🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بازمانده🌹
قسمت شصت و نهم
✍زینب قائم
همونطور که دستم توی دستش بود و داشتیم بر میگشتیم، گفتم:
_داداش دستت درد نکنه
آرزوم و بر آورده کردی
ان شالله هر چی از خدا میخوای بهت بده.
_ان شالله
آروم دم گوشم گفت:
_یادت نره عشق محمدی!
تو دلم بخاطر همچین برادر وتکیه گاهی از خدا تشکر کردم.
ولی یکم میخواستم اذیتش کنم، بخاطر همین گفتم:
_داداش!! اینو نباید به زنداداش آینده ام میگفتی
نگاهش و به من داد:
_یعنی به تو محبت نیومده
و در آخر«خدایا شکرت که طلبیدی برم کربلا...خدایا ممنونم»
همون شب محمد قضیه را به مامان و بابا و علی گفت و قول داد که تمام هزینه های سفر و به عهده میگیره
که این حرفش باعث خوشحالی همه شد.
ولی بابا گفت که شاید نتونه بیاد
چون پروژه جدیدی را شروع کرده و باید سرکار باشه.
مامان هم که مطمئن بودم بدون بابا نمیاد.
این فداکاری یه زن و نسبت به همسرش نشون میده.
اما پایان این سفر نامشخص بود
و این سفر شاید به یاد موندنی ترین سفرم بود
و هیچ وقت از یادم پاک نشد
شاید این سفر باعث اتفاقی بزرگ و مهم در زندگیم شد.
چند روز بعد که داشتم از دانشگاه به خونه برمیگشتم...یه ماشین مشکی رنگی را دیدم که کنار خونه ی اعظم خانم همسایه کناریمون وایساده.
که البته سرنشینش یه زن بود و وضع مناسبی نداشت
خونه مارا زیر نظر داشت
هول شدم و پشت درختی پنهان شدم
تا جایی که خونده بودم و دیده بودم اینجور ادم ها خیلی خطرناکن
و نباید در معرض دیدشون قرار بگیرم
دستام میلرزید
چکار کنم!
تنها راهی که به ذهنم رسید زنگ زدن به محمد بود..
سریع شماره شو گرفتم که بعد از سه تا بوق جواب داد:
_سلام زهرا
رسیدی خونه؟
_سلام داداش
سریع بیا خونه
صدام میلرزید
نگران پرسید:
_چیشده زهرا
چرا صدات میلرزه
_داداش بیا تا بهت بگم
سریع
نگران تماس و قطع کرد.
ترسیدم
نمیتونستم برم خونه...شاید من و میدید و...نه میتونستم خونه را رها کنم...ممکن بود کار خطرناکی انجام بده...نه راه پس داشتم نه پیش
پشت درخت وایساده بودم و بند کیفم را میفشردم.
چند دقیقه بعد ماشین محمد داخل خیابان شد
اگه میرفت جلوتر حتما اون زنه میدیدش
قبل از اینکه به خونه برسه براش دستی تکون دادم که من و دید...
تعجب و از توی چشماش میخوندم
به موبایلش اشاره کردم که متوجه شد و زنگ زد:
_زهرا چرا اینجایی...خونه نرفتی؟
#ادامهدارد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
❌ فوری
🎥انتشار تصاویر لحظه شهادت وحشیانه یک طلبه در تهران
🔴جهت مشاهده کلیک کنید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1564672000C862dbe03c9
❌بار عرض پوزش دارای صحنه های بسیار خشن😔
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
❌ فوری 🎥انتشار تصاویر لحظه شهادت وحشیانه یک طلبه در تهران 🔴جهت مشاهده کلیک کنید 👇 https://eitaa.co
❌با عرض سلام و تسلیت خدمت اعضا محترم، بخاطر نشر این تصاویر معذرت خواهی میکنیم ،عزیزانی که مشکل قلبی دارند این تصاویر رو به هیچ وجه نبینند 👆
8.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام زمان عج در این کشور بلاهایی میات ولی ما نمیگذاریم سقوط کنه...✨
استاد عالی
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
به تصویر سمت چپ نگاه کنید بله، تروریست حرم شاهچراغ است!
به تصویر سمت راست دقت کنید میگویند این تروریست، کسی است که پشت سر رهبر انقلاب در نماز شهید سلیمانی شرکت کرده است😱
🚫 این عکس به شدت در حال انتشار در رسانههای خارجی است!😐
❌حال ببینید واقعیت چیست؟؟🤔 ❌
🔻 اینجا سنجاق شده است👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3870687243Cb7696c0270
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🔴 سلام مردم شریف ایران!✋
بنده یکی از اساتید و نویسندگان حوزه علمیه قم هستم. تو این شرایط که دشمن به راحتی با حوادثی مثل مهسا امینی ذهن جوونهای ما رو پر از شبهه میکند باید بلد باشیم چجور از انقلاب دفاع کنیم، وگرنه جوونامون از دست میرن!
شما رو دعوت میکنم به کانالی که 500 هزار عضو داره و خیلی میتونه کمکتون کنه👌
👇🏼👇🏼👇🏼
http://eitaa.com/joinchat/3870687243Cb7696c0270
🌸🍃🌸🍃
اولین سال جنگ بود که چند تایی از بچه های گروه اندرزگو به سمت یکی از ارتفاعات شمال منطقه گیلان غرب رفته بودند. آن زمان پاسگاه مرزی دست نیروهای بعثی بود و با خیال راحت در جاده ها رفت و آمد می کردند. بچه ها به بالای تپه ای که مشرف به مرز بود، رسیدند. ابراهیم مثل همیشه کتاب دعایش را باز کرد و با نوای زیارت عاشورای او همه بچه ها دم گرفتند و صدای زمزمه شان در فضا پیچید.
بچه ها با نگاهی حسرت آلود به مناطق اشغالی نگاه می کردند، یکی از آنها رو به ابراهیم کرد و گفت: چطور این بعثی ها باید به راحتی آنجا تردد کنند و ما...
یعنی می شود یک روزی برسد که مردم ما هم از روی این جاده ها به خانه ها و شهرهای خودشان بروند. ابراهیم که این حرف ها را شنید، گفت: «این حرفا چیه که میزنی، یه روزی می رسه که مردم از همین جاده ها دسته دسته می رن کربلا.»
آن مرز جایی نبود جز مرز خسروی و حالا سال ها از آن روزها گذشته بود که بعضی از باقی مانده بچه های آن روز به اتفاق هم به سمت کربلا حرکت می کردند که در پیاده روی اربعین شرکت کنند. یاد همان حرف های ابراهیم افتادند که می گفت: یه روزی می رسه که مردم از همین جاده ها دسته دسته می رن کربلا.
#سلام_بر_ابراهیم
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بازمانده🌹
قسمت هفتادم
✍زینب قائم
_داداش ماشینت و سر خیابان پارک کن و بیا پیش من
_زهرا میگم چیشده؟
جواب من و بده
کلافه گفتم:
_داداش بیا دیگه
عصبی تماس و قطع کرد و ماشین و سر خیابان پارک کرد.
چند دقیقه بعد اومد
_چیشده؟
از لحن صدای عصبیش ترسیدم ولی با دستام های لرزونم زنی را که در ماشین مشکی رنگی نشسته بودم، نشونش دادم و گفتم:
_وقتی میخواستم وارد خونه شم دیدم که این ماشین دم در خونه ی اعظم خانم وایساده و خونه ی مارا زیر نظر داره
منم ترسیدم و اومدم اینجا قایم شدم و به تو زنگ زدم.
نگاهش و به ماشین مشکی رنگ دوخت.....کم کم اخم بین ابروهاش جاکرد
کلافه دستاش و توی موهاش کشید
همیشه وقتی عصبانی میشد این کار و انجام میداد
و جوری محکم موهاش و میکشید که چند تار از موهاش کنده میشد...
وقتی این کار و انجام میداد یعنی خیلی تحت فشار بوده که این کار وانجام داده
بمیرم براش
متعجب زمزمه کردم:
_چیشده داداش
این خانم و میشناسی؟
من میترسم
بلایی سر مامان نیاره
مامان توی خونه اس
با این حرفم، سریع گوشی اش را از توی جیبش در آورد و شماره خونه را گرفت:
_الو سلام مامان جان
_خوبم مامان
_مامان فعلا اصلا از خونه بیرون نرید تا بهتون بگم
_نه نه اتفاق خاصی نشده....بعدا بهتون میگم
_زهرا میخواد بره خونه ریحانه خانم
چشمام گرد شد
_خداحافظ
بعد از قطع کردن تماس رو به من گفت:
_زهرا همین الان میرسونمت خونه ریحانه خانم دوستت....اونجا میمونی تا بهت زنگ بزنم و بیام دنبالت....فهمیدی؟
_اخه چرا دا...
وسط حرفم پرید و گفت:
_بعدا بهت میگم... بریم
نگران نگاهی به ماشین مشکی رنگ کردم و پشت سر محمد داخل ماشین نشستم...
عصبانی بود و نمیتونستم حرفی بزنم
وقتی رسیدیم دوباره تذکر داد:
_زهرا تا بهت زنگ نزدم نمیای سمت خونه ها
صبر میکنی تا من بیام دنبالت
چشمی گفتم و پیاده شدم
زنگ خونه را زدم که باز شد و داخل رفتم.
بعد از اینکه مطمئن شد من داخل رفتم، حرکت کرد و رفت...
نفسی از سر کلافگی کشیدم
زنگ خونه را زدم که رقیه خواهر کوچکتر ریحانه در و باز کرد.
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
_سلام رقیه خانم خوبی عزیزم؟
_سلام ابجی زهرا ممنونم شما خوبی؟
_منم خوبم
ریحانه خونه اس؟
_اره الان صداش میکنم
_دستت درد نکنه
بلند ریحانه رو صدا زد:
_آبجی ریحانه
_جانم رقیه
_ابجی زهرا جلوی در کارت داره
_زهرا؟اینجا؟!
_بله
ریحانه روسری سرش کرد و جلوی در اومد
_سلام
_سلام خوبی؟!
_ممنون
یه دقیقه میای پایین کارت دارم!
_چرا پایین بیا تو
_نه مزاحمتون نمیشم
_مزاحم چیه؟!
بیا تو مامانم خونه نیست
تشکری کردم و وارد شدم و روی مبلی نشستم.
به سمت آشپزخونه رفت و با یه لیوان شربت اومد.
تشکری کردم و لیوان و برداشتم.
روی مبل نشست و گفت:
_چه بی خبر اومدی
چیشده؟
نفسی کلافه کشیدم و تمام ماجرا را موبه مو براش تعریف کردم...
بعد از تموم شدنش نگاهی به من کرد و گفت:
_مطمئنی که آقا محمد اون خانم را نمیشناسش؟
نا مطمئن گفتم:
__نمیدونم شاید
#ادامهدارد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
💖✨ خوشبو ترین کانال در ایتا ✨💖
💟 زیبایـی رایحه خـوشِ گل ها
💟 با هر سلیقه یی که دارین😍
♥️تضمین کیفیت در پایین ترین قیمت♥️
➕همراه با مشاوره در خرید 👏🌿
🔚 از فروشگاه مطمئن خرید کنید😊⬇️
https://eitaa.com/joinchat/4168548428Cd99805b044
https://eitaa.com/joinchat/4168548428Cd99805b044
مستقیم از #مـشـهـدالـرضـا 🕌 🕌 🕌
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💖✨ خوشبو ترین کانال در ایتا ✨💖 💟 زیبایـی رایحه خـوشِ گل ها 💟 با هر سلیقه یی که دارین😍 ♥️تضمین ک
بهترین هدیه با هر بهانه ای☝️🏻
*دل شکسته به دست آر به تهیدستی
همیشه سبز و سرافراز چون صنوبر باش*
با یکبار خرید مشتری دائمی ما میشید😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #تلنگر #ببینید
😭دخترتون چند؟ با امضای پدر
دختر زیبایش رو ۲ دلار میخرید و
اگر پدر اعتراض میکرد سر او را
جدا میکردند...
بله داعش را می گویم
که تا ۱۸ کیلومتری ایران
رسیده بودند؛ در این حد
کثیف و لجن بودند ...
البته خیلیاشو حقیقتا
نمیشه به زبان آورد...
❌ حتما ببینید
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از گسترده پُربازده اُفق
🌹تــوجــہ تــوجــہ🌹
📣 #چــــــادر داریم تا چادر 🤗
چادر باید 👇
👈خوش دوخت باشه‼️
👈از بهترین پارچه ها باشه‼️
👈قیمتش هم مناسب باشه‼️
از همه مهم تر اینکه تولید داخل کشور باشه و به پیشرفت کشور کمک بکنه😍
💢فروش ویژه چادر مشکی همراه با هدایای ارزشمند از مشهد مقدس🕌👇
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
ارسال به سراسر ایران🇮🇷☝️