📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۳۹ #نویسنده_زهرا_فاطمی چهل روز از شهادت دانیال گذشت. در این چهل روز مریم خانم
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۰
#نویسنده_زهرا_فاطمی
سجاده را جمع میکردم که صدای احوالپرسی نظرم را جلب کرد.
به سمت پنجره رفتم و نامحسوس به بیرون چشم دوختم.
مریم خانم و بهراد به استقبالشان رفته بودند.
بهراد یک شلوار کتان کرم با یک پیراهن چهارخانه کرم و قهوه ای پوشیده بود که بسیار به او می آمد.
دوست مریم خانم زنی قدبلند و لاغر اندام بود که چهره بسیار بی آلایشی داشت. چادرش را به شکل زیبایی نگه داشته بود که جز گردی صورتش چیزی مشخص نبود.
کنارش دختری مانتویی ایستاده بود. البته بهتراست بگویم پیراهن تا مانتو!
پیراهن بلند زیبایی به تن داشت که کاملا پوشیده بود ولی نگاه هر ببیننده ای را به خود جلب می کرد.
یک هدشال سفید هم پوشیده بود که بسیار به پیراهن خالدار سورمه ای او میآمد.
مشغول دید زدنش بودم که بهراد به سمت پنجره نگاهی انداخت.
از ترس اینکه مبادا ببیند که مهمانشان را دید میزنم سریع پشت پرده پناه گرفتم.
کم مانده بود از ترس قالب تهی کنم .
ضربه ای به سرم زدم و خودم را مستفیض کردم
_خاک تو سرت کنن. ندید بدید بدبخت. می مردی چشم چرونی نمیکردی. احمق الان بهراد در موردت چه فکری میکنه آخه. خاک بر سرت دلارام!!
وسط ناسزاگویی به خودم بودم، که چند ضربه به در سوییت خورد.
_خاک بر سرت. بفرما اومدن بگن جل و پلاست رو جمع کن .مستاجر فضول نمیخوان!
با ضربه هایی بعدی دست از اراجیف گویی برداشته و به سمت در رفتم.
_اومدم
چادرم را روی سرم مرتب کردم. نفسی گرفتم و در را آهسته باز کردم
_سلام
بهراد در حالی که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد، سربه زیر گفت
_سلام خانم فروتن.
حتما متوجه فضولیم شده بود که اینگونه نیشش باز بود.
_ببخشید بد موقع مزاحم شدم، مامان مهمون دارند، جمع هم زنونه است ، گفتن به شما هم بگم تشریف بیارید.
بی حواس گفتم
_نکنه قراره من به عنوان آقا بیام هم صحبت شما بشم.
به سرعت سرش را بالا آورد و زد زیر خنده.
محو خنده اش شده بودم که دوباره سربه زیر گفت.
_من میرم تو اتاقم ، شما تشریف بیارید هم صحبت دختر آقای احمدی بشید. با اجازه.
سریع به سمت خانه برگشت .
لبخند به لب به داخل خانه برگشتم باید لباس مناسبی میپوشیدم و به جمعشان اضافه میشدم.
دلم نمیخواست در نگاه اول یک دختر شلخته و بی نظم به نظر بیایم.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۱
#نویسنده_زهرا_فاطمی
جلو آینه ایستادم و به خودم چشم دوختم .
دیگر خبری از آن پوست شاداب گذشته نبود.
به پوستم دست کشیدم
_باید اول فکری به حال تو کنم. از قدیم گفتن دیر رسیدن بهتر از زشت رسیدنِ !!!
خودم هم با این استدلال آبکیم به خنده افتادم.
یکی از همسایه ها به مادرم گفته بود ماست و زردچوبه پوست را شفاف می کند.
از ترس اینکه نکند بخاطر زردچوبه ، رنگم همانند زردک شود و آبرو و حیثیتم به کل برباد رود. قید زردچوبه را زدم و فقط کمی ماست روی صورتم کشیدم.
چند دقیقه ای صبر کردم و صورتم را شستم.
فکر کنم بخاطر چربی ماست بود که صورتم کمی لطیف شده بود.
کمی هم گلاب برای شاداب شدن پوستم ،به صورتم زدم.
شاید هیچ کس متوجه تغییر در من نمیشد ولی همان دوکار، حس خوبی را به وجودم تزریق کرد.
باید عجله می کردم به اندازه کافی دیر کرده بودم.
به سمت کمد رفتم. مریم خانم بعد از چهلم دانیال برایم یک روسری آبی آسمانی با حاشیه چین دار که با تور زیبایی مزین شده بود و یک چادر میزبان که بسیار زیبا و سبک بود برایم خریده بود.
یک چادر آبی با گل های ریز سفید و صورتی !
سریع روسری را لبنانی بستم و چادررا پوشیدم.
خداروشکر بخاطر پوشیدگی چادر نیاز به پوشیدن مانتو و یا شومیز نبود.
به تصویر خودم در آینه نگاهی انداختم .
سلیقه مریم خانم حرف نداشت.
استرس به جانم افتاده بود با دستانی لرزان چند ضربه به در زدم.
بهراد در را به رویم باز کرد .
بی حواس به من زل زد.
برای اولین بار بود که مرا با چنین پوششی میدید.
به نظر میآمد شوکه شده باشد.
_سلام
باشنیدن صدایم،به خود آمده و مثل سابق سربه زیرشد
_سلام بفرمایید ، داخل.
با دیدن قیافه متعجبش خنده ام گرفته بود ،هرکار کردم نتوانستم لبخند را از روی لبم پاک کنم.
پشت سر من وارد خانه شد.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
با طلوع آفتاب، زندگی میشکفد
زمانی دیگر برای ساختن رویاها و آغاز یک داستان نو...
لبخند بزن و امروز سفر تازهای خلق کن
صبح بخیر 🌱
جاری باش و ادامه بده، مطمئن باش به اهدافت میرسی💚
#انگیزشی
🌷✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدنِتماملحظاتاینکلیپروبهزودیزودبرایهمهآرزومندم...💔
#امام_حسین
#اربعین
🥀
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۴۱ #نویسنده_زهرا_فاطمی جلو آینه ایستادم و به خودم چشم دوختم . دیگر خبری از
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۲
#نویسنده_زهرا_فاطمی
مریم خانم از آشپزخانه بیرون آمد
_سلام عزیزم خوش اومدی .ماشاءالله چقدر ناز شدی
_سلام. ممنونم.چشاتون زیبا میبینه. به زیبایی شما که نمیرسم.
دستم را گرفت و مرا با خود به سمت مهمانانش برد.
_اینم دختر گلم دلارام جان.
از محبتش غرق خوشی شدم.
_دلارام جان ایشون دوست عزیزم مینا هستند
میناخانم با محبت گونه ام را بوسید
_خوشبختم دخترم.
خجالت زده گفتم
_منم همینطور
مریم خانم به دختری که کنار مینا خانم ایستاده بود اشاره کرد
_این خوشگل خانوم هم سوره جان دختر میناخانم هستند.
نگاهش کردم زیادی زیبا بود .
بیشتر شبیه حجاب استایل ها بود حتی نامش هم زیادی خاص بود. بدون شک نازی که در رفتارش بود میتوانست دل هر پسری را ببرد.
با ناز روبه من کرد
_سلام عزیزم. خوش حالم میبینمت.
_ممنونم عزیزم .همینطور.
مریم خانم بعد از اینکه ماموریتش برای معارفه را به پایان رسانده بود دوباره به آشپزخانه برگشت و اجازه نداد برای کمکش بروم.
میناخانم و سوره روی مبل سه نفره نشسته بودند.
کنار سوره یک مبل تک نفره بود که من رویش نشستم. و کنار دست من یک مبل تک نفره دیگر که بهراد نشست.
برای چند دقیقه ای سکوت حکم فرما شد.
مینا خانم رشته کلام را به دست گرفت
_دلارام جون درس میخونی؟
لبخندی زدم
_بله ، دانشجوی دانشگاه تهران هستم.
_چه خوب ! چه رشته ای عزیزم؟
_داروسازی.
بهراد متعجب نگاهم کرد بار دومی بود که امروز شوکهاش می کردم.
با دیدن قیافه بامزه اش به خنده افتادم ولی خودم را کنترل کردم تا آبروریزی نکنم
_چه حسن تصادفی ،صادق جان من هم پزشکی می خونند.موفق باشی عزیزم.
دقیقا نفهمیدم حسن تصادفش کجای قضیه بود.
_سوره خانم شما چه رشته ای تحصیل میکنید؟
منتظر جوابش بودم که تابی به گردنش داد و برای جلب نظر بیشتر با صدایی که پر از غرور و ناز بود گفت
_عزیزم من درسم خیلی وقته تموم شده.رشته تحصیلیم طراحی دوخت بود. الان برای خودم یک برند معروف دارم.من صاحب برند حورا هستم.
هرچه فکر کردم چنین برندی را نمیشناختم. بی حواس گفتم
_تا حالا چنین اسمی نشنیدم.
آقا بهراد شما شنیدید؟
سرم را به سمت بهراد برگرداندم. به زور خودش را نگه داشته بود تا زیر خنده نزند.
آهسته پچ زدم
_خفه نشید.
از شانس بدم صدایم را شنید و به آنی صدای خنده اش بلند شد.
خودم هم به خنده افتاده یودم.
مریم خانم باظرف شیرینی وارد سالن شد و کنار بهراد نشست
_همیشه به خنده ان شاءالله !
بهراد آهسته گفت.
_،الان خدمت میرسم. با اجازه.
سریع به سمت حیاط رفت.
مریم خانم متعجب به من و سوره نگاه کوتاهی انداخت و خودش را سرگرم حرف زدن با مینا کرد.
سوره چپ چپ نگاهم می کرد. دیگر نتوانستم تحمل کنم نه نگاه چپکی او را و نه خنده ای که بیخ گلویم را گرفته بود.
_با اجازه من الان برمی گردم.
قبل از اینکه مریم خانم چیزی بگوید از خانه خارج شدم و پقی زیر خنده زدم.
بهراد کنار درخت خرمالو ایستاده بود.
میخواستم قبل از اینکه متوجه حضورم بشود به سمت اتاقم پاتند کنم ولی با شنیدن صدای خنده ام به عقب برگشت.خودم را جمع کردم.
_نگفته بودید داروسازی میخونید؟
_نپرسیده بودید.
به روبه رو زل زد.
_بله درسته.
نگاهی کوتاهی به من انداخت
_میدونستید مامان، سوره خانم رو برای ازدواج با من در نظر گرفته و این مهمونی برای آشنایی هستش؟
_خودشون نگفتن ولی از تعریف هایی که از سوره خانم کردند کاملا مشخص بود..
سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت .
_به نظر دختر بدی نمیاد. هم خوشگله و هم برند معروف داره.
با آوردن نام برند معروف لبخند مهمان لب هردویمان شد.
_خداروچه دیدید شاید این وصلت سر گرفت و من هم چندتا مانتو با طراحی سوره خانم به عنوان هدیه نصیبم شد.
بهراد قصد برگشت به خانه را داشت که با اتمام جمله ام فوری گفت:
_نیازی به این وصلت نیست. فردا میبرمتون خرید.
حرفش را زد و نماند تا ببیند چگونه میخکوب زمین شدم.
به خودم که آمدم او رفته بود و حرفش بارها در قلبم انعکاس پیدا کرده بود.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۳
#نویسنده_زهرا_فاطمی
من یکروز او را برای همیشه از دست داده بودم .همان روزی که عشق افشین کور و کرم کرده بود.
پشیمان بودم ولی پشیمانی سودی نداشت.
مخصوصا حالا که مهمان خانهشان شده بودم. نمیتوانستم به محبت های مریم خانم خیانت کنم. نباید به قلبم اجازه پیشروی بدهم.
من حق عاشقی ندارم ،آن هم با آن گذشته!!
گذشته ای که زشتیاش هیچ گاه رهایم نخواهد کرد.
همان جا به خودم قول دادم که برای بهراد فقط نقش یک خواهر را داشته باشم و نه بیشتر!
هرچند خواهر و برادری وقتی نامحرم هستیم ،معنایی ندارد.
نفسی گرفته و به داخل خانه برگشتم.
میناخانم و سوره مشغول حرف زدن با بهراد بودند.
صدای جابه جاشدن ظروف نشان میداد که مریم خانم در حال آماده کردن میز برای نهار است.
_مریم جون کمک نمیخواین؟
با لبخند نگاهم کرد
_نیکی و پرسش!؟ دلارام جان زحمت سالاد رو میکشی کلایادم رفته بود
_بله حتما.
مشغول ریز کردم کاهو شدم .مریم خانم آهسته پرسید:
_نظرت در مورد سوره چیه؟
_به نظرم دختر خوبیه چطور؟
لیوان را روی میز گذاشت
_اگر بهراد موافقت کنه میخوام با مینا حرف بزنم برای خواستگاری.
یک لحظه چاقو از دستم رها شد.سریع به خودم آمدم و قبل از اینکه سوتی بدم لبخندی کذایی روی لب کاشتم
_به به پس قراره شیرینی بخورم.ان شاءالله که این وصلت سربگیره من یک دل سیر از عزا دربیارم.
_کلا این وصلت رو دوست دارید برای رسیدن به خواسته هاتون،نه؟؟
با صدای بهراد که از پشت سرم آمد .
لبم را از خجالت گاز گرفتم . صدای خنده مریم خانم بلندشد.
_بهراد بدجنس نشو. نبینم به دخترم اخم کنیا من میرم پیش مهمونا.
مریم خانم این حرف را زد و از آشپزخانه خارج شد.
بهراد برای خودش لیوانی آب برداشت.
آهسته غرغرکنان گفت
_غرور هم حدی داره دیگه . یک ریز از اهداف بلند مدت و کوتاه مدتش برام گفت . مگه میشه آدم اینقدر از خود متشکر باشه آخه!!
با دیدن قیافه بانمک بهراد که لبخند به لبم آمد.
همانند یک کودک سه ساله بود که در مهد کودک با دوستش دعوایش شده.
نگاهش به من که افتاد عصبانی غرید
_بله باید هم بخندید . به دلتون صابون نزنید عمرا وصلتی شکل بگیره
لیوان آب را روی میز گذاشت و رفت.
در دل گفتم
_اگر مادرتون مریم خانومه که میدونه چطوری این وصلت رو شکل بده. از قدیم گفتن از هرکی بدت بیاد سرت میاد آقا بهراد.
نزدیک عصر بود که مهمانان قصد رفتن کردن و از مریم خانم برای پنج شنبه شب قول گرفتند تا به منزل آنها بروند.
میناخانم من را هم به آن مهمانی دعوت کرد.
قربان صدقه رفتن های مینا خانم زیادی مشکوک بود.
در طول میهمانی بارها برایم ازپسرش صادق گفته بود و یک دکترجان میگفت و ده تا دکتر جان از کنارش سرریز میشد.
به گمانم رابطه دکتر با بهراد چندان خوب نبود که هربار که حرف دکتر به میان میآمد بهراد اخم میکرد و به زمین زل میزد.
بعد از رفتن مهمانان من هم خداحافظی کرده و به سوییت برگشتم. حسابی خسته بودم و دلم یک شبانه روز خواب میخواست.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#سلام_مولای_مهربانم❤️
#سلام_عزیزتر_از_جانم💓
🌷 یک دانه نه صد دانهی تسبیح دعایت
🌺 هر روز فـرج زمزمه کردیم برایت
🌷 شرمندهی چشمان پر از اشک تو هستیم
🌺 جان همـه عالم آدم به فـدایت
#صبحت_بخیر_ارباب_بینظیرم🌹
🥀 ای داغدار اصلیِ این روضه ها بیا
صاحب عزای ماتم كرب و بلا بیا 🥀
🍃 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَــرَج 🍃
صبحتون امام زمانی 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرش مجبور شدند 👆مثل ما مسلمونا سینه زنی راه بیاندازند 😉
ان شاءالله کم کم راه میافتن 😊
🇱🇷دانشمندان آمریکایی دریافتند که سینه زدن جمعی و گروهی، استرس و اضطراب را از بین میبرد،
و در کنسرت جاز ، سینه زنی راه انداختن
اینم جواب اونا که میگن شیعیان غمگین هستن یا اُمّل هستن
ما شیعیان سینه بزنیم میشیم عقب مونده ، ولی اروپایی ها سینه بزنن میشن متمدن 😏
❤️ آری فقط غم حسین است که آرامش آور است ❤️
و بمرور همه دنیا را خواهد گرفت
و این نتیجه عزاداریهائی است که ••١۴ سال سر راه بود تا به قلب دشمنان یعنی واشنگتن رسید و همه ما میدانیم چند سال است که دسته عزاداران حسینی از جلو کاخ سفید واشنگتن عبور میکنند و آنان چاره ای جز تماشای عزاداران حسینی را ندارند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بمحض شروع حمله نيروهاى مسلح ما عليه رژیم صهیونیستی غاصب، چنین عمل کنید🇮🇷
ــــــــــــــــ
ان حزب الله هم الغالبون ✌️🇮🇷
الله اکبر✊
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۴۳ #نویسنده_زهرا_فاطمی من یکروز او را برای همیشه از دست داده بودم .همان روز
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۴
#نویسنده_زهرا_فاطمی
سه روز به میهمانی میناخانم مانده بود و من سردرگم بودم که بروم یا نه؟اصلا اگر بخواهم بروم باید چه لباسی بپوشم.
حسابی کلافه بودم.
ساعت حوالی پنج بود که مریم خانم تماس گرفت و گفت به انجا بروم.
از آنجایی که در این ساعت بهراد در خانه است چادر به سر کردم و به سمت ساختمان آنها رفتم.
چند ضربه به درزدم
_دلارام جان بیا داخل
وارد خانه شدم و سلام بلند وبالایی دادم.
بهراد از اتاقش خارج شد و سربه زیر جوابم را داد.
_سلام.بفرمایید بشینید .مامان الان میاد.
روی مبل تک نفره نشستم. بخاطر وجود بهراد مغذب بودم.
با انگشتان دستم بازی می کردم.
_خوش اومدی دخترم
_سرم را بالا آوردم و مریم خانم را با یک سینی چایی روبه رویم دیدم.
_ممنونم.
_تو این هوای سرد پاییزی یک چایی میچسبه!
بل لبخند کنارم نشست و برایم یک فنجان چای گذاشت .
یک فنجان چای هم روبه روی من برای بهراد گذاشت.
_بهراد جان بیا اینجا بشین.
بهراد کتابی که تو دستش بود را در کتابخانه گذاشت و روی مبل سه نفره مقابل من و مریم خانم نشست.
_مریم جون کاری داشتید بامن؟
_بله. هم من کارت داشتم و هم بهراد.
متعجب به بهرهد نگاه کردم.
خیلی جدی به زمین زل زده بود.
_بهراد مادر تو حرفت رو بزن ،بعد من با دخترم حرف میزنم.
از اینکه مرا دخترم خطاب کرده بود خوش حال شدم و لبخند به لبم آمد ولی با حرف بهراد لبخندم خشکید و خشم در وجودم زبانه کشید
_باید در مورد آقای سرابی باهاتون حرف بزنم.
مریم خانم برخواست.
_بهراد جان تا حرفت رو بزنی من برم به خواهرت زنگ بزنم .
_باشه مامان.
مریم خانم ما را تنها گذاشت
_دلارام خانم فردا دادگاه افشین و دوستانش هستش.
شما شاهد شهادت یکی از نیروهامون هستید. باید فردا برید دادگاه.
وحشت زده گفتم
_چی؟؟
ترس روبه رو شدن با افشین چنان آزارم میداد که حاضر بودم بمیرم ولی با او روبه رو نشوم.
لرزش دستم آنقدر محسوس بود که نگاه بهراد را جلب کرد
_من ...... من نمیتونم!
بهراد متوجه ترسم شد. کمی به جلو خم شد و نگاهش را به صورتم دوخت
_من اجازه نمیدم اتفاقی واسه شما بیفته. بهتون قول میدم . پس لازم نیست بترسید. باشه؟
چنان با تحکم و اطمینان حرف میزد که بی اراده گفتم
_باشه.
لبخند به لبش اومد.
به مبل تکیه داد
_شما باید هرچی دیدید رو بگید.و هرچیز دیگه ای که در مورد اون آدم میدونید.
منم قسمم میخورم تا وقتی زنده ام نزارم بهتون آسیبی بزنه.
البته به احتمال زیاد حکم دادگاه قصاص هستش و جای نگرانی نیست.
به بهراد بیشتر از هرکسی اعتماد داشتم ، به خودش و قول هایش!
مطمئن بودم که زیر قولش نمیزند.
_بفرمایید چاییتون رو بخورید تا مامان بیاد .
_نمیدونید چیکارم دارن؟
_یادتونه بهتون گفتم برای ازدواج من دعا نکنید خودم براتون لباس میخرم.
چایی به گلویم پرید و به سرفه افتادم.
بهراد سریع برایم یک لیوان آب آورد
_بفرمایید آب بخورید
لیوان آب را گرفتم چند قلوپ خوردم.
من من کنان گفتم
_اون حرفم فقط یک مزاح بود.
در حالی که لبخند به لب داشت گفت
_ولی من کاملا جدی گفتم.
حرفش را زد و به اتاقش برگشت.
من ماندم و لبخندی که روی لبم نقش بسته بود.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۵
#نویسنده_زهرا_فاطمی
عصر به اجبار مریم خانم برای خرید لباس راهی بازار شدیم.
بعد از کلی بالاو پایین کردن مجتمع های خرید یک پیراهن مشکی که یک کت زرشکی با طرح سنتی داشت نظرمریم خانم را جلب کرد.
من دنبال ارزانترین بودم و او به دنبال شیکترین، قیمت برایش مهم نبود.
وقتی به درخواستش لباس را پوشیدم از اینکه فیت تنم بود و به زیبایی خودش را نشان میداد ، غرق خوشی شدم.
به اصرارهای مریم خانم برای خرید چنددست دیگر لباس ، نه گفتم.
دلم نمیخواست بیش از این مدیون این مادر و پسر شوم.
از وقتی وارد بازار شدیم فکرم درگیر پیدا کردن کار بود.
تا کی قراربود سربار مریم خانم و بهراد باشم باید خودم کاری می کردم.
تصمیم گرفتم در اولین فرصت با هردو صحبت کنم.شاید کار کردن کمک میکرد تا زودتر مستقل شوم.
بعد از نماز صبح دیگر خوابم نبرد. استرس به جانم افتاده بود، رودررو شدن با افشین برایم مثل جان کندن سخت بود.
نمیدانستم وقتی با او روبه رو میشوم باید چه عکس العملی نشان بدهم.
بارها و بارها اتفاقات گذشته را برای خودم مرور کردم. از گذشته پشیمان بودم.
پشیمان بودم بخاطر گناهانم و فراموش کردن خدای مهربانم.
پشیمان بودم بخاطر جواب منفی دادن به بهراد! بهرادی که نشان داد آنقدر مردانگی دارد که با وجود اینکه میدانست من خطاکارم و او را به یک جوان لاابالی فروخته ام، ولی در شرایط سخت تنهایم نگذاشت و نجاتم داد.
افشین ارزشش را نداشت و من بد غافله زندگی را باختم.
در گوشه اتاق نشسته و با شمردن اشتباهاتم ساعت ها گریه کردم.
با صدای در سوییت دستی به صورتم کشیدم و تن خسته و ناامیدم را به پشت در رساندم.
مریم خانم پشت در ایستاده بود.
با دیدن صورت و چشمان پف کرده و قرمزم وحشت زده گفت
_چیکار کردی با خودت دختر!!
دستش را که به سمتم دراز کرد،
بدون خجالت خودم را به آغوشش انداختم .
_کاش بمیرم. دلم برای دانیال و حمایتاش تنگ شده. دلم برای غرغرای مامانم تنگ شده. من اون قدر بدم که خانوادهام رهام کردند. من باید بمیرم .
اشک هایم با شدت بیشتری میبارید.
آنقدر حالم بد بود که متوجه حضور بهراد نشدم.
با شنیدن صدایش قلبم بیشتر درد گرفت.
من او را هم از دست داده بودم.
_مامان من تو ماشین منتظرم.
لحن جدیاش بیشتر اذیتم می کرد.
_دلارام جان.همهی آدمها ممکنه اشتباه کنند. مهم اینه که بفهمند کجا رو خطا رفتن و جبرانش کنند . خدای خیلی مهربونه. گریه نکن عزیزم.
مرا از خودش جدا کرد و به چشمانم زل زد
_ناامید نباش. خدا خیلی بزرگه. از کجا معلوم شاید همین روزها خانواده ات هم دلتنگت شدند و فهمیدند که تو بهشون احتیاج داری. فهمیدند که پشیمونی و اومدن سراغت .
تا اون روز باید قوی و محکم باشی . باید ثابت کنی که خطاهات رو جبران کردی.
دستم را گرفت و به داخل سوییت کشید.
_بدو برو صورتت رو بشور که بهراد منتظره برید دادگاه.
اصلا هم نترس ،بهراد مثل یک برادر پشتت ایستاده و نمیزاره کسی بهت آسیبی برسونه .بهت قول میدم.
مثل یک برادر!!
برادر چه واژه تلخ و شیرینی!!
حق با مریم خانم است بهراد برای من فقط یک برادر است. یک برادر که حامی خواهر خطاکارش است .
خداکند او هم مرا مثل خواهرش بداند.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#مولا_جانم
✨بی قرار توام و در دلِ تنگم، گله هاست
آه، بی تاب شدن عادتِ، کم حوصله هاست...
✨مثل عکسِ رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست...
#العجلمولایمن
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#روزتونمهدوی
📘#حکایت
فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد. ابلیس نزدیک او آمد و گفت هیچ کس تواند این خوشه انگور تازه را مروارید سازد؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس به لطایف سِحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت. فرعون تعجب کرد و گفت: عجب استاد مردی هستی! ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت:
" مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت دعوی خدایی چگونه می کنی؟"
📘جوامع الحکایات محمد عوفی
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸به اسم آزادی، اَسیرَت می کنند!🔸
شیاطین میگویند «انسان آزاد است» و با این آزادی، انسان را بندۀ همه چیز میکنند!! اما انبیاء میگویند: «انسان بنده است» و با این بندگی، او را از بندگی دیگران آزاد میکنند! انبیاء با بندگی، انسان را از بندگیِ مخلوق آزاد میکنند و شیاطین به اسم آزادی، انسان را اسیر همۀ چیزهای پَست میکنند.
انبیاء با بندگی، انسان را از زندان نجات میدهند و شیاطین به اسم آزادی، انسان را زندانی میکنند.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۴۵ #نویسنده_زهرا_فاطمی عصر به اجبار مریم خانم برای خرید لباس راهی بازار شدی
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۵
#نویسنده_زهرا_فاطمی
عصر به اجبار مریم خانم برای خرید لباس راهی بازار شدیم.
بعد از کلی بالاو پایین کردن مجتمع های خرید یک پیراهن مشکی که یک کت زرشکی با طرح سنتی داشت نظرمریم خانم را جلب کرد.
من دنبال ارزانترین بودم و او به دنبال شیکترین، قیمت برایش مهم نبود.
وقتی به درخواستش لباس را پوشیدم از اینکه فیت تنم بود و به زیبایی خودش را نشان میداد ، غرق خوشی شدم.
به اصرارهای مریم خانم برای خرید چنددست دیگر لباس ، نه گفتم.
دلم نمیخواست بیش از این مدیون این مادر و پسر شوم.
از وقتی وارد بازار شدیم فکرم درگیر پیدا کردن کار بود.
تا کی قراربود سربار مریم خانم و بهراد باشم باید خودم کاری می کردم.
تصمیم گرفتم در اولین فرصت با هردو صحبت کنم.شاید کار کردن کمک میکرد تا زودتر مستقل شوم.
بعد از نماز صبح دیگر خوابم نبرد. استرس به جانم افتاده بود، رودررو شدن با افشین برایم مثل جان کندن سخت بود.
نمیدانستم وقتی با او روبه رو میشوم باید چه عکس العملی نشان بدهم.
بارها و بارها اتفاقات گذشته را برای خودم مرور کردم. از گذشته پشیمان بودم.
پشیمان بودم بخاطر گناهانم و فراموش کردن خدای مهربانم.
پشیمان بودم بخاطر جواب منفی دادن به بهراد! بهرادی که نشان داد آنقدر مردانگی دارد که با وجود اینکه میدانست من خطاکارم و او را به یک جوان لاابالی فروخته ام، ولی در شرایط سخت تنهایم نگذاشت و نجاتم داد.
افشین ارزشش را نداشت و من بد غافله زندگی را باختم.
در گوشه اتاق نشسته و با شمردن اشتباهاتم ساعت ها گریه کردم.
با صدای در سوییت دستی به صورتم کشیدم و تن خسته و ناامیدم را به پشت در رساندم.
مریم خانم پشت در ایستاده بود.
با دیدن صورت و چشمان پف کرده و قرمزم وحشت زده گفت
_چیکار کردی با خودت دختر!!
دستش را که به سمتم دراز کرد،
بدون خجالت خودم را به آغوشش انداختم .
_کاش بمیرم. دلم برای دانیال و حمایتاش تنگ شده. دلم برای غرغرای مامانم تنگ شده. من اون قدر بدم که خانوادهام رهام کردند. من باید بمیرم .
اشک هایم با شدت بیشتری میبارید.
آنقدر حالم بد بود که متوجه حضور بهراد نشدم.
با شنیدن صدایش قلبم بیشتر درد گرفت.
من او را هم از دست داده بودم.
_مامان من تو ماشین منتظرم.
لحن جدیاش بیشتر اذیتم می کرد.
_دلارام جان.همهی آدمها ممکنه اشتباه کنند. مهم اینه که بفهمند کجا رو خطا رفتن و جبرانش کنند . خدای خیلی مهربونه. گریه نکن عزیزم.
مرا از خودش جدا کرد و به چشمانم زل زد
_ناامید نباش. خدا خیلی بزرگه. از کجا معلوم شاید همین روزها خانواده ات هم دلتنگت شدند و فهمیدند که تو بهشون احتیاج داری. فهمیدند که پشیمونی و اومدن سراغت .
تا اون روز باید قوی و محکم باشی . باید ثابت کنی که خطاهات رو جبران کردی.
دستم را گرفت و به داخل سوییت کشید.
_بدو برو صورتت رو بشور که بهراد منتظره برید دادگاه.
اصلا هم نترس ،بهراد مثل یک برادر پشتت ایستاده و نمیزاره کسی بهت آسیبی برسونه .بهت قول میدم.
مثل یک برادر!!
برادر چه واژه تلخ و شیرینی!!
حق با مریم خانم است بهراد برای من فقط یک برادر است. یک برادر که حامی خواهر خطاکارش است .
خداکند او هم مرا مثل خواهرش بداند.
#ادامه_دارد
╭
╯
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۶
#نویسنده_زهرا_فاطمی
همه ی آن ساعت ها که در کنار افشین بودم تا آن لحظه ای که به چشم دیدم چگونه جان آدمی را با سنگدلی تمام گرفتند ،از ذهنم گذشت.
ترس در تارو پود وجودم لانه کرده بود.
نوک انگشتان دستم بخاطر سرمای وجودم به سوز آمده بود.
با قدم هایی لرزان پشت سر بهراد وارد دادگاه شدم.
هنوز افشین وارد دادگاه نشده بود.
در قسمت شاهدین نشستم و بهراد روی صندلی پشت سرم نشست.
نگاه ترسیده ام را به او دوختم
_نگران نباشید من اینجام.
پلک روی هم گشودم.
او در لحظات سخت کنارم بود .دلم به حمایت هایش خوش بود.
کمی که گذشت همهمه بلند شد.
نگاهم به در ورودی بود
اول سرباز وارد شد و احترام نظامی گذاشت و پشت سرش افشین و چند نفر دیگر !
دوسه نفرشان را می شناختم ،دوستان افشین بودند.یی از آنها همان قاتلی بود که بارها به شهید ضربه زد.
نگاهش که بالا آمد با دیدن من اول شوکه شد و بعد به خود آمده و پوزخندی نثارم کرد.نگاهش ترسم را بیشتر میکرد.
همگی در ردیف اول نشستند.
اولین کسی که باید دادگاهی میشد، افشین بود.
قاضی بعد از خواندن جرم های افشین از من خواست تا در جایگاه شهود قرار بگیرم.
دست روی قرآن گذاشتم و قسم یادکردم که جز حقیقت چیزی بر زبان نیاورم.
تکرار آن روزها برایم دردناک بود.
از اولین روزی که با آنها همراه شدم تا آن شب را با جزئیات بیان کردم
_من افشین و دوستاش رو دیدم که به سمت یکی از کوچه ها دویدند. تعقیبشون کردم.
اشک به چشمانم دوید و جاری شد.
با همان حال زار،با گریه ادامه دادم
_یک بسیجی رو تو کوچه گیرانداخته بودند.
صدای فریادشون میومد که میگفتن به امام حسین ع ناسزابگو ولی اون حرفی نمیزد و از درد ناله میکرد.چندتاشون با سنگ، یکیشون هم با چوب شروع کردن به زدن.
انگار در میان، همان کوچه گیر افتاده بودم، جز صورت آن شهید چیزی نمیدیدم.
با درد فریاد زدم.
_خودم دیدم که یکی از دوستای افشین با چاقو چندین بار بهش حمله کرد و ضربه آخر رو افشین زد.شهید تو خون خودش میغلتید.به خدا خودم دیدم.
آنقدر گریه ام جانسوز بودکه دو خانم به سمتم آمدند و زیر بغل هایم را گرفتند
افشین فریاد زد
_ اون یک هرزه است، همه حرفهاش دروغه!
نگاه خشمگینش را به من دوخت
_باید همونجا میکشتمت دلی!!
دستانم می لرزید ،حتی قدمهایم تعادل نداشت ،با کمک همان خانم ها همراه با بهراد از دادگاه خارج شدم.
روی صندلی کنار راهرو نشستم.
با صدای بلند زار زدم
_خودم دیدم که کشتنش. خودم دیدم!
_خواهش میکنم آروم باشین.
بهراد روبه رویم روی زمین زانو زد ،دستمالی به سمتم گرفت
_لطفا اشکهاتون رو پاک کنید. باید برگردیم خونه!
سریع سرم را بالا آوردم
_نه!
_حالتون خوب نیست دادگاه هم هنوز ادامه داره، بعیده امروز حکم رو اعلام کنند. بهتره برگردیم.
نیمه شب بود و خواب از چشمانم پرکشیده بود.
بارها دادگاه و لحظه ای که افشین فریاد میزد را بخاطر آوردم.
افشین باید بخاطر ریختن خون انسانهای بیگناه تقاص پس میداد.
او و همه کسانی که در شهادت پسران و مردان این کشور نقشداشتند.
همه باید تاوان میدادند حتی امثال من که غیر مستقیم در تمامی قتل ها شریک بودیم.
یکی با پخش دروغ های رسانه های معاند و ایجاد اختلالات روانی برای مخاطبینش!
یکی هم، مثل من،با همراه شدن در اعتراضات و سیاهی لشکر دشمن شدن!
و یکی هم، مثل افشین، با حملات وحشیانه و چاقو در شهادت دیگران نقش دارند.
همه ی ما باید مجازات شویم.
یکی در دادگاه عدل الهی و یکی در دادگاه حکومتی!
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
🌱دختر دانشجو از استادش
شهید دیالمه سوالی میپرسد..
شهید دیالمه سرش را پایین میاندازد
و جواب میدهد..!
دختر دانشجو عصبانی میشود و میگوید:
مگر تو استاد ما نیستی؟!
چرا نگاهم نمیڪنی؟!
شهید دیالمه گفت:
اگر به تو نگاه ڪنم، اونی ڪه
باید نگاهم ڪنه، دیگه نگاهم نمیڪنه..!
شهید عبدالحمید دیالمه❣🍃
📚 🔹
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay