eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلااام روزتون زیبا الهی روزجمعه تون عالیییی باشه😊 الهی اون اتفاق قشنگی که مدتهاست منتظرشی امروز برات بیافته🙏 لطفا این متن رو با دقت بخونید👇👇 🔹این افکار تو هستند که مسیر زندگیت را تعیین می کنند. غیر ممکن است که منفی فکر کنی و منفی عمل کنی، ولی نتیجۀ مثبت بگیری. پس لطفا مراقب افکارت باش... همین امروز تصمیم بگیر ۳ تا فکر منفیتو بریزی دووووررر🙃🙂 من الکی چاق میشم من شانس ندارم پول من برکت نداره شوهرم عصبانیه زنم ولخرجه بچه م نق میزنه گرونیه آخه مردم زیر خط فقرن .... بریز دوووورررر این افکارو به جای اینها بگو 💚خدای من بزرگ و مهربانه💚 💚خدای من روزی رسانه💚 ❤️خدای من برام کافیهه❤️ 💙خدای من بخشنده است💙 💚خدای من از مشکلاتم خیلی بزرگتره💚 چهل روز این تمرینو انجام بده و ببین چطوری جهنمِ زندگیت تبدیل به بهشت میشه😍 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
4_5816666907528398089.mp3
3.18M
تقدیم دلهای پر از محبتتون http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🔮آموزش گام‌به‌گام قانون جذب
رمان شماره:13 ❤️😊 نام رمان:درحوالی عطریاس نویسنده:بانوگل نرگس تعدادقسمتها:80
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃💜🌸 💜🌸 خدارو شکر کلاس تموم شد.... واقعا دیگه حوصله ام سر رفته بود،سریع وسایلامو جمع کردم اومدم بیرون پله ها رو تند تند دویدم و رسیدم به محوطه، نفس مو با خیال راحت دادم بیرون، سمت سمیرا که رونیمکت پشت به من بود راه افتادم، آروم دستامو رو چشماش گذاشتم، سریع دستشو رو دستام گذاشت -خودِ نامردتی!😕 با خنده دستامو از روی چشماش برداشتم و کنارش رو نیمکت نشستم -حالا چرا نامرد؟!😄 در حالی که گوشیش رو تو کیفش می انداخت گفت: _نیم ساعته منو اینجا کاشتی اونوقت میگی چرا نامرد😐 -خب عزیزم چکار کنم استاد مگه میذاشت بیام بیرون هی گیر داده بود جلسه ی آخر و چه میدونم سوال و ...😅 پرید وسط حرفم -باشه باشه قبول، حالا پاشو بریم تا دیر نشده🙁 بلند شدیم راه افتادیم .. هنوز چند قدم برنداشته بودیم که گفت: _نظرم عوض شد😆 چادرمو یه کم جمع کردم و گفتم: _راجبه چی؟😟 -پسر خاله ی نردبونم!😜 زدم زیر خنده که گفت: _در مورد کادو برای بابام دیگه😃 در حالی که میخندیدم گفتم: _خیلی دیوونه ای سمیرا ..من نمیدونم اون پسرخاله ی بنده خدات آخه چه گناهی کرده اومده خاستگاری تو روشو برگردوند و گفت: _اییشش، ولش کن اونو ..فعلا تولد بابا رو بچسپ😇 سری تکون دادمو گفتم: _والا چه میدونم به نظرم همون پیراهنی که اون روز دیدیم خوب بود همونو بگیریم -آخه میدونی میترسم زیاد تو چشم نیاد .. مثلا قراره چشم فامیل رو دربیارما لبخندی زدم و گفتم: _امان از دست تو دختر!😊 .... 🍃🌸🍃🌸🍃 💌نویسنده: بانو گل نرگــــس 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ❌. @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃💜🌸 💜🌸 قسمت نیم ساعتی طول کشید تا خرید کنیم و برگردیم خونه.... خونه ی سمیرا سر کوچه بود، بعد از خداحافظی باهاش راه افتادم سمت خونه ی خودمون، یادِ سمیرا و خوشحالیش برای تولد باباش افتادم، لبخند تلخی 😒رو لبم نشست، باز این بغض چندین ساله قصد داغون کردن منو داشت، در و آروم باز کردم و رفتم داخل حیاط، چشمامو بستم و با تمام وجود نفس کشیدم، 😇 یه نفس عمیق، دلم میخواست تمامِ اون عطر ملیح یــ🌸ــاس و به ریه هام بکشم ... از حیاط دل کندم و رفتم داخل -سلام مامان عزیــزم مامان که مشغول ظرف 🍽شستن بود با مهربونی نگام کرد و گفت: _سلام به روی ماهت گلم😊 با لبخند تکیه دادم به در آشپزخونه -خوبین مامان؟ -بله که خوبم، وقتی دختر گشنه و خسته ام رو میبینم خوبِ خوب میشم😄 با اخم ساختگی گفتم: انقدر قیافه ام داد میزنه گشنمه!😅 -از بس قیافت ضایع است! برگشتم سمت محمد، با خوشحالی گفتم: _سلام، چه خبر یه بار زودتر از من رسیدی خونه😄 _علیک سلام، اگه گفتی چرا 😎 پریدم بالا و گفتم: _خریدیش؟؟😍 سرشو تکون داد و گفت: _اره خریدمش بالاخره😇 مامان شیر آب و بست و اومد کنارمون - ولی من نگرانم😥 محمد با مهربونی نگاهی به مامانم کرد و گفت: _آخه نگران چی مامان جان، باور کن دیگه راحتیم، هرجاهم خاستین برین من خودم درخدمتم😎✋ لبخندی زدم و گفتم: _آره مامان خیلی خوبه که خودمون ماشین خریدیم دیگه نگران هیچی نیستیم😊 مامان فقط سرشو تکون داد.. نگرانی مامان رو میفهمیدم .. میدونستم با اومدن اسم ماشین خاطره ی تلخ تصادف دایی جلو چشماش میاد .... 🍃🌸🍃🌸 💌نویسنده: بانو گل نرگس 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ❌. @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃🌸💜 💜🌸 قسمت اتاقم تنها جایی بود که آرامشو توش احساس میکردم .. دراز کشیدم رو تختم، دلم میخاست به چیزای خوب فکر کنم به داشته هام به نعمتهایی که داشتم به روزهای خوب زندگیم به خونواده ای که برام از جانم عزیز تر بودن، چشمامو بستم و به رویای شیرینی فکر کردم که برای خودم می ساختم به رویای عطرِ یاس!😇🌸💓 هنوزم اون عطر و حس میکنم یادم نمیره بعد اون روز که دیدمش انقدر بهم ریختم💓🙈 که اولین کاری که کردم اصرار به مامان بود که برام یـ🌸ـــاس بکاره تو حیاط .. یاس ..یاس، هیچ وقت نمیتونم یاس رو فراموش کنم اون عطر یاسی که بعد یک سال هنوز هم با تمام ذهن من بازی می کنه .. نمی دونم چه اتفاقی افتاد .. فقط از کنارم رد شد .. حتی یادم نمیاد چهره اش چطوری بود .. حتی رنگ چشماش حتی خنده هاش .. هیچی، هیچی یادم .. تنها عطر یاسش بود که منو درگیر خودش کرد و بعدش تعریفایی که از محمد درباره ش شنیدم .. تنها سهم من از اون شد گلهای یاس تو حیاط که هر بار با تنفس رائحه شون دلم آروم میشه ..🙈🙊 تو رویای شیرینم غرق بودم که مهسا بدو بدو اومد تو و باجیغ نسبتا بلندی گفت: _هوووورا بالاخره تعطیل شدیم😵😍💃 و با یه پرش پرید رو تختش .. من که از رویای خودم پریده بودم بیرون نگاهی بهش کردم و گفت: _سلامت کو؟ خندید وبا خوش حالی باهمون مانتو و مقنعه ی مدرسه اش دراز کشید رو تخت و گفت: _سلام علیکم حاج خانوم، روزهای خوش زندگیم آغاز شد😍😁 خندیدمو😄 جواب سلامشو دادم، به سقف خیره شدم .. من مهسا رو خیلی دوست داشتم .. با این که از من چهار سال کوچیکتر بود ولی برام بهترین خواهر و دوست دنیا بود .. دوباره چشمامو بستم تا باز به خلسه ی شیرینم فرو برم! .... 🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃 ❌. @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
💕❣💕❣💕❣ ؟ تا به حال برای شما پیش آمده است که بخواهید خبر ناخوشایند یا مطلب ناراحت کننده ای را به کسی بگویید؟ یا نکته‌ای منفی را به دوستی متذکر شوید، ولی ندانید چگونه موضوع را عنوان کنید که کمتر ناراحت یا دلخور شود؟ 🔵متخصصان علوم رفتاری در این زمان تکنیک ساندویچ را پیشنهاد میدهند. به این طریق که برای کم کردن اثر ناخوشایند یک پیام یا خبر منفی، آن را در میان دو عبارت یا خبر مثبت قرار داده و به مخاطب عرضه کنید. به این صورت: «جمله مثبت، جمله منفی، جمله مثبت» 🔴به عنوان مثال: احمد تو دانش آموز سخت‌کوشی هستی، اگرچه نمره ریاضیت کمتر از سطح انتظاره، ولی در دروس فارسی و علوم نمرات عالی کسب کردی. 👈🏻سارا جان، شما آشپز بی نظیری هستی، اگرچه خورشت کمی شور شده، ولی سوپت واقعا خوشمزه است. 🌺مامان، تو خیلی مهربونی، اگرچه گاهی به خاطر تذکرهای زیادت ناراحت میشم، ولی می دونم خیلی دوستم داری و ... . قرار دادن جمله منفی در بین دو جمله مثبت از شدت اثر تخریبی آن کم کرده و با اشاره به نکات مثبت، فرد احساس می کند فقط نکات منفی دیده نشده، رعایت انصاف شده و به همین دلیل انگیزه بیشتری برای تغییر و بهبود شرایط خواهد داشت. 🔴اين نکته مهم را به خاطر بسپارید که برای بیان نکات مثبت لازم نیست اغراق کنید یا به دروغ ویژگی مثبتی را به کسی نسبت دهید، این کار اثر معکوس خواهد گذاشت. هر کسی ویژگی های مثبت فراوانی دارد که با کمی دقت متوجه آن ها خواهید شد. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
. همه یاد میگیرند زندگی کنند اما همه نمی توانند زیبا زندگی کنند زندگی یک عادته،امازیبا زندگی کردن یک هنر با افکار زیباا زندگیمون بهشت کنیم😊 عشق بورزیم و مهربان باشیم #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپو برای خود ذخیره کن تا هر وقت احساس ناراحتی و افسردگی داشتی ببینی. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #سوم اتاقم تنها جایی بود که آرامشو توش احساس میکردم .. در
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌸💜 💜🌸 قسمت قدمامو تند کردم.... نمیدونم چرا بهم ریخته بودم مگه قرار بود چی بشه؟! چرا انقدر آشفته ام، رسیدم دم خونه ی سمیرا اینا زنگ زدم، بعد چند دقیقه در باز شد و سمیرا اومد بیرون با دیدنم انگار جا خورده باشه - چیشده مگه؟!😟 با نگرانی بهش نگاه کردم و گفتم: _نمیدونم، دارم دیوونه میشم سمیرا، نمیدونم چم شده😨 دستمو گرفت و گفت: _ای بابا، باز شروع کردی، تو باید الان خوشحال باشی، آقای یاس داره میاد خونتون اونوقت تو آشفته ای!😄😉 با کلافگی سرمو تکون دادم، نمیدونستم چی بگم حتی تواین موقعیت سمیرا هم منو درک نمیکرد، تکیه دادم به دیوار خونشون😔 با غم نگاهم کرد و گفت: 😒 _آخه دختره ی دیوونه چرا اینکارو میکنی با خودت چرا الکی خودتو عذاب میدی باور کن اگه یه بار باهاش حرف بزنی دیگه این حالت برزخی ات تموم میشه نگاهش کردم…😒 بهش حق میدادم که چیزی نفهمه از این حال من چون هنوز به این حال بد گرفتار نشده بود😕 تکیه مو از دیوار برداشتم و گفتم: _من میرم دیگه..کلی کار داریم، خداحافظ😒👋 سریع باهاش خداحافظی کردم و راه افتادم سمت مغازه، مثلا به مامان گفتم میرم تخم مرغ بخرم، اما واقعیتش میخاستم این دردمو به کسی بگم اما نشد، سمیرا نمیتونه درکم کنه تقصیر اون نیست، من خیلی عوض شدم من به جایی رسیدم که کسی نمیتونه منو درک کنه حتی خودش، خودِ اون کسی که به خاطرش به این حال و روز افتادم، بعد از خریدن تخم مرغ راهی خونه شدم، باز قرار بود بعد یکسال ببینمش کسی رو که یکسالِ تمام مدهوش عطر یاسش شدم، کسی که از عید پارسال تا این عید منو بهم ریخته،(خدا به خیر بگذرونه این عید رو!!) 😣😔 کسی رو که برای اولین بار بهش تو زندگی ام دل بستم، نمیدونم این لرزش قلب و استرس و آشفتگی ام برای چیه؟! شاید چون تمام یکسال رو به نامحرمی فکر کردم 😣😓 که جای خدا رو تو قلبم می گرفت، کسی که شاید حتی لحظه ای بهم فکر نکرده...😞 .... 🍃🌸🍃🌸 💌نویسنده: بانو گل نرگــــس 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ❌. @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay