هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(2).mp3
4.26M
اگر نظر دیگران با خواسته شما یکی نیست نسبت به آن بی تفاوت باشید زیرا هرکسی نظر خودش را دارد.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 #رمان_حورا #قسمت_پنجاه_و_دوم حورا لباس هایش را عوض کرد و تک و تنها به خانه رفت. در بدو و
🌳🍄🌳🍄🌳🍄🌳🍄🌳
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_سوم
تک تک جمله هایی که مهرزاد زمزمه می کرد درون مغزش وول می خورد. کاش می توانست او را آرام کند.
کاش می توانست تسکینی برای قلب عاشقش باشد.
کاش راه چاره ای داشت برای حال خرابش.
آن شب آنقدر به خود پیچید و قدم زد که سرگیجه گرفت و نشست. برای اولین بار بود که مهرزاد را این گونه می دید.
آنقدر آشفته و پریشان بود که سیگار هم دردش را دوا نمی کرد.
نیمه های شب صدای در امد و بعد هم صدای سرو صدای آقا رضا و مریم خانم.
_معلوم هست کجایی تو؟ ساعت۲شب موقع خونه اومدنه؟
مریم خانم جیغ و داد کنان گفت:من از دست شما بچه ها چی بکشم؟! چقدر منو عذاب میدین آخه شما. من چه گناهی کردم شما بچه ها گیرم اومدین که هرکدومتون یه بدبختی و دردسری واسه من دارین؟
این چه ریخت و قیافه ایه اخه؟ چرا انقدر پریشونی؟
آقا رضا گفت:مه..مهرزاد تو.. تو مست کردی؟
_ن..نه
_ بوی گند الکل دهنت همه جا رو پر کرده پسر. خجالت بکش حیا کن این چه وضعیه واسه خودت درست کردی؟
من نون حلال آوردم سر سفره که شما اینجوری بار بیاین؟
حورا یاد وقتی افتاد که دایی اش همینطور پول به پای خانواده اش می ریخت. سالی سه چهار بار سفر خارج و اروپا بعدشم بریز و بپاش ها و مهمونی های انچنانی..
اگر این ها حرام نبود پس چه بود؟
چند سالی می شد که دیگر از این خبر ها نبود و آقا رضا ورشکست شده بود.
_بابا بسه نصیحت حوصله هیچی ندارم داغونم. بزارین برم کله مرگمو بزارم.
_کجا؟ باید بگی کجا بودی.
_قبرستون.. خیالتون راحت شد؟
انگار مهرزاد رفت اما صدای مریم خانم و اقا رضا می امد.
_این.. این پاکت سیگار از جیب مهرزاد افتاد رضا. این داره چی کار می کنه با خودش؟نگرانشم رضا یه کاری بکن. ببرش سر کار.
_چی میگی مریم؟ مگه نشنیدی رئیس گفت نیارش شرکت؟
_خب من چه غلطی کنم با بچه های نفهمت؟ اون از مونا اینم از این پسرت که معلوم نیست چه غلطی می کنه و کجا میره.
من میدونم همش زیر سر اون حورا نمک به حرومه.
_مریم بس کن دیگه. از بین بچه هات مارال خوب دراومده که اونم واسه خاطر اینه که با حورا رفت و آمد می کنه.
یکم بفهم لطفا.
#نویسنده_زهرا بانو
🌳🍄🌳🍄🌳🍄🌳🍄🌳
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
فکر حورا سخت مشغول مهرزاد و حال خرابش بود.
او سیگار کشیده بود. مست کرده بود.
چرا با خود چنین کاری می کرد؟ چرا دل حورا را می سوزاند؟
_چرا اینجوری می کنه با خودش؟ چرا فراموشم نمی کنه؟ من که بهش گفتم به درد هم نمی خوریم.
ما به دنیای هم نمی خوریم. دنیای ما متفاوته.
من بچه هیئتیم و اون تا حالا یک رکعت نمازم نخونده.
ناگهان صدایی در سرش گفت:اگه درست بشه چی؟ اگه مثل خودت بچه هیئتی بشه چی؟
حورا جانمازش را پهن کرد و رو به قبله نشست. مطمئن بود خدا صدایش را می شنید.
پس خدا را خواند و از او خواست که مهر خود را از دل مهرزاد ببرد. از او خواست راه درست را به او نشان دهد.
از خدا خواست تا حال دلش را خوب کند و برایش تا صبح دعا کرد.
برای نماز صبح مارال را بیدار کرد و با هم نماز خواندند بعد هم او را خواباند و گفت موقع مدرسه رفتن بیدارش می کند.
نیمرویی درست کرد با سیر و چای گذاشت روی میز و مارال را ساعت۶و نیم بیدار کرد. مثل دیروز او را راهی مدرسه کرد و خود بعد ۴۸ساعت بیدار خوابی، بالاخره خوابید.
چند روزی گذشت تا اینکه یک روز حورا مشغول آب دادن به گلدان های حیاط بود، در حیاط باز شد و مهرزاد وارد شد.
مستقیم به سمت حورا آمد.
حورا با ان چادر گل گلی سفید شبیه فرشته ها شده بود.
"وصله ی دل به نخ چادرتان می ارزد
تاری ازآن به دوصد زلف کمان می ارزد
بوسه از گوشه ی آن چادر مشکی بانو
به هزاران لب صد رنگ زمان می ارزد"
_سلام.
_سلام.با من میای؟
_ چی؟؟کجا؟
_گفتم از این خونه فراریت میدم میای یا نه؟
_ چی میگین آقا مهرزاد؟ با شما کجا بیام؟ اصلا چرا باید همراهتون بیام؟ من و شما نامحرمیم و...
_ حوا میای یا نه؟ یک کلام بگو.
_نه چون مرد آینده من نه سیگار می کشه نه شراب می خوره نه تا نیمه های شب بیرون میمونه. مرد آینده من نمازاش مثل خودم قضا نمیشه، بچه هیئتیه و روزه می گیره.
مرد آینده من یکیه مثل خودم.
اما شما حتی یک درجه با اونی که تو فکرمه هم خوانی ندارین.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💚💝💚💝💚💝💚💝💚
#رمان_حورا
#قسمت_
پنجاه_و_پنجم.ششم
یک قدم که به داخل خانه گذاشت، مهرزاد سر راهش سبز شد و گفت:منو نپیچون حورا خودت حالمو میبینی چقدر داغونم. می دونم دلتم نمیاد منو پس بزنی.
_یعنی می خواین از سر ترحم بهتون جواب بدم؟
_ نه ولی منو نپیچون مثل دفعات گذشته. خوشم نمیاد هی از ایده آل هات و ملاک هات برای ازدواج می گی. من همینیم که هستم.
چرا می خوای منو عوض کنی؟
_ من که نگفتم خودتون رو عوض کنین. هرکسی تو زندگیش مختاره تصمیم بگیره واسه خودش منم هیچوقت شما رو مجبور به تغییر دادن افکار و رفتارتون نکردم.
فقط اونا رو گفتم که بدونین شخصیت شما و اونی که تو ذهن منه زمین تا آسمون با هم فرق داره.
من مال دنیای شما نیستم و نمی تونم باهاتون کنار بیام.
دنیایی که شما توش بزرگ شدین پر از ناز و نعمت بوده جز این اواخر که بخاطر من بهتون سخت گرفتن اما من از همون اول جز وقتی که خونه بابام زندگی می کردم.. از وقتی که پامو گذاشتم تو خونه شما.. دنیام پر شد از تاریکی و تنهایی.
نمی خوام این تفاوت ها علت جدایی فردامون باشه.
نمی خوام از سر هوس و حس های زود گذر جواب بدم و فردا پشیمون شم از اینکه چرا بیشتر فکر نکردم.
شما هم بهتره زندگی خودتون رو بخاطر من خراب نکنین و بزارین یک دختر مناسب از جنس خودتون براتون پیدا کنن نه کسی که پدر مادرتون چشم دیدنش رو ندارن.
فراموش کنین حورایی در کار بوده. اصلا از همون اول حورایی هم تو این خونه نبوده. اگرم بوده فقط... فقط برای غم وغصه و تنهایی بوده.
الانم برین کنار لطفا هر لحظه ممکنه مادرتون برسن.
از مهرزاد رد شد و به اتاقش رفت. مهرزاد هم بهت زده سرجایش ایستاده بود و انگار شکه شده بود.
همه حرفهای حورا حتی ذره ای اشکال نداشت. همش درست و منطقی بود اما کدام دل عاشقی منطق را ترجیح میداد به عشق؟
حورا کلافه مشغول بررسی برنامه اش بود که صدای در آمد و بعد هم مارال وارد شد.
_سلام حورایی.
_سلام خانم کوچولو بیا تو دم در واینستا عزیزم.
مارال در را بست و روی تخت حورا نشست و گفت: حورا جون من از صبح که شما واسه نماز بیدارم کردین تصمیم گرفتم نمازامو بخونم.
لبخند قشنگی روی لب های حورا نشست.
_آخه هر وقت میومدم نماز بخونم مامانم که متوجه میشد دعوام می کرد و چادر و جانمازم رو ازم می گرفت. الانماومدم ازتون دو تا خواهش کنم.
حورا جلو رفت و جلوی پایش زانو زد.
_ شما امر کن خانمی.
_ چادر و جانماز ندارم اگه شما دارین بهم بدین.
حورا با اشتیاق چادر و جانماز قبلی اش را که وقتی دبیرستان بود از آنها استفاده می کرد را به مارال داد و گفت: خب اوامر بعدی؟!
مارال لبخندی زد و گفت:راستش من ظهر به نماز جماعت نرسیدم برای همین تو مدرسه تنهایی خوندم. بعد تو رکعت دوم تشهدم رو فراموش کردم بخونم باید چیکار می کردم؟
_ خب ببین اگه قبل از اینکه رکوع رکعت سوم رو بری یادت اومده باید بشینی تشهد رو بخونی و دوباره بلند شی بقیه نمازت رو بخونی اما اگر تو رکوع یا بعدش یادت اومده باید بعد نماز تشهد رو قضا کنی.
_ یعنی چی؟
_یعنی بنابر احتیاط واجب باید دو تا سجده سهو بری.
#نویسنده_زهرا_بانو
💚💝💚💝💚💝💚💝💚
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_همسرداری
#سیاستهای_رفتاری
#همسرداری
#زندگی_به_سبک_زنبور
◀ميدانيد فرق زنبور با مگس در چيست؟ مگس اگر در دشت پر از گل پرواز كند، تنها كثيفي اين دشت را پيدا ميكند و روي آن مينشيند
ولي زنبور اگر در محل تخليه زباله پرواز كند، تنها گل روييده شده را پيدا و روي آن مينشيند.
در دنيايي كه ما قرار داريم هم بدي و پليدي هست و هم خوبي و زيبايي.
🌷انسان موفق انساني هست كه به هر دو روي اين عالم توجه بكند.
مراقب باشید روي بدي و خشن😖 همسر خود را توصيف نکنید و نبینید.
🕶 بياييد عينكتان را عوض كنيد تا در كنار بديها، زيباييها را هم ببينيد. مثل زنبور🐝
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💞
#دکتر_انوشه
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
مهربان بودن مهمترین قسمت انسان بودن است !
این دل انسان است که او را سعادتمند و ثروتمند میکند ...
انسان با آنچه که هست ثروتمند است .!
نه با آنچه که دارد ..!
آرامش سهم کسانی است
که بی منت می بخشند
بی کینه میخندند
و
در نهایت با سخاوت محبتشان را اکرام می کنند..
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚💝💚💝💚💝💚💝💚 #رمان_حورا #قسمت_ پنجاه_و_پنجم.ششم یک قدم که به داخل خانه گذاشت، مهرزاد سر راهش سبز شد و
💖🌼💖🌼💖🌼💖🌼💖
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_هفتم.هشتم
_ یعنی این که خانم گل باید دو تا سجده بری که ذکرش اینه
"بسم الله و بالله و توکلتُ علی الله اللهم صل علی محمد و آل محمد"
_آها ممنون حورا جونم. خیلی لطف کردی.
_ فدات بشم عزیزکم. فقط چادر و جانمازت رو نبر من موقع اذان برات میارم که مامانت نبینن باز ازت بگیرن.
_ اها آره باشه پیش شما.من برم که تکلیف ریاضی دارم، فعلا.
مارال که رفت حورا نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که لااقل توانسته مارال را به راه راست بکشاند.
خوشحال از اینکه مارال این همه به نمازش اهمیت می داد به سراغ برنامه اش رفت و به هدی زنگ زد.
_ سلام علیکم حاج خانم حورا. خوبیایی؟
_ سلام خانمی خوبم تو چطوری؟ چه می کنی؟ مامان اینا خوبن؟
_خوبم فدات بی کارم مونده بودم چی کار کنم که زنگیدی. حالا فرمایش؟
_بی ادب زنگ زدم از برنامه ات بپرسم.
_ برنامه چی؟؟؟
_ دانشگاه دیگه. مگه نمی خوای ادامه بدی؟ بیا انتخاب واحد کنیم.
_ وای حورا حوصله داری از دست تو. بزار یک مدت بدون درس زندگی کنیم
_ عزیزم من باید برم دانشگاه تو این خونه نمیشه زندگی کرد. درک کن.
_ چشم عصر بریم کافی نت بعدم کافی شاپ بریم مهمون من هوس آب هویج بستنی کردم.
_ باشه بابا چشم. عصر ساعت۵ کافی نت باش.
_ اوکی دوستی. فعلانی بای.
حورا گوشی اش را روی میز گذاشت و تقویم را ورق زد. از بیکاری حوصله اش سررفته بود. از اتاقش هم که حق بیرون رفتن نداشت تا وقتی مهرزاد بیرون است.
دیگر دوست نداشت با او هم کلام و روبرو شود اما می دانست قایم شدن هم کار درستی نیست. در مانده وسط اتاقش ایستاده بود.
#نویسنده_زهرا_بانو
💖🌼💖🌼💖🌼💖🌼💖
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💚🌼💚🌼💚🌼💚🌼💚
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_نهم
گیج و در مانده ایستاده بود که صدای مونا به گوشش خورد: حورا تو ناهارو درست کن مامان نیست منم کلاس دارم. خدافظ.
حورا با خیال راحت نفس عمیقی کشید و چادرش را به سر کرد و به آشپزخانه رفت.
تصمیم گرفت خوراک مرغ درست کند.
شروع کرد به آشپزی و در همان حال مداحی را زیر لب زمزمه می کرد.
"حرم نداری کجا برات گریه کنم؟!
روی کدوم خاک یه شاخه گل هدیه کنم؟!
نفس نفسهام شده عذاب همنفسم
برای زینب واسه حسن دلواپسم
تنها جوابِ سلام حیدر خاموشه
داره حسینم لباس ماتم می پوشه
غریبونه از خونه دارم می بَرمت
می سوزه قلبم تا ابد ازدرد وغمت
کوثرحیدر نیلوفری ُّ وپرپری
خوشی روزهرا ازخونه داری می بری
زانوی غصِّه میگیرم امشب توبغل
تاصبح میگم با حسین وزینب العجل
مزدعزا وُ اشکای این فاطمیِّا
باشه ایشالله دیدن شیش گوشِ آقا
حرم نداری"
_ چی می خونی حورا جون؟
_عه تویی مارال؟ نوحه میخونم.
مارال پشت میز نشست و گفت:صدات قشنگه.
_ آروم خوندم که شنیدی صدامو؟
_ زمزمه هاش که قشنگ بود. خب حالا چی می خوندی؟
_ یه نوحه از حضرت فاطمه. خیلی دوسش دارم.
_ میدونی حورا جون درسته تو مدرسه برامون توضیح دادنا اما خب من دوست دارم بیشتر از حضرت فاطمه بدونم.
حورا این همه اشتیاق مارال را در دل تحسین کرد. خوراک را گذاشت روی گاز و نشست روبروی مارال.
_ از چی برات بگم؟
_ همه اون چیزی که باید بدونم. می خوام بدونم چرا تنها بانوی پاک و مقدس این دنیای بزرگ بوده؟!
_ میدونی مارال دختری که تو دست پدر خوبی بزرگ بشه قطعا خوب و پاکدامن بار میاد.
حضرت زهرا هم تو دامن رسول خدا بزرگ شدن. پیامبری که خوبی ها و مهربونیاشون شهره عامه. ایشون حضرت زهرا رو طوری بزرگ کردن که خدا می خواست.
حتی گاهی بهشون میگفتن فاطمه جان من بوی بهشت رو از تو استشمام می کنم.
اصلا فکر می کنی چرا آخر مجالس میگن" یا فاطر السماوات به حق فاطمه"؟!
چون اگر حضرت زهرا نبودن دنیایی هم وجود نداشت.
مارال با اشتیاق گوش می داد و حورا هم برای او همه چیز را زیبا بیان می کرد.
_ میخوام از وفاتشون بدونم.
_ پیامبر قبل از وفاتشون فدک رو به حضرت زهرا بخشیدند. فدک یک زمینی بود تو فاصله۵۱۶کیلومتری مدینه. یک زمین حاصلخیز و پر از نخل های خرما.
که بعد از برداشت محصول درآمدش به حضرت زهرا میرسید و ایشون اون پول رو به فقرا میدادند و برای خودشون خرج نمیکردند.
وقتی پبامبر از دنیا رفتند ابوبکر خواستار فدک شد و گفت طبق وصیت پیامبر که گفتن ما اهل بیت از خودمون چیزی به جا نمیزاریم جز اهل بیت و کتاب آسمانیمون پس این فدک متعلق به همه مردمه.
حضرت زهرا با خطبه هایی که قرائت کردند و شهودی که آوردند باز هم نتونستند اونا رو راضی کنند که فدک مال خودشونه و از پدرشون گرفتند.
بعد از اون هم همین آدمای نافهم و نادون حضرت زهرا و خانوادشون رو اذیت کردند تا اینکه حضرت زهرا از شدت غم و اندوه و غصه و درد به شهادت رسیدند
_ چرا امام علی نمی خواستند قبر ایشون معلوم باشه؟
_فلسفه اصلی مخفی بودن قبر حضرت زهرا مربوط میشه به وقایع و جسارتهایی که از طرف خلفای وقت و اطرافیان خلفا، به آن بزرگوار وارد شده بود.
مارال کمی فکر کرد و بعد گفت: ممنون که کمکم کردی حورا جون خیلی استفاده کردم.
_فدات عزیزم حالا بیا ناهار بخوریم که حسابی گشنمه.
#نویسنده_زهرا_بانو
💚🌼💚🌼💚🌼💚🌼💚
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💟🌼💟🌼💟🌼💟🌼💟
#رمان_حورا
#قسمت_شصت
بعد از خوردن ناهار مارال رفت که بخوابد و حورا هم به اتاقش برگشت و حاضر شد تا به کافی نت برود.
لباس گرم پوشید و از خانه خارج شد. تا سر کوچه با لبخند داشت به حرف ها و کنجکاوی های مارال فکر می کرد. چقدر خوب بود که او این چنین مشناق دین و ایمان شده.
وچقدر قشنگ دختری۱۰-۱۱ساله آنقدر قشنگ درباره نماز و ائمه فکر می کند.
به کافی نت که رسید با هدی روبرو شد که داشت با کسی حرف میزد.
خوب که دقت کرد امیر رضا را دید و جلو رفت.
_سلام.
_سلام دوستم خوبی؟
امیر رضا هم مودبانه پاسخ داد:سلام حورا خانم خوب هستین؟
_ ممنونم. شما اینجا چی کار می کنین؟
_راستش اومدم یه سری به مهرزاد بزنم اما گوشیشو جواب نداد منم برگشتم که تو مسیر خانم خالقی رو دیدم و گفتم دور از ادبه عرض ادب نکنم.
حورا حسابی از ادب و تربیت این دو برادر خوشش آمده بود. با لبخند کوچکی گفت:آقا مهرزاد خونه هستن اما از جواب ندادنشون اطلاعی ندارم.
_بله حق با شماست. بسیار خب مزاحمتون نمیشم امری ندارین؟
هدی گفت: نه خیلی خوشحال شدم آقای فخرایی.
_ منم همینطور بااجازتون.
_سلام برسونین.
نمی دانست چرا این را گفته بود؟! حورا فوری جلوی دهانش را گرفت و با شرمندگی داخل کافی نت شد.
اما امیر رضا لبخند معنا داری زد و از آنجا دور شد. سوار پراید کوچکش شد و به سمت مغازه حرکت کرد.
او و برادرش مغازه کوچک انگشتر و عطر فروشی کنار حرم امام رضا داشتند. به مغازه که رسید پیاده شد و با صدای بلند گفت:سید؟ سید جان کجایی بابا؟ بیا که حروم شدی رفت پسرم.
امیر مهدی گفت:چه خبرته برادر من چرا انقدر سرو صدا می کنی؟ زشته.
_زشت تویی که از دل مردم بی خبری.
_مردم؟ کدوم مردم؟
_اوف خنگی چقدر تو داداش. یه اتفاق جالب افتاد بگو چی؟
امیر مهدی کنار برادرش نشست و گفت:خب چی؟
_ شده تا حالا یه اتفاق در روز دوبار برات بیفته؟
_وای رضا جون بکن بگو دیگه.
_هیچی بابا طرفم خاطرتو میخواد.
_ طرف کیه؟ رضا مثل آدم حرف میزنی یا نه؟
_ای بابا یکم عقلتو به کار بنداز دختر عمه مهرزادو میگم. حورا خانم.. اونم تو رو میخواد.
سپس چشمک زد و خندید.
_بسه بسه بی نمک. حرف دز نیار واسه مردم.
_چه حرفی برادر من؟ من مگه عصر که می خواستم برم دیدن مهرزاد یهو بی هوا نگفتی سلام برسون؟
_خب.. من منظورم..با مهرزاد بود.
_عزیزم برادر خوشگل من.. رو دیشونیم چیزی نوشته؟ برادرتو احمق فرض کردی؟
امیر مهدی سکوت کرد و چیزی نگفت.
_خانم مشاورم همینطوری به همون صورتی که شما سلام رسوندی بهتون سلام بسیار رسوندن..ما دیگه بریم یا علی..
"دوست دارم چادرت را دختر زیبای شهر
با همین چادر که سر کردی معما میشوی
آنقدر وصفِ تو را گفتند با چادر که من،
دست و پا گم میکنم از بس ک زیبا میشوی!!"
#نویسنده_زهرا_بانو
💟🌼💟🌼💟🌼💟🌼💟
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
یکی از بیماریهای خطرناک، مرضی بیصداست که هیچگونه علامتی ندارد اما میتواند آسیب شدیدی به شما بزند.
این بیماری، مرض «عادی شدنِ نعمت» است که چند نشانه دارد:
نعمتهای فراوانی داشتهباشی اما آنها را نعمت ندانی و در قبالش شکرگزاری نکنی.
وارد خانه شوی و همه اعضای خانواده در سلامتی بهسر برند اما «شکر خدا» را بهجا نیاوری.
به بازار بروی، خرید کنی و به خانه برگردی، بیآنکه قدردان و شکرگزار صاحب نعمت باشی و آن را عادی و حق خودت در زندگی بپنداری.
هر روز در کمال صحت و سلامتی از خواب برخیزی و از چیزی نگران و ناراحت نباشی، اما خدا را سپاس نگویی.
توانایی دیدن داشتههای ارزشمند را یاد بگیرید وبابت داشته هایتان شکرگزار باشید. هرگز حسرت زندگی دیگران نخورید و خودتان را با دیگران مقایسه نکنید.
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#نیایش_شب
"الهي"
بـوي ِناب"بهشـت"ميدهد همـۀ "نامهاي"قشـنگ ِ"تــو"
ميگذارمشان روي ِزخمهاي "دلم"
گفـته بـودي "اَلجَّبار"
يعني: کسي کـه "جُـبران مــيکند" همـۀ شکستگـيهايِ "دلت" را
گفـــــته بودي "اَلمُصَـوِّر"
يعني: کسي کــه از "ُنو مـيسـازد" همۀ آنچه را که "ويـران" شـده اسـت درون ِ "دلت"
گفــته بـودي"الشّـافـي"
يعني کسي کـــه "شِفاَء" مـيدهد تمام ِ "زخمهـايِ عميق " و "ناعـلاج" را
هـواي ِ"دلم" سبک ميشود بــا زمزمه نامهايِ زيبايت
نَفـس ميکشــم در هوايِ "مهربانيهـايِ نابت"
"الهي"
سپاس که هستي و خدايي ميکني...شکرت بخاطر تمام نعمت ها ❤️🌹
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
امروزسه شنبه:
همراه با چند جمله الهام بخش و زیبا برخیزید و بدرخشید ...
روزی مملو از ارامش دوستی و موفقیت براتون ارزو می کنم ...
**🌹🌹
تــــو عـزیـزِ خدایی !
و آرزوی کسـی در ایـن دنـیا
که هـر روز صـبـح بـه شوقِ دیدن تـو چشـم هایش را بـاز می کند!🌺🌹
هر روز صبح خندان تر باش!🌺🌹
آرام تر؛🌺
مـهربـان تـر؛🌺
بخشـنـده تر؛🌺
صبورتـر؛🌺
باگذشـت تر🌹🌺🌺
حواست بـه نگاه خدا باشد💚💞
که چشمش بـه زیباتر شدن و لـایق تر شـدن توست!🌺🌹
+
صبح یعنی لبخند…🌺🌹
لبخند یعنی تو…🌺🌹
تو یعنی اوج خلقت…💐💐
سلام شاهکار آفرینش، صبحت بخیر..!💞🌹🌺
جمله تاکیدی امروز ... 🌹🌺
من یقینا برای هر موقعیت عالی شایستگی دارم ...
*💞🌹🌺
روزتان پر از نشاط وانرژي های مثبت و زیبای زندگی ......سرافرازيتون مستدام .🌺🌹
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(3).mp3
5.36M
سطح انتظارت ما هستند که سطح زندگیمان را تعیین میکنند پس با آمادگی ذهنی بهتر تصمیم بگیریم.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💟🌼💟🌼💟🌼💟🌼💟 #رمان_حورا #قسمت_شصت بعد از خوردن ناهار مارال رفت که بخوابد و حورا هم به اتاقش برگشت و ح
💢🎗💢🎗💢🎗💢🎗💢
#رمان_حورا
#قسمت_شصت_و_یکم
صبح روز بعد، بعد از راهی کردن مارال به مدرسه وسایلش را جمع کرد و راهی دانشگاه شد چون تا ساعت۶ بعد از ظهر کلاس داشت و نمیتوانست به خانه بیاید.
آن روز با هدی همش مشغول حرف زدن درباره خاستگاری بودند.
حورا سعی داشت او را از استرسش دور کند اما هدی باز هم سردرگم بود و اضطراب داشت.
بین کلاس ها به تریا میرفتند تا چیزی بخورند تا اینکه در کمال تعجب امیر مهدی را دیدند که پشت در تریا انگار منتظر کسی ایستاده است.
حورا با دیدنش هول شد و به هدی گقفت: تو.. تو برو من نمیام.
_ عه براچی نیای؟ مگه امیر مهدی لولو خرخره است؟ بیا بریم.
_ نه نمیام. اصلا اون برای چی اومده اینجا؟
_ نمیدونم حتما کار داره به ما چه ربطی داره بیا بریم.
بالاخره با زور و اصرار هدی با او همقدم شد تا بالاخره به امیر مهدی رسیدند.
_سلام.
هدی و حورا جوابش را دادند.
_ خوب هستین؟ خیلی خوشحال شدم دیدمتون.
رو کرد به هدی و گفت:خانواده خوبن؟ چطورین با زحمتای ما؟
_ اختیار دارین شما رحمتین.
_ راستش من با..حورا خانم یک عرضی داشتم اگه بشه می خوام چند کلمه ای باهاشون حرف بزنم.
هدی به شوخی گفت: من که وکیل وصی اش نیستم برو حورا جان من تو منتظرتم.
سپس چشمکی زد و داخل تریا شد.
حورا با تمام استرسش سرش را بالا گرفت و گفت: بفرمایین امرتون.
_ اینجوری که نمیشه اگه ممکنه قدم بزنیم تا من براتون توضیح بدم.
حورا سرش را تکانی داد و با او به راه افتاد. مسیری را طی کردند و امیر مهدی هنوز هم ساکت بود. کاش حرفش را می زد و حورا را از کلافگی در می آورد.
_ خب.. نمیگین حرفتونو؟
_ چرا چرا میگم. راستشو بخواین حورا خانم می دونم خیلی پرروام که اومدم جلو و می خوام ازتون چنین درخواستی بکنم اما.. اما خواستم خجالت و اینا رو بزارم کنار و حرفمو بزنم تا هم خودمو راحت کنم هم اعصابمو.
قلب حورا به تپش افتاده بود. کاش زودتر حرفش را بزند و او را هم راحت کند از این استرس.
_ من چند مدتی هست که شما رو میبینم. میدونم زمانش کمه و خلاصه.. اونقدری نمی شناسمتون که بخوام چنین جسارتی بکنم اما خواستم.. تا دیر بشه حرفمو بزنم.
"بگو دیگر.. بگو و راحتم کن..
باور کن این دوستت دارم های نگفته کسی را به جایی نرسانده.
عمر ادم مگر چقدر است که بتوانی تحمل کنی این همه سخن نهفته در یک جمله کوتاه را؟!
بگو و هم من و هم خودت را از این سردرگمی و دو دلی خلاص کن.
مرد باش و بگو دوستم داری تا من.. تمام زنانگی هایم را به پایت بریزم."
امیر مهدی چند نفس عمیق کشید و گفت: حورا خانم من.. من شما رو...
ناگهان نفهمید چه شد که دنیا پیش چشمانش تیره شد. لبش می سوخت و کسی جیغ می زد.
چشمانش از فرط درد روی هم فشرده شده بود. صدای نفس نفس های فردی عصبانی به صورتش می خورد.
گوشه لبش چنان تیر می کشید که انگار تیری درون آن فرو رفته بود.
با تمام قدرتش چشمانش را باز کرد و کسی را ندید جز مهرزاد.
_مرتیکه عوضی ناموس دزد. کثافت به دختر عمه من چشم داری؟ بزنم چشای بی حیاتو از کاسه دربیارم تا بار اخرت باشه که حتی حورا رو نگاه کنی؟
دوباره به سمت او حمله کرد و مشتانش را روی صورت امیر مهدی فرود می آورد.
حورا جیغ می زد و کمک می خواست. چند نفری جمع شدند و انها را از هم جدا کردند.
اما هنوز باد خشم مهرزاد اتشی و روشن بود.
_ نامرد عوضی اسم خودتم گذاشتی بچه مومن؟ آخه بی همه چیز اگه من حورا رو نشونت نمیدادم که غلط میکردی بهش بگی عاشقشی و از این چرت و پرتا. من مهرزاد نیستم اگه تویه نامردو به روزگار سیاه نکشونم حالا ببین چه بلایی سرت میارم بی وجدان.
#نویسنده_زهرا_بانو
💢🎗💢🎗💢🎗💢🎗💢
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💠🎗💠🎗💠🎗💠🎗💠
#رمان_حورا
#قسمت_شصت_دوم_و_سوم
حورا تا خانه با خودش کلنجار رفت و از هدی یادش رفت که در تریا منتظر اوست.
همش نگران امیرمهدی بود. کاش با آن وضع و حال او را تنها نمی گذاشت.
کاش لااقل تا درمانگاه با او می رفت.
اما باخود گفت: نه زشته که باهاش می رفتی خوب شد که نرفتی.
تصور این که چه می خواست به او بگوید دل حورا را می لرزاند.
مطمئن بود که می خواست به او بگوید دوستش دارد اما نگفت.. نگفت و حورا را معطل و کنجکاو باقی گذاشت.
به خانه که رسید با قیافه خشمگین مهرزاد روبرو شد. از ترس این که مریم خانم انها را ببیند با سلام کوچکی وارد خانه شد اما صدای مهرزاد او را متوقف کرد.
_وایسا کارت دارم.
بدون حرفی ایستاد و برنگشت.
_وقتی من داشتم جلو چشمت اب میشدم تو داشتی یه امیر مهدی فکر می کردی.
وقتی من گلومو با شراب پر می کردم تو به اون اهمیت می دادی.
وقتی تو سیگار غرق می شدم چشمت فقط اونو می دید.
چرا؟ چه بدی بهت کردم؟ آها یادم رفت من و تو از جنس هم نیستیم.
تو فرشته آسمونی هستی و من شیطان رجیم.
تو بنده خوب خدایی و من کثافت بی شعورم.
یادم رفته بود که بهم علاقه ای نداری. یادم رفته بود منو به چشم برادر میبینی. یادم رفته بود چجوری منو پس زدی و گفتی دنیامون از هم جداست.
یادم رفته بود که جلو پدرمادرم چجوری غرور منو خورد کردی وقتی من با همه وجودم ازت دفاع کرده بودم.
حورا خانم من مهرزادم.. به اون امیر مهدی بی وجدان نامردم کار ندارم ولی.. ولی اگه دوباره دور و برت ببینمش پر پرش می کنم.
هرچی باشم.. کثافت ترین آدم روی زمینم که باشم غیرت دارم.
تو هم اگه عشق من نباشی و منو دوست نداشته باشی ناموس منی، دخترعمه منی. ازت تا جایی که بتونم مراقبت می کنم و به تو و هیچ کس دیگه هم هیچ ربطی نداره.
حورا برگشت تا چیزی بگوید اما مهرزاد دستش را بالا اورد و گفت:میدونم میدونم.. نیازی به مراقبت نداری و خودت میتونی از خودت مواظبت کنی.
هه اون پسره اونقدر رو دل تو مثل مار چمبره زده که حرفای منو حتی نمی فهمی.
من یه آدم مستم که این چیزا حالیم نمیسه حورا خانم. پس لطف کن جوری رفتار کن که به اون پسره اسیبی نرسه.
حالا هم نگران مامان نباش خونه نیست. برو تو استراحت کن به اتفاقای امروزم فکر نکن.
حورا بدون حرفی رفت داخل و در اتاقش به اتفاقات امروز بیشتر از آن که مهرزاد بگوید فکر کرد تا اینکه بالاخره خوابش برد.
با صدای مارال بیدار شد.
_ حوراجونی پاشو دیگه از کی دارم صدات می زنم.
حورا چشمانش را باز کرد و گفت:سلام عزیزم. ببخشید خسته بودم.حالا چیکار داری؟
_ فردا امتحان دارم میخوام باهام کار کنی ریاضی.
_ باشه گلم برو اتاقت الان میام
#نویسنده_زهرا بانو
💠🎗💠🎗💠🎗💠🎗💠
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌀🎗🌀🎗🌀🎗🌀🎗🌀
#رمان_حورا
#قسمت_شصت_و_چهارم
آن شب به خوبی گذشت و صبح بدی را به دنبال آورد.
صبح با سرو صدای بلندی از خواب بیدار شد و با ترس در اتاقش را باز کرد. ناگهان صداها خوابید و صدایی از کسی در نیامد.
حورا با ترس روسری اش را مرتب کرد و گفت: چ..چیشده؟
مهرزاد با عصبانیت گفت: چیزی نیست برو تو اتاقت.
قلب حورا تند می زد و او را بی قرار کرده بود. سرو صدایشان آنقدر بلند بود که او را به وحشت انداخته بود. کاش بفهمد در آن خانه چه خبر است که او نباید بداند.
با ترس حاضر شد تا به دانشگاه برود. در راه ماشین مهرزاد جلوی پایش ایستاد.
_سوار شو کارت دارم.
حورا خواست مخالفت کند که مهرزاد با تحکم گفت: میگم سوار شو کار مهمی دارم.
حورا ترسید و سوار شد. چه استرسی به او وارد شده بود امروز.
نشست و ماشین با سرعت بالا حرکت کرد.
_ چه خبره؟
_حورا تو از خیلی چیزا بی خبری. منم بی خبر بودم اما امروز فهمیدم.
_چیو؟؟میشه بگین لطفا؟
_ فقط قول بده.. قول بده که با من فرار کنی از خونه.
_ چی؟ چی میگین اقا مهرزاد من همچین کاری نمیکنم.
_ مطمئن باش با شنیدن این حرف حتما این کارو می کنی.
_ چه حرفی خب بگین تروخدا قلبم از کار افتاد.
سرعت بالای ماشین و استرس و تپش قلب مهرزاد باعث شد ماشین از مسیر منحرف شود.
ماشین به درخت کوبیده شد و دنیا جلوی چشم هر دو مسافر تیره و تار شد.
چقدر بد بود که هیچکدام از پسر ها نتوانستند حرفشان را بزنند و حورا را از دلهره و استرس جدا کنند.
"- باید عادت کنیم به مرگِ چندین باره یِ
خودمان..
وقت هایِ دلتنگی،
دلشوره،
عاشق شدن هایِ یهویی،
و رفتن هایِ وقت و بی وقت که دست کمی از مردن ندارند
باید عادت کنیم به مرگ هایی که شاید روزی هزار بار اتفاق می افتد و کسی چه میفهمد شاید الآن هم ما جزوِ مردگان باشیم."
#نویسنده_زهرا_بانو
🌀🎗🌀🎗🌀🎗🌀🎗🌀
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹
#سياست_هاى_رفتارى
سیاست رفتاری
قاطعانه صحبت کنید، نه تهاجمی
داشتن روحیه ی پرخاشگری نشان دهنده ی اعتماد به نفس نیست؛ بلکه زورگویی شما را نشان می دهد.
هنگامی که خودتان را باور نداشته باشید، به راحتی و بدون اینکه بخواهید، قلدری و دیگران را تهدید می کنید.
سعی کنید در اظهار نظر های خود، بدون اینکه تهاجمی عمل کنید و شخصیت دیگران را زیر سوال ببرید قاطعانه سخن گفتن را تمرین کنید.
بخاطر داشته باشید هیچگاه نمی توانید بدون اینکه روی خودتان کنترل داشته باشید، اعتماد به نفستان را افزایش دهید.
همواره با صدا و لحن مناسب حرف بزنید و نسبت به طرز ایستادن خود حساس باشید.
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❤️ حتما بخون
🌸هیچ وقت حسرت زندگی آدمایی رو که از درونشون خبر نداری نخور!!
حسادت نوعی اعتراف به حقیر بودن خویش است. هر قلبی دردی دارد ؛ فقط نحوه ابراز آن فرق دارد.
بعضی ها آن را در چشمانشان پنهان میکنند ٬ بعضی ها در لبخندشان!
خنده را معنی به سر مستی مکن
آنکه میخندد غمش بی انتهاست
نه سفیدی بیانگر زیبایی ست. و نه سیاهی نشانه زشتی. کفن سفید ٬ اما ترساننده است و کعبه سیاه اما محبوب و دوست داشتنی است.
انسان به اخلاقش سنجیده می شود نه به مظهرش.
قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هایت را به پیش خدا گلایه کنی ؛ نظری به پایین بینداز و داشته هایت را شاکر باش.
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌀🎗🌀🎗🌀🎗🌀🎗🌀 #رمان_حورا #قسمت_شصت_و_چهارم آن شب به خوبی گذشت و صبح بدی را به دنبال آورد. صبح با سرو
🌐🎗🌐🎗🌐🎗🌐🎗🌐
#رمان_حورا
#قسمت_شصت_و_پنجم
حورا به زور چشمانش را باز کرد و به سختی تکانی به بدن کوفته اش داد. انگار پایش جایی گیر بود. نتوانست پایش را بکشد بیرون.
صدای آژیز آمبولانس گوشش را کر کرده بود و چند مردی که داشتند به سمت او می آمدند تا نجاتش دهند را دید.
بلافاصله چادرش را جلو کشید و ارام گفت: نه لطفا بگین یک خانم بیاد کمکم.
مرد جوانی که بالای سرش ایستاده بود و لباس سفیدی به تن داشت گفت:خانم شما تو وضعیت بدی هستی بزار کمکت کنیم. گناه که نیست.
_چ..چرا. بگین خانم..بیاد.
و سپس بیهوش شد.
"تا عمر دارم چادرم را از سرم تکان نمی دهم. اگر از سرم بیفتد امانت مادرم را ضایع کرده ام.
باید بر سرم باشد حتی در قبر تا امانت فاطمه زهرا را به خود مادرم تحویل بدهم."
حورا دوباره چشمانش را در اتاقی سرد و سفید باز کرد. ترسید و کمی خود را تکان داد.
پرستاری داخل شد و گفت:تکون نخورین خانم شما پاتون آسیب دیده.
_من...کجام؟؟مهرزاد.. کجاست؟
_شما بیمارستانی عزیزم. اون آقایی هم که با شما بودن اتاق بغلیتون بستری هستن. ملاقات کننده نداری؟
حورا من و منی کرد و دلش آتش گرفت از بی کسی و تنهایی اش. با بغض گفت: نه.. فقط کی مرخص میشم؟
_یکی دو روز باید بمونین تحت مراقبت. پاتون شکسته گردنتونم آتل گرفتیم نباید زیاد تکون بخورین.
حورا با اشک لبخندی زد و تشکر کرد. پرستار، سرم حورا را تنظیم کرد و گفت: اگه کاری داشتی این زنگو فشار بده میام.
_ چشم.
پرستار که رفت بغض پنهان حورا سر باز کرد و اشک ریخت. کاش او هم کسی را داشت که به او سر بزند، برایش کمپوتی بیاورد، حالی بپرسد، آغوشی بدهد و برود.
تنها همین.
کاش از حال مهرزاد با خبر بود.
همه چی یک هو اتفاق افتاد و حورا را غافلگیر کرد. یک تصادف آنی و نابهنگام که آخرش به بیمارستان ختم شده بود.
در اتاق زده شد و آقا رضا داخل شد. حورا کمی سرجایش تکان خورد و سلام کرد.
_سلام دایی جان. خوبی؟
حورا دستی به صورت خیسش کشید و گفت:سلام خوبم ممنون.
_ اول رفتم پیش مهرزادم بعد اومدم پیشت تا بهت سر بزنم. دکترت گفت دو روز باید بمونی.
_ مهرزاد چطوره؟
_اونم مثل تو پا و گردنش آسیب دیده. فکر کنم با هم مرخص بشین. امشب مریم خانم میمونه پیشتون. من کار دارم. مواظب خودت باش.
_باشه ممنون.
_ خداحافظ.
آقا رضا که رفت، حورا پتو روی خودش کشید و ناگهان به فکر نمازش افتاد. هوا داشت تاریک می شد و نماز ظهرش را نخوانده بود.
به خودش افتاد و زنگ را فشار داد. پرستار آمد و گفت: جانم خانمی چیشده؟
_ من نماز ظهرمو نخوندم میشه برام مهر بیارین با یکم خاک؟
پرستار تعجب کرد آخر سابقه نداشت که کسی در این وضع و حال بخواهد نماز بخواند.
سری تکان داد و رفت خاک و مهر آورد. حورا تیمم کرد و از پرستار تشکر کرد.
نمازش را خوابیده خواند و منتظر نماز مغرب ماند.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌐🎗🌐🎗🌐🎗🌐🎗🌐
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹
#رمان_حورا
#قسمت_شصت_و_ششم
تا دو روز در اتاقش تنها بود. زن دایی اش در بیمارستان بود اما به حورا حتی سر هم نمی زد. برای حورا عادی بود و مشکلی با این مسئله نداشت.
فقط تنهایی آزارش می داد. کاش امیر مهدی می فهمید و به ملاقاتش می آمد.
کسی در سرش گفت: به چه دلیل باید به ملاقاتت بیاد؟ مگه با تو چه نسبتی داره؟ یک جمله گفته اونم نه کامل.. اونوقت توقع داری بیاد برات کمپوتم بیاره؟
بالاخره آن دو روز نحس تمام شد و حورا مرخص شد اما مهرزاد را ندید. آقا رضا به دنبالش آمد و او را به خانه برد. به محض این که پایش را درون خانه گذاشت مارال به سمت او دوید و به او کمک کرد به اتاقش برود.
با عصا راه می رفت و برایش سخت بود راه رفتن. دکتر گفته بود یک ماه باید پایش درون گچ باشد. گردنش هم هنوز آتل داشت و نمی توانست تکان بخورد.
مارال، حورا را به اتاقش برد و روی تخت او را خواباند.
_ ببخشید نیومدم بیمارستان نتونستم بیام.
حورا فهمید که مادرش اجازه نداده او به ملاقاتش بیاید برای همین گفت: اشکالی نداره عزیزم. مهم نیست. تو خوبی؟ درسات چطوره؟
_ خوبم ممنون. درسامم هی بدک نیست. راستش حورا جون من از روی کتاب آشپزی برات سوپ درست کردم برم بیارم بخوری جون بگیری. فقط ببخشید اگه بدمزه بود.
_ الهی فدای دست و پنجه ات بشم من عزیزم ممنون چرا زحمت کشیدی؟ بزو بیار که حسابی گشنمه.
مارال با ذوق سوپ را آورد و حورا با اشتیاق خورد. از دختری۱۰ساله همچین غذایی بعید بود. خیلی از مارال تشکر کرد و به زور مجبور شد بخوابد..
***
_رضا از مهرزاد خبر نداری؟
_ چیه نگرانشی؟ زده صورتتو داغون کرده بازم دنبالشی. ول کن دیگه بکن از این دختره. من که میدونم بخاطر اونه که کتک خوردی. به من که نمیتونی دروغ بگی.
امیر مهدی دستی به صورتش کشید و گفت: بی خیال رضا. مهرزادو پیدا کن نگرانم. لااقل از هدی خانم بپرس چه خبر شده که دو سه روزه دانشگاه نیومده؟
_ امارشو داریا. باشه میرم ازشون میپرسم هرچند جواب قطعی به ما نداده.
_ ان شالله میده. فقط خبرش با تو.
امیر رضا سوئیچ ماشینش را برداشت و راه افتاد سمت دانشگاه هدی.
او را پیدا کرد و احوال حورا را جویا شد. تا فهمید که او در بیمارستان بستری است، شکه شد و ماند که به برادرش چه بگوید!
کمی با هدی حرف زد و سپس راهی مغازه شد.
در راه فقط به فکر این بود که چگونه به امیر مهدی بگوید که دخترک رویاهایش در بیمارستان بوده و تصادف بدی کرده.
به مغازه که رسید، امیر مهدی دوید طرفش و گفت:چی..چیشد؟
_هیچی..راستش مهرزاد و حورا سه روز پیش تصادف کردند و بستری بیمارستان بودند.
امیرمهدی جا خورد و عقب عقب رفت. حورا.. دخترک معصوم رویاهایش.. دختر دوست داشتنی قلبش.. بیمارستان بوده و او خبر نداشته.
چقدر دوست داشت به دیدنش برود ولی می دانست مهرزاد او را بیرون می کند. کاش لااقل شماره اش را داشت تا با او تماس بگیرد و از حالش با خبر شود.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay