eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 دوباره نگاهی به ساعتم و بعد هم نگاهی به مروا انداختم . قرآن رو ، روی میز قرار دادم و صندلی رو ، سر جای خودش گزاشتم و از اتاق خارج شدم. به سمت در خروجی راه افتادم که همزمان با بنیامین هم رو به رو شدم . ×سلامی مجدد به آقا آراد . چه عجب از اون اتاق دل کندید برادر ! با صدای خواب آلودی گفتم +سلام . بنیامین شروع نکن که اصلا حوصله ندارم ! آیه کجاست ؟! کلافه سرشو تکون داد . ×چشم داداش . انصافا خسته شدی . آیه خانوم توی ماشینند . +باشه، من برم بهش یه سَر بزنم . خواستم حرکت کنم که بنیامین گفت × عا ، راستی فراموش کردم بهت بگم مرتضی از صبح تا حالا چند بار باهام تماس گرفته منم یه چیزایی بهش گفتم ، خودت باهاش تماس بگیر . +چشم داداش ، ممنون ، فعلا. × یاعلی. از بنیامین فاصله گرفتم ، و همونطوری که به سمت ماشین قدم برمی داشتم با مرتضی تماس گرفتم. بعد از گذشت چند دقیقه جواب داد . =سلام آراد جان ، حال شما ؟ +سلام داداش ، قربانت من خوبم ، شما خوبید ؟ چه خبر از بچه ها ؟ تا الان باید رسیده باشید ، درسته ؟ =خداروشکر ما خوبیم . آره ، حدود یک ساعتی میشه که رسیدیم . راستی بنیامین میگفت برای خانم فرهمند یه مشکلی پیش اومده . قضیه چیه؟! +والا نمیدونم یهو خون دماغ شدند بعدش هم بیهوش شدند . الان هم که بیمارستانیم . × پناه بر خدا ... این خانوم فرهمند هم که هر روز یه چیزیش میشه ... اون روز که تصادف کرد اینم از امروز ... این دختره خانواده نداره ؟ اصلا ازش سراغی نمیگیرن . لا الله الا الله ... +برادر من الان هم غیبت کردی، هم تهمت زدی و هم قضاوت کردی ... چطوری میخوای ازشون حلالیت بگیری؟ اصلا روت میشه؟! عزیز من ، اتفاقیه که افتاده و کاریشم نمیشه کرد. این بنده خدا هم تقصیری نداشتند . خودشون که نمی خواستند به این وضعیت بیوفتن. ×چی بگم والا. حق با شماست. معذرت میخوام ، شرمندم. +از من نباید عذر خواهی کنی. باید از خانم فرهمند حلالیت بگیری. ×چشم کاری نداری؟ + آها ، راستی مرتضی جان... ×جانم؟ +شاید من نتونستم به موقع بیام ، حواست به همه چی باشه ها ! ×نه، داداش حواسم به همه چی هست . خیالت راحت ، بچه ها هم هستند. +قربان محبتت،یاعلی. × یاعلی ، خدانگهدار . تماس رو قطع کردم و به راهم ادامه دادم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🙏دعای سلامتی امام زمان (عج) 💐بسم الله الرحمن الرحیم💐 اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا 🌼خدایا، ولىّ‏ ات حضرت حجّه بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد در این لحظه و در تمام لحظات سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى که خوشایند اوست ساکن زمین گردانیده،و مدّت زمان طولانى در آن بهره‏مند سازى تعجیل در فرج آقا صاحب‌الزمان صلوات
『🌿』 وَ قَسَم به ࢪوزی کھ بۍ صدا دلت ࢪا مۍ شکنند، وَ مَࢪحمے جُز اَلله نمۍ یابۍ :) 🍂☝️ 🌱..↷ •
•‹⚰🍩›• . . اونجایی‌ڪہ‌یہ‌آدم ‌..؛ بہ‌درجہ‌ی‌شھادت‌میرسہ ..؛ خدا‌براش‌میخونہ ..: یہ‌جورے‌عاشقت‌میشم‌ ؛ صداش‌دنیارو‌بردارھ . . .! اینجوریاس(:💔 .
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هفتاد_و_دو
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 به ماشین که رسیدم ، نگاهی به داخلش انداختم اما خبری از آیه نبود ! نزدیک تر رفتم و متوجه شدم که روی صندلی عقب خوابش برده . طفلکی خیلی خسته شده . ! در جلوی ماشین رو باز کردم و آروم نشستم توی ماشین . دو دل بودم که صداش بزنم یا نه ! اما اینجا هم جای مناسبی برای خوابیدن نبود . برای همین صداش زدم . + آیه جان . آیه جانم . خواهری . تکونی خورد و دستشو روی چشماش کشید. و کم کم چشماشو باز کرد . ×داداش . +جان داداش . ×م...مروا + مروا خانوم حالش خوبه ، تو نگران نباش . بلند شو برو توی نمازخونه استراحت کن، اینجا جای مناسبی برای خواب نیست . × ن...نه ، زیاد خوابیدم . الان میرم پیش مروا . + چی چیو میرم پیش مروا ؟! برو استراحت کن دختر ! تا حالا که من پیشش بودم الانم بنیامین رفته . با صدای بغض آلودی گفت ×آخه داداش ! +آخه ماخه نداریم . یالا پاشو برو نمازخونه استراحت کن ، وقت منم الکی نگیر . نگاهی بهم انداخت و ، وقتی متوجه شد هیچ جوره رضایت نمیدم که بره پیش مروا ، تصمیم گرفت بره و استراحت کنه . هر جور بود راضیش کردم که بره . بعد از رفتن آیه در های ماشین رو قفل کردم و از شدت خستگی سرمو روی فرمون ماشین گذاشتم و به دنیای شیرین خواب سفر کردم ... با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم و سعی کردم چشمام رو باز کنم . دستمو به سمت جیبم بردم که از شدت درد آخ بلندی گفتم ... تمام عضلاتم بخاطر بد خوابیدنم درد میکردن. بنیامین بود ! تا اومدم جوابشو بدم قطع کرد . سریع باهاش تماس گرفتم. + الو ... × سلام آراد ، کجایی تو ؟ +من ! چیزه ، تو ماشینم. ×ماشین ؟! نکنه گرفتی خوابیدی ؟ بابا ایول ، مارو میزاری اینجا خودت میری استراحت میکنی ؟ نه داداش شوخی کردم ، این حرفارو ول کن ... زود بلند شو بیا بیمارستان که دکتر خانم فرهمند قراره بیاد . خمیازه ای کشیدم و گفتم +تا پنج دقیقه دیگه اونجام . و بعد هم تماس رو قطع کردم . از توی داشبورد شونه ای در آوردم و موهامو شونه کردم. دستی به لباس هام کشیدم و از ماشین پیاده شدم . به طرف بیمارستان حرکت کردم . بعد از گذشت چند دقیقه به بیمارستان رسیدم و سریع به سمت اتاقی که مروا اونجا بستری بود رفتم. در زدم و یا الله گویان وارد شدم که با آیه و بنیامین رو به رو شدم . آیه دستمالی توی دستش گرفته بود و داشت صورت مروا رو شست و شو میداد تا تبش بیاد پایین . سریع به سمتش رفتم و دستمالو از دستش گرفتم. ~ عه ، چیکار میکنی آراد ؟ + اولا بهت گفتم برو استراحت کن ! دوما اینجا دکتر هست نیازی به این کارا نیست ! با شرمندگی سرشو پایین انداخت و گفت ~ داداش نتونستم طاقت بیارم ، میخواستم ببینم دکتر چی میگه ، اصلا نمی تونم بخوابم. سرشو بالا آورد و تو چشمام زل زد ~ قول میدم وقتی دکتر اومد و معاینش کرد منم بعدش برم استراحت کنم . +آیه قول دادیا ! سرشو به نشانه باشه بالا و پایین کرد . دستمالی که توی دستم بود رو ، روی میز قرار دادم و رو به بنیامین گفتم +پس دکتر کجاست ؟ × آراد جان اول سلام میکنند ! کلافه سرمو تکون دادم . + ای بابا ! شرمنده . حالا دکتر کجاست ؟ × نمیدونم داداش . دیگه باید کم کم پیداش بشه . خیلی خب تا دکتر نیومده من نمازمو بخونم . ×باشه. +شما نماز خوندید؟ ×آره داداش . +قبول باشه . ×قبول حق. قبل از خارج شدن از اتاق نگاهی به مروا انداختم ، چقدر مظلوم و آروم چشماشو بسته بود و خوابیده بود ... هزیون گفتن هاش کم شده بود ولی هنوز تبش بالا بود... این رو میشد از قطرات عرقی که روی پیشونیش بود متوجه شد . هووووف واسه خودم دکتری شدما ... از اتاق خارج شدم و به سمت سرویس های بهداشتی حرکت کردم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
1_421353533.mp3
9.35M
چرا مهمه ؟؟؟ 💥همه‌ی شیعیان، به درکِ ” غدیر ” نرسیدند... یعنی غدیری نیستند... یعنی سر مسئله‌ی غدیر پاشون گیره... و این، یک نشونه‌ی بارز و مهم داره! 💥کدوم دسته از شیعیان؟ نکنه ما هم از این دسته هستیم؟ 🎤 🌱بصیرت افزایی کنیم🌱
🍀 💟 🦋°•.|من و تنهایی هام🍂 ♥️🦋°•.| @tanhaeiham
به شوخی به یکے از دوستانم گفتم: من ۲۲ ساعت متوالی خوابیده ام! گفت بدون غذا؟ همین‌سخن‌را‌به‌دوست دیگرم گفتم؛ گفت بدون نماز؟ و اینگونه‌خداے‌هرڪس‌را شناختم! 🌱
📕 پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی! صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی! پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟ پاسخ شنید: کی هستی؟ پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو! باز پاسخ شنید: ترسو! پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟ پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن.... و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی! صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی! پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی،زندگی عینا" به تو جواب میدهد؛ اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب بوجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتما بدست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد. ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هفتاد_و_سو
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از وضو گرفتن مستقیم به سمت نماز خونه حرکت کردم ... یه مهر و تسبیح برداشتم و یه گوشه دنج ، کنار ستون نشستم. بلند شدم و همین که خواستم اقامه رو بگم اسم بنیامین روی موبایلم نقش بست . به ناچار جواب دادم ... + جانم . ×‌آراد کجایی؟ پوف کلافه ای کشیدم و گفتم +نمازخونه . من جای دیگه ای رو دارم که برم ؟! با خنده گفت ×‌ آخ حواسم نبود . گفتم شاید دوباره رفتی خوابیدی ... آلزایمر گرفتم ... +حالا میگی چرا زنگ زدی ؟ ×میخواستم بگم دکتر ۵ دقیقه دیگه میاد. با عجله گفتم +باشه باشه ... ببین نماز بخونم سریع میام . فقط تا من نیومدم نزار دکتر بره ! ×باشه داداش ، زود بیا. تماس رو قطع کردم و شروع کردم به نماز خوندن. بعد از خوندن نماز ، مهر و تسبیح رو سرجاشون گذاشتم و سریع به سمت بیمارستان حرکت کردم... بعد از گذشت چند دقیقه به بیمارستان رسیدم وخودمو به اتاق مروا رسوندم. درو که باز کردم ، دوباره با آیه و بنیامین رو به رو شدم. رو به بنیامین گفتم +مگه من مسخره توام ؟ کو اون دکتری که میگی ؟ = سلام جناب ، چرا اینقدر عصبانی ؟! با شنیدن صدای مرد مسنی سریع به عقب برگشتم که با دکتر و پرستار رو به رو شدم . سرمو پایین انداختم وگفتم . +سلام آقای دکتر ، خسته نباشید . شرمنده . پرستاره به طرف سُرمی که به مروا وصل بود رفت و چند تا آمپول داخل اون سُرم زد . دکتر هم رفت که مروا رو معاینه کنه... بعد از چند دقیقه صحبت با پرستار رو به من کرد و گفت = حال همسرتون ...... سریع پریدم وسط حرفش و گفتم . +عذر میخوام ، ایشون همسر بنده نیستند . =خب پس نامزدتون هستند ح..... +خیر نامزدم هم نیستند. = پس چرا حدود ۵ ساعت از اتاق بیرون نیومدید و مشغول قرآن خوندن برای ایشون بودید؟! + ایشون نه همسرم هستند و نه نامزدم... هم سفرمون توی اردوی راهیان نور هستند. = خب بگذریم . حال ایشون تا چند ساعت پیش اصلا خوب نبود. خون زیادی ازشون رفته بود و تبشون هم به شدت بالا بود . بدجور گرما زده شده بودند ، به احتمال زیاد بخاطر گرمای زیاد خوزستان هست ... آب و هوای خوزستان برای این خانم حکم سَم رو داره . بیشتر مراقبشون باشید . تا چند ساعت دیگه بهوش میان . فردا هم ان شاءالله مرخص میشند. لبخند دندون نمایی زدم و همون طور که سرم پایین بود گفتم . +خیلی متشکرم . بعد از گذشت چند دقیقه ، دکتر و پرستار از اتاق رفتن بیرون ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🌸 ❤️ ☀️🌈صبح یعنی تپشِ قلبِ زمان درهوسِ دیدنِ تو❣ کہ بیایی و زمین گلشنِ اسرار شود 🌹🍃سلام آرزویِ زمین و زمان❣ 🍃🌹
🌱 🌷قُدرتے کہ وضۅ براے آرام ڪـردن فَرد داره؛ هیـچ آهنگے نداره...🙂 حالـا شما هِي تلاش کن والسلام !😊 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هفتاد_و_چه
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 رو به آیه و بنیامین کردم و با صدایی که رگه های هیجان توش موج میزد گفتم: +‌خیلی خب بچه ها ، اینم از وضعیت خانم فرهمند. ان شاءالله دیگه فردا مرخص میشن . آیه نگاهشو بین منو بنیامین چرخوند و گفت = د...دادا... نتونست ادامه بده و بغض گلوشو گرفت . بنیامین که شرایطو دید به بهونه گرفتن شام،از اتاق بیرون رفت. به سمت آیه رفتم و محکم در آغوشش گرفتم . + خواهری ؟! سکوت کرد ... یکم باهاش فاصله گرفتم و دستمو گذاشتم زیر چونش و سرشو بلند کردم . + آیه جانم . فین فینی کرد و گفت = جان . +جانت سلامت عزیزم . چرا گریه میکنی ؟ میدونستی بغض بهت نمیاد؟ بعد از گذشت چند ثانیه با خنده گفتم +هر وقت بغض میکنی ، خیلی زشت میشی. نگاه وحشتناکی بهم انداخت و با دستش چشماشو پاک کرد. با دیدن نگاه وحشتناکش،ترسیده دست هام رو بالا آوردم و گفتم +غ...غلط کردم ... همین کارا رو می کنی که میمونی ور دل مامان و بابا و میترشی دیگه... جیغی کشید و پاشو به زمین کوبید. = آراااااد. خنده ای کردم و گفتم +جان آراد. =من ترشیده نیستمممم. حالت متفکری به خودم گرفتم و بعد از چند دقیقه گفتم +ولی هستیا... =نیستمممم من دارم شوهر می کنم... مهد.... +اوه اوه میخواستی بگی اون شوهرته؟ حیا رو خوردی و یه آبم روش؟ نچ نچ نچ... بی شوهری داغونت کرده... آیه همونجا خشکش زد و با چشم های گرد شده نگاهم کرد. منم به افق خیره شدم... چند لحظه تو همون حال بودیم که دست از تماشای افق برداشتم . همین که خواستم لب به عذرخواهی باز کنم ، آب سردی روی صورتم ریخته شد... با دیدن قیافه شیطانی آیه که لبخند خیبیثی به لب داشت،اخم نمایشی به صورتم اضافه کردم که باعث شد آیه ترسیده نگاهم کنه. با دیدن قیافش، پقی زدم زیر خنده. با دیدن خنده من، آیه هم شروع کرد به خندیدن. بعد از گذشت چند دقیقه، اشک چشم هام که نشون دهنده خنده زیاد بود رو با دست هام پاک کردم و گفتم +الانه که پرستارا بیان و بیرونمون کنن. شامتو خوردی برو نماز خونه استراحت کن دیگه نبینم این دور و برایی ها ! آیه لبخند دندون نمایی زد =چشم داداش خوشگلمممم. +بی گناه عزیز دلم. من برم ببینم بنیامین کجا مونده... داشتم به طرف در می رفتم که... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 بازآ ...☀️🌈 دلـ💔ـم ز گردش دوران، شکسته است سلام‌ صاحبـ❤️ـ جمعه ها .... 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
السلام‌علیڪ‌‌یا‌ابا‌صالح‌المہدی💙🌱 ♥️ رضایٺ تو... همہ آرزوے من اسٺ لبخند تو... تنہا شاخہ گلے اسٺ ڪہ تمام زمین را بہ یڪ اشاره، گلبــاران مے‌ڪند... ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هفتاد_و_پن
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 به سمت در اتاق رفتم که موبایلم زنگ خورد . بخاطر صدای زنگ بلندش سریع تماس رو وصل کردم. + به به . سلام آقا مرتضی . خوب هستی ؟ در همین حین هم سریع از اتاق خارج شدم . × سلام آراد جان. قربانت ممنون ، خداروشکر خوبیم. چه خبر ؟ خانم فرهمند حالشون چطوره ؟! + خانم فرهمند هم حالشون خوبه . تازه دکترشون اومد و معاینشون کرد ، گفت که فردا ان شاءالله مرخص میشن . ×‌خداروشکر . ان شاءالله ... مژده هم که از وقتی شنیده همش گریه میکنه. بهش گفتم یه زنگ بزن به آیه خانوم و جویای حال خانم فرهمند بشو ، زنگ زد به خواهرتون ... آیه خانوم هم بدتر پشت گوشی گریه کرد ، دیگه هیچی ، بزور آرومش کردیم. خنده ای کردم و گفتم +هعییی برادرم... اینا کی میخوان از ترشیدگی در بیان ما یه نفس راحت بکشیم؟ مرتضی با لحن بامزه ای جواب داد: ×کدوم کله خرابی میخواد بیاد بگیرتشون؟ خودمون باید دو نفر رو پیدا کنیم ۵۰۰ میلیون بهشون پول بدیم تا شاید بیان این خواهرای ما رو بگیرن. از اون طرف صدای مژده خانم میومد که هی میگفت با کی حرف میزنی. و در آخر جیغ مرتضی . و بوق ممتد... از خنده کم مونده بود میزِ پذیرش بیمارستان رو گاز بگیرم. بخاطر همین سریع از سالن بیمارستان خارج شدم. هر کاری کردم خندم بند نمیومد... هر کس هم از کنارم رد میشد با تعجب نگاهم میکرد. وقتی حسابی خندیم و دلی از عزا در آوردم با مرتضی تماس گرفتم. بعد از چهار تا بوق جواب داد... ×الو ، داداش. رگه های خنده توی صداش موج میزد. +چیشد چرا قطع کردی؟ ×وقتی داشتم باهات حرف میزدم، مژده اومد و تک تک موهامو کَند. خندیدم و گفتم +اوه اوه پس اوضاع خطری بود. ×آره بدجور . بخدا آراد خیلی درد میکنه ... از دست راحیل خانوم تا حالا اینقدر کتک نخورده بودم... دوباره خندیدم و با لحن شیطونی گفتم +مگه راحیل خانمم کتک میزنن؟! ×آره تا دلت بخواد. باور کن هنوز جای تابه های داغ و سیگارایی که پشتم خاموش کرده،مونده... با صدای بلند تری خندیدم و جواب دادم +مرتضی اینقدر خندیدم که دلم درد گرفت. فکر کنم الاناست که حراست بریزن رو سرم و با تیپا پرتم کنن بیرون. × بله ، شما که کبکت خروس میخونه ... برای عوض کردن جو گفتم: &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 برای عوض کردن جو گفتم: +مرتضی جان اگر خانم فرهمند مشکلی نداشتند ما ان شاءالله فردا راه میوفتیم . مرتضی که از عوض کردن ناشیانه‌ی بحث ته خنده ای داشت گفت ×ان شاءالله که مشکل خاصی نداشته باشند. داداش کم و کسری داشتی به خودم زنگ بزن. به نگرانی های برادرانه اش لبخندی زدم و گفتم +فدای محبتت، عزیزی. کاری نداری؟ ×نه داداش، سلام بنیامینم برسون. +بزرگیتو میرسونم . یاحق. بعد از قطع کردن تماس. بنیامینو دم در خروجی بیمارستان دیدم که با یه پلاستیک داشت به سمتم می اومد. دستی براش تکون دادم و به طرفش قدم برداشتم . بنیامین با دیدنم با تعجب گفت: ~پس چرا اومدی بیرون؟ +اومدم یه هوایی تازه کنم ... راستی داشتم با مرتضی صحبت میکردم . سلامتم رسوند . آهی کشیدم و ادامه دادم. +اونا به منزل عشق رسیدن و من... بنیامین ببین من چقدر بی لیاقتم که نتونستم امسال درست و حسابی پیش شهدا باشم. ~این چه حرفیه میزنی آراد ؟! قطعا حکمتی داشته. روزی این سفر بهترین سفر عمرت میشه. +چطور؟ چرا باید بهترین سفر عمرم بشه؟!!! ~حالا بماند. +نه نما...... با شنیدن صدای آیه ، بحثمون نیمه تموم موند... با تعجب به سمتش برگشتم. +آیه تو اینجا چیکار میکنی؟ =دیدم خبری ازتون نیست نگران شدم. با خنده گفتم +اینجا سوریه نیست خواهر من که نگران باشی داعش بیاد سراغمون ... هزاران هزار نفر خون دادن تا این امنیت به وجود بیاد ما مدیون خون شهداییم... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
⚘﷽⚘ ⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘ از شما که مینویسم حروف نرم میشوندُ کلمات، لطیفُ جملات٬ ابریشمین .. و صفا میدود به کاغذ از شما که مینویسم دلم جلا میگیرد بوے نرگس مدهوشم میکند آقا شما که هنوز ندیده و نیامده اینگونه لطافت میدهید به زندگے ظهورتان چه میکند با ما؟! آقااین کوچه‌هاے ریسه بسته و آبُ جارو کرده که هیچ٬ ما هر روز صبح که میشود دلمان را آبُ جارو میکنیم به این امید که شاید امروز روزظهورتان باشد هر روز صبح که میشود سلامتان میدهیم که به قول آن نوشته اے روے دیوار که همیشه جلوے چشمم هست "دلم به مستحبے خوش است که جوابش واجب است." در افق آرزوهایم تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم...
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️ 🌸اگر کسی در کاری درمانده باشد که هیچ کسی به فریاد او نرسد و یا در دست ظالمی گرفتار شده باشد، هر روز 99 مرتبه این کلمات را بخواند، خدای مهربان به فریاد او می رسد. ✨« یا غِیاثی عِندَ کُلِّ شِـدَّةٍ وَ مُجیبي عِندَ کُلِّ دَعـوَةٍ. »✨
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هفتاد_و_هف
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از خوردن شام ، به زور آیه و بنیامین رو فرستادم تا استراحت کنند. دکتر گفته بود مروا تا چند ساعت دیگه بهوش میاد. ولی هنوز تو همون حالت قبلی بود . پس تا وقتی بهوش نیومده فرصت دارم قرآن بخونم . به سراغ قرآنم رفتم و شروع کردم به خوندن. تقریبا تمام سوره ها رو خونده بودم . دهنم خشک شده بود . قرآن رو گذاشتم کنار و از روی میز کنار تخت برای خودم یه لیوان آب ریختم. آبش خیلی خنک بود برای همین دوباره یه لیوان دیگه آب ریختم و همین که خواستم لیوان دومو بخورم احساس کردم انگشت مروا کمی تکون خورد . فکر کردم خیالاتی شدم ، لیوان آبو به دهنم نزدیک کردم که یک دفعه مروا از جا پرید و شروع کرد به جیغ و داد کردن . ترسیده عقب رفتم. وقتی دیدم ساکت نمیشه با صدای آرومی که فقط خودم و خودش میشنیدیم گفتم +‌ ساکتتتتت !!!! ساکتتتشوووو !!!! نصف شبههه ، الان پرستارا میانننن !!! ساکتتت ... وقتی دیدم ساکت بشو نیست لیوان آبی که توی دستم بود رو روی صورتش پاشیدم. متعجب نگاهم کرد و نفس نفس میزد و از صورتش آب چکه میکرد . تمام لباس هاش خیس شدن . بعد از گذشت چند دقیقه. دستمو جلوی صورتش تکون دادم ... +خانم فرهمند. خانم فرهمند. مروا خانوم... هرچقدر صداش میزدم جواب نمیداد و فقط نفس نفس میزد... با صدای نسبتا بلندی سرش داد زدم . +مروااااا _هاااااااا شرمنده سرمو پایین انداختم. +چرا جواب نمیدید خانوم فرهمند. حالتون خوبه ؟ جوابی نداد . سرمو بلند کردم دیدم به یه جا زل زده ، دوباره سوالمو تکرار کردم . +حالتون خوبه؟ نگاه متعجبشو بهم دوخت و گفت _ من کجام ؟! چه بلایی سرم اومده ؟! چرا بهم سُرم وصله ؟! بی توجه به سوالاتش دوباره سوال خودمو پرسیدم + حالتون خوبه ؟ _ به تو چه ! مگه دکتری ؟! در جواب گستاخیش اخمی کردم کردم و گفتم. +من میرم پرستار رو خبر کنم. خواستم قدمی بردارم که صداش متوقفم کرد. _صبر کن . روی نوک پا چرخیدم سمتش... +بله؟ _اوه ، شما ریشوهام از این کارا بلدید؟ +ریشو ؟! به نظرم حزب اللهی واژه مناسب تری هست ! _عه واسه خودتون اسمم انتخاب کردید؟! حزب اللهی... عجب... سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم ، چون میدونستم هنوز ویندوزش بالا نیومده و تو عالم هپروته. _کی بالای سرم قرآن میخوند؟ سرمو انداختم پایین تر و دستی به گردنم کشیدم و گفتم +بنده ! دستی به دماغش کشید و گفت _حس کسایی رو داشتم که مُردن و دارن بالا سرشون قرآن میخونن... با این تعبیرش خندم گرفت و لبخند ملیحی زدم. _یخ زدمممم چرا اینقدر سردهههه؟ از دهنم پرید و گفتم +چیزی نیست ؛ بخاطر آب سردیه که روتون ریختم. چشم غره ای بهم رفت و تازه متوجه حرفی که زدم شدم. خواستم حرفی بزنم که بی هوا..... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 خواستم حرفی بزنم که بی هوا یه پرستار وارد اتاق شد. با دیدن مروای بهوش اومده سریع به طرفش رفت =وای عزیزم چرا اینقدر خیسی ؟! بلندشو لباساتو عوض کن !!!! سرما میخوری ! وقتی مروا جوابشو نداد گفت = خداروشکر بهوشم که اومدی . مروا لبخندی زد و گفت. _با اجازتون. پرستار به سمت کمدی که توی اتاق بود رفت و یک دست لباس تمیز در آورد . = گلم بیا اینو بپوش ، سرما میخوری ! اصلا برات خوب نیست توی این وضعیت سرما بخوری ! یالا دیگه بلند شو لباستو عوض کن ! مروا همون طور که به من نگاه میکرد گفت _ای ... ای ...ن ...جا ؟ = پس کجا عزیزم ؟! پرستار به سمت شالش رفت و همین که خواست شالشو در بیاره سریع سرمو پایین انداختم و داد زدم . + خانم چی کار میکنی ؟!! = یعنی چی ، چی کار میکنی آقا ، میخوام لباسشو عوض کنم. _ نمیخوام عوض کنم ، خودم عوض میکنم... = هرجور خودت صلاح میدونی ! ولی اگر بیام ببینم هنوز این لباس های خیس رو پوشیدی خودت میدونی !!! سرمو بلند کردم و نفس راحتی کشیدم. مروا با خجالت باشه ای گفت . دوباره پرستار گفت ‌=شوهرت این چند ساعت از اتاقت تکون نخورده و بالا سرت بوده ... کم پیدا میشه از این مردا دختر جون ! الان بهش حق میدم. و چشمکی حواله‌ی مروا کرد. مروا از تعجب دهنش اندازه غارعلیصدر باز مونده بود. خواستم بگم شوهرش نیستم که یه فکر به ذهنم خطور کرد. مروا این همه با لج بازی هاش هممون رو تو دردسر انداخت و منو حرص داد ... پس الانم نوبت منه ! همونطور که سرم پایین بود گفتم. +ان شاءالله کِی مرخصشون میکنید؟ پرستار تک خنده ای کرد و گفت =ان شاءالله فردا. بعد از چک کردن وضعیت مروا به امید اینکه ما کلی حرف با هم دیگه داریم، تنهامون گذاشت. ولی نمیدونست چه جنگی بین ما در حال رخ دادنه... بعد از رفتن پرستار، مروا نگاهی عصبی بهم انداخت و گفت _چرا گفتی ما زن و شوهریم؟ خیلی ریلکس به طرف میزی که نزدیک تخت بود رفتم و همون طور که درحال جمع کردن وسایلم بودم گفتم +خانم فرهمند من همچین حرفی نزدم . _اما سکوتت حرف اونو تایید کرد !! +سکوتم میتونست به این معنی باشه که پرستارا حق دخالت تو زندگی شخصی دیگران رو ندارن . داشت دود از کلش بلند میشد و قیافش به طرز جالبی، خنده دار شده بود. _‌چرا تو اینقدر حرف میزنی ؟؟؟ خدای من !!! اصلا من چرا اینجام ؟! +شما سر یک لج و لج بازی بچگانه اینجا هستید. _لج و لج بازی؟ +بله. -خب درست بنا.... چیز ... اون.... یعنی درست صحبت کن ببینم چی میگی . +یادتون نمیاد؟ اون موقعی که بهتون گفتم هوا گرمه و بریم داخل، شما با لجاجت،حرفتون رو به کرسی نشوندید. آخرش هم بر اثر گرما زدگی ، تب کردید و تا مرز تشنج رفتید. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
به مناسبت هفته عفاف و حجاب و شهادت امام جواد (ع) طرح فروش ویژه‌ای داریم😍 💰هر چادر مشکی بالای 220 تومان😍👇 1- مفاتیح(قرآن) رنگی پالتویی 😍 2- روسری زیبا 🧕+گیره روسری 📎(یاطلق) 3-حرز امام جواد(ع)+مهر مشهد مقدس😍 4- اسپند متبرک حرم(,یانبات)حرم 🏺 5-حرز مهر و محبت📄+زعفران اصل قائنات 1- شصت هزار تومان تخفیف نقدی 💰 2-حرز امام جواد(ع)+مهر مشهد مقدس😍 3-تسبیح 101عددی📿حرزمهر ومحبت📄 4- اسپند متبرک حرم(یانبات)حرم 🏺 گروه تولیدی چادر کربلا+پست رایگان😍👇 https://eitaa.com/joinchat/3547398199Cf7e1bfc230
قلب ناآرام من داستان قلب ناآروم یه دختره به نام راحیل، دخترے از جنس شبنم، از جنس بارون. قلب ناآروم.!! تا حالا تجربش ڪردے؟!! راحیل با تمام وجودش این قلب ناآروم رو تجربہ ڪرده. روزگار براش سخت گذشتہ.... گلایہ ڪرده اما سجادش همیشہ براے دردودل با خداے مهربونش پهن بوده... گریہ ڪرده اما ناامید نشده.. نق زده اما دوستت دارماے درگوشے داشتہ. راحیل، ریحانہ خلقت خداست. ریحانہ ای ڪہ همیشہ گفتہ: راضی ام بہ رضای تو. راحیل عاشقہ... عشق بازی رو باید با راحیل تجربہ ڪرد... راحیلے ڪہ هیچ وقت معشوقش رو به باد فراموشے نمیسپاره. همراهمون باشیدبارمان قلب ناآرام من🌸🍃 به قلم: زینب قهرمانے🐚 ✅پرش به پارت اول http://eitaa.com/romankademazhabi/27413 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 📣پوزش بابت تاخیر ایجاد شده 😢🌷
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_سی_دوم 🌻 #پارت_دوم ☔️ دیگر ادامه ص
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ به تابلو اعلانات خیره می مانم، تا نیم ساعت دیگر پرواز نجف به قشم فرود می آید و بلاخره بعد از یک هفته چشممان به جمال مصطفی روشن می شد. در کار خدا مانده بودم که آن شب مصطفی با آن حال خرابش چطور از کربلا و نجف سردرآورده بود. هرچه پشت تلفن از ما اصرار که چه شد راهی کربلا شدی؟ از مصطفی انکار که هروقت برگشتم تعریف می کنم. کلافه نگاهم را بین جمعیت می چرخانم، نمی دانم ثانیه ها کند می گذرند یا من بی حوصله شده ام. به جمع خانواده نگاه می کنم که فقط من دور تر از آنها نشسته ام. اقوام زنعمو ناهید با خانواده ما، عمو صالح که بعد از آن شب طی پیمان نانوشته ای با همه قهر کرده بود. انگار از حال رفتن من عمدی بود که اینطور به تریج قبایش برخورده بود. با صدای محمدعلی از فکر و خیال بیرون آمدم و بلند شدم - اوناهاش مصطفی ست... کنار بقیه که رفتم مصطفی هم به ما رسید و در آغوش عمو باقر فرو رفت. پس از خوش و بش و احوالپرسی با همه با لبخند کمرنگی که رنگ مصنوعی بودنش از صدفرسخی هم معلوم بود به سمتم آمد، ترجیح دادم پیش دستی کنم تا ایندفعه غرورش را خورد شده نبیند - سلام زیارت قبول، خوشگذشت؟! ابروانش بالا که پرید و چشمهایش رنگ تعجب را که به خود گرفت دریافتم هنوز از دستم دلخور است. اما هرچه که می شد مصطفی همان مصطفی مهربان بود و دلِ سرد برخورد کردن با من را نداشت. - سلام ممنون دخترعمو ایشالا قسمت شما، خوب بود جای شما خالی... لحنش مثل همیشه نبود اما همینکه تحویلم گرفت لبخند را روی لبانم نشاند. با اصرار زنعمو که همه را برای ناهار دعوت کرد راهی رمچاه شدیم. در طول راه به این فکر بودم که چطور با مصطفی سر صحبت را باز کنم اصلا پایان صحبت هایم خوش خواهد بود یا باز هم ناتمام و بلاتکلیف می ماندم؟! همینکه رسیدم لباسهایم را با لباس های زیبای بندری ام عوض کردم. سفره ی رنگارنگی که زنعمو تدارک دیده بود آب هر دهانی را سرازیر می کرد، اما باز هم من بودم که از خوردن طفره رفتم و به چند دانه خرما اکتفا کردم. بعد از ناهار مصطفی بااجازه ای گفت و به سمت نخلستان نزدیک خانه ی عمو راه افتاد. کمی که گذشت و همه مشغول صحبت کردن شدند من هم بی سر و صدا از جمع فاصله گرفتم و به طرف نخلستان پا تند کردم. با آن دمپایی ها برایم سخت بود که راه بروم دست به تنه ی نخل ها گرفتم و آرام آرام قدم برداشتم، برای یافتن مصطفی سر می چرخاندم که کمی آنطرف تر زیر سایه ی یکی از نخل ها یافتمش، به سمتش قدم برداشتم. متوجه من که شد سریع دستی به چشمانش کشید و بلند شد - عه تو برای چی اومدی اینجا؟! از چشمان قرمزش معلوم بود گریه کرده، سوالش را بی جواب گذاشتم و بی پروا پرسیدم - گریه کردی؟! معذب لبخندی زد - آره یکم دلم برا کربلا تنگ شد. سری تکان دادم و زیر سایه ی همان نخل نشستم. - چیشد سر از کربلا درآووردی؟! به اطراف نگاه می کند و لبخند شیرینی می زند - خودمم نمی دونم، از بیمارستان که دراومدم یه کله روندم تا رسیدم به دیرستان گفتم تا اینجا که اومدم برم فرودگاه ببینم بلیط لحظه آخری برا کجا دارن برم یکم حال و هوام عوض بشه، گفتن برای یک ساعت دیگه یه بلیط داریم به مقصد نجف... از خدا خواسته مدارکمم همیشه تو داشبورد با یه کیف دوشی که مدارکمو کارتمو اینا بود راه افتادم. لبخندی به این خوش سعادتی اش زدم و گفتم - خوشبحالت امام حسین مخصوص دعوتت کرده. لبخند زد و چشمانش را بست، به تنه نخل تکیه داد و گذاشت غرق در خیالات شیرینش بشود. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay