🌹سلام بر ابراهیم 🌹
#پارت91
جواد در حالي كه آب از ســر و رويش ميچكيد با تعجب به اطراف نگاه ميكرد.
گفتم: چيكار كردي جواد! مگه اينجا حمامه! بعد چفيهام را دادم كه سرش را خشك كند!
٭٭٭
در يكي از روزها خبر رسيد كه ابراهيم و جواد و رضاگوديني پس از چند روز مأموريت، از سمت پاسگاه مرزي در حال بازگشت هستند. از اينكه آنها سالم بودند خيلي خوشحال شديم.
جلوي مقر شــهيد اندرزگو جمع شــديم. دقايقي بعد ماشــين آنها آمد و ايســتاد. ابراهيم و رضا پياده شــدند. بچهها خوشــحال دورشان جمع شدند و روبوسي كردند.
يكي از بچهها پرسيد: آقا ابرام، جواد كجاست؟! يك لحظه همه ساكت شدند.
ابراهيــم مكثي كرد، در حالي كه بغض كرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشين نگاه كرد.
يك نفر آنجا دراز كشيده بود. روي بدنش هم پتو قرار داشت! سكوتي كل بچهها را گرفته بود.
ابراهيم ادامه داد: جواد ... جواد! يك دفعه اشك از چشمانش جاري شد
چند نفر از بچهها با گريه داد زدند: جواد، جواد! و به ســمت عقب ماشــين رفتنــد! همينطور كه بقيه هم گريه ميكردنــد، يكدفعه جواد از خواب پريد!
نشست و گفت: چي، چي شده!؟
جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد.
بچهها با چهرههايي اشــك آلود و عصباني به دنبال ابراهيم ميگشــتند. اما ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان!
#سلام_بر_ابراهیم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5026🔜
🌹سلام بر ابراهیم 🌹
#پارت92
سلاح کمری
آخرین روزهای سال ۱۳۶۰ بود. با جمعآوری وسائل و تحویل سلاحها، آماده حرکت به سمت جنوب شدیم. بنا به دستور فرماندهی جنگ، قرار است عملیات بزرگی در خوزستان اجرا شود. برای همین اکثر نیروهای سپاه و بسیج به سمت جنوب نقل مکان کردهاند.
گروه اندرزگو به همراه بچههای سپاه گیلان غرب عازم جنوب شد. روزهای آخر، از طرف سپاه کرمانشاه خبر دادند: برادر ابراهیم هادی یک قبضه اسلحه کلت گرفته و هنوز تحویل نداده است؟
ابراهیم هر چه صحبت کرد که من کلت ندارم بی فایده بود. گفتم: ابراهیم، شاید گرفته باشی و فراموش کردی تحویل دهی؟ کمی فکر کرد و گفت: یادم هست که تحویل گرفتم. اما دادم به محمد و گفتم بیاره تحویل بده. بعد پیگیری کرد و فهمید سلاح دست محمد مانده و او تحویل نداده. یک هفته قبل هم محمد برگشته تهران.
آمدیم تهران، سراغ آدرس محمد. اما گفتند: از اینجا رفته. برگشته روستای خودشان به نام کوهپایه در مسیر اصفهان به یزد. ابراهیم که تحویل سلاح برایش خیلی اهمیت داشت گفت: بیا با هم بریم کوهپایه.
شب بود که به سمت اصفهان راه افتادیم. از آنجا به روستای کوهپایه رفتیم. صبح زود رسیدیم. هوا تقریب سرد بود، به ابراهیم گفتم: خب، کجا باید بریم!
------
گفت: خدا وسیله سازه، خودش راه رو نشان میده.
کمی داخل روستا دور زدیم. پیرزنی داشت به سمت خانه اش می رفت. او به ما که غریبه ای در آن آبادی بودیم نگاه می کرد. ابراهیم از ماشین پیاده شد. بلند گفت: سلام مادر.
پیرزن هم با برخوردی خوب گفت: سلام جانم، دنبال کسی می گردی؟! ابراهیم گفت: ننه، این ممد کوهپائی رو میشناسی؟!
پیرزن گفت: کدوم محمد!؟ ابراهیم جواب داد: همان که تازه از جبهه برگشته، سنش هم حدود بیست ساله
پیرزن لبخندی زد و گفت: بیایید اینجا، بعد هم وارد خانه اش شد. ابراهیم گفت: امیر ماشین رو پارک کن. بعد با هم راه افتادیم.
پیرزن ما را دعوت کرد، بعد صبحانه را آماده کرد و حسابی از ما پذیرایی نمود و گفت: شما سرباز اسلامید، بخورید که باید قوی باشید.
بعد گفت: محمد نوه من است، در خانه من زندگی می کند. اما الان رفته شهر، تا شب هم بر نمی گردد.
ابراهیم گفت: ننه ببخشید، این نوه شما کاری کرده که ما را از جبهه کشانده اینجا!
پیرزن با تعجب پرسید: مگه چیکار کرده؟! |
ابراهیم ادامه داد: اسلحه کلت را از من گرفته، قبل از اینکه تحویل دهد با خودش آورده، الان هم به من گفتند: باید آن اسلحه را بیاوری و تحویل دهی. پیرزن بلند شد و گفت: از دست کارهای این پسر! ابراهیم گفت: مادر خودت رو اذیت نکن. ما زیاد مزاحم نمیشیم.
پیرزن گفت: بیایید اینجا! با ابراهیم رفتیم جلوی یک اتاق، پیرزن ادامه داد: وسایل محمد توی این گنجه است. چند روز پیش من دیدم یک چیزی را آورد و گذاشت اینجا. حالا خودتان قفلش را باز کنید.
#سلام_بر_ابراهیم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5031🔜
🌹سلام بر ابراهیم🌹
#پارت93
ابراهیم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسایل کسی رفتن خوب نیست!
پیرزن گفت: اگر می توانستم خودم بازش میکردم. بعد رفت و پیچ گوشتی آورد. من هم با اهرم کردن، قفل کوچک گنجه را باز کردم.
در گنجه که باز شد اسلحه کمری داخل یک پارچه سفید روی وسائل مشخص بود. اسلحه را برداشتیم و بیرون آمدیم.
موقع خداحافظی ابراهیم پرسید: مادر، چرا به ما اعتماد کردی!؟ پیرزن جواب داد: سرباز اسلام دروغ نمیگه. شما با این چهره نورانی مگه میشه دروغ بگید!
از آنجا راه افتادیم. آمدیم به سمت تهران در مسیر کمربندی اصفهان چشمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد. گفتم: آقا ابرام، یادته سرپل ذهاب به آقائی فرمانده توپخانه ارتش بود که خیلی هم تو عملیات ها کمکمون میکرد.
گفت: آقای مداح رو میگی؟ گفتم: آره، شده فرمانده توپخانه اصفهان، الان هم شاید اینجا باشه.
گفت: بریم دیدنش. رفتیم جلوی پادگان ماشین را پارک کردم. ابراهیم پیاده شد. به سمت دژبانی رفت و پرسید: سلام، آقای مداح اینجا هستند؟
دژبان نگاهی به ابراهیم کرد. سرتا پای ابراهیم را برانداز نمود؛ مردی با شلوار کردی و پیراهن بلند و چهرهای ساده، سراغ فرمانده پادگان را گرفته!
من جلو آمدم و گفتم: اخوی ما از رفقای آقای مداح هستیم و از جبهه آمدیم. اگر امکان دارد ایشان را ببینیم.
دژبان تماس گرفت و ما را معرفی کرد. دقایقی بعد دو تاجیپ از دفتر فرماندهی به سمت درب ورودی آمد. سرهنگ مداح به محض دیدن ما، ابراهیم را بغل کرد و بوسید. با من هم روبوسی کرد و با اصرار، ما را به دفتر فرماندهی برد. بعد هم ما را به اتاق جلسات برد. حدود بیست فرمانده نظامی داخل جلسه بودند.
-----------
آقای مداح مسئول جلسه بود. دو تا صندلی برای ما آورد و ما هم در کنار اعضای جلسه نشستیم. بعدهم ایشان شروع به صحبت کردن
دوستان، همه شما من را می شناسید. من چه قبل از انقلاب، در جنگی ۹ روزه، چه در سال اول جنگ تحمیلی مدال شجاعت و ترفیع گرفتم.
گروه توپخانه من سخت ترین مأموریتها را به نحو احسن انجام داد و در همه عملیاتهایش موفق بوده. من سختترین و مهمترین دوره های نظامی را در داخل و خارج کشور گذرانده ام.
اما کسانی بودند و هستند که تمام آموخته های من را زیر سؤال بردند. بعد مثالی زد که: قانون جنگ های دنیا می گوید؛ اگر به جایی حمله می کنید که دشمن یکصد نفر نیرو دارد، شما باید سیصد نفر داشته باشی. مهمات تو هم باید بیشتر باشد تا بتوانی موفق شوی. بعد کمی مکث کرد و گفت: این آقای هادی و دوستانش کارهائی می کردند که عجیب بود.
مثلا در عملیاتی با کمتر از صد نفر به دشمن حمله کردند، اما بیش از تعداد خودشان از دشمن تلفات گرفتند و یا اسیر می آوردند. من هم پشتیبانی آنها را انجام می دادم.
خوب به یاد دارم که یکبار می خواستند به منطقه بازی دراز حمله کنند. من وقتی شرایط نیروهای حمله کننده را دیدم به دوستم گفتم: این ها حتماً شکست میخورند.
اما در آن عملیات خودم مشاهده کردم که ضمن تصرف مواضع دشمن، بیش از تعداد خودشان از دشمن تلفات گرفتند؟
یکی از افسران جوان حاضر در جلسه گفت: به آقای هادی، توضیح دهید که نحوه عملیات شما به چه صورت بوده، تا ما هم یاد بگیریم؟
ابراهیم که سر به زیر نشسته بود گفت: نه اخوي، ما کاری نکردیم. آقای مداح زیادی تعریف کردند، ما کارهای نبودیم. هر چه بود لطف خدا بود.
#سلام_بر_ابراهیم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5036🔜
🌹سلام بر ابراهیم 🌹
#پارت94
آقای مداح گفت: چیزی که ایشان و دوستانشان به ما یاد دادند این بود که دیگر مهمات و تعداد نفرات کارساز نیست. آنچه که در جنگها حرف اول را میزند روحیه نیروهاست.
اینها با یک تکبیر، چنان ترسی در دل دشمن میانداختند که از صد تا توپ و تانک بیشتر اثر داشت.
بعد ادامه داد: اینها دوستی داشتند که از لحاظ جثه کوچک، ولی از لحاظ قدرت و شهامت از آنچه فکر میکنید بزرگتر بود.
اسم او اصغر وصالی بود که در روزهای اول جنگ با نیروهایش جلوی نفوذ دشمن را گرفت و به شهادت رسید.
من از این بچههای بسیجی و با اخلاص این آیه قرآن را فهمیدم که میفرماید: اگر شما بیست نفر صابر و استوار باشید بر دویست نفر غلبه می کنید.«
ساعتی بعد از جلسه خارج شدیم. از اعضای جلسه معذرت خواهی کردیم و به سمت تهران حرکت کردیم. بین راه به اتفاقات آن روز فکر میکردم.
ابراهیم اسلحه کمری پرماجرا را تحویل سپاه داد و به همراه بچههای اندرزگو راهی جنوب شدند و به خوزستان آمدند.
دوران تقریبا چهارده ماهه گیلان غرب با همه خاطرات تلخ و شیرین تمام شد.
دورانی که حماسههای بزرگی را با خود به همراه داشت. در این مدت سه تیپ مکانیزه ارتش عراق زمین گیر حملات یک گروه کوچک چریکی بودند!
#سلام_بر_ابراهیم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5040🔜
🌹سلام بر ابراهیم🌹
#پارت95
فتح المبین
جمعی از دوستان شهید
در خوزستان ابتدا به شهر شوش رفتیم. زیارت حضرت دانیال نبی عليلا.
آنجا خبردار شدیم، کلیه نیروهای داوطلب (که حالا به نام بسیجی معروف شده اند در قالب گردان ها و تیپهای رزمی تقسیم بندی شده و جهت عملیات بزرگی آماده می شوند.
در حین زیارت، حاج علی فضلی را دیدیم. ایشان هم با خوشحالی از ما استقبال کرد. حاج علی ضمن شرح تقسیم نیروها، ما را به همراه خودش به تیپ المهدی (عج) برد. در این تیپ چندین گردان نیروی بسیجی و چند گردان سرباز حضور داشت.
حاج حسین هم بچه های اندرزگو را بین گردان ها تقسیم کرد. بیشتر بچه های اندرزگو مسئولیت شناسایی و اطلاعات گردان ها را به عهده گرفتند.
رضا گودینی با یکی از گردانها بود. جواد افراسیابی با یکی دیگر از گردان ها و ابراهیم در گردانی دیگر.
کار آمادگی نیروها خیلی سریع انجام شد. بچه های اطلاعات سپاه ماهها بود که در این منطقه کار می کردند.
تمامی مناطق تحت اشغال توسط دشمن، شناسایی شد. حتی محل استقرار گردان ها و تیپ های زرهی عراق مشخص شده بود. روز اول فروردین سال ۱۳۶۱ عملیات فتح المبين با رمز یا زهرا عالی
آغاز شد.
___
عصر همان روز از طرف سپاه، مسئولین و معاونین گردان ها را به منطقه عملیاتی بردند. از فاصله ای دور منطقه و نحوه کار را توضیح دادند. یکی از سخت ترین قسمت های عملیات به گردان های تیپ المهدی (عج) واگذار شد.
با نزدیک شدن غروب روز اول فروردین، جنب و جوش نیروها بیشتر شد. بعد از نماز، حرکت نیروها آغاز شد.
من لحظه ای از ابراهیم جدا نمی شدم. بالاخره گردان ما هم حرکت کرد. اما به دلایلی من و او عقب ماندیم! ساعت دو نیمه شب ما هم حرکت کردیم.
در تاریکی شب به جایی رسیدیم که بچه های گردان در میان دشت نشسته بودند. ابراهیم پرسید: اینجا چه می کنید!؟ شما باید به خط دشمن بزنید!
گفتند: دستور فرمانده است. با ابراهیم جلو رفتیم و به فرمانده گفت: چرا بچه ها را در دشت نگه داشتید؟ الان هوا روشن میشه، این ها جان پناه و خاکریز ندارند، کاملا هم در تیررس دشمن هستند.
فرمانده گفت: جلو ما میدان مین است، اما تخریبچی نداریم. با قرارگاه تماس گرفتیم. تخریبچی در راه است. ابراهیم گفت: نمیشه صبر کرد. بعد رو کرد به بچه ها و گفت: چند نفر داوطلب از جان گذشته با من بیان تا راه رو باز کنیم!
چند نفر از بچه ها به دنبال او دویدند. ابراهیم وارد میدان مین شد. پایش را روی زمین می کشید و جلو می رفت! بقیه هم همینطور!
هاج و واج ابراهیم را نگاه می کردم. نفس در سینه ام حبس شده بود. من در کنار بچه های گردان ایستاده بودم و او در میدان مین.
رنگ از چهره ام پریده بود. هر لحظه منتظر صدای انفجار و شهادت ابراهیم بودم! لحظات به سختی می گذشت. اما آنها به انتهای مسیر رسیدند! شکر خدا در این مسیر مین کار نشده بود.
آن شب پس از عبور از میدان مین به سنگرهای دشمن حمله کردیم. مواضع دشمن تصرف شد. اما زیاد جلو نرفتیم.
#سلام_بر_ابراهیم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5042🔜
🌹سلام بر ابراهیم 🌹
#پارت96
نزدیک صبح ابراهیم بر اثر اصابت ترکش به پهلویش مجروح شد. بچه ها هم او را سریع به عقب منتقل کردند.
صبح می خواستند ابراهیم را با هواپیما به یکی از شهرها انتقال دهند. اما با اصرار از هواپیما خارج شد. با پانسمان و بخیه کردن زخم در بهداری، دوباره به خط و به جمع بچه ها برگشت.
در حمله شب اول فرمانده و معاونین گردان ما هم مجروح شدند. برای همین علی موحد به عنوان فرمانده گردان ما انتخاب شد.
همان روز جلسه ای با حضور چند تن از فرماندهان از جمله محسن وزوایی برگزار شد. طرح مرحله بعدی عملیات به اطلاع فرماندهان رسید.
کار مهم این مرحله تصرف توپخانه سنگین دشمن و عبور از پل رفائیه بود. بچه های اطلاعات سپاه مدت ها بود که روی این طرح کار می کردند. پیروزی در مراحل بعدی، منوط به موفقیت این مرحله بود.
شب بعد دوباره حرکت نیروها آغاز شد. گروه تخریب جلوتر از بقیه نیروها حرکت می کرد، پشت سرشان علی موحد، ابراهیم و بقیه نیروها قرار داشتند.
هر چه رفتیم به خاکریز و مواضع توپخانه دشمن نرسیدیم! پس از طی شش کیلومتر راه، خسته و کوفته در یک منطقه در میان دشت توقف کردیم.
علی موحد و ابراهیم به این طرف و آن طرف رفتند. اما اثری از توپخانه دشمن نبود. ما در دشت و در میان مواضع دشمن گم شده بودیم!
با این حال، آرامش عجیبی بین بچه ها موج می زد. به طوری که تقریبا همه بچه ها نیم ساعتی به خواب رفتند.
ابراهیم بعدها در مصاحبه با مجله پیام انقلاب شماره فروردین ۱۳۶۱ می گوید: آن شب و در آن بیابان هر چه به اطراف می رفتیم چیزی جز دشت نمیدیدیم. لذا در همانجا به سجده رفتیم و دقایقی در این حالت بودیم. خدا را به حق حضرت زهراالا و ائمه معصومین قسم میدادیم.
____
او ادامه داد: در آن بیابان ما بودیم و امام زمان(عج) فقط آقا را صدا می زدیم و از او کمک می خواستیم. اصلا نمی دانستیم چه کار کنیم. تنها چیزی که به ذهن ما می رسید توسل به ایشان بود.
#سلام_بر_ابراهیم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5044🔜
🌹سلام بر ابراهیم 🌹
#پارت97
هیچکس نفهمید آن شب چه اتفاقی افتاد! در آن سجده عجیب، چه چیزی بین آنها و خداوند گفته شد؟ اما دقایقی بعد ابراهیم به سمت چپ نیروها که در وسط دشت مشغول استراحت بودند رفت! |
پس از طی حدود یک کیلومتر به یک خاکریز بزرگ می رسد. زمانی هم که به پشت خاکریز نگاه می کند. تعداد زیادی از انواع توپ و سلاح های سنگین را مشاهده می کند.
نیروهای عراقی در آرامش کامل استراحت می کردند. فقط تعداد کمی دیده بان و نگهبان در میان محوطه دیده می شد. ابراهیم سریع به سمت گردان باز گشت.
ماجرا را با علی موحد در میان گذاشت. آنها بچه ها را به پشت خاکریز آوردند. در طی مسیر به بچه ها توصیه کردند: تا نگفته ایم شلیک نکنید. در حین درگیری هم تا می توانید اسیر بگیرید. از سوی دیگر نیز گردان حبیب به فرماندهی محسن وزوایی به مقر توپخانه عراق حمله کردند.
آن شب بچه ها توانستند با کمترین درگیری و با فریاد الله اكبر و ندای یازهرا عایله توپخانه عراق را تصرف کنند و تعداد زیادی از عراقی ها را اسیر بگیرند. تصرف توپخانه، ارتش عراق را در خوزستان با مشکلی جدی روبرو
کرد. بچه ها بلافاصله لوله های توپ را به سمت عراق برگرداندند. اما به علت نبود نیروی توپخانه از آنها استفاده نشد.
توپخانه تصرف شد. ما هم مشغول پاکسازی اطراف آن شدیم. دقایقی بعد ابراهیم را دیدم که یک افسر عراقی را همراه خودش آورد! |
----------
افسر عراقی را به بچه های گردان تحویل داد. پرسیدم: آقا ابرام این کی بود؟!
جواب داد: اطراف مقر گشت می زدم. یکدفعه این افسر به سمت من آمد. بیچاره نمی دانست تمام این منطقه آزاد شده.
من به او گفتم اسیر بشه. اما او به سمت من حمله کرد. او اسلحه نداشت، من هم با او کشتی گرفتم و زدمش زمین. بعد دستش را بستم و آوردم.
نماز صبح را اطراف توپخانه خواندیم. با آمدن نیروی کمکی به حرکتمان در دشت ادامه دادیم. هنوز مقابل ما به طور کامل پاکسازی نشده بود.
یکدفعه دو تانک عراقی به س مت ما آمد! بعد هم برگشتند و فرار کردند. ابراهیم با سرعت به سمت یکی از آنها دوید. بعد پرید بالای تانک و در برجک تانک را باز کرد و به عربی چیزی گفت. تانک ایستاد و چند نفر خدمه آن پیاده شدند و تسلیم شدند.
هوا هنوز روشن نشده بود، آرایش مجدد نیروها انجام شد و به سمت جلو حرکت کردیم. بین راه به ابراهیم گفتم: دقت کردی که ما از پشت به توپخانه دشمن حمله کردیم!
با تعجب گفت: نه! چطور مگه؟! ادامه دادم: دشمن از قسمت جلو با نیروی زیادی منتظر ما بود. ولی خدا خواست که ما از راه دیگری آمدیم که به پشت مقر توپخانه رسیدیم.
به همین خاطر توانستیم این همه اسیر و غنیمت بگیریم. از طرفی دشمن تا ساعت دو بامداد آماده باش کامل بود. بعد از آن مشغول استراحت شده بودند که ما به آنها حمله کردیم!
دوباره اسرای عراقی را جمع کردیم. به همراه گروهی از بچه ها به عقب فرستادیم. بعد به همراه بقیه نیروها برای آخرین مرحله کار به سمت جلو حرکت کردیم.
#سلام_بر_ابراهیم
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5048🔜
🌹 سلام بر ابراهیم 🌹
#پارت98
مجروحیت
مرتضی پارسائیان، علی مقدم:
همه گردان ها از محورهای خودشان پیشروی کردند. ما باید از مواضع مقابلمان و سنگرهای اطرافش عبور می کردیم. اما با روشن شدن هوا کار بسیار سخت شد!
در یک قسمت، نزدیک پل رفائیه کار بسیار سخت تر بود. یک تیربار عراقی از داخل یک سنگر شلیک می کرد و اجازه حرکت را به هیچ یک از نیروها نمیداد. ما هر کاری کردیم نتوانستیم سنگر بتونی تیربار را بزنیم.
ابراهیم را صدا کردم و سنگر تیربار را از دور نشان دادم. خوب نگاه کرد و گفت: تنها راه چاره نزدیک شدن و پرتاب نارنجک توی سنگره!
بعد دو تا نارنجک از من گرفت و سینه خیز به سمت سنگرهای دشمن رفت. من هم به دنبال او راه افتادم.
در یکی از سنگرها پناه گرفتم. ابراهیم جلوتر رفت و من نگاه می کردم. او موقعیت مناسبی را در یکی از سنگرهای نزدیک تیربار پیدا کرد. اما اتفاق عجیبی افتاد. در آن سنگر یک بسیجی کم سن و سال، حالت موج گرفتگی پیدا کرده بود. اسلحه کلاش خودش را روی سینه ابراهیم گذاشت و مرتب داد میزد: می کشمت عراقی!
ابراهیم همینطور که نشسته بود دستهایش را بالا گرفت. هیچ حرفی نمیزد. نفس در سینه همه حبس شده بود. واقعا نمی دانستیم چه کار کنیم؟ چند لحظه گذشت. صدای تیربار دشمن قطع نمی شد.
______
آهسته و سینه خیز به سمت جلو رفتم. خودم را به آن سنگر رساندم. فقط دعا می کردم و می گفتم: خدایا خودت کمک کن! دیشب تا حالا با دشمن مشکل نداشتیم. اما حالا این وضع بوجود آمده.
یکدفعه ابراهیم ضربه ای به صورت آن بسیجی زد و اسلحه را از دستش گرفت. بعد هم آن بسیجی را بغل کرد! جوان که انگار تازه به حال خودش آمده بود گریه کرد. ابراهیم مرا صدا زد و بسیجی را به من تحویل داد و گفت: تا حالا تو صورت کسی نزده بودم، اما اینجا لازم بود. بعد هم به سمت تیربار رفت.
چند لحظه بعد نارنجک اول را انداخت، ولی فایده ای نداشت. بعد بلند شد و به سمت بیرون سنگر دوید. نارنجک دوم را در حال دویدن پرتاب کرد. لحظه ای بعد سنگر تیربار منهدم شد. بچه ها با فریاد الله اکبر از جا بلند شدند و به سمت جلو آمدند. من هم خوشحال به بچه ها نگاه می کردم. یکدفعه با اشاره یکی از بچه ها برگشتم و به بیرون سنگر نگاه کردم!
رنگ از صورتم پرید. لبخند بر لبانم خشک شد! ابراهیم غرق خون روی زمین افتاده بود. اسلحه ام را انداختم و به سمت او دویدم.
درست در همان لحظه انفجار، یک گلوله به صورت داخل دهان) و یک گلوله به پشت پای او اصابت کرده بود. خون زیادی از او می رفت. او تقريبا بیهوش روی زمین افتاده بود. داد زدم: ابراهیم!
با کمک یکی از بچه ها و با یک ماشین، ابراهیم و چند مجروح دیگر را به بهداری ارتش در دزفول رساندیم.
ابراهيم تا آخرین مرحله کار حضور داشت، در زمان تصرف سنگرهای پایانی دشمن در آن منطقه، مورد اصابت قرار گرفت.
بین راه دائم گریه می کردم. ناراحت بودم، نکند ابراهیم... نه، خدا نکنه، از طرفی ابراهیم در شب اول عملیات هم مجروح شده بود. خون زیادی از بدنش رفت. حالا معلوم نیست بتواند مقاومت کند.
#سلام_بر_ابراهیم
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5052🔜
🌹سلام بر ابراهیم 🌹
#پارت99
پزشک بهداری دزفول گفت: گلولهای که به صورت خورده به طرز معجزه آسائی از گردن خارج شده، اما به جایی آسیب نرسانده. اما گلوله ای که به پا اصابت کرده قدرت حرکت را گرفته، استخوان پشت پا خرد شده. از طرفی زخم پهلوی او باز شده و خونریزی دارد. لذا برای معالجه باید به تهران منتقل شود.
ابراهیم به تهران منتقل شد. یک ماه در بیمارستان نجمیه بستری بود. چندین عمل جراحی روی ابراهیم انجام شد و چند ترکش ریز و درشت را هم از بدنش خارج کردند.
ابراهیم در مصاحبه با خبرنگاری که در بیمارستان به سراغ او آمده بود گفت: با اینکه بچه ها برای این عملیات ماهها زحمت کشیدند و کار اطلاعاتی کردند. اما با عنایت خداوند، مادر فتح المبين عملیات نکردیم! ما فقط راهپیمائی کردیم و شعارمان یا زهرا خالی بود. آنجا هر چه که بود نظر عنایت خود خانم حضرت صدیقه طاهره عالی بود.
ابراهیم ادامه داد: وقتی در صحرای بچه ها را به این طرف و آن طرف می بردیم و همه خسته شده بودند، سجده رفتم و توسل پیدا کردم به امام زمان (عج)
از خود حضرت خواستیم که راه را به ما نشان دهد. وقتی سر از سجده برداشتم بچه ها آرامش عجیبی داشتند، اکثر خوابیده بودند. نسیم خنکی هم می وزید.
من در مسیر آن نسیم حرکت کردم. چیز زیادی نرفتم که به خاکریز اطراف مقر توپخانه رسیدم. در پایان هم وقتی خبرنگار پرسید: آیا پیامی برای مردم دارید؟ گفت: «ما شرمنده این مردم هستیم که از شام شب خود می زنند و برای رزمندگان می فرستند. خود من باید بدنم تکه تکه شود تا بتوانم نسبت به این مردم ادای دین کنم!»
ابراهیم به خاطر شکستگی استخوان پا، قادر به حرکت نبود. پس از مدتی بستری شدن در بیمارستان به خانه آمد و حدود شش ماه از جبهه ها دور بود. اما در این مدت از فعالیت های اجتماعی و مذهبی در بین بچه های محل و مسجد غافل نبود.
#سلام_بر_ابراهیم
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5054🔜
🌹سلام بر ابراهیم🌹
#پارت100
مداحی
امیرمنجر، جواد شیرازی
ابراهیم در دوران دبیرستان به همراه دوستانش هیئت جوانان وحدت اسلامی را بر پا کرد.
او منشاء خیر برای بسیاری از دوستان شد. بارها به دوستانش توصیه می کرد که برای حفظ روحیه دینی و مذهبی از تشکیل هیئت در محله ها غافل نشوید. آن هم هیئتی که سخنرانی محور اصلی آن باشد.
یکی از دوستانش نقل می کرد که: سال ها پس از شهادت ابراهیم در یکی از مساجد تهران مشغول فعالیت فرهنگی بودم. روزی در این فکر بودم که با چه وسیله ای ارتباط بچه ها را با مسجد و فعالیتهای فرهنگی حفظ کنیم؟
همان شب ابراهیم را در خواب دیدم. تمامی بچه های مسجد را جمع کرده و می گفت: از طریق تشکیل هیئت هفتگی، بچه ها را حفظ کنید! |
بعد در مورد نحوه کار توضیح داد و... ما هم این کار را انجام دادیم. ابتدا فکر نمی کردیم موفق شویم. ولی با گذشت سال ها، هنوز از طریق هیئت هفتگی با بچه ها ارتباط داریم.
مرام و شيوه ابراهیم در برخورد با بچه های محل نیز به همین صورت بود. او پس از جذب جوانان محل به ورزش، آنها را به سوی هیئت و مسجد سوق میداد و می گفت: وقتی دست بچه ها توی دست امام حسین ای قرار بگیره مشکل حل میشه. خود آقا نظر لطفش را به آنها خواهد داشت.
----------------
ابراهیم از همان دوران دبیرستان شروع به مداحی کرد. بقیه را هم به خواندن و مداحی کردن ترغیب می کرد. هر هفته در هیئت جوانان وحدت اسلامی به همراه شهید عبدالله مسگر حضور داشت و مداحی می کرد.
این مجموعه چیزی فراتر از یک هیئت بود. در رشد مسائل اعتقادی و حتی سیاسی بچه ها بسیار تأثیرگذار بود.
دعوت از علمائی نظیر علامه محمد تقی جعفری و حاج آقا نجفی و استفاده از شخصیت های سیاسی، مذهبی جهت صحبت، از فعالیت های این هیئت بود.
لذا مأموران ساواک روی این هیئت دقت نظر خاصی داشتند و چند بار جلوی تشکیل جلسات آن را گرفتند.
ابراهیم، مداحی را از همین هیئت و همچنین هنگامی که ورزش باستانی انجام میداد آغاز کرد. در دوران انقلاب و بعد از آن به اوج خود رسید. اما نکته مهمی
که رعایت می کرد این بود که می گفت: برای دل خودم می خوانم. سعی می کنم بیشتر خودم استفاده کنم و نیت غیر خدایی را در مداحی وارد نکنم.
- تمام -
#سلام_بر_ابراهیم
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5058🔜
12928-fa-takhte sefid-1-s.pdf
883.2K
💠 مژده به همه مربیان کودک و معلمان محترم و مادران عزیزی که می خواهند کودکان و فرزندان را با #امام_زمان (عج) آشنا کنند
📕 دانلود کامل و #حلال کتاب دو جلدی " تخته سفید " ، کتابی عالی جهت آموزش مباحث #مهدویت به کودکان و نوجوانان
🔗 فایل جلد اول 👆
🔗 جلد دوم را از پست پایین دریافت بفرمایید.
✍️ این کتاب توسط استاد محمد یوسفیان از اساتید متخصص واحد کودک و نوجوان مرکز تخصصی مهدویت کشور نوشته شده است ، نوش جان شما مربیان و مادران گرامی ،
#معرفی_کتاب
@ma_va_o
12929-fa-takhte sefid-2-s.pdf
970.2K
📕 جلد دوم کتاب " تخته سفید "
✍️ این کتاب توسط استاد محمد یوسفیان از اساتید متخصص واحد کودک و نوجوان مرکز تخصصی مهدویت کشور نوشته شده است ، نوش جان شما مربیان و مادران گرامی ،
#معرفی_کتاب
@ma_va_o
به سوی خورشید.pdf
1.03M
💠 یک کتاب عالی دیگر در راستای آموزش #مهدویت به کودکان ابتدایی
📕 کتاب " به سوی خورشید "
👌 پر از داستان و شعر و مسابقه و حدیث مهدوی ویژه بچه ها
دانلود #حلال و #رایگان و نشر آزاد
#معرفی_کتاب
@ma_va_o
🌹سلام بر ابراهیم 🌹
#پارت101
روی موتور نشسته بود. به زیبایی شروع به خواندن اشعاری برای حضرت زهرا عالیت نمود.
خیلی جالب و سوزناک بود. از ابراهیم خواستم که در هیئت همان اشعار را به همان سبک بخواند، اما زیر بار نرفت! می گفت: اینجا مداح دارند، من هم که اصلا صدای خوبی ندارم، بی خیال شو..
اما می دانستم هر وقت کاری بوی غیر خدا بدهد، یا باعث مطرح شدنش شود ترک میکند. در مداحی عادات جالبی داشت. به بلندگو، اکو و ... مقید نبود. بارها میشد که بدون بلندگو میخواند.
در سینه زنی خیلی محکم سینه میزد میگفت: اهل بیت همه وجودشان را برای اسلام دادند. ما همین سینه زنی را باید خوب انجام دهیم.
-----------
در عروسی ها و در عزاها هر جا میدید وظیفه اش خواندن است می خواند. اما اگر می فهمید به غیر از او مداح دیگری هست، نمی خواند و بیشتر به دنبال استفاده بود.
ابراهيم مصداق حدیث نورانی امام رضا عالی بود که می فرماید: «هر کس برای مصائب ما گریه کند و دیگران را بگریاند، هر چند یک نفر باشد اجر او با خدا خواهد بود.
هر که در مصیبت ما چشمانش اشک آلود شود و بگرید، خداوند او را با ما محشور خواهد کرد.»
در عزاداری ها حال خوشی داشت. خیلی ها با وجود ابراهیم و عزاداری او شور و حال خاصی پیدا می کردند.
ابراهیم هر جایی که بود آنجا را کربلا می کرد! گریه ها و ناله های ابراهیم شور عجیبی ایجاد می کرد. نمونه آن در اربعین سال ۱۳۶۱ در هیئت عاشقان حسین عالی بود.
بچه های هیئتی هرگز آن روز را فراموش نمی کنند. ابراهیم ذکر حضرت زینب ای را می گفت.
او شور عجیبی به مجلس داده بود. بعد هم از حال رفت و غش کرد! آن روز حالتی در بچه ها پیدا شد که دیگر ندیدیم. مطمئن هستم به خاطر سوز درونی و نفس گرم ابراهیم، مجلس اینگونه متحول شده بود.
ابراهیم در مورد مداحی حرف های جالبی می زد. می گفت: مداح باید آبروی اهل بیت را در خواندنش حفظ کند، هر حرفی نزند. اگر در مجلسی شرایط مهیا نبود روضه نخواند و...
ابراهیم هیچوقت خودش را مداح حساب نمی کرد. ولی هر جا که می خواند شور و حال عجیبی را ایجاد می کرد.
------
ذکر شهدا را هیچ وقت فراموش نمی کرد. چند بیت شعر آماده کرده بود که اسم شهدا على الخصوص اصغر وصالی و علی قربانی را می آورد و در بیشتر مجالس می خواند.
#سلام_بر_ابراهیم
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5061🔜
🌹سلام بر ابراهیم🌹
#پارت102
شب تاسوعا بود. در مسجد، عزاداري باشكوهي برگزار شد. ابراهيم در ابتدا خيلي خوب ســينه ميزد. اما بعد، ديگــر او را نديدم! در تاريكي مجلس، در گوشهاي ايستاده و آرام سينه ميزد.
سينه زني بچهها خيلي طولاني شــد. ساعت دوازده شب بود كه مجلس به پايان رسيد.
موقع شــام همه دور ابراهيم حلقه زدند. گفتم: عجب عزاداري باحالي بود، بچهها خيلي خوب سينه زدند.
ابراهيم نگاه معني داري به من و بچهها كرد و گفت: عشقتان را براي خودتان نگه داريد!
وقتي چهرههاي متعجب ما را ديد ادامه داد: اين مردم آمدهاند تا در مجلس
قمربنيهاشم خودشان را براي يكسال بيمه كنند.
وقتي عزاداري شــما طولاني ميشــود، اينها خسته ميشــوند. شما بعد از مقداري عزاداري شام مردم را بدهيد.
بعد هرچقدر ميخواهيد ســينه بزنيد و عشــقبازي كنيد، نگذاريد مردم در مجلس اهلبيت احساس خستگي كنند.
#سلام_بر_ابراهیم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5066🔜
🌹سلام بر ابراهیم 🌹
#پارت103
مجلس حضرت زهرا
روایتگران جمعا از دوستان
به جلســه مجمع الذاكرين رفته بوديم، در مســجد حاجابوالفتح. درجلســه
اشــعاري در فضايــل حضــرت زهرا3خوانده شــد كه ابراهيــم آنها را
مينوشت. آخر جلسه حاج علي انساني شروع به روضهخواني كرد.
ابراهيم از خود بيخود شــده بود! دفترچه شعرش را بست و با صدايي بلند
گريه ميكرد. من از اين رفتار ابراهيم بسيارتعجب كردم. جلسه که تمام شد به
سمت خانه راه افتاديم. در بين راه گفت:
»آدم وقتي به جلسه حضرت زهرا 3 وارد ميشه بايد حضور ايشان
را حس كنه. چون جلسه متعلق به حضرت است.«
٭٭٭
يك شب به اصرار من به جلسه عيدالزهرا3 رفتيم. فكر ميكردم ابراهيم
كه عاشق حضرت صديقه است خيلي خوشحال ميشود.
مداح جلســه، مث ًال براي شــادي حضرت زهرا حرفهاي زشتي را به
زبانآورد! اواسط جلسه ابراهيم به من اشاره كرد و با هم از جلسه بيرون رفتيم.
در راه گفتم: فكر ميكنم ناراحت شديد درسته!؟
ابراهيم در حالي كه آرامش هميشگي را نداشت رو به من كرد و در حاليكه
دستش را با عصبانيت تكان ميدادگفت: توي اين مجالس خدا پيدا نميشه،
هميشــه جايي برو كه حرف از خدا و اهل بيت باشه. چند بار هم اين جمله را
تكــرار كرد. بعدها وقتي نظر علمــا را در مورد اين مجالس و ضرورت حفظ
#سلام_بر_ابراهیم
#رسانه
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5068🔜
🌹سلام بر ابراهیم 🌹
#پارت104
وحدت مسلمین مشاهده کردم به دقت نظر ابراهیم بیشتر پی بردم.
در فتح المبين وقتی ابراهیم مجروح شد، سریع او رابه دزفول منتقل کردیم و در سالنی که مربوط به بهداری ارتش بود قرار دادیم. مجروحین زیادی در آنجا بستری بودند.
سالن بسیار شلوغ بود. مجروحین آه و ناله می کردند، هیچ کس آرامش نداشت. بالاخره یک گوشه ای را پیدا کردیم و ابراهیم را روی زمین خوابانديم.
پرستارها زخم گردن و پای ابراهیم را پانسمان کردند. در آن شرایط اعصاب همه به هم ریخته بود، سر و صدای مجروحین بسیار زیاد بود. ناگهان ابراهیم با صدائی رسا شروع به خواندن کرد!
شعر زیبایی در وصف حضرت زهرا عالی خواند که رمز عملیات هم نام مقدس ایشان بود. برای چند دقیقه سکوت عجیبی سالن را فرا گرفت! هیچ مجروحی ناله نمی کرد! گوئی همه چیز ردیف و مرتب شده بود.
به هر طرف که نگاه می کردی آرامش موج می زد! قطرات اشک بود که از چشمان مجروحین و پرستارها جاری می شد، همه آرام شده بودند؛
خواندن ابراهیم تمام شد. یکی از خانم دکترها که مسن تر از بقیه بود و حجاب درستی هم نداشت جلو آمد. خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود.
آهسته گفت: تو هم مثل پسرمی! فدای شما جوونها! بعد نشست و سر ابراهیم را بوسید! قیافه ابراهیم دیدنی بود. گوش هایش سرخ شد. بعد هم از خجالت ملافه را روی صورتش انداخت.
ابراهیم همیشه می گفت: بعد از توکل به خدا، توسل به حضرات معصومین مخصوصا حضرت زهرا ليلا حلال مشکلات است
________
برای ملاقات ابراهیم رفته بودیم بیمارستان نجمیه. دور هم نشسته بودیم. ابراهیم اجازه گرفت و شروع به خواندن روضه حضرت زهراعالیت نمود. دو نفر از پزشکان آمدند و از دور نگاهش می کردند. با تعجب پرسیدم: چیزی شده!؟ گفتند: نه، ما در هواپیما همراه ایشان بودیم. مرتب از هوش می رفت و به هوش می آمد. اما در آن حال هم با صدایی زیبا در وصف حضرت مداحی می کرد.
#سلام_بر_ابراهیم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5072🔜
🌹سلام بر ابراهیم 🌹
#پارت105
تابستان شصت و يك
ابراهيم در تابستان 1361 که به خاطر مجروح شدن تهران بود، پيگير مسائل
آموزش و پرورش شد.
در دورههاي تكميلي ضمن خدمت شركت كرد. همچنين چندين برنامه و
فعاليت فرهنگي را در همان دوران كوتاه انجام داد.
٭٭٭
بــا عصاي زير بغــل از پلههــاي اداره كل آموزش و پرورش بــاال و پايين
ميرفت. آمدم جلو و سالم كردم.
گفتم:آقا ابرام چي شده؟! اگه كاري داري بگو من انجام ميدم.
گفت: نه،كار خودمه.
بعــد به چند اتــاق رفت وامضاءگرفت. كارش تمام شــد. ميخواســت از
ساختمان خارج شود.
پرسيدم: اين برگه چي بود. چرا اينقدر خودت را اذيت كردي!؟
گفت: يك بنده خدا دو سال معلم بوده. اما هنوز مشكل استخدام داره. كار
او را انجام دادم.
پرسيدم: از بچههاي جبهه است!؟
گفت: فكر نميكنم، اما از من خواست برايش اين كار را انجام دهم. من هم
ديدم اين كار از من ساخته است، براي همين آمدم.
#سلام_بر_ابراهیم
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5076🔜
سلام بر ابراهیم 1
#پارت106
تابستان شصت و يك
بعد ادامه داد: آدم هر كاري كه ميتواند بايد براي بندههاي خدا انجام دهد.
مخصوصًا اين مردم خوبي كه داريم.
هر كاري كه از ما ساخته است. بايد برايشان انجام دهيم. نشنيدي كه حضرت
امام فرمودند: »مردم ولي نعمت ما هستند.«
٭٭٭
ابراهيم را در محل همه ميشناختند. هركسي با اولين برخورد عاشق مرام و
رفتارش ميشد.
هميشــه خانه ابراهيم پر از رفقا بود. بچههايي كه از جبهه ميآمدند، قبل از
اينكه به خانه خودشان بروند به ابراهيم سر ميزدند.
يك روز صبح امام جماعت مســجد محمديه)شــهدا( نيامده بود. مردم به
اصرار، ابراهيم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند.
وقتي حاج آقا مطلع شــد خيلي خوشحال شــد و گفت: بنده هم اگر بودم
افتخار ميكردم كه پشت سر آقاي هادي نماز بخوانم.
٭٭٭
ابراهيم را ديدم كه با عصاي زير بغل در كوچه راه ميرفت. چند دفعهاي به
آسمان نگاه كرد و سرش را پايين انداخت.
رفتم جلو و پرسيدم: آقا ابرام چي شده!؟
اول جواب نميداد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا اين موقع حداقل يكي
از بندگان خدا به ما مراجعه ميكرد و هر طور شده مشكلش را حل ميكرديم.
اما امروز از صبح تا حاال كســي به من مراجعه نكرده! ميترســم كاري كرده
باشم كه خدا توفيق خدمت را از من گرفته باشد!
#سلام_بر_ابراهیم
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5080🔜
🌹سلام بر ابراهیم 🌹
#پارت107
روش تربیت
)
منزل ما نزديك خانه آقا ابراهيم بود. آن زمان من شــانزده ســال داشتم. هر
روز بــا بچهها داخــل کوچه واليبال بازي ميکرديم. بعد هم روي پشــت بام
مشغول کفتر بازي بودم!
آن زمان حدود 170 كبوتر داشــتم. موقع اذان که ميشــد برادرم به مسجد
ميرفت. اما من اهل مسجد نبودم.
عصر بود و مشغول واليبال بوديم. ابراهيم جلوي درب منزلشان ايستاده بود
و با عصاي زير بغل بازي ما را نگاه ميکرد. در حين بازي توپ به ســمت آقا
ابراهيم رفت.
من رفتم که توپ را بياورم. ابراهيم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ را
روي انگشت شصت به زيبائي چرخاند وگفت: بفرمائيد آقا جواد!
از اينکه اســم مرا ميدانست خيلي تعجب کردم. تا آخر بازي نيم نگاهي به
آقا ابراهيم داشتم. همهاش در اين فکر بودم که اسم مرا از کجا ميداند!
چند روز بعد دوباره مشغول بازي بوديم. آقا ابراهيم جلوآمد و گفت: رفقا،
ما رو بازي ميديد؟ گفتيم: اختيار داريد، مگه واليبال هم بازي ميکنيد!؟
ُ گفت: خب اگه بلد نباشــيم از شــما ياد ميگيريم. عصا راكنار گذاشــت،
درحالي كه لنگ لنگان راه ميرفت شروع به بازي کرد.
تا آن زمان نديده بودم کسي اينقدر قشنگ بازي کند!
#سلام_بر_ابراهیم
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5085🔜
سلام بر ابراهیم
#پارت108
او هنوز مجروح بود. مجبور بود يكجا بايستد. اما خيلي خوب ضربه ميزد.
خيلي خوب هم توپها را جمع ميکرد.
شــب به برادرم گفتم: اين آقا ابراهيم رو ميشناســي؟ عجب واليبالي بازي ميکنه!
برادرم خنديد و گفت: هنوز او را نشناختي! ابراهيم قهرمان واليبال دبيرستانها بوده. تازه قهرمان کشتي هم بوده!
با تعجب گفتم: جدي ميگي؟! پس چرا هيچي نگفت!
برادرم جواب داد: نميدونم، فقط بدون که آدم خيلي بزرگيه!
چند روز بعد دوباره مشــغول بــازي بوديم.آقا ابراهيم آمــد. هر دو طرف دوست داشتند با تيم آنها باشد. بعد هم مشغول بازي شديم. چقدر زيبا بازي ميکرد.
آخر بازي بود. از مسجد صداي اذان ظهر آمد. ابراهيم توپ را نگه داشت و بعد گفت: بچهها ميآييد برويم مسجد؟!
گفتيم: باشه، بعد با هم رفتيم نماز جماعت.
چند روزي گذشت و حسابي دلداده آقا ابراهيم شديم. به خاطر او ميرفتيم مسجد. يکبار هم ناهار ما را دعوت کرد و كلي با هم صحبت كرديم. بعد از آن هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم.
اگر يك روز او را نميديدم دلم برايش تنگ ميشد. واقعاً ناراحت ميشدم.
يک بار با هم رفتيم ورزش باســتاني. خلاصه حسابي عاشق اخلاق و رفتارش شده بودم. او با روش محبت و دوستي ما را به سمت نماز و مسجد كشاند.
اواخر مجروحيت ابراهيم بود. ميخواســت برگردد جبهه، يک شب توي كوچه نشســته بوديم، براي من از بچههاي ســيزده، چهارده ساله در عمليات فتحالمبين ميگفت.
همينطور صحبت ميكرد تا اينکه با يک جمله حرفش را زد: آنها با اينکه...
#سلام_بر_ابراهیم
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5089🔜
🌹سلام بر ابراهیم 🌹
#پارت109
ســن و هيکلشــان از تو کوچکتر بود ولي با توکل به خدا چه حماســههائي
آفريدند.
تو هم اينجا نشستهاي و چشمت به آسمانه که کفترهات چه ميکنند!!
فرداي آن روز همه كبوترها را رد کردم. بعد هم عازم جبهه شدم.
از آن ماجرا ســالها گذشــت. حاال که کارشناس مســائل آموزشي هستم
ميفهمم که ابراهيم چقدر دقيق و صحيح کار تربيتي خودش را انجام ميداد.
او چــه زيبا امر به معروف و نهي از منكرميکــرد. ابراهيم آنقدر زيبا عمل
ميکرد کــه الگوئي براي مدعيان امر تربيت بــود. آن هم در زماني كه هيچ
حرفي از روشهاي تربيتي نبود.
٭٭٭
نيمه شــعبان بود. با ابراهيم وارد کوچه شديم چراغاني کوچه خيلي خوب
بود. بچههاي محل انتهاي کوچه جمع شده بودند. وقتي به آنها نزديک شديم
همه مشغول ورق بازي و شرط بندي و... بودند!
ابراهيم با ديدن آن وضعيت خيلي عصباني شــد. اما چيزي نگفت. من جلو
آمدم و آقا ابراهيم را معرفي کردم و گفتم:
ايشان از دوستان بنده و قهرمان واليبال و کشتي هستند. بچهها هم با ابراهيم
سالم و احوالپرسي کردند.
بعد طوري که کسي متوجه نشود، ابراهيم به من پول داد و گفت: برو ده تا
بستني بگير و سريع بيا.
آن شــب ابراهيــم با تعدادي بســتني و حرف زدن و گفتــن و خنديدن، با
بچههاي محل ما رفيق شد.
درآخر هم از حرام بودن ورق بازي گفت. وقتي از كوچه خارج ميشديم
تمام كارتها پاره شده و در جوب ريخته شده بود!
#سلام_بر_ابراهیم
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5092🔜
🌹سلام بر ابراهیم🌹
#پارت110
برخورد صحیح
جمعی از دوستان شهید
از خیابان ۱۷ شهریور عبور می کردیم. من روی موتور پشت سر ابراهیم بودم. ناگهان یک #موتورسوار دیگر با سرعت از داخل کوچه وارد #خیابان شد. پیچید جلوی ما و ابراهیم شدید ترمز کرد.
#جوان موتور سوار که قیافه و ظاهر درستی هم نداشت، داد زد: هو! چیکار می کنی؟! بعد هم ایستاد و با عصبانیت ما را نگاه کرد؟
همه می دانستند که او مقصر است. من هم دوست داشتم #ابراهیم با آن بدن قوی پائین بیاید و جوابش را بدهد.
ولی ابراهیم با لبخندی که روی لب داشت در جواب عمل زشت او گفت: سلام خسته نباشید!
موتور سوار #عصبانی یکدفعه جا خورد. انگار توقع چنین برخوردی را نداشت. کمی مکث کرد و گفت: سلام، معذرت میخوام، شرمنده.
بعد هم حرکت کرد و رفت. ما هم به راهمان ادامه دادیم. ابراهیم در بین راه شروع به صحبت کرد. سؤالاتی که در ذهنم ایجاد شده بود را جواب داد:
دیدی چه اتفاقی افتاد؟ با یک س لام عصبانیت طرف خوابید. تازه #معذرت خواهی هم کرد. حالا اگر می خواستم من هم داد بزنم و دعوا کنم. جز اینکه اعصاب و #اخلاقم را به هم بریزم هیچ کار دیگری نمی کردم.
--------------
روش امر به معروف و نهی از منکر ابراهیم در نوع خود بسیار جالب بود. اگر می خواست بگوید که کاری را نکن سعی می کرد غیر مستقیم باشد.
#سلام_بر_ابراهیم
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
5094🔜
🌹سلام بر ابراهیم 🌹
#پارت111
مثلا دلایل بدی آن کار از لحاظ پزشکی، اجتماعی و ... اشاره می کرد تا شخص، خودش به نتیجه لازم برسد. آنگاه از دستورات دین برای او دلیل می آورد.
یکی از رفقای ابراهیم گرفتار چشم چرانی بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار غیر اخلاقی می گشت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهر کردن نتوانسته بودند رفتار او را تغییر دهند.
در آن شرایط کمتر کسی آن شخص را تحویل می گرفت. اما ﷼ابراهیم خیلی با او گرم گرفته بود! حتی او را با خودش به زورخانه می آورد و جلوی دیگران خیلی به او احترام می گذاشت.
مدتی بعد ابراهیم با او صحبت کرد. ابتدا او را #غیرتی کرد و گفت: اگر کسی به دنبال مادر و خواهر تو باشد و آنها را اذیت کند چه می کنی؟ آن پسر با عصبانیت گفت: چشماش رو در می یارم. ابراهیم خیلی با آرامش گفت: ب پسر، تو که برای ناموس خودت اینقدر غیرت داری، چرا همان کار اشتباه را انجام میدی؟!
بعد ادامه داد: ببین اگر هر کسی به دنبال #ناموس دیگری باشد جامعه از هم می پاشد و سنگ روی سنگ بند نمی شود.
بعد ابراهیم از #حرام بودن نگاه به #نامحرم حرف زد. حدیث پیامبر اکرم ا را گفت که فرمودند:
چشمان خود را از #نامحرم ببندید تا عجایب را ببینید.» ا بعد هم دلایل دیگر آورد. آن پسر هم تأیید می کرد. بعد گفت: تصمیم خودت را بگیر، اگه می خواهی با ما رفیق باشی باید این کارها را ترک کنی.
___
برخورد خوب و دلایلی که ابراهیم آورد باعث تغییر کلی در رفتارش شد. او به یکی از بچه های #خوب محل تبدیل شد. همه خلاف کاری های گذشته را کنار گذاشت. این پسر نمونه ای از افرادی بود که #ابراهیم با برخورد #خوب و استدلال و #صحبت کردن های به موقع، آنها را #متحول کرده بود.
نام این پسر هم اکنون بر روی یکی از کوچه های محله ما نقش بسته است؟
#سلام_بر_ابراهیم
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5099🔜