eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
716 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻دعا برای گرفتاری‌های بزرگ🔻 🌷 حضرت امام صادق(علیه السلام) فرمودند : ✍ این دعا را بخوانید و آن را زیاد بگویید ؛ به راستی که در گرفتاری‌های بزرگ ، من هم این دعا را زیاد میخوانم : ‏ ▫️اللَّهُمَّ إِنْ كَانَتِ الْخَطَايَا وَ الذُّنُوبُ قَدْ أَخْلَقَتْ وَجْهِي عِنْدَكَ ▫️فلَنْ تَرْفَعَ لِي إِلَيْكَ صَوْتاً ▫️فإِنِّي أَسْأَلُكَ بِكَ فَلَيْسَ كَمِثْلِكَ شَيْ‏ءٌ ▫️و أَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِمُحَمَّدٍ نَبِيِّكَ نَبِيِّ الرَّحْمَةِ ▫️يا اللَّهُ يَا اللَّهُ يَا اللَّهُ يَا اللَّهُ‏ يَا اللَّهُ. 📚 بحارالانوار، ج۱۲، ص۲۵۵ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تقدیم به شما خوبان 💖پیشاپیش حلول ماه رسول الله 🌸و اعیاد شعبانیه بر شما مبارک 🎬 ༺🦋 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ علیه‌السلام فرمودند: 🍃 از این که کسی نجات یافته تعحب نیست ، بلکه تعحب از هلاک شده است که چگونه با وجود رحمت گسترده خداوند هلاک گشته است. 📖 میزان‌الحکمه، ج4، ص388. اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
✍عصا زنان و آرام نزدیک شد و در حالی که سعی می‌کرد نفسی تازه کند گفت: «پسرم خیر از جوونیت ببینی یه کمکی به من می‌کنی؟» راهش رو کج کرد و زیر لب گفت: من دانشجویم پولم کجا بود؟ پیرزن چند قدم دیگر دنبالش آمد و صدای خواهشش به گوش رسید که: «از صبح هیچی نخوردم، یه کمکی بکن دیگه، منم جای مادرت...» عصبانی برگشت سمت پیرزن، خواست بگوید که پولی برای کمک ندارد اما پیرزن اسکناس 5 هزار تومانی را سمتش گرفت و گفت: «خیر ببینی، من پا ندارم برم اونور، از سوپر اونطرف یه چیزی بخر برام، ثواب داره.ننه !» هیچگاه برای عصبانی شدن زود تصمیم نگیریم! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
دلانه✨ وقتی‌همه‌ذکرت‌اللهِ فکرت‌‌رضاشِ وقتی همه‌ذکرت‌میشه‌فکرش‌... ینی‌عاشقی‌یه‌عشق‌بی‌منتها‌[به‌خودت‌افتخار‌کن]😌🌿
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 .
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 . 🌱 . 💕 🌻 ☔️ چنگ مےاندازم به گلویم، ناگهان دستےشانه ام را میگیرد با وحشت برمیگردم محسن است..محسن من.... باور نمےکنم زود برمیخیزم دستانم را روےصورتش میکشم موهایش را لمس میکنم، نه خودش است خود محسن.... -محسن .... محسن تویے؟یعنے..یعنےشهید نشدے؟ جواب نمیدهد و فقط با لبخند نگاهم میکند. دستم را میکشد و آرام میگوید -بیا مرا همراه خود از معراج خارج میکند، از خروجےکه بیرون مےآییم وارد باغےبزرگ و سرسبز میشویم، خورشید عاشقانه محبت مادرےاش را نثار درختان میکند... اما خورشید قشم که سوزان است و تازیانه به گونه هاےگندمگونمان میزد!! مےایستم دستان محسن را میکشم برمیگردد و با لبخند نگاهم میکند -محسن، اینجا که قشم نیست اصلا بیرون معراج خیابون بود نه باغ، ما الان کجاییم؟! لبخندےمیزند و میگوید: - مگه دلت برام تنگ نشده بود؟ تند سر تکان میدهم -چرا.. -خب اومدم تا کمتر اون مرواریداےسفیدو بریزے. با بهت میگویم -یعنے..یعنےالان.. میان حرفم مےآید -راحیل من جام خوبه، من همیشه از اینجا نگاهت میکنم یعنےتنها من نیستم، هممون از اینجا نگاهتون میکنیم... بغض میکنم -یعنےمن الان خوابم؟ جوابم را نمیدهد... -پرسیدےوقتےاونهمه گلوله خوردم دردم اومد یا نه؟ راحیل شنیدےمیگن احلےمن العسل؟ این درد، درد نبود شیرین بود شیرین تر از عسل... نگاهےبه پشت سرش میکند و ادامه میدهد -راحیل وقت ندارم باید برم رفقام منتظرمن، دیگه نمیام پیشت دیدار ما میمونه تا قیامت، فقط بدونید از اینجا داریم نگاهتون میکنیم یه کارےنکنید دلمون بشکنه... او رفت و من زانو زدم، زجه زدم اما نمیدانم چرا صدایم در نمےآمد، محسن رفت و دیدارمان را به قیامت سپرد، داد میزدم، داد میزدم تا براے آخرین بار آغوشش را برایم باز کند تا مرا غرق محبت هاےبرادرانه اش کند اما صدایےاز حنجره ناتوانم خارج نمیشد... مانند جنینے در خود جمع شدم و رفتنش را با شیشه تر چشمانم تماشا کردم تا که خورشید زیبایم غروب کرد و مرا در این شب تاریک تنها گذاشت. نفس حبس شده در سینه ام خارج میشود، چشمانم را آرام باز میکنم، نور چراغ چشمانم را اذیت میکند که دستانم را حائل صورتم میکنم، به مغزم فشار مےآورم باغ، محسن.. هرچه که دیده بودم دوباره از مقابل چشمانم گذشت... هول بلند میشوم و مینشینم الناز که روےصندلےبیمارستان نشسته بود با حرکت من بلند میشود -بخواب راحیل جان بخواب حالت خوب نیست... بیتوجه به الناز گوشه کنار سالن را نگاه میکنم تا شاید محسنم را پیدا کنم اما کسی جز متین و مصطفےو الناز در اتاق نیست، روبه الناز میگویم -محسن، محسن کجاست؟!! الان اینجا بود، کجا رفت؟ الناز سرم را نوازش میکند و میخواباندم متین و مصطفےبا سرهایےافتاده کنار تخت مےایستند الناز همانطور که سعےدر آرام کردنم دارد میگوید -عزیزدلم حالت خراب شد آووردیمت بیمارستان، حتما خواب دیدے با بغض و ملتمسانه میگویم -یعنےواقعا خواب دیدم؟!! منتظرم حرفم را رد کنند و بگویند نه محسن اینجاست رفته برات هله هوله بخره... اما، اما جوابےنیامد مصطفےبه سمت پنجره رفت متین از اتاق خارج شد و الناز با بغض و شرمندگے نگاهم کرد.. با اشک میگویم -نیازےنیست روزه سکوت بگیرید خودم فهمیدم خواب دیدم نیازي نیست انقدر واضح بکوبید تو سرم که محسن نیست. آرام میخزم زیر ملافه قطرات اشک صورتم را میشوید، اشک هایم مادرانه صورتم را نوازش ميکنند و میگویند -آرام باش جانکم، آرام... صداےهق هقم رسوایم میکند. صداےمصطفےرا میشنوم اعتنایےنمیکنم اما ناخودآگاه صدایش به گوشم میخورد -دارید میرید امامزاده سد مظفر؟ -آهان باشه -نه فعلا، دکتر میگه باید بسترےبشه. ملافه را کنار میزنم اشکهایم را پاک میکنم، ماسک اکسیژن را از روےصورتم برمیدارم و رو به مصطفے میگویم -بریم... برمیگردد -کجا بریم -امامزاده دیگه، مگه نگفتےمیرن امامزاده. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_ششم خیلی عوض شده بودم. آن تابست
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 ماه اول سال را، بدون امام جماعت نماز میخواندیم. اواسط آبان بود، از پله ها پایین رفتم ڪه نماز بخوانم. به نماز نرسیده بودم. بچه‌ها داشتند از نمازخانه بیرون میامدند. با بی حوصلگی و ذهنی پر از سوال وارد نمازخانه شدم و در ڪمال ناباوری دیدم بچه ها دور یڪ طلبه را گرفته‌اند و از او سوال میڪنند. فهمیدم امام جماعت جدید است. با خودم گفتم سوالی از او بپرسم ببینم چطور جواب میدهد. جلو رفتم و درحالیڪه سرم را پایین انداخته بودم، سلام دست و پا شڪسته ای کردم و سوالم را پرسیدم. اما او برعکس؛ به گرمی سلام کرد و جوابم را داد. برخلاف بقیه طلبه هایی که دیده بودم، سرش را خیلی خم نمیکرد اما نگاه هم نکرد. برخورد گرمی داشت. عمامه مشڪی اش نشان میداد سید است.خیلی جوان بود، حدود بیست سال! بین دو نماز بلند شد، و درباره عاشورا صحبت ڪرد و بعد سوالی خارج از صحبت هایش مطرح ڪرد: دلیل صلح امام حسن(ع). گفت جواب را بنویسیم و تا فردا تحویل بدهیم. برخورد و حرفهایش مرا به شوق آورد. خوشحال بودم، از اینکه ڪسی را پیدا ڪرده ام که میتوانم سوال‌ها و دغدغه هایم را با او درمیان بگذارم…. &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
✨آدرس‌امام‌زمان«عج»✨ ⚜از علامه‌حسن‌زاده‌آملی پرسیدند: آدرس‌امام‌زمان‌ڪجاست؟ ڪجا‌مۍشودحضرت‌راپیداڪرد؟ 💡ایشان‌فرمودند: آدرس‌حضرت‌در‌قرآن‌ڪریم‌ آیه‌ۍآخر‌سوره"قمر"استــ‌ ڪه‌مۍفرماید: [فۍمقعدصدق‌عندملیڪ‌مقتدر] هرجاڪه‌" صدق‌و‌درستی"باشد، هرجا‌ڪه‌ دغل‌ڪارۍوفریب‌ڪارۍ نباشد، هرجاڪه‌" یادوذڪرپروردگارمتعال"باشد، امام‌زمان‌آنجا‌تشریف‌دارند...√ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🔔 ⚠️ و او خیانت‌های چشم را می‌داند. يَعْلَمُ خَائِنَةَ الْأَعْيُنِ. غافر:19 ☘🍃☘🍃
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_هفتم ماه اول سال را، بدون امام
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 فردای همان روز، با ذوق رفتم نمازخانه و ڪیفم را صف اول گذاشتم. جواب را نوشته بودم. خواستم بنشینم، ڪه دیدم یک سوسڪ نسبتا بزرگ روبرویم ایستاده! زنده بود اما حرڪت نمیکرد. من و بغل دستی هایم، با دیدنش عقب پریدیم، ڪم ڪم تمام بچه ها ماجرا را فهمیدند و هیچڪس حاضر نشد در صف‌ها بنشیند. خانم پناهی-معلم پرورشی‌مان- هم ترسیده بود. حاج آقا ڪه سرجایش نشسته بود، متوجه ماجرا شد. نگاهی به ما ڪه ترسیده بودیم انداخت و سرش را تڪان داد و بلند شد. روبه من ڪه از همه جلوتر ایستاده بودم ڪرد و گفت: -یه دستمالی چیزی میدین ڪه اینو برش دارم؟ سریع یڪ دستمال از جیبم درآوردم، و دادم دستش. به طرف سوسڪ رفت که بگیردش؛سوسڪ در رفت و دوید بین بچه‌ها! صدای جیغ بچه ها بلند شد. همه ڪیفشان را گرفته بودند و جیغ ڪشان فرار میکردند و حاج آقای باحال ما هم دستمال به دست بین بچه ها دنبال سوسڪ میدوید. صحنه به قدری خنده دار بود، ڪه بین جیغ هایمان از خنده ریسه میرفتیم.🤭😅 بالاخره حاج آقا پایش را روی سوسڪ گذاشت و آن را از نمازخانه بیرون انداخت. بعد از نمازظهر، میڪروفون را از مڪبر گرفت و گفت: _همه اینها مخلوقات خداوندند. ترس ندارن که! البته خانوما ڪلا از سوسڪ میترسن!… نمازخانه از خنده بچه ها روی هوا رفت. هرچه میگذشت بیشتر به این نتیجه میرسیدم که این طلبه با بقیه طلبه ها فرق دارد… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay