#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_چهلم
آن شب در مستی و گیجیم، یان مرا به خانه رساند. وقتی قصد پیاده شدن از ماشین را داشتم مانعم شد:( اجازه بده تا بازم به مادرت سر بزنم..) نگاهش کردم:( عثمان یه کلید داره..) خنده روی لبهایش نشت:( در مورد حرفهام فکر کن.. یه سفر تفریحی نمیتونه زیاد بد باشه..) آن شب تا خود صبح از فرط درد معده و تهوع به خود پیچیدم و دراین بین حرفهای یان در ذهنم مرور میشد.. شاید یک سفر تفریحی زیاد هم نمیتوانست بد باشد.. هر چند که ایران برایم مساوی بود با جهنمی پر از مسلمانِ خدا زده..
چند روزی از آن ماجرا گذشت و من با خودم کنار نمیآمدم. پس به رودخانه پناه بردم. تنها جایی که صدای خنده هایم را کنار دانیال شنیده بود. نمیتوانستم تصمیم بگیرم. ترس و تنفر از ایران، پاهای رفتنم را بسته بود. پشت نرده ها رو به رودخانه ایستادم. فکری بچه گانه به ذهنم خطور کرد. من و دانیال هر گاه سر دوراهی گیر میافتادیم و نمیدانستیم چه کنیم؛هر یک در گوشه ایی میایستادیم دستمانمان را از هم باز میکردیم و با چشمان بسته آرام آرام دستمانمان را به هم نزدیک میکردیم. اگر تا سه مرتبه سر انگشت اشاره دو دستمان به هم میخورد شک مان را عملی میکردیم. اینبار هم امتحان کردم اما تنها.. هر سه مرتبه دو انگشت اشاره ام به یکدیگر برخورد کرد. پس باید میرفتم..به ایران... کشور وحشت و کشتار...
نفسی از عطر رودخانه در ریه هایم پر کردم و راهی خانه شدم...
ماشین یان جلوی در پارک بود. حتما عثمان هم همراهیش میکرد. بی سرو صدا، وارد خانه شدم. صدایشان از آشپزخانه میآمد.. گوش تیز کردم. باز هم جر و بحث:( یان.. تو حق نداشتی چنین غلطی کنی.. قرار ما این نبود) صدای یان همان آرامش همیشگی اش را داشت:(من با تو قرار نداشتم.. ما اومدیم اینجا تا به این مادرو دختر کمک کنیم.. نه اینکه مراسم عروسی تو رو برگزار کنیم..) صدای نفسهای تند و عصبی عثمان را میشنیدم:( یان.. میشه خفه شی؟؟ )
لبخند گوشه ی لبِ یان را از کنار در هم میتوانستم تصور کنم:(عذر میخوام، نمیشه!میدونی، الان که دارم فکر میکنم میبینم اون سارا بیچاره در مورد تو درست فکر میکرد...حق داشت که میگفت اگه کمکی بهش کردی، فقط و فقط به خاطر علاقه ی احمقانه ات بود)
صدای شکستن چیزی بلند شد. پشت دیوار ایستادم. حالا در تیررس نگاهم قرار داشتند. عثمان، یانِ اسپرت پوش را به دیوار چسبانده بود و چیزی را از لای دندانهای پیچ شده اش بیان میکرد (دهنتو ببند یان.. ببند.. من هیچ وقت به خاطر علاقم به سارا کمک نکردم..) یان یقه اش را آزاد کرد:( اما سارا اینطور فکر نمیکنه . عثمان دستی به صورتش کشید و روی صندلی نشست (اشتباه میکنه.. هر کس دیگه ایی هم بود کمکش میکردم.. یان تو منو میشناسی، میدونی چجور آدمیم..
اصلا مگه بالیووده که با یه نگاه عاشق شم.. کمکش کردم، چون تنها بود.. چون مثه من گمشده داشت.. چون بدتر از من سرگردونو عاجز بود.. یه دختر جوون که میترسیدم از سر فشار روحی، بلایی سر خودش بیاره.. که اگه نبودم الان یه جایی تو سوریه و عراق بود...اولش واسم مثه هانیه و سلما و عایشه بود.. اما بعدش نه.. کم کم فرق پیدا کرد.. یان من حیوون نیستم.. بفهم..)
دلم به حال عثمان سوخت.. راست میگفت، اگر نبود، من هم به سرنوشتی چون هانیه و صوفی دچار میشدم...
آرام و پاورچین به سمت در رفتم و با باز وبسته کردنش،یان وعثمان را از آمدن آگاه کردم. یان از آشپزخانه بیرون آمد و با صورت خندانش سلام کرد و حالم را پرسید. با کمی تاخیر عثمان هم آمد اما سر به ریز و بی حرف. نزدیکم که رسید بدون ایستادن، سلامی کرد و از خانه خارج شد... ناراحت بود..حق هم داشت..
یان سری تکان داد:( زده به سرش.. بشین، واسه خودمون قهوه درست کرده بودم.الان برای توام میارم.. نوک بینی ات از فرط سرما سرخ شده..)
با فنجانی قهوه رو به رویم نشست:(خب.. تصمیمت رو گرفتی؟ ) به صندلی تکیه دادم:( میرم ایران..) لبخند روی لبهایش نشست و جرعه ایی از قهوه ای نوشید:( این عالیه.. انگار باید یه فکری هم به حال عثمان کنم.. )
سکوت کرد...(حرفهاشو شنیدی؟؟ دیدی در موردش اشتباه فکر میکردی؟؟ )
تعجب کردم. او از کجا میدانست. با لبخند به صورتم خیره شد:(وقتی گوش وایستاده بودی دیدمت… یعنی پات از کنار دیوار زده بود بیرون.. مامانت میدونه با کفش میای داخل؟؟ )
یان زیادی باهوش بود و این لحن بامزه اش برایم جالب ...
آن شب از تصمیم برای سفر به ایران گفتم و یان قول داد تا کمکم کند...
پس عزم سفر کردم...
بی توجه به عثمان و احساسش!
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🆔👉🏻 https://eitaa.com/romankadeshohadaei/16
لیست دسترسی راحت به قسمت های داستان یک فنجان چای با خدا ....
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
#قسمت_نهم
#قسمت_دهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_سیزدهم
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_هفدهم
#قسمت_هجدهم
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_بیستم
#قسمت_بیست_و_یکم
#قسمت_بیست_و_دوم
#قسمت_بیست_و_سوم
#قسمت_بیست_و_چهارم
#قسمت_بیست_و_پنجم
#قسمت_بیست_و_ششم
#قسمت_بیست_و_هفتم
#قسمت_بیست_و_هشتم
#قسمت_بیست_و_نهم
#قسمت_سی_ام
#قسمت_سی_و_یکم
#قسمت_سی_و_دوم
#قسمت_سی_و_سوم
#قسمت_سی_و_چهارم
#قسمت_سی_و_پنجم
#قسمت_سی_و_ششم
#قسمت_سی_و_هفتم
#قسمت_سی_و_هشتم
#قسمت_سی_و_نهم
#قسمت_چهلم
#قسمت_چهل_و_یکم
#قسمت_چهل_و_دوم
#قسمت_چهل_و_سوم
#قسمت_چهل_و_چهارم
#قسمت_چهل_و_پنجم
#قسمت_چهل_و_ششم
#قسمت_چهل_و_هفتم
#قسمت_چهل_و_هشتم
#قسمت_چهل_و_نهم
#قسمت_پنجاهم
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#قسمت_شصتم
#قسمت_شصت_و_یکم
#قسمت_شصت_و_دوم
#قسمت_شصت_و_سوم
#قسمت_شصت_و_چهارم
#قسمت_شصت_و_پنجم
#قسمت_شصت_و_ششم
#قسمت_شصت_و_هفتم
#قسمت_شصت_و_هشتم
#قسمت_شصت_و_نهم
#قسمت_هفتادم
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#قسمت_هفتاد_و_ششم
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#قسمت_هشتادم
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#قسمت_هشتاد_و_سوم
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
#قسمت_هشتاد_و_ششم
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
#قسمت_هشتاد_و_نهم
#قسمت_نودم
#قسمت_نود_و_یکم
#قسمت_نود_و_دوم
#قسمت_نود_و_سوم
#قسمت_نود_و_چهارم
#قسمت_نود_و_پنجم
#قسمت_نود_و_ششم
#قسمت_نود_و_هفتم
#قسمت_نود_و_هشتم
#قسمت_نود_و_نهم
#قسمت_صدم
#قسمت_صد_و_یکم
#قسمت_صد_و_دوم
#قسمت_صد_و_سوم
#قسمت_صد_و_چهارم
#قسمت_صد_و_پنجم
#قسمت_صد_و_ششم
#قسمت_صد_و_هفتم
#قسمت_صد_و_هشتم
#قسمت_صد_و_نهم
#قسمت_صد_و_دهم
#قسمت_صد_و_یازدهم
#قسمت_صد_و_دوازدهم
#قسمت_صد_و_سیزدهم
#قسمت_صد_و_چهاردهم
#قسمت_صد_و_پانزدهم
#قسمت_صد_و_شانزدهم
#قسمت_صد_و_هفدهم
#قسمت_صد_و_هجدهم
#قسمت_صد_و_نوزدهم
#قسمت_صد_و_بیستم
#قسمت_صد_و_بیست_یکم
#قسمت_صد_و_بیست_دوم
#قسمت_صد_و_بیست_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم
#قسمت_آخر
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🆔👉🏻 https://eitaa.com/romankadeshohadaei/16