eitaa logo
ࢪمـیــصــــا¦✿¦ⓢᎯעᏒⓞꪑᎯ
1.2هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
18 فایل
 تیغ قݪــ✒ــم ❥❥ ݕرݩــ🗡ــده تـر از سݪـ💣ــاح ❥❥ و تا پشتـۅانہ فرهنگے ݩبـاشد ❥❥ حتے مݕــارزه مسݪـحانـہ🤺 اثـر؎ ݩـدارد...❥❥ فـرمانده @Channeladmiin https://eitaa.com/joinchat/3505979469Ce0c33e14ef
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 بـِـــســــمِ اللہ الــــرَّحـمــــݩِ الــرَّحیـــــمِ 🌸
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حَسَنَ بْنَ عَلِی الْمُجْتَبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࢪمـیــصــــا¦✿¦ⓢᎯעᏒⓞꪑᎯ
سلام خدمت عضو های عزیزمون😃🖐🏼 ان شاءالله هر زمان کہ اعضا به 1.8رسید قرار بر این هست کہ نسخہ اپلیکیش
عمل به قول🔥 ان شاءالله فردا اپلیکیشن اینشات پرو رو براتون قرار میدیم✌️🏽 🎉🎊1.7 نفر شدنمون مبارک😀🎊🎉🎊 ✨اعضای جدید خوش آمدید✨
🔶خیلی از اعضا سوال میکنند که در انتخابات پیش رو به آقای رئیسی رای بدن یا آقای جلیلی. ✔️ ما سه نفر رو به عنوان کاندیداهای اصلی جبهه انقلاب معرفی کردیم که الان دو نفر باقی موندند و به احتمال بالای 90 درصد در روز رای گیری از این دو نفر فقط یکی باقی میمونه شما برای هردوشون تبلیغ کنید و روز آخر هر کسی موند همگی بهش رای میدیم. ⭕️ بنابراین دیگه این بحث که به جلیلی رای بدیم یا رئیسی رو مطرح نکنید که یه موقع موجب انشقاق و درگیری بین هواداران این دو عزیز نشه. همزمان برای هر دو تبلیغ بفرمایید. ʝσłꪓ↝ ❥﴾ @romaysa_girl
🔴مهـرعلیزاده شعر ترکی خوند که بگه ترکای عزیز به من رای بدید 😏 معنی شعرشم این بود که بیاید گرگ ها و نامردها رو به زمین بزنیم و گله خودمون رو نجات بدیم! 👈آقای مهرعلیزاده، 👈 هموطنان ترک ما نیستن 👈ک فریب شعرخوانی شما رو بخورند. 👈 انقلابیون هم گرگ و نامرد نیستند ✍اتفاقا من فکر میکنم همـوطنـای عـزیـز ُتُـرکـمـون نه تنها گوسـفـند نـیستند که بـســـیـار فــهــیــم و بـاغـیـــرتـنـد و به فرد انقلابی مثل رئیسی رای میدن نه اصلاحطلبان ِ مکار ِ فریبکار ِ دروغگو قدرتطلب ِ غربگرا
💥 نتیجه نیمه اول مناظره ✅ برد پرگل جبهه انقلاب😊 ⭕️ و باخت سنگین جریان غربگرا👌
🌸 بـِـــســــمِ اللہ الــــرَّحـمــــݩِ الــرَّحیـــــمِ 🌸
🖤السلام علیک یا ابا عبدالله یا جعفر بن محمد ایها الصاق یابن رسول الله🖤
💥 اگـرگنـاه‌می‌ڪنیم نشانـه‌ی‌این‌هست ڪہ‌ هنـوزعاشـق‌خُـدا نشدیم😓 وگࢪنــه :↯ هیــچ‌عـاشقی‌روی‌‌حرف‌معشـوقش حرف‌نمیزنه🙃 ʝσłꪓ↝ ❥﴾ @romaysa_girl
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯باید که بلند حقایق را گفت ◾️دلخون شدن گل شقایق را گفت 🕯عالم همه در جهالت و بی خبریست ◾️باید سخن حضرت صادق را گفت ʝσłꪓ↝ ❥﴾ @romaysa_girl
قـومـے ڪـه عـمـر جـاویـد خــواسـتند (مــرگــ)🕊 🌸بــِسـْمـ اللهِ الــْرَّحـْمـنـِ الــْرَّحـیـمـ🌸 در روزگــاران گــذشــتــه،قــومــے نــزد پــیــامــبــر خــود آمــدنــد و گــفــتــنــد: از خــداونــد بــخــواه مــرگ را از مــیــان مــا بــردارد. آن پــیــامــبــر دعــا ڪــرد و خــداونــد اســتــجــابــت فــرمــود و مــرگ را از مــیــان آنــان بــرداشــت. بــا گــذشــت ایــام،بــه تــدریــج جــمــعــیــت آنــها زیــاد شــد،بــه طــورے ڪــه ظــرفــیــت خــانــه ها گــنــجــایــش افــراد را نــداشــت. ڪــم ڪــم ڪــار بــه جــایــے رســیــد ڪــه ســرپــرســت یــڪ خــانــواده صــبــح زود از خــانــه بــیــرون مــے رفــت تــا بــراے پــدر و مــادر،پــدربــزرگ و مــادربــزرگ و دیــگــر افــراد تــحــت تــڪــلــفــش،نــان و غــذا تــهیــه و بــه ایــشــان رســیــدگــے ڪــنــد. ایــن مــســئلــه مــوجــب شــد ڪــه افــراد فــعــال،از ڪــار و ڪــســب و طــلــب مــعــاش زنــدگــے بــاز بــمــانــدنــد.ازایــن رو،نــاچــار نــزد پــیــامــبــر خــویــش رفــتــنــد و از وے خــواســتــنــد آنــها را بــه وضــع ســابــقــشــان بــاز گــردانــد و مــرگ را مــیــان آنــان بــرقــرار ڪــنــد. پــیــامــبــر دعــا ڪــرد و خــداونــد دعــاے او را اجــابــت فــرمــود و مــرگ و اجــل را در مــیــان ایــشــان بــرقــرار ڪــرد. 🌱 بــحــارالــانــوار،ج 6،ص 🌱 ʝσłꪓ↝ ❥﴾ @romaysa_girl
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸☘ ☘ ظـــاهـرا هر ڪــشۅر؎ را بہر ڪـار؎ ســاخٺنــد ، ڪــار مــا ایرانــیــان دفـ؏ بــݪــا از ڪــربـݪـاســټ 🥀🌱 ʝσłꪓ↝ ❥﴾ @romaysa_girl
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان 🌸🌱 قسمت ✨ صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های بی پرده اش پیدا بود، همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما میکرد. روزهای آخر شهریور ماه سال 91 با سبک شدن آفتاب بندر عباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه باالی خانه پدری را ترک کنند، همچنان که ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند. شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم می رسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگیاش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند. از حیاط با صفای خانه که با نخلهای بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم. مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، برای راننده کامیون برد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد :"حاجی! اثاث نوعروسه. کلی سرویس چینی و کریستال و..." که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن "خیالت تخت مادر!" درِ بار را بست . مادر صورت محمد را بوسید و عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غرّی زد که نفهمیدم .شاید ردّ خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد :"فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه!" محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد: " آیت الکرسی یادتون نره!" و ماشین به راه افتاد. ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه ... ... ʝσłꪓ↝ ❥﴾ @romaysa_girl
ࢪمـیــصــــا¦✿¦ⓢᎯעᏒⓞꪑᎯ
رمان #جان_شیعه_اهل_سنت 🌸🌱 قسمت #اول ✨ صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار ک
رمان 🌸🌱 قسمت ✨ کرد: "ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ..." لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید: "ابراهیم! زشته! میشنون!" اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد: " دروغ که نمیگم ، خب محمد هم پول نقاشی رو خودش بده!" همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با میانجی گری مادر حل میشد یا چاره گری های من و عبدالله. این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم: "ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟" و با گفتن این جملات ، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم: "با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن!" ولی پدر که انگار غرزدن های ابراهیم را شنیده بود، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت. ابراهیم هم وارث همین تلخی های پدر بود که بی توجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند. عبدالله خاکی که از جابجایی کارتون ها روی لباسش نشسته بود، با هر دو دستش تکاند و گفت :" مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم. باید برنامه کلاس ها رو برای اول مهر مرتب کنیم." که مادر هم به نشانه تأیید سری تکان داد و با گفتن "برو مادر، خیر پیش!" داخل حیاط شد. ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله ، برای کشیدن نهار دست دست میکرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم، متوجه شدم آقای حائری، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد. پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله ، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد . کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: "حائری برامون مستأجر پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب میبره، گفت حیفه ملک خالی بیفته." صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد: »عبدالرحمن! ما ... ... ʝσłꪓ↝ ❥﴾ @romaysa_girl
🤝 دانلود این شات پرو InShot Pro 1.645.278 نرم افزار ویرایش فیلم اندروید https://www.melliandroid.com/inshot-pro.html ʝσłꪓ↝ ❥﴾ @romaysa_girl
🌸 بـِـــســــمِ اللہ الــــرَّحـمــــݩِ الــرَّحیـــــمِ 🌸
السَّلامُ عَلَىٰ مَوْلانا أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸پیامبر(ص)اینگونه بود🌸 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم پیراهن پیغمبر(ص)کهنه شده بود شخصے دوازده درهم بایشان هدیه کرد،آنجناب پول را به علے علیه السلام دادند تا از بازار پیراهنے بخرد،امیرالمؤ منین علیه السلام جامه اے بهمان مبلغ خرید وقتیکه خدمت پیغمبر (ص)آورد،فرمودند این جامه پربهاست پیراهنے پست تر از این مرا بهتر است ،آیا گمان دارے که صاحب جامه پس بگیرد؟عرضکرد نمیدانم فرمود به او رجوع کن شاید راضے شود. علیعلیه السلام پیش آنمرد رفت و گفت پیغمبر(ص)میفرماید این پیراهن براے من پربها است و جامه اے ارزان تر از این مے خواهم ،صاحب جامه راضے شد و دوازده درهم را رد کرد.فرمود وقتے پول را آوردم حضرت با من ببازار آمد تا پیراهنے بگیرد.در بین راه بکنیزے برخورد که در گوشه اے نشسته بود و گریه مے کرد،جلو رفته و سبب گریه اش را پرسید.گفت یا رسول الله مرا براے خریدارے ببازار فرستادند و چهار درهم همراه داشتم ،آن پول را گم کرده ام .پیغبر(ص)چهار درهم از پول جامه را به او داد و پیراهنے نیز بچهار درهم خریدارے کرد در بازگشت مرد مستمندے از ایشان تقاضاے لباس کرد همان پیراهن را باو دادند،باز ببازار برگشته و با چهار درهم باقیمانده پیراهن دیگرے خریدند وقتے که بحمل کنیز رسید او را هنوز گریان مشاهده کرد،پیش رفته فرمود دیگر براے چه گریه مے کنے ؟گفت دیر شده میترسم مرا بیازارند،فرمود تو جلو برو ما را بخانه راهنمائے کن همینکه بدر خانه رسیدند.بصاحب خانه سلام کردند،ولے آنها تا مرتبه سوم جواب ندادند.پیغمبر(ص)از جواب ندادن سؤ ال نمود صاحب خانه عرضکرد خواستیم سلام شما بر ما زیاد شود تا باعث زیادے نعمت و سلامتے گردد،حضرت داستان کنیز را شرح داده و تقاضاے بخشش او را کردند.صاحب کنیز گفت چون شما تشریف آوردید او را آزاد کردم آنگاه پیغمبر(ص)فرمود دوازده درهمے ندیدم که اینقدر خیر و برکت داشته باشد دو نفر برهنه را پوشانید و کنیزے را آزاد کرد ✨ج2 ناسخ حضرت رسول ص338تا341✨ ʝσłꪓ↝ ❥﴾ @romaysa_girl