فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این مانهوا رو خوندییی؟!!!!
اصلا میدونی چه داستان جذابی داره؟!!!!
در مورد دختری است که دوباره به دنیا آمده است او به عنوان دختر امپراطور به دنیا آمده و به طور غیر منتظره امپراطور میشه اونم در سن ۱ سالگی و......
دیگه توضیحم زیاد شد 🤡
بگذریم بیا تا اتفاق های که میوفته رو بخون👀🦦
اسمش پرنسس به دنیا آمده هست
چنل
https://eitaa.com/romansense
#ستاره_ی_شب
خلاصه رمان
دختری که از خانواده متنفر بود . خانه اش را ترک کرد و با مردی رو به رو شد آن مرد بزگترین مجرم دنیا بود مرد آن دختر را به خانه اش برد.....
ادامش در اینجا
https://eitaa.com/joinchat/2766668773C6e5bcdaca1
#ستاره_ی_شب
𑜷 پارت اول𑜷
حالم از خانواده ام به هم میخورد
پدرم فردی مست و مادرم فردی لج باز بود
یک شب خانه را ترک کردم با سرمایی سوزان مواجه شدم انگار با آن هوای سرد میجنگیدم
هر بار به زمین میخوردم ولی من تسلیم نمیشم
در راه گربه ای را دیدم
_تو هم پدر و مادرت ولت کردن
_میو!
_من هم همینطوره ، چطوره با هم دوست بشویم
_میو؟
گربه شروع به حرکت کرد
آن تنها امید من بود به دنبالش کردم .
حتی اگر زمین هم میخوردم .دنبالش میکردم
_اخخخخ
_هممممممم
_هعی تو کی__
مردی با صورت زخمی جلویم ظاهر شد
_امممم ببخشید عذر میخواهم
_.....
_هی کوچولو چند سالته؟
_اممم هشت سالمه.
_مامان بابات کجان؟
خیلی ترسیده بودم . مردی ترسناک بود نمیتوانستم جوابشو بدهم اگر میدادم که از خونه فرار کردم حتما مرا میزد و میبرد خانه
_پس فرار کردی
_از کجا فهمیدی؟وای___
دستش را بلند کرد انگار میخاست مرا بزند ؛ولی بر خلاف ظاهرش مهربان بود دست بر روی سر من کشید .
_اسمت چیه؟
_امم مهتا
_مهتا ،نمیخاد ازم بترسی . بیا دنبالم میبرمت خانه خودم .
بر خلاف اینکه فرار کنم . به دنبال او رفتم .
𑜷Rꪮꪑꪖꪀ★ ડꫀꪀડꫀ𑜷
𑜷نویسنده: sense𑜷
#ستاره_ی_شب
𑜷 پارت دوم𑜷
شاید احمقانه باشه ولی یک امتحانی میکنیم به هر حال بعد از سه روز من را میندازه بیرون.
*در خانه باز شد *
_ خوش آمدید سروم
وای عجب خانه ای حتما یکی از پولدار ترین آدم های جهانه
غذا های با کیفیت روی میز بود
آبی در دهانم سرازیر شده بود
نمیتوانستم تحمل کنم . روده بزرگه روده کوچیکم را خورده بود .
کرد بهم خندید و گفت: میتونی غذا بخوری .
_جدیییییی
_ارههه
_ولی من....
_ولی توچی؟
_این همه چیز من نمیتوانم قبول کنم
_نمیخاد قبولش کنی من قبولش کردم که لایق این همه باشی.
قطر ه ای اشک در چشمانم جاری شد .
سر خدمتکار به من دستمال داد .
و من در این خانواده زندگی کردهام.
فکر میکردم در یک خانواده پولدار زندگی میکنم در حالی که نمیدوستم این مرد بزگترین مجرم تاریخ است .
از اونجایی فهمیدم که.......
(چند دقیقه بعد از آمدن به خانه)
*قدم زدن در خانه*
_ها.... صدا میاد
کنجکاو شدم و به سمتش در رفتم
در نیم باز بود
وقتی آن صحنه را دیدم خیلی ترسیده بودم .
𑜷Rꪮꪑꪖꪀ★ ડꫀꪀડꫀ𑜷
𑜷نویسنده: sense𑜷
هدایت شده از Rꪮꪑꪖꪀ★ડꫀꪀડꫀ.محافظ
بیاین محافظ از الان مانهوا هارو اینجا میزاریم
https://eitaa.com/namisooon
#ستاره_ی_شب
𑜷 پارت سوم𑜷
بله.. آن مردی بود که مرا به خانه اش آورد .
آن شمشمری بر دستش داشت .
خون دور و بر اتاق را احاطه کرده بود .
مرد فهمیدم من پشت در هستم . به طرفم آمد و گفت:
_تو این صحنه را دیدی درسته؟
_ن..نه
_هه دروغگو خوبی هستی. راست برم سر اصل مطلب که تو قراری مثل من آدم بکشی.
وحشت کرده بودم ولی از درون خیلی میخاستم(دختری دیوانه)
_م.. میگم
_بله؟؟؟
_میشه بهم یاد بدی؟
_هاااااا؟ هههههه(خنده) تتو اولین کسی هستی که فرار نمیکنی و با دل و جرعت میای
_واقعا!
_ اره؛ خوب انگاری دختر برادرم را پیدا کردم
_دخترت برادرت!!!!
𑜷Rꪮꪑꪖꪀ★ ડꫀꪀડꫀ𑜷
𑜷نویسنده: sense𑜷