eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
710 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 •° برکت‌زندگی‌از‌گفتن‌یک‌ "یازهراست" بیمه‌ی‌عمر‌شــدم‌" مادرسادات‌ "سلام💐✨ 🥳 💛
🚨 💰 ! یک وقت هایی؛ بعد از دو شب نماز شب! بعد از چند روز روزه مستحبی! بعد از چند روز تسبیح چرخاندن! بعد از یک کار فرهنگی در فضای مجازی و حقیقی! و ... کُلی سر و صدا راه می اندازیم که آقا چرا ما امام زمان(عج) رو نمی بینیم؟ کُلی هم خودمون رو تحویل میگیریم! شاید جلو آیینه هم بریم و ببینیم که !! چقدر نورانی شدیم اونی که دونه درشت بشه! مخلص بشه! خالص بشه! برای امام زمان عج سر و صدا راه نمیندازه به قول حاج حسین یکتا: اون پولِ خوردِ که سر و صدا داره! اسکناس صدایی ازش در نمیاد... دونه درشت بشیم! خالص بشیم! که امام زمان(عج) ماموریت هاشو به ما بسپاره!
‌ 🌸 رهبر انقلاب: "روز ولادت فاطمه‌ی زهرا (سلام‌الله‌علیها) را روز زن و روز مادر نام‌گذاری کرده‌اند؛ میشد گفت روز رهبر یا روز والاترین انسان، اشکالی نداشت؛ امّا امروز نیاز جامعه‌ی ما به این است که بداند مادری یعنی چه؟ زنِ خانه بودن و کدبانو بودن یعنی چه؟ فاطمه‌ی زهرا با آن مقام و عظمت، یک خانم خانه‌دار است؛ یکی از شئون همین عظمت عبارت است از همسر بودن یا مادر بودن و خانه‌داری کردن." ‌ ➡️ ۹۵/۱۲/۲۹‌ سلام‌الله‌علیها ‌
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 +سالم بر میگردی دیگه ؟ _یه چیزی بگم ؟ سر تکان میدهم _من روز عقد دعا کردم شهید بشم . از تو ام خواستم برام دعا کنی که به حاجتم برسم . تو حرم...... میان حرفش میپرم . صدایم از شدت بغض میلرزد +یعنی چی ؟ به من گفتی عمر دسته خوداست ، این همه دل منو خوش کردی آخرش میگی من دعا کردم شهید شم لبخندش را جمع و لحنش را ملایم میکند _مگه شهادت بَده ؟ کلافه میان موهایم دست میکشم . سعی میکنم کمی بر خودم مسلط باشم تا گریه ام نگیرد +من نمیگم بَده ، میگم تگرم قرار بر ..... بر شهید شدن باشه حد اقل الان نه . ما هنوز ازدواج نکردیم . من چقدر با تو خاطره دارم ؟ چقدر با تو زندگی کردم ؟ مگه من ..... میان صحبتم ساکت میشوم . اگرم ادامه بدهم گریه ام میگیرد . چقدر سخت است بغض گلویم را بفشارد و تو مجبور باشی به زور نگهش داری . _ببین من اینو گفتم تا آماده باشی ، تا با خودت فکر نکنی من ۱۰۰ درصد قراره سالم برگردم . گفتم که اگه شهید شدم...... +باشه ، بسه ، ادامه نده بغض بیشتر به گلویم چنگ میزند . سجاد متوجه بغضم میشود . نگاهم میکند چشم هایم را از او میدزدم و به زمین میدوزم . _نورا پاسخی نمیدهم _سرتو بلند کن باز هم جوابی از دهانم خارج نمیشود . اگر نگاهش کنم یا حرف بزنم بغضم میترکد . با محبت میگوید _نورا میدونم ناراحتی ، میدونم نمیخوای منو اذیت کنی ولی نریز تو خودت ، بهت آسیب میزنه . گریه کن من ناراحت نمیشم ، اگه گریه نکنی بریزی تو خودت من بیشتر ناراحت میشم . این حرفش مثل نفتی ست که روی آتش میریزند . آتش جانم را بیشتر میکند و اشک تا پشت چشم هایم میاید اما باز هم مقاومت میکنم . هرچه من سعی در نگه داشتن گریه ام دارم سجاد تلاش میکند تا من گریه کنم و در خودم نریزم . دست زیر چانه ام میبرد و صورتم را بالا می آورد . تن صدایش را پایین می آورد _منو نگا کن ،،،،،،،،، میخوای گریه کنی سبک شی ؟ دیگر نمیتوانم دَوام بیاورم . دست جلوی دهانم میگیرم و با صدای بلند گریه میکنم . سجاد بی هیچ حرفی در آغوش میکشدم و موهایم را نوازش نمیکند . هیچ نمیگوید ، فقط سکوت ، سکوتی که از هر حرفی آرامشبخش تر و از هر دلداری آرام کننده تر است . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ در خانه را باز میکنم و پشت سر سجاد وارد خانه عمو محمود میشوم . همانطور که در را میبندم با خنده میگویم +صابخونه ؟ کجایی ؟ مهمون نمیخواید ؟ خاله شیرین از آشپزخانه بیرون می آید و با دیدن من لبخند میزند _سلام دورت بگردم ، چرا مهمون نمیخوام ؟ مهمون به این خوبی رو مگه میشه نخواست . و بعد با محبت در آغوش میکشدم &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 _سجاد نگفت میای عزیزم وگرنه تدارک میدیدم واست . +نه خاله خودم گفتم نگه ، خواستم یهویی بیام غافلگیر بشید . گونه ام را میبوسد _قربونت برم خاله از آغوش خاله شیرین بیرون میایم و جعبه شیرینی را از دست سجاد میگیرم . بعد از اینکه خاله شیرین و سجاد باهم سلام میکنند شیرینی را به دست خاله شیرین میدهم . خاله متعحب ابرو بالا می اندازد _به چه مناسبت ؟ +شیرینی دادن که همیشه مناسبت نداره _خاله جون چرا زحمت کشیدی آخه +غصه نخور خاله پولشو سجاد داده و بعد چشمکی حواله اش میکنم . میخندد و به سمتم آشپزخانه میرود . من و سجاد روی مبل ۳ نفره ای کنار هم مینشینیم . بعد از مدتی خاله همراه با شیرینی و شربت پیش ما برمیگردد . از خاله تشکر میکنیم و منتظر میشویم تا بشیند . رو به روی ما مینشیند . فبل از اینکه فرصت پیدا کند چیزی بگوید میگویم +راستش خاله همچین بی دلیلم نیومدم خونتون _خیر باشه انشالله آب دهانم را با شدت قورت میدهم و نگاهی به سجاد می اندازم +بله خیره . سجاد براتون توضیح میده سجاد با تردید نگاهش را میان من و خاله شیرین میگرداند و شروع به صحبت میکند _مامان من میخوام یه کاری بکنم ، از نورا و خانوادش اجازه گرفتم . با بابا هم صحبت کردم اجازه داد . فقط مونده رضایت شما رو بگیرم . کمی مکث میکند . دستی به پیشانی اش میکشو و ادامه میدهد _راستش مامان میخوام برای سوریه ثبت نام کنم . میخواستم ببینم اجازه میدید ؟ خاله ابتدا نگاهی به سجاد و بعد نگاهی به من می اندازد _میخوای سوریه بری ؟ برای چی ؟ میخوای بری بین یه مشت داعشی حرومی چیکار کنی مادر ؟ سجاد لبخند میزند _میخوام برم بجنگم ، میخوام از حریم حرم حضرت زینب دفاع کنم خاله شیرین رنگش میپرد +میخوای با داعش بجنگی ؟ سجاد سر تکان میدهد خاله شیرین نفس هایش به شماره می افتد +مادر برا چی میخوای بری با داعش بجنگی ؟ سوگلمو از دست دادم کم بود حالا بزارم تو ام جلو چشم پر پر بشی ؟ سجاد سریع میگوید _نه مامان جان کی گفته هرکی میره سوریه شهید میشه ؟ ببین مامان اگه قسمت من مرگ باشه چه اینجا باشم چه سوریه میمیرم فقط با این تفاوت که اونجا شهید میشم اینجا به مرگ عادی میمیرم . خاله شیرین چشم هایش پر از اشک میشود . سعی میکند بر خودش مسلط باشد _نه سجاد نمیزارم ، من دیگه طاقت ندارم ، تگه سوگل بود میزاشتم ولی اگه ....... نه نمیزارم ، نمیتونم بزارم &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح را از دل و جان، با غزل آغاز کنیم وَ برای غم و غصّه، تا ابد ناز کنیم در به روی تب و اندوه ببندیم دگر رو به شادی و سعادت درِ دل باز کنیم
هدایت شده از 🗞️
✨🍃 چشمِ بیمار شده تار شدن هم دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌
🎙 🌿🌺 💫🍃شادى مؤمن در👈 چهره او اندوه وى در👈 دلش پنهان است سینه اش 👈از هر چیزى فراخ تر نفس او👈 از هر چیزى خوارتر است برترى جویى را👈 زشت ، و ریاکارى را👈 دشمن مى شمارد، اندوه او👈 طولانى ، و همت او👈 بلند است سکوتش👈 فراوان و وقت او👈 با کار گرفته است 👈شکر گزار و شکیبا و ژرف اندیش 👈از کسى در خواست ندارد و 👈نرم خو و فروتن است نفس او👈 از سنگ خارا سخت تر اما در دیندارى از بنده 👈خوارتر است.🍃💫 🌿🌺 📚 ۳۳۳_نهج_البلاغه
🌺🌿وَلَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَٰئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولًا 🦋ﻭ ﺍﺯ ﭼﻴﺰﻱ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻋﻠﻢ ﻧﺪﺍﺭﻱ [ ﺑﻠﻜﻪ ﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﺷﻨﻴﺪﻩ ﻫﺎ ، ﺳﺎﺩﻩ ﻧﮕﺮﻱ ﻫﺎ ، ﺧﻴﺎﻟﺎﺕ ﻭ ﺍﻭﻫﺎم ﺍﺳﺖ ]ﭘﻴﺮﻭﻱ ﻣﻜﻦ ; ﺯﻳﺮﺍ ﮔﻮﺵ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻭ ﺩﻝ [ ﻛﻪ ﺍﺑﺰﺍﺭ ﻋﻠﻢ ﻭ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻭﺍﻗﻌﻲ ﺍﻧﺪ ] ﻣﻮﺭﺩِ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻧﺪ .(٣٦)
☀️ امام علی علیه‌السلام: 💢 قَلْبُ الْأَحْمَقِ فِي فِيهِ، وَ لِسَانُ الْعَاقِلِ فِي قَلْبِهِ... 🍁 قلب احمق در دهان او، 🌹 و زبان عاقل در قلب او قرار دارد... 📙 نهج البلاغه / حکمت۴۱
🍁 📌سرانجام دختر بد حجاب: در یکی از شهرها پیرمردی خدا ترس که راننده تاکسی است روزی دربستی دختری را با سر و وضع بسیار نا مناسب سوار می کند وقتی سر و وضع او را می بیند بسیار اندوهگین می شود که اگر با این وضع بمیرد سوخت آتش جهنم می شود. به همین خاطر دلش تاب نمی آورد و به او می گوید: -دخترم از خدا و آتش سوزنده او بترس. بعد آن دختر هم تلفن همراهش را بیرون می آورد و رو به پیرمرد میگوید:بیا با این گوشی به خدایت زنگ بزن و بگو که در جهنم جایی برای من نگه دارد.العیاذ بالله پیرمرد با شنیدن این سخن اشک در چشمانش حلقه می بندد و تا آخر مسیر هیچ سخنی نمیگوید. وقتی در انتهای مسیر توقف میکند بعد از چند لحظه متوجه میشود که دختر از جایش تکان نمی خورد و وقتی به عقب می نگرد میبیند آن دختر هلاک شده است لذا به سرعت اورا به بیمارستان می برد نکته بسیار جالب اینجاست ک موبایل آن دختر به همان وضعی ک به پیرمرد گفته بود در دستانش مانده و هر قدر سعی می کنند که آن را از دستش بیرون بیاورند نمی توانند و به گفته شاهدان او را با همان گوشی کفن میکنند و در گور می گذارند. حال آن دختر موبایل در دست چگونه در پیشگاه خدا حاضر میشود؟ الله اعلم. بدانید ک خدا فرصت توبه را به هر کسی نمی دهد.پس تا فرصت هست به سوی او باز گردیم .چون وقتی که مرگ فرا برسد یک لحظــــــــــــــــــه جلو عقب نمیشود ‌
‍ آدم ها باید توی زندگیشان پای خیلی چیزها بایستند... پای حرف هایی که می زنند، قول هایی که می دهند، اشتباهاتی که می کنند، احساساتی که بروز می دهند، نگاه هایی که از عمق جان می کنند، دوستت دارم هایی که می گویند، زندگی هایی که می بخشند، و عشق هایی که نثار می کنند.... آدم ها باید توی زندگیشان پای انتخاب هایشان بایستند... زندگی مواجهه ی ابدی آدم هاست، با انتخاب هایشان...
✍خداوند عهده دارکار حضرت یوسف شد ❄️پس قافله ای را نیازمند آب نمود تا اورا از چاه بیرون آورد ❄️سپس عزیز مصر را نیازمند فرزند نمود تا اورا به فرزندی بپذیرد ❄️سپس پادشاه را محتاج تعبیر خواب کرد تا اورا از زندان خارج کند ❄️سپس همه مصریان را نیازمند غذا نمود تا او عزیز مصر شود 🌹اگر خدا عهده دار کارت شود ..همه عوامل خوشبختی را بدون اینکه احساس کنی برایت آماده میکند ... 🌹فقط با صداقت بگو "افوضُ امری الی الله انّ الله بصیر بالعباد "
هدایت شده از 🗞️
✨🌼✨ تویی بهانه‌ی خورشیــد برای تابیدن تویی بهانه‌ی بــاران برای باریدن... بیا که عدالت مطلق مسیر می‌خواهد سپاه منتظرانت امیــر می‌خواهد..‌. به سرم رحمت بی واسعه یعنی مهدی بهترین حادثه و واقعه یعنی مهدی اخم چشمش علی و خنده‌ زهرا به لبش جمع این جاذبه و دافعه یعنی مهدی 【 】 اقای من ❤️ادرکنی🌷🤲
اومده بود خونمون تا هامو دید داشت از در میومد☺️😍 ✨انقدر از های رنگی اومده بود که خدا میدونه😍✅ 🎁ازم پرسید با این که تو رو خدا بگو از کجا خریدی💸🛍 ✨منم گفتم همه رو از اینجا زیر قیمت بازار خریدم😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785 انقدر بود که کلی ازم کرد و3تا سفارش داد🎁✅
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
✨✨جشنـواره فروش ویــژه✨✨ باڪیفیت‌ترین و ارزان‌ترین چادرهای مجلسی روی طرح‌زیر کلیک‌ کن😍👇 🌺🌸🌺 🌸🌺🌸🌺🌸 🌺 🌸 🌺 🌼 🌸 🌸 🌸 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸 🌺 🌸 🌺 🌸 🌺 🌸 🌺 🌸 🌺 تخفیفات ویژه چادر و روسری😘☝️
* ‌••|💚🌱|•• چیزے ڪہ سرنوشت انسان‌را میسازد استعدادهایش نیست، انتخابـــــ هایش است.☘✨ 🌻
اَز خاطِره‌ی‌ چادُری‌ شُدنش‌ تعریف‌ میکرد ... مےگُفت🧕🏻↶ فاطِمیه‌ نزدیڪ‌ بود؛ خواستَم‌ بَرایِ‌ روضہ‌ مادَر بِهترین‌ لباس‌ را بِپوشَم ؛ وابَستہ‌ شُدم(:
من معتقدم ... خلقت من علت داشت من زاده شدم تا به فدایت گردم ...
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_پنجم
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 اشک تا پشت چشم هایم می آبند . بغضم را قورت میدهم و به زور لب هایم را به لبخند کج و کوله ای میکشم +خاله یه چیزی میخوام براتون تعریف کنم خوب گوش بدید . یه روز یه پسر جوونی میخواسته بره جبهه بجنگه . مادر پسر بهش اجازه نمیده . بلاخره بعد از اصرار های زیاد مادره راضی میشه و بچش میره جبهه . تو مدتی که پسر نبوده مادرش خیلی اذیت میشه به خاطره همین وقتی پسرش از جبهه برمیگرده ، زمانی که پسرش میخواد دوباره بره جبهه مادره اصلا اجازه نمیده . یه مدت کوتاه پسره میره بیرون خرید تصادف میکنه میمیره . ببین خاله اگه قسمت مرگ باشه هیچکس نمیتونه جلوشو بگیره . خاله شیرین میزند زیر گریه . سجاد نگاه تحسین آمیزی به من می اندازد و بعد بلند میشود . رو به روی خاله شیرین زانو میزند و دست هایش را میبوسد . اشکی از گوشه چشمم سر میخورد . قبل از اینکه خاله شیرین آن را ببینید سریع با پشت دست پاکش میکنم . خاله شیرین کمی آرام میشود _برو مادر برو ، اینا رو میگی مگه من میتونم اجازه ندم . سپردمت به حضرت زینب ، مطمئنم حضرت زینب سالم به من برت میگردونه . این حرف خاله شیرین برایم مثل آب روی آتش است . دلم آرام میشود و قوت قلب میگیرم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ زیپ ساک را میکشم و آن را کنار تخت میگزارم . سرم را بلند میکنم . سجاد روی تخت نشسته و با لبخند نگاهم میکند . ابرو بالا می اندازم و لبخند بی جانی میزنم +کِی اومدی ؟ نفهمیدم _تازه اومدم با تردید میگویم +یه جوری نگام میکنی ، اینموری نگام نکن ، میترسم یک تای ابرویش را بالا میدهد و میخندد _چرا ؟ +عین آدمایی نگام میکنی که دیگه قرار نیست همو ببینن . نگاهتو دوست ندارم . مثل قبلنا نگام کن سر تکان میدهد و دوباره میخندد . از تخت پایین میاید و روی زمین کنارم مینشیند . دستم را نیگیرد و آرام اما طولانی میبوسد _دستت درد نکنه زحمت کشیدی چمدونه سفرمو برام چیندی . هیچ نمیگویم و فقط بغض میکنم . از سر شب تا الان که ساعت نزدیک به ۲ نصف شب است مدام بغض کردم و به زور قورتش دادم . انقدر بغض به گلویم فشار آورده که گلویم درد گرفته است . سجاد دو زانو مینشیند و با پاهایش اشاره میکند _سرتو بزار رو پام سری به نشانه نفی تکان میدهم +نمیخوام بخوابم ، میخوام تا لحظه آخر که میری بیدار باشم ببینمت &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
💚 سخن بے تو مگر جاے شنیدن دارد نفسم بے تو مگر ناے دمیدن دارد؟ علت ڪورے یعقوب نبے معلوم اسٺ شهر بے یار مگر ارزش دیدن دارد؟! 🍃🌼
● • . فاصلھ‌ی‌مآبآشیعَیانِمان ؛ بہ‌اندازه‌ۍِگناهانِشان‌است'' ؟! ⏰📿| ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در روایت میفرماید: اَکْرِه نَفسَکَ عَلی الفَضائلْ فاِنَّـکَ مـطـبوعُ بِـالرَّذائـل 🌱خودت رو باید وادار کنـی به خوبی ها وگرنه خودت رو اگه رها کنی به طورخــودکار میری سمت بدی‌ها...