📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۳۹ #نویسنده_زهرا_فاطمی چهل روز از شهادت دانیال گذشت. در این چهل روز مریم خانم
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۰
#نویسنده_زهرا_فاطمی
سجاده را جمع میکردم که صدای احوالپرسی نظرم را جلب کرد.
به سمت پنجره رفتم و نامحسوس به بیرون چشم دوختم.
مریم خانم و بهراد به استقبالشان رفته بودند.
بهراد یک شلوار کتان کرم با یک پیراهن چهارخانه کرم و قهوه ای پوشیده بود که بسیار به او می آمد.
دوست مریم خانم زنی قدبلند و لاغر اندام بود که چهره بسیار بی آلایشی داشت. چادرش را به شکل زیبایی نگه داشته بود که جز گردی صورتش چیزی مشخص نبود.
کنارش دختری مانتویی ایستاده بود. البته بهتراست بگویم پیراهن تا مانتو!
پیراهن بلند زیبایی به تن داشت که کاملا پوشیده بود ولی نگاه هر ببیننده ای را به خود جلب می کرد.
یک هدشال سفید هم پوشیده بود که بسیار به پیراهن خالدار سورمه ای او میآمد.
مشغول دید زدنش بودم که بهراد به سمت پنجره نگاهی انداخت.
از ترس اینکه مبادا ببیند که مهمانشان را دید میزنم سریع پشت پرده پناه گرفتم.
کم مانده بود از ترس قالب تهی کنم .
ضربه ای به سرم زدم و خودم را مستفیض کردم
_خاک تو سرت کنن. ندید بدید بدبخت. می مردی چشم چرونی نمیکردی. احمق الان بهراد در موردت چه فکری میکنه آخه. خاک بر سرت دلارام!!
وسط ناسزاگویی به خودم بودم، که چند ضربه به در سوییت خورد.
_خاک بر سرت. بفرما اومدن بگن جل و پلاست رو جمع کن .مستاجر فضول نمیخوان!
با ضربه هایی بعدی دست از اراجیف گویی برداشته و به سمت در رفتم.
_اومدم
چادرم را روی سرم مرتب کردم. نفسی گرفتم و در را آهسته باز کردم
_سلام
بهراد در حالی که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد، سربه زیر گفت
_سلام خانم فروتن.
حتما متوجه فضولیم شده بود که اینگونه نیشش باز بود.
_ببخشید بد موقع مزاحم شدم، مامان مهمون دارند، جمع هم زنونه است ، گفتن به شما هم بگم تشریف بیارید.
بی حواس گفتم
_نکنه قراره من به عنوان آقا بیام هم صحبت شما بشم.
به سرعت سرش را بالا آورد و زد زیر خنده.
محو خنده اش شده بودم که دوباره سربه زیر گفت.
_من میرم تو اتاقم ، شما تشریف بیارید هم صحبت دختر آقای احمدی بشید. با اجازه.
سریع به سمت خانه برگشت .
لبخند به لب به داخل خانه برگشتم باید لباس مناسبی میپوشیدم و به جمعشان اضافه میشدم.
دلم نمیخواست در نگاه اول یک دختر شلخته و بی نظم به نظر بیایم.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۱
#نویسنده_زهرا_فاطمی
جلو آینه ایستادم و به خودم چشم دوختم .
دیگر خبری از آن پوست شاداب گذشته نبود.
به پوستم دست کشیدم
_باید اول فکری به حال تو کنم. از قدیم گفتن دیر رسیدن بهتر از زشت رسیدنِ !!!
خودم هم با این استدلال آبکیم به خنده افتادم.
یکی از همسایه ها به مادرم گفته بود ماست و زردچوبه پوست را شفاف می کند.
از ترس اینکه نکند بخاطر زردچوبه ، رنگم همانند زردک شود و آبرو و حیثیتم به کل برباد رود. قید زردچوبه را زدم و فقط کمی ماست روی صورتم کشیدم.
چند دقیقه ای صبر کردم و صورتم را شستم.
فکر کنم بخاطر چربی ماست بود که صورتم کمی لطیف شده بود.
کمی هم گلاب برای شاداب شدن پوستم ،به صورتم زدم.
شاید هیچ کس متوجه تغییر در من نمیشد ولی همان دوکار، حس خوبی را به وجودم تزریق کرد.
باید عجله می کردم به اندازه کافی دیر کرده بودم.
به سمت کمد رفتم. مریم خانم بعد از چهلم دانیال برایم یک روسری آبی آسمانی با حاشیه چین دار که با تور زیبایی مزین شده بود و یک چادر میزبان که بسیار زیبا و سبک بود برایم خریده بود.
یک چادر آبی با گل های ریز سفید و صورتی !
سریع روسری را لبنانی بستم و چادررا پوشیدم.
خداروشکر بخاطر پوشیدگی چادر نیاز به پوشیدن مانتو و یا شومیز نبود.
به تصویر خودم در آینه نگاهی انداختم .
سلیقه مریم خانم حرف نداشت.
استرس به جانم افتاده بود با دستانی لرزان چند ضربه به در زدم.
بهراد در را به رویم باز کرد .
بی حواس به من زل زد.
برای اولین بار بود که مرا با چنین پوششی میدید.
به نظر میآمد شوکه شده باشد.
_سلام
باشنیدن صدایم،به خود آمده و مثل سابق سربه زیرشد
_سلام بفرمایید ، داخل.
با دیدن قیافه متعجبش خنده ام گرفته بود ،هرکار کردم نتوانستم لبخند را از روی لبم پاک کنم.
پشت سر من وارد خانه شد.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۴۱ #نویسنده_زهرا_فاطمی جلو آینه ایستادم و به خودم چشم دوختم . دیگر خبری از
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۲
#نویسنده_زهرا_فاطمی
مریم خانم از آشپزخانه بیرون آمد
_سلام عزیزم خوش اومدی .ماشاءالله چقدر ناز شدی
_سلام. ممنونم.چشاتون زیبا میبینه. به زیبایی شما که نمیرسم.
دستم را گرفت و مرا با خود به سمت مهمانانش برد.
_اینم دختر گلم دلارام جان.
از محبتش غرق خوشی شدم.
_دلارام جان ایشون دوست عزیزم مینا هستند
میناخانم با محبت گونه ام را بوسید
_خوشبختم دخترم.
خجالت زده گفتم
_منم همینطور
مریم خانم به دختری که کنار مینا خانم ایستاده بود اشاره کرد
_این خوشگل خانوم هم سوره جان دختر میناخانم هستند.
نگاهش کردم زیادی زیبا بود .
بیشتر شبیه حجاب استایل ها بود حتی نامش هم زیادی خاص بود. بدون شک نازی که در رفتارش بود میتوانست دل هر پسری را ببرد.
با ناز روبه من کرد
_سلام عزیزم. خوش حالم میبینمت.
_ممنونم عزیزم .همینطور.
مریم خانم بعد از اینکه ماموریتش برای معارفه را به پایان رسانده بود دوباره به آشپزخانه برگشت و اجازه نداد برای کمکش بروم.
میناخانم و سوره روی مبل سه نفره نشسته بودند.
کنار سوره یک مبل تک نفره بود که من رویش نشستم. و کنار دست من یک مبل تک نفره دیگر که بهراد نشست.
برای چند دقیقه ای سکوت حکم فرما شد.
مینا خانم رشته کلام را به دست گرفت
_دلارام جون درس میخونی؟
لبخندی زدم
_بله ، دانشجوی دانشگاه تهران هستم.
_چه خوب ! چه رشته ای عزیزم؟
_داروسازی.
بهراد متعجب نگاهم کرد بار دومی بود که امروز شوکهاش می کردم.
با دیدن قیافه بامزه اش به خنده افتادم ولی خودم را کنترل کردم تا آبروریزی نکنم
_چه حسن تصادفی ،صادق جان من هم پزشکی می خونند.موفق باشی عزیزم.
دقیقا نفهمیدم حسن تصادفش کجای قضیه بود.
_سوره خانم شما چه رشته ای تحصیل میکنید؟
منتظر جوابش بودم که تابی به گردنش داد و برای جلب نظر بیشتر با صدایی که پر از غرور و ناز بود گفت
_عزیزم من درسم خیلی وقته تموم شده.رشته تحصیلیم طراحی دوخت بود. الان برای خودم یک برند معروف دارم.من صاحب برند حورا هستم.
هرچه فکر کردم چنین برندی را نمیشناختم. بی حواس گفتم
_تا حالا چنین اسمی نشنیدم.
آقا بهراد شما شنیدید؟
سرم را به سمت بهراد برگرداندم. به زور خودش را نگه داشته بود تا زیر خنده نزند.
آهسته پچ زدم
_خفه نشید.
از شانس بدم صدایم را شنید و به آنی صدای خنده اش بلند شد.
خودم هم به خنده افتاده یودم.
مریم خانم باظرف شیرینی وارد سالن شد و کنار بهراد نشست
_همیشه به خنده ان شاءالله !
بهراد آهسته گفت.
_،الان خدمت میرسم. با اجازه.
سریع به سمت حیاط رفت.
مریم خانم متعجب به من و سوره نگاه کوتاهی انداخت و خودش را سرگرم حرف زدن با مینا کرد.
سوره چپ چپ نگاهم می کرد. دیگر نتوانستم تحمل کنم نه نگاه چپکی او را و نه خنده ای که بیخ گلویم را گرفته بود.
_با اجازه من الان برمی گردم.
قبل از اینکه مریم خانم چیزی بگوید از خانه خارج شدم و پقی زیر خنده زدم.
بهراد کنار درخت خرمالو ایستاده بود.
میخواستم قبل از اینکه متوجه حضورم بشود به سمت اتاقم پاتند کنم ولی با شنیدن صدای خنده ام به عقب برگشت.خودم را جمع کردم.
_نگفته بودید داروسازی میخونید؟
_نپرسیده بودید.
به روبه رو زل زد.
_بله درسته.
نگاهی کوتاهی به من انداخت
_میدونستید مامان، سوره خانم رو برای ازدواج با من در نظر گرفته و این مهمونی برای آشنایی هستش؟
_خودشون نگفتن ولی از تعریف هایی که از سوره خانم کردند کاملا مشخص بود..
سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت .
_به نظر دختر بدی نمیاد. هم خوشگله و هم برند معروف داره.
با آوردن نام برند معروف لبخند مهمان لب هردویمان شد.
_خداروچه دیدید شاید این وصلت سر گرفت و من هم چندتا مانتو با طراحی سوره خانم به عنوان هدیه نصیبم شد.
بهراد قصد برگشت به خانه را داشت که با اتمام جمله ام فوری گفت:
_نیازی به این وصلت نیست. فردا میبرمتون خرید.
حرفش را زد و نماند تا ببیند چگونه میخکوب زمین شدم.
به خودم که آمدم او رفته بود و حرفش بارها در قلبم انعکاس پیدا کرده بود.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۳
#نویسنده_زهرا_فاطمی
من یکروز او را برای همیشه از دست داده بودم .همان روزی که عشق افشین کور و کرم کرده بود.
پشیمان بودم ولی پشیمانی سودی نداشت.
مخصوصا حالا که مهمان خانهشان شده بودم. نمیتوانستم به محبت های مریم خانم خیانت کنم. نباید به قلبم اجازه پیشروی بدهم.
من حق عاشقی ندارم ،آن هم با آن گذشته!!
گذشته ای که زشتیاش هیچ گاه رهایم نخواهد کرد.
همان جا به خودم قول دادم که برای بهراد فقط نقش یک خواهر را داشته باشم و نه بیشتر!
هرچند خواهر و برادری وقتی نامحرم هستیم ،معنایی ندارد.
نفسی گرفته و به داخل خانه برگشتم.
میناخانم و سوره مشغول حرف زدن با بهراد بودند.
صدای جابه جاشدن ظروف نشان میداد که مریم خانم در حال آماده کردن میز برای نهار است.
_مریم جون کمک نمیخواین؟
با لبخند نگاهم کرد
_نیکی و پرسش!؟ دلارام جان زحمت سالاد رو میکشی کلایادم رفته بود
_بله حتما.
مشغول ریز کردم کاهو شدم .مریم خانم آهسته پرسید:
_نظرت در مورد سوره چیه؟
_به نظرم دختر خوبیه چطور؟
لیوان را روی میز گذاشت
_اگر بهراد موافقت کنه میخوام با مینا حرف بزنم برای خواستگاری.
یک لحظه چاقو از دستم رها شد.سریع به خودم آمدم و قبل از اینکه سوتی بدم لبخندی کذایی روی لب کاشتم
_به به پس قراره شیرینی بخورم.ان شاءالله که این وصلت سربگیره من یک دل سیر از عزا دربیارم.
_کلا این وصلت رو دوست دارید برای رسیدن به خواسته هاتون،نه؟؟
با صدای بهراد که از پشت سرم آمد .
لبم را از خجالت گاز گرفتم . صدای خنده مریم خانم بلندشد.
_بهراد بدجنس نشو. نبینم به دخترم اخم کنیا من میرم پیش مهمونا.
مریم خانم این حرف را زد و از آشپزخانه خارج شد.
بهراد برای خودش لیوانی آب برداشت.
آهسته غرغرکنان گفت
_غرور هم حدی داره دیگه . یک ریز از اهداف بلند مدت و کوتاه مدتش برام گفت . مگه میشه آدم اینقدر از خود متشکر باشه آخه!!
با دیدن قیافه بانمک بهراد که لبخند به لبم آمد.
همانند یک کودک سه ساله بود که در مهد کودک با دوستش دعوایش شده.
نگاهش به من که افتاد عصبانی غرید
_بله باید هم بخندید . به دلتون صابون نزنید عمرا وصلتی شکل بگیره
لیوان آب را روی میز گذاشت و رفت.
در دل گفتم
_اگر مادرتون مریم خانومه که میدونه چطوری این وصلت رو شکل بده. از قدیم گفتن از هرکی بدت بیاد سرت میاد آقا بهراد.
نزدیک عصر بود که مهمانان قصد رفتن کردن و از مریم خانم برای پنج شنبه شب قول گرفتند تا به منزل آنها بروند.
میناخانم من را هم به آن مهمانی دعوت کرد.
قربان صدقه رفتن های مینا خانم زیادی مشکوک بود.
در طول میهمانی بارها برایم ازپسرش صادق گفته بود و یک دکترجان میگفت و ده تا دکتر جان از کنارش سرریز میشد.
به گمانم رابطه دکتر با بهراد چندان خوب نبود که هربار که حرف دکتر به میان میآمد بهراد اخم میکرد و به زمین زل میزد.
بعد از رفتن مهمانان من هم خداحافظی کرده و به سوییت برگشتم. حسابی خسته بودم و دلم یک شبانه روز خواب میخواست.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۴۳ #نویسنده_زهرا_فاطمی من یکروز او را برای همیشه از دست داده بودم .همان روز
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۴
#نویسنده_زهرا_فاطمی
سه روز به میهمانی میناخانم مانده بود و من سردرگم بودم که بروم یا نه؟اصلا اگر بخواهم بروم باید چه لباسی بپوشم.
حسابی کلافه بودم.
ساعت حوالی پنج بود که مریم خانم تماس گرفت و گفت به انجا بروم.
از آنجایی که در این ساعت بهراد در خانه است چادر به سر کردم و به سمت ساختمان آنها رفتم.
چند ضربه به درزدم
_دلارام جان بیا داخل
وارد خانه شدم و سلام بلند وبالایی دادم.
بهراد از اتاقش خارج شد و سربه زیر جوابم را داد.
_سلام.بفرمایید بشینید .مامان الان میاد.
روی مبل تک نفره نشستم. بخاطر وجود بهراد مغذب بودم.
با انگشتان دستم بازی می کردم.
_خوش اومدی دخترم
_سرم را بالا آوردم و مریم خانم را با یک سینی چایی روبه رویم دیدم.
_ممنونم.
_تو این هوای سرد پاییزی یک چایی میچسبه!
بل لبخند کنارم نشست و برایم یک فنجان چای گذاشت .
یک فنجان چای هم روبه روی من برای بهراد گذاشت.
_بهراد جان بیا اینجا بشین.
بهراد کتابی که تو دستش بود را در کتابخانه گذاشت و روی مبل سه نفره مقابل من و مریم خانم نشست.
_مریم جون کاری داشتید بامن؟
_بله. هم من کارت داشتم و هم بهراد.
متعجب به بهرهد نگاه کردم.
خیلی جدی به زمین زل زده بود.
_بهراد مادر تو حرفت رو بزن ،بعد من با دخترم حرف میزنم.
از اینکه مرا دخترم خطاب کرده بود خوش حال شدم و لبخند به لبم آمد ولی با حرف بهراد لبخندم خشکید و خشم در وجودم زبانه کشید
_باید در مورد آقای سرابی باهاتون حرف بزنم.
مریم خانم برخواست.
_بهراد جان تا حرفت رو بزنی من برم به خواهرت زنگ بزنم .
_باشه مامان.
مریم خانم ما را تنها گذاشت
_دلارام خانم فردا دادگاه افشین و دوستانش هستش.
شما شاهد شهادت یکی از نیروهامون هستید. باید فردا برید دادگاه.
وحشت زده گفتم
_چی؟؟
ترس روبه رو شدن با افشین چنان آزارم میداد که حاضر بودم بمیرم ولی با او روبه رو نشوم.
لرزش دستم آنقدر محسوس بود که نگاه بهراد را جلب کرد
_من ...... من نمیتونم!
بهراد متوجه ترسم شد. کمی به جلو خم شد و نگاهش را به صورتم دوخت
_من اجازه نمیدم اتفاقی واسه شما بیفته. بهتون قول میدم . پس لازم نیست بترسید. باشه؟
چنان با تحکم و اطمینان حرف میزد که بی اراده گفتم
_باشه.
لبخند به لبش اومد.
به مبل تکیه داد
_شما باید هرچی دیدید رو بگید.و هرچیز دیگه ای که در مورد اون آدم میدونید.
منم قسمم میخورم تا وقتی زنده ام نزارم بهتون آسیبی بزنه.
البته به احتمال زیاد حکم دادگاه قصاص هستش و جای نگرانی نیست.
به بهراد بیشتر از هرکسی اعتماد داشتم ، به خودش و قول هایش!
مطمئن بودم که زیر قولش نمیزند.
_بفرمایید چاییتون رو بخورید تا مامان بیاد .
_نمیدونید چیکارم دارن؟
_یادتونه بهتون گفتم برای ازدواج من دعا نکنید خودم براتون لباس میخرم.
چایی به گلویم پرید و به سرفه افتادم.
بهراد سریع برایم یک لیوان آب آورد
_بفرمایید آب بخورید
لیوان آب را گرفتم چند قلوپ خوردم.
من من کنان گفتم
_اون حرفم فقط یک مزاح بود.
در حالی که لبخند به لب داشت گفت
_ولی من کاملا جدی گفتم.
حرفش را زد و به اتاقش برگشت.
من ماندم و لبخندی که روی لبم نقش بسته بود.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۵
#نویسنده_زهرا_فاطمی
عصر به اجبار مریم خانم برای خرید لباس راهی بازار شدیم.
بعد از کلی بالاو پایین کردن مجتمع های خرید یک پیراهن مشکی که یک کت زرشکی با طرح سنتی داشت نظرمریم خانم را جلب کرد.
من دنبال ارزانترین بودم و او به دنبال شیکترین، قیمت برایش مهم نبود.
وقتی به درخواستش لباس را پوشیدم از اینکه فیت تنم بود و به زیبایی خودش را نشان میداد ، غرق خوشی شدم.
به اصرارهای مریم خانم برای خرید چنددست دیگر لباس ، نه گفتم.
دلم نمیخواست بیش از این مدیون این مادر و پسر شوم.
از وقتی وارد بازار شدیم فکرم درگیر پیدا کردن کار بود.
تا کی قراربود سربار مریم خانم و بهراد باشم باید خودم کاری می کردم.
تصمیم گرفتم در اولین فرصت با هردو صحبت کنم.شاید کار کردن کمک میکرد تا زودتر مستقل شوم.
بعد از نماز صبح دیگر خوابم نبرد. استرس به جانم افتاده بود، رودررو شدن با افشین برایم مثل جان کندن سخت بود.
نمیدانستم وقتی با او روبه رو میشوم باید چه عکس العملی نشان بدهم.
بارها و بارها اتفاقات گذشته را برای خودم مرور کردم. از گذشته پشیمان بودم.
پشیمان بودم بخاطر گناهانم و فراموش کردن خدای مهربانم.
پشیمان بودم بخاطر جواب منفی دادن به بهراد! بهرادی که نشان داد آنقدر مردانگی دارد که با وجود اینکه میدانست من خطاکارم و او را به یک جوان لاابالی فروخته ام، ولی در شرایط سخت تنهایم نگذاشت و نجاتم داد.
افشین ارزشش را نداشت و من بد غافله زندگی را باختم.
در گوشه اتاق نشسته و با شمردن اشتباهاتم ساعت ها گریه کردم.
با صدای در سوییت دستی به صورتم کشیدم و تن خسته و ناامیدم را به پشت در رساندم.
مریم خانم پشت در ایستاده بود.
با دیدن صورت و چشمان پف کرده و قرمزم وحشت زده گفت
_چیکار کردی با خودت دختر!!
دستش را که به سمتم دراز کرد،
بدون خجالت خودم را به آغوشش انداختم .
_کاش بمیرم. دلم برای دانیال و حمایتاش تنگ شده. دلم برای غرغرای مامانم تنگ شده. من اون قدر بدم که خانوادهام رهام کردند. من باید بمیرم .
اشک هایم با شدت بیشتری میبارید.
آنقدر حالم بد بود که متوجه حضور بهراد نشدم.
با شنیدن صدایش قلبم بیشتر درد گرفت.
من او را هم از دست داده بودم.
_مامان من تو ماشین منتظرم.
لحن جدیاش بیشتر اذیتم می کرد.
_دلارام جان.همهی آدمها ممکنه اشتباه کنند. مهم اینه که بفهمند کجا رو خطا رفتن و جبرانش کنند . خدای خیلی مهربونه. گریه نکن عزیزم.
مرا از خودش جدا کرد و به چشمانم زل زد
_ناامید نباش. خدا خیلی بزرگه. از کجا معلوم شاید همین روزها خانواده ات هم دلتنگت شدند و فهمیدند که تو بهشون احتیاج داری. فهمیدند که پشیمونی و اومدن سراغت .
تا اون روز باید قوی و محکم باشی . باید ثابت کنی که خطاهات رو جبران کردی.
دستم را گرفت و به داخل سوییت کشید.
_بدو برو صورتت رو بشور که بهراد منتظره برید دادگاه.
اصلا هم نترس ،بهراد مثل یک برادر پشتت ایستاده و نمیزاره کسی بهت آسیبی برسونه .بهت قول میدم.
مثل یک برادر!!
برادر چه واژه تلخ و شیرینی!!
حق با مریم خانم است بهراد برای من فقط یک برادر است. یک برادر که حامی خواهر خطاکارش است .
خداکند او هم مرا مثل خواهرش بداند.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۴۵ #نویسنده_زهرا_فاطمی عصر به اجبار مریم خانم برای خرید لباس راهی بازار شدی
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۵
#نویسنده_زهرا_فاطمی
عصر به اجبار مریم خانم برای خرید لباس راهی بازار شدیم.
بعد از کلی بالاو پایین کردن مجتمع های خرید یک پیراهن مشکی که یک کت زرشکی با طرح سنتی داشت نظرمریم خانم را جلب کرد.
من دنبال ارزانترین بودم و او به دنبال شیکترین، قیمت برایش مهم نبود.
وقتی به درخواستش لباس را پوشیدم از اینکه فیت تنم بود و به زیبایی خودش را نشان میداد ، غرق خوشی شدم.
به اصرارهای مریم خانم برای خرید چنددست دیگر لباس ، نه گفتم.
دلم نمیخواست بیش از این مدیون این مادر و پسر شوم.
از وقتی وارد بازار شدیم فکرم درگیر پیدا کردن کار بود.
تا کی قراربود سربار مریم خانم و بهراد باشم باید خودم کاری می کردم.
تصمیم گرفتم در اولین فرصت با هردو صحبت کنم.شاید کار کردن کمک میکرد تا زودتر مستقل شوم.
بعد از نماز صبح دیگر خوابم نبرد. استرس به جانم افتاده بود، رودررو شدن با افشین برایم مثل جان کندن سخت بود.
نمیدانستم وقتی با او روبه رو میشوم باید چه عکس العملی نشان بدهم.
بارها و بارها اتفاقات گذشته را برای خودم مرور کردم. از گذشته پشیمان بودم.
پشیمان بودم بخاطر گناهانم و فراموش کردن خدای مهربانم.
پشیمان بودم بخاطر جواب منفی دادن به بهراد! بهرادی که نشان داد آنقدر مردانگی دارد که با وجود اینکه میدانست من خطاکارم و او را به یک جوان لاابالی فروخته ام، ولی در شرایط سخت تنهایم نگذاشت و نجاتم داد.
افشین ارزشش را نداشت و من بد غافله زندگی را باختم.
در گوشه اتاق نشسته و با شمردن اشتباهاتم ساعت ها گریه کردم.
با صدای در سوییت دستی به صورتم کشیدم و تن خسته و ناامیدم را به پشت در رساندم.
مریم خانم پشت در ایستاده بود.
با دیدن صورت و چشمان پف کرده و قرمزم وحشت زده گفت
_چیکار کردی با خودت دختر!!
دستش را که به سمتم دراز کرد،
بدون خجالت خودم را به آغوشش انداختم .
_کاش بمیرم. دلم برای دانیال و حمایتاش تنگ شده. دلم برای غرغرای مامانم تنگ شده. من اون قدر بدم که خانوادهام رهام کردند. من باید بمیرم .
اشک هایم با شدت بیشتری میبارید.
آنقدر حالم بد بود که متوجه حضور بهراد نشدم.
با شنیدن صدایش قلبم بیشتر درد گرفت.
من او را هم از دست داده بودم.
_مامان من تو ماشین منتظرم.
لحن جدیاش بیشتر اذیتم می کرد.
_دلارام جان.همهی آدمها ممکنه اشتباه کنند. مهم اینه که بفهمند کجا رو خطا رفتن و جبرانش کنند . خدای خیلی مهربونه. گریه نکن عزیزم.
مرا از خودش جدا کرد و به چشمانم زل زد
_ناامید نباش. خدا خیلی بزرگه. از کجا معلوم شاید همین روزها خانواده ات هم دلتنگت شدند و فهمیدند که تو بهشون احتیاج داری. فهمیدند که پشیمونی و اومدن سراغت .
تا اون روز باید قوی و محکم باشی . باید ثابت کنی که خطاهات رو جبران کردی.
دستم را گرفت و به داخل سوییت کشید.
_بدو برو صورتت رو بشور که بهراد منتظره برید دادگاه.
اصلا هم نترس ،بهراد مثل یک برادر پشتت ایستاده و نمیزاره کسی بهت آسیبی برسونه .بهت قول میدم.
مثل یک برادر!!
برادر چه واژه تلخ و شیرینی!!
حق با مریم خانم است بهراد برای من فقط یک برادر است. یک برادر که حامی خواهر خطاکارش است .
خداکند او هم مرا مثل خواهرش بداند.
#ادامه_دارد
╭
╯
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۶
#نویسنده_زهرا_فاطمی
همه ی آن ساعت ها که در کنار افشین بودم تا آن لحظه ای که به چشم دیدم چگونه جان آدمی را با سنگدلی تمام گرفتند ،از ذهنم گذشت.
ترس در تارو پود وجودم لانه کرده بود.
نوک انگشتان دستم بخاطر سرمای وجودم به سوز آمده بود.
با قدم هایی لرزان پشت سر بهراد وارد دادگاه شدم.
هنوز افشین وارد دادگاه نشده بود.
در قسمت شاهدین نشستم و بهراد روی صندلی پشت سرم نشست.
نگاه ترسیده ام را به او دوختم
_نگران نباشید من اینجام.
پلک روی هم گشودم.
او در لحظات سخت کنارم بود .دلم به حمایت هایش خوش بود.
کمی که گذشت همهمه بلند شد.
نگاهم به در ورودی بود
اول سرباز وارد شد و احترام نظامی گذاشت و پشت سرش افشین و چند نفر دیگر !
دوسه نفرشان را می شناختم ،دوستان افشین بودند.یی از آنها همان قاتلی بود که بارها به شهید ضربه زد.
نگاهش که بالا آمد با دیدن من اول شوکه شد و بعد به خود آمده و پوزخندی نثارم کرد.نگاهش ترسم را بیشتر میکرد.
همگی در ردیف اول نشستند.
اولین کسی که باید دادگاهی میشد، افشین بود.
قاضی بعد از خواندن جرم های افشین از من خواست تا در جایگاه شهود قرار بگیرم.
دست روی قرآن گذاشتم و قسم یادکردم که جز حقیقت چیزی بر زبان نیاورم.
تکرار آن روزها برایم دردناک بود.
از اولین روزی که با آنها همراه شدم تا آن شب را با جزئیات بیان کردم
_من افشین و دوستاش رو دیدم که به سمت یکی از کوچه ها دویدند. تعقیبشون کردم.
اشک به چشمانم دوید و جاری شد.
با همان حال زار،با گریه ادامه دادم
_یک بسیجی رو تو کوچه گیرانداخته بودند.
صدای فریادشون میومد که میگفتن به امام حسین ع ناسزابگو ولی اون حرفی نمیزد و از درد ناله میکرد.چندتاشون با سنگ، یکیشون هم با چوب شروع کردن به زدن.
انگار در میان، همان کوچه گیر افتاده بودم، جز صورت آن شهید چیزی نمیدیدم.
با درد فریاد زدم.
_خودم دیدم که یکی از دوستای افشین با چاقو چندین بار بهش حمله کرد و ضربه آخر رو افشین زد.شهید تو خون خودش میغلتید.به خدا خودم دیدم.
آنقدر گریه ام جانسوز بودکه دو خانم به سمتم آمدند و زیر بغل هایم را گرفتند
افشین فریاد زد
_ اون یک هرزه است، همه حرفهاش دروغه!
نگاه خشمگینش را به من دوخت
_باید همونجا میکشتمت دلی!!
دستانم می لرزید ،حتی قدمهایم تعادل نداشت ،با کمک همان خانم ها همراه با بهراد از دادگاه خارج شدم.
روی صندلی کنار راهرو نشستم.
با صدای بلند زار زدم
_خودم دیدم که کشتنش. خودم دیدم!
_خواهش میکنم آروم باشین.
بهراد روبه رویم روی زمین زانو زد ،دستمالی به سمتم گرفت
_لطفا اشکهاتون رو پاک کنید. باید برگردیم خونه!
سریع سرم را بالا آوردم
_نه!
_حالتون خوب نیست دادگاه هم هنوز ادامه داره، بعیده امروز حکم رو اعلام کنند. بهتره برگردیم.
نیمه شب بود و خواب از چشمانم پرکشیده بود.
بارها دادگاه و لحظه ای که افشین فریاد میزد را بخاطر آوردم.
افشین باید بخاطر ریختن خون انسانهای بیگناه تقاص پس میداد.
او و همه کسانی که در شهادت پسران و مردان این کشور نقشداشتند.
همه باید تاوان میدادند حتی امثال من که غیر مستقیم در تمامی قتل ها شریک بودیم.
یکی با پخش دروغ های رسانه های معاند و ایجاد اختلالات روانی برای مخاطبینش!
یکی هم، مثل من،با همراه شدن در اعتراضات و سیاهی لشکر دشمن شدن!
و یکی هم، مثل افشین، با حملات وحشیانه و چاقو در شهادت دیگران نقش دارند.
همه ی ما باید مجازات شویم.
یکی در دادگاه عدل الهی و یکی در دادگاه حکومتی!
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۴۶ #نویسنده_زهرا_فاطمی همه ی آن ساعت ها که در کنار افشین بودم تا آن لحظه ای
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۷
#نویسنده_زهرا_فاطمی
بعد از نماز مغرب مهیای رفتن به مهمانی میناخانم شدم.لباسی که با سلیقه مریم خانم خریده بودم را پوشیدم .
برخلاف همیشه کمی به صورت بخت برگشته ام رسیدم .
چادرم را پوشیدم و از سوییت خارج شدم.
بهراد روی تخت نشسته بود.
کت و شلوار مشکی با پیراهنی سفید به تن داشت.
تیپش کم از تیپ دامادی نداشت!
_سلام
با شنیدن صدایم به رسم ادب برخواست
_سلام. با اجازه من تو ماشین منتظرم.
_باشه ممنون.
نه به آن تیپ و نه به آن ابروهای گره خورده و صورت پریشان.
متعجب روی تخت نشستم.
تا به حال او را اینقدر جدی و ناراحت ندیده بودم.
حتما اتفاقی افتاده بود و من بی خبر بودم.
_دلارام جان حاضری
به سمت صدا برگشتم.
مریم خانم از پله ها پایین میآمد.
_بله. آمادهام.
_باز این پسر کجا غیبش زد؟
_گفتن تو ماشین منتظر می مونند.
دو دل بودم بپرسم یا نه. آخر دل را به دریا زدم و پرسیدم
_مریم جون ،واسه آقا بهراد مشکلی پیش اومده؟
مریم خانم متعجب نگاهم کرد
_نه، چطور
_آخه الان که دیدمشون خیلی ناراحت و اخمو بودند
مریم خانم لبخند نمکینی نثارم کرد
_اخمش واسه اینه که بهش گفتم امشب با مینا در مورد ازدواجش با سوره صحبت می کنم.
دو روز اخم میکنه بعد که ببینه چه عروسی گیرش اومده خودش از رفتارش پشیمون میشه.
صدای بوق زدنش که بلند شد. مریم خانم با خنده گفت
_بیا بریم تا پشیمون نشده. ازش بعید نیست بره و دستمو تو پوست گردو بزاره.
فکر نمیکردم مریم خانم به این سرعت بخواهد بهراد را داماد کند آن هم با این عجله.
در سکوت به خیابان ها زل زدم.
مریم خانم که از سکوت ما کفری شده بود رو به من کرد
_دلارام جان، امشب تو باید واسه بهرادم خواهری کنی.با سوره جان صحبت کن ببین مزه دهنش چیه؟
نگاهم به نگاه شاکی بهراد در آینه خورد.
سریع چشم گرفت و به خیابان دوخت.
سعی کردم احساساتم را در گوشه ای از قلبم پنهان کنم .
بعد از امشب، ساعتها وقت داشتم برایش مرثیه خوانی کنم.
_چشم حتما. نگران نباشید.مریم خانم بازوی پسرش را نوازش کرد
_بهرادم من جز خوشبختی تو هیچی از خدا نمیخوام. من مطمئنم که با سوره خوشبخت میشی. پس باز کن این سگرمه ها رو دلم گرفت
بهراد آرام لب زد
_چشم
سکوت دوباره حکم فرما شد و هرکدام در افکار خودغرق شدیم.
ماشین جلو یک حیاط ویلایی با درب سفید ایستاد.
مریم خانم زنگ را فشرد، طولی نکشید که در باز شد.
پسری حدودا ۳۰ ساله با خوشرویی در را باز کرد.
_بفرمایید خیلی خوش اومدید.
از احوالپرسی گرم مریم خانم و بهراد متوجه شدم که ایشان همان آقای دکتر هستند که مینا خانم از محسناتش برایم می گفت.
پسری متین و آرام ،برخلاف خواهرش اصلا در رفتارش غرور و خودبرتربینی دیده نمیشد.
چند دقیقه ای میشد که مشغول احوال پرسی با خانواده مینا خانم بودیم.
آقای محمدی پدر خانواده یک معلم بازنشسته بود که بسیار مهربان و آرام به نظر می رسید.
ریحانه دختر بزرگ خانواده بود ،متاهل بود و فعلا به دلیل رفتن همسر ش به سفر کاری ،به خانه پدرش آمده بود.
برخلاف سوره، ریحانه بسیار خونگرم و مهمان نواز بود و از همان لحظه اول در دلم برای خود جا باز کرده بود.
با تعارف مینا خانم همگی نشستیم.
من روی مبل دونفره کنار ریحانه نشستم.
بهراد همراه با صادق و آقای محمدی روی مبل سه نفره نشستند.
مریم خانم و مینا خانم هم روی مبل های تک نفره نشستند.
سوره هم روی مبل تک نفره دیگر، کنار مریم خانم و روبه روی بهراد نشست.
زاویه دید من نسبت به هردوی آنها بسیار خوب بود.
اگر غیر از این میبود حتما از درد فضولی و شاید حس حسادت میمردم.
یک ساعتی از هم صحبتیمان گذشته بود که مینا خانم همه را برای صرف شام دعوت کرد.
برای شام قورمه سبزی و کوفته قلقلی پخته بود. الحق که دستپختش حرف نداشت.
اگر دستپخت سوره هم به مادرش رفته باشد بی شک بهراد خوشبخت ترین میشود و البته ممکن است شکم گنده ترین مرد جهان هم بشود.
در افکارم به بهراد و قیافه اش خندیدم.
بعد از صرف شام، مردها به حیاط رفتند.
مریم خانم و مینا خانم باهم مشغول صحبت شدند.
من هم کنار ریحانه و سوره نشستم
_دلارام جان ، شاغل هستید؟
صادقانه ترین جوابم را به ریحانه دادم
_نه ،ولی خیلی دوست دارم شاغل بشم.شما چطور؟
_نه عزیزم . قبل ازدواج مدرس فیزیک بودم در یک موسسه کنکور ولی بعد ازدواج ، محمد حسن جان زیاد تمایل نشون نداد. منم بخاطر اون بی خیال تدریس شدم.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۴۷ #نویسنده_زهرا_فاطمی بعد از نماز مغرب مهیای رفتن به مهمانی میناخانم شدم.لب
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۸
#نویسنده_زهرا__فاطمی
مریم خانم چندبار نامحسوس اشاره کرد که نظر سوره را در مورد بهراد بپرسم.
ریحانه برشی از سیبی که پوست کنده بود را به طرفم گرفت
_بفرمایید
سیب را گرفتم و تشکری کردم.
_دلارام جون تصمیمی برای سرکاررفتن نگرفتی؟
_خیلی دوست دارم برم سرکار ولی خب هنوز داروخونه مطمئن پیدا نکردم.
ریحانه خندان گفت
_مطمئن تر از داداش صادق منم مگه پیدا میشه؟
داداش صادقم با دوستش که داروساز هستش به تازگی داروخونه زدند،میتونم معرفیت کنم اگر بخوای؟
از خدا خواسته سریع گفتم
_وای معلومه که میخوام .
_اوکی بسپار به من الان درستش می کنم.
قبل از اینکه من حرفی بزنم به سمت حیاط رفت. فکر کنم رفت تا با برادرش صحبت کند.
من هم از فرصت استفاده کردم رو به سوره که سرش با گوشیاش گرم بود، کردم.
_سوره جان میشه یک سوال بپرسم ازت؟
گوشی را روی میز گذاشت
_بپرس عزیزم
_شما قصد ازدواج نداری؟
پا روی پا انداخت و با غرور گفت
_تا حالا کسی که لایقم باشه و بتونه منو خوشبخت کنه رو پیدا نکردم
با تعجب گفتم
_واقعا
_آره خب. من ایده آل هایی برای ازدواج دارم که تو هرکسی پیدا نمیشه.
چند لحظه ای حرفش مرا در خود فرو برد.
سوره زمین تا آسمان با منم احمق تفاوت داشت.
او برای ازدواج هزار ایده آل داشت و من با اولین چاپلوسی دل به کسی دادم که ارزش نداشت
_دلارام حواست به منه؟
گیج نگاهش کردم
_چیزی گفتی؟
_گفتم چرا این سوال رو پرسیدی؟
_از رو کنجکاوی. یه سوال دیگه هم بپرسم؟
_بپرس
_آقا بهراد به ایده آل هات نزدیکه؟
با آمدن اسم بهراد گل از گلش شکفت، بدون خجالت گفت
_آقا بهراد مرد ایده آل خیلی ها میتونه باشه، حتی من!
حق با او بود بهراد مرد ایده آل خیلی ها بود و من چه احمقانه از دستش داده بودم و حق اعتراض نداشتم.
به زور لبخندی زدم
_چه خوب.
ریحانه همراه با آقای محمدی وارد خانه شد.
پشت سرش هم بهراد و صادق آمدند.
ریحانه با خوشحالی گفت
_دلارام جون، شما از فردا میتونی بری سرکار.هماهنگ شد.
صادق با لبخند و بهراد با بهت نگاهم میکرد.
بی ادبی بود اگر تشکر نمی کردم. رو به صادق کردم
_آقای محمدی بابت کار تو داروخونه ممنونم لطف کردید.
صادق دست هایش را داخل جیب شلوارش فرو برد و با متانت گفت
_خواهش میکنم. من از شما ممنونم که قبول زحمت کردید.
از زمانی که از مهمانی برگشتیم تا وقتی به خانه رسیدیم، بهراد یک کلمه هم صحبت نکرد.
مریم خانم هم کمی گرفته به نظر می رسید.
سکوتشان آزارم میداد.
شاید بهتر بود اول با آنها مشورت میکردم.وارد حیاط که شدیم دیگر طاقت نیاوردم، قبل از اینکه از آنها جدا شوم و به سوییتم بروم باید حرف می زدم
_مریم جون
_جانم
_ببخشید که اول به شما نگفتم.
بهراد با اخم کمی عقب تر ایستاده بود و به ماشین پارک شده اش تکیه زده بود.
_ببخشید که اول به شما نگفتم. امشب همه چیز یکهویی شد. ریحانه خانم وقتی فهمید دوست دارم برم سر کار ،سریع رفت به داداشش گفت.
دست مریم خانم را گرفتم
_نمیخواستم بیشتراز این سربار شما و آقا بهراد باشم
بهراد عصبانی سرش رو بالا آورد.
مریم خانم با مهربانی نگاهم کرد
_این چه حرفیه. تو مثل دخترمی عزیزم. بهراد مثل برادرته. چرا فکر کردی سرباری عزیزمن. تا وقتی که مهمون این خونهای روی چشم ما جاداری گلم.تو به درست برس، بعدا وقت واسه سرکار رفتن هست.
از آن همه محبتشان احساستی شده و اشکم جاری شد.
_مریم جون شما بیشتر از مادرم هوامو داشتید. آقا بهراد از برادرم بیشتر واسم زحمت کشیده. من شما رو خانواده خودم میدونمولی واقعا با کارکردن حالم بهتر میشه.
اشکهایم را پاک کرد.
_هرطور راحتی دخترم.
لبخند زده و گونه اش را بوسیدم.
بهراد با بدعنقی گفت
_اگر واقعا به برادری قبول داشتید قبلش چیزی می گفتید.از قدیم گفتن صلاح مملک خویش خسروان دانند.
با تعجب به رفتنش نگاه کردم. مریم خانم با مهربانی گفت
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
_به دل نگیر عزیزم. برو استراحت کن دخترم. _چشم فقط اینکه من یه خبر خوش واستون دارم. گل از گلش شکفت _
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۹
#نویسنده_زهرا__فاطمی
دو روز از آن ماجرا گذشت .
من منتظر خبر بهراد بودم تا اگر مشکلی نبود به سر کار بروم.
بیشتر از این نمیتوانستم سربار آنها باشم.
حتما بعد از کار باید به دنبال یک اتاق میگشتم تا به کل از آنها دور شوم.
در خودم تحمل دیدار بهراد در کنار سوره را نمیدیدم. پس بهترین تصمیم دوری بود.
باید خودم را برای رفتن آماده می کردم و اولین قدم سرکاررفتن و پس انداز کردن بود.
عصریود که بهراد پیام داد به داخل حیاط بروم تا در مورد داروخانه با من صحبت کند.
چادری به سر کردم و سریع به حیاط رفتم.
هوای سرد پاییزی باعث شد تا کمی به خود بلرزم.
بهراد کنار باغچه ایستاده بود و به برگهای رنگارنگ پاییزی چشم دوخته بود.
_سلام.
به سمتم چرخید
_علیک سلام .خوبید
_ممنونم خداروشکر. شما خوبید؟
_الحمدالله. هوا سرده زیاد مزاحمتون نمیشم. راستش من در مورد دکتر سلیمانی و کارکنان داروخانه تحقیق کردم خداروشکر موردی نیست .دکتر سلیمانی متاهل هستند و بسیارمتدین و با اخلاق. سه تا هم نیروی خانم دارند که هرسه از لحاظ اخلاقی مشکلی نداشتند. به نظر محیط بدی برای کار کردن نمیاد.
میتونید از فردا برید سرکار. من به صادق خبر دادم که فردا میرید تا در مورد کارباهاتون صحبت کنه.
از خوشحالی به وجد آمدم و ناخواسته گفتم
_خیلی ممنونم داداش بهراد.
اخمهایش که در هم پیچید، لب گزیده و سریع گفتم
_ببخشید بخاطر خوشحالی زیاد بود.
چند باری دهان باز کرد چیزی بگوید ولی منصرف شد. من که دیدم زیادی خرابکاری کردم،سریع عقب گرد کردم
_با اجازه من میرم
با صدایی آهسته گفت
_خواهش میکنم صبر کنید
کنجکاو ایستادم و به او که به زمین خیره شده بود نگاه کردم.
برای چندلحظه نگاهش را بالا آورد و دوباره به زمین چشم دوخت.
_وقتی مامان و خاله شما رو برای ازدواج پیشنهاددادند و از نجابتتون گفتند من موافقت کردم. راستش تا اون موقع عاشق نشده بودم و به نظرم کسی که از لحاظ اعتقادی مثل خودم باشه برای ازدواج کافی بود.
وقتی تو کافی شاپ گفتید به کسی دیگه علاقه دارید برای مامان بهانه آوردم که من و شما به درد هم نمیخوریم و مامان هم با کلی خجالت زنگ زد و قرار خواستگاری رو کنسل کرد.
رقص خون🦋رمان های زهرا فاطمی🦋:
#رقص_درمیان_خون
#پارت۵۰
#نویسنده_زهرا__فاطمی
چند هفته ای میشد که در داروخانه مشغول به کار شده بودم .دکتر سلیمانی و همسرش فاطمه بسیار افراد خوش برخورد و مهربانی بودند .از اولین روزی که در آنجا مشغول شدم بین من و فاطمه رابطه دوستانه ای شکل گرفت .
او یکی از موهبت های خداوند بود که در مسیر زندگیم شکل گرفت.
فاطمه روانشناس بود و گاهی عصر به داروخانه می آمد و با کارکنان خوش و بش می کرد.
البته همه ما میدانستیم که او فقط برای این که مدت بیشتری کنار همسرش باشد به آنجا می آید . عشق بین آن دونفر آنقدر زیباست که هربیننده ای را وادار می کند تا چنین عشقی را تجربه کند.
یک ماه می شود که از بهراد خبری نداشتم. دقیقتر بخواهم بگویم از همان روز، دیگر او را ندیدم .
شب ها دیر وقت به خانه بر میگشت و صبح ها خروس خوان از خانه بیرون میزد.
میدانستم که از دستم ناراحت است ولی کاری از من ساخته نبود.
امروزصبح که به سر کار آمدم مریم خانم تاکید کرد شب زودتر به خانه برگردم ،کارمهمی با من دارد.
نگاهی به ساعتم انداختم ساعت ۱۹ بود باید مرخصی می گرفتم و به خانه بر میگشتم.
خجالت میکشیدم در اولین ماه کاری تقاضای مرخصی کنم .
نگاهی به فاطمه کردم پشت سیستم نشسته بود و نسخه ای را میخواند. آهسته به سمتش رفتم
_خانم دکتر
نسخه را به یکی از دخترها داد تا دارو ها را برایش بیاورند. به سمتم چرخید
_صدباربهت گفتم بهم بگو فاطمه، نه خانم دکتر. اگه تو سرت رفت.
با پررویی لبخندی زدم
_چشم خانم دکترجون
چشم غره ای نثارم کرد
_تو درست بشو نیستی. جانم؟
_میشه به همسرگرامیتون بگید یک ساعت به من مرخصی بدن، امشب زودتر برم خونه؟
با کنجکاوی نگاهم کرد
_خبریه به سلامتی؟
با خنده گفتم
_چرا این شکلی نگام میکنی. قسم میخورم امرخیری در کار نیست. مریم جون امر کردند زودبرگردم.
_اوکی از نظر من مشکلی نیست، مرخصی.
_ممنون ازتون ولی نظر آقای دکتر مهمتره
اخم ساختگی کرد
_تا توبیخت نکردم دورشو. آقای دکتر رو حرف خانم خوشگلشون حرفی نمی زنند.
بوسه ای روی گونهاش کاشتم
_یک دونه ای عزیزم . پس با اجازه.
روپوشم را درآورده و در اتاق پشتی داروخانه گذاشتم و با عجله با همه خداحافظی کردم و رفتم.
ماشین جلو در خانه ایستاد .یک ماشین غریبه جلو خانه پارک شده بود.
وارد حیاط شدم. جلوتر که رفتم صدای خنده بهراد و یک آقای دیگر به گوشم رسید. از اینکه بهراد این موقع در خانه بود تعجب کردم.
بدون شک مهمان داشتند.
هیچ راه فراری نبود .برای رفتن به سوییتم باید از مقابل آنها می گذشتم.
آهسته و سربه زیر جلو رفتم.
_نبودی ببینی محمد چطوری دزده رو.....
_سلام
بهراد که مشغول حرف زدن با مردمقابلش بود صحبتش را قطع کرد
_سلام خانم فروتن.
آهسته به آن مرد هم سلام کردم.
تا به حال او را ندیده بودم.
با خوشرویی جوابم را داد
_سلام بانو.
نگاههایش آزارم میداد.بهراد به خوبی متوجه حالم شد که سریع گفت
_خانم فروتن ، مامان کارتون داره.گفت اومدید بگم برید پیششون. تو خونه تنها هستند بفرمایید.
_بله چشم. با اجازه.
با عجله از آن مرد غریبه و نگاههایش فرار کردم.
چند ضربه به در زدم و وارد خانه شدم
_مریم جون
_بیا دخترم. تو آشپزخونه ام.
بوی خورشت قورمه سبزی کل فضای خانه را برداشته بود.
_دوباره خونتون بوی بهشت میده.
صدای خنده اش بلند شد.
مریم خانم میدانست که من عاشق قورمه سبزی هستم.
_فقط تویی که فکر میکنی بهشت بوی قورمه سبزی میده.حتما گشنه ای بیا واست یک بشقاب بکشم بخور.