eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #پـــــناه #قسمـت_شـصت_و_دوم ✍فرشته در ماشین را باز می کند و با نارا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍توی کوچه می پیچد و می گوید: _خلاصه این مدت که نبودی خیلی چیزا عوض شده +آره،دوری من به نفع خیلیا بوده _هنوز که زبونت نیش... +بخدا که نداره لاله!منم عوض شدم و پناه سابقی که می شناختی نیستم.خوب و بدش رو نمی دونم اما باید از همه چیز برات بگم _ان شاالله،راستی یه خبر خوب دارم و یه خبر بد +عجیبه که تا حالا نگفتی! _گفتم شاید باب میلت نباشه +می شنوم _خبر خوب اینه که افسانه خونه نیست در حال حاضر +کجاست؟ _خب این میشه خبر بده +چی میگی تو؟اصلا خبر بدت چیه؟ _همین که افسانه نیست و رفته مراسم خواستگاری +خواستگاری کی؟ ماشین را خاموش می کند،ابروهایش را بالا می دهد و بعد از چند ثانیه می گوید: _اومم...بهزاد باورم نمی شود و تقریبا جیغ می زنم: +بهزاد؟! _آره +واقعا میگی؟ _به جان خودت +مگه میشه؟باور نمی کنم _منم اولش باورم نشد...اما خبر موثقه +عجب! مگر همین چند وقت پیش نبود که هزار کیلومتر را تا تهران آمده بود برای درآوردن آمار من؟مگر چند روز قبل از رفتنم به تهران نبود که دوباره پا پی شده و کلافه ام کرده بود؟گیج شده ام. چند ثانیه به پلاک در نگاه می کنم.چه خوب که بالاخره رسیدم! +حالا چرا فکر کردی باید برای من بد باشه خواستگاری رفتنش؟ _بالاخره چند سال چشمش دنبال تو بوده... نمی دانم چه حسی دارم، خوشحالم، ناراحتم یا بی تفاوت؟نفس عمیقی می کشم و می گویم: +نمی گم از نبودن افسانه خوشحالم یا نه حتی نمی دونم دوست داشتم خونه باشه یا نه؟هنوز به این درجه از تحول نرسیدم.اما خب، یجورایی خنثی شدم نسبت بهش.حتی توی ذهنم.اگر خونه هم بود باهاش دشمنی نداشتم. در ماشین را باز می کنم تا پیاده شوم که می پرسد: _بهزاد چی؟حست در مورد اونم خنثی ست؟ تصویر بهزاد و دردسرهایی که از دستش کشیده بودم یادم می آید. +شاید آره اما مطمئن باش من برای اون خنثی نبوده و نیستم! _یعنی چی؟الکی پاشده رفته خواستگاری؟؟ +الله اعلم _به اصطلاحات جدیدم که یاد گرفتی +خوب شد نرفتیم خونه ی شما. _وا چرا؟ +چون اگه اجازه بدی دوست دارم برم بابامو ببینم! _ببخشید،بفرمایید و من واقعا اطمینان دارم که بهزاد به این زودی ها قدرت فراموش کردن عشقی چند ساله را ندارد دلم برای او هم می سوزد بیشتر از خودم در را پوریا برایم باز می کند و مثل شوک زده ها خیره ام می شود.لاله به شوخی می گوید +معرفی می کنم خواهرته،شناختی؟ می خندم،بغلش می کنم و تاسف می خورم که چرا این همه مدت به فکرش هم نبودم!کلی از دیدنم ذوق کرده و می گوید: _خوش اومدی آبجی،به مامان زنگ بزنم بیاد؟ +نه حالا _باشه پس من برم به حامد بگم که نمیام امشب باشگاه +برو داداشی،من که نمی خوام برگردم _بیخیالش،دو سوته اومدم الان +ببین پوریا شیرینی خامه ای بخر پناه دوست داره _لاله خانوم خودت هوس کردی گردن من ننداز +باشه باشه می خرم می دود و از حیاط می رود بیرون.زیرلب قربان صدقه ی قد و بالایش می روم لاله با خنده می گوید: _یعنی دنیا رو آب ببره پسرا رو خواب ببره حتی نفهمید که تو دیگه خیلی شبیه قبلنا نیستی!می بینی؟ +شایدم به چشم تو تغییر کردم _یه چیزی میگیا!تمام گوشیم پر از عکس های دوران جهالتته همین چهار پنج ماه پیش!می خوای نشونت بدم ببینی؟ +اول بابا رو ببینیم بعد وارد پذیرایی می شوم،تلویزیون طبق معمول همیشه روشن است و کسی توی سالن نیست. _کجاست؟ +حتما تو اتاقش.من یه چایی بذارم در نیمه باز اتاقش را هول می دهم و هیبت مردانه اش را می بینم که روی صندلی و پشت به من نشسته و توی نور کم چراغ مطالعه خطاطی می کند. بیخود نبود که سر و صدای ما را نشنیده! آخ که چقدر سنگدل بودی پناه چیزی مثل ناله از گلویم خارج می شود: _بابا... و می زنم زیر گریه.مرکب و قلم به دست بر می گردد و بعد از چند ماه صورت ماهش را می بینم. 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍نمی دانم چند دقیقه شده که در آغوشش گم شده ام.به صدای قلب ضعیفش گوش می دهم و جان دوباره می گیرم. اینجا امن ترین جای دنیاست سرم را می بوسد و برای هزارمین بار می پرسد: _خوبی بابا؟ +پیش شما که باشم خوبم _چطور انقدر بی خبر؟ +به لاله گفته بودم _هیچ وقت فکر نمی کردم که دخترم از خونه و زندگیش... نمی گذارم حرفش را تمام کند،از او فاصله می گیرم و نگاهش می کنم +بابا جون،من به اندازه ی روزای عمرم خطا کردم،از همه بدترشم همین دور شدن از شما بود. چشمش چرخی روی صورتم می زند،به دست های بدون لاکم نگاه می کند و بعد روسری بلندی که سرم کرده ام _چی شده که انقدر عوض شدی پناه؟ سکوت می کنم و ادامه می دهد: +انگار دارم خواب می بینم،خواب می بینم که برگشتی!خواب می بینم که شبیه هیچ وقت نیستی،که از خطاهات حرف می زنی و غم دور شدنت خودتی بابا؟ _خودشه دایی جون،من قبل از شما اینا رو پرسیدمو به نتایج مثبتی رسیدم.فکر کنم باید براش جشن پروانگی بگیریم پدر دست دور شانه ام می اندازد و به لاله می گوید: +جشن چی؟علیک سلام _وای ببخشید سلام...پروانگی!همینجوری به فکرم رسید.آخه نگاش کنید چه ناز شده... +تو که از اومدنش باخبر بودی چرا نگفتی دایی؟ _سفارش کرده بود نگم +ما نامحرمیم یا ترسیدی پشیمون بشی؟ _هیچ کدوم بابا...فکر کن بی دلیل بوده +والا!آخه این پناه کی و کدوم کارش دلیل داشته دایی؟چه توقعاتی دارید شما... به شوخی های لاله لبخند می زنم اما می بینم که پر بیراه هم نگفته.انگار تا می توانستم به همه چیز پیله کرده بودم و جز تنهایی نصیبی نداشتم ولی حالا مثل کرم ابریشمی که پیله های تنیده بر جانش را پاره می کند به شوق پرواز، پروانه شدم! شاید هم قرار بود که باشم... پر از تردیدم و پر از حس های جدید، هنوز تا پروانه شدن فاصله هاست با شامی که افسانه قبل از رفتنش درست کرده بود بزممان کامل می شود.ظرف ها را جمع می کنیم که پوریا می گوید: +ایول بالاخره فردا یه قرمه سبزی می زنیم _چی شده تو که اهلش نبودی؟ +از بس که مامان درست می کرد.ولی از وقتی تو رفتی گفت دلم نمیاد بوی قرمه بپیچه و پناه نباشه که بهونه ی زود آماده شدنش رو بگیره،اصلا از گلوی هیچ کدوممون پایین نمیره.خلاصه که خیلی وقته نخوردیم.تازه دوبارم که رفتیم خونه عمه بهمون کباب و چلومرغ داد _چشمتو بگیره پوریا،بده کباب؟ +نه دخترعمه ولی قرمه سبزی یه اصل و اصول دیگه ای داره... تعجب کرده ام و خجالت می کشم که به چشم های پدر نگاه کنم.بشقاب خالی ام را بر می دارم و به آشپزخانه پناه می برم یکی از عکس هایی که پارسال توی باغ گرفته بودم را روی یخچال چسبانده اند چه لب های قرمزی و چه چشم های خمار از سنگینی آرایشی! _اینم افسانه زده!اما خبرم نداشته که تو قراره بیای +لاله مگه میشه زن بابا باشیو دلتنگ بشی؟ _بی انصاف اون بزرگت کرده غرورم هنوز هم شعله می کشد و می خواهم انکار کنم شانه بالا می اندازم و می گویم: +کمم اذیتم نکرده _تو چی؟کم آتیش سوزوندی براش؟ +من بچه بودم _الانم بچه ای که نبودنش برات خبر خوشه؟ +حرف تو دهنم نذار!اینو تو گفتی نه من _خیلی خب،یه وقتایی سر و کله زدن با تو آدمو دیوونه می کنه منم حوصلشو ندارم،اون سماور رو روشن کن یه چای با این شیرینی های تر بزنیم. پیچ سماور را می چرخانم که از توی سالن داد می زند: +ببین آب داشته باشه نسوزه و فکر می کنم من چقدر توی این خانه دست به سیاه و سفید نزدم و فقط دستور دادم!چقدر بهانه گرفتم و پر توقعی کردم من حتی درست و حسابی جای ظرف ها و ادویه جات و حبوبات و را بلد نبودم!افسانه گاهی وقت ها که مریض می شدم حتی مشق هایم را هم می نوشت... از یادآوری گذشته، روز به روز خجول تر می شوم.اگر دست خودم بود پاک کنی بر می داشتم و خیلی از جاهای زندگیم را پاک می کردم! دیر وقت شده و هنوز افسانه نیامده خسته ی راه بودن را بهانه کرده ام و روی تخت اتاقم خوابیده ام لاله روی زمین جا پهن کرده و طوری خوابیده که انگار او مسافرت بوده... از پنجره به تیربرق توی کوچه نگاه می کنم.چه شب هایی که با این تیر چوبی تا صبح درددل نکردم و اشک نریختم. صدای باز شدن در می آید و می فهمم که افسانه برگشته چشمم را می بندم چون نمی دانم باید چه واکنشی داشته باشم حرف های لاله و پوریا توی گوشم هست و وجدانم هم خیلی بد موقع بیدار شده صدای پچ پچ ریزی می شنوم و بعد در اتاق با ناله ای باز می شود. "الهی شکر" زیرلبش را حس می کنم. نزدیک می شود و من دلهره می گیرم.کنار تخت می نشیند؛بوی عطرش را فراموش نکرده بودم! نفس عمیقی می کشد و بعد دستی لابه لای موهایم چرخ می خورد. 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍هیچ عکس العملی نشان نمی دهم.قربان صدقه ام می رود و مدام آه می کشد.باید باور کنم که دوستم دارد؟با تمام آزار و اذیتی که در حقش کرده بودم. خسته ام و فکرم هزارجا می رود،تمرکز ندارم و افسانه هنوز کنارم نشسته،چشم هایم گرم خواب شده و کم کم بی هوش می شوم. وسط بیابان بزرگی ایستاده ام،به آسمان و زمین نگاه می کنم.زمان و مکان را گم کرده ام و دنبال چهره ی آشنایی می گردم که نیست.چیزی مثل دلهره به جانم چنگ می اندازد...من ،تنها،اینجا چکار می کنم؟ سرم از شدت گرما می سوزد ولی سایه بانی نیست.کسی نامم را صدا می زند.بر می گردم و عزیز را می بینم،روی خاک های گرم سجاده پهن کرده و با لبخند منتظر من است. چقدر دلم برایش تنگ شده،با دیدنش یکباره تمام اضطرابم می ریزد،بی هیچ هراسی می دوم سمتش...بغلم می کند و حرفی نمی زند. دهانم را انگار دوخته اند که باز نمی شود.عزیز تسبیح سبزی که همیشه همراهش بود را از توی جانماز بر می دارد و دور گردن من می اندازد.می خندد و می خندم... دوباره اسمم را صدا می کنند.به خورشید نگاه می کنم چشمم را باز و بسته می کنم و جلوی نور آفتاب را با دست می گیرم. انگار فضا عوض شده ،هنوز نفهمیده ام کجا هستم و بودم! _کجایی دختر؟زبونم مو درآورد انقدر صدات کردم. لاله است!کمی به دور و اطراف نگاه می کنم و تازه یادم می آید که توی اتاق خودم هستم...پس خواب دیده بودم؟! +کوه نکنده بودی که،حالا چند ساعت تو قطار بودی،مثل خرس افتادی از دیشب تا حالا.لنگ ظهره پاشو دیگه دست می کشم روی گردنم اما تسبیح نیست.هنوز هم عطر گل های محمدی روی جانماز را حس می کنم. +صدای چیه؟ _گوشی من داره اذان میگه،اذان ظهرا! خجالت نکش ولی تا الان خواب تشریف داشتی عزیزم +باورم نمیشه _چرا؟همچین بی سابقه هم نیست +خواب دیدم _خیره +نمی دونم _تعریف کن ببینیم +عزیز بود و من ...وسط یه بیابون بی سر و ته،هیچی نگفت فقط بغلم کرد و تسبیحش رو داد بهم،یعنی انداخت گردنم _ا خب کو؟ +مسخره _شوخی کردم حالا،اینکه حتما خیره، پاشو بیا یه چیزی بخور منم باز گشنم شده برم پاتک بزنم به باقی شیرینی خامه ای ها صدای اذان گوشم را پر کرده و هنوز به تعبیر خوابم فکر می کنم... زیپ کوله ام را باز می کنم و سجاده را بیرون می آورم.تسبیحش را بر می دارم ؛دستبند مهره ای چوبیم را می کنم و تسبیح را دور دستم می پیچم... انگار قصد دارم خوابم را خودم تعبیر کنم!به یاد عزیز و عادتی که داشت مهر تربت را می بوسم.نفس بلندی می کشم ،انگار آرام تر می شوم، متعجبم که چرا! +خوش اومدی پناه جان افسانه است،نمی دانم دیشب فهمید که بیدار بودم یا نه.امان از این غرور لعنتی...روی رو در رو شدن را ندارم. خیلی معمولی زیپ کوله را می بندم و می گویم: مرسی +خواب بودی دیشب.اگه می دونستم میای که... حرفش را نصفه می گذارم و با لحنی که سعی می کنم کنایه دار باشد می گویم: _خوش گذشت؟ +به تو چی مادر؟خوش گذشت؟ تنم می لرزد از دوباره مادر گفتن هایش! 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
هدایت شده از رمانکده مذهبی ( قانون جذب)
4_5992555048184316344.MP3
6.65M
🔰 شماره ۵۰ 🏵 انسان دوستی واقعی 🎗ناراحتی ما برای مشکلات دیگران چه کمکی به آنها می‌کند؟ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹 آموزشی ✍📋 ✅ چیزهای دلخواهتان را جذب کنید 🌹 👈آرزو کن ، بطلب ، ایمان داشته باش ، دریافت کن.👉 🌹 اکثر ما به خودمان اجازه نمیدهیم آن چیزی را که واقعاً دلمان میخواهد طلب کنیم. 🌹 کائنات به افکارشما پاسخ میدهد. برای دریافت شما باید خودتان را با آن چیزی که میخواهید هم جهت کنید یعنی قدردان باشید و برای دریافت آن شور و اشتیاق داشته باشید. 🌹 اکثر افراد افکارشان را به عکس العمل نشان دادن به چیزی که دوست ندارند صرف میکنند. 🌹 اگر به آن چیزی که دوست ندارید نگاه کنید و حتی اگر آن را نخواهید یا از آن ناراضی باشید، قانون جاذبه دوباره همان چیز را به شما خواهد داد. 🌹 راندا_برن🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
هنگامی که مشکلی داری بایدمشکل خودرابه خدا بسپاری و ذهن استدلالی را خاموش کنی، خداوند راه انجام را می داند و تنها نقش آدمی وجد و سرور است و شکرگزاری و ایمان. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🔮آموزش گام‌به‌گام قانون جذب
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🔴 ۳۰ روشِ ساده برای تغییر #کیفیت_زندگی : 3⃣ زمان،گران‌بهاترین دارایی انسان است که به سرعت هزینه می
🔴 ۳۰ روشِ ساده برای تغییر : 4⃣ خودتان باشید 💠همه این ضرب المثل معروف را شنیده ایم که می‌گوید: " خواهی نشوی رسوا هم‌رنگ جماعت شو " شما چقدر به این گفته اعتقاد دارید؟ 🤔 چقدر خودتان را هم‌رنگ افراد دور و بر خود می‌کنید؟ هر فرد یک موجود منحصر به فرد است و توانایی‌های خاص خود را دارد. شما نیز دارای توانایی‌های شگرفی هستید که فقط مختص خودتان است و البته در صورتی آشکار می‌شود که وجود آنها را بپذیرید و به درجه بالایی از خودباوری برسید✅ اگر می‌خواهید در مسیر خودباوری گام بردارید تا به خودتان و توانایی‌های‌تان برسید،ابتدا یک خط قرمز روی ضرب المثل بالا بکشید😊 به جای اینکه سعی کنید خودتان را هم‌رنگ جماعت کنید،برای دیگران الگو شوید💎 ♨️ این پست ادامه دارد ... 😉 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از رمانکده مذهبی ( قانون جذب)
🌹🍃👫 🍃 👫 5⃣تمرین پنجم 🏖امیدوارم مجموعه تمارین راز روابط را دنبال کنید و انجام دهید 👌از آنجایی که تمام ازدواجها در آغاز زندگی مشترک پراز و است 💢ومشکل دقیقا از جایی شروع می شود که تمام زیباییهای طرفین برایشان می شود 💯انجام بسیار به شما کمک خواهد کرد. شرح تمرین🔻 ⛱عزیزان همراه این تمرین یکی از تمارین زود بازده و بسیار مفید است و احساس شما را به همسرتان بسیار عالی خواهد کرد. ⛱از امشب شروع کنید به نوشتن که از آغاز زندگی مشترکتان باهم داشتید. ⛱و ضمن اینکه هرروز اتفاقات و موارد مثبت و خوشایند روزانه را به دفتر خاطراتتان اضافه کنید. ⛱برای ثبت وقایع مثبت روزانه دنبال معجزه نباشید بلکه کوچکترین موارد حتی یک لبخند را نیز ثبت کنید. درکنار این مواردهراز گاهی به جاهایی که خاطرات خوبی باهم داشتید بروید وتجدید خاطره کنید. 🎯در طی فقط روابطتان عالی خواهد شد http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
آرزو می‌کنم در این شب پاییزی خزان غصه‌هاتون برسه ‌و نسیم شادی‌هاتون وزیدن بگیره ماه مهربونی به مهمانی دلاتون بیاد و دست آرامش نوازشگر لحظه‌های زندگی‌تون باشه شب بخیر @romankademazhabi ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺یک عمر خوشبختی 💓یک عشق الهی 🌺یک دنیا آرزوی خوب 💓یک زندگی شاد 🌺برای تو دوست خوبم ، 💓لطفا امضاء کن✍ 🌺تا برای همشون 💓هرروز آمین بگم🙏 🌺تقدیم به همه شما عزيزان 🌺 @romankademazhabi ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
خوشبختی از آن کسی است، که در فضای " شکرگزاری " زندگی کند! چه دنیا به کامش باشد و چه نباشد... چه آن زمان که می‌دود و نمیرسد... و چه آن زمان که گامی برنداشته، خود را در مقصد می بیند... چرا که خوشبختی چیزی جز آرامش نیست... http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا