eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
با لبخند نگاهش کردم. در این مدت در حقم مادری کرده بود. _ممنونم ،گشنه نیستم.آقا بهراد گفتن کارم داشت
چیزی نگذشت که صدای در خانه به گوش رسید. اشک هایم را پاک کردم و چادرم را پوشیدم. در را آهسته باز کردم. بهراد با سینی غذا ایستاده بود. _مامان گفت اینا رو بیارم واستون. سربه زیر دست جلو بردم و سینی را گرفتم. _ممنونم _خواهش می‌کنم. خانم فروتن اتفاقی افتاده؟ هیچ توضیحی برای رفتار بچگانه چند دقیقه قبلم نداشتم _نه. با اجازه. _لطفا صبر کنید. کلافه ایستادم. در آن لحظه حوصله هیچ کس را نداشتم. _بخاطر قرار خواستگاری ناراحتید؟ پس او هم خبر داشت و اینقدر آرام بود. با عصبانیت توپیدم _نباید باشم؟ شوکه نگاهم کرد و با مظلومیت گفت _شما خودتون اصرار به اینکار داشتید؟ کم مانده بود از تعجب شاخ دربیاورم. با حرص داد زدم _من اصرار داشتم آقا صادق  ازم خواستگاری کنه؟چرا خودم بی خبرم. مات شده نگاهم کرد. _چی؟ وای خدای من ، او درباره خواستگاری خودش حرف می‌زد و من . بیشتر از این طاقت نداشتم روبه رویش بایستم. با پررویی تمام بر سرش هوار زده بودم در صورتی که بی خبر بود. همانجا میخکوب شده بود. به سرعت وارد خانه شدم و در را بستم. پنهانی از گوشه پرده نگاهش کردم. چندین بار رفت و برگشت و بی قرار بین موهایش دست کشید و در آخر با مشت به درخت کوبید. من به جای او دردم گرفت و اشکم جاری شد. مسبب حال و روز الانمان  فقط من و بی فکری هایم بودم. کاش زمان به عقب بر می گشت. به همان روزی که مادرم با خوشحالی گفت بهراد خواستگارمم است و دامادی به لایقی او سراغ ندارد. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
صبح زود از خانه بیرون زدم. با رفتار دیشبم شرمنده مریم خانم و بهراد شده بودم. آنقدر شرمنده بودم که دلم نمیخواست تا چند روز با آنها رودررو شوم. وارد داروخانه شدم. صادق مشغول حرف زدن با دکتر سلیمانی بود. هنوز همکاران خانم به سر کار نیامده بودند. _سلام. صبحتون بخیر دکتر سلیمانی با خوشرویی جوابم را داد. صادق سربه زیر و خجل گفت _صبح شما هم بخیر. خانم فروتن میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم. میخواستم بهانه بیاورم و قبول نکنم ولی با حرفی که دکتر سلیمانی زد،دیگر چیزی نگفتم. _تا شما دونفر حرف می‌زنید من برم انبار دارو موجودی بگیرم. صادق روی صندلی نشست و به من هم تعارف کرد چند دقیقه بنشینم. با اکراه سر جای خودم نشستم . در دل دعا می کردم بیماری سر برسد و وقتی برای حرف زدن نماند ولی شانس با من یارنبود. _دیشب مریم خانم تماس گرفتند و گفتند شما جوابتون منفی بوده. میشه بپرسم چرا؟ در جوابش چه باید می‌گفتم؟اصلا چه دلیلی داشتم جز اینکه دل در گرو مردی دیگر داشتم که از قضا میخواست به زودی شوهر خواهرش شود. _خواهش میکنم دلیلتون رو بگید. من از دیشب خیلی فکر کردم ولی به هیچی نرسیدم. از دیشب خواب به چشمم نیومده. _من کلا قصد ازدواج ندارم وگرنه در شما هیچ عیبی وجودنداره و ممکنه آرزوی خیلی ها باشید. مطمئنم با کسی دیگه ازدواج کنید خوشبخت میشید. _دلارام خانم، دل آدمها کاروانسرا نیست که امروز عاشق یکی بشن و فردا عاشق یکی دیگه.عشق موهبت الهیه. انسان فقط یکبار عاشق میشه . مستأصل نگاهم کرد _تا کی صبر کنم تا شما نظرتون در مورد ازدواج عوض بشه ؟تا هرزمانی که شما بگید من صبر می‌کنم ولی از من نخواین که کلا این عشق رو فراموش کنم. _متاسفم . من جوابم منفیه. واقعا هیچ راهی نیست.اطفا بیشتر از این منو شرمنده خودتون نکنید. با ناراحتی کیفش را برداشت و بدون هیچ حرفی رفت. وقتی خودم تکلیفم با دلم مشخص نبود چگونه میتوانستم به او وعده سرخرمن بدهم . ناجوانمردانه بود .باید همین اول کاری، تیشه به ریشه این عشق میزدم تا کمتر اذیت شود. تا ظهر خودم را با حرف زدن با مردم سرگرم کردم و در برابر نگاه پرسوال دکتر سلیمانی سکوت کردم. برای عصر مرخصی گرفتم و سریع به خانه برگشتم فقط یک خواب میتوانست آرامش از دست رفته ام را به من برگرداند. بدون آنکه چیزی بخورم تن خسته ام را روی تخت رها کردم.سرم به بالشت نرسیده به خواب رفتم. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
با صدای اذان مغرب از خواب پریدم. آنقدر بدنم متلاشی بود که حس می کردم سالهاست مثل اصحاب کهف خوابیده ام . کش و قوسی به بدنم دادم. هواتاریک شده بود. کورمان کورمان جلو رفتم و کلید برق را زدم. باید خودم را جمع می کردم. قرارنبود معجزه شود و من دوباره برگردم به گذشته، خودم باید آینده ام را می‌ساختم و قبول می‌کردم هیچ کس در این مسیر نمیتواند به من کمک کند. علاقه من به بهراد هم قطعا بعد ازدواجش کمرنگ می شود چون من اهل علاقه به یک مرد متاهل نیستم همانطور که بهرهد وقتی سر سفره عقد بنشیند ،عشقش به من را در دلش خاک می کند و حتما عشقی جدید در قلبش جوانه می زند. قامت بستم و مشغول راز و نیاز با خدایم شدم. با او عهد بستم که دیگر راه را اشتباه نروم و هیچ گاه به او پشت نکنم. حس کسی را داشتم که تازه متولد شده و باید سالها زندگی کند. با همان چادر نمازم به دیدن مریم خانم رفتم. باید از دلش در می آوردم. چند ضربه به در زدم _مریم جون خونه ای؟ صدایش به زور شنیده میشد _،بیا تو دخترم. وارد خانه شدم. نگاهی به اطراف انداختم اثری نبود _مریم جون کجایید؟ چند دقیقه ای سکوت همه جا را فرا گرفت. میخواستم دوباره صدایش بزنم که با لباس هایی پر از گردو غبار از آشپزخانه بیرون آمد _ببخشید تو انباری پشتی بودم. دنبال دبه ترشی می‌گشتم. با خنده گفتم _نکنه میخواین منو ترشی بندازید. به خنده افتاد _اگر تو بخوای چراکه نه!! بغلش کردم و گونه اش را بوسیدم .معترض شد _برو اون ور دختر !همه وضعت پر خاک شد _شما خاکیتون هم خوش مزه است.خوش به حال حاج..... با صدای سرفه های بهراد بلند هینی گفتم و دست روی دهانم گذاشتم. لعنت بر دهانی که بدموقع بازشود. استاد سوتی دادن  بودم. جرات نکردم به عقب برگردم و با او روبه رو شوم. با صدایی که مملو از خنده بود گفت _ سلام .مامان جان ،با اجازه من میرم بیرون. _برو به سلامت عزیزم. صدای بستن در که آمد با دست به سرم کوبیدم _خاک برسرم آبروم رفت. مریم خانم بلند زد زیر خنده. _مریم جون بایدم بخندی .الان پسرتون فکر میکنه من به شما چشم داشتم. با اتمام حرفم خودمم به خنده افتادم. _تا شما دوتا لیوان چای خوشرنگ بریزی ،منم آبی به صورتم زدم و اومدم. _چشم . دو لیوان چای خوشرنگ مادرشوهرکش ریختم ولی صد حیف که مریم خانم نقش مادرم را داشت. به قسمت سنتی نشین رفتم و نشستم. آن گوشه خانه حس خیلی خوبی را به وجودم تزریق می کرد. پرا با خود میبرد به سالهای کودکی و خانه پدر بزرگم. _هعی  یادش بخیر _یاد چی بخیر؟ از هپروت خارج شدم و به احترام مریم خانم ایستادم _بشین دخترم. کنارش نشستم . _این گوشه خونتون منو برد به خونه پدرجونم. دوران کودکیم.کاش هیچ وقت بزرگ نمی‌شدم. _این قسمت مورد علاقه بهراد بوده و هست. وقتی اینجا رو خریدیم خودش پیینها  داد این قسمت رو سنتی بشینیم. اشاره ای به لیوان چایی کرد _این چایی خوردن داره. بخور سرد شد چند جرعه از چای را خوردم. باید حرف میزدم _مریم جون منو بابت رفتار زشتم اون روزم ببخشید.قصد بی احترامی به شما نداشتم ، از اینکه خواستگاری کرده بودند عصبانی بودم. از اینکه پدری که منو طرد کرده رو میخواستن ببینن عصبانی شدم. من چند ماهه پیش شما زندگی می‌کنم. بعد این همه مدت نمیتونستن بیان دنبالم یا بهم زنگ بزنن. من واسه اونا مردم. منم نمیخوام با هیچ کس ازدواج کنم . من خطا کردم و باید تاوانش رو بدم‌ . به چشمان مهربانش نگاه کردم _مریم جون اجازه بدید من تو این خونه خودمو از نو بسازم. قول میدم بعدش برم و بیشتر از این مزاحمتون نشم. اشکهایم جاری شد از این دلارام احساساتی بیزار بودم. لیوانش را توی سینی گذاشت. با یک دستش اشکهایم را پاک کرد و با دست دیگرش دستم را گرفت و به آرامی فشرد. _تو مزاحم نیستی عزیزم. من که از خدامه دختر مهربونم پیشم بمونه. خودت رو از نو بساز  و زمانی که قوی شدی والدینت رو ببخش. مامانت هرازگاهی به من زنگ میزنه. حالت رو میپرسه، خیلی نگرانته ولی بخاطر بابات حرفی نمیزنه. بابات حرف زدن در مورد تو رو منع کرده. بهشون فرصت بده. خودشون یک روز متوجه اشتباهشون میشن و میان دنبالت . تا اون روز تو دختر منی و جات کنار منه. پس به جای گریه کردن چاییت رو بخور که سرد شد. باورم نمیشد که مادرم نگرانم شده باشد. _واقعا مامانم نگرانمه؟ اخم ریزی کرو _معلومه که نگرانته. ان شاءالله یک روز مادر میشی و میفهمی مادرها چه حسی نسبت به بچه هاشون دارن. باورش  برایم سخت بود او همیشه خودش را فدای دانیال و مسعود می کرد. با شنیدن حرف های مریم خانم خوشحال شدم. امیدوارم شدم به آینده و روزهای پیش رو.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۵۳ #نویسنده_زهرا__فاطمی با صدای اذان مغرب از خواب پریدم. آنقدر بدنم متلاشی
صبح  با صدای جیغ و داد  دوقلوهای بهناز از خواب بیدارشدم. بار اولی بود که آنها را از نزدیک می دیدم. توی حیاط مشغول توپ بازی بودند. امروز جمعه بود و من مثلا در روز تعطیل قصد استراحت داشتم که با شیطنت های آنها امکان پذیر نبود. کارهایم را کردم و به حیاط رفتم. _سلام خوشگلا با تعجب نگاهم کردند.پسر بچه مشکوک نگاهم کرد _تو کی هستی؟ دخترک با آن موهای خرگوشی و پیراهن صورتی گلدارش که زیادی بامزه اش کرده بود ،سریع گفت. _بی ادب نباش ،باید بگی شما. با لبخند مرا نگاه کرد _شما کی هستی؟ به خنده افتادم. آنقدر بانمک بودند که دلم میخواست بغلشان کنم و یک دل سیر ببوسمشان. عجیب خوردنی بودند. _من اسمم دلاراممه وشما؟ پسرک تخس جوابم را داد _اسمتون مهم نیست،اینجا چیکار دارید؟ ابرویم بالا پرید. از قدیم گفتن حلالزاده به دایی می رود .کپی برابر اصل بهراد بود. _کاراگاه کوچک، من تو این سوییت زندگی می کنم. حالا میگی من افتخار آشنایی با کیو دارم. از اینکه او را کاراگاه نامیده بودم لبخند به لبش آمد و با افتخار گفت _امیر حسن بزرگی هستم . با دست کوچکش به دخترک اشاره کرد _ایشونم خواهر دوقلوی من حسنا هستند. _ای جونم چه اسمای نازی دارید مثل خودتون. دستم را به سمتش دراز کردم و دست کوچکش را گرفتم. _از آشناییتون خوش وقتم خوشگلا. از امروز باهم دوستیم .قبوله. هردو  خوشحال سرشان را تکان دادند. هرسه مشغول بازی شدیم. با صدای مریم خانم دست از بازی کشیدیم _میبینم که همبازی پیدا کردید. حسنا با خوشحالی گفت _خاله دلارام خیلی مهربونه، کلی باما بازی کرد با لبخند نگاهشان کردم _دلارام جان ببخشید بچه ها اذیتت کردند . _نه بابا این چه حرفیه، اتفاقا خیلی بهم خوش گذشت. خیلی دوست داشتنی هستند. _دلارام جان برای نهار بیا پیش ما، میخوام با دخترا آشنا بشی. امروز هردوهستند. بهانه هم نداریم.فهمیدی _چشم خدمت میرسم.اگر کمک لازم دارید بیام کمک _نه عزیزم ممنون. بهناز رفته آرایشگاه ،همین دوتا وروجک رو سرگرم کنی کمک بزرگی به من کردی. با لبخند به بچه ها نگاه کردم که فارغ از همه مشکلات ، بین درخت ها می دویدند. _دلارام جان .امشب خوابخواد قراره بریم خواستگاری برای بهراد. تو هم  آماده باش تا باهم بریم. حس غم در دلم سرازیر شد _مریم جون اگر اجازه بدید من شب خونه می مونم .شما برید ان شاءالله با خبر خوب برگردید. اخمی بر پیشانی نشاند . _اصلا حرفشم نزن. اگر قبول داری من مادرت هستم پس رو حرفم ،حرفی نزن. میدونم بخاطر صادق نمیخوای بیای ولی اون یک موضوع تموم شده است. اونا خواستگاری کردند و تو جواب منفی دادی تمام. پس حتما امشب با ما میای. من برم داخل غذام رو هنوز کامل درست نکردم. _چشم.بخاطر شما میام. ان شاءالله خوشبخت بشن‌. _چشمت روشن. بی زحمت حواست به این دوتا شیطون باشه تا من کارم تموم بشه. _حتما. شما بفرمایید. تا اذان ظهر با آن دو داخل حیاط بازی کردم. آنقدر شیرین زبان بودند که اصلا متوجه گذر زمان نشدم. کم کم اهالی خانه رسیدند .اول بهناز و همسرش و بعد هم بهنوش و همسرش و در آخر بهراد. مدت ها قبل هم با آنها در خانه خاله محبوبه‌شان برخورد داشتم و میدانستم چقدر خونگرم هستند ولی امروز متوجه شدم آنها عالی تر از تصور من بودند. آنقدر گرم و صمیمی برخورد کردند که به یک ساعت نرسیده چنان با دخترا غرق صحبت شدم که انگار سالهاست باهم دوست هستیم. در مورد همه چیز باهم صحبت کردیم. بهنوش از خاطراتش در اردوی جهادی می گفت و صدای خنده هرسه مان بلند می‌شد. مریم خانم چندبار برایمان اسپند دود کرد. میگفت باید اسپند دود کنم تا بلا از هممون دور بشه. بعد از صرف نهار به سوییتم برگشتم تا برای شب آماده شوم. چقدر بین حال و روز ما آدمها تفاوت وجود دارد. آن سوی حیاط همه برای امشب لحظه شماری می کنند و غرق خوشی هستند این سمت حیاط من در سوییت کوچک خودم ،درگیر گذشته ها و آینده هستم. چه حسی دارم ،نمیدانم. فقط خوب میدانم که امشب آخرین پرده عشق بین من و بهراد به نمایش در می آید و از فردا مسیر زندگیمان جدا می شود. هرکدام راهی جدا برای زندگی در پیش می‌گیریم و این آخر راه ماست. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
شب فرا رسید و من درمانده به ساعت چشم دوختم. راه فراری وجود نداشت .باید به میان  گود می‌رفتم و ضربه فنی شدنم را به چشم می‌دیدم. شاید این کمترین جزای خطاهای گذشته ام می‌بود. مانتو عبایی که با اولین حقوقم خریده بودم را از داخل کمد بیرون آوردم. وقتی او را با ذوق می خریدم،هیچگاه گمان نمی بردم که او را در مراسمی بپوشم که پایانش حداقل برای من خوش نباشد. میخواستم در کمد را ببندم که نگاهم روی چادر مشکی نشست. همان چادری بود که بهراد روز اول برایم خریده و به بیمارستان آورده بود. از وقتی پا به این خانه گذاشتم ،چادر را در کمد گذاشتم و هیچ وقت  بیرون چادر نپوشیدم . همیشه با مانتو های بلند به محل کار و بازار می رفتم. نمیدانم چرا هوس کردم امشب چادر بپوشم. چادر را باز کردم و روی سرم گذاشتم . به خودم در آینه نگاه کردم .چقدر با دلارام گذشته تفاوت داشتم. الان خودِچادری ام را دوست داشتم  ولی ماهها قبل چادر را فقط به اجبار روی سر می‌گذاشتم . با صدای در، از آینه چشم برداشتم. کیفم را برداشتم و از خانه خارج شدم. خانم ها تو حیاط ایستاده بودند و خبری از مردهای خانواده نبود. مریم خانم با دیدنم لبخندی زد _هزارماشاءالله، چه خوشگل شدی عزیزم. چقدر چادر بهت میاد. خجالت زده لبخندی زدم. بهنوش و بهناز هم حرف مادرشان را تایید کردند. جلو در ورودی مردها کنار ماشین ایستاده بودند. بهناز و بهنوش با همسرانشان سوار یک ماشین شدند. منم با مریم خانم به سمت ماشین بهراد رفتم. هنوز نمیدانستم بهراد با دیدنم چه عکس العملی نشان می‌دهد. به ماشین تکیه زده و با گوشی  حرف میزد. _علی جان من آخر شب خودمو میرسونم . _بهراد جان بریم ؟ با سوال مریم خانم ،بهراد به عقب برگشت و چند لحظه کوتاه نگاهش روی چادرم خزید. _بله بفرمایید. مریم خانم داخل ماشین نشست. من هم با کلی خجالت زیر نگاه بهراد سوار ماشین شدم. تا مقصد کسی حرفی نزد.ماشین را پارک کرد. همگی خوشحال بودند و لبخند به لب داشتند، جز بهراد که در فکر فرورفته بود و من! _مادرجان چرا گل رو برنداشتی؟ بهراد به خود آمده و سریع دسته گل را از داخل ماشین بیرون آورد. بهنوش خندان گفت _عروس چنان دل داداش عاشقمو برده که هوش و حواس براش نمونده. همه خندید. من لبخندی زورکی بر لب نشاندم و بهراد بدون هیچ حالتی به سبد گل چشم دوخت. مریم خانم  سکوت پسرش را پای خجالت او گذاشت _پسرمو انقدر خجالت ندید. مادر فدات بشه که اینقدر حجب و حیا داری. _خدانکنه مامان جان. صادق در را باز کرد و  با خوشرویی احوالپرسی کرد. به من که رسید نگاهش میخکوب من و پوششم شد. آنقدر نگاهش تابلو بود که بهراد اخمی کرد. _سلام .خیلی خوش اومدی _سلام.ممنونم. با آمدن آقای محمدی، صادق به سمت بهراد رفت و من نفس راحتی کشیدم. تا لحظه ای که وارد خانه شویم و روی مبل بنشینیم چندین بار با اهالی خانواده احوالپرسی کردیم. صحبت از آب و هوا شروع شد و به اوضاع اقتصادی رسید. مریم خانم با خنده گفت _آقایون بهتر نیست بریم سراغ این دو جوون . برای حرف زدن از اقتصاد وقت زیاده. پسرم رو بیشتر از این منتظر نگذارید. طفلک بهراد عرق شرم بر پیشانی اش نشسته بود.همگی با لبخند به هم نگاه کردند و حرف مریم خانم را تایید کردند. _آقای محمدی  من و میناجون سالهاست باهم دوستیم. شما خانواده مارو میشناسید، بهراد جان رو هم از بچگی میشناسید. ظاهر و باطن!امشب مزاحمتون شدیم تا سوره جان رو برای پسرم خواستگاری کنیم. شما هر خواسته ای داشته باشید به روی چشم. آقای محمدی دستش را روی شانه بهراد گذاشت. _کم از خوبی های بهراد جان ندیده و نشنیده ایم. ماشاءالله جوانی رعا و با غیرته، هر پدری باشه دلش میخواد چنین مردی دامادش بشه. ولی خب نظر سوره جان هم مهم هستش. با این حرف آقای محمدی به یاد حرف مادرم افتادم که می گفت پدرم آرزوی داشتن چنین دامادی را در دل داشته است _مینوجان  وقتشه که عروس خوشگلم یه چایی بیاره و حرف آخر رو بزنه.پسرم چشم انتظاره. مینو خانم با لبخند صدایش را بالا برد _سوره جان چایی رو بیار عزیزم با صدای مینو خانم از گذشته ها بیرون آمدم و به بهراد چشم دوختم. منتظر عکس العملش بعد از دیدن سوره بودم. سوره با سینی چای وارد شد. یک مانتو عبایی آبی آسمانی پوشیده بود با یک هدشال سفید  مجلسی که با نگین به زیبایی می درخشید. من که دختر بودم از دیدن او با آن زیبایی مات شده بودم  وای به حال بهراد! جرات نکردم به بهراد نگاه کنم .میترسیدم نگاهش کنم و ببینم که محو زیبایی سوره شده است و حسادت دمار از روزگارم دربیاورد. با انگشتان دستم بازی می کردم. سوره مقابلم قرار گرفت و چایی تعارف کرد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۵۵ #نویسنده_زهرا__فاطمی شب فرا رسید و من درمانده به ساعت چشم دوختم. راه فراری
اکراه یک فنجان چای برداشتم. نگاهم با نگاه بهراد تلاقی پیدا کرد.حس می‌کردم او برای هردویمان ناراحت است. این راهی بود که من او را به سمتش هل داده بودم. نگاه گرفتم و به فنجان داخل دستم دوختم. سوره که روبه روی بهراد ایستاد حس کردم، کودک درونم گوشه ای کز کرد. نگاهشان کردم. بهراد بدون اینکه به او نگاهی کند فنجان چای را برداشت. _دخترم بیا پیش من بشین. سوره سینی را روی میز گذاشت و کنار مریم خانم نشست. دلم میخواست از آنجا فرار کنم ولی امکانش نبود پس خودم را با حسنی سرگرم کردم. کنارم نشسته بود و با شوقی کودکانه در مورد لباس عروسش صحبت می کرد. همانی که میخواست در عروسی بهراد بپوشد. آقا سعید همسر بهناز روبه آقای محمدی کرد _آقای محمدی اگر اجازه بدید بهراد جان و دخترخانمتون برن حرف های آخر رو بزنند. با  تایید آقای محمدی ،بهراد پشت سر سوره به راه افتاد و به داخل اتاقی رفتند. با رفتن آنها دوباره بحث ازدواج و مشکلات اقتصادی جوانها و ...شروع شد. نگاههای گاه و بی گاه صادق بر اعصاب بهم ریخته ام ،خط می کشید. تحمل آنجا را نداشتم حس می کردم هوا برای نفس کشیدن کم دارد. _حسنا جون بریم تو حیاط تا خوابت بپره؟ در حالی که چرتش گرفته بود، گفت _بریم تا بپره. لبخندی به رویش زدم و رو به ریحانه که سمت دیگرم نشسته بود کردم _ریحانه جون با اجازه اتون من حسنا رو چند دقیقه ببرم تو حیاط. خوابش گرفته. _راحت باش عزیزم. دست حسنا را گرفتم و به حیاط رفتم. امیرحسن هم پشت سرمان به حیاط آمد. حسنا و امیر حسن را سوار تاب گوشه حیاط کردم و خودم هم چشم دوختم به آسمان. دلم میخواست الان در سوییتم می بودم و یک دل سیر گریه می کردم. خودکرده را تدبیر نیست ،حکایت حال من بود. با صدای دست زدن و هلهله کردن خانم ها، حسنی و امیر حسن با شوق به سمت داخل دویدند. من هم به ناچار وارد خانه شدم. سوره جواب مثبت را داده بود و مشغول روبوسی با خانم ها بود.به سمتش رفتم _تبریک میگم عزیزم ان شاءالله  خوشبخت بشی. کوتاه به بهراد نگاهی انداختم _آقا بهراد بهتون تبریک میگم ان شاءالله خوشبخت بشید. آهسته جوابم را داد _ممنونم. همه چیز روی دور تند افتاده بود. آقای محمدی بین آن دو صیغه محرمیت یک ماهه خواند تا به دنبال کارهای عقد و عروسیشان باشند. آخر شب بود که خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم. در طول مسیر مریم خانم قربون صدقه بهراد و سوره می رفت ومن فقط لبخند میزدم. خودم خواسته بودم و دیگر همه پل ها خراب شده بود. به خانه که رسیدیم دوباره تبریک گفتم و سریع به سوییتم پناه بردم. در آن سوییت تاریک  و خلوت میتوانستم تا صبح در عزای عشقم گریه و زاری سر دهم. باید همه چیز را امشب به پایان می رساندم، همه چیز را!!!!! ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۵۶ #نویسنده_زهرا_فاطمی اکراه یک فنجان چای برداشتم. نگاهم با نگاه بهراد تلاق
بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد. هوا ابری بود و نم نم باران می بارید. لباس گرم پوشیدم و به حیاط رفتم. آسمان دل من هم گرفته بود ولی چشمانم اجازه باریدن نداشت. به اندازه وافی و کافی دیشب باریده بود. سوز و سرما، لرز را مهمان جانم کرد. چشم به آسمان دوختم _خدایا رهام نکن. من که غیرتو کسی رو ندارم. میدونم راه رو کج رفتم ولی تاوان دادم. خودت که شاهدی!از دست دادن خانواده ام ،داداش دانیالم و حالا هم کسی که دوستش داشتم.بسه دیگه. تو مهربونی بهم رحم کن و از خطاهام بگذر. آینده رو برام روشن کن. من خیلی میترسم. میشه بغلم کنی؟ حس میکردم خدا نگاهم می کند. حس میکردم خدا آغوشش را برایم باز کرده است. لبخند تلخی به لب نشاندم و به داخل سوییت برگشتم. برای خودم صبحانه مختصری آماده کردم. یک لیوان چای و چند لقمه نان پنیر و گردو!! روی مبل نشستم و از پنجره به بارش باران چشم دوختم. قطرات باران چند دقیقه ای می شد که با شدت به پنجره برخورد می کرد . جرعه جرعه چایم را نوشیدم .با صدای زنگ ساعت سریع چند لقمه خوردم و آماده شدم. روز اول هفته باید سر وقت به محل کارم می‌رسیدم. چادرم را پوشیدم و کیفم را برداشتم. باران شدت گرفته بود ، چتری نداشتم تا زیرش پناه بگیرم. دل را زدم به دریا و همان طور از سوییت بیرون زدم. جلو در حیاط که رسیدم. بهراد را دیدم که چتر به دست ایستاده است. _سلام صبحتون بخیر. _سلام. صبح شما هم بخیر ، با اجازه. سریع از کنارش گذشتم که صدایم زد _دلارام خانم چند لحظه صبر کنید من میرسونمتون. _ممنونم، خودم میرم. مزاحم شما نمیشم. در حیاط را بست و به سمت ماشینش رفت. _مزاحم نیستید، منم داشتم میرفتم بیرون. در عقب را برایم باز کرد _بفرمایید خواهش می کنم. بارون خیلی شدیده. با اکراه سوار شدم. در را بست و خودش هم سوار شد. از پنجره به بارش باران زل زدم. _تشریف می برید داروخونه؟ _بله صدای زنگ تلفنش بلند شد. تماس را که وصل کرد. صدای پر ناز سوره در ماشین پیچید _سلام بهراد جان. بهراد که مشخص بود مقابل من دستپاچه شده است سریع گفت _سلام ، تو راهم تا پنج دقیقه ی دیگه در خونتونم. _باشه عزیزم. فعلا _یاعلی. تماس که قطع شد ،گفتم _آقا بهراد بی زحمت ایستگاه واحد نگه دارید. بیشتر از این مزاحمتون نمیشم. سوره جون منتظرتونن. انگار از حرفم چندان خوشش نیامد که گفت _میرسونمتون. اگر دیرتون نمیشه سرراه دنبال سوره خانم بریم. بعد شما رو میرسونم. میخواستم اعتراض کنم که گفت _قراره بریم آزمایشگاه دکتر محبی کنار داروخونه .پس هم مسیر هستیم. دو دل گفتم _ممکنه سوره جون خوششون نیاد. بهتره مزاحمتون نشم. اخمی بر پیشانی نشاند _شما مثل خواهرم هستید و با ما زندگی می کنید. سوره خانم هم این رو میدونن ،پس ناراحت نمیشن، نگران نباشید. هیچ کس به اندازه یک زن هم جنس خودش را نمیشناسد. من از برخورد سوره نگران بودم. میترسیدم در اولین روز محرمیتشان من باعث دلخوری شوم . سکوت کرده و به بیرون زل زدم. جلو در ایستاد و چند بوق کوتاه زد. سوره با چهره ای بشاش و خندان در را باز کرد و نشست _سلام عزیزم. چرا نیومدی... با دیدن من، متعجب شد. _سلام سوره جون. به خودش آمده و با کنایه گفت _سلام . نمیدونستم شما هم میای آزمایشگاه. میخواستم لب باز کنم و بگویم چندان مشتاق همراهی نیستم ولی قبل از من بهراد در حالی که از کوچه خارج میشد،گفت _آزمایشگاهی که میریم کنار داروخونه است. سوره به صندلی تکیه زد _آهان. نمیدونستم. تا مقصد هیچ کدام حرف نزدیم. بارها خودم را لعنت کردم که سوار ماشین بهراد شدم و روز اولی باعث ناراحتی بینشان ولی با لعنت من زمان به عقب بر نمیگشت. ماشین را که مقابل داروخانه پارک کرد، قبل از پیاده شدن گفتم. _ممنونم. ببخشید مزاحمتون شدم. روزتون بخیر سریع پیاده شدم و  وارد داروخانه شدم. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۵۷ #نویسنده_زهرا_فاطمی بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد. هوا ابری
وارد داروخانه شدم جز زهره کسی هنوز نیامده بود. پشتِ پیشخوان درخواست دارو نشستم . هرچند دلم میخواست همان لحظه به خانه برگردم و خودم را در اتاقم محبوس کنم، صدحیف که چاره ای جز ماندن نداشتم. در خودم توانایی اینکه هرروز آنها را باهم ببینم و سوره مقابلم قربان صدقه شوهرش برود را نمی‌دیدم. باید کار می کردم و در اولین فرصت به دنبال خانه می گشتم. قطعا بهترین کار همین بود. باید صبر میکردم تا مریم خانم دل مشغولی های این روزهایش تمام شود و بعد با او صحبت کنم و اجازه رفتن بگیرم. به دور از ادب بود که بی خبر کارهایم را پیش ببرم.. با وعده دادن به خودم، کمی آرام گرفتم. _چقدرچادربهت میاد، بهت ابهت میده اولین باره که از چادر خوشم میاد. لبخندی به روی زهره زدم. _ممنون عزیزم.یک مدتی بود گذاشته بودم کنار ولی از دیروز دوباره میپوشم. حس خوبی بهش دارم. توهم یکبار تجربه کن شاید خوشت اومد. بلند زد زیر خنده. _حتی نمیتونم خودمو با چادر تصور کنم. زهره دختر راحتی بود نه از لحاظ روابط با نامحرم، اتفاقا در این مورد خیلی هم سختگیر بود  و با مردها خیلی جدی صحبت می کرد ولی در برابر پوشش خیلی راحت بود. چتری موهایش که همیشه پیدا بود. مانتو اداری سورمه ای به تن می کرد که البته کوتاه بود و بیشتر شبیه کت مردانه بود. این حداقل پوشش را هم فقط در محیط کار داشت. وقتی که تعطیل میشدیم شلوار بگ سفید با مانتو کوتاه سفید میپوشید و یک روسری کوچک که بی شباهت به دستمال سر نبود روی موهای بلند بافته شده اش می انداخت..به نظر او دل آدمها باید پاک باشد.من به جای او در این هوای پاییزی به لرزه می افتادم. با آمدن زن میانسال ، ادامه حرفمان را رها کردیم و هردو مشغول کار شدیم. تا ظهر آنقدر سرم شلوغ بود که یک لحظه هم به اتفاقات صبح فکر نکردم. ظهر وقتی میخواستم به خانه برگردم هنوز نم نم باران می‌بارید.صادق برای دیدن دکتر سلیمانی به داروخانه آمد. جلو در ورودی با هم رودررو شدیم. _سلام ، خداقوت حوصله او را نداشتم ولی ادب حکم می‌کرد بایستم و احوالپرسی کنم _سلام. ممنونم. خانواده خوبن؟ _الحمدالله .تشریف می‌برید خونه؟ _بله .بااجازه من دیگه میرم _بارون میاد صبر کنید برسونمتون. _نه ممنونم، بارون شدید نیست میخوام کمی قدم بزنم. سلام برسونید. منتظر نماندم تا چیزی بگوید سریع خداحافظی کردم و به خانه برگشتم. از خستگی کم مانده بود بی هوش شوم. سریع نیمرویی درست کرده و خوردم و بعد هم خوابیدم. با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۵۸ #نویسنده_زهرا_فاطمی وارد داروخانه شدم جز زهره کسی هنوز نیامده بود. پشتِ پ
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدارشدم. مریم خانم با صدایی که از خوشحالی می لرزید ،گفت _سلام دخترم.بیا بالا خبر خوش دارم. دخترا هم تو راهن. لبخندی به ذوقش زدم _به به چی بهتر از خبر خوش. نمیشه الان  به من بگید قول میدم سریع بیام. خندید _بهراد الان زنگ زد ،گفت جواب آزمایششون مشکلی نداشته و دارن با سوره میان خونه. لبخند روی لبم خشکید. سعی کردم به صدایم رنگ خوشی بدهم. _واای چقدر عالی. با اجازه یه دوش بگیرم تا قبل اومدن دخترا بیام پیشتون. _باشه عزیزم. کارهات رو انجام دادی بیا. شام هم پیش مایی ،چیزی واسه شامت درست نکنی‌. _چشم. زیر دوش آب ایستادم. باید ناراحتی های روحم را میشستم . از امروز در این خانه خوشی به پرواز در می‌آمد و من نمیتوانستم با قلبی زخمی و روحی ناراحت تاب بیاورم علی الخصوص که هیچ کس مقصر نبود جز خودم! بهترین لباسم را پوشیدم و بعد از برداشتن چادر رنگی ام از خانه بیرون زدم. لرز به جانم نشست ،با دو خودم را به خانه گرم مریم خانم رساندم. هنوز کسی نیامده بود.مریم خانم مشغول پخت شام بود. _مریم جون کمک نمیخوای؟ _نه عزیزم فقط واسه خودت یک لیوان چای بریز،تو این هوای سرد می چسبه. برای خودم یک لیوان چای ریختم و پشت میز نشستم. _بهنوششون کی میان؟ _قبل اینکه به تو زنگ بزنم بهش خبر دادم گفت چندتا بیمار داره ،تا یک ساعت دیگه میاد. بهناز هم که امروز بچه ها رو برده بود خونه خواهرشوهرش،گفت از بیمارستان میرم دنبالشون و تا شب میام. گشنه اشون بشه پیدامیشن. با خنده این را گفت و کنارم نشست.با چشمانی که می‌درخشید،گفت _بهراد و خانمش هم  بعد آزمایش رفتن دنبال خرید حلقه. خدا بخواد فردا قراره بریم محضر و خطبه عقد بخونیم. _ان شاءالله  خوشبخت بشن. _ان شاءالله. دستم را گرفت _ان شاءالله  بعد اونا توهم با یک پسر خوب ازدواج کنی و خوشبخت بشی. لبخندی به رویش زدم. _ممنونم ولی من بدون ازدواج خوشبختترم. با شیطنت گفتم. _مریم جون خیلی اصرارداری منو شوهر بدی نکنه دنبال اینی از شرم راحت بشی.شاید هم قصد تجدیدفراش دارید. این آدم خوشبخت کیه؟ زد زیر خنده _خداتورونکشه با این حرفات. با صدای زنگ آیفون حرفش را قطع کرد. میخواست در را باز کند که سریع گفتم _شما بشینید من در رو باز می کنم. نگاهی به تصویر انداختم ،سوره کنار بهراد ایستاده بود و دستش دوربازوی او حلقه شده بود. بدون اینکه گوشی را بردارم درراباز کردم. _مریم جون آقابهراد و سوره اومدند. مریم خانم سریع اسپنددود کن را روشن کرد و بوی اسپند کل خانه را برداشت. باهم به سمت در رفتیم . در را باز کردم و بهراد و سوره روی پله آخر بودند همزمان سلام کردند. مریم خانم با ذوق  گفت _سلام به روی ماهتون .خوش اومدید. اسپند را دور سرشان چرخاند. _چشم دوربشه از عزیزانم ان شاءالله. بهراد با لبخند اسپند را گرفت و روی پله ها گذاشت .دست مریم خانم را بوسید _دورت بگردم ،ممنونم مامان جان. مریم خانم به سمت سوره رفت و او را درآغوش کشید _خوش اومدی عروس گلم. بخاطر اتفاقات صبح از بهراد خجالت می کشیدم _سلام. تبریک میگم. _ممنونم رو به سوره کردم _تبریک میگم سوره جان‌ پشت چشمی نازک کرد و  به اجبار با صدایی که واضح بود که ناراحت است گفت _ممنونم. کاملا مشخص بود از بودن من ناراحت است. دلم میخواست به سوییتم برگردم ولی چاره ای نداشتم جز ماندن و تحمل کردن.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۵۹ #نویسنده_زهرا_فاطمی با صدای زنگ تلفن از خواب بیدارشدم. مریم خانم با صدای
وارد خانه که شدیم،مریم خانم رو به سوره کرد _دخترم راحت باش از این به بعد اینجا خونه خودته. میتونی داخل اتاق بهرادجان لباست رو عوض کنی. تا بیای منم براتون چایی میریزم. مریم خانم به آشپزخانه رفت ،من مانده بودم و آن دو. حس اضافی بودن داشتم. تا خواستم با اجازه ای بگویم و پیش مریم خانم بروم  سوره با صدایی که پر از عشوه بود رو به بهراد کرد _بهرادجونم میشه منو تا اتاقت همراهی کنی؟ بهراد سربه زیر به سمت اتاقش اشاره کرد _بله بفرمایید. آنها که رفتن ،نفس راحتی کشیدم. حس می کردم سوره مرا رقیب زندگیش می‌بیند باید هرطور شده به او می‌فهماندم که من هیچ کجای زندگی آنها نقشی ندارم و اگر این روزها حضورم پررنگ می شود بخاطر جبران کمک های مریم خانم است. نیم ساعتی بود که آنها به داخل اتاق رفته بودند.من هم خودم را با خواندن یک کتاب جنایی که از کتابخانه بهراد برداشته بودم سرگرم کردم. با صدای زنگ آیفون کتاب را بستم و روی میز گذاشتم . مریم خانم در آشپزخانه خودش را مشغول کرده بود. تصویر خندان بهنوش که مشغول حرف زدن با همسرش بود روی صفحه نمایان شده بود. در را باز کردم و از همانجا گفتم _بهنوش جان و همسرشون اومدند. با صدای بلند من ،بهراد و سوره از اتاق خارج شدند. بهراد به سمت در ورودی رفت سوره هم به دنبالش. ترجیح دادم به سمتشان نروم تا بیشتر از این سوره را دچار سوتفاهم نکنم. به آشپزخانه رفتم _مریم جون ،کاری ندارید من انجام بدم. کفگیررا روی ظرف گذاشت . _بی زحمت چندتا چایی بریز. تا من  لباسمو عوض کنم و بیام. _چشم. مریم خانم قبل وارد شدن آنها به خانه ،به اتاقش رفت.من هم، خودم را مشغول چای ریختن کردم. شش فنجان چای ریختم. _صابخونه کجایی؟ بهنوش همیشه لبخند به لبم می‌آورد. به سمتش رفتم _سلام عزیزم _به به ببین کی اینجاست ،داروگر اعظم! به خنده افتادم. از وقتی فهمیده بود که داروسازی میخوانم به من لقب داروگر داده بود. _سلام به روی ماهت طبیب جان. بغلش کردم و گونه اش را بوسیدم. با آمدن بهنوش کمی از آن حس معذب بودنم ،کناررفته بود. _سلام علیکم. با صدای همسر بهنوش از او جدا شدم. _سلام آقای دکتر خیلی خوش اومدید.بفرمایید. دکتر به سمت بهراد رفت. بهنوش با خنده آرام گفت _برم یکم خواهر شوهربازی دربیارم. با خنده به سمت سوره رفت . بوسه ای نمایشی روی گونه سوره زد و گفت _سلام عزیزم.خوبی _سلام بهنوش جون .ممنونم. به سمت بهراد رفت و او را خواهرانه درآغوش کشید _سلام داداشی . دورت بگردم چقدر لاغر شدی ؟ بهراد با خنده او را دور کرد _خواهرجون همش بخاطر دوری از توئه. همه به خنده افتادیم. بهنوش کنارم روی مبل نشست. بهراد و سوره کنارهم روی مبل سه نفره نشستند و دکترهم روی مبل تکی نشست. مریم خانم که نزدیک شد همه به احترامش برخواستیم بعد از احوال پرسی با بهنوش و همسرش روی مبل نشست سریع به آشپزخانه رفتم و یک سینی چای آوردم. به همه تعارف کردم . بهنوش برای من هم یک فنجان برداشت. سینی خالی را میخواستم به آشپزخانه برگردانم که صدای آهسته سوره را شنیدم. _خیلی خوبه که دلارام با شما زندگی میکنه. حداقل کارهای خونه رو انجام میده .نیاز به خدمتکارندارید حس کردم یک سطل آب یخ روی بدنم خالی کردند.بهراد توبیخگرانه صدایش زد. همه حرفش را شنیده بودند و این بیشتر اذیتم می‌کرد .نمیخواستم از الان نقطه ضعف دستش بدهم. لبخندی زورکی روی لب نشاندم و پشت سر مریم خانم ایستادم. _مریم جون اونقدر واسم عزیزه که اگر بهم بگه خدمتکارش هم باشم با افتخار قبول می کنم. مریم جون مادر دوممه و افتخاری بالاتر از کمک کردن به مادرم سراغ ندارم. ا  با اخم نگاهم میکرد و بهراد با شرمندگی. دیگر توان ایستادگی نداشتم دلم میخواست هرلحظه فرار کنم. _با اجازه من ازحضورتون مرخص میشم. قدم اول را برداشته بودم که مریم خانم دستم را گرفت. _دلارام عزیزم تو دختر این خونه ای نه خدمتکار.اگر هم به من کمک میکنی بخاطر لطفته دخترم. پس بمون لطفت همسر بهنوش با متانت ادامه حرف مریم خانم را گرفت. _دلارام خانم  همه ما شاهدیم که از وقتی شما اومدید مامان چقدر خوشحاله .بهنوش جان هم که هرلحظه از خوبی های آبجی دلارامش میگه. شما جز این خانواده اید. نگاهم به بهنوش افتاد که  با ناراحتی صدایم زد _دلارام جان بیا بشین. دلم نمیخواست امروزشان را خراب کنم. با اینکه حال خوشی نداشتم ولی بی حرف کنارش نشستم. سوره که دید همه از حرفش ناراحت شدند. با اجازه ای گفت و به حیاط رفت. مریم خانم بعد از رفتنش رو به بهراد کرد _پسرم لطفا با سوره صحبت کن البته با مهربونی و آرامش !تا متوجه بشه که دلارام جز این خانواده است و احترام به اون احترام به همه ماست. دلم نمیخواد دیگه چنین بحثایی پیش بیاد. برو بیرون دنبالش هوا سرده.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۶۰ #نویسنده_زهرا__فاطمی وارد خانه که شدیم،مریم خانم رو به سوره کرد _دخترم را
بهراد برخواست،چشمی گفت و به دنبال نامزدش رفت. با شنیدن صدای آیفون که خبر  از آمدن بهناز و خانواده اش می‌داد مریم خانم و دکتر به سمت در رفتند. از فرصت استفاده کردم و رو به بهنوش کردم. _میشه کمکم کنی؟ بهنوش گیج نگاهم کرد _به مامان بگو من یک کاری واسم پیش اومده برگشتم سوییتم. . سرم را کج کردم و با مظلوم ترین حالت گفتم _خواهش می کنم!! با خنده گفت _قیافه ات رو شبیه بعضیا نکن، باشه یه بهانه میارم برو ولی فقط همین یکبار میدونم که تحمل سوره واست سخته. نیم ساعتی از آمدن بهناز گذشته بود که به بهانه کار از آنجا فرار کردم. دوقلوها هم وقتی دیدند من میخواهم به سوییتم برگردم با من همراه شدند. قرار شد شب را پیش من در سوییت بخوابند. نیمه های شب بود ،خوابم نمی برد. دوقلوها یک ساعتی میشد که خوابیده بودند. پالتو بلندم را پوشیدم و به داخل حیاط رفتم. اهالی خانه در خواب به سر می بردند. روی تخت چوبی نشستم و به آسمان چشم دوختم. با صدای بسته شدن در حیاط ترسیده به عقب برگشتم. _کی اونجاست؟ _منم. با شنیدن صدای بهراد نفس راحتی کشیدم. سوره را به منزلشان رسانده و برگشته بود. قبل از اینکه به من نزدیک شود،به سمت سوییت قدم برداشتم. _دلارام خانم یک لحظه لطفا. مجبور به ایستادن شدم. برگشتم و به او که سربه زیر ایستاده بود چشم دوختم _بفرمایید.؟ دستهایش را در جیب کاپشنش کرد _بابت امشب عذر میخوام. رفتار سوره خوب نبود. راستش نمیدونم چرا نسبت به شما گارد گرفته ولی نگران نباشید دیگه این اتفاق نمی‌افته. هردویمان خوب می‌دانستیم که این آخرین بار نیست و قطعا سوره بازهم مرا مورد لطف قرار می‌دهد . بی انصافی بود ولی من بهراد را مقصر می‌دانستم. _آقا بهراد شما که می‌دونستید خانمتون حساسه نباید اون روز من رو می‌رسوندید. من همجنس خودم رو خوب میشناسم. به سوره هم حق میدم‌. اون نگرانه که شما رو از دست بده . هرچقدر هم که من و شما بخوایم دیدگاهش رو عوض کنیم سودی نداره. فقط در صورتی که من رو در کنار شما نبینه این مشکل حل میشه. از این به بعد سعی میکنم جلو دید ایشون نباشم. بهراد میخواست چیزی بگوید که سریع گفتم. _من کمی پس انداز دارم. ان شاءالله از فردا میرم دنبال خونه. نمیخوام باعث ناراحتی کسانی که دوسشون دارم و مثل خانواده ام هستند باشم. با.... سریع پرید وسط حرفم. _لطفا یک ماه تحمل کنید. ما یک ماهه دیگه میریم خونه خودمون ‌،  پس دیگه مشکلی نیست. بابت امشب حلالمون کنید. شب خوش. حرفش را زد و رفت. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
  صبح با سرو صدای دوقلوها از خواب بیدارشدم. امروز قراربود بهراد و سوره عقد کنند. اصلا دلم نمیخواست که باعث ناراحتی کسی شوم. من خوب می‌دانستم که حضورم چقدر برای سوره ناراحت کننده است و از طرفی می دانستم او این ناراحتی را بروز می‌دهد ، بهراد و خانواده اش را بیشتر از همه ناراحت می کند. پس ترجیح دادم برای مراسم عقد آنها را همراهی نکنم. تنها کسی که میتوانست کمکم کند ،بهنوش بود. به او زنگ زدم و خواهش کردم به سوییت بیاد. ده دقیقه نگذشت که صدایش سوییت کوچکم را برداشت. _داروگر کجایی؟ _بفرمایید تو. در حالی که یک پاکت خرید دستش بود وارد خانه شد. پاکت را در اغوشم انداخت و چشمکی زد _ببین آبجیت چه کرده! متعجب نگاهش کردم. _این چیه؟ بی خیال روی مبل کنار پنجره نشست _یالله بپوش، ببینم به سلیقه ام چند امتیاز میدی؟ داخل پاکت را نگاه کردم یک پیراهن  سبز رنگ خودنمایی می کرد،سبز کله غازی! پیراهن را بیرون آوردم . یک پیراهن بلند و زیبا که سر آستینش چین دار بود و به زیبایی مچی آن گلدوزی شده بود. _خیلی خوشگله. ابرو بالا انداخت _میدونم!برو بپوش دیر شد . پیراهن را روی دستم مرتب کردم و کنارش روی مبل نشستم. _بهنوش میخوام یه چیزی بگم بهت. خیلی جدی نگاهم کرد _بگو عزیزم. _میدونی که سوره از من خوشش نمیاد. من اگر امروز که خاصترین روز زندگیشه ،اونجا باشم اوقاتش رو تلخ می‌کنم.  چند خط بین ابروهایش نشاند _اصلا حرفشو نزن‌ _بهنوش تو خودت هم باشی اگر از کسی خوشت نیاد دوست نداری تو روزهای خاص کنارت باشه. مگه غیر اینه‌؟ بهنوش برخواست و به پنجره چشم دوخت. _دلارام من میدونم که بهراد تو رو دوست داشت. بهت پیشنهاد ازدواج هم داد ولی تو قبول نکردی. با چشمانی گرد شده به او نگاه کردم.او همه چیز را می‌دانست. عرق شرم بر پیشانی ام نشست. به سمتم برگشت و با لبخند نگاهم کرد _بهراد شاید به مامان و بهناز چیزی نگه ولی از روزی که اسیر نگاه تو شده بود، ریز به ریز جزییات رو به من می گفت. شبی هم که با ناراحتی و حال خراب اومد پیشم  بهم گفت تو بهش جواب رد دادی . اونم قول داده که برادرت بمونه.من اون شب ساعتها باهاش حرف زدم تا آروم بشه. جلو آمد و دستم را گرفت _دلارام نمیدونم چرا چنین تصمیمی گرفتی و بهراد رو تشویق به ازدواج با سوره کردی؟ واسمم مهم نیست چون هرکسی دلایل خودش رو داره. میدونم داداشم اونقدر نگاهش پاک هست که وقتی قبول کرد داداشت بمونه پس سر حرفش بمونه. اونقدر هم مرد هست که وقتی ازدواج کرد به همسرش خیانت نکنه حتی با فکر! امروز برای بهراد هم روز خاصیه مثل سوره! اون میخواد که خواهرش هم اونجا باشه. همه‌ی خانواده، تو رو دختر و خواهرشون می‌دونند. پس خواهرما باید تو شادی ها کنارمون باشه. فهمیدی؟ نمی‌دانم کی چشمهایم شروع به بارش کرده بود، وقتی بهنوش اشک هایم را پاک کرد و مرا به آغوش کشید ،اشکهایم شدت گرفت. _دوست داشتم زنداداشم باشی ولی حالا که انتخاب کردی خواهرم بمونی، پس به حرف خواهر بزرگترت گوش کن. درضمن من همیشه هستم تا دردو دلات رو بشنوم. لازم نیست همه رو تو دلت تلنبار کنی. فهمیدی؟ سرم را تکان دادم. _آفرین دختر خوب. برو صورتت رو بشور و لباس بپوش . دیر بریم بهراد حکم تیرمون رو امضا کرده. هردو فارغ از صحبتهای قبل ،خندیدیم. لبخند به لبم نشست .خدا مرا دوست داشت که چنین خانواده ای را سر راهم قرار داده بود. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون  #پارت۶۲ #نویسنده_زهرا__فاطمی صبح با سرو صدای دوقلوها از خواب بیدارشدم. امروز قر
داخل محضر ایستاده بودم و به بهراد و سوره که کنارهم نشسته بودند،نگاه می کردم. سوره به قرآن نگاه می کرد و بهراد به آینه! شاید میخواست بهتر عروسش را ببیند. سوره با آن لباس سفید و حجاب زیبایی که برای خود ساخته بود، عجیب دلبری می کرد. عاقد که سه بارخطبه راخواند همه منتظر به سوره چشم دوختند. دوست صمیمی سوره که از اول مراسم یک ثانیه هم از عکس گرفتن دست برنداشته بود با ناز گفت _عروس خوشگلمون، زیر لفظی میخواد. مریم خانم یک جعبه مخملی را به دست بهراد داد. بهراد جعبه را باز کرد، پلاک و زنجیر را بیرون آورد و به دست سوره داد. پلاک نام سوره را به زیبایی به رخ می‌کشید. سوره لبخند بر لبش نشست. _با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها ، بله. صدای دست و صوت سالن را برداشت. بهراد هم با آرامش بله را به عاقد داد و آن ها رسما ازدواج کردند. عروس و داماد مشغول امضا زدن سند ازدواج شدند. دوست سوره که نامش باران بود کنارم ایستاد. دختر خوشخنده و مهربانی بود . _دلارام جون نظرت در مورد این عکس چیه؟ نگاهی به دوربین انداختم. زمانی که بهراد حلقه را درون انگشت سوره می کرد ،را ثبت کرده بود . هردو لبخند به لب داشتند. _خیلی زیباست و خیلی زیبا عکس گرفتی. _ممنونم عزیزم  ،راستش میخوام بزارم تو صفحه مزون و صفحه سوره جون. از سر کنجکاوی پرسیدم _چقدر عالی .میشه  آدرس دوتا صفحه رو به منم بدید. _بله حتما. آدرس صفحه شخصی سوره و مزونش را داخل گوشیم ثبت کردم‌ . دلم میخواست او و مزونش را بیشتر بشناسم. شب بعد مهمانی کوچکی به مناسبت ازدواج بهراد و سوره برگزار شد. در آن مهمانی چند خواستگارهم برای من پیدا شد که مریم خانم آن ها را رد کرده بود. تنها کسی که چندبار از مریم خانم درخواست کرده بود تا با من برای ازدواج صحبت کند، مادرِ دوست بهراد بود. همانی که یکبارمرا در حیاط خانه دیده بود. همان شبی که مریم خانم قصیه خواستگاری صادق را گفت و من قهر کرده به سوییتم برگشتم. وقتی  بعد از چند روز مریم خانم قضیه را به من گفت ،نگاههای آن پسر را به یادآوردم و قاطعانه جواب رد دادم. من از او و نگاههایش میترسیدم. هرچندبعدها فهمیدم قضاوتم اشتباه بوده است. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
بعد از عقد آنها، من در خانه کمتر پیدایم می‌شد. از صبح تا شب در داروخانه بودم و شب ها به بهانه خستگی و کار و غیره در سوییت تنها می ماندم. بهنوش و بهناز، بهراد و همسرش را  دعوت کرده بودند،از من هم خواستند تا در مهمانی هایشان شرکت کنم ولی هردفعه یک بهانه آوردم و نرفتم. شبها گاهی مریم خانم به دیدنم می آمد و از دلمشغولی هایش می‌گفت . از بهراد و خانه ای که به خواست سوره در یکی از محله های بالاشهر اجاره کرده بود. از سوره و توقعاتی که برای جشن عروسیشان داشت می گفت. انگار تجمل گرایی سوره همین اول کاری، بهراد را کلافه کرده بود ولی صبوری کرده و چیزی نمی‌گوید. مریم خانم اعتقادداشت با رفتن به سرِخانه و زندگیشان این مشکلات  ازبین می رود و بهتر همدیگر را درک می کنند. کاش همینگونه می‌شد! زمانه روی دور تند افتاده بود. به چشم برهم زدنی بساط عروسی برپا شد. یک عمارت زیبا همچون کاخ در وسط یک باغ مکان برگزاری عروسی بود. از آتش بازی ورودی باغ گرفته تا زنان دف زن با لباسهای یک شکل  همه بر خلاف عقاید بهراد بود و فقط بخاطر همسرش تن به آنها داده بود. بهنوش از حساسیتهای برادرش میگفت و راه برگشتی که برایش نمانده بود. من هر لحظه در دل می‌خواستم که مشکلات کمتر شود و بهراد رنگ خوشی را در زندگی متاهلی ببیند. به اصرار بهنوش با او راهی آرایشگاه شدم. در آینه نگاهی به خودم انداختم. آرایش ساده ای روی صورتم خودنمایی می کرد. لباسی صورتی رنگ پوشیده ای که به زیبایی سنگ دوزی شده بود، پوشیدم. لباسم انتخاب بهنوش بود. او می گفت باید همچون ستاره ای امشب بدرخشم . پوششم کامل بود ولی زیبایی لباس باعث شد تا مانتو روی آن بپوشم. دلم نمیخواست موقع ورود نگاهها روی من بلغزد. با بهنوش راهی تالار عروسی شدیم. مردها بخاطر سردی هوا در طبقه اول مستقر شده بودند و خانمها در طبقه دوم. قبل از آمدن مهمانان  رسیدیم. مریم خانم با آن لباس شب طلاییش همچون ستاره می درخشید. به سمتش رفتم _مریم جون مثل ماه شدید . با خنده رو به بهنوش کردم _امشب باید حواسمون باشه که خواستگارای مریم جون همو نکشن. با اتمام حرفم هردو خندیدیم. مریم خانم ضربه آرامی به بازویم زد _باز شیطونی تو شروع شد. تو حواست  به خودت باشه که، مامان حامد امشب تا بله رو ازت نگیره ول کن قضیه نیست. نیشم خود به خود بسته شد _بلا به دور، خدانکنه. بهنوش جون،  ننه حامد رو میسپارم به تو خواهر. تو و جون ننه حامد! بهنوش خندید و با سر تایید کرد. مریم خانم با مهربانی بوسه ای روی گونه‌ام کاشت _دورت بگردم من. چقدر امشب خانم شدی. ان شاءالله همیشه لبخند به لبت باشه عزیزم. با آمدن مهمانان مریم خانم به سمتشان رفت . من هم روی صندلی ردیف اول نشستم. بهناز و دوقلوها از راه رسیدند. امیرحسن کت و شلوار طوسی رنگ با پیراهن سفید پوشیده بود همانند بهراد. حسنا هم لباس عروس سفید پوشیده بود. از وقتی که مرا دیده بود ، دم به دقیقه می گفت _دایی بهراد گفته من از زندایی سوره هم خوشگلترم. هربار هم مریم خانم قربان صدقه قدو بالای امیرحسن می‌رفتند. دوقلوها ذوق ساقدوش شدن داشتند. با ورود عروس و داماد دوقلوها با سبدهای گلی که داشتند به پیشواز آنها رفتند. جلوتر از انها راه می رفتند و گلبرگ های گل سرخ را فرش راه عروس و داماد می کردند. عروس و داماد با همه احوالپرسی کردند. به من که نزدیک شدند برخواستم _سلام تبریک میگم. ان شاءالله خوشبخت بشید. بهراد بدون اینکه نگاه کند، تشکر کرد. سوره با غرور نگاهم کرد وفقط سرش را تکان داد و با بهراد در جایگاه عروس و داماد نشستند. لباس عروسی که از ترکیه سفارش داده بود بسیار زیبا بود. سوره واقعا زیبا بود و با آن لباس همچون فرشته ای شده بود که نگاه هربیننده ای را مجذوب خود می کرد. اگر پشت چشم نازک کردن های سوره به من  و یا عشوه هایی که برای بهراد می‌ریخت  تا به گمانش مرا حرص بدهد، را بگذارم کنار،در کل به من خوش گذشته بود مخصوصا کنار بهنوش !! آخر شب عروس و داماد ، برای ماه عسل راهی کیش شدند وما به خانه برگشتیم. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۶۴ #نویسنده_زهرا__فاطمی بعد از عقد آنها، من در خانه کمتر پیدایم می‌شد. از ص
بهنوش ما را تا خانه رساند و به خانه خودش برگشت. میخواستم به سمت سوییت بروم که مریم خانم دستم را گرفت _دلارام جان حالا که هردو تنها شدیم بهتره تو بیای و تو خونه ما زندگی کنی. تا بری وسایل ضروریت رو بیاری، من یکی از اتاق ها رو برات آماده می کنم. مگر میشد در این عالم زنی به مهربانی او پیدا کرد.بوسه ای روی گونه تپلش کاشتم. _چشم. _ چشمت بی بلا عزیزم. به درخواست مریم خانم من به خانه آنها نقل مکان کردم تا هردو از تنهایی دربیاییم. وجود مریم خانم نعمتی بود که هرروز نثار جانم میشد. بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد، باران نم نم می بارید. امروز جمعه بود و دلم میخواست کمی قدم بزنم ، بدون توجه به گذشته و آینده نا معلومم!! زیر سماور را روشن کردم  و بساط صبحانه را آماده کردم. از این به بعد می،خواستم خودم برای مریم خانم صبحانه آماده کنم و مثل یک دختر خوب هوایش را داشته باشم. چای را دم کردم و لبه پنجره آشپزخانه که به حیاط دید داشت، نشستم. به رقص قطرات باران بر روی شیشه چشم دوختم. _صبح بخیر دخترم. نگاهم را از پنجره کندم و به چهره مهربان مریم خانم دوختم _سلام صبح شماهم بخیر.بفرمایید صبحانه آماده است. لبخند مهربانی نثارم کرد _خداخیرت بده عزیزم، از وقتی همسرم فوت کرده اولین بارِ که کسی واسم صبحانه آماده کرده و من می خورم. اون خدابیامرز که زنده بود روزهای جمعه صبحانه و ناهار باخودش بود. چشمانش هنوز هم بعد این همه مدت وقتی از همسرش صحبت می کرد میدرخشید و عشق و دلتنگی را فریاد میزد. _خدابیامرزشون. _ممنونم عزیزم. نگاهی به آسمان ابری انداخت _چقدر هوا دلگیره امروز. اوهومی گفتم و چشم دوختم به بخار چای. بعد صبحانه مریم خانم به اتاقش برگشت و خودش را با مطالعه سرگرم کرد. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
من هم که حوصله ام حسابی سررفته بود به اتاقم رفتم و جسم خسته.ام را روی تخت آوارکردم. با یادآوری پیج سوره لبخند بدجنسی روی لبم نشست. شاید با چک کردن پیج او و یافتن پیج بهراد می توانستم کمی وقت بگذرانم و دستی بر روی  حس کنجکاوی‌ام بکشم تا آرام بگیرد. گوشی را برداشتم و وارد صفحه سوره شدم. با دیدن تعداد فالورهایش دهانم از تعجب باز ماند. یک میلیون بازدید کننده داشت. نگاهم کشیده شد روی تصاویرش! صفحه اش شبیه یک آلبوم شخصی بود. آخرین پستش مربوط به یک ساعت قبل بود. عکس خودش و بهراد! بهراد به دریا زل زده بود و سوره با فاصله ،پشت به او ایستاده و سلفی گرفته بود. مشخص بود که عکس، یکهویی گرفته شده بود. نگاهم سرخورد روی شعر عاشقانه ای که دل می برد. _کسی ‌سوال‌ می‌کند به خاطر چه زنده‌ ای؟ و من برای زندگی تو را بهانه می‌کنم “نیما یوشیج” به بقیه عکس ها نگاه کردم. نقطه مشترک همه عکس ها و فیلمها صورت با حجاب سوره همراه  با میکاپ  و رژ قرمز بود و  البته عشوه های دخترانه! او آنچنان دلبری می کرد که نیاز به این همه غمزه و کرشمه در صفحه اش نداشت. نگاهم میخکوب عکس بهراد شد . خوب بیاد دارم این عکس را در محضر بعد از عقد ، دوستش گرفته بود. لبخند محجوبی برلب داشت. زیر عکس نوشته بود _کی می رسد آن صبح که من صدایت بزنم تو بگویی جانا!!! حال دیگر آن صبح رسیده و او به خواسته قلبیش رسیده بود. بقیه عکس ها را هم چک کردم ، فقط خودنمایی میدیدم و عشوه. کامنتهایی که برایش گذاشته بودند باعث شد دهانم از تعجب باز بماند!! آیا بهراد هم این ها را دیده بود؟ از چهارصد پیامی که زیر هر پستش گذاشته بودند،دویست و خورده ای از آن متعلق به مردان بود. بعضی ها که به او ابراز احساسات کرده ، بعضی ها از زیباییش گفته  و چند نفری هم او را نقد کرده بودند. بعضی از پیامها چنان زننده بود که از خواندش اعصابم بهم ریخت. خدا به داد بهراد غیرتی برسد! ╭ ╯ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
بی خیال اعتقادات عجیب و غریب سوره،گوشی را کنار گذاشتم و آماده بیرون رفتن شدم. شاید کمی قدم زدن حالم را خوب می‌کرد و از این کسلی بیرون می آمدم. باران همچنان نم نم می بارید.چتر سفید رنگی که به تازگی برای خودم خریده بودم را برداشتم و از خانه خارج شدم. قبل از خروج برای مریم خانم پیام نوشته و به در یخچال چسباندم تا نگرانم نشود. خیابان ها خلوت بود و به اندازه انگشتان دست، آدم در خیابان پرسه میزد. یک حسی مرا به سمت مزار شهدا می‌کشاند. نمیدانم کی سوار ماشین شدم، کی کرایه را حساب کردم. به خودم که آمدم کنار مزار برادرم نشسته بودم. چشم دوختم به نگاه مهربانش. کاش زنده بود. کاش این روزها پناهم می‌شد. _داداشی خیلی دلم واست تنگ شده. کاش بودی . سرم را روی مزار سردش گذاشتم و زجه زدم. انگار همه غصه های این مدت در دلم تنبار شده بود که با رسیدن به برادرم، زخم دلم تازه شد و همه بغض ها و گریه های خفه شده‌ام فریادشد در سکوت بهشت زهرا! با نشستن دستی بر شانه ام ،سر از مزاربرادرم برداشتم. نگاهش کردم، قلبم، تپش زدن، را یادش رفت قیافه اش خیلی تغییر کرده بود،موهای سفید و چین های ریز و درشت روی صورت! نکند خواب میبینم.مبهوت صدایش می‌زنم _مامان! قلبم که شروع به تپیدن می‌کند ،اشک هایم با قدرت از کاسه چشمانم سرازیر میشود. آغوشش را  برایم باز کرد. مثل فنری که از به سمت مبدا می جهد، خودم را به آغوشش انداختم. دلم برای گرمای وجودش تنگ شده بود. چه احمق بودم که روزی مهربانی ها و توجه هایش را به پای گیردادن و دستور دادن می گذاشتم. درآغوش هم برای دردهای گذشته زجه زدیم . اشک هایم را با دست های مهربانش پاک کرد _گریه نکن عزیزم.بزار یک دل سیر نگات کنم. کنار مزار نشست، سرم را روی پایش گذاشتم. لب به گلایه گشود _روزهای اول از دستت عصبانی بودم،وقتی دانیال شهید شد تا مدت ها گیج بودم و مبهوت. وقتی به خودم اومدم که چهلم دانیال هم تمام شده بود و تو به خونه برنگشتی! هق هقم بلند شد. _همه پل های پشت سرمو خراب کردم. مسعود تهدیدم کرد که نزدیکتون نشم.چطوری میومدم مامان؟اگه میومدم بابا منو تو خونه راه می‌داد؟مامان حتی اگر الانم برگردم جایی تو اون خونه ندارم. مادرم با صدایی که از بغض میلرزید،گفت _تو خطا رفتی، تا مدت ها حرفت نقل دهان همسایه ها بود. بابات از خجالت اون فیلم که گوشی به گوشی می پیچید، خودشو خونه نشین کرد.تو نمیفهمی حرفهای مردم چه بلایی سرمون آورد. حرف مردم! دست خودم نبود که پر خشم نالیدم _دخترتون مهم بود یا حرف مردم؟ همیشه بخاطر حرف مردم ،زندگی کردیم. من خطاکردم درست. من پا به بیراهه گذاشتم درست . حرف مردم ارزشش رو داشت که منو مثل یک تیکه آشغال انداختید بیرون. مامان من دخترت بودم، خطاکاربودم ولی پشیمون بودم. چطوری دلتون اومد منو تو این جامعه بی در و پیکر رها کنید. پشت و پناه یک دختر ،پدرشه! پدرم اصلا میدونه من شبا سرمو کجا میزارم رو زمین؟ شما ها دخترتون رو رها کردید ولی خدا خواست و  مریم خانم شد پناهم. با صدای قدم هایی که به سمتم می آمد، به عقب برگشتم. ترس همچون باد به وجودم دوید و لرز بر جانم انداخت. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
نگاهم میخکوب نگاه خشمگینش شد. ترسیده به کیفم چنگ زدم و بدون معطلی پا به فرار گذاشتم. در برابر صدا زدن های مادرم فقط اشک ریختم و از مزار گریختم. اگر مسعود دستش به من می‌رسید، بدون شک خونم را می‌ریخت و یا آبرویی برایم نمی گذاشت. نفس نفس زنان با اولین ماشین به خانه بر گشتم. دررا که باز کردم با مریم خانم رخ به رخ شدم. ترسیده به سمتم آمد. _چرا گریه کردی؟چی شده ؟ با چشمانی که همچنان  ابرمی‌بارید و چشمه ی اشکش خشک نمی‌شد،گفتم _هیچ کس نگران من نیست ،نگران آبروشون هستن،  نگران حرف مردمی هستن که اگر روزی پشت سر کسی حرف نزنن ،روزشون ،شب نمیشه!کاش مرده بودم، شاید این جوری عزیزتر میشدم. دست نوازشگرش را روی سرم کشید _آروم باش عزیزم. خدانکنه. بهشون مهلت بده، همه چیز درست میشه. برو تو اتاقت کمی بخواب، از سرصبح بیداری. برو عزیزم. با سری افکنده و دلی شکسته به اتاقم پناه بردم و خودم را به آغوش خواب سپردم. چندروزی  از دیدن مادرم گذشته بود ، کاملا از لحاظ روحی بهم ریخته بودم. نه حس حرف زدن داشتم و نه اشتهایی برای خوردن. آنقدر اوضاع روحیم وخیم شده بود که مریم خانم دست به دامان بهنوش شد. طبق معمول این روزهایم، روبه روی آینه ایستاده و به دلارام تهی، فکر می کردم . آیا واقعا این چشم های بی فروغ از آن دلارامی بود که شوق زندگی داشت؟گمان نکنم! صدای باز و بسته شدن در نگاهم را به سمتش سوق داد _سلام بر ستاره سهیل لبخند بی روحی برلبم نشست _سلام. بی تعارف روی تخت گوشه اتاق نشست _مامان که خبر داد باهم زندگی می کنید خیلی‌خوشحال شدم. وقتی تو کنارشی کمتر احساس تنهایی میکنه. ولی امروز که زنگ زد.صداش نگران بود. گفت دلارام بهم ریخته، گفت نیاز به یک هم صحبت داره.منم خدمت رسیدم. با لبخند ادامه داد _دلارام کج بشین ولی راستش بگو. چی شده که نقش یک میت رو بازی می‌کنی؟هوم؟ ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
سکوتم را که دید، ادامه داد _خدا بخواد زبونت هم از کار افتاده؟ خودش  از حرفش به خنده افتاد _دلارام اصلا بهت فاز افسردگی نمیاد. بی خیال دنیا. یه پیشنهاد خوب دارم برات؟ _چی؟ _من میخوام یک ماه برم یکی از روستاهای مرزی ، تو یک درمانگاه مشغول به کار بشم. علی نمیتونه همراه من بیاد. من دوست دارم که تو همراه من بیای.نظرت؟ بارقه امید در دلم جوانه زد. الان که در  مرخصی دانشگاه به سر میبردم بهترین موقعیت برای دورشدن از این شهر و آدمهایش بود _ خیلی عالیه ولی دکتر سلیمانی این مدت بخاطر بی نظمی هام تو رفت و آمد چیزی نگفته،واقعا خجالت میکشم ازش مرخصی بگیرم. _بسپارش به من! به آنی نکشید که گوشی را برداشت و شماره ای را گرفت. _سلام بر شادوماد. خوبی ؟خوش میگذره؟سوره چطوره؟ نمیدانم چه گفت که زد زیر خنده. _دورت بگردم من، عادت میکنی به رفتار خانوما. بهراد جان یه کمکی ازت می خواستم. من دو روز دیگه میرم سیستان با کاروان جهادی، میخوام این‌بار با دلارام برم.میشه به آقا صادق بگی مرخصی دلارام رو بده؟ نگاه مهربانش را به من دوخت و ادامه داد _به زور که نمیخوام ببرمش. این روزها رفته تو فاز افسردگی، واسش لازمه! پاک آبرویم را برده بود و میخندید. _با خودش صحبت کن ،یه لحظه گوشی. تا خواستم مانعش شوم ،حرفش را زد و مرا لای منگنه گذاشت. راه فراری نداشتم. به او اخم  کردم و گوشی را گرفتم. _سلام. صدایش مثل همیشه استوار بود و مهربان _سلام خانم فروتن، خوب هستید. _ممنونم خداروشکر. شما خوبید، سوره جون چطوره؟ با تاخیر جواب داد _الحمدالله . اتفاق جدیدی افتاده که بهم ریختید؟ به بهنوش چشم غره ای رفتم و در جواب گفتم _نه، اتفاقی نیفتاده، بهنوش الکی بزرگش میکنه! _پس چیزی هست که بهنوش بزرگش کرده.درسته؟ از این که اینقدر زود میفهمید به خودم پوزخندی زدم.نمیتوانستم از او چیزی را  مخفی کنم. _دیروز سرخاک دانیال، مامانم و مسعود رو دیدم، _اینکه بد نیست. حتما اصرار کردند برگردید خونه،درسته؟ به خوش‌خیالی او پوزخندی زدم _نه. گفتن بخاطر حرف مردم منو انداختن دور، دقیقا مثل یک تکه آشغال!! بغض روی صدایم تاثیر گذاشته بود،سکوت کردم _این چه حرفیه، آخه؟خواهش میکنم به دیروز و گذشته فکر نکنید با مرور گذشته چیزی عوض نمیشه. من با صادق صحبت میکنم. با بهنوش برید، شاید سفر حال و هواتون رو عوض کنه.به خانواده هم باید زمان بدید خودشون متوجه اشتباهشون میشن. نمی دانستم در جوابش چه بگویم ، ممنونمی گفتم و تماس را قطع کردم. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
با حرص نگاهش کردم و غریدم _یه وقت نزاری نخود تو دهنت خیس بخوره ها!! چرا همه چیز رو به داداشت گفتی. آبرو واسم نگذاشتی. برایم ابرو بالا انداخت و لبخند دندان نمایی زد. _جونم برات بگه که شما خودت داروگری ،بهتر میدونی ،نخود خیس بخوره جوانه میزنه. دست به کمر زد و جدی ادامه داد _انتظار که نداری اجازه بدم تو دهنم نخود سبز بشه.به اندازه کافی زیر پام علف سبز شده!! با چشمانی گرد شده به حاضر جوابیش گوش می دادم. _امیرحسن هم به تو رفته که جواب تو آستینش داره. خودش را روی تخت کناردستم  پرت کرد ودستش را دور گردنم حلقه کرد _عزیزم از قدیم گفتن حلالزاده به داییش میره. امیرحسن کپی برابر اصل بهراد شده. دست از مزاح کردن برداشت و خیلی جدی گفت _پاشو بریم پیش مامان . چایی دم کرده منتظر ماست. _باشه . از اتاق خارج شدیم  و باهم پیش مریم خانم رفتیم. مریم خانم با شنیدن سفر من کمی ناراحت شد ولی وقتی دید این دوری به نفع من است ،مرا به خدا سپرد و آرزو کرد زودتر و با حال خوب برگردم. رفتنم با خودم بود ولی برگشتم دست خدایی بود که هیچ چیز این دنیا را بی هدف و بدون نظم نیافریده است. هرچه در زندگی پیش میرفتم بیشتر به رسالت وجودی خودم پی می‌‌بردم. بهراد مرخصی یک ماهه مرا از دکتر سلیمانی و صادق گرفت. روز موعود فرا رسید، همه زندگیم شد یک ساک کوچک ! بهنوش وارد اتاق شد و با عجله گفت _همه وسایلت رو جمع کردی؟ نگاهی به ساک دستی کوچکم کردم _همه زندگیم رو جمع کردم. مهربان نگاهم کرد و چشمکی حواله‌ام کرد _مهم نیست همه ی زندگیت چقدر شده، مهم  اینه خودت همه زندگی  ما شدی داروگر! امان از او و زبان درازش،امان!! _یادم باشه به علی آقا بگم که هیچ نقشی تو زندگیت نداره و منه همه زندگیتم. خندید و دستم را به دنبال خودش کشید _بگو تا خودم بفرستمت اون دنیا. خوبی هم بهت نیومده. بدو بریم دیر شد. مریم خانم هردویمان را از زیر قرآن رد کرد و همراه با علی آقا به سمت  دانشکده علوم پزشکی به راه افتادیم. قراربود اتوبوس آنجا پزشکان جهادگر را سوار کند. پانزده پزشک متخصص و فوق تخصص مرد  و ۲۴ پزشک زن به این سفرجهادی می آمدند. همگی افراد فرهیخته و با کمالاتی بودند وقتی متوجه شدند من دانشجوی داروسازی هستم برخوردشان ذره ای تغییر نکرد و نگاه بالا به پایین نداشتند. با اینکه اکثرا باتجربه و خیلی حرفه ای بودند. همگی سوار شدیم و با ذکر صلوات راننده به راه افتاد. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
چند ساعت بعد از پنجره اتوبوس به گذر جاده ها چشم دوخته بودم. هر چه به سمت سیستان نزدیک تر میشدیم ،ستاره های بیشتری چشمک میزدند. انگار ستارگان آسمان هم با دیدن گذشت و فداکاری پزشکان به رقص درآمده بودند. حوالی ظهر بود که به  سیستان رسیدیم . بعد از خواندن نماز جماعت و خوردن نهار ، گروه بندی شدیم و هرکسی راهی یک روستای مرزی شدیم.گروه بندی به این صورت بود که پنج گروه هشت نفره تشکیل دادیم. یک دندان پزشک ،یک پزشک عمومی، یک  فوق تخصص اطفال، یک جراح داخلی و یک پرستار. به جز بهنوش که دندان پزشک گروه بود ، خانم حسینی فوق تخصص اطفال بود زنی حدودا چهل و پنج ساله،بسیارجدی و البته مهربان ، خانم امیری پزشک عمومی بود.او دختری ۲۸ ساله و مجرد بود، بسیار خون گرم و خوش خنده بودبه طوری که با دیدن خنده ی او، تو هم به خنده می افتادی و در نهایت  آقای  سهیل خردمند جراح داخلی بودند ایشان سی و دو سالشان بود. طبق آماری که بهنوش دم گوشم داده بود، دکتر خردمند در ایران تنها زندگی می‌کرد و بسیار متدین و خوش اخلاق بود. از کمک به مردم حتی اگر گدا و یا معتاد و امثالهم باشد ،ابایی ندارد. او دوست همسر بهنوش است. بهنوش هم حق دوستی را ادا می کرد و میخواست هرطور شده مرا به این آقای دکتر غالب کند ولی زهی خیال باطل!! گروه ما بخاطر علاقه وافر به شهید ابراهیم هادی به نام  این شهید بزرگوار مزین شد. در یک درمانگاه ساده با کمترین امکانات پزشکی و البته رفاهی  ساکن شدیم. آقای دکتر به خواست خود در یکی از اتاق های درمانگاه مستقر شد و ما خانم ها به منزلی که دهیار روستا برایمان تدارک دیده بود،رفتیم. خانه ای روستایی با حیاطی خاکی و دیوار های گلی . یک اتاق و یک پذیرایی و در نهایت یک آشپزخانه کوچک محل استقرار ما بود. سرویس بهداشتی و حمام در گوشه حیاط قرار داشت. گوشه چپ حیاط ، یک فضای کوچک برای نگهداری مرغ  و خروس  حصار کشی شده بود. یک باغچه کوچک و یک درخت به حیاط خانه صفا بخشیده بود. این خانه و روستا ،آغاز دوران جدیدی از زندگی من شد. ╭ ╯ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
اهالی روستا آنچنان مهربان و ساده بودند که با اولین برخورد عاشقشان می‌شدی. صفا و صمیمیت در میان اهالی خودنمایی میکرد. شیعه و سنی در کنار هم زندگی می‌کردند و این برای من بسیار عجیب بود. روز اول کاری را با دندان درد فرشته کوچولو آغاز کردیم. حوالی ساعت ۶ صبح بود که صدای ضربه های محکم به در ما را از خواب پراند. با عجله پوششم را درست کردم و به سمت در رفتم. _بله، اومدم. در را که باز کردم مادری را دیدم نالان با کودکی از درد به خود می پیچید. نگران دختر بچه را نگاه کردم _چی شده؟ زن نالید _از دیشب دندون درد داره ،فقط یک ساعت خوابیده،لطفا مداواش کنید. لبخندی به روی صورت خسته و ناراحتش زدم _بفرمایید داخل،الان به دکتر خبر میدم.نگران نباشید. کار ما از همان ساعت آغاز شد . ظهر یکی از اهالی روستا که نامش انیس بود، با غذابه بهیاری آمد. او به درخواست دهیار در مدتی که در آن روستا بودیم قرارشد با ما زندگی کند و به کارهای خانه برسد. انیس زنی سی و اندی ساله بود که بسیار با تجربه و کاری و البته پرحرف بود. در همان روز اول نیمی از رازهای اهالی روستا را برایمان برملا کرده بود. اول  هر راز می‌گفت :جونم براتون بگه که!!! و بعد پته ان بخت برگشته را روی دایره می ریخت. هفته اول با چشم بر هم زدنی شروع شد. آغاز هفته دوم مساوی شد با آغاز روزهای تلخ و شیرین من! یک شنبه صبح بهنوش برای خرید وسایل مورد نیازش به  یکی از شهرهای نزدیک رفت. من که نقش دستیار او را داشتم ،آن روز بیکار بودم . حوالی ساعت ده صبح بود که مردی تنومند با قیافه ای عبوس وارد بهیاری شد.درمانگاه آن روز کمی شلوغ بود .منشی او را به اتاق دندان پزشک راهنمایی کرد. مرد دندان عقلش درد می کرد و درخواست داشت دکتر آن را بکشد. قبل از آنکه من زبان باز کنم و بگویم دکتر نیست روی صندلی دراز کشید _دکتر دندونم رو بکش و راحتم کن! فرصت نداد حرفی بزنم،  این بارفریاد زد _مگه کری دکتر؟ عصبانی به سمتش رفتم _آقای محترم قبل داد زدن باید می پرسیدید دکتر هست یا نه؟ ابرو در هم کشید و فریاد زد _اگه تو دکتر نیستی پس اینجا چه غلطی می کنی؟ دهانم از گستاخی مرد مقابلم باز مانده بود. کم مانده بود که همان جا مثل بچه ها بزنم زیر گریه. این بار صدایش را انداخت روی سرش و فریاد زد _چرا لال شدی _اینجا چه خبره؟ به سمت دکتر خردمند چرخیدم. با صدایی که از ترس می لرزید به حرف آمدن _قبل اینکه من بگم دکتر نیستن رو صندلی دراز کشیدن،الان هم گفتم دکتر نیست عصبانی شدند. _خانم فروتن تشریف ببرید بیرون لطفا. به سمت مرد رفت و مقابلش ایستاد _به جای داد زدن سر یک خانم، محترمانه سوالت رو بپرس . به بیرون اشاره کرد _امروز دندان پزشک نداریم میتونید تشریف ببرید  شهر. بفرمایید. مرد عصبانی نگاهی به ما انداخت و از اتاق خارج شد. هنوز هم از ترس دست و پایم می‌لرزید. دکتر خردمند که نگاهش به من افتاد با نگرانی گفت _رنگتون پریده، حتما فشارتون پایینه،بشینید تا براتون آب قند بیارم. _شما زحمت نکشید آقای دکتر، الان خوب میشم. _زحمتی نیست. چند دقیقه بعد انیس خانم با یک لیوان شربت به سمتم آمد _خدا مرگم بده رنگت شده عین گچ دیوار. خدا خیرت نده سیا ببین چی به روز دختر مردم آورده.  بیا بخور عزیزم. لیوان را از دستش گرفتم و شربت را سر کشیدم. حالم  که سرجایش برگشت  از او پرسیدم _اون رو میشناختی؟ _بله خانم جان ،اسمش سیاوشِ. جد درد جدش تو این روستا خان بودند. همون اول های روستا یک عمارت خیلی بزرگ و زیبایی دارند. با ملوک خانم، مادرش و خواهرش ستایش زندگی می کنه. پدرش تیمسار مرادی چندسال پیش تصادف کرد و مرد. دستم راراگرفت و با ناراحتی گفت _نگاه به قیافه عبوس و داد و بیدادهاش نکن خانوم جان. چند سال پیش نامزدش گیر قاچاقچی های افغان افتاد. مردم میگفتن ،نامزدش رو فروخته بودن به داعش. نامزدش هم خودش رو می‌سوزونه تا دست اون حرومی ها بهش نخوره. سیاوش وقتی فهمید دیگه اون آدم سابق نشد. پلیس بود از کارش استعفا داد و خونه نشین شد. انیس خانم برخواست درحالی که زیر لب با خودش حرف میزد از اتاق خارج شد. من و ماندم داستان زندگی مردی که تا چندلحظه پیش از او وحشت داشتم و حالا عجیب دلم برایش می سوخت. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
روز بعد دوباره سیاوش به مطب آمد،هنوز هم درد دندان داشت. با دیدنش وحشت زده به بهنوش گفتم _بهنوش  همون عصبانیه اومده. من میرم پیش دکتر حسینی. نمیتونم اینو تحمل کنم. بهنوش خندید و اجازه رفتن را صادر کرد. قبل از اینکه سیاوش وارد اتاق شود، از اتاق خارج شدم و از شانس بدم با او  رو در رو شدم. نگاه ترسیده ام را لحظه ای به او دوختم و سریع مثل تیری که از کمان رهاشده به سمت اتاق خانم حسینی رفتم. نیم ساعتی به خانم حسینی که مشغول ویزیت بچه ها بود ،کمک کردم. به گمان اینکه سیاوش رفته است ،به بیرون سرکی کشیدم و وقتی او را در راهرو بهیاری ندیدم خودم را به اتاق بهنوش رساندم. به در تکیه زده و چشمانم را بستم. _تا حالا از کسی اینقدر نترسیده بودم. یارو شبیه هیولا می مونه. تا چندسال فریاداش کابوس خوابم میشه. مردک.. _عذر میخوام. با وحشت چشمانم را باز کردم. سیاوش روبه رویم ایستاده بود . هینی گفته و دست روی دهانم گذاشتم. انگار از دیدن  وحشت من تفریح می کرد،مردک دیوانه. مشخص بود که قصد خندیدن دارد ولی تلاش میکند همان طور جدی بماند. نگاهم را به بهنوش دوختم که عقب تر از سیاوش ایستاده و خندان به من و حماقت هایم چشم دوخته است. از در فاصله گرفته و کناری ایستادم. _میشه چند لحظه باهاتون حرف بزنم؟ گیج سرم را بالا آوردم _با من؟ _بله. به بهنوش چشم دوختم وقتی تایید کرد،سرتکان دادم _بله بفرمایید. _من چنددقیقه میرم پیش خانم دکترحسینی،همین جا صحبت کنید. بهنوش از اتاق خارج شد و در را کامل باز گذاشت . _من بابت رفتار دیروزم واقعا از شما عذر میخوام .درد  دندان و مشکلاتی که دیروز برام پیش اومده بود باعث عصبانیتم شده بود. متاسفانه دیواری کوتاه تر از دیوار شما برای خالی کردن عصبانیتم پیدا نکردم.لطفا بی ادبی دیروزم رو ببخشید. _خواهش می کنم. با صدایی که کمی خنده در آن آمیخته شده بود،ادامه داد _امیدوارم فریادهام کابوس شبهاتون نشه. به آنی سرم بالا آمد و با اخم به او نگاه کردم. _با اجازه خانم دکتر قبل از اینکه چیزی بگویم از اتاق خارج شد . در حد انفجار از خودم عصبانی بودم. همانند یک کودک ناقص العقل بدون توجه به اطرافیانم دهانم را باز می کنم و هرچه میخواهم به زبان می آورم و بعد شرمنده حرفهایم میشوم. با گریه سرم را روی میز کوبیدم. _دلارام چی شد؟کتکت زده؟ با چشمانی گریان سرم را بالا آوردم. از تصور کتک خوردنم از سیاوش به لرزه افتادم. _اگر کتکم میزد الان باید جنازم رو جمع می کردی. به سمتم آمد و کنارم نشست _پس چرا گریه کردی؟ نالیدم _بهنوش من خیلی احمقم. ندیدی چطوری خودم رو بی آبرو کردم؟نمیشد قبل اینکه دهنم رو باز کنم به اراجیف گویی یه هشدار میدادی که این گولاخ هنوز تو اتاقه! بهنوش زد زیر خنده _قیافت اون لحظه واقعا دیدنی بود. آقای مرادی دندون عقلش درد می کرد و باید جراحی میشد منم کاری ازم ساخته نبود فقط واسش بی حسی زدم تا خودش رو به شهر برسونه. قبل رفتن گفت میخواد از تو عذر خواهی کنه. همونجا که تو اومدی داخل،میخواستیم بیایم اتاق خانم حسینی پیش تو. با چنان ترسی وارد شدی که من اولش هنگ کردم. وقتی به در تکیه دادی و شروع کردی به حرف زدن، میخواستم صدات کنم ولی آقای مرادی ازم خواست سکوت کنم. دستم را گرفت _حالا که چیزی نشده، تو حرف دلت رو زدی اون بنده خدا هم شنید و عذرخواهی کرد. تموم شد و رفت _امیدوارم دیگه هیچ وقت باهاش چشم تو چشم نشم. _بی خیال گذشته، پاشو بریم نهار که خیلی گشنمه. هردو برای استراحت و صرف نهار به خانه برگشتیم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
نیمه های شب بود که صدای تیراندازی باعث شد تا همه با وحشت از خواب بیدار شویم. نمیدانستیم درون روستا چه اتفاقی افتاده است و همین هم باعث نگرانیمان شده بود. خانم حسینی با آقای دکتر خردمند تماس گرفت تا از او خبر بگیرد احتمال میداد او که در مرکز شهر قرار دارد بهتر در جریان این صدای وحشتانک قرار دارد. چندین بار تماس گرفتیم ولی ایشان جواب نداد. ترس و وحشت بیشتر به جانمان ریشه دواند. حالا علاوه بر نگرانی برای مردم روستا، نگرانی برای دکتر خردمند هم به نگرانیهایمان اضافه شد. بعد از دقایقی صدای تیراندازی قطع شد. دوباره به بهیاری زنگ زدیم. مراد، نگهبان بهیاری تلفن را جواب داد و از ما خواست تا برای کمک به دکتر خردمند به بهیاری برویم. سریع هر چهار نفر آماده رفتن به بهیاری شدیم .هنوز ازخانه خارج نشده بودیم که صدای کوبش در به گوش رسید. من که آن لحظه در حیاط بودم با ترس به سمت در رفتم و پرسیدم. _کیه؟ _مرادی هستم، لطفا در رو باز کنید. آن لحظه  انگار هیچ فامیلی به خاطر ندارم . با خودم فکر میکردم مرادی کیه و چرا اینجاست. صدای عصبانیش دوباره بلند شد _خانم دکتر استخاره می کنید. منم سیاوش در رو باز کنید. با شنیدن اسمش و  صدای عصبانیش سریع در را باز کردم. وحشت زده نگاهم میخکوب دست هایش شد. دستهایی که غرق خون بود. دستش را بالا آورد _نترسید،کسی رو نکشتم. خانم دکتر من  فقط به مجروح ها کمک کردم حالشون بده باید سریع بریم بهیاری. متوجه شدی؟منو ببین. نگاهم را لحظه ای به او دوختم. لبخند خسته ای بر لب نشاند _آفرین دختر خوب . خوب گوش کن ،تو بهیاری به کمکتون احتیاج دارند .باید با من بیاین. با صدایی که هنوز بخاطر ترس و هیجان می لرزید، زمزمه کردم _ ما آماده ایم، بریم. در طول مسیر پشت سر سیاوش  همراه بقیه به راه افتادم. دکتر حسینی از سیاوش پرسید _چه اتفاقی افتاده؟ _معلم مدرسه امشب چندتا تروریست رو تو مدرسه پنهون کرده بوده. امشب میخواستن کمی سلاح گرم و سرد رو ببرن تهران ،که بخاطر اشرافیت کامل نیروهای امنیتی امشب ریختن بگیرنشون که متاسفانه تروریست ها متوجه شدن و  به نیروهای امنیتی تیراندازی کردن. یکی از تروریست ها حالش وخیمه .سه نفر دیگه دستگیر شدن.معلم مدرسه هم کشته شد. متاسفانه سه تا از نیروهای خودمون مصدوم شدند و تو بهیاری هستند. به کمک شما نیاز دارند. وارد بهیاری که شدیم اوضاع خیلی وخیم بود. مردم جلو بهیاری جمع شده و برای سلامتی نیروهای امنیتی دعا می کردند. تا صبح همگی مشغول مداوای بیمارها شدیم. خداروشکر حال همگی مساعد بود و صبح با چندین آمبولانس به مرکز استان انتقال داده شد تا از همانجا به تهران اعزام شوند. تنها کسی که حالش وخیم بود و دکتر خردمند با وجود کمبود وسایل پزشکی تمام سعیش را برای نجاتش کرده بود ولی زنده ماندش دست خدا بود. سیاوش تا صبح همپای ما در انجا ماند و به ما کمک کرد و مردم را به خانه هایشان برگرداند. صبح بعد از اعزام مجروحین خسته و کوفته به خانه برگشتیم. سرم به بالش نرسیده به خواب عمیقی فرو رفتم. با صدای زنگ تلفنم از خواب بیدار شدم. با همان چشمان بسته با دست به دنبال گوشی گشتم. هنوز خوابم می آمد. گوشی را برداشتم ،یک چشمم را باز کردم تا ببینم چه کسی مزاحم خواب نازم شده است. با دیدن نام بهراد که روی گوشی خودنمایی می کرد با شتاب برخواستم و سرجایم نشستم. صدایم را کمی صاف کردم و تماس را وصل کردم. _سلام. _علیک سلام. ببخشید سر صبحی مزاحم شدم. بی حواس گفتم _خواهش میکنم. صدای خنده کوتاهش تازه مرا متوجه خنگ بازیم کرده بود. سریع  خودم را زدم به آن راه و گفتم _حالتون خوبه؟مریم جون و همسرتون خوبن؟ _ممنونم خداروشکر همه خوبن. شما خوبید؟بهنوش جان چطوره؟از صبح هرچی زنگ میزنم جواب نمیده. _ممنونم خداروشکر خوبیم. حتما گوشیش رو سکوت بوده. خوابه . اگر کار مهمی دارید بیدارش کنم؟ _نه نیاز نیست. صبح خبر درگیری تو روستا رو شنیدیم. خیلی نگرانتون شدیم .تماس گرفتم ببینم حالتون خوبه یانه؟ وسایلتون رو جمع کنید امروز قراره برگردید تهران. _ولی هنوز یک هفته تا پایان سفرمون مونده . بهراد با صدایی که عصبانی بود، گفت: _دیگه صلاح نیست اونجا بمونید. به بهنوش هم بگو وسایلش رو جمع کنه. اگر لازم بشه خودم میام دنبالتون.مامان میخواد باهاتون صحبت کنه ،فعلا خدانگهدار مبهوت شده به گوشی زل زدم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
مبهوت شده به گوشی زل زدم. _چرا خشکت زده؟ با صدای خوابالوی بهنوش به خود آمده و گوشی را به سمتش گرفتم _آقا بهراد بود. گفت امروز برگردید.بگیر خاله پشت خطه. بهنوش مشغول حرف زدن با خاله شد و من مبهوت صدای عصبانی بهراد بودم. او زندگی خودش را داشت ،دلیلی برای عصبانیت  و نگرانی برای من وجود نداشت. صدالبته که اوثابت کرده بود برادرانه پای من ایستاده است. بهنوش گوشی را به سمتم گرفت _بگیر مامان کارت داره گوشی را به گوش چسباندم _سلام مریم جونم صدای مهربانش همه وجودم را گرم کرد _سلام قربونت برم، خوبی دخترم؟ _فداتون بشم .ممنونم شما خوبید؟عروس خانمتون خوبه؟ _خداروشکر همه خوبن. از صبح که خبر رو شنیدیم قلبمون اومده تو دهنمون. طفلک بهراد کلی با این و اون تماس گرفت تا بفهمه حالتون چطوره. خدا خیر بده به سوره، دائم میگفت حتما بلایی سرشون اومده که گوشی رو جواب نمیدن. بهراد آتیش گرفته بود بچم از نگرانی،  آخرش هم با سوره دعوا کرد ،سوره هم گذاشت رفت. خداروشکر گوشیتون رو جواب دادید ،نگرانیمون برطرف شد. دلارام جان وسایلتون رو جمع کنید امروز برگردید. از اینکه با عث نگرانیشان شده بودم خجالت زده گفتم _چشم مریم جونم،شما امر کن. بعد از اینکه به مریم خانم قول دادیم که آماده برگشت شویم ،تماس را قطع کردم. با بدجنسی رو به بهنوش کردم و گفتم _زنداداشت خیلی دوست داره ها!! _بله دیگه خواهرشوهر به این خوبی داره. حالا از کجا فهمیدی اینو؟ در حالی که بر میخواستم تا به سمت حیاط بروم گفتم _اخه خیلی آرزوی شهادتت رو داشته ،طفلک الان که فهمیده زنده ای خورده تو ذوقش! به قیافه مبهوتش خندیدم _واقعا فکر میکرده شهید شدیم؟ _والا خاله که میگفت به دائم به بهراد میگفته اینا شهید شدن ! از اتاق خارج شدم و بهنوش را تنها گذاشتم. نزدیک اذان مغرب بود که خبر رسید فردا صبح باید به تهران برگردیم. در بهیاری با مردم خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم. چیزی نگذشت که در حیاط به صدا درآمد . انیس خانم در حیاط را باز کرد. از پنجره دیدم که دهیار جلو در ایستاده و چند نفری هم پشت سرش ایستاده بودند. یاالله گویان وارد خانه شدند. دهیار به همراه سه مرد و سیاوش به دیدنمان آمده بودند. دکتر خردمند هم به عنوان مسئول ما به آنجا آمد . کمی که در مورد ماجرای صبح صحبت کردند دهیار رو به ما کرد و گفت _همونطور که میدونید معلم مدرسه خائن بود و دستگیر شد. الان وسط سال تحصیلی آموزش و پرورش معلم نداره تا برای روستا بفرسته. از طرفی بچه ها هم سختشونه تو این سرما چند کیلومتر برن به روستای دیگه و اونجا درس بخونند. من و آقایان که شورای روستا هستند خدمت رسیدیم تا اگر امکانش هست یکی از شما بزرگواران حداقل تا اسفند اینجا بمونید و به بچه ها درس بدید. میدونیم که در تخصص شما نیست ولی واقعا راه دیگه ای نداریم. تو روستا آدم باسواد نداریم . اونایی هم که سواد دارند مثل من،سوادشون در حد خوندن و نوشتن هستش،تدریس کردن رو یادنداریم. هرکدام از پزشکان یک دلیل برای برگشت داشتند. دکتر خردمند چندین جراحی مهم داشت. خانم حسینی فرزندانش در انتظارش بودند و تعداد بیمارانش بسیار بود. بهنوش بخاطر همسرش و بهراد نمیتوانست بماند. به خانم امیری،خانواده اش اجازه بیشتر ماندن را ندادند. تنها کسی که هیچ کس منتظرش نبود ،من بودم. همه نگاهها به من بود. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
می دانستم که ماندن آنجا و دور شدن از بهراد و سوره برایم بهتر است ولی میترسیدم در این روستای پرخطر بمانم. سیاوش را مخاطب قرار دادم _چرا شما به بچه ها درس نمیدید ؟ سیاوش که انتظار نداشت من از او سوال بپرسم ،گفت: _من حوصله بچه ها رو ندارم. اخلاق من اونا رو از درس فراری میده .من نمیتونم چنین مسئولیتی رو قبول کنم. دهیار با مهربانی رو به من کرد _دخترم ،تنها کسی که در این جمع میتونه به ما کمک کنه شمایی. نمیخوایم معذبت کنیم تا قبول کنی. اینجا یک روستای محروم مرزی هستش ،بچه های ما به اندازه کافی با کمبود مواجه هستند اگر معلم هم نداشته باشند همه ترک تحصیل می کنند. اگر میتونی،بزرگواری کن و به این بچه ها کمک کن و اگر در توانتون نیست که خب بیشتر از این مزاحمتون نمیشیم. سیاوش در ادامه حرف دهیار گفت _اگر میترسید اینجا بمونید میتونید تشریف بیارید منزل ما. یک ساختمان خالی داریم میتونید با ستایش خواهرم در اونجا ساکن بشید. وقتی همه رفتند بهنوش مرا با خود به گوشه ای برد و گفت _حماقت نکنی قبول کنیا. بهراد بفهمه پوستت رو کنده ،تو دست ما امانتی.اگر بلایی سرت بیاد من جواب خانواده ات رو چی بدم. حرفش تلخ بود آنقدر تلخ که تلخیش به کلامم نشست ! _از کدوم خانواده حرف میزنی؟ همونایی که منو مثل آشغال انداختن بیرون؟ بهنوش  هیچ کس منتظر برگشت من نیست. شاید موندن تو این روستا منو از خاطرات تلخم دور کنه. روی پله حیاط نشستم و با صدایی که از بغض می‌لرزید ،گفتم _بهنوش تو برگردی ،خاله مریم، بهراد و سوره و از همه مهم‌تر همسرت با روی خوش به استقبالت میان. برای همشون عزیزی ولی من چی؟ من جرعت میکنم به خونمون نزدیک بشم؟حتی اگر جرات کنم هم، فقط ناسزا و کتک درانتظارمه. همه آرزوی مرگمو دارند تا این لکه ننگ از دامنشون پاک بشه تو جای من نیستی بهنوش. اشکهایم بی اختیار  جاری شد بهنوش کنارم نشست و مرا به آغوش کشید _دلارام  تو مارو داری .من،مامان و حتی بهراد! همیشه نگرانتیم. تو جز خانواده ما هستی. مگه خانواده بودن فقط به هم خون بودنه.تو خواهرکوچولوی منی دیوونه. مهم نیست خانواده اصلیت چه فکری در موردت میکنند مهم اینه ما دوست داریم.گریه نکن عزیزم. اگر فکر میکنی با موندن اینجا و فرار کردن خاطرات تلخت فراموش میشه من بهراد رو راضی میکنم تا بمونی.حالا هم پاشو بریم داخل هواسرده ،سرمامیخوری .هر موقع تصمیمت رو گرفتی برای موندن بهم بگو. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
تا صبح خواب مهمان چشمانم نشد. فکرو خیال به گذشته و آینده نامعلومم چنان مرا سدرگم کرده بود که اصلا متوجه گذر زمان نشدم وقتی به خودم آمدم که صدای اذان از مسجد روستا به گوشم رسید. دو رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم هرآنچه به صلاحم است برایم رقم بزند. بعد از صرف صبحانه همه مشغول جمع کردن وسایلشان شدند. من گوشه ای نشسته و به آن ها نگاه می کردم. بهنوش نگرانم بود ولی به زبان نمی آورد. نگاههای گاه و بیگاهش نگرانیش را فریاد میزد. خانم حسینی نگاهی به من کرد وگفت _دلارام وسایلت رو جمع کردی؟ نگاهی به بهنوش کردم _من می مونم. خانم حسینی و خانم امیری با تعجب نگاهم کردند و تنها بهنوش بود که با چشمانی اشکی نگاه از من گرفت و به چمدانش داد. خانم حسینی زیر لب ان شاءالله خیره، گفت وهردو به دنبال کارهایشان رفتند. طاقت نیاوردم و به سمت بهنوش رفتم _بهنوش جونم ،مگه قرارنشد من بی عقل هرتصمیمی گرفتم ،راضی باشی؟ با سرانگشت اشکهایش را گرفت ،به زور لبخندی بر لب نشاند _از تو بی عقل بیشتر انتظار داشتم. بوسه ای روی گونه اش کاشتم _بی عقلی هم عالمی داره عزیزم. بهی جونم زنگ بزن به آقا داداشت و تصمیمم رو بگو.نمیخوام ایشون و مریم جون از دستم ناراحت بشن. _باشه. گوشیم رو بیار زنگ بزنم. گوشی بهنوش را از شارژرش جدا کردم و به دستش دادم. خودم هم کنارش نشستم تا حرف های بهراد را بشنوم. _سلام داداش خوبی _سلام عزیزم.ممنونم شما خوبید _الحمدالله.بهراد جان وقت داری چند لحظه باهات حرف بزنم. _من برای شما همیشه وقت دارم دکترجون.چند لحظه صبر کن ماشین رو یه گوشه پارک کنم لبخند بر روی لب من و بهنوش نشست. _بفرما. من سراپا گوشم. بهنوش نگاه مضطربی به من انداخت _همونطور که میدونی امروز قراره تیم ما برگرده . _به سلامتی عزیزم. _ممنون. راستش  دیشب دهیار و شورای روستا اومدن پیش ما. گفتن وسط ساله آموزش و پرورش معلم مازاد نداره بفرسته روستاشون. میدونی دیگه معلم مدرسه جزء تروریست ها بود. بهراد که دیگر صدایش جدی شده بود،محکم گفت _میدونم. _اونا از ما خواستن یک نفرمون بمونه برای تدریس تا معلم پیدا بشه. بهراد با تعجب گفت _دیوانه تر از تو هم کسی نبود که قبول کنه.آره؟ بهنوش چشمکی نثارم کرد و گفت _اتفاقا یه دیوونه تر از منم هست. مکثی کرد و خبیثانه گفت _دلارام _چی صدای بلند و مبهوت بهراد هردویمان را متعجب کرد. _داداش دلارام میخواد حداقل تا عید بمونه اینجا بهراد با صدایی عصبانی گفت _به هیچ وجه، بهش میگی وسایلش رو جمع کنه و برگرده. بهنوش مستاصل نگاهم کرد _خودت بهش بگو. سریع گوشی را به سمتم گرفت ،با حرص آهسته گفتم _مثلا قراربود راضیش کنی. گوشی را به گوشم چسباندم. _سلام. _علیک سلام. میشه توضیح بدید چرا چنین تصمیمی گرفتید؟ _بخاطر بچه های بی گناه .اگر قبول نمیکردم یک سال از درسشون عقب می موندند. _فکر نمیکنید کسانی تو این شهر هستند که باید هرروز نگران سلامتی شما باشند. _خیلی بهش فکر کردم. خانواده ای دارم که نبود من براشون خیلی خوشایند هست. کسی نیست که نگران من باشه. پس خیالتون راحت. با حرص گفت _مامانم ، من وحتی بهنوش و بهناز، از اطرافیان شما محسوب نمیشیم؟ _من که تا ابد نمیتونم سربار مریم جون باشم. بهنوش و بهناز خانم هم درگیر زندگی شخصی و کارشون هستند. شماهم همینطور. همسرتون نسبت به من حساس هستند.من نباشم زندگیتون آرامتر خواهد بود. بهراد با عصبانی و ناراحتی  جوابم را داد _تا معنای زندگی از نگاه شما چی باشه؟انگار ما غریبه ایم و بهتره دخالت نکنیم. هرطور راحتید خانم فروتن. خدانگهدار بدون اینکه اجازه بدهد جوابی بدهم ،تماس را پایان داد. مبهوت به گوشی خاموش زل زدم.بهنوش وارد اتاق شد و با خنده گفت _گوشی من حاجت میده،دخیل بستی بهش؟ به زور به لبم انحنادادم و طرح لبخندی کج و کوله برلب نشاندم. _بهراد چی گفت گوشی را به دستش دادم _قبول کرد متعجب لب زد _باورم نمیشه. چه راحت قبول کرد در حالی که به سمت حیاط میرفتم در جوابش گفتم _ناراحت شدند. گفتند هرطورراحتی دیگر نایستادم تا به سوالهای بهنوش پاسخ بدهم. وارد حیاط شدم و هوای سرد زمستانی را به ریه هایم هدیه دادم. زندگی منم مثل همین زمستان سرد و بی روح بود. به امید روزهایی که خورشید بر لایه لایه زندگی بی روحم بتابد و یخ زندگیم را باز کند. کاش آن روز که می‌رسد روحم یخ نزده باشد،کاش!!! 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
سکوت همه جا را فرا گرفته بود. چند ساعتی میشد که همه برگشته بودند . چمدانم را جلو در ورودی گذاشتم و از پشت پنجره به بیرون چشم دوختم. باران به شدت می‌بارید. منتظر آمدن سیاوش بودم تا به خانه آنها بروم . نگاهی به ساعت انداختم چیزی به اذان مغرب نمانده بود. وضو  گرفتم و به نماز ایستادم. رکعت آخر نماز بودم که صدای کوبیدن به در بلند شد. سریع نمازم را تمام کردم و با همان چادر نماز به سمت در دویدم. باران شدت بیشتری گرفته بود به ثانیه نرسیده چادرم خیس آب شد و به سرم چسبید. سیاوش چتری روی سرش گرفته  ودختری ریزجثه و زیبا  زیر چتر پناه گرفته بود. _سلام ،بفرمایید داخل. _سلام. ممنون چتر را به دختر سپرد و خودش با قدم های بلند به داخل رفت. ستایش چتر را روی سر من و خودش قرار داد _من ستایشم خواهر سیاوش. لبخندی به صورت مهربانش زدم _خوشبختم. منم دلارامم . _می‌خواین دم در حرف بزنین.نمی‌بینین بارون شدیده؟ با صدای بلند سیاوش هردو  به اون نگاه کرده و سریع  به سمت خانه رفتیم. نقل مکان کردن به جایی که شناخت نداشتم کمی برایم دلهره آور بود . سیاوش ماشین را مقابل یک عمارت مجلل نگه داشت ریموت را زد و در باز شد. متعجب بودم از اینکه در چند کیلومتری مرز چنین عمارت مجللی میدیدم. برایم سوال بود چرا با این همه ثروت، آنها در این روستا زندگی می کنند؟ ماشین که جلو ساختمان متوقف شد مردی چتر به دست با عجله خودش را به ما رساند. _سلام آقا، خوش اومدید. _ممنونم.ساختمون رو آماده کردی؟ _بله آقا ، شومینه رو هم روشن کردم تا گرم بشه _ممنون،  وسایل خانم رو به ساختمان ببر. ایشون از امشب اونجا ساکن میشن. _چشم آقا. ناصر چمدانم را با خود برد. من به همراه سیاوش و ستایش به سمت ساختمان اصلی رفتیم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
وارد خانه که شدم تعجبم چندین برابر شد. خانه آنها بیشتر شبیه یک موزه می ماند. آن همه تجملات حس خوبی به انسان نمی‌داد. فضای خانه بسار سرد و بی روح بود. با راهنمایی ستایش روی مبل های سلطنتی قرمز رنگ نشستم. _بفرمایید بشینید الان مامانم میاد. _ممنون عزیزم. ستایش به طبقه بالا رفت تا خبر آمدنم را به مادرش بدهد. خبری از سیاوش نبود ،فکر کنم وقتی محو خانه شده بودم به اتاقش رفته بود. خدمتکار با یک فنجان چای مقابلم خم شد _بفرمایید خانم. لبخندی زده و فنجان را برداشتم. با صدای برخورد عصا به زمین نگاهم را به سمت پله ها کشاندم. خانمی با کت و شلوار مشکی که مروارید دوزی شده بود با چهره ای خشک و سرد پایین می آمد. به احترامش برخواستم _سلام. برایم سری تکان داد و روی مبل تک نفره نشست _بشین دخترجون حس خوبی نسبت به او نداشتم. _پس اون معلمی که میگفتن تویی! نمیدانستم چه بگویم آنقدر لحنش سرد بود که فقط حس حقارت از جمله اش به جانم نشست. به زور زبان در دهان چرخاندم _بله. _ساختمان انتهای باغ برات آماده شده.میتونی تا اردیبهشت در اونجا بمونی. ستایش هم میاد پیشت اگر چیزی لازم داشتی به اون بگو. این روستا کوچیکه، تو و پسر من هم جوان هستید و اگر با هم در روستا دیده بشید مروم هزار جور حرف درمیارن. نمیخوام حرف نامربوطی پشت سر خانواده ما پیش بیاد.متوجه حرفم که میشید؟ چطور می‌توانست آنقدر مغرورانه و با تحقیر با من صحبت کند. با خودش چه فکر کرده بود؟ کاش همان ظهر به خانه بر میگشتم. دلم آن لحظه فقط آغوش خاله مریم را می‌خواست. باید از همین اول کاری به او می فهماندم که حق ندارد مرا تحقیر کند. نگاهم را به صورت سردش دوختم. _من  دارو ساز هستم و اگر تو این روستا موندم و قبول کردم معلم باشم، فقط بخاطر بچه های بیگناه این روستاست تا از درسشون عقب نمونند. من قبل از اینکه به فکر آبروی شما باشم ،به فکر آبروی خودم و خانواده ام هستم، پس نگران نباشید. من فردا به دهیار میگم تا مکان دیگه ای برای ماندنم پیدا کنند. ممنون از پذیراییتون. با اجازه. با عصبانیت به سمت در خروجی رفتم. سیاوش از پله ها پایین امد و با دیدن من و صورت عصبانیم با تعجب به من نگاه کرد. بدون توجه به او از خانه آنها خارج شدم. آقا ناصر جلو در ایستاده بود با صدایی که از بغض می‌لرزید لب زدم _میشه راه رو به من نشون بدید. _دنبالم بیا دخترجان. دست خودم نبود که اشکهایم یک به یک از هم پیشی گرفتند. جلو ساختمان که رسیدیم پیرمرد نگاهی به من و چشمان گریانم انداخت _باباجان، اخلاق خانم بزرگ خیلی تنده . هرچی گفته رو فراموش کن و به دل نگیر. من تو اتاقک جلو در هستم اگر کاری داشتی صدام بزن. _ممنونم . وارد خانه شدم و در را سریع بستم و پشت در آوارشدم. صدای گریه ام سکوت خانه را شکست. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
دلم می‌خواست با کسی صحبت کنم ولی کسی را نداشتم. سهم من از این زندگی فقط تنهایی و آوارگی است . روزی هزار بار در خواب و بیداری، در رویا و کابوس به عقب برمی گردم به همان روزی که مادرم خبر، خواستگاری بهراد را داد. اگر عاقل می‌بودم بدون شک آن روز بهراد را برای همه عمر انتخاب می کردم. اشکم را پاک کردم و گوشی  را برداشتم ،بی اراده شماره  خاله مریم را گرفتم. به بوق دوم نرسیده صدای بهراد به گوشم رسید. دست خودم نبود که گریه ام شدت گرفت. دست روی دهان گذاشتم تا رسوا نشوم _دلارام خانم با صدایی که بخاطر گریه دورگه شده بود و هنوز می‌لرزید،لب جنباندم _سلام. چند ثانیه سکوت برقرار شد و بعد صدای نگرانش به گوشم رسید،سوالاتش پشت سرهم ردیف شد _گریه کردید؟اتفاقی افتاده؟کسی اذیتتون کرده؟میخواین بیام دنبالتون؟ نمی‌خواستم او را هم ناراحت کنم _نه ممنون ،خاله هست؟ _بله هست. استاد دق دادن شدید ،بگید چی شده؟ چرا او و مهربانی هایش را از دست داده بودم؟ این سوالی بود که درذهنم جولان داده و هرلحظه بر شدت غصه و دردم و البته گریه هایم می افزود. با گریه نالیدم _میشه گوشی رو بدید به خاله، چیزی نشده فقط دلتنگ شدم. گوشی را به مریم خانم داد ولی صدای عصبانیش که بلند حرف میزد به گوشم رسید _دلتنگی گریه داره آخه؟هزار جور فکر ناجور میاد تو ذهن آدم .مامان بگو برگرده خونه. نمیخواد بمونه اونجا. دیوانه بودم که با کارهای بچگانه ام او را هم اذیت می‌کردم.خاله با مهربانی به او گفت _بهراد جان کم غر بزن ،برو تو حیاط سوره منتظرته. _دلارام جان. خوبی دخترم؟ هنوز مات غرزدن ها و دستور بهراد بودم. حس می‌کردم کسی قلبم را می‌فشارد و درد وجودم را احاطه کرده است _سلام خاله. ببخشید نگرانتون کردم ، من فقط... دوباره اشکهایم جاری شد _چی شده عزیزم؟نگو فقط بخاطر دلتنگی اینجوری گریه می‌کنی که باورم نمیشه. من بهراد نیستم سرم کلاه بزاری. _کم آوردم. از اینکه هرکسی از راه میرسه راحت بهم توهین میکنه، راحت قضاوتم می کنه. من به کی به جز خودم ظلم کردم که سزاوار این رفتارم؟ خاله خدا منو رها کرده تا هرکدوم از بندهاش یک زخمی به قلبم بزنه و بره. _این چه حرفیه عزیزم. خدا هیچ وقت بنده هاش رو تنها نمیزاره. به نظرت خدا بد بنده هاش رو میخواد؟ _نه _پس شک نکن اگر سختی هست بعدش آسایشه. خدا هیچ وقت بنده هاش رو رها نمیکنه فقط گاهی اونا رو با سختی ها امتحان میکنه. مواظب باش از امتحاناتش مردود بیرون نیای عزیزم. حالا بگو چی به دخترم گفتن که اینجوری بهم ریخته؟ همه چیز را بی کم و کاست برایش تعریف کردم. مریم خانم دلداریم داد و توصیه کرد بمانم و به آن زن ثابت کنم من ان دختری که تصور می کند نیستم و یا اگر تحمل ندارم به جای دیگری بروم وخودم را آزار ندهم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay