eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد تهران خوش‌آمد می‌گفت، نگاهم را به صفحه موبایلم برد و دیدم ساعت ده صبح است. صبح شنبه 22 تیر ماه سال 92 و چهارم ماه مبارک رمضان که می‌توانست به یُمن این ماه مبارک، شروع یک درمان موفق برای مادر باشد. در این چند شب گذشته از ماه رمضان، چقدر خدا را خوانده و هر سحر و افطار چقدر اشک ریخته و شفای مادرم را از درگاه پروردگار مهربانم طلب کرده بودم و حالا با قدم نهادن در این مسیر تازه، چقدر به بازگشت سلامتی‌اش دل بسته بودم. مادر به کمک من و مجید از پله‌های کوتاه هواپیما به سختی پایین می‌آمد و همین که هوای صبح گاهی به ریه‌اش وارد شد، باز به سرفه افتاد. هر بار که دستانش را می‌گرفتم، احساس می‌کردم از دفعه قبل استخوانی‌تر شده و لاغریِ بیمار گونه‌اش را بیشتر به رخم می‌کشید. سالن فردگاه به نسبت شلوغ بود و عده زیادی به استقبال یا بدرقه مسافرانشان آمده بودند. دست مادر را گرفته بودم و همپای قدم‌های ناتوانش پیش می‌رفتم و مجید هم چمدان کوچک وسایل‌مان را حمل می‌کرد که صدای مردی که مجید را به نام می‌خواند، توجه ما را جلب کرد. مرد جوانی با رویی خندان به سرعت به سمت‌مان آمد و همین که به مجید رسید، محکم در آغوشش کشید و احوالش را به گرمی پرسید. سپس رو به من و مادر شروع به سلام و احوالپرسی کرد و همزمان مجید معرفی‌اش نمود: «آقا مرتضی، پسر عمه فاطمه هستن.» و مرد جوان با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: «پسر عمه که چه عرض کنم، ما از بچگی با هم بزرگ شدیم. دیگه مثل داداشیم.» سپس سرش را به نشانه احترام خم کرد و با لبخندی صمیمی ادامه داد: «مامانم منو فرستاده و دستور داده که ببرمتون منزل. اگه قابل می‌دونید تا هر وقت که اینجا هستید، ما در خدمتتون هستیم.» و بی‌معطلی چمدان را از دست مجید گرفت و همانطور که به سمت درب خروجی می‌رفت، رو به مجید صدا بلند کرد: «تا شما بیاید، من میرم ماشینو از پارکینگ بیارم جلو در.» و با عجله از سالن خارج شد. مادر همچنانکه با قدم‌هایی سُست پیش می‌رفت، از مجید پرسید: «مجید جان! این آقا مرتضی همونی نیس که شب عروسی هم خیلی زحمت می‌کشید؟» و چون تأیید مجید را دید، ادامه داد: «اون شب همه زحمت سفارش میوه و شیرینی و شام با این بنده خدا بود. خدا خیرش بده!» مجید خندید و گفت: «آخه واقعاً ما با هم مثل برادریم. حالا ان شاءالله سر عروسیش جبران می‌کنم.» از سالن که خارج شدیم، آقا مرتضی با اشاره دست ما را متوجه خودش کرد. پژوی نقره‌ای رنگش را در همان نزدیکی پارک کرده و درِ عقب را برای سوار شدن مادر باز گذاشته بود. با احترام و تعارف‌های پی‌در‌پی آقا مرتضی، من و مادر عقب نشستیم و مجید هم جلو سوار شد و حرکت کردیم.از محوطه فرودگاه که خارج شدیم، سر خوش صحبتی آقا مرتضی باز شد و رو به مادر کرد: «حاج خانم! این آقا مجید رو اینجوری نگاه نکنید که اومده بندر و یادی از ما نمی‌کنه. یه زمانی ما از صبح تا شب با هم بودیم. با هم سر سفره عزیز چایی شیرین می‌خوردیم، با هم تو کوچه فوتبال بازی می‌کردیم، سر ظهر هم یا مجید خونه ما بود یا من خونه عزیز!» مجید به سمت ما چرخید و برای شرح بیشتر حرف‌های آقا مرتضی، توضیح داد: «آخه اون زمانی که من خونه عزیز بودم، عمه فاطمه طبقه بالای خونه عزیز زندگی می‌کردن.» و آقا مرتضی با تکان سر، توضیح مجید را تأیید کرد و باز سر سخن را به دست گرفت: «آره دیگه! کلاً ما با هم بودیم! هر کی هم می‌پرسید می‌گفتیم داداشیم!» مجید لبخندی زد و گفت: «خدا رحمت کنه شوهر عمه فاطمه رو! واقعاً به گردن من حق پدری داشتن!» که آقا مرتضی خندید و گفت: «البته حق پدری رو کامل اَدا نکرد! چون کتک زدن‌هاش مال من بود و قربون صدقه‌هاش مال مجید!» مجید هم کم نیاورد و با خنده جوابش را داد: «خُب تقصیر خودت بود! خیلی اذیت می‌کردی!» و آقا مرتضی مثل اینکه با این حرف مجید به یاد شیطنت‌هایش افتاده باشد، خندید و گفت: «اینو راست میگه! خیلی شَر بودم!» سپس از آینه نگاهی به مادر کرد و ادامه داد: «عوضش حاج خانم هر چی من شَر بودم، این دامادتون مظلوم بود! تو مدرسه من همش گوشه کلاس وایساده بودم و شب باید جریمه می‌نوشتم، اونوقت مجید نمره انظباطش همیشه بیست بود! نتیجه هم این شد که الان مجید خونه و زن و زندگی داره و من همینجوری موندم!» مادر در جوابش خندید و گفت: «ان شاء‌الله شما هم سر و سامون می‌گیری و خوشبخت میشی پسرم!» و آقا مرتضی با گفتن «ان شاء‌الله!» آن هم با لحنی پُر از حسرت و آرزو، صدای خنده مجید را بلند کرد. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫 👇👇👇 @repelay
• 🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 متفڪر نگاهم میڪند:و مهندس فراهانے؟! مڪث میڪنم،باید بہ او اعتماد ڪنم و سر بستہ موضوع را بگویم؟! بدون حرف بہ صورتم خیرہ شدہ،نگاهم را بہ میز مے دوزم. _مهندس فراهانے و پدرم یہ سرے اختلافایے با هم دارن ڪہ مهندس فراهانے منو خانوادہ م رو هم درگیر این اختلاف ڪردہ و یہ سرے مزاحمتا براے من ایجاد ڪردن!متفڪر نگاهم میڪند و بلند میشود،بہ سمت میزش میرود و یڪے از ڪشوها را باز میڪند. پاڪت سیگارش را از داخل ڪشو بیرون مے ڪشد:این روزا ڪلا فڪرم آشفتہ ست! نگاهش را چند لحظہ بہ داخل ڪشو میدوزد و سپس ڪشو را مے بندد. همانطور ڪہ با فندڪ سیگارش را روشن مے ڪند مے پرسد:حالا آدرس یا شمارہ ے شهابو چے ڪار میخواید؟! _دنبال ڪسے ام! پڪے بہ سیگارش میزند و ابروهایش را بالا میدهد:شهاب میتونہ براتون پیداش ڪنہ؟! _از نزدیڪان خودشونہ،میخوام راہ ارتباطے رو برام باز ڪنن! روے صندلے اش مے نشیند و مے گوید:با وجود اختلافایے ڪہ گفتید بهترہ مستقیم با شهاب صحبت نڪنید! شهاب پسر فوق العادہ سادہ و خوش قلبیہ اما یڪم ڪینہ ایہ! ڪنجڪاو مے پرسم:خیلے باهاش صمیمے اید؟ سرش را تڪان میدهد:من زیاد نہ! با فرزاد خیلے راحت تر و صمیمے تر بود ڪہ نمیدونم چرا این روزا باهم بہ مشڪل برخوردن و نسبت بہ هم خیلے حساس شدن! حتما حساسیت فرزادم نسبت بہ شما دونستن این اختلافیہ ڪہ مے گید! متفڪر بہ رو بہ رویم خیرہ میشوم،چند لحظہ بعد بہ سمتش برمے گردم و مے پرسم:شما شمارہ یا چیز دیگہ اے از خواهرش دارید؟! متعجب نگاهم میڪند:آرزو؟! _بلہ! _شمارہ ڪہ نہ! فقط چندبارے با شهاب دیدہ بودمش! آهانے مے گویم و بلند میشوم،میخواهم بہ سمت در حرڪت ڪنم ڪہ مے خواندم:خانم نیازے! بہ سمتش برمے گردم:بلہ؟! جدے مے گوید:دوست ندارم دیگہ درگیرے و بحثے بین شما و فرزاد ببینم! از رفتار امروزتون چشم پوشے میڪنم! پوزخندے میزنم و چیزے نمے گویم،بہ سمت در راہ مے افتم و در را باز میڪنم. میخواهم در را ببندم ڪہ مے بینم روزبہ سریع از داخل ڪشوے میز حلقہ ے سادہ ے نقرہ اے رنگے بیرون مے ڪشد و داخل سطل زبالہ پرت مے ڪند! 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 از آسانسور خارج میشوم و بہ سمت دفتر راہ مے افتم،سر و صداهایے از داخل سالن مے آید متعجب وارد دفتر میشوم. وارد هفتہ ے سوم فروردین ماہ شدہ ایم،چند نفر از ڪارمندها در رفت و آمدند و بادڪنڪ هاے هلیومے سفید و آبے را بہ سمت سقف روانہ مے ڪنند! یلدا با دقت بہ آن ها چشم دوختہ،متعجب بہ سمتشان مے روم و سلام میڪنم‌. همہ با عجلہ جوابم را مے دهند،میخواهم بہ سمت یلدا بروم ڪہ مهندس امیر میرزایے با عجلہ وارد دفتر میشود و بلند مے گوید:بچہ ها! رضا رو گذاشتم پایین مهندسو بہ حرف بگیرہ و معطلش ڪنہ! همہ چے آمادہ ست؟! همہ یڪصدا مے گویند:بعلہ! درسا یڪے از نقشہ ڪش هاے شرڪت داد میزند:بگید آقا حامد ڪیڪو شمعو بیارہ! از دیشب پدرم در اومدہ تا سالم نگهش داشتم! بہ سمت یلدا مے روم و با خندہ مے گویم:سلام! اینجا چہ خبرہ؟! یلدا بہ سمتم بر مے گردد و لبخند میزند:سلام آیہ جون! بچہ ها میخوان براے مهندس ساجدے تولد بگیرن! متعجب مے گویم:پس چرا ڪسے بہ من چیزے نگفت؟! من ڪادو ندارم بهش بدم! مهربان مے گوید:با دو سہ تا از بچہ ها تصمیم گرفتہ بودیم تولد بگیریم اما مردد بودیم آخر دقیقہ ے نود نهایے شد! فقط امیدوارم مهندس ساجدے همہ مونو اخراج نڪنہ! پشت بند این جملہ مے خندد،با لبخند بہ شور و نشاط ڪارمندان نگاہ میڪنم و گوشہ اے براے تماشا مے ایستم. آقا حامد با ڪیڪ بزرگ دایرہ اے شڪلے ڪہ با گل هاے خامہ اے آبے تزئین شدہ نزدیڪمان میشود و رو بہ یلدا مے گوید:اینو ڪجا بذارم؟! قبل از اینڪہ یلدا دهان باز ڪند درسا سریع مے گوید:آقا حامد لطفا بذارش روے میز آیہ! حامد ڪیڪ را روے میز مے گذارد و سپس شمع هایے ڪہ عدد سے و یڪ را نشان میدهد روے ڪیڪ میگذارد. میرزایے دوبارہ با عجلہ وارد دفتر میشود و مے گوید:دارہ میاد بالا! همہ آرام ڪنار هم مے ایستند و میرزایے و دو نفر دیگر از مهندسان شرڪت برف شادے بہ دست پشت در مے ایستند. چند لحظہ بعد صداے قدم هایے مے پیچد و روزبہ در چهارچوب در ظاهر میشود. میخواهد اولین قدم را بردارد ڪہ مهندس میرزایے و دو نفر دیگر سریع از پشت در بیرون مے آیند و شروع میڪنند بہ زدن برف شادے روے صورت روزبہ! هم زمان تمام ڪارمندهاے ڪف میزنند و بلند مے گویند:تولدت مبارڪ! روزبہ هاج و واج سعے دارد از دست میرزایے و دوستانش فرار ڪند اما اجازہ نمے دهند. همہ شروع بہ خندیدن مے ڪنند،چند لحظہ بعد میرزایے و دوستانش دست بر مے دارند. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ مورد رضایت است👉🏻 @repelay
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍از دانشگاه برمی گشتم که تلفنم زنگ زد ... صدای کامل مردی بود، ناآشنا خودش رو معرفی کرده - شما رو آقای ابراهیمی معرفی کردن گفتن شما تبحر خاصی در شناخت افراد دارید و شخصیت شناسی تون خیلی خوبه ... ما بر حسب توانایی علمی و موقعیتی می خوایم نیرو گزینش کنیم می خواستیم اگر برای شما مقدوره از مصاحبت تون تو این برنامه استفاده کنیم از حالت حرف زدنش حسابی جا خوردم محکم و در استفاده از کلمات و لغات فوق العاده دقیق ... - آقای ابراهیمی نسبت به من لطف دارن ... ولی من توانایی خاصی ندارم که به درد کسی بخوره شخصیت و نوع حرف زدنش، من رو مجاب کرد که حداقل به خاطر حس عمیق کنجکاوی هم که شده یه سر برم اونجا تلفن رو که قطع کرد سری شماره ابالفضل رو گرفتم مونده بودم چی بهشون گفته که چنین تصویری از من برای اونها درست کرده - هیچی ... چیز خاصی نگفتم فقط اون دفعه که باهام اومدی سر کارم فقط همون ماجرا رو براشون گفتم جا خوردم ... تو اون لحظه هیچ چیز خاصی یادم نمی اومد - ای بابا همون دفعه که بچه های گروه رو دیدی ... بعدش گفتی از اینجا بیا بیرون اینها قابل اعتماد نیستن تا چند وقت بعد هم، همه شون می افتن به جون هم ولی چون تیم شدن تو این وسط ضربه می خوری ... دقیقا پیش بینی هایی که در مورد تک تک شون و اون اتفاقات کردی درست در اومد من فقط همین ماجرا و نظرم رو به علیمرادی گفتم دو دل شدم موندم برم یا زنگ بزنم و عذرخواهی کنم ... به نظرم توی ماجرایی که اتفاق افتاده بود چیز چندان خاصی نبود و تصور و انتظار اون آقا از من فراتر از این کلمات بود - این چیزها چیه گفتی پسر؟نگفتی میرم ... خودم و خودت ضایع میشیم؟ پس فردا هر حرفی بزنی می پرسن اینم مثل اون تشخیص قبلیته؟ تمام بعد از ظهر و شب، ذهنم بین رفتن و نرفتن مردد بود در نهایت دلم رو زدم به دریا هر چه باداباد ... حس کنجکاوی و جوانی آرامم نمی گذاشت و اینکه اولین بار بود توی چنین شرایطی به عنوان مصاحبه کننده قرار می گرفتم هر چند برای اونها عضو مفیدی نبودم اما دیدن شیوه کار و فرصت یادگرفتن از افراد با تجربه می تونست تجربه فوق العاده ای باشه خبری از ابالفضل نبود وارد ساختمان که شدم چند نفر زودتر از موعد توی سالن، به انتظار نشسته بودن رفتم سمت منشی و سلام کردم پسر جوانی بود بزرگ تر از خودم ... - زود اومدید مصاحبه از 9 شروع میشه ... اسم تون و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟ - مهران فضلی گفتن قبل از 8:30 اینجا باشم ... شروع کرد توی لیست دنبال اسمم گشتن اسمتون توی لیست شماره 1 نیست در مورد زمان مصاحبه مطمئنید تازه حواسم جمع شد من رو اشتباه گرفته ... ناخودآگاه خندیدم - من برای مصاحبه شدن اینجا نیستم قرار جزء مصاحبه کننده ها باشم تا این جمله رو گفتم سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد گوشی رو برداشت و داخلی رو گرفت آقای فضلی اینجان گوشی رو گذاشت و با همون نگاه متحیر، چرخید سمت من ... - پله ها رو تشریف ببرید بالا سمت چپ اتاق کنفرانس تشکر کردم و ازش دور شدم حس می کردم هنوز داره با تعجب بهم نگاه می کنه حس تعجبی که طبقه بالا توی چهره اون چهار نفر دیگه عمیق تر بود هر چند خیلی سریع کنترلش کردن من در برابر اونها بچه محسوب می شدم و انصافا از نشستن کنارشون خجالت کشیدم برای اولین بار توی عمرم حس بچه ای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ ترش کرده آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد و یه دورنمای کلی از برنامه شون و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت به شدت معذب شده بودم نمی دونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه که - ادای بزرگ ترها رو در نیار باز آدم شده واسه ما و ... و حالا که در کنار چنین افرادی نشستم خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم یا اینکه این چهل و پنج دقیقه، به نظرم یه عمر گذشت و این حالت زمانی شدت گرفت که ... یکی شون چرخید سمت من آقای فضلی عذرمی خوام می پرسم قصد اهانت ندارم شما چند سالتونه؟ 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 فعلاً جاي لجبازي نبود به دروغ گفتم: - نه دیگه می خوام سورپرایز بشی! بهزاد با شیطنت گفت: - حیف از این همه آرایش که امشب باید پاك بشه! منظـور بهـزاد را متوجـه شـدم او از مـن توقـع داشـت امشـب را درکنـارش بمـانم . بایـد هـر طـور شـده زن دایــی را واســطه قــرار مــی دادم. هنــوز اخطــارش را فرامــوش نکــرده بــودم او زن ز یرکــی بــود و توانسـته بـود افروزهـا را در یـک جلسـه تـا حـدي بشناسـد از نگـاه او اعتمـاد بـه افروزهـا اشـتباه غیـر قابل برگشـتی بـراي مـن بـود . بـه پیشـنهاد بهـزاد رفتـیم آتلیـه و چنـد تـا عکـس انـداختیم خوشـبختانه همه عواملش زن بودند. بــا رســیدن بــه منــزل افــروز و د یــدن ماشــینهاي پــارك شــده متوجــه شــدم اکثــر مهمانهــا آمــده انــد . جشن، خیلـی مفصـل تـر از آن چیـزي بـود کـه فکـرش را مـی کـردم . از در دیگـر خانـه بـه اتـاق بهـزاد در طبقـه بـالا رفتــیم، اسـترس زیـادي داشــتم و قلـبم بـه شــدت مـی زد. بهـزاد رو بــه رویـم ایســتاد و شنل را از روي سرم برداشت و با دیدن مدل موهایم با نارضایتی گفت: - چقدر موهات رو بد درست کرده چرا گذاشتی همه اش رو جمع کنه؟ با دلخوري گفتم: - خیلی بد شدم؟ - نه اما دوست داشتم موهات مثل دفعه قبل باز باشه! ولش کن دیگه، بجنب بریم دیر شد! شنل را برداشتم که بپوشم، بهزاد با عتاب گفت: - چرا این رو بر می داري؟ از دســتم بیــرون کشــید و گوشــه اي از اتــاق پــرت کــرد . هــم از واکــنش بهــزاد مــی ترســیدم هــم از اینکه این طور در جلوي مهمانها ظاهر شوم شرم داشتم. خیلی جدي گفتم: - بهزاد، من خجالت می کشم اینجوري بیام. - منظورت چیه؟ تو قبلاً هم این طوري می اومدي مهمونی، یادت رفته؟ - حالا فرق داره! - مسخره بازي در نیار. - بــه خــدا دســت خــودم نیســت یــه جــوري ام. احســاس عــذاب وجــدان مــی کــنم. نمــی تــونم! مــی فهمی؟ بهزاد از خشم سرخ شد و داد زد: - نه نمی فهمم - به هر حال من این جوري نمیام. حالا هر دو داد می زدیم. بدون اعتنا به حرف من گفت: - عجله کن. *** بـا خـداي خـودم عهـد کـرده بـودم هـیچ وقـت بـدون پوشـش جلـو ي نـامحرم ظـاهر نشـوم . بهـزاد هـم هر چقدر می خواسـت عصـبانی شـود و داد بزنـد، بـالاخره با یـد یـاد مـی گرفـت کـه بـه عقا یـد مـن هـم احتــرام بگــذارد، اگــر الان جلــو یش کوتــاه مــی آمــدم تــا آخــر عمــرم با یــد آن طــوري کــه او دوســت داشـت و راضـی بـود زنـدگی مـی کـردم امـا رضــایت خـدا بـرایم مهمتـر از رضـایت همسـرم بـود. بـا عزم راسـخ و گامهـا ي محکـم بـه طـرف شـنل رفـتم دسـتم را جلـو بـردم تـا آن را بـردارم کـه بهـزاد بـا خشـونت دسـتم را پــس زد، مـچ دسـتم را محکــم گرفـت از خشـم دنــدانها یش را بـه هـم فشـار داد و گفت: - اون روي سـگ مـن رو بــالا نیـار ســهیلا! نـذار بهتــرین شـب عمـرم بــا ایـن کــاراي احمقانـت خــراب بشه! - متأسفم، مـن همـین مـدلی هسـتم اگـه نمـی تـونی مـن رو این جـوري قبـول کنـی همـین الان بهمـش بزن! - شرمنده عزیزم! تو رو می خوام ولی این شکلی نه! - پس بهمش بزن! - خیلی دوست داري امشب آبروي من رو بریزي؟ می خواي تلافی کنی؟ - مـن آنقــدر بچــه نیسـتم کــه تــوي همچـین مــوقعیتی تلافــی کـنم. امــا نمــی تـونم روي اعتقــاداتم پـا بذارم. - براي این حرفا دیره سهیلا. و همان طـور دسـتم را محکـم گرفـت و مـن را دنبـال خـودش کشـید و بـه خـارج از اتـاق بـرد هـر چـه تقــلا کــردم نتوانســتم دســتم را بیــرون بکشــم تــا ا ینکــه وســط راهــرو بــا خالــه يِ مــادر بهــزاد کــه متعجب به ما نگاه می کرد برخورد کردیم. بهزاد خیلی خونسرد و مسلط با لبخند گفت: - می بینی خاله جون، خانم من بدون زیر لفظی پایین بیا نبود! مجبور شدم به زور بیارمش! خالــه پیــرش بــا چهــره ي بشاشــی کــه هــیچ نشــانی از تعجــب چنــد لحظــه پــیش در آن نمانــده بــود لبخندي زد و گفت: - زیرلفظــی کــه وظیفــه دامــاد نیســت دختــرم، وظیفــه پــدر و مــادر دامــاده ! در ثــانی زیــر لفظــی رو جلوي مهمون می دن نه تو خلوت! بیچــاره پیــرزن خــوش خیــال بــاورکرده بــود و ســعی داشــت رسـم و رســومات را بــه مــن یــاد بدهــد! لبخنـدي زدم و تشـکر کـردم و بـه ناچــار دسـتم را بـه دسـت بهـزاد دادم و بـه سـمت پلـه هـا رفتــیم. بهزاد با لبخند گفت: - هنوزخیلی مونده بهزاد را بشناسی سیندرلا! - اشتباه نکن این دفعه آخره، به خاطرحفظ آبروت هیچی نگفتم. - من کشته همین اخلاقتم. - تو از این اخلاقم سوء استفاده می کنی. - بسه دیگه! فعلاً بخند داریم به انتهاي پله ها می رسیم. ⛔️ http://eitaa.com/j
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از خوردن شام ، به زور آیه و بنیامین رو فرستادم تا استراحت کنند. دکتر گفته بود مروا تا چند ساعت دیگه بهوش میاد. ولی هنوز تو همون حالت قبلی بود . پس تا وقتی بهوش نیومده فرصت دارم قرآن بخونم . به سراغ قرآنم رفتم و شروع کردم به خوندن. تقریبا تمام سوره ها رو خونده بودم . دهنم خشک شده بود . قرآن رو گذاشتم کنار و از روی میز کنار تخت برای خودم یه لیوان آب ریختم. آبش خیلی خنک بود برای همین دوباره یه لیوان دیگه آب ریختم و همین که خواستم لیوان دومو بخورم احساس کردم انگشت مروا کمی تکون خورد . فکر کردم خیالاتی شدم ، لیوان آبو به دهنم نزدیک کردم که یک دفعه مروا از جا پرید و شروع کرد به جیغ و داد کردن . ترسیده عقب رفتم. وقتی دیدم ساکت نمیشه با صدای آرومی که فقط خودم و خودش میشنیدیم گفتم +‌ ساکتتتتت !!!! ساکتتتشوووو !!!! نصف شبههه ، الان پرستارا میانننن !!! ساکتتت ... وقتی دیدم ساکت بشو نیست لیوان آبی که توی دستم بود رو روی صورتش پاشیدم. متعجب نگاهم کرد و نفس نفس میزد و از صورتش آب چکه میکرد . تمام لباس هاش خیس شدن . بعد از گذشت چند دقیقه. دستمو جلوی صورتش تکون دادم ... +خانم فرهمند. خانم فرهمند. مروا خانوم... هرچقدر صداش میزدم جواب نمیداد و فقط نفس نفس میزد... با صدای نسبتا بلندی سرش داد زدم . +مروااااا _هاااااااا شرمنده سرمو پایین انداختم. +چرا جواب نمیدید خانوم فرهمند. حالتون خوبه ؟ جوابی نداد . سرمو بلند کردم دیدم به یه جا زل زده ، دوباره سوالمو تکرار کردم . +حالتون خوبه؟ نگاه متعجبشو بهم دوخت و گفت _ من کجام ؟! چه بلایی سرم اومده ؟! چرا بهم سُرم وصله ؟! بی توجه به سوالاتش دوباره سوال خودمو پرسیدم + حالتون خوبه ؟ _ به تو چه ! مگه دکتری ؟! در جواب گستاخیش اخمی کردم کردم و گفتم. +من میرم پرستار رو خبر کنم. خواستم قدمی بردارم که صداش متوقفم کرد. _صبر کن . روی نوک پا چرخیدم سمتش... +بله؟ _اوه ، شما ریشوهام از این کارا بلدید؟ +ریشو ؟! به نظرم حزب اللهی واژه مناسب تری هست ! _عه واسه خودتون اسمم انتخاب کردید؟! حزب اللهی... عجب... سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم ، چون میدونستم هنوز ویندوزش بالا نیومده و تو عالم هپروته. _کی بالای سرم قرآن میخوند؟ سرمو انداختم پایین تر و دستی به گردنم کشیدم و گفتم +بنده ! دستی به دماغش کشید و گفت _حس کسایی رو داشتم که مُردن و دارن بالا سرشون قرآن میخونن... با این تعبیرش خندم گرفت و لبخند ملیحی زدم. _یخ زدمممم چرا اینقدر سردهههه؟ از دهنم پرید و گفتم +چیزی نیست ؛ بخاطر آب سردیه که روتون ریختم. چشم غره ای بهم رفت و تازه متوجه حرفی که زدم شدم. خواستم حرفی بزنم که بی هوا..... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay