eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
713 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_بیست_چهارم 💠 از صدای پای من مثل اینکه به
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ✍🏻 نویسنده : ❤️ 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃🌼 🍃وَالْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى أَسْأَلُهُ فَيُعْطِينِى وَ إِنْ كُنْتُ بَخِيلاً حِينَ يَسْتَقْرِضُنِى‌‌... 🌼سپاس خداے را ڪہ از او درخواست می‌ڪنم و او بہ من عطا می‌نماید، گرچہ بخل می‌ورزم هنگامے ڪہ از من قرض بخواهد ... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾 🌸حرفهای خود را با مطرح کنید؛ نه با 🌸که از کلام همان برداشت می‌شود که شما می‌گویید؛ 🌾 ولی از رفتارتان هزاران برداشت می‌شود. 💞 🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾 📚@romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_هشتم بعدازناهار
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ازپله هاپایین رفتم،خانه ساکت ساکت بود.صداهایی ازآشپزخانه میومد،به سمت آشپزخانه رفتم،خانم جون تو آشپزخانه بودومشغول وَررفتن باظرف وظروف بود. +سلام خانم جون بدبخت دومترپریدهوا،سریع برگشت سمتم وگفت: خانم جون:ترسیدم بچه،سلام ساعت خواب. خندیدم وگفتم: +ببخشید،مامان کجاست؟ خانم جون:مثل اینکه بچه ی دوستش سرماخورده رفته بهش سربزنه. باتعجب سرم وآوردم بالا،خانه دوستش؟ بخاطربچه ی دوستش؟خیلی دلم شکست،بغض بدی گلوم وگرفت. من بدبخت هروقت حالم بدمی شدوبهش می گفتم فقط دوکلمه می گفت قرص بخورنهایتاًدیگه به خودش خیلی فشار میاوردمی گفت برواستراحت کن، اون وقت برای بچه ی دوستش تواین گرمامیره خونشون؟ خانم جون انگارمتوجه شدچون با ناراحتی سرش وانداخت پایین،سریع به سمت میزرفتم ویک شکلات برداشتم وسریع خوردمش تاجلوی ترکیدن بغضم وبگیره.ازگریه کردن خوشم نمیومد به نظرم آدم های ضعیف گریه می کنند. نفس عمیقی کشیدم ولبخندمصنوعی زدم.روبه خانم جون کردم وگفتم: +خانم جون درست وخوندی؟ خانم جون بابیخیالی گفت: خانم جون:بیخیال،کی حوصله داره آخه؟ حالابعدامی خونم،دوروزوقت دارم دیگه امروزچهارشنبس. باخنده گفتم: +خانم جون شنبه امتحان ادبیات داری، اصلامگه خودت نگفتی بهت املاءبگم؟ خانم جون که خیلی وقت بودبرای شکلات های روی میزکمین کرده بود آرام روی میزخم شدوهمچنان که شکلات برمی داشت گفت: خانم جون:آره باشه بزارغذادرست کنم بعدبیااملاءبگو. همین که اومدشکلات برداره ظرف شکلات وکشیدم سمت خودم وگفتم: +خودت میدونی خانم جون معلمت گفته این امتحان خیلی مهم وسخته،درضمن شکلات برای شماسمّه. باحرص گفت: خانم جون:به توچه هان به توچه؟بده من اون شکلات و. باخنده ابرویی بالاانداختم وگفتم: +بیخیال دیگه خانم جون ضررداره برات حالت بدمیشه ها. خلاصه انقدراصرارکردکه مجبورشدم یک شکلات ونصف کنم ونصفش وبهش بدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 به ساعت نگاه کردم،ساعت شش غروب بودومن به شدت حوصلم سررفته بود، تصمیم گرفتم برم بیرون،ازجام بلندشدم وبه سمت خانم جون که روی مبل نشسته بودوتوافق محوبودرفتم وگفتم: +خانم جون خانم جون:بله؟ +من میرم بیرون حوصلم سررفته خانم جون:باشه مادرزودبیایاهواتاریک نشه زودبیاخطرناکه. +باش خانم جون محکم گونش وبوسیدم که جیغش دراومد خندیدم وبه سمت اتاقم رفتم. واقعاخانم جون ودوست داشتم خیلی خوب بودفقط گاهی وقت هاعقایدش اذیتم می کرد. به سمت کمدم رفتم ومتفکرزل زدم به لباسام،سوال همیشگیه دخترا،چی بپوشم؟ مانتوکوتاه صورتیم وشلوارزاپ دار سفیدم وبرداشتم وپوشیدم،به سمت میزتوالت رفتم وآرایش غلیظ همیشگیم وروی صورتم پیاده کردم بااین تفاوت که به جای رژقرمزرژصورتی زدم. شال سفیدم وروی موهای بافته شدم گذاشتم وبعدازبرداشتن کوله ی سفیدم وگوشیم ازاتاق بیرون رفتم. ازخانم جون خداحافظی کردم وبعداز پوشیدن کتونی های آل استارصورتیم دروبستم وازسنگفرشاردشدم وازخانه بیرون زدم. آرام وقدم زنان به سمت پارک سرخیابون رفتم،رسیدم پارک وروی نیمکت نشستم وبه اطرافم نگاه کردم،یک پیرمردروی نیمکت روبه روی من نشسته بودوزل زده بودبهم،خندم گرفت زدم زیرخنده،لباش وعین بچه هاغنچه کردواخم کرد،ازطریق لب خوانی متوجه شدم که بهم گفت: _کوفت بلندترزدم زیرخنده،بدبخت باقهربلند شدورفت. دست کردم توکیفم وهدفونم ودرآوردم وروی گوشم گذاشتم وآهنگ موردنظرم وپلی کردم. تازه توحس رفته بودم وتوافق محوشده بودم که حس کردم یکی نشست کنارم و هی باپاش می کوبیدتوپام. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 ✨﷽✨ 🌼🍃🌼 ❤️ 🌼 ❌ رمانی که هیچ وقت ازخوندنش پشیمون نمیشی😱 "هالین" دختر18ساله ای که به اجبارخانوادش بایدباپسری که اصلا ازش خوشش نمیادازدواج کنه... کلی نقشه میکشه وتمام تلاشش ومیکنه که ازدست این پسرخلاص بشه ودرآخر...😰 ✍نویسنده : 🔰رپلای ↪️به قسمت اول👇 eitaa.com/romankademazhabi/19633 📚 @romankademazhabi♥️ 🌼🍃🌼 🌼🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... بیست و چهارم 👇 💎 " نگاهِ دین به سلامتی بدن " 🌺 وقتی ما به مجموع روایاتی که در زمینۀ وارد شده نگاه میکنیم میبینیم که مبنای بر اساسِ "پیشگیری از بیماری و تعادلِ بدن" از طریق👇 🔹مصرفِ غذاهای مناسب 🔹و انجامِ ورزش های مختلف هست. ✅ در واقع نظرِ اسلام اینه که "آدم اصلاً بیمار نشه که حالا بخواد بره پیش پزشک" ✔️👆👆🌷 🔴 امّا حرفِ اینه که شما هر طور خواستی زندگی کن! 😒 🔺همینجوری لم بده روی مبلِ راحتی.🛋 🔺بذار همۀ کارات رو دستگاهها انجام بدن و خودتم یه جا بشین و استراحت کن. 🔺هرچی هم دلت خواست بخور! 🍔 🔺نترس هر موقع بیمار شدی برو پیش پزشک تا با داروهای شیمیایی درمانت کنه! 💉💊 ⛔️ داروهایی که معمولاً یه قسمتِ بدن رو درست میکنه اما چند جای دیگه از بدن رو خراب میکنه! ⭕️ ضمن اینکه علمِ پزشکی جدید میگه که شما هر موقع قسمتی از بدنت درد داشت، 💊 کافیه چند تا مُسکّن مصرف کنی تا درد رو احساس نکنی! ❌ 🔹آخه این چه جور درمانِ بیماری هست؟ ✔️ خدا درد رو توی بدن قرار داده که آدم بره دنبالِ اصلاحِ بدنش، نه اینکه با مُسکّن صرفاً دردِ خودش رو ساکت کنه! ✅💢👆
🚷 متاسفانه الان بیمارستانها پر از بیمارانی شده که "با بدنشون درست برخورد نکردن". آخه چرا با بدنت درست برخورد نمیکنی؟😒 چرا حرکتِ فعالانه برای سالم زندگی کردن نداری؟ یه ذره به خودت حرکت بده! یه مقدار تلاش کن تا اصلاً بیمار نشی. 🔷🌺🔹🔸 ✳️ اگه یه نفر تلاشش این باشه که "دستوراتِ اسلام" رو در زمینۀ سلامتی بدن انجام بده دیگه نیازی به پزشک هم نخواهد داشت.😊 👏👏 🌺 مثلاً حضرت امام خمینی رحمت الله علیه بعد از این که پزشکی بهشون توصیه کرد که "پیاده روی روزانه" داشته باشن تا آخر عمر، پیاده روی روزانه شون ترک نشد...👌 🌹 همۀ بزرگان ما اهلِ ورزش بودن و توی روایات هم در مورد انجامِ ورزش های مختلف مطالبِ نابی آورده شده. ✅🏵🌱➖💖 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم با بحث مشاوره در رابطه با ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح تغذیه جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید 👇👇 @MOSaferr1991
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_هفتاد_سوم با خنده گفتم: همچين مى گى كوچولو
📚 📝 نویسنده ♥️ حسين لبخند زد: خوب تو چه پيشنهادى دارى؟ فكرى كردم و گفتم: والا چه عرض كنم! نمى دونم چرا همش فكر مى كردم دختره، براى دختر هزار تا اسم پيدا كرده بودم ولى براى پسر نه! تو چه اسمى دوست دارى؟ حسين فكرى كرد و با دودلى گفت: راستش يک اسمى در نظر دارم، البته اگه تو موافق نباشى اصرارى ندارم! با اصرار گفتم: نه بگو، تو پدرشى، حق دارى اسمشو انتخاب كنى. حسين نگاهى به بچه كه خيس عرق، شير مى خورد انداخت و گفت: عليرضا چطوره؟ فورى به ياد دوستانش افتادم و دليل انتخاب نامش را حدس زدم. با لبخند گفتم: عاليه! عليرضا دو ماهه بود كه سحر به ديدنش آمد. سراپا مشكى پوشيده بود و ابروهاى ظريفش به نشانۀ عزادارى، پر شده بود. آويز «الله» زيبايى از طلا براى چشم روشنى آورده بود. با صميميت و دلتنگى صورتش را بوسيدم و گفتم: چرا بى خبر آمدی؟ مى گفتى حسين مى آمد دنبالت... - نه، مخصوصا وقتى آمدم كه حسين آقا خونه نباشن، البته از قول من تبريک بگو، اما دلم نخواست با ديدن من ياد... ساكت شد و من دلم برايش آتش گرفت. چاى و شيرينى را روى ميز گذاشتم و بچه را در آغوشش نهادم. سحر با علاقه و محبت به پسرم كه شباهت عجيبى به حسين پيدا كرده بود، خيره شد. آهسته گفت: عليرضا... عليرضا جون! بعد اشک هايش به آرامى روى گونه هايش سرازير شد. بدون آنكه حرفى بزنم، نگاهش كردم. گذاشتم تا راحت باشد و غم دلش را خالى كند. وقتى بچه را كه به گريه افتاده بود به بغلم داد، پرسيدم: - چه كار مى كنى سحر؟ حاج خانم و حاج آقا چطورن؟ سرى تكان داد و دماغش را بالا كشيد: هيچى، دارم سعى مى كنم به زندگى ام ادامه بدم. مادر و پدر على هم انگار بيست سال پيرتر شده اند، منزوى و گوشه گير تو خونه نشستن، خوب على چشم و چراغشون بود. چى بگم؟ دوباره سر كارم برگشتم و دارم سعى خودمو مى كنم. با بغض گفتم: مى دونم چه حالى دارى! خيلى سخته... - نه نمى دونى! تو از حسين آقا يک بچه دارى، هر وقت بهش نگاه كنى ياد پدرش مى افتى و خاطرات خوب زندگى ات زنده مى شه، انشاءالله پدرش صد و بيست ساله بشه و عليرضا رو داماد كنه، اما من چى؟ لحظه لحظه وقتم رو حسرت مى خورم كه چرا يک بچه ندارم؟ بچه اى كه با نگاه به او، مطمئن بشم زندگى با على يک رويا نبوده، خواب نبوده... واقعيت داشته! اما هيچى نيست، مثل يک خواب و يک رويا، همه چى تموم شده و من تنها و بى كس برجا موندم! با يک دنيا حسرت و آرزوهاى بر باد رفته! وقتى سحر رفت، تا چند ساعتى به او و حرفهايش فكر مى كردم. واقعا چقدر سخت بود، تنها و بى كس ماندن! بدون هيچ نشانه اى از زندگى كه روزى واقعيت داشته است. بعد از شام، حسين مشغول بازى با عليرضا بود كه سهيل و گلرخ از راه رسيدند. سايه كوچک را كه حالا لبخند مى زد و تقريبا چاق و بى نهايت شبيه گلرخ شده بود كنار عليرضا خواباندند. وقتى سايه شروع به قان و قون كرد، بزرگترها مشغول صحبت شدند. سهيل در مورد مادر و پدر و دلتنگى شديدشان، معتقد بود به همين زودى ها برمى گردند. حسين با لحنى معتقد به نظر سهيل گفت: خدا كنه! حيفه كه حالا از ايران دور باشن، نوه خيلى شيرين تر از بچه است... سهيل با خنده گفت: آره آخه خود حسين چهار تا نوه داره، خوب مى دونه... من و گلرخ خنديديم و حسين گفت: اينطورى مى گن جناب سهيل خان! بعد از كمى صحبت، سهيل با خنده گفت: راستى خبر دارى پرهام بدبخت تو خون خودش غلت مى زنه؟ بى آنكه كسى حرفى بزند، ادامه داد: چند روز پيش دايى رو ديدم... تا گفتم حال پرهام و عروسش چطوره، انگار كفر گفتم، سر درد دلش باز شد! اين دختر انگار خون دايى و زن دایی رو حسابى كرده تو شيشه، پرهام هم به غلط كردن افتاده است، اما اين دختره چنان سياستمداره كه خونه و ماشين رو همون اول كارى به اسم خودش كرده و حالا پرهام جرات نداره بگه بُق! داره كم كم عذر دايى و زرى جون هم مى خواد. سهيل زد زير خنده، اما هيچكس نخنديد. دلم براى پرهام و پدر و مادرش مى سوخت. آهسته گفتم: خدا كنه زندگى شون درست بشه... سهيل با لحن مسخره اى گفت: انشاءالله، التماس دعا! حتى حسين هم خنده اش گرفت. بعد گلرخ با لحنى جدى پرسيد: - مهتاب، درست هم كه تموم شده، نمى خواى برى سر كار؟ فورى گفتم: خودت چى؟ در جايش چرخيد و گفت: چرا، شايد تو يک مدرسه مشغول بشم. تو چى؟ آهسته گفتم: خوب تو مادرت هست كه سايه رو نگه داره، اما كسى نيست عليرضا رو نگه داره. ولى يک كم كه بزرگتر شد و تونست بره مهد كودک، شايد برم سر كار... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ سهيل سوتى زد و گفت: ما راجع به ده سال آينده حرف نمى زنيم ها! خنديدم: حالا كار سراغ دارى؟ سهيل مردد گفت: آره، مى خوام يک نفر كارهاى تبليغاتى شركت رو به عهده بگيره، تو هم كه اون روز گفتى به برنامه نويسى علاقه ندارى و بيشتر دوست دارى تو كار تبليغات و گرافيک كامپيوترى باشى... حسين به آرامى پرسيد: يعنى مهتاب بياد شركت؟ اون وقت تكليف عليرضا چى... سهيل با خنده وسط حرفش پريد: حالا تو غيرتى نشو! كسى نخواست مهتاب بياد شركت، تو خونه كامپيوتر داره، همين جا كار مى كنه و به ما تحويل مى ده. چطوره؟ قبل از اينكه حسين حرفى بزنه، گفتم: عاليه! حسين لبخند زد: اِى تنبل! آن شب تا دير وقت صحبت كرديم و قرار شد تا يكى دو روز آينده، سهيل كارها را برايم به خانه بياورد. بعد از رفتن سهيل و گلرخ، به عليرضا شير دادم و جايش را عوض كردم، كنار حسين روى تخت نشستم. حسين مشغول خواندن مفاتيح بود، بعد از مدتى كتاب را بست و با مهربانى در آغوشم گرفت: - خوب خانم خودم چطوره؟ - حسين، نظرت راجع به پيشنهاد سهيل چيه؟ صورتم را بوسيد: كار تو خونه؟ - اوهوم! - به نظرم خيلى خوبه، تو بايد بتونى روى پاهاى خودت وايستى، ممكنه يک روز مجبور باشى خرج زندگى تو در بيارى... مى دانستم در فكرش چه مى گذرد، با ناراحتى گفتم: تو رو خدا از اين حرفها نزن... همانطور كه نوازشم مى كرد، گفت: مرگ حقه مهتاب، و من هم يک روزى مى ميرم، تو بايد ياد بگيرى كه مستقل باشى، محتاج كسى به غير از خدا نباشى... بغض گلويم را فشرد. صداى ضجه هاى سحر گوشم را پر كرد. آهسته گفتم: دلم مى خواد روزى كه تو نباشى رو نبينم. صداى حسين، در گوشم زمزمه كرد: هيس س! اين حرفها رو نزن، پس تكليف عليرضا چى مى شه؟ عروسک از حالا عزا نگير، اما اگه من هم نباشم تو بايد باشى، بايد شجاع و استوار باشى و داستان ما رو براى پسرمون تعريف كنى... آهسته پرسيدم: كدوم داستان؟ صداى زمزمۀ حسين، سكوت اتاق را شكست: داستان سروهايى كه ايستاده مى ميرند... پايان فصل 52 فصل پنجاه و سوم عليرضا، تقريبا سه ساله بود كه طاقت پدر و مادرم تمام شد و قصد بازگشت به ايران را كردند. نزديک به شش ماهى مى شد كه عليرضا را به مهد كودک برده و ثبت نامش كرده بودم و به طور مرتب سر كار مى رفتم. حسين با اينكه چاق تر و به نظر سالم و سرحال مى رسيد، اما فاصله دكتر رفتن ها و بسترى شدن هايش كمتر شده بود. آن روز با عجله عليرضا را به مهد كودک رساندم و خودم راهى شركت شدم. به محض رسيدن، سهيل در اتاق را باز كرد و با لبخندى بزرگ وارد شد. بى حوصله گفتم: - چى شده؟ حتما سايه امروز بهت گفته بابا جون؟ سهيل خنديد: نه خير، بابا جون خودت امروز زنگ زد. - خوب؟ - هيچى، مى گفت كى اجازه داده تو رو استخدام كنم... با حرص گفتم: سهيل لوس نشو، اصلا حوصله ندارم. سهيل پشت ميز نشست: باز چى شده؟ غمگين گفتم: ديشب دوباره حسين خون بالا آورد، امروز صبح رفت بيمارستان پيش دكتر احدى، خيلى نگرانم! سهيل هراسان گفت: خوب چرا آمدى شركت؟ مى رفتى بيمارستان... پوزخند زدم: چه فايده؟ حسين خودش لجبازى مى كنه و زير بار نمى ره... دكتر احدى مى گه بايد چند روزى در بيمارستان بسترى بشه، اما خودش تا يک كمى حالش بهتر مى شه پا مى شه راه مى افته. - عليرضا چطوره؟ امروز گريه نكرد؟ - نه، كم كم به مهد كودک عادت مى كنه، امروز مى گفت عمو موسيقى مياد مهدشون، خوشحال بود. به سهيل كه به دستانش خيره شده بود گفتم: خوب بابا چى مى گفت؟ مامان چطور بود؟ سهيل نگاهى به پنجره انداخت و گفت: دارن برمى گردن! در جايم نيم خيز شدم: چى؟ - همين كه شنيدى، مامان ديگه بى طاقت شده و به التماس افتاده، بابا مى گفت خودش هم دلش مى خواسته برگرده ولى گذاشته تا مامان مطرح كنه كه اگه برگشتند، دوباره چند وقت بعد فيلش ياد هندستون نكنه. مامان هم عكس هاى جديد عليرضا و سايه رو كه ديده، ديگه با گريه و زارى خواسته برگردن. ناباورانه پرسيدم: حالا كى برمى گردن؟ سهيل شانه بالا انداخت: هنوز معلوم نيست، بايد كاراى ناتمومش رو تموم كنه، وسايل خونه رو بفروشند و برگردند. ولى تصميم قطعى گرفته بودند. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ با خوشحالى در فكر فرو رفتم. هر بار من و گلرخ عكس بچه ها را براى مامان مى فرستاديم، يک بسته بزرگ پر از اسباب بازى و شكلات و لباس برايشان مى فرستاد. معلوم بود حسابى دلتنگ ديدن نوه هايش است و به عشق آنها خريد مى رود. گلرخ هم در چند مدرسه كار مى كرد و در يک كلينيک، مشاورۀ تغذيه و رژيم غذايى، انجام مى داد. ليلا و شادى مشتركا يک شركت خدمات اينترنت و طراحى سايت راه انداخته بودند كه به قول شادى هنوز اول كار بود و فقط براى پشه و مگس ها سايت طراحى مى كردند. هر از گاهى از حال سحر هم باخبر مى شدم. يک خانه خريده بود و فعاليت شبانه روزى در يک گروه حمايت از بيماريهاى خاص و سرطان داشت و بيشتر وقتش را صرف كمک كردن به اين افراد مى كرد. من و حسين هم همچنان عاشقانه كنار هم بوديم. چند ماهى بود كه تک سرفه ها و نفس تنگى هاى حسين، بيشتر شده بود و نگرانم مى كرد. با دكتر احدى صحبت كرده بودم، او اعتقاد داشت، حسين بايد تحت نظر دائم باشد. مى گفت قسمت ديگرى از ريه اش دچار فيبرز شده و ديگر از دست كورتن و داروهاى گشاد كننده ريه، كارى برنمى آيد. اما حسين، لجوجانه از بسترى شدن در بيمارستان پرهيز مى كرد. بعدازظهر، با خوشحالى از اينكه به زودى پدر و مادرم را مى ديدم دنبال عليرضا رفتم. وقتى از پله ها پايين مى آمد، نگاهش كردم. شباهت عجيبى به حسين پيدا كرده بود. همان موهاى مشكى و مجعد، همان چشمان درشت و مشكى با نگاه معصوم و همان ابروهاى پيوسته و متمايل به شقيقۀ حسين را داشت. لبها و بينى اش كمى شبيه من بود. قدش نسبت به هم سن و سالهایش بلندتر و در نتیجه از آنها کمی لاغرتر بود. با ديدن من، صورت كوچكش پر از خنده شد: سلام مامانى! - سلام عزيزم، خوش گذشت؟ با گفتن اين جمله، انگار در كلۀ كوچكش دكمه اى فشرده شد. تا به خانه برسيم يک بند حرف زد. - مامان، حسام امروز به من گفت گولاسه، فلفل بريز تو دهنش... مامان چرا چراغ سبز شد؟ مامان چرا كلاغها مى گن قار قار؟ امروز خانم مربى به من گفت آفرين پسر خوب، شقايق با اميرحسين دعواش شد، خاله ناهيد هر دوشون رو دعوا كرد. ناهار ماكارونى خورديم، سوپ هم خورديم... به محض پيدا كردن فرصت، گفتم: عليرضا امروز چى ياد گرفتى؟ پسرم با زبان، لبانش را ليسيد و دوباره شروع كرد: - فصل پاييزه... هى برگا مى ريزه... هى سرده هوا... خيلى دل انگيزه سرانجام وقتى در را باز كردم و عليرضا چشمش به حسين كه مشغول روزنامه خواندن بود، افتاد، شعر خواندنش تمام شد و جيغ كشيد: بابا حسين! سلام. رو به حسين كه عليرضا را به خودش چسبانده بود، كردم: حسين، رفتى دكتر؟ - اهووم! - چى گفت؟ در ميان بوسه هايش، خنديد: هيچى! گفت حالت خوبه! سُر و مُر و گنده... دوباره مشغول بوسيدن عليرضا كه حالا خودش را حسابى براى پدرش لوس كرده بود، شد. جلو رفتم و عصبى عليرضا را از آغوشش بيرون كشيدم: حسين درست حرف بزن ببينم چى شده؟ دکتر احدی چی گفت؟ طبق معمول هر روز، کشتی سه نفره مان شروع شد. چند دقیقه بعد، حسین نفس نفس زنان دستانش را بالا برد: آقا ما تسلیم! علیرضای کوچک فاتحانه پشت پدرش ایستاد و گفت: هی! برنده! برنده! بعد از شام، وقتی علیرضا خوابید، با مهربانی گفتم: - بالاخره نمی خوای بگی دکتر احدی چی گفت؟ حسین با ملایمت پیشانی ام را بوسید: نگران نباش عروسک! چیز مهمی نبود. با بغض داد زدم: یعنی چی؟ تو چند وقته دائم سرفه می کنی، دستمالات رو نگاه کردم خون آلود بود... نفست زود می گیره، دائم لب و ناخن هات کبوده، باز می گی هیچی نیست؟ حسین چرا با خودت لج می کنی؟ دستش را روی بینی ام گذاشت: هیس س! علیرضا بیدار می شه... دستش را از روی صورتم عقب زدم: بس کن! من احمق نیستم، بچه هم نیستم که سرم کلاه بذاری... خم شد و محکم در آغوشم گرفت: مهتاب، وقتی عصبانی هستی هزار بار خواستنی تر و خوشگل تر می شی... به خودم حسودی ام می شه! می دونم دلم برای همۀ حرکاتت تنگ می شه. گفتم: دلت تنگ می شه؟ مگه می خوای بری جایی؟ - آره، جایی که همه می رن. دکتر احدی هم امروز گفت باید یک ماه پیش بستری می شدم. گفت دیگه داروهای گشاد کنندۀ ریه و کورتن چنان تأثیری در من نداره و ظرفیت ریه ام کم شده است. گفت ممکنه دچار عفونت ریوی بشم یا ایست تنفسی پیدا کنم... گفت باید بستری بشم... اما مهتاب، من عاشق تو و علیرضا و زندگی مون هستم. دلم نمی خواد حتی ثانیه ای رو هدر بدم. چه فایده داره من دو ماه بیشتر عمر کنم اما ده ماه روی تخت بیمارستان و دور از تو و بچه ام باشم؟ من به همون هشت ماه، اما در کنار شما راضی ام! قطعا تو هم همینطور... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از عماریار
⭕️ عماریار برای نوجوانان و خانواده‌ها ▫️آغاز پیش‌فروش عرضه اینترنتی فیلم سینمایی «» 🎁 هدیه عماریار: 100 اشتراک رایگان به 100 ثبت‌نام کننده به قید قرعه ⭕️ مهلت ثبت نام: 24 و 25 فروردین 🔴 فیلم سینمایی «منطقه پرواز ممنوع» فیلم نوجوان سینمای ایران از 26 فروردین در سامانه پخش اینترنتی «عماریار» و شبکه سینمای در دسترس علاقه‌مندان خواهد بود 🔰لینک ثبت نام: 🌐 https://ammaryar.ir/product/منطقه-پرواز-ممنوع/ ⭕️ عرضه‌کننده آثار جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 🆔 @AmmarYar_IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #تنها_میان_داعش ✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_بیست_ششم 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنی
📚 ✍🏻 نویسنده : ❤️ 💠 یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. 💠 می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. 💠 عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. 💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. 💠 دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. 💠 زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» 💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. 💠 می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. 💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. 💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. 💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. 💠 حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay