eitaa logo
Rꪮꪑꪖꪀ★ડꫀꪀડꫀ.
438 دنبال‌کننده
94 عکس
18 ویدیو
0 فایل
"ῳɛƖƈơɱɛ ɬơ ɱყ ƈɧąŋŋɛƖ" *.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*. ı ɧơ℘ɛ ყơų Ɩıƙɛ ɬɧıʂ ƈɧąŋŋɛƖ *.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.* ąŋɖ ℘Ɩɛąʂɛ ɠơ ɬơ ℘ıŋ 1 *.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*. 𝟑/𝟖/𝟏𝟗. ❄️⛄ "ɱɛ @lilyen" https://eitaa.com/namisooon محافظ
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درورد اد میگیرم اد رمان و مانهوا بنویسه خوب بگم که رمان های چرت و پرت میارین واسم فقط هر ژانری هم باشه قبول میکنم . و برای مانهوا دیگه میگم بگم که ریپم و نمیتونم گپ بزنم بیا پی گپ بده بیام آیدی @lilyen چنلم https://eitaa.com/romansense
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•° ᪥خلاصه: لیندا زندگی خوبی با مادرش و دوتا برادرانش داشت تا اینکه به خانه ی دیگری که از مادر مادربزرگ مادر لیندا به ارث برده بود نقل مکان کردنت. همه چیز یکهو تغییر کرد. لیندا دیگر آن لیندای سابق و خوشحال نبود. برادر های دو قلوی لیندا متوجه چیزهای عجیبی از لیندا شده بودنت ولی لیندا با آنها صحبتی نمی‌کرد. ولی اون شب همه چیز برای لیندا به پایان رسید:) چنل: https://eitaa.com/romansense
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•° ~پارت اول~ ○°•لیندا کنار درخت با دوستانش نشسته بود که دختری با لباس های خاکستری و صورتی شلخته به سمت اونا رفت. لیندا سرش را بلند کرد و لحظه ای قهقه اش را با دوستانش قطع کرد. دوستانش از آن دختر می‌ترسیدند و سرجای شان خشک شدن. دختر آدامس سیاهش را باد کرد و سپس گفت:نگران نباشید کاریتون ندارم. بعد با اشاره به لیندا ادامه داد:هی‌تو پاشو برو دفتر مدیر کارت داره. لیندا با کمال بی خیالی گفت: کی من؟ دختر با لحنی امری گفت:مگه باهات شوخی دارم؟گورتو گم کن دفتر مدیر ایشالا اینبار اخراجی. دختر نیش خندی زد و رفت. دوست صمیمی لیندا یعنی ماتیلدا گفت:پاشو برو شاید کار مهمی باهات دارن. لیندا با بی میلی در جوابش میگه:به خدا که سرکاری باشه می‌کشمش. سپس لیندا بلند شد و به دفتر مدیر رفت. به محض اینکه در اتاق دفتر مدیر رو باز کرد با صحنه‌ی غیرمعمولی مواجه شد؛مادر لیندا توی اتاق نشسته بود. مادر لیندا طی این چندسال اخیر که از پدر لیندا جدا شده بود اصلا به مدرسه لیندا سر نزده بود و لیندا از اینکه مادرش را دید تعجب کرد. مدیر بهش گفت:بیا تو دیگه دخترم در هم ببند. لیندا هم کاری که گفت را انجام داد. لیندا با لحنی ملایم پرسید:چیزی شده؟ مدیر با لبخندی مزخرف جواب داد:عزیزم مادرت اومده پرونده‌تو بگیره. پرونده تو بگیره پرونده‌ تو بگیره پرونده تو بگیره ....این صدا هی تو گوش لیندا تکرار شد یک آن فکر کرد چرا باید از دوستان عزیزش جدا بشه. لیندا پرسید:یع-یعنی چی؟چرا اخه؟ مادر لیندا جواب داد:اوه عزیزم بهت نگفته بودم قراره از اینجا بریم. لیندا با نهایت تعجب پرسید:کجا بریم؟ مادرش گفت:از اینجا؛از این شهر و خونه... -ادامه دارد~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•° ~پارت دوم~ لیندا با صورتی اخمو هندزفری را از گوشش درآورد و داد زد:آروممممممم یه دفعه دوتا برادر دوقلویش که داشتند سر گیم دعوا می‌کردند ساکت شدند. یکی از برادرانش گفت:ها چیه چته. لیندا گفت:احمق کله پوک تو ماشینیم فهمیدی؟خفه‌شید یکم. هردو برادر کمی به لیندا خیره شدن و دوباره شروع کردن به دعوا سر گیم. لیندا هم آهی کشید و دوباره هندزفری را توی گوشش فرو کرد. _اندکی بعد* مادر لیندا با صدای بلند گفت خب دیگه رسیدیم. لیندا نگاهی به بیرون پنجره انداخت و صورتش درهم رفت. دوتا برادرانش هم زمان گفتند:واییییییییییی چه بزرگه. مادرش و دوتا برادرانش از ماشین پیاده شدند. برادرای لیندا کلید در رو می‌خواستن و بعد از گرفتن آن به سمت ورودی خونه دویدند‌. مادر لیندا به پنجره زد و گفت:نمی‌خوای پیاده شی عزیزم؟ لیندا دوباره نگاهی به خانه‌کرد و دید خانه ای سه طبقه‌ی قدیمی است که دور تا دور آن با انواع گل خار در سیاه و سبز پوشیده شده بود. خانه بسیار قدیمی بود. لیندا با بی میلی پیاده شد. و با نگاهی تمسخر آمیز به مادرش گفت:از اینجا بدم میاد حس مزخرفی بهم میده. لیندا هرچی نزدیکتر خانه میشد حس عجیب تری پیدا می‌کرد. حس می‌کرد کسی تو گوشش می‌خندد. وقتی به ورودی خونه رسیدند،مادر لیندا جلو تر وارد شد و به لیندا گفت:بیا تو دیگه. به محض اینکه لیندا پاش رو روی در ورودی گذاشت... -ادامه دارد~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا