🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_شصت_دوم
مهدا به محدثه اصرار میکرد برگردند اما محدثه زیر بار نرفت و میگفت مشکلی ندارد .
پزشک گفته بود شاید مشکل تنفسی محدثه به سرعت خوب نشود .
نیمه های شب در تاریکی محض نماز میخواند و گریه میکرد با تمام وجود از خدا سپاسگزار بود که آبرویش را پیش خلق نبرد .
محدثه امانت بود ...
قرانش را گشود و شروع به خواندن کرد که صدای نجوایی او را بسمت خودش کشید .
زیارت عاشورا با صدای نم دار محمدحسین حس خوبی به او میداد ، پشت خیمه نشست و در دل با او همراهی کرد ، همراه بغضش بغض کرد ، همراه اشکش گریست و ...
همین که محمدحسین به خوابگاه رفت مهدا هم از کمینگاهش بیرون آمد و به سمت خوابگاه بانوان راه افتاد که با برخورد شیئی با کفشش توجهش به زمین جلب شد .
محمدحسین تسبیح و انگشتر عقیقش را جاگذاشته بود ، آن انگشتر را همیشه در دستش می دید . انگشتر و تسبیح را برداشت و بویید .
بوی عطر جانماز سیدحیدر را میداد ، فرمانده فوق العاده ای که همیشه از او می آموخت .
بهترین ساعات عمرش در میان شن ها و رمل هایی میگذشت که میعادگاه عاشقان کفن پوش بود .
مهدا تصمیم خودش را گرفت او باید در این ماموریت شرکت میکرد او نمیتوانست بیخیال ماجرایی شود که دو سال روی آن تمرکز کرده بود .
سفر به سرزمین عشق همه را آرام کرده بود و قلبشان را با عشق الهی التیام بخشیده بود مگر قلب هایی که هدایت پذیر نبودند ...
روز آخر برای همه پر از بغض و غم بود ، انگار دل کندن از آن محیط بسختی جان کندن شده بود که همه با چشم های بارانی به اردوگاه نگاه میکردند .
مهدا و حسنا چون از خادم شهدا بودند باید نمازخانه و ... را تمیز و چک میکردند ، وقتی کارشان تمام شد مهدا رو به حسنا گفت :
تو برو وسایلو بذار منم میام الان
ـ باشه
مهدا آخرین نگاهش را به نمازخانه کرد برگه ی ترخیص را از اردوگاه را از کیفش بیرون آورد که امانتی های محمدحسین بیرون ریخت .
میخواست انگشتر و تسبیح محمدحسین را به حسنا بدهد اما هر بار او را میدید فراموش میکرد تا جایی که دلش خواست این یادگاری را نگه دارد شاید ...
خواست انگشتر را بردارد که دست ظریف دخترانه ای آن را برداشت و بسمتش گرفت با دیدن ندا گر گرفت ، بعد از دعوایی که بخاطر محدثه با ندا کرده بود در این سه روز با هم حرف نزده بودند .
انتظار داشت ندا بدترین برخورد را داشته باشد چون محمدحسین از همه راجب انگشتر پرسیده بود اما او تصمیم نداشت محمدحسین را از حضورش در آن شب و زمزمه های عاشوراییش آگاه کند ...
ندا با بغض گفت :
دوسش داری مگه نه ؟
معلومه دوسش داری برا همین انگشترشو پس ندادی
آخرش که گشتو پیداش نکرد گفت داده به عشقش ، پس عشقش تویی ! میدونستم دوست داره ولی نمیدونستم تا این حد .
ـ داری اشتباه می...
ـ اون روزی که جلوی چشمم اون گردنبندو طراحی کرد ، ازش پرسیدم برا کیه ؟! گفت برا لایق ترین گردن این دنیا
فکر کردم برا منه چون ازم نظر خواست !
اون زمان مامانم اینا اصرار داشتن محرم بشیم برا آشنایی بیشتر ولی هر بار گفت نه !
اون روز که دوباره مامانم مطرح کرد ، گفت تابع حرفای گذشته نیست ، گفت دلش جایی گیرهـ
پس پیش تو گیـــره ...
ـ ببین ندا م....
ـ عشق کودکیمه میفهمی ؟ همیشه تو ذهنم شوهرم بوده حالا اون ... حالا تو ...
خواهش میکنم نابودم نکن ، خواهش میکنم بذار آخرین تلاشمو بکنم
عجز یک دختر برای داشتن کسی خیلی آزاردهنده است حتی اگر از او متنفر باشی دلت برایش خواهد سوخت .
نمیتوانست اجازه دهد ندا در مقابلش بیش از این خرد شود .
با بغضی گلوگیر انگشتر را در دست ندا گذاشت و گفت : من جوابم منفی بوده و هست و خواهد بود و این هیچ ربطی به تو نداره
با چشم گریان نمازخانه را ترک کرد و بسمت اتوبوس رفت ، تمام راه اشک ریخت ، دختر ها فکر میکردند بخاطر دوری از طلائیه ست اما درد مهدا یکی نبود ...
به خودش قول داد این عشق را کفن بپوشاند و در میان خاک های طلائیه جا بگذارد ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_شصت_سوم
خاطراتش با محمدحسین فیلم وار جلوی چشمش میگذشت و دلش را داغدار میکرد ...
اولین دیدارش را به یاد آورد
'سحرگاه هر دو مقابل پنجره هوای گرگ و میش را نفس میکشیدند ....
'روزی که فیلم بازی کرد و تظاهر کرد او را نمی شناسد
ـ بفرمایید ، امری داشتین ؟
محمدحسین : سلام ، خانم . ببخشید با خانم حسینی کار داشتم !
ـ سلام ، ببخشید شما ؟
ـ برای اینکه بگید کجاست باید بیوگرافی داشته باشین ؟
ـ ببخشید ، نمی تونم کمکی بهتون بکنم .
ـ خانم محترم میشه بجای تجسس در امور دیگران لطفا بگید کجاست ؟
ـ بهتون گفتم چه کار یا نسبتی با ایشون دارین ولی شما نخواستین توضیحی بدید ، منم صلاح نمیدونم به یه آدم غریبه ی مشکوک آمار دوستمو بدم !!
محمد حسین عصبی خندید و گفت : غریبه مشکوک ! خانم مارپل من برادرش هستم ، حالا لطف میکنید بگید کجاست ؟!
' آن روزی که شجاعانه همراهیش کرد تا مائده را از آتش بیرون بکشد ....
'روزی که امیر کتک خورده را به خانه رساندند در راه برگشت گفت : روحتون آرامش خاصی داره ... دل آدمو به خدا نزدیک میکنه
' مهدا خانوم ؟
شما از دست من ناراحت هستین ؟
ـ سعی میکنم دلم جایگاه صاحبش باقی بمونه
ـ پس ...
ـ قضاوت ایمان وجود آدمو تباه میکنه ، گاهی باید حرف زد تا دچار قضاوت نشد گاهی سکوت ... خالق فقط خداست پس قاضی هم فقط اونه ! آقای حسینی ، من نگران شدم از اینکه چرا اینقدر زود به " پس ...." میرسید .
ـ ببخشید حق با شماست
' زمان فتنه که اجازه نمیداد مهدا به صحنه خطر برود و مدام میگفت : این کارا چه ربطی به شما داره بمونین همین جا
' خواهشا سالم برگرد ...
' روزی که وصیت نامه امیر را با گریه میخواند صدای محزون مردانه اش دل مهدا را می لرزاند ...
محمدحسین : چرا من اینقدر برای شهادت بیچارم ؟
آن روز به نبودش فکر کرد .... تصورش هم آزار دهنده بود ...
اما او عهد کرد او را فراموش کند ، بخاطر محمدحسین ، بخاطر ندا ... بخاطر ناتوانی خودش ...
بازگشت از راهیان عشق برای مهدا به معنای شروع دیگر بود اما اتفاقات متفاوتی باعث میشد این قرار متزلزل بشود .
جلسه ای برگزار شد و سید هادی توضیحات لازم را به محمدحسین داد و او متعهد شد این محرمیت بینشان تنها به منزله همکاری تلقی شود .
بعد از جلسه ای با حضور محمدحسین که برای مهدا هر ثانیه اش یک عمر بود با همکارانش خداحافظی کرد و به سمت خروجی راه افتاد که محمدحسین صدایش کرد :
ببخشید من باید یه چیزی بگم.
نگاهش را به یقه محمدحسین دوخت و گفت :
بفرمایید گوش میکنم
ـ من متعهد شدم آدم بی قیدو بندی هم نیستم
احترام به شخصیت زن و ارزشش مهم ترین عامل در تربیت سید حیدر بوده و هست
اما من قول ندادم از این فرصت برای تصاحب قلبی که روحمو به مبارزه کشیده تلاش نکنم
ـ این یعنی چی ؟
ـ یعنی من تمام تلاشمو میکنم به چشمتون بیام
انگار هوای این روز های اول پاییز برای مهدا گرم تر از تابستان خورشید بود ، بدون جوابی به نگاه منتظر محمدحسین از اداره بیرون زد حتی فراموش کرد ماشینش را ببرد انگار گام های نگرانش زمین را می طلبید .
خودش پذیرفته بود در این سفر همراه محمدحسین باشد اما یک جای قلبش احساس ضعف میکرد .
حس میکرد نمیتواند به عهدش متعهد بماند و در کویر پر ستاره چشمان محمدحسین غرق نشود ...
شاید تنها راهی که میتوانست قلب بی تاب و فکرش را متمرکز کند خواندن دوباره ی دفتر خاطرات امیر بود .
به مزار شهید آشنا پناه برد فانوس های قبور روشن بود و اندک نورشان فضای زیبایی ایجاد کرده بود . درست مثل چند ماه گذشته .
دفتر امیر را بیرون آورد و خواندن جملاتی که حالش را دگرگون میکرد آغاز کرد :
" به دلم فهماندم که برای من نمیشه ، به دلم اجاره نمیدم بر عقلی که با سختی بدستش آوردم پیروز بشه ، برای من فقط یه دختر استثنایی و یه انسان واقعی باقی میمونه ، به حضرت عباس قول دادم برای داشتنش هیچ کاری نکنم.
این روز ها که ذهنم درگیر رویای مهداست ، هر لحظه ام از خاطراتم با هیوا پر می شود ، انگار در و دیوار حضورش و خیانت مرا فریاد میزنند .
با خودم میجنگم تا بدانم حقیقت کدام است ، نباید او را از کاری که در حقم کرده پشیمان کنم . محمدحسین تنها کسی ست که لیاقتش را دارد ، عشق نگاهش تبدارست ، درکش میکنم ... کمکش میکنم ... تنها نمی گذارمش ، او از برادر نداشته ام عزیز تر است ... نگاه مهدا تنها نگران وظیفه اش نیست ، نگران قلبش است"
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_شصت_چهارم
بعد از خواندن دفتر با گریه رو به قبر نجوا کرد :
ـ آره آقا امیر
مهدا فقط نگران وظیفش نبود
آره نگران قلبم بودم ...
آره من نگرانش بودم ... نگرانش بودمو هستم
آره من ... من بهش علاقه دارم
ولی ....
ولی نمیتونم ... نمیتونم همسری باشم که نمیتونه آرامش بهش بده
من نمیتونم و نمیخوام زندگی کسی که برام عزیزه سخت بگذره ، من نمیتونم خودخواه باشم
+ این کارتون دقیقا خودخواهیه
اشک از چشمش گرفت و بسمت محمدحسین برگشت از اینکه شاید اولین اعترافاتش را شنیده باشد سرخ شد و به دستانش زل زد ، سعی کرد محکم بنظر برسد . صدایش را صاف کرد و گفت :
خیلی زشته فالگوش ایستادن !
+ من منتظر موندم شما برین
ولی خب ظاهرا خیلی حرف برای گفتن داشتین
مهدا بدون نگاه به محمدحسین ، دفتر را در کیفش گذاشت و روی دوشش گذاشت از کنار محمدحسین رد شد و گفت :
به خانواده سلام برسونید
خدانگهدار
+ کجا بسلامتی ؟
ـ ببخشید ؟
+ باید حرف بزنیم
ـ دلیلی نمی بینم
در خصوص ماموریت پیش رو در اداره صحبت میکنیم
+ چرا دلیلی نداره ؟
احساسی که بین ما هست دلیل نیست ؟
ذهنی که بهم ریختین دلیل نیست ؟
روحی که دنبال خودت میکشین دلیل نیست ؟
ـ من متعهد به پاسخ دادن به احساسات اشتباه شما نیستم
+ متعهد نیستین ؟
هیچ تعهدی نسبت به من ندارین ؟
خیلی خودخواهین !
خیلی بی انصافین !
باشه ... برو ... من راجبت اشتباه کردم
شما اون بالی نیستی که بخوای منو تا خدا برسونی
مهدا حرفی برای گفتن نداشت ، فقط اشک هایش روی گونه اش از یکدیگر سبقت می گرفت و او متحیر مانده بود از حرفی که از عشقش می شنید .
مهدا با بغضی گلوگیر گفت :
معنی عاشقی کردن فقط موندن نیست
گاهی رفتن تنها مفهوم عشقه
بی هیچ حرف دیگری با چشم های گریانش محمدحسین را ترک کرد .
ماشینش را در پارکینگ اداره جا گذاشته بود ، باران باریدن گرفت و چادرش پذیرای این دلتنگی آسمان بود و او همراه آسمان می بارید .
بارش عشق بر صورتش او را به یاد اولین عاشق زمین و آسمان می انداخت ...
راه زیادی نیامده بود اما باران حرکت را برایش سخت کرده بود ... بی حال تر از آنچه تصورش را میکرد انرژیش را از دست داده بود ...
بوق شاسی بلند مشکی کنارش باعث شد روی برگرداند
محمدحسین پیاده شد و با نگرانی گفت : داره بارون میاد خیس خیس شدی ! بیا برسونمت
ـ دست از سرم بردار ، تو رو خدا برو دیگه هیچ وقت با من اینطوری حرف نزن ، دیگه نگرانم نباش ...
ـ باشه قول میدم دیگه اذیتت نکنم بیا برسونمت ، الان حالت خوب نیست .
قسم میخورم تا خودت نخوای منو نبینی ، قسم میخورم ، به روح امیر
مهدا نایی برای ایستادن نداشت بسمت ماشین رفت همین که خواست در را باز کند در از دستش بیرون رفت و سیاهی مطلق آشنایی به چشمش نشست ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_شصت_پنجم
چشم هایش را که باز کرد نور لامپ بالای سرش چشمش را زد و باعث شد دستش را بسمت چشمش بیاورد اما با کشیده شدن سوزن سرم آخی کشید که محمدحسین را حیران به سمت او کشاند .
ـ چیکار کردی ؟
ای خدا
دست نزن برم پرستارو صدا کنم
انگشتش را به نشانه تهدید جلو آورد و گفت :
خداکنه برگردم ببینم نیستی
ضعف مهدا باعث شد دلش به رحم بیاید و این بار آرام تر برخورد کند اما همچنان نامحرم بودنشان رعایت میشد .
محمدحسین :
خواهشا بیشتر مراقب باشین
اینقدر منو حرص میدین سکته میکنم قبل از اینکه بله بگیرم
منتظر عکس العمل مهدا نماند و به ایستگاه پرستاری رفت .
پزشک علت را بیهوشی شدن مهدا را ضعف و حمله خفیف عصبی تشخیص داد برای احتیاط گفت عکسی از کمرش بگیرد و بعد از ویزیت گفت :
قبلا کمرتون آسیب دیده ؟
محمدحسین شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت :
بله سوختگی هم داشته
ـ خب بنظر نمیرسه الان دچار مشکل خاصی شده باشن اما باید مراعات کنن بعد از تمام شدن سرمش میتونه بره .
محمدحسین : ممنون آقای دکتر
بعد از رفتن دکتر رو به مهدا گفت :
بخاطر مشکلی که پیش اومد هیچ وقت خودمو نمی بخشم
مهدا : من فقط وظیفمو انجام دادم ، ضمنا خودمم میتونستم جواب بدم
ـ خوشم نیومد ازش ، بد نگاه میکرد
ـ آقا محمد چرا تهمت میزنین بنده خدا اصلا توجهی ن...
ـ من بهتر هم جنسای خودمو میشناسم .
مهدا اصرار داشت تنها برود اما محمدحسین اجازه نداد و او را به خانه رساند در تمام طول مسیر سکوت کرده بود .
وقتی به بلوکشان رسیدند محمدحسین قبل از مهدا پیاده شد ، در را برایش باز کرد و رو به چشم های متعجب مهدا گفت :
میخوام توصیه های پزشکو به انیس خانوم بگم
بعدشم تلفنی بهشون گزارش دادم
ـ ممنون ، خودم حواسم هست
ـ خب پس تا دم درتون میام
در پاسخ به نگاه کلافه مهدا ادامه داد و گفت :
چیه ؟! من سر قولم هستم !
خب سرت خدایی نکرده گیج میره میافتی یه بلا..
مهدا کلافه تر از قبل پوفی کشید و به سمت در راه افتاد .
مادرش بی تابی میکرد و نگران احوالات دخترش بود . حاج مصطفی که دید دخترش طاقت ندارد همسرش را آرام کرد و مهدا را به اتاقش فرستاد تا استراحت کند .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
زیارت آنلاین حرم مطهر رضوی
زیارت آنلاین حرم مطهر رضوی
زیارت آنلاین حرم مطهر رضوی
دقت کنید فیلترشکن تون روشن نباشه
👑حضرت سلطان طوس👑
پر کن از باده ی چشمت، قدح صبحِ مرا☀️
خود بگو من ز تو سرمست شوم،
یا خورشيد؟☀️☀️
💫السلام علیک یا شمس الشموس💫
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🌏(تقویم همسران)🌍
✴️ جمعه 👈13 تیر 1399
👈11 ذی القعده 1441👈3 ژوئیه 2020
🏛مناسبت های اسلامی و دینی.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ولادت سلطان سریر ارتضا حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام(148 هجری)
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ولادت شیخ مفید علیه الرحمه 336 هجری)
❇️روز مبارکی است برای امور زیر خوب است.
✅شروع به کار و کاسبی.
✅زراعت و کشاورزی.
✅و تجارت و داد و ستد خوب است.
✈️مسافرت خوب است بعد از ظهر اغاز شود.
👶برای زایمان خوب و نوزاد عمری طولانی دارد. ان شاءالله.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
✳️اغاز تعلیم و تعلم.
✳️جابجایی و نقل و انتقال.
✳️ختنه نوزاد نیک است.
🔲این مطالب تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است اختیارات بیشتر را در تقویم بخوانید.
💑 انعقاد نطفه و مباشرت
👩❤️👩امروز....
#مباشرت پس از وقت فضیلت نماز عصر استحباب ویژه ای دارد و فرزند چنین ساعتی دانشمندی معروف و شهرتش جهانگیر گردد.
💑امشب...
برای #مباشرت در جمعه شب (شب شنبه )دلیلی وارد نشده.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز غم و اندوه دارد.
💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن....
#خون_دادن یا #حجامت، زالو انداختن موجب اختلال در مغز است.
✂️ ناخن گرفتن
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود..
✴️️ وقت استخاره
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است
😴 تعبیر خواب...
خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه)دیده شود تعبیرش در ایه 12 سوره. مبارکه یوسف علیه السلام است.
ارسله معنا غدا یرتع و یلعب ..
و از مفهوم و معنای ان استفاده می شود که عزیزی یا چیزی از وی دور افتد و غائب شود ولی عاقبت بخیر شود..ان شاءالله .چیزی همانند ان قیاس گردد...
کتاب تقویم همسران صفحه 115
❇️️ ذکر روز جمعه
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
📚 منابع مطالب
تقویم همسران
نوشته حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم:
پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن
09032516300
025 377 47 297
0912 353 28 16
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما همراه با لینک ارسال کنید.
📛📛📛📛📛📛📛📛
مطلب با حذف لینک ممنوع و حرام است
📛📛📛📛📛📛📛📛
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💚💐♥️🍃
💐♥️🍃
♥️🍃
🍃
🌼🌱حتی اگر
به آخر خط هم رسیده ای🌱🌸
🌱مشهد💐
برای عشق♥️
💐شروعی مجدد است...🌱🦋
💐میلاد #مام_رضا ♥️علیه السلام بر شما مبارک باد💐
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙#رمان_روزگار_من💞 📑🖌به قلم: #انارگل🌸 🌱 #قسمت
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙#رمان_روزگار_من💞
📑🖌به قلم: #انارگل🌸
🌱 #قسمت_پانزدهم
مادرامون داخل پذیرایی مشغول حرف زدن بودن
-خب اعظم جون باید چیکار کنم که از این حال و هوا در بیام ؟؟!!😞😞😞😞
بسپرش به من خودم درستت میکنم 😉😉😏
خب ببخشید خیلی بهتون زحمت دادیم دیگه دیر وقته فردا دخترا شیفت صبح هستن بهتره زود بخوابن
😊😊😅😅
اعظم خانم- عه بازم که گفتین زحمت ،
این چه حرفیه مگه غریبه ایم ناسلامتی همسایه و دوست هستیم
مرجان خانم- درسته ممنون از لطفتون
فرزااااانه .... فرزاااانه ... دخترم بیا میخوایم بریم
از اتاق اومدیم بیرون سحر گفت عه خاله هنوز که زود یه خرده بشینین
تازه گرم گرفتیم باهم
نه عزیزم دیگه وقت گذشته شماهم فردا باید زود بیدار بشین
بازم تشکر میکنم اعظم خانم بابت شام و مهمونیه امشب خیلی خوش گذشت
فرزانه-اره خاله دستت درد نکنه
خواهش میکنم عزیز دلم ☺️☺️
رسیدیم خونمون
وااای مامان چقدر خوش گذشت
مامان فرزانه چه دست پختی داشت
البتههههه غذاهاش به خوشمزه گیه غذاهای مامان مرجان من که نیست ...
ای شیطون .
اره خداییش خیلی زحمت کشیده بود
همون جور که تو اتاقم داشتم لباسامو عوض میکردم بلند گفتم مامان.....
جانم......
میگم مامان بهتر نیست یه شبم ما دعوتشون کنیم
چراکه نه عزیزم ماهم دعوت میکنیم
حالا دیگه برو بخواب صبح نمیتونی بیدار بشی
چشم شب خیر مامان
شب بخیر گلم😘😘😘
بازم مثل همیشه آماده شدمو رفتم دنبال سحر تا بریم مدرسه
سحر تو راه بهم گفت : دیشب مامانم خوابیده بود من زنگ زدم به شاهین حرف زدیم
☎️☎️☎️☎️☎️
قرار شد که بعدازظهر بریم بیرون همدیگرو ببینیم ...
منم گفتم لابد تو هم گفتی اررررره...؟!
سحر - خب معلومه که قبول کردم
😈😈😈😈😈
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay