هدایت شده از ▫
9.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀صلی الله علی الباکین علی الحسین (روحی فداه)🚩
🏴 فرارسیدن ماه #محرم ماهعزای سیدوسالار شهیدان #اباعبدالله_الحسین علیهالسلام را
به پیشگاه صاحب عزا#امام_زمان عجلالله تعالیفرجه وهمه شیعیانشان تسلیت عرض مینمایم.
🥀ازهمه شما بزرگواران جهت تعجیل در فرج حضرت حجت(عج) وشفای بیماران التماس دعا داریم.🥀
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_چهارم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_پنجم
نگاهم به نجلاء افتاد که هنوز درآغوش آقا حمید بود
_دخترم بیا پایین،آقا حمید خسته میشن
حمیدآقا بوسه ای روی گونه نجلاء کاشت
_من راحتم ،دلم برای دخترکم تنگ شده
با تعارف پدرجان همه وارد خانه شدیم.
من به آشپزخانه رفتم تا چای بیاورم.
صدای خنده نجلاء در خانه پیچید و مرا به وجد آورد.
سینی چای را مقابل همه گرفتم وبعد از گذاشتن سینی روی میز روی مبل تکی نشستم.
نیم ساعتی گذشته بود که خاله روبه حمیدآقا کرد
_حمید جان به موقع اومدی یه اتفاقی افتاده که بهتره تو هم در جریان باشی
_ان شاءالله که خیره
_خیره مادر خیره.نجلاء عزیزم میری تو اتاق عمو کمیل با عروسکی که بابایی آورده بازی کنی؟
_چشم مادرجون
لبخندی نثاردختر فهمیده ام کردم
بعد از رفتن نجلاء، خاله نگاهش را به من دوخت
_روژان جان خودت خوب میدونی که از روزی که وارد این خانواده شدی ،عروسم نبودی بلکه دخترم بودی.
ما ممنونتیم که بعد شهادت پسرمون بازهم در کنار ما موندی و چندسال جوانیت رو پای عشقی که به پسرم داشتی، ریختی!
روژان جان تو من و حاج آقا را پدر و مادرت میدونی یانه؟
با چشمانی که هرلحظه امکان بارشش بود و با صدایی که بایاد کیانم ازبغض می لرزید جواب دادم
_معلومه که شما رو پدرو مادر خودم میدونم.
_عزیزم چند روزیه واسه دخترما خواستگار اومده ،ما دلمون نیومد بخاطر این که عشق پسر شهیدمون بودی،خودخواه باشیم و بدون درنظر گرفتن جواب تو به آنها جواب منفی بدیم.
حاج آقا رفته تحقیق خانواده آبرو داری هستند.حالا اجازه میخوان فردا شب بیان خواستگاری ،چی بگیم بهشون؟
نگاهم به دستان مشت شده کمیل و ابروهای گره افتاده حمیدآقا افتاد.
از خجالت لب گزیدم و با غلطیدن اولین قطره اشک روی صورتم با دستانی لرزان از روی مبل برخواستم.
_خاله اگر ما اینجا مزاحمیم و یا بودنمون ناراحتتون میکنه،بهم بگید. خدامیدونه ناراحت نمیشم ،دست دخترمو میگیرم و میرم یه جایی دیگه
اشکهایم شدت گرفت و نتوانستم حرفی بزنم.
پدرجان بلند شد و مرابه آغوش کشید
_باباجان این چه حرفیه آخه،تو امانت پسرمونی ،تو دخترمی تو عزیزاین خونه ای چرا ما باید از دخترمون خسته بشیم، ما فقط نمیخواستیم خودخواه باشیم .باباجان ما به فکر جوانی تو هستیم ،الان جوونی،چندصباح دیگه که سنی ازت بگذره نیاز به یه همراه داری تو زندگی باباجان.
گریه نکن دخترم، بخاطر ریش سفید من اجازه بده فردا بیان اگر نخواستی خودم ردشون میکنم برن.باشه بابا
_چشم
بوسه ای پدرانه روی پیشانی ام کاشت
_خداحفظت کنه باباجان
_با اجازه
با کلی خجالت و ناراحتی از ساختمان خارج شدم و به سمت خانه خودم رفتم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_ششم
به اتاقم پناه بردم و عکس کیان را از روی پاتختی برداشتم
_سلام بی معرفت،بدون من خوبی؟خوش میگذره ؟خیلی دلم برای تو و لبخندات تنگ شده،کاش بودی عزیزم تا کسی جرات نکنه بیاد خواستگاری من.کیان من چطور بدون تو زندگی کنم؟چطوری بزارم جای یکی دیگه بیاد قلبم ،تو زندگیم.
اخم نکن بهم میدونم وصیت کردی ولی دلم راضی نمیشه،من هنوز هم فکر میکنم خو بامن زندگی میکنی ،دلم به شبهایی که میای توخوابم خوشه.نمیتونم به وصیتت عمل کنم عزیزم ،منو ببخش
بوسه ای روی قاب عکس نشاندم و روی میز گذاشتم.
به خودم که آمدم پاسی از شب گذشته بود.میلی به خوردن شام نداشتم
روتختی را کنار زدم و دراز کشیدم.
صدای پیامک گوشیام بلند شد .
گوشی را از روی پاتختی برداشتم ،پیامک از حمیدآقا بود
_سلام.میدونم نیاز به تنهایی دارید ،امشب نجلاء پیش من میخوابه،ایرادی که نداره
کوتاه نوشتم نه و گوشی را روی پاتختی گذاشتم و دراز کشیدم
کیان با اخم روبه رویام ایستاده بود.
_سلام کیانم،چرا اخم کردی آقا.میدونی چقدر دلتنگتم.
قدمی به سمتش برداشتم که قدمی عقب رفت
_روژانم خانم قرارما این نبود،دلگیرم ازت.
با شنیدن حرفش اشکم چکید
_مگه چیکارکردم که سزاوار این تنبیهم .دلم میخواد سرمو بزارم رو قلبت و ضربانش رو بشنوم.بگو چیکارکنم تا ازم دلگیر نباشی
سرش را پایین انداخت
_ازدواج کن .تو جوونی این زندگی حقت نیست.من عذاب میکشم که پاتو توی زندگیم بازکردم و بعد رهات کردم.
_کی...ان،نگو اینجوری .من با خاطرات همون یک سال زنده ام .من نمیتونم ازدواج کنم .من به همین دیدارهای گاه به گاه هم راضیام.کیانم ازم رو برنگردون
_دیگه دیداری در کار نیست .تو باید با حمید ازدواج کنی اون دوستت داره ،به جای من هم میتونه دوستت داشته باشه حتی بیشتر ازمن دوستت داره.فقط اونه که تو رو خوشبخت میکنه.
تا وقتی ازدواج نکنی دیگه منو نمیبینی .به من اعتماد کن و با حمید ازدواج کن.نزار بیشتراز این ازتنهایی تو عذاب بکشم.دوستت دارم عزیزم بهم اعتماد کن
_خودخواه نباش عشق من ،اینو از من نخواه ،خودتو ازم دریغ نکن کیاااان
_بهم اعتماد کن.تا ازدواج نکنی نمیبخشمت
_نهههه
با گریه از خواب بیدار شدم .عرق سردی بر پیشانی ام نشسته بود .
با یادآوری خوابم به گریه افتادم ودیگر چیزی نفهمیدم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یا صاحبَ الزمان!
عمریست از فراقتان ندبه کرده ایم...
عمریست برای تعجیل در ظهورتان دعای فرج خوانده ایم...
عمریست برای تجدید میثاق با شما دعای عهد خواندهایم...
عمریست چشم به راه شما نشسته ایم...
مولاجان،ای پدر مهربانم ، ما شیفتگان و محبّان شما
همواره منتظر میمانیم تا جمعه ظهور...!
بِاَبِی اَنْتَ و اُمِّی و نَفْسی...
صبح بخیر، ای پدر مهربانم!
💥اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💥
#محرم
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_ششم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_هفتم
چشم که باز کردم در اتاقی سفید و آبی رنگ بودم.هنوز همه چیز برایم گنگ بود سرم را که چرخاندن متوجه شدم که دربیمارستان هستم .
چندلحظه گذشت تا اینکه سرو کله زهرا پیداشد.چشمان بازم را که دید سریع به سمتم آمد و دستم را گرفت
_توکه ما رو کشتی دختر دیوونه.
_من چرا اینجام؟
_صبح نجلاء اومده بود بیدارت کنه که دیده بود افتادی رو تخت و تکون نمیخوری .نمیدونی بچه چقدر ترسیده بود و جیغ میزد مامانم مرده.اول از همه عمو میاد داخل وقتی تو رو با این حال میبینه با کمک مامان و بابا میان بیمارستان.
سرم تیر کشید چشمانم را بستم و با دستم سرم را کمی فشاردادم تا دردش آرام شود
_دکتر میگفت بخاطر شک عصبی چنین بلایی سرت اومده .نمیدونی مامان از وقتی فهمیده چقدر خودش رو سرزنش کرد.
آهسته لب زدم
_تقصیر خاله نیست زهرا
با صدای آهسته تری درحالی که اشک میریختم، گفتم
_تقصیر داداش بی معرفتته
زهرا با تعجب نگاهم کرد
_کمیل
_دیشب خواب کیان رو دیدم ،از دستم ناراحت بود .گفت ..
_چی گفت
خجالت میکشیدم اسمی از حمیدآقا بیاورم.
_گفت باید با کسی که میگه ازدواج کنم وگرنه دیگه به خوابم نمیاد گفت تا ازدواج نکنم عذاب میکشه
صدای گریه ام بلندشد
زهرا هم اشک میریخت .
سرم را به آغوش کشید
_گریه نکن فدات شم،بگو ببینم گفت با کی باید ازدواج کنی
گریه ام بیشتر اوج گرفت و اصلا حواسم نبود که کسی دیگه هم وارد اتاق شده ،با گریه لب زدم
_حمیدآقا
زهرا با لبخند مرا از خود جدا کرد
_ای جانم داداشم چقدر هوای عموش رو داره
با حرص گفتم
_زهرا من دارم دق میکنم تو میخندی
با صدای سرفه یک مرد سریع سرم را از بغل زهرا بیرون آوردم و با دیدن حمیدآقا با خجالت لب گزیدم.
زهرا که متوجه شد من نگرانم که حرفامون رو شنیده باشه، رو به حمیدآقا کرد
_عمو کی اومدی؟
همه حواسم به جواب حمیدآقا بود.
کمی این پا و اون پا کرد
_الان.
قدمی نزدیکتر امد
_روژان خانم شما حالتون خوبه؟
_ممنونم خداروشکر ،نجلاء کجاست
_بچه ترسیده بود کمیل با خودش برد یکم تو شهر بگردونه اش تا حالش خوب بشه ،چنددقیقه قبل زنگ زد،گفت رفتن پارک و حال نجلاء خوبه.
خانم دکترداخل آمد
_به هوش اومدی خانوم خانوما .صبح کم مونده بود آقاتون از ترس دوراز جونشون سکته کنند بیشتر مواظب خودت باش .خداروشکر حالت خوبه مرخصی.
روبه حمیدآقا کرد
_این هم خانمتون سرو مرو گنده .میتونید تشریف ببرید
تا حمیدآقا خواست بگوید که دکتر اشتباه متوجه شده .دکتر رفت.
حمیدآقا هم که از حرفهای دکتر خجالت کشیده بود با عجله دنبال راه فرار بود
_من...من میرم کارهای ترخیص رو انجام بدم.تو ماشین منتظرتونم
با عجله از اتاق خارج شد .
من هم دست کمی از او نداشتم ولی زهرا با رفتن حمیدآقا زد زیر خنده
_آخییییی طفلک عموم چقدر هول شد و خجالت کشید
دوباره زد زیر خنده
با حرص اسمش رو صدا زدم
-زهر.......ا
زهرا به زور جلوی خنده اش را گرفت
_داداش بی معرفتم کجاست ،عشق عمه رو کجا گذاشتی
_داداش با معرفتتون که بیرون شهر هستند رفتند سر پروژه ،گوشیشون هم خونه جا گذاشته بود،نشد بهش خبر بدم .عشق عمه پیش مامانی جونشه.
منم به مامان و بابا چیزی نگفتم ،میدونی که از بعد شهادت کیان چقدر نگران حالتن.پاشو بریم عزیزم
با کمک زهرا از روی تخت برخواستم و باهم از بیمارستان خارج شدیم .
حمیدآقا به ماشینش تکیه زده بود و منتطر ما بود .
هرسه سوار ماشین شدیم و به سمت خانه رفتیم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_هشتم
یک هفته از آن اتفاق گذشته بود، کیان به خوابم نمیآمد و همین باعث شده بود، بهم بریزم و حوصله هیچ کس رانداشته باشم،حتی نجلای عزیزم!
مثل همیشه داخل اتاقم نشسته بودم که خاله به دیدنم آمد.
من روی تخت نشستم و خاله روی صندلی پشت میز آرایشم.
_روژان جان، خدامیدونه که تو اندازه زهرام دوست داشته و دارم.لطفا به همه حرفام گوش بده و بعد تصمیم بگیر.
سرم را به زیر انداختم
_ممنون خاله، بفرمایید گوش میدم
_بعد از اون شب که حالت بد شد حاج آقا گفت به خواستگارت جواب منفی بدیم، منم زنگ زدم و جواب منفی رو دارم
با قدردانی نگاهش کردم
_راستش حالا یه خواستگار دیگه داری!
ناخودآگاه ابروهایم همدیگر را به آغوش کشیدند.
_خاله من قصد ازدواج...
_قراربود اول به حرفام گوش بدی،درسته؟
سرم را به زیر انداختم و انگشتانم بازی میکردم
_بله درسته ببخشید،بفرمایید
_خواستگارت غریبه نیست مادر، خواستگار جدیدت حمید هستش!
چنان سرم را بالاآوردم و گردم صدا داد، که احساس کردم گردنم شکست.
_روژان جان تو دخترمی و حمید پسرم.چند روز پیش که من و حاج آقا باهم مشورت کردیم، دیدیم مطمئن تر از حمید پیدا نمیکنیم که تو رو خوشبخت کنه و از طرفی نجلاء حمید رو پدرش میدونه و خیلی وابسته حمید هستش و حس حسادت نسبت به همه اطرافیان حمید داره.
من و حاج آقا مطمئنیم حمید میتونه خلاء های زندگی شما رو پر کنه و پدر نجلاء باقی بمونه و دخترم ضربه روحی نخوره.
عزیزم نمیخوام الان جواب بدی، درست و حسابی فکر کن و برای آینده ات تصمیم بگیر.
اولین قطره اشکم که جاری شد .خاله سرم را به آغوش کشید.
روژان جان تو اگه فقط یک سال کیان رو شناختی و باهاش زندگی کردی، من سی و چند سال اون رو بزرگ کردم .برای من و حاجی خیلی سخته امانت پسر شهیدمون رو به کسی دیگه بسپاریم ولی نمیتونیم وصیتنامه کیانم رو نادیده بگیریم.
میدونم دوسش داشتی و عاشقانه باهم زندگی کردید ولی من، مادرش بودم. جیگرم سوخت وقتی خبر شهادتش رو شنیدم ولی باید زندگی کرد عزیزم.
کیان که عاقبت بخیر شد ان شاءالله تو هم عاقبت بخیر بشی و زندگی شادی در این دنیا داشته باشی .آرزوی همه ما خوشبختی دخترمونه.مادرجون من میرم شما فکراتو کن و بعد خبر بده.هرتصمیمی بگیری ما بهش احترام میزاریم، فقط حمید رو زیاد منتظر نزار عزیزم.
خاله مرا از آغوشش جدا کرد و بوسه ای روی دوچشمم کاشت و از اتاق خارج شد.
من ماندم و فکر به حمیدی که خواستگارم شده بود.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_سی_و_سوم
لپ تاپ کاوه رو ، روشن کردم و رفتم سراغ فایل های صوتیش ...
[ دین اومده حالت رو خوب کنه ! ]
[ حاج آقا پناهیان ]
دین اومده حالت رو خوب کنه ؟!
اگر منظورتون از دین همون دینیه که سراسر افسردگیه من یکی که حال خوبی توش ندیدم .
والا ...
با این حال فایل رو پلی کردم و همزمان با گوش کردن شروع کردم به نوت برداری .
[ اولین کاری که دین انجام میده چیه ؟!
حال آدم رو خوب میکنه .
تمام احکام دینی مهم ترین اثر فوری که دارن اینه که حال آدم رو خوب میکنن .
هرچی توصیه در دین وجود داره ، ایناها اولین اثرش و اثر فوریش اینه که حال آدم رو خوب میکنه و مراقبت می کنه انسان حالش بد نشه .
نگاه حرام نکن حالت بد میشه.
غیبت نکن حالت بد میشه .
دروغ نگو حالت بد میشه .
صدقه بده حالت خوب میشه.
کار کن پول در بیار حالت خوب میشه .
اسراف نکن حالت خوب میشه .
ما دین رو باید واقعا کار کرد اولیش رو این بدونیم که حال آدم رو خوب میکنه.
دشمنی داریم به نام ابلیس که او مهم ترین کارش اینه که حال آدم رو بد میکنه .
مدام آدم رو وادار میکنه آدم به صحنه هایی نگاه کنه که حالش بد بشه .
به اینکه کی بیشتر از آدم داره .
به اینکه آدم چی نداره .
به اینکه آدم چی رو نمی تونه به دست بیاره .
به اینکه چی رو از دست داده ]
بعد از گوش دادن به فایل صوتی لبخند پهنی روی صورتم نقش بست .
استاد پناهیان اینقدر خوب صحبت می کرد که کلی انرژی مثبت به آدم تزریق میشد .
خواستم برم سراغ فایل صوتی بعدی که با خودم گفتم :
نه ، اینجوری که نمیشه !
مروا تا کی میخوای از مطالب کاوه استفاده کنی و دزدکی بری سراغ لپ تاپش ، اگر متوجه بشه که رفتی سراغ لپ تاپش قطعا میکشتت .
از ترس اینکه کاوه متوجه بشه ، رفتم و لپ تاپ خودم رو که مدت زیادی خاموش بود رو آوردم .
تمام فایل های صوتی و فیلم های کاوه رو برای خودم ارسال کردم.
نفس راحتی کشیدم و با زدن لبخند پیروزمندانه ای لپ تاپ کاوه رو خاموش کردم و سر جای خودش گذاشتم .
لپ تاپ خودمم توی شارژ زدم که برای شب شارژ داشته باشه .
دیگه کم کم باید آماده می شدم و میرفتم دانشگاه اما اول باید با منا خانوم تماس میگرفتم ، برای همین بلند شدم و به سمت اتاق مامان رفتم .
بعد از اینکه حسابی کل اتاق رو زیر و رو کردم دفترچه رو توی کمدش پیدا کردم .
روی تخت دو نفره مامان و بابا نشستم و دفترچه رو باز کردم و دنبال شماره منا خانوم گشتم .
همه شماره ها با اسماشون به ترتیب حروف الفبا نوشته بودند برای همین رفتم توی قسمت میم ها ...
میلاد پسر خسرو .
مریم خانوم .
مرجان پ _ ز
مسعود .
مژگان دختر لیلا خانوم همسر آقا سجاد .
خنده ی بلندی کردم و گفتم :
- این چه طرز اسم ثبت کردنه مادر من ؟!
آدرس خونشونم بنوشتی دیگه !
دوباره شروع کردم به خوندن اسم ها تا اینکه به اسم منا رسیدم شمارش رو توی برگه ی دیگه ای نوشتم و با خنده به سمت هال حرکت کردم.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_سی_و_چهارم
از پله ها آروم آروم پایین اومدم و به سمت تلفن رفتم .
شماره ای که توی برگه نوشته بودم رو گرفتم ...
بعد از گذشت چند دقیقه جواب داد .
+ الو .
- سلام منا جان ، حالتون چطوره ؟
+ سلام ، ممنون .
ببخشید شما ؟
- فرهمند هستم ، مروا فرهمند.
+ آها عزیزم .
ای وای نشناختمتون شرمنده.
- دشمنتون شرمنده .
یه زحمتی داشتم براتون.
+ درخدمتم عزیزم.
- امروز میتونید بیاید خونمون برای تمیز کاری ؟!
مامان اینا یه مدت خونه نیستن ، منم نبودم ، خونه حسابی بهم ریخته شده .
+ آره میتونم بیام.
فقط اینکه ساعت چند ؟
- هرچه زودتر بهتر .
+ خب مروا جان ، امیرحسین رفته کلاس کسی هم نیست بره دنبالش ، حدود یک ساعت دیگه کلاسش تموم میشه .
من میرم دنبالش از اونجا هم میام خونه شما ولی ممکنه دو ساعتی طول بکشه ، مشکلی که نداره ؟!
- نه نه چه مشکلی .
پس دو ساعت دیگه حتما بیاید .
فقط اینکه من یه کار مهمی دارم نمیتونم خونه بمونم .
کلید ها رو همون جای همیشگی میذارم دیگه خودتون بردارید .
+ باشه چشم عزیزم .
- چشمتون بی بلا .
خداحافظ .
بعد از قطع کردن تماس ، بشکنی زدم ، اینم از این .
همین که خواستم از پیش تلفن بلند بشم ، یاد آنالی افتادم ، تلفن رو برداشتم و شمارش رو گرفتم .
چند تا بوق خورد ولی جواب نداد .
از اینکه تلفنش خاموش نبود خیلی خوشحال شدم ، ممکن بود برگشته باشه خونه .
دیگه کم کم داشتم از جواب دادنش ناامید میشدم که صداش توی تلفن پیچید .
+ الو .
سکوت کردم ...
+ الو .
مگه با تو نیستم ؟!
هوی .
چه خری هستی ؟
از لحنش عصبانی شدم و با صدای بلندی گفتم :
- هوی و زهر مار !
خر هم خودتی !
چقدر بی ادب شدی تو .
کلا رد دادی ها !
+ اوهوع مری جون .
خودتم دست کمی از من نداریا !
چه خبر شده یاد من افتادی ؟
نکنه باز پول میخوای !؟
در برابر گستاخیش جوابی ندادم و بحث رو عوض کردم .
- مامانت گفت بود وسایل هات رو جمع کردی رفتی .
کجا رفته بودی ؟!
+ اولا مامان من غلط کرده به تو گفته .
دوما به تو هیچ ربطی نداره من کجا رفته بودم .
- جدیدا خیلی پرو شدی !
این چه طرز حرف زدنه !
الان خونه خودتونی ؟
+ همینه که هست .
نه خونه خودمون نیستم .
- پس کجایی ؟!
آدرس بده بیام پیشت .
+ اوکی .
برات اس ام اس می ...
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم :
- نه نه .
من گوشیم خراب شده ، آدرس رو بگو یادداشت کنم .
+ ببین خونه کاملیا رو که یادته ؟!
- خب ...
+ خب و زهر مار .
میگم یادته ؟
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و گفتم :
- آره یادمه ، که چی ؟!
+ من اونجام .
- اونجا چی کار می کنی ؟!
+ داستانش مفصله .
- خیلی خب تا یک ساعت دیگه اونجام .
کاری نداری ؟!
+ نه .
بای .
یک دفعه از دهنم در اومد و گفتم :
- یاعلی .
انگار آنالی متوجه نشد چون خیلی سریع تلفن رو قطع کرد .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay