📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_بیست_چهارم
💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»
💠 و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :«انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
💠 او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
. سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹 1️⃣ _ با رمان عاشقا
عرض سلام به همه همراهان گرامی❤️
و خوش آمد به اعضای جدیدمون🌹
و تبریک عید 🌟✨🌹😍🌺🎉💐🌸
برای آشنایی اعضای جدیدمون 🌸🌺💐
🍃 🦋【﷽】🦋🍃
☀️صبحت بخیر🌈
✨آقای دلتنگی...♥️
🍀اللهم_عجل_لولیک_الفرج💚
🍃🍀🦋💚🦋♥️🦋🍀🍃
📚@romankademazhabi♥️
✨✨🌹
✨🌹
🌹
📗 #قران
✨إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ
✨كُلُّ أُولَئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولًا ﴿۳۶﴾
✨همانا گوش و چشم و قلب
✨همه مورد پرسش واقع خواهد شد(۳۶)
📚سوره مبارکه الإسراء
✍بخشی از آیه ۳۶
✨🌹✨✨🌹✨🌹✨
📚@romankademazhabi♥️
☀️✨
✨
🤲 "أللهم انی أسئلک حبک"♥️
و دلم عشق تو را خواست ...
#مناجات_المحبین
✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️✨
📚@romankademazhabi♥️
#از_خانه_تا_خدا....
#درس بیست و سوم
👇
💎 " همیشه با برنامه "
🔶 یه انسانِ مومنی که میخواد خانواده تشکیل بده، کاملاً حواسش هست که چطور زندگی کنه تا "خیلی لذّت ببره".
🚫 اینطور نیست که هی بگه من خوشم میاد فلان کار رو بکنیم!
خوشم نمیاد فلان جور باشی!
✅ میدونه برای اینکه از خانومش خوشش بیاد ، باید یه سری فعالیت ها رو انجام بده
تا به اون محبّتّ بالا برسه و از زندگیش لذّت ببره.
🌺💍💖
👌 کلاّ آدم باید "با حساب و کتاب و برنامه" زندگی کنه.
🔹شاید تا حالا یه ضرب المثلی رو شنیده باشید که میگن: عشق خبر نمیکنه!
نخیر ! نکن باور عزیزم! ☺️
-- چرا ؟!
✔️ چون "عشق چیزیه که باید بری دنبالش و به دستش بیاری". اصلاً اینطور نیست که بشینی تا خودش بیاد!😊
⛔️🔸💢
🔵 بله ممکنه اوایلِ زندگی، آدم ناغافل عاشق بشه و زندگیشو تشکیل بده 💍
اما اون #احساس_عاشقی، "مثل دندانِ شیری" هست.
💯 بعد از یه مدّتِ کوتاهی اون عشقِ اولیه از بین میره.
❤️ محبّتِ ابتدایی زندگی که خدا به زن و شوهرا میده مثل برقِ ابتدایی باتری ماشین هست.
✅ با برقی که توی باتری هست میشه ماشین رو روشن کرد امّا نمیشه مسافتِ زیادی با همون برق رفت! 🚫
🔸آخرش باید خودِ اتومبیل، برق تولید کنه تا بتونه مسافتِ طولانی رو بره.🚙
⭕️ اگه کسی دلش رو به همون برقِ اولیه باتری خوش کنه آدمِ خوش خیالی
هست!
👈 دقیقاً کسی که دلش رو به "محبّتِ ابتدایی زندگی" خوش کنه، آدمِ خوش خیالی حساب میشه!
💞 محبتی که اوّلِ ازدواج بین زن و شوهر هست چون معمولاً بر اثرِ شناخت
عمیق نیست،
بعد از ازدواج کمرنگ میشه و از بین میره.
✔️ #محبت_عمیق رو باید "طبق برنامۀ خدا در طول زندگی" به دست آورد❣
🌺 وقتی آدم "طبق برنامه خدا" عمل کرد زندگیش شیرین میشه
🔹وقتی زندگی آدم شیرین بشه چه اتفاقی می افته؟😊
اگه زندگی آدم شیرین بشه، هرچقدر که از زندگی زناشوییش میگذره لذّتِ بیشتری میبره.
✅💞
💟 وقتی زندگی یه خانم شیرین بشه، تا یه ماشینِ عروس میبینه حسرت نمیخوره و بگه آخ حیف شد...اون روزا عزیز بودیم....😔
✔️ اتفاقاً بعد از ده سال زندگی با همسرش، میبینه که خیلی عزیزتر شده
🔵 میبینه قبلاً محبتش بچگانه بوده و الان واقعاً داره از زندگی لذّت میبره.
😌💖😊
✔️ آقا هم همینطور
🌷 بعد از چند سال زندگی میبینه که چقدر روحش بزرگ شده و احساسِ آرامش و بزرگی میکنه.💓
🔶 " وقتی زندگی آدم شیرین بشه دیگه نیاز نداره که گناه کنه! "
👈 "گناه، مالِ کسی هست که از زندگیش لذت نمیبره"....
✅🔹➖🌺💕🌹
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح تغذیه
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@MOSaferr1991
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_ششم بعدازخداحافظی ازد
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هفتم
باصدای مامان که برای ناهارصدام
می کردتلویزیونو خاموش کردم و
به سمت آشپزخانه رفتم. پشت میز
نشستم،مامان وخانم جونم روبه روم
نشستن.
بادیدن غذای روبه روم گل ازگلم شکفت
زرشک پلوبامرغ،عاشق این غذام.
باخوشحالی وصدای نسبتابلندی گفتم:
+آخ جون
خانم جون بامحبت گفت:
خانم جون:نوش جانت عزیزدلم.
قاشق تودستم خشک شد،به معنای
واقعیه کلمه هنگ کردم آخه خانم جون
معمولابابیان جملات محبت آمیزی مثل:
_کوفت کن
_خوردی که خوردی،نخوردی به درک
_خدابزنه به کمرت میدونی همین غذارو
چندنفرندارن بخورن؟
و...باهام حرف می زد.بادهان بازو
چشم های گردشده سرم وبالاآوردم
وبهش نگاه کردم که خانم جون بدون
حرفی مثل گربه برام چندتاپلک زد.
ترجیح دادم این تعجب وتوخودم خفه
کنم وبه امرمهم غذاخوردن بپردازم.
اولین قاشق وگذاشتم دهانم ومشغول
جویدن شدموسرم رابالاآوردم وبه مامان
وخانم جون نگاه کردم،درکمال تعجب
غذانمی خوردن.
خانم جون بایک لبخندمحبت آمیزکه کاملامشخص بودمصنوعیه زل زده بود
بهم مامانم که دیگه هیچی آنچنان
نگاه عاشقانه ای بهم می کردکه من تو
این۱۸سال عمری که ازایزدمَنان گرفتم
تاحالاندیدم به بابام اینجوری نگاه کنه.
باتعجب وکنجکاوی گفتم:
+چراغذانمی خورید؟
مامان باعشق گفت:
مامان:دوست داریم غذاخوردن تورونگاه
کنیم.
به خانم جون سواای نگاه کردم که یهو
عین گشنه های سومالیاافتادروبشقاب
وگفت:
خانم جون:چراچراحتماالان می خوریم.
انگارکه مامان اززیرمیزباپاش زدبه پای
خانم جون چون خانم جون به طرز
ضایعی حرفش روعوض کرد:
خانم جون:آهان آره،یعنی مامانت راست
میگه میخوایم تورونگاه کنیم که چجوری
عین گاوببخشیدیعنی چجوری مثل
پاندایی ملوس غذامی خوری.
هرچی بیشترمی گذشت بیشترشک و
تعجب می کردم،گفتم:
+چیزی شده؟
مامانم گفت:
مامان:نه عزیزم برای چی بایدچیزی
شده باشه؟غذاتوبخور.
دیگه سوالی نپرسیدم وگذاشتم
به وقتش بفهمم وبه ادامه ی
غذاخوردنم پرداختم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هشتم
بعدازناهار رفتم اتاقم و خودمو روی تخت
پرت کردم و زل زدم به سقف وبه این
اتفاقاتی که جدیدن داشت برام میوفتاد
فکرکردم،همه چیزیجوری بودحس بدی
به خوبی های خانم جون ومامان داشتم
آخه کلااین محبت هاتوکتم نمی رفت،
خانم جون که زیادبامن حال نمی کنه
که بخوادمحبت کنه مامانمم که بدتر،
مامانم همیشه به فکرظاهرش بودو
زیادبه فکرمن نبود،کل دغدغش رنگ
مووبوتاکس وناخن کاشته شده وصورت
نقاشی شده وهیکلش بود،بابام وهم
زیادنمی دیدم کلایاشرکت وکارخانه بود
یاکشورهای مختلف برای قرارداد.
کلامن خانوادم وعیدتاعیدکامل می دیدم.
بیشتراوقات توخانه تنهابودم،مامان که
کلاوقتش وپیش دوستاش وآرایشگاه و
باشگاه های مختلف می گذروند،بابام و
که گفتم کلاسرش به کارش گرم بودو
من وآدم حساب نمی کرد،خانم جونم
که کلاسرش به روضه هاوکلاس های قرآنی ومسجدوامام زاده هاگرم بود،
تازه خانم جون کلاس نهضت سوادآموزی
هم درس می خواندوتنهاچیزی که به
من تواین خانه حال می دادهمین بودکه
باهاش درس کارکنم.
ازفکربیرون اومدم،دستی به صورتم کشیدم وگوشیم وازکناربالشم برداشتم.
رفتم تلگرام ببینم اون ناشناس که خودش و
شایان معرفی کرده بودچی گفته.برام نوشته بود:
شایان:معلومه شایان های زیادی روتو
زندگیت تجربه کردی
چقدرپرروبوداین بشر،براش دوتاایموجی
عصبانیت فرستادم ونوشتم:
+حرف بی خودنزن یابگوکدام شایانی
یاشَرِت وکم کن.
شایان:باباپسرعموتم دیگه توچقدراحمقی آخه.
هنگ کردم،این پشمک بامن چیکارداره آخه؟
+چیکارم داری؟
شایان:هیچی گفتم حرف بزنیم.
+وا،چه حرفی داریم ماباهم؟
شایان:کلی اومدم پیویت گفتم شاید
مشتاق باشی باپسرعموی جذاب و
خوش استایل وپولدارت صحبت کنی.
+کمترپپسی برای خودت بازکن،من باتو
حرفی ندارم.
شایان:بزاریک طوردیگه برات بیان کنم،
نظرت راجب دوستی بایک عددپسر
جذاب،خوش استایل وپولدارچیه؟
الان این منظورش خودش بود؟این باچه
اعتمادبه نفسی اومده به من پیشنهاد
دوستی میده؟براش نوشتم:
+اولاکمترقیافه نحست وبه روم بیار،دوما
الان این حرف یعنی چی؟
شایان:واضح نیست؟
+چراهست ولی من موندم توباچه رویی
اومدی به من درخواست دوستی میدی؟
شایان:نیست توبدت میاددرضمن منظورم
دوستی معمولیه
+بیشتردلم می خواددرحدپسرعموباقی
بمونه.
شایان:دوست معمولی
+بایدفکرکنم
شایان:باش
دیگه چیزی نگفتم اینترنت وخاموش کردم وگوشیم وگذاشتم کنار،دوستی
باشایان؟پسربدی نبودیکم حس بدی
بهم دست می دادکه بافامیل دوست
باشم هرچندکه توخاندان مااینجورچیزا
مهم نبودتنهاکسی که رواین چیزاحساسه
خانم جونه که حرفاش برای هیچکس
مهم نیست،خیلی وقت بودباپسری دوست نبودم این بهترین موقعیته چون
شایان به قول خودش پسری جذاب و
خوش استایل وپولدارهستش پس کیس
مناسبی برای دوستیه.
همینطورفکرمی کردم که کم کم چشمام
گرم شدوبه خواب عمیقی فرورفتم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
.
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺
و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹
1️⃣ _ با رمان عاشقانه تحولی #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس در بخش ظهر گاهی
(سعی میکنیم قبل ساعت 14 باشه)
2️⃣ _ رمان عاشقانه و زیبای #مهر_و_مهتاب در پارت عصر گاهی ،
(سعی میکنیم حدود ساعت 19 باشه)
3️⃣ _و با رمان متفاوت عاشقانه زیبا و غرور آفرین #تنها_میان_داعش در پارت شامگاهی درخدمتتون خواهیم بود
(سعی میکنیم حدود ساعت 22 باشه)
🕋 و ان شا ءالله هر روز حدود ساعت 14 با
سلسله مباحث روان شناسی ، تربیتی و مذهبی :
از خانه تا خدا ✨🦋💝
با ارائه استاد فرجام پور همراهتان خواهیم بود
📚 لینک قسمت اول تمام رمان های کانال سنجاق شده
و در کانال رپلای هم رمان ها و pdf های مختلفی قرار گرفته 🗄
لطفا نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید ❤️ 👇🏻
@serfanjahateettla
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_هفتادم عاقبت هيجان اوليه ام فروكش كرد و دوبا
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_هفتاد_یکم
بلند شدم و در جايم نشستم. حسين جلو آمد و صورتم را بوسيد. به چشمان غمگين و سرخش نگاه كردم و پرسيدم: اين وقت روز خونه چه كار دارى؟
از جا بلند شد و به طرف كمد لباسها رفت: هيچى...
از تخت پايين آمدم و دست روى شانه حسين گذاشتم: حسين چى شده؟...
با اين سوال، ناگهان بغضش تركيد و بريده بريده گفت: على... رفت.
ناباورانه به چشمان بارانى اش زل زدم، لحظه اى صورت مظلوم و نگران سحر جلوى چشمم، مجسم شد، زير لب گفتم: واى! واى! بيچاره سحر...
ساعتى بعد، هر دو در راه خانه پدرى على بوديم. حسين بى صدا اشک مى ريخت و رانندگى مى كرد. منهم در سكوت، بهت زده به اين فكر مى كردم كه به سحر چه بگويم. عاقبت رسيديم. جلوى در غلغله بود. صداى ضجۀ زنى سكوت كوچه را شكست. بى اختيار دست و پايم به لرزه افتاد. حسين در بغل پدر على فرو رفت و به هق هق افتاد. طبق عادت مى دانستم كه زنها طبقه بالا جمع شده اند، چادرم را كه روى شانه هايم افتاده بود دور كمرم جمع كردم و راه افتادم. به محض گشودن در، چشمم به سحر افتاد كه از حال رفته، وسط اتاق پهن شده بود و چند زن در اطرافش سعى مى كردند به هوشش بياورند. ناگهان سحر چشم باز كرد و نگاهش به من كه همچنان سرپا دم در ايستاده بودم، افتاد. صداى خش دارش بلند شد:
- مهتاب... مهتاب ديدى چى شد؟ ديدى چه خاكى به سرم شد؟
جلو رفتم و بغلش كردم. محكم در آغوشم گرفت و ناليد:
- مهتاب، حالا چه كار كنم؟... چه زود رفت...
به اطراف اتاق نگاه كردم، مادر رضا مشغول خواندن قرآن بود. مادر على گيج و مات گوشه اى نشسته بود و به فضا زل زده بود. برخواستم و جلو رفتم. اشک جلوى ديدم را گرفته بود. دست مادر على را در دست گرفتم و گفتم: خدا صبرتون بده...
نگاهى مات به چهره ام انداخت و گيج گفت: حسين آقا چطوره؟
صداى ضجۀ مرجان از ته دلش برخاست.
-آنا... آنا الله صبر ورسون... قارداش... قارداش.
بعد شروع به خواندن مرثيه اى به زبان تركى كرد و همه زنهاى حاضر را به گريه و شيون انداخت. با اينكه زبانشان را نمى فهميدم، اما سوزى در كلامش بود كه دلم را مى لرزاند و اشک هايم بى اختيار سرازير مى شدند. قرار شد من و حسين شب همان جا بخوابيم تا صبح زود براى تشييع جنازه همراه ديگران عازم بهشت زهرا و قطعه شهدا شويم. نيمه هاى شب بود كه از خواب پريدم. صداى ناله و گريه اى خفه مى آمد. اطرافم پر از رختخواب بود و زنهايى كه چشمهاى خسته از گريه شان را بسته بودند. پاورچين به طرف اتاقى كه درش نيمه باز بود و صدا از آن مى آمد، رفتم. از لاى در به درون اتاق سرک كشيدم. سحر رو به قبله روى سجاده نشسته بود و پشت به من داشت. صداى نالانش مى آمد.
- على، چرا انقدر زود رفتى؟ فكر نكردى من تنها چه كار كنم؟ كجا برم؟... چرا به من نگفتى كه مريضى؟ چرا پنهان كردى؟... اگه مى دونستم نمى ذاشتم حتى لحظه اى تنها بمونى، از فرصت هامون استفاده مى كردم... على...
جلو رفتم و كنارش نشستم. با چشمان خيس از اشک نگاهم كرد و لب برچيد:
- مهتاب، تو مى دونستى؟
سرم را تكان دادم. صدايش بلند شد: پس چرا بهم نگفتى؟ چرا نگفتى تا حالا اين قدر نسوزم...
آهسته گفتم: على آقا از حسين قول گرفته بود، تو خبردار نشى، نمى خواست غصه بخورى.
وقتى ديدم حرفى نمى زند، پرسيدم: يكهو چى شد؟ اون دفعه كه آمدين خونه ما على آقا حالش خوب بود...
سحر سرى تكان داد و گفت: هفته پيش حالش بد شد. از حال رفت، برديمش بيمارستان و دكتر احدى و يک دكتر ديگه كه من نمى شناختم بالاى سرش آمدن، تازه فهميدم از عاشورا كه حالش بد شد و آورديم بيمارستان دكتر تشخيص يک نوع سرطان خون رو داده كه وقتى على خارج هم رفته تائيدش كردن، وقتى از دكتر پرسيدم علت بيمارى چيه، بهم گفت گاز خردل يكى از مواد شيميايى است كه سرطان زايى اش به اثبات رسيده است، گفت كه سرطان خون يكى از عارضه هايى است كه بعد از سالها مى تونه گريبانگير يک مصدوم شيميايى بشه، بعد هم گفت اگه اين مورد در على تو همون مراحل اوليه تشخيص داده مى شد ممكن بود با عمل پيوند مغز استخوان، درمان بشه. ولى حالا خيلى دير شده.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_هفتاد_دوم
همون موقع حسين آقا آمدن بيمارستان ولى به تو خبر نداديم، گفتيم حامله اى و درست نيست بياى بيمارستان و ناراحت بشى، چند روز بعد هم على ديگه به حال خودش نبود، از شدت مسكن هاى تزريق شده همش تو خواب و بيدارى بود و ديروز حوالى ظهر، چشم باز كرد و لبخند زد. انگار همون على سابق شده بود. تو چشماش نشاط و شادابى موج مى زد. سرشو بلند كرد و از همه حلاليت خواست، بعد پلاک شناسايى خودش و رضا رو داد به حسين آقا، من و مادرش رو بوسيد...
سحر دوباره به گريه افتاد و من خاموش در كنارش منتظر ماندم.
- به من گفت اگر مى دونست اين وضعو داره امكان نداشت باهام ازدواج كنه و ازم معذرت خواست.
بعد به حسين آقا گفت خدارو شكر مى كنه كه شهيد مى شه و ديگه شرمنده اش نيست. هميشه از اينكه تو اون موقعيت ماسكش رو جا گذاشته و باعث شده حسين ماسک خودش رو به او بده، ناراحت بود و عذاب وجدان داشت. اما از وقتى فهميد كه خودش هم شيميايى شده، انگار تا حدودى راحت شده بود و ديگه شبها كابوس نمى ديد و در خلوت اشک نمى ريخت... خلاصه وقتى حرفاش تموم شد، چشماش رو بست و رفت...
سحر با گريه ادامه داد: به همين سادگى از كنارم رفت. مهتاب! نمى دونى چقدر آسوده و مظلوم خوابيده بود، انگار كه واقعا خواب باشه.
صبح روز بعد، وقتى پيكر على را بالاى گودال بزرگى كه در زمين كنده بودند، گذاشتند و رويش را براى آخرين خداحافظى كنار زدند، حسين ديگر نتوانست خودش را كنترل كند. فريادش به آسمان بلند شد: على، شهادتت مبارک. على، على! چرا رفيق نيمه راه شدى؟ قرار نبود تو زودتر از من برى، قرار نبود پيمان شكن باشى، من و تو با هم عهد و پيمانى داشتيم... على حالا من با اين پلاكت چه كار كنم؟ مى خواستم پلاک خودم رو به تو بدم نه اينكه تو پلاكتو به من بدى. على! پاشو مسلمون، پاشو و دوباره بخند و بگو كه همه اينا شوخى بوده! تو نبايد زودتر از من مى رفتى!!
وحشتزده به حسين كه فرياد مى زد و اشک مى ريخت، خيره مانده بودم. بعد ناگهان همه چيز بهم ريخت. نفس حسين گرفت و دهانش مثل ماهى كه روى خاک افتاده باشد، باز و بسته مى شد. در چشم بهم زدنى، حسين را داخل ماشين انداختند و من پشت فرمان نشستم و اشک ريزان به طرف بيمارستان حركت كردم.
پايان فصل 51
فصل پنجاه و دوم
باز در بيمارستان بودم، اما اين بار به خاطر خودم! بعد از تشييع جنازه على، حسين چند روزى در بيمارستان بسترى بود. باز هم ديسترس تنفسى و تنگى نفس، گريبانش را گرفته بود. وقتى هم که مرخص شد چند هفته بعد براى ديدن گلرخ به بيمارستان رفتم. گلرخ هم بعد از دو روز درد كشيدن، سرانجام در آخرين روز شهريور، صاحب دخترى زيبا و ملوس شده بود. حالا دختر گلرخ و سهيل كه اسمش را سايه گذاشته بودند، يک ماهه بود و من در بيمارستان بسترى بودم. به ياد حسين و چشمهاى نگرانش افتادم و لبخند بر لبم شكوفا شد. ديشب، درد امانم را بريده بود. مشغول نگاه كردن تلويزيون بوديم كه ناگهان كيسه آبم پاره شد. چند ساعتى بود كه درد داشتم، درد مى آمد و مى رفت. آنقدر درد داشتم كه ترجيح دادم شام نخورم. براى اينكه خودم را مشغول كنم، تلويزيون نگاه مى كردم و ناله مى كردم. حسين هم با ملايمت شانه ها و كمرم را ماساژ مى داد. ولى بعد هراسان و وحشتزده دور خودش مى چرخيد و مرا هم مى ترساند. از چند روز قبل با پيش بينى دكترم، ساک بچه را آماده كرده بودم. با توافق من و حسين، قرار گذاشته بوديم كه از دكتر نخواهيم جنسيت فرزندمان را معلوم كند و دكتر هم كه خانمى منضبط و خونسرد بود، با كمال ميل قبول كرده بود تا سونوگرافى را فقط براى اطمينان از سلامت من و جنين داخل رحمم، انجام دهد و از بازگو كردن جنسيت بچه، حتى در صورت اطمينان، خوددارى كند. سرانجام حسين ساک را پيدا كرد و زير بغل مرا كه از درد اشک مى ريختم، گرفت و از پله ها پايين برد. تقريبا تا صبح درد كشيدم تا سرانجام كوچولوى لجباز تصميم گرفت تشريف بياورد. وقتى فارغ شدم، موقع اذان صبح بود. با اولين الله اكبر مؤذن، پسر من و حسين سالم و سلامت پا به دنيا گذاشت. صداى گريه جيغ مانندش كه بلند شد با آسودگى از حال رفتم.
با صداى در، از افكارم بيرون آمدم. حسين بود كه با سبد بزرگى گل رز ليمويى و قرمز وارد شد. صداى خوشحالش بلند شد: سلام مامان كوچولو...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_هفتاد_سوم
با خنده گفتم: همچين مى گى كوچولو انگار چهارده سالمه، من بيست و سه سالمه!
حسين با مهربانى لبها و پيشانى ام را بوسيد: عروسک! تو براى من هميشه كوچولويى! حالت چطوره؟ درد ندارى؟
لبخند زدم: نه آنچنان! پسرمون چطوره؟
با اين حرف صورت حسين باز شد: واى! انقدر ناز و بامزه است كه نگو!
قبل از اينكه حرفى بزنم، سهيل و گلرخ وارد شدند و فضاى اتاق پر از خنده و شادى شد. بعد پسرم را آوردند. انگشت شصتش را مى مكيد و چشمانش بسته بود. با دقت به صورت كوچكش خيره شدم. سر كوچكش را انبوهى از موهاى نرم و سياه پوشانده بود. ابروهايش پرپشت و صورتش هم پر از كرک نرم و سياه بود. پوست دستش چين خورده و ناخن هاى كوچكش، حسابى بلند بود. بنا به اطلاعات درون كارت، وزنش سه كيلو و خرده اى و قدش پنجاه و سه سانت بود. همه چيزش طبيعى و نرمال بود. با ملايمت لمسش كردم. قلبم براى موجود كوچكى كه در آغوشم بود، مى لرزيد. دلم از محبت اين كوچولو كه نقطه ارتباط من و حسين بود، پر شد. خم شدم و سر كوچک و نرمش را بوسيدم. حسين كنار تخت نشست و دستش را روى دستم گذاشت.
- مهتاب خيلى ازت ممنونم...
با تعجب پرسيدم: براى چى؟
- براى اين دسته گل! ديگه چى از اين بهتر؟
خنديدم: خواهش مى كنم!
دو سه روز بعد، ليلا و شادى براى ديدن بچه، به خانه مان آمدند. ليلا كمى چاق تر شده بود و اوضاع روحى اش بهتر بود. بعد از اينكه بچه را ديدند، روى پتويش گذاشتم تا بخوابد. بعد ضمن تعارف شيرينى از ليلا پرسيدم: اوضاع شما چطوره؟ كارتون به كجا كشيد؟
ليلا خنديد: با فارغ شدن تو انگار منهم به نوعى فارغ شدم! عاقبت مهرداد با طلاق، موافقت كرد و چند روز پيش به طور رسمى از هم جدا شديم.
متعجب پرسيدم: اصلا قابل باور نيست. مهرداد كه اينهمه اصرار داشت با تو ازدواج كنه، پس چى شد به اين راحتى حاضر شد طلاقت بده؟
ليلا نفس عميقى كشيد و گفت: خودش هم تو اين ازدواج مونده بود، يک هوسى كرده بود و بعدش هم پشيمون شد. نصف مهريه ام را داد و خلاص! انگار يک نفر رو پيدا كرده و قراره به زودى ازدواج كنه! يک هوس جديد! خدارو شكر مى كنم كه زود فهميدم مهرداد چه سرابى است، باز هم خدارو شكر مى كنم كه بچه دار نشدم وگرنه تا آخر عمر ارتباطم با مهرداد ادامه مى يافت.
شادى شيرينى را برداشت و پرسيد: حالا مى خواى چه كار كنى؟
ليلا شانه اى بالا انداخت: زندگى! اگه بشه سر كار مى رم تا بعد هم خدا بزرگه!
بعدازظهر، بچه ها رفته بودند و پسرم به اطراف نگاه مى كرد و در سكوت انگشتش را مى مكيد. همزمان با باز شدن در، تلفن زنگ زد. گوشى را برداشتم و با سر به سلام حسين جواب دادم.
صداى ضعيف مادرم در گوشى پيچيد: مهتاب جون، قربونت برم... چطورى؟
با خوشحالى فرياد كشيدم: مامان! سلام، شما چطورى؟ بابا چطوره؟
- همه خوبند، سلام مى رسونن. دلم براى تو و سهيل يک ذره شده، از وقتى تو و گلرخ بچه دار شدين، همه اش دلم ايران پيش شماست. هر شب خواب مى بينم نوه هامو بغل كرده ام و مى بوسم.
صداى مادرم از بغض مى لرزيد: دارم دق مى كنم، مهتاب. دلم براى همه چيز انقدر تنگ شده كه ساعتها اينجا زار مى زنم و به عكسهاى شما زل مى زنم.
غمگين گفتم: مامان بى تابى نكن، بابا هم دلش به تو خوشه!
پس از چند لحظه مادرم كه معلوم بود گريه مى كند، پرسيد: پسرت چطوره؟ حسين چطوره؟ اسم بچه رو چى گذاشتين؟
- حسين خوبه و سلام مى رسونه، پسره هم خوبه و الان سير و خشک داره براى خودش دست و پا تكون مى ده، هنوز اسمش قطعی نشده...
مادرم دوباره ناليد: واى كه قربون دست و پاهاش برم، مهتاب شكل كيه؟ معلومه؟
با خنده گفتم: بيشتر شكل حسينه، البته حسين مى گه لب و دهنش شكل منه، تا بعد هم خدا مى دونه شكل كى مى شه.
بعد با پدرم صحبت كردم و گوشى را به حسين دادم تا با پدر و مادرم صحبت كند. وقتى گوشى را گذاشت، من مشغول شير دادن به بچه بودم و همه انرژى اش را صرف شير خوردن مى كرد. حسين آهسته كنارم نشست و مشغول تماشاى ما شد. هزار گاهى من و پسرش را نوازش مى كرد. با خنده پرسيدم:
- آقاى پدر، اين پسر شما بالاخره اسمش چيه؟ ما تا كى بايد بگيم بچه، نى نى، كوچولو؟
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبادلکده ها 👈 با عضویت، بنر رایگان میذاریم
🚨اینجا فقط یک هیئت نیست🚨
همراه با برگزاری مسابقه مجازی و اهدای جوایز نقدی😍🤑
فرصت رو از دست نده😎👇🏻
🆔eitaa.com/abna_213
eitaa.com/abna_213
eitaa.com/abna_213
🆔instagram.com/abnaozahra213
instagram.com/abnaozahra213
instagram.com/abnaozahra213
🌐abnaozahra.blogfa.com
abnaozahra.blogfa.com
abnaozahra.blogfa.com
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_بیست_چهارم 💠 از صدای پای من مثل اینکه به
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_بیست_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay