#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت316
احتمال این که قاتل کیارش محکوم بشه زیاده، البته گفت حالا حالاها طول می کشه تا به اون مرحله برسه که حکم قطعی روبدن
لقمهی دهانم را قورت دادم و دست ازغذا کشیدم
تکیه دادم به صندلی ام و در چشم های مادر دقیق شدم
می توانستم منظورش را از این مقدمه چینی بفهمم ، نگاهی به مژگان انداختم
لبخند رضایت آمیزی روی لبهایش بود.
–چی شده مامان؟ اصل مطلب روبگید، این حرفها رو وکیلمون دفعهی پیش به خودمم گفت، حرف تازه ای نیست. منم می دونم طول می کشه تا حکم رو بدن
مادر مِن ومِنی کرد و گفت:
–راستش دلم واسه زن وبچش می سوزه، حالا پدر اون بچه ها یه غلطی کرده بچه هاش چه گناهی دارن که باید یتیم بشن. بارفتن کیارش ببین چطور توی خانواده ی ما همه چی بهم ریخته، درست نیست ما بادستهای خودمون یه خانواده دیگه رو شبیه خودمون کنیم. به خصوص که اون خودشم بارها قسم خورده که کیارش خودش پاش سُرخورده وافتاده و اونم ازترسش فرارکرده.
باچشم های گردشده نگاهش کردم
–مامان این حرفها روشما دارید می زنید؟ شما که خودتون اولین نفری بودید که حرف قصاص رو زدید
–اون موقع حالم خیلی بدبود و فکر می کردم فقط باقصاص دلم خنک میشه
اما حالا می بینم مژگان و توام راضی به قصاص نیستید و اون طرفم میگه کیارش رو نکشته، اگه راست گفته باشه چی؟
التماسهای زن و بچهاش هم دلم رو می سوزونه. الان اونام آلاخون والاخون هستن. زندگی اونها هم بهم ریخته.
نفس عمیقی کشیدم.
–مامان جان من که گذاشتم به عهدهی خودتون هر جورصلاح می دونید، اصل کار شما هستید نه ما. منم امروز که زن ودخترش رو جلوی در دیدم دلم خواست که یه کاری براشون انجام بدم. خیلی مظلوم بودند به خصوص دخترش
مژگان فوری خودش را به میز ناهار خوری رساند و نشست صندلی کناری من و رو به مادر گفت:
–مامان جان دیدیدگفتم آرش موافقه آرش اونقدر دلسوز و مهربونه که اصلا دلش نمیاد حتی به قصاص فکر کنه
سوالی نگاهش کردم.
–حالاچی شده این قضیه اینقدر یهو براتون مهم شده؟
مژگان به بشقاب غذای من چشم دوخت وگفت:
–خب چون خودم توی شرایطی هستم که می تونم اونارو درک کنم ، تنهایی خیلی سخته بخصوص بابچه، حالا من یه دونه بچه دارم اینقدر سختمه، اون خانم که سه تا بچه داره می خوادچیکارکنه؟
پوفی کردم و گفتم:
–مگه توتنهایی؟ چرا سختته؟ چیزی کم و کسرداری؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
–نه همه چی هست. منظورم این چیزها نبود ، بعدهم بلندشد و به طرف اتاق رفت
سرم را به طرف مادر خم کردم و آرام گفتم:
–این چی میگه؟
–هیچی بابا، مگه اون دفعه بهت نگفتم یکم حواست بیشتر بهش باشه. منظورش همونه دیگه ، میگه آرش از این که من توی این خونه ام ناراحته.
یاد حرف راحیل افتادم، واقعا زنها جنس خودشان را بهتر از هر کسی می شناسند. حتی اگر هم کوتاه میآمد این مژگان بود که ناسازگاری میکرد.
–مامان این خیلی بی انصافیه، من به خاطر شماها نامزدم رو ول کردم اونوقت...
مادر حرفم را برید.
–همون دیگه، میگه آرش من رومقصر می دونه و ازدستم ناراحته ، آرش جان باهاش صحبت کن، گناه داره پسرم...
واسه رضایت دادن هم فردا به وکیل زنگ بزن بریم رضایت بدیم
دستهایم را در هم گره زدم و گفتم:
–باشه مامان، هرچی شما بگید ، هم رضایت میدیم، هم باهاش صحبت می کنم. ولی مامان کاش، هر وقت همه چی به نفع خودمونه یاد درک کردن نیوفتیم همیشه درک داشته باشیم ، مژگان حالا که میبینه...
مادر بلندشد و نگذاشت ادامه دهم ، با گفتن هیس سرم را در آغوشش گرفت و با بغض گفت:
–همه ی امید ما تویی پسرم ، میدونم منظورت چیه، ولی نگو، هیچی نگو، یه وقت میشنوه
سرم را عقب کشیدم و آرام گفتم:
–شما با این کاراتون خودتونم دارید عذاب میکشید ، چرا اینقدر ملاحظه میکنید آخه؟
مادر دوباره نشست ، آهی کشید و کنار گوشم گفت:
–من دل راحیل رو شکوندم بایدم عذاب بکشم ، همیشه دعا میکنم که خوشبخت بشه، بعضی راهها رو نباید بری چون دیگه برگشتی نداره
پسرم حداقل تو کمک کن که بدتر نشه، اگر پشت هم باشیم میتونیم خانواده ی شادی باشیم ، چند وقت دیگه که سارنا یه کم بزرگتر شد و مژگان تونست از عهدش بربیاد میرید سر خونه زندگی خودتون، از الان سعی خودت رو بکن که اون موقع سر هر چیزی مژگان قهر نکنه و دعواتون نشه. به این فکر کن اونم دل شکستس...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت317
بلند شدم و به طرف اتاق مادر رفتم. مژگان روی تخت مادر نشسته بود و سرش در گوشیاش بود. بادیدنم گوشی را کنارگذاشت و لبخند زورکی زد.
نمی دانستم باید چه بگویم. باید حرفی میزدم ، بی مقدمه همانطور که روی تخت می نشستم پرسیدم:
–قضیه ی خونه چی شد؟
–به گهواره سارنا زل زد و گفت:
–همین که به فریدون گفتم موافقم وازش قولی که قراربود رو گرفتم، به دو روز نکشید که یه مشتری واسه خونه فرستاد.
تعجب کردم.
–از اونجا چطوری مشتری فرستاد؟ یعنی به این زودی فروخته شد؟ خودش پس چی؟ نمیاد؟
–نه هنوز ، ولی می دونم به هفته نمی کشه که قولنامه می کنیم، داداش من رو تو نمی شناسی. آمدنش که باید بیاد برای سند زدن.
راجع به حرفهای اون روز هم عذر خواهی کرد، گفت مست بوده نفهمیده چی گفته. گفت یه کم درگیره...
حرفش را بریدم.
–در گیره یا گیره؟
شانه ای بالا انداخت.
–نمی دونم آرش، اصلا برام دیگه مهم نیست که چه غلطی می کنه. دیگه حرفش رو نزن، این خونه روهم بگیره دیگه نه اون با من کاری داره نه من با اون... دیگه میخوام آرامش داشته باشم، از این همه کشمکش خسته شدم.
–ناراحتی از این که خونه رو بهش دادی؟
لبخندرضایت آمیزی زد و گفت:
–نه، اصلا ، من برای توهر کاری می کنم. گفتم که فقط تو مثل قبل باش...
بعددستم را گرفت و ادامه داد:
–آرش، مثل اون موقع هاشوخی کن، سربه سرهمه بزار...دلم واسه اون آرش قبلی تنگ شده
آهی کشیدم وگفتم:
–آخه چیمون مثل قبله که منم مثل قبل باشم؟ همه چی بهم ریخته، طبیعیه که منم به هم بریزم
من فقط آمدم بهت بگم ازاین که تو وسارنا پیش ماهستید خوشحالم
اگه کاری یامشکلی داشتی حتما بهم بگو ، نگران منم نباش، بالاخره بایدعادت کنم.
– پرسید:
–به چی؟
–به همه چی...به شرایط... آرام دستم را از دستش بیرون کشیدم و بلندشدم و کنار گهوارهی سارنا ایستادم و نگاه کردم. غرق خواب بود، خم شدم و بوسیدمش وگفتم:
– بهم انرژی میده، مژگان خیلی مواظبش باش ، یادگارکیارشه ، چقدر دوست داشت بچش رو ببینه.
مژگان هم آمد کنارم ایستاد.
–حالا بزاربزرگ بشه، اونوقت ببین چه دلبری از عموش بکنه. خم شدم و با انگشت سبابه لپ سارنا را نوازش کردم و گفتم:
–به نظرت زیاد نمیخوابه؟ یک ساعت پیش هم خواب بود.
مشکوک نگاهم کرد. تازه فهمیدم خودم را لو دادهام. برای سرپوش گذاشتن روی حرفم گفتم:
–راستی قرارشد با مامان بریم رضایت بدیم، این که از مامان خواستی رضایت بده کارخوبیه، ولی نمی خوام فکرکنی من دخترطرف رو دیدم در لحظه ازش خوشم آمده و این موضوع نگرانت کرده
من فقط با دیدنش یاد یه نفر افتادم، همین.
با دهان باز نگاهم کرد و به تِته پِته افتاد.
–نه...نه... آرش من اینجوری فکرنکردم، من فقط نمی خواستم تو دوباره...
–من می دونم توچه فکری کردی، دیگه مهم نیست
خجالت زده سرش را پایین انداخت
–آرش تو خیلی عوض شدی. قبلنا اینجوری نبودی.
–آخه اون موقع ها هنوز با راحیل آشنا نشده بودم.
دلخور روی لبهی تخت نشست و گفت:
–ولی تو به من قول دادی درعوض فروش خونه دیگه حرف اون رو نزنی و مثل قبل...
–خوب الانم میگم ، توگفتی مثل اون موقع شاد و پر انرژی باشم، گفتم باشه دیگه، فقط کمی بهم وقت بده،
فکر کنم تو منظور من رو از افکار گذشته نفهمیدی
فقط نگاهم می کرد.
–مژگان نگران نباش همه چی درست میشه. آبم از آب تکون نمیخوره ، فقط باید صبر کرد ، سخت ترین کار دنیا.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت318
*راحیل*
وقت اداری تمام شده بود، ولی هنوز کمی از کارهایم مانده بود، خیلی کند پیش میرفتم ، شقایق وارد اتاق شد و گفت:
–پاشو بریم دیگه، اولین روز نمیخواد خودت رو هلاک کنی. این رئیس ما قدر نمیدونهها، آخرشم میگه وظیفت بوده.
شقایق از آن دخترهای زود جوش بود، از صبح که آمده بودم آنقدر سریع با من عیاق شده بود که انگار مدتهاست هم دیگر را میشناسیم ، نگاهم را از روی سیستم به طرفش سُر دادم و گفتم:
–تو برو، من نیم ساعتی کار دارم ، باید از رئیس یه چیزایی بپرسم ، نمیدونم این نامه ها رو باید بر حسب چی بایگانی کنم؟
جلوتر آمد و نگاهی به سیستم کرد و توضیح مختصری داد و گفت:
–صبح مگه برات توضیح نداد؟
–چرا، چندتا رو تند تند گفت انجام دادم ولی این آخریا یادم رفته.
شقایق چشمکی زد و گفت:
–برام عجیب بود که خودش آمد برات توضیح داد. فکر میکردم بسپره به یکی از ماها، بعد صدایش را آرامتر کرد و ادامه داد:
–سحر میگفت، فکر کنم این دختر جدیده بتونه قاپ رئیس رو بدزده، چون انگار با اون یه کم با ملاحظهتره ، ما که تو این مدت موفق نشدیم
–شما تو اتاقاتون کار میکنید یا دیگران رو رصد میکنید؟
خندید و گفت:
–رئیس با دیگران فرق داره ، وگرنه ما که سرمون تو کار خودمونه
ابرویی بالا دادم و گفتم:
–بله، اونقدر سرتون تو کار خودتونه که من همین روز اولی به لطف شما شجره نامه همه کارکنای شرکت آمد تو دستم
شقایق حق به جانب گفت:
–بیا و خوبی کن ، بده همه رو باهات آشنا کردم ، آدم باید بدونه اطرافش چه خبره، فقط به این رئیس خان زیاد امیدوار نباشا، کلا یخه، قطب شمال رو گذاشته جیب بغل، این توجهاتشم واسه اینه که حسابی ازت کار بکشه خامش نشی ، من دیگه میرم دیرم شد ، بعد هم فوری از اتاق بیرون رفت
حرفهایش غرق فکرم کرد ، مادر جواب مثبت را به زهرا خانم داده بود و قرار بود آخر هفته که پدر و مادر کمیل از شهرستان آمدند برای خواستگاری رسمی بیایند، تصمیم داشتم تا مراسم در خانه بمانم ، ولی کمیل اصرار کرد که نیرو نیاز دارند و باید زودتر کارم را شروع کنم ، بالاخره خودم را از افکارم بیرون کشیدم و سیستم را خاموش کردم و از پشت میز بلند شدم ، از روی چوب لباسی ایستادهی گوشهی اتاق شیشهای سویشرتم را برداشتم.
باصدای کمیل برگشتم
–ساعت کاری خیلی وقته تموم شدهها
هیکل چهارشانه وقد بلندش چارچوب کوچک درشیشه ای اتاقم را پُرکرده بود. وقتی آن جذبه و ژست مردانهاش را در دیدم، شاید به شقایق و سحر حق دادم
–میخواستم برم از آبدارچی شماره آژانس...
حرفم را برید.
–من رو به اندازهی آژانس سر چهار راه قبول ندارید؟
دستپاچه گفتم:
–این چه حرفیه؟ نمیخوام اینجا براتون حرف در بیاد ، مثل این که اینجا روی شما حساس هستن.
بیتوجه به حرفم گفت:
–شما سر خیابون باایستید من ماشین رو از پارکینگ برمیدارم میام.
با دهان باز نگاهش کردم ، خوب میدانست که من تنهایی بیرون نمیروم. من از سایهی خودم هم میترسیدم.
لبخند مهربانی زد و کمی جلوتر آمد.
–پس چطور به راننده آژانس اعتماد میکنید؟
نگاهم را پایین انداختم.
–کمیل گفت:
–میشه یه خواهشی ازتونم بکنم؟
–بفرمایید:
–لطفا همهچیز رو به من بسپرید و نگران هیچی نباشید ، به حرف این دخترا توجهی نکنید ، اینا خیلی مونده تا بزرگ بشن ، اگر اینجا مشکلی داشتید فقط به خودم بگید ، فعلا یه مدت نیم ساعت بعد از این که بقیه رفتن میریم که تو چشم نباشیم ، بعد کیفم را از روی میز برداشت و دستم داد.
– من با آسانسور انتهای سالن میرم. شما با آسانسور جلو بیایید پارکینگ، تنهایی که نمیترسید؟
قلبم ریخت ، شاید بد جنسی باشد، شاید هم غرور، ، ولی از این که اینطور با من حرف میزد برایم لذت بخش بود. دیگر از آن جذبهی رئیس گونهاش خبری نبود ، بدون هیچ منیّت.
سرم را به طرفین تکان دادم و او رفت.
من نیاز داشتم به یک مردی مثل کمیل که خودش همیشه صلاح کارها را می داند و فکر همه چیز را میکند ، شانههایم خسته بودند. دیگر نمیتوانستم باری رویشان بگذارم. احتیاج به یک استراحت طولانی داشتم.
چشم هایم را بستم و سرم را به صندلی ماشین تکیه دادم.
–امروز خسته شدید؟ به نظر خسته میایید.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت322
سرم را با دستهایم گرفتم و گفتم:
–اون هیچی حالیش نیست، فقط میخواد زهرش رو بریزه، اون سر دنیا هم که باشه بالاخره میاد. کمیل کمی به جلو خم شد و گفت:
–دقیقا برای همین نباید شکایتتون رو پس بگیرید. نباید حرفهاش رو باور کنید. تنها راهش اینه که قانون باهاش برخورد کنه و بیفته زندان
بوی عطرش که به مشامم خورد سرم را بلند کردم و نگاهش کردم
–راحیل خانم تا حالا شده به من اعتماد کنید و ضرر کنید؟
سرم را به طرفین تکان دادم
عمیق نگاهم میکرد انگار در عمق چشمهایم دنبال چیزی میگشت ، نگاهم را روی یقهی پیراهنش سُر دادم
بیحرکت مانده بود ، دوباره چشم در چشم شدیم ، نگاهش رعد و برق شد و دلم را تکان داد.
چادرم را چنگ زدم و سرم را پایین انداختم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
–میخوام یه سوال بپرسم دلم میخواد راحت جواب بدید.
–بفرمایید.
–دلیل ازدواجتون با من چیه؟
نمیدانستم چه جوابی بدهم ، اصل مطلب را که نمیتوانستم بگویم.
–خب چون خیلی قبولتون دارم،
صاف نشست و با شیطنت نگاهم کرد.
–یعنی شما هر کس رو قبول داشته باشید باهاش ازدواج میکنید؟
از حرفش خندهام گرفت ، خودش هم خندید.
–منظورم اینه که تمام معیارهای من رو برای ازدواج دارید و دلایل دیگهای هم دارم که الان نمیتونم بگم
لبهایش جمع شد و کمی جدی گفت:
–امیدوارم لیاقت این اعتماد شما رو داشته باشم
با تعجب نگاهش کردم
–یه ریئس نباید به کارمندش اینجوری بگه
لبخند زد
–فعلا که شما ریئس مایی خانم، وگرنه من الان با گردن کج اینجا ننشسته بودم.
آن روز قرار و مدارها گذاشته شد. پدر و مادر کمیل خواهش کردند که تا وقتی آنها تهران هستند ما محرم شویم ، کمیل گفت ما زمان زیادی برای آشنایی داشتیم پس باید زودتر عقد کنیم
یک هفتهای طول کشید که کارها انجام شد
برای خرید هم یک جلسه با زهراخانم و کمیل به بازار رفتیم و خریدها را انجام دادیم
فقط لباس روز عقد باقی ماند، که به اصرار زهرا خانم قرار شد من و کمیل خودمان دوتایی خرید کنیم
فردای آن روز از محل کارمان به جایی که کمیل آدرسش را نمیدانم از کجا به دست آورده بود رفتیم.
آنجا یک فروشگاه شیک بود که پر بود از لباسهای زیبا
اولین انتخابم یک کت و شلوار سفید رنگ بود که کمیل با بیمیلی نگاهش کرد.
سرم را به طرفش چرخاندم و گفتم:
–مثل این که شما خوشتون نیومد
دوباره نگاهی به ویترین مغازه انداخت و گفت:
–نه قشنگه، بعدشم شما باید خوشتون بیاد نه من
– نظر شما برام مهمه، لطفا راحت نظرتون رو بگید
نگاهم کرد و پرسید:
–اگر راحت بگم مطمئنید مشکلی پیش نمیاد؟
–بله
–خب راستش کت و شلوار در حقیقت یه لباس مردونس. بهتره که خانمها لباس مخصوص خودشون رو بپوشن البته این نظر منه، تا وقتی پیراهنها و دامنهای به این قشنگی هست چرا کت و شلوار؟
متفکر نگاهش کردم و گفتم:
–تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم. حالا چرا فکر کردید با گفتن نظرتون مشکلی پیش میاد؟
–نمیدونم، شاید به خاطر پیش زمینهای که داشتم. البته از شما شناخت دارم میدونم که با بقیه فرق دارید. ولی بعضی خانمها چیزی رو که دلشون میخواد سعی میکنن به دست بیارن و موانع رو هر جور شده از سر راه برمیدارن. هیچ نظری هم براشون مهم نیست. حتی اگر کسی مخالف نظرشون نظر بده بهشون برمیخوره. من در زندگی گذشتم زیاد به این مورد برخوردم
همینطور با همکارهای خانم هم در مورد مسائل کاری از این موردها زیاد دیدم.
گاهی درخواستشون کوچیک و بچهگانس ولی براشون مهمه که انجام بشه و براش هزینههای سنگینی میکنن ، فقط میخوان به اون خواستشون برسن.
–یعنی آقایون اینطوری نیستن؟
لبخندی زد و گفت:
–باور کنید اصلا حرفم نژاد پرستانه نبود. فرقی نداره کلی گفتم. همهی آدمها...
لبخند تلخی زدم و گفتم:
–بله میدونم ، درست میگید گاهی تحمل کردن بعضی آدمهای بیمنطق خیلی سخته ، اونایی که کسای دیگه براشون اهمیتی ندارن و فقط به خودشون فکر میکنن ، حالا تو هر زمینهای اونش چندان اهمیتی نداره، منم قبلا تجربش رو داشتم
غمگین شد و نفسش را بیرون داد. انگار کاملا منظورم را متوجه شد.
–اونجور آدمها هم اولش با این چیزا شروع کردن
خندهام گرفت:
–مگه معتادن که کمکم شروع میشه.
–دقیقا مثل اعتیاده ، وقتی توی سن پایین تر نتونیم ار خواستههامون بگذریم و این کار رو تمرین نکنیم ، قطعا هر چی سن بره بالاتر این کار سخت تر و سختر میشه ، طوری که حتی گاهی دست کشیدن و نخوردن یه شکلات یا شیرینی هم برامون خیلی سخت میشه. البته برای کسی که تو زمینهی شکم ضعف داره ، باید دید هر کسی تو چه زمینهایی ضعف داره.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت323
بعد از یکی دو ساعت که آن فروشگاه را زیرو رو کردیم ، بالاخره یک پیراهن سفید بلند که از کمر کلوش میشد و بالاتنهاش گیپور بود خریدیم. یقهی پوشیدهای داشت و در عین زیبایی ساده و قشنگ بود.
کمیل هم از لباس خیلی خوشش آمده بود
تقریبا همهی کارها انجام شده بود ، همه خودشان را برای مراسم عقد آماده کرده بودند ، قرار شد همانطور که مادر میخواهد مراسم ساده انجام شود
در اتاق مادر، سفرهی عقد انداخته شد کمیل هیچ سختگیری در هیچ موردی از مراسم نداشت ، نظر بزرگترها برایش مهم بود و سعی میکرد طبق نظر آنها کارها پیش برود ، حتی اگر گاهی من هم با موضوعی مخالفت میکردم، سعی میکرد با حرفهایش مرا راضی کند نه بزرگترها را.
روز مراسم خاله با یک آرایشگر هماهنگ کرده بود که به خانه بیاید و کمی آرایشم کند. لباسی را که کمیل برایم خریده بود را پوشیدم، با آمدن مهمانها سر سفره عقد نشستم و چادرم را کامل روی صورتم کشیدم
وقتی صیغهی عقد جاری شد قلبم به تپش افتاد. خدایا بعد از چند دقیقه همسر مردی که در کنارم نشسته است میشوم
خدایا میدانم که مرد خوبیاست، به قلبم آرامش بده و عشق را در زندگیام بگنجان ، خدایا میگویند در این لحظات دعاها مستجاب میشود، به حق همین ساعات کمکم کن بدون طمع دوستش داشته باشم. سکوت و نگاه سنگینی مرا متوجه اطراف کرد. کمیل منتظر نگاهم میکرد، انگار سومین بار بود و باید "بله "را میگفتم ، نگرانی از چشمهای کمیل هویدا بود ، سرم را زیر انداختم و قبول کردم که برای تمام عمر شریک روزهای خوب و بدم کمیل باشد ، با صدای دست زدن و کِل کشیدن به خودم آمدم ، مادر برای تبریک گفتن به طرفم آمد ، مرا در آغوشش کشید و بعد از تبریک کنار گوشم گفت:
–شاید کمی سختت باشه، ولی چون دنبال دلت نرفتی، خوار نمیشی و عزت پیدا میکنی عزیزم ، این خیلی مهمه ، از صمیم دلم برات خوشحالم دخترم.
حرف مادر آنقدر آرامم کرد که لبخند به لبهایم آمد.
–نمیدانم تاثیر حرفهای مادر بود یا سرّی که در خواندن صیغهی عقد پنهان است بود. همان لحظه احساس کردم محبت کمیل در دلم جوانه زد.
رنگ نگاههایش تغییر کرده بود ، کمکم مهمانها به سالن رفتند و من و کمیل در اتاق تنها ماندیم ، خواهرش در اتاق را بست و خواست که چند عکس از ما بگیرد.
کمیل با رعایت فاصله از من پرسید:
–میخواهید عکس بگیریم؟ اگر دلتون نمیخواد فقط اشاره کنید.
با لبخند گفتم:
–چرا دلم نخواد؟
دیگر چیزی نگفت و کنارم ایستاد
زهرا دوربین را تنظیم کرد و گفت:
–داداش دیگه محرم هستید، یه کم مهربونتر...
کمیل کمی خودش را به طرفم مایل کرد ولی سخت مواظب بود که تماسی با من نداشته باشد
انگار نمیخواست حتی در حد یک عکس گرفتن پا روی حرفی که در مورد زمان دادن به من زده بود بگذارد
زهرا چند عکس انداخت و بعد گفت:
–حالا چندتا هم ایستاده میخوام ازتون بگیرم.
هر دو مثل دو تا چوب خشک کنار هم ایستادیم. زهرا دوربین را از جلوی چشمش کنار برد و کشیده گفت:
–کمیل!
کمیل لبخند زد و گفت:
–خواهر من، شما عکست رو بگیر.
زهرا رو به من با مهربانی گفت:
–راحیل جان، این داداش من بخار نداره حداقل تو یه حرکتی بکن. اینجوری بعدا کسی عکساتون رو ببینه ، فکر میکنه با هم قهر بودیدا
خجالت میکشیدم، خیلی سختم بود با کمیل راحت باشم. شخصیتش برایم جور خاصی بود. نمیدانستم باید چه کار کنم. بنابراین گفتم:
– زهرا خانم الان باید دقیقا چیکار کنم؟
زهرا خندید و قربان صدقهام رفت
–باز به مرام زن داداشم، بعد جلو آمد و ادامه داد:
–مگه این که تو یخ این داداش ما رو باز کنی.
یک دستم را گرفت و سنجاق کرد روی شانهی برادرش، یک دست برادرش را هم به کمر من چسباند. دستش آنقدر گرم بود که فوری گرمایش به بدنم منتقل شد
سرم نزدیک سینهاش بود و از همان فاصله صدای تاپ و توپ قلبش را میشنیدم، حتما او هم صدای قلبم را و لرزش دستم را متوجه شده بود.
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم، اخم ریزی کرده بود و نگاهم نمیکرد، معلوم بود در دلش غوغایی به پاست و مبارزهی سختی را آغاز کرده است ، در دلم گفتم، "اگر بگویم من به زمان نیازی ندارم رضایت میدهی؟"
پیشانیاش عرق کرده بود ، زیر لب جوری که خواهرش نشنود گفت:
–معذرت میخوام راحیل خانم. با صدای زهرا هر دو به طرفش برگشتیم. او تند و تند چند عکس انداخت و گفت:
–داداشم اندازهی یه دختر حیا داره. خب، حالا یه ژست...
کمیل آرام کمی عقب رفت
–خواهر من، دیگه بسه، زیادی آتلیه ایش کردی
–عه کمیل تازه میخوام روسریش رو برداره تا...
کمیل همانطور که از در بیرون میرفت گفت:
–زهرا جان اذیتش نکن، بزار راحت باشه
–راحیل جان، الهی من قربون تو برم، یه وقت دلگیر نشیا، فعلا روش نمیشه البته کمیل اینقدرم خجالتی نبود، نمیدونم چش شده
روسریت رو بردار، بیا چندتا عکس تکی ازت بگیرم
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت325
یک هفتهای از عقدمان گذشت. آماده شده بودم تا طبق معمول هر روز ساعت هفت کمیل بیاید و با هم به محل کارمان برویم.
ساعتم را نگاه کردم پنج دقیقه ای تا هفت مانده بود. پیراهنی را که در این یک هفته برای کمیل دوخته بودم را داخل کیسه ی هدیهی دسته دار زیبایی گذاشتم. پیراهن پارهی کمیل را به سوگند داده بودم تا شبیه همان رنگ و طرح پارچهای برایم بخرد. البته پارچهای که سوگند خریده بود کمی رنگش فرق داشت. نتوانسته بود مثل آن گیر بیاورد. امروز می خواستم پیراهن را به کمیل بدهم و یک جورهایی هنرم را هم به رخش بکشم. نگران بودم که نکند فیت تنش نباشد، یا دوختم توی تنش ایرادی داشته باشه.
چنددقیقه ای جلوی درایستادم. از دوردیدم که لبخندبه لب پشت فرمون نشسته و چشم از من برنمیدارد، جلوی پایم ترمز کرد.
همین که سوار ماشین شدم بعد از سلام واحوالپرسی، پرسید:
–ازکی جلوی درمنتظرید؟
–سه چهاردقیقه ای میشه.
لبخندش محوشد
–دیگه جلوی درنیایید، من همین که رسیدم بهتون زنگ میزنم و میگم که پایین بیایید
–چرا؟
قیافه ی مهربانی به خودش گرفت.
–نیا خانم، چون بادیگاردت بهت میگه
تعجب زده نگاهش کردم ، انگار یک آن تصمیم گرفت صمیمیت بیشتری خرجم کند.
–شمادیگه زیادی نگرانید
به طرفم چرخید و جزجزء صورتم را از نظر گذراند و بعد دستش را نزدیک صورتم آورد و چندتارمویی که ازکنار روسریام بیرون آمده بودند را با انگشت داخل فرستاد.
–کار از محکم کاری عیب نمی کنه خانم خانما. چقدرم روسریت رو همیشه قشنگ می بندی ، خیلی بهت میاد ، حالا چرا مقنعهی اداره رو نمیپوشی؟
نگاهم ازچشمهایش به روی یقهاش لغزید، قلبم یک آن غافلگیرشد، گرمای انگشتهای دستش باصورت یخ زده ام حس خوبی به من داد. ازکارش خجالت زده شدم و آرام گفتم:
– گاهی می پوشم، ولی کلا مقنعه رو دوست ندارم. چهارسال دانشگاه درس خوندم، حتی یک روزم مقنعه نپوشیدم.
سایهبان ماشین را پایین زدم تا روسری ام را مرتب کنم وباخودم زمزمه کردم.
–موی کوتاه این دردسرهارم داره دیگه، مدام میان بیرون.
همانطورکه ماشین را راه می انداخت گفت:
–اصلا بهت نمیادموهات کوتاه باشن.
آهی کشیدم و با حسرت گفتم:
–خیلی بلندبود، کوتاهش کردم.
–عه؟ چه کاری بود، آخه چرا؟
سرم را پایین انداختم.
–یه وقتهایی لازمه دیگه، واسه رشد بهتر.
مهربان تر از همیشه نگاهم کرد.
–من که تا حالا بدون روسری ندیدمت،
ولی کلا به نظرم موی کوتاه خیلی بهت بیاد
امروز کمیل چرا اینطوری حرف میزد؟ درست میگفت تو این مدت هر دفعه همدیگر را دیدیم حجاب داشتم. البته نه با چادر ولی روسری سرم بود. طوری که صدای همه درآمده بود و خودم هم عذاب وجدان گرفته بودم.
شاید کمیل به این نتیجه رسیده که رفتار خودش باعث میشود که من با او راحت نباشم.
احتمالا امروز تصمیم دیگری برای رفتار با من گرفته بود
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت326
نزدیک شرکت، بودیم که کمیل پرسید:
–موافقی امروز یه جعبه شیرینی بخریم و یه شوک به همه بدیم؟ دیگه باید همه نسبت ما رو بدونن
–نمیدونم هر جور خودتون صلاح میدونید. احتمالا این حرفتون ربطی به فریدون نداره؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
–بیربطم نیست ، دیروز پیام داده بود برگشته ایران ، فهمیده شکایتت رو پس نگرفتی ، وقتی نسبتمون رو بهش گفتم باور نکرد ، گفت اینجوری میگم که با تو کاری نداشته باشه
فنی زاده گفت پیداش میکنه.
نگران نباش حالا دیگه اون از ما میترسه، چون اگه خودش رو نشون بده، به ضرر خودشه.
–شما هر روز به هم پیام میدید؟
–بیشتر اون این کار رو میکنه ، گاهی واقعا با حرفهاش اعصابم رو به هم میریزه و باعث میشه منم جوابش رو بدم و بترسونمش.
از قنادی نزدیک شرکت یک جعبه شیرینی بزرگ خرید و روی صندلی عقب گذاشت و گفت:
–تنها قنادیه که صبح خیلی زود مغازهاش رو باز میکنه ، شیرینیهاشم حرف نداره.
هدیهاش را آماده کردم و به محض سوار شدنش کیسهی هدیه را مقابلش گرفتم
–بفرمایید. این مال شماست ، خودم دوختمش، امیدوارم خوشتون بیاد.
با لبخند گفت:
–برای منه؟
–بله، ناقابله
هدیه را از دستم گرفت و گفت:
–همین که شما افتخار میدی و هر روز با من همراه میشی خودش بزرگترین هدیس ، حالا مناسبت این هدیه چیه؟
جلوی خندهام را گرفتم و گفتم:
–به مناسبت پاره شدن پیرهنتون.
خندید
–اگه بدونم با پاره شدن پیرهنم بهم توجه میکنی، هر روز یه بهانهای جور میکنم و برات پیرهنم رو پاره میکنم.
هر دو خندیدیم ، موقع باز کردن کادو مدام تعریف و تمجید میکرد
–حداقل وقتی پوشیدید و اندازتون بود تعریف کنید، اینجوری بعدا باید همهی تعریفاتون رو پس بگیرید
دستم را گرفت و روی چشمهایش گذاشت
–هر چه از دوست رسد نیکوست. دستهایی که به خاطر من این لباس رو دوخته باید روی چشم نگهشون داشت. ممنونم عزیزم
قلبم خودش را به قفسهی سینهام کوبید، صورتم داغ شد.
–شرمندم نکنید، قابل دار نیست
هدیه را باز کرد و با تحسین گفت:
–بهبه خانم هنرمند ، چقدر رنگ قشنگی داره ، این عالیه خانم ، بعد نگاه عاشقانهاش را به چشمهایم چسباند و گفت:
–می دونی این یعنی چی؟
بالبخند نگاهش کردم
–نه
–یعنی من خوشبخت ترین آدم روی زمینم
لبخندم جمع شد، باورم نمیشد، کمیل چقدر راحت درمورد خوشبختی حرف میزد، چقدر خوشبختی را آسان گرفته بود.
یعنی من می توانستم خوشبختش کنم؟
–چقدر به همه چی زیبا نگاه میکنید... یه پیراهن دوختن کمترین کاری بود که میتونستم انجام بدم
او هم لبخندش جمع شد و چهرهاش را غم گرفت ، آهی کشید و گفت:
–کوچکترین کارت برام دنیا میارزه چطوری برات بگم از روزهایی که بدون تو گذروندم
شبهایی رو که با رفتنت برام یلدا شدند من الان قدرثانیه ثانیهی لحظه هام رو با تومی دونم
راحیل تومعجزه ی زندگی منی، ازهمون اول هم مثل یه معجزه وارد زندگیم شدی ، محال بود خانوادهات با این طرز تفکر اجازه بدن تو بیای ومراقب ریحانه باشی، اونم یک سال و اندی
نگاهش را در چشمانم چرخاند
–واقعا مثل معنی اسمت حورالعینی برای من
سرم را پایین انداختم
–ولی معنی اسمم اینی که گفتیدنیست.
–شما،هم، نامِ یکی از فرشته های خدایید.
حورالعین هم یعنی فرشته.
بعدپیراهن را روی صندلی عقب گذاشت و دوباره تشکرکرد.
– رفتیم خونه می پوشم ، مطمئنم خودش روفیت تنم میکنه، چون بادستهای تو دوخته شده ، از تعبیرش خجالت کشیدم. راستی امروز با هم میریم خونه، هم ریحانه دلش برات تنگ شده، هم حاج خانم و حاج آقا ازم قول گرفتن که ببرمت.
ماشین را داخل پارکینگ شرکت برد و گفت:
–فقط امروز رو من جلوتر میرم تو چند دقیقه بعد بیا. می ترسم همه پَس بیوفتن یهو ما رو با هم ببینن.
به طرف آسانسور راه افتاد.
گفتم:
–پس من یه تلفن میزنم و بعد میام بالا عه؟ شیرینی رونبردید.
برگشت وگفت:
–مگه برام حواس میزاری
جعبه شیرینی رابرداشت، پیراهن را هم گذاشت روی جعبه و گفت:
–نمی تونم صبرکنم تاخونه، میرم بالا می پوشمش
از حرفش خوشحال شدم و گفتم:
پس صبرکنید وقتی من آمدم بپوشید، میخوام ببینم چطوریه توی تنتون
دستهایش را روی چشمش گذاشت و رفت
بعداز رفتنش همانطورکه شمارهی شقایق را می گرفتم به این فکرکردم که کمیل چقدر امروز یکی دیگر شده بود. یاد حرف آن روز مژگان افتادم که گفت، گاهی آدمها مهربانیهای خاصشان را نگه می دارند برای آدمهای خاص زندگیشان.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت329
ازدرد، لبهایم را به دندان گرفته بودم کمیل نگران نگاهم کرد، پرسید:
–خیلی درد داری؟
بعدنگاهی به پاهایم انداخت،
–کدوم پات دردمی کنه؟
پای چپم را نشان دادم
–سوزشش خیلی زیاده
خم شد و گوشهی چادرم را جلوی پایم نگه داشت تا وقتی پاچهی شلوارم را بالا میزند از جایی دید نداشته باشد ، پاچهی شلوارم روی خراشیدگی کشیده شد و صدای آخم بالا رفت
راننده از آینه نگاهی به ما انداخت وپرسید:
–شماالان تصادف کرده بودید؟
کمیل کلافه سرش را بالا آورد و گفت:
–خراشش عمیقه، خونریزی داری بایدمستقیم بریم بیمارستان حالا بعدا میام ماشین رو از شرکت برمیدارم
بعدروبه راننده کرد
–بله خانمم تصادف کرده، میشه ما رو فوری به بیمارستان برسونید
–بله حتما، اتفاقا همین نزدیکی یه دونه هست ، چند دقیقه ی دیگه اونجاییم
کمیل رو به من گفت:
–تحمل کن، الان می رسیم ، بعدسرم را به خودش نزدیک کرد و چسباند روی سینه اش و پرسید:
–اون یه دیوانهی زنجیریه، دیگه زندان افتادنش حتمیه
–چشمهایم را بستم و ناخوداگاه گفتم:
–کمیل من میترسم
–اونم همین رو میخواد ، فقط میخواد بترسونتت که طبق خواستهی اون عمل کنی و ازش شکایت نکنی
–ما باید حق اونو کف دستش بزاریم خانمم، برای این کار باید شجاع بود
–میترسم یه وقت...
آنقدر عمیق نگاهم کرد که بقیهی حرفم را نزدم
دستم را کمی فشار داد و با لبخند سوالی نگاهم کرد،
–یه وقت چی؟
من هم با همان شرم گفتم:
–یه وقت اذیتتون کنه و بلایی سرتون بیاره
–نه دیگه نشد، با دو دستش دستهایم را گرفت و لب زد:
–یه وقت چی؟
نگاهش را نتوانستم تحمل کنم، دیگر دردی نداشتم وفقط صدای قلبم را می شنیدم ، بوی عطرتلخش برای مشامم شیرین ترین لحظه را ساخت ، من به کمیل نیاز داشتم، به این مرد قوی که مرا در آغوشش بگیرد و هیچ وقت ازخودش دور نکند ، محبتی که در نگاهش بود را مثل یک نگین روی قلبم چسباندم ، برای تمام لحظه های تنهایی قلبم
آرام جواب دادم:
– یه وقت اذیتت میکنه
بانگاه رضایتمندی دوباره سرم را روی سینه اش فشار داد:
–آفرین ، بادیگارد سربه هوا رو باید اذیت کنن دیگه، حقشه اون تو این مدت داشته تعقیبمون می کرده ومن نفهمیدم ، بعد زیر گوشم باهمان شیطنت مردانهاش زمزمه کرد، تقصیرخودته که سربه هوام کردی
–کسی که بخوادکاری انجام بده بالاخره فرصتش روپیدا میکنه ، کسی مقصرنیست
–دیگه نمیزارم کسی اذیتت کنه، حورالعین من. اگه بدونی باچه حالی ازشرکت زدم بیرون ، همان موقع گوشیاش زنگ خورد
یکی ازهمکارهایش بود که انگار او به خواست کمیل پلیس را خبر کرده بود کمیل برایش توضیح داد که فعلا نمیتواند به شرکت برگردد
گوشی من هم زنگ خورد ، شقایق بود، تماس را، رد کردم و پیام دادم« بعدا بهت زنگ میزنم.»
راننده ترمز کرد و گفت:
–اینجا درب اورژانسه
به سختی وارد اورژانس شدیم، کمیل زیربغلم را گرفته بود، شلوارم ازخون خیس شده بود و به پایم چسبیده بود
پرستارها تا وضعیت مرا دیدند فوری روی نزدیک ترین تخت درازم کردند و همانطور که کارشان را انجام می دادند، شروع کردند به سوال پیچ کردن من وکمیل
من که دیگر نایی نداشتم حتی برای حرف زدن، کمیل برایشان توضیح داد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت330
کمیل گفت خودم به مادر زنگ بزنم بهتر است همین که صدایم را بشنود متوجه میشود که مشکلی نیست و خیالش راحت میشود
مادر و سعیده بابغض کنار تختم ایستاده بودند ، مادر بغلم کرد، باتمام وجود عطر رازقیاش رابه مشامم فرستادم ، مادرچه نعمت بزرگیست، مهربانیش، عطرش، وَهمین دلواپسی هایش ، مادر مرا از خودش جدا کرد ونگاهم کرد، عمیق، طولانی، مهربان بعدآهی کشید و زیرلب خداروشکرکرد
سعیده هنوز هم از کمیل خجالت می کشید و سعی می کرد از او کناره بگیرد، دستهایم رابه طرفش درازکردم و بغلش کردم وزیرگوشش گفتم:
–چیزی نشده که، جلوی آقامون قیافت رو اینجوری نکن، خیلی زشت میشی.
سعیده پقی زد زیر خنده و کمی عقب رفت و گفت:
–ازخودت خبرنداری
من هم لبخندزدم
–مثل این که تصادف کردما، می خواستی اتوکشیده وادکلن زده باشم
سعیده دستم را گرفت
–راحیل میشه این قرار داد رو فسخ کنی تا کل خانواده یه نفس راحتی بکشن؟
همه سوالی به همدیگر نگاه کردیم وسعیده دنباله ی حرفش را گرفت:
–بابا همین که هرسال تصادف می کنی دیگه
همه زدند زیرخنده
–خوبه خودت استارتش رو زدیا
همان لحظه کمیل اشاره کرد که بیرون می رود ، فهمیدم برای نماز رفت ، از اذان گذشته بود، ولی برای این که من تنهانباشم نرفت نمازخانه و پیشم ماند.
سعیده گفت:
–حالا من یه غلطی کردم تو چقدر بی جنبه ای، من گفتم چند وقت دیگه سال تموم میشه ودیگه راحیل سربه راه شده وقصد تصادف نداره و خدا روشکر که امسال به خیرگذشته
یادته پارسالم همین موقع ها بود ، اون موتوریه از روی پات رد شده بود ، انگار کلا علاقه ی خاصی به تصادف پیدا کردی، معتاد پوداد نشده باشی.
دوباره لبخندزدم، اماتلخ، آن روز چه روزسختی بود
–آره، فکر کنم اعتیاد پیدا کردم، حالا برودعا کن سالی یه بارباشه، اعتیادم نزنه بالا
نوچ نوچ کنان گفت:
– اعتیادت رو، به نظرم توگینس ثبت کن، اعتیادبه تصادف، اصلاعجایب هشت گانه میشه.
خندیدم و گفتم:
– حالاشوخیهات رو بزار واسه بعد، الان تخت روبده بالا، کمکم کن نمازم رو بخونم
–بی خیال راحیل، بااین وضع، حالا چه کاریه ، مطمئن باش خدابهت مرخصی میده.
–اتفاقا با این وضع می خوام نمازبخونم، تابه خدا ثابت کنم، من غلام قمرم.
همانطورکه کمکم می کرد سرش را نزدیک صورتم آورد و به حالت مضحکی پرسشی گفت:
–جانم! شما غلام کی هستید؟
ازکارش بلند خندیدم و موهایش را که از شالش بیرون بود را کشیدم.
–بسه سعیده، من رو اوینقدر نخندون پام درد می گیره
–از کی تا حالا دهنت به پات وصله؟ بعد روبه مادر گفت:
–خاله جان شما یه چیزی بگید، الان حالا با این اوضاع فلاکت بار نماز واجبه؟
مادر درحال پهن کردن جانماز روی میز جلوی تختم بود، جانماز کوچکی که همیشه همراهش بود ، نگاهی به من وسعیده انداخت و بیحرف فقط لبخند زد ، وَمن این لبخندش را صد جور در ذهنم تعبیر کردم.
همین که کمیل برگشت بالا، با تُنگی که در دستش بود لبخند روی لبهای همهی ما کاشت ، یه تنگ بزرگ که تا نیمه پر بود از شنهای رنگی وداخلش گلهای رز سرخ چیده شده بود و اطرافش باخز پوشیده شده بود. خیلی قشنگ بود. تنگ راگذاشت روی میزکنارتختم وخیلی آرام با نگاه دلبرانه لب زد:
–برای حورالعینم
بالبخند نگاهش کردم
مادر تشکرکرد و پرسید:
–آقا کمیل امشب باید راحیل اینجا بمونه؟
–فکر نمیکنم حاج خانم ، دکتر قراره بیاد معاینه کنه و جواب آزمایشش رو ببینه ، اگر مشکلی نبود میریم خونه
مادر و سعیده هم برای نماز خواندن رفتند
کمیل کنارم روی تخت نشست و عمیق نگاهم کرد و گفت:
–ان شاالله که جواب آزمایشها مشکلی نداشته باشه و مرخص بشی
نگاه ازمن برنمی داشت، سرخی گونه هایم را احساس کردم.
نگاهم را به پتویی که رویم کشیده شده بود دادم وگفتم:
–میشه اونور رو نگاه کنی؟
دستم را در دستش گرفت
–نوچ، محرمتراز تو کسی رو ندارم که نگاهش کنم، خانم خانما. بعدشم من که کاریت نداشتم تو خودت شروع کردی، وسط خیابون بغلم میکنی، حالا میخوای نگاهتم نکنم ، دیگه نمی تونم ازچشمهات دل بکنم ، بعد از تخت پایین آمد و همانطور که دستم رانوازش می کرد گفت:
–فکر کنم دکتر داره میاد
با آمدن خانم دکتر چنان متین و سربه زیر ایستاد که من یک لحظه شک کردم این همان کمیل چند دقیقه پیش است.
گاهی فکرمی کنم این اوج از مهربانیاش را در کدام گاو صندوق پنهان کرده بود، چطوراینقدر بِکرحفظش کرده...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت333
وقتی برگشتم ناگهان با دیدن آرش همانجا مثل درخت خشک شده ای که سالیان دراز کسی پایش آب نداده ماندم
آنقدر غافلگیر شده بودم که نگاهم روی صورتش قفل شده بود، او هم نگاهش را به چشمهایم روفو کرد.
وَمن فقط همین یک کلمه از زبانم جاری شد.
–آرش!
انگار میخواستم مطمئن شوم که خودش است، نگاهش فرق کرده بود
چقدر کتاب فارسی ابتدایی را بارها و بارها درخودم هجی کردم، چقدرلاک پشت بی عقل را آن موقع ها سرزنش می کردم.
یعنی مبتلای سرزنش کردن دیگران شده بودم؟ "لعنت بردهانی که بی موقع بازشود."
کمیل اجازه نداد مثل لاک پشت رها شوم. شنیدن اسم آرش از دهانم، کمیل آرام و متین را تبدیل به یک شیره غرنده ولی خاموش کرد.
به طرفم برگشت و با چشمهایش که از خشم حالتشان تغییر کرده بود نگاهم کرد و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت گفت:
–برو تو ماشین ، با حرفش فوری قفل نگاهم باز شد، در ماشین را باز کرد و گفت:
–گفتم برو بشین تو ماشین
کارش، صدایش، لحنش، باعث شد فکرکنم قلبم را زیر یک تریلی هیجده چرخ گذاشته است و از رویش رد شده.
این حرکتش برای آرش هم شوک بود
–آقا کمیل من نمیخوام مزاحمتون بشم فقط چند دقیقه خواستم باهاتون حرف بزنم اگه ناراحت میشید میرم
کمیل در ماشین را رها کرد و به طرف آرش رفت، روبرویش ایستاد و دستهایش را در پشتش نگه داشت و گفت:
–شما هم امدید پا در میونی کنید؟ آرش سر به زیر شد و زیر لب چیزی گفت ، بعد با هم، هم قدم شدند و از من فاصله گرفتند.
روی صندلی ماشین نشستم، ازکارم شرم داشتم، تا می توانستم خودم راسرزنش کردم که چرا نتوانستم خودم را کنترل کنم، وقتی دیگر تمام زندگیام کمیل است ، آن دو همانطور که حرف میزدند، قدم زنان از ماشین دورتر و دورتر میشدند
من چشمم فقط به کمیل بود، عصبانیتش و حرکتی که کرد برایم باورکردنی نبود. شاید هم حق داشت ولی من از دستش دلخور شده بودم، به خاطر تنهایی کمی ترس داشتم ، خدا خدا کردم که کمیل زودتر بیاید
انگار خدا صدایم راشنید و طولی نکشید که دیدم کمیل با قدمهایی بلند به طرف ماشین میآید ، اخمهایش عمیق بودند همین که پشت فرمان جای گرفت ماشین را راه انداخت
سرم را به گردنم بخیه زدم و از خجالت سرم را بالا نیاوردم ، فقط ازصدای قطرات آب که باشیشهی ماشین برخورد می کرد فهمیدم که باران گرفته ، بالاخره آن صدای خوف آور رعدوبرق کارخودش راکرد
صدای نفسهای نامنظم کمیل باصدای باران یکی شده بود، و این مرا نگران می کرد. سکوت بینمان روی دوشم آنقدرسنگینی می کرد که احساس کردم دیگر توان به دوش کشیدنش را ندارم
به خودم جرات دادم تاحرفی بزنم، که با ترمز ناگهانیاش حرفم گوشهی دهانم خزید.
پیاده شد و در را محکم بست ، مثل آتشفشان بود ، به ماشین تکیه زد و سرش را بالا گرفت.
پشتش به من بود، ولی قطرات آب را می دیدم که از سر و رویش میریزد
دیگرطاقت نیاوردم، دلخوریام را کنار گذاشتم و پیاده شدم ، این کمیل بود، مردی که همیشه در بحرانهای زندگیام کمکم کرده ، مردی که همیشه برایم بزرگتری کرده
روبرویش ایستادم
–کمیل
نگاهش سوزاندم، مثل وقتی که هوا آنقدر سرد است که انگشتهای دستت را میسوزاند و چاره ای برایت نمیماند جز این که "هایشان" کنی
–خیس شدی، سرما می خوری ، بیابریم توی ماشین
باز هم همان نگاه ، اینبار بغضم میگیرد
–چی شده کمیل؟
بغضم کار خودش را کرد و من مغرور شدم از این که این مردطاقت هرچیزی را دارد الا غم من
باصدایی که حتی یک اپسیلون مهربانی نداشت گفت:
–برو منم میام
حرفش را باور نکردم، همانجا ایستادم وسعی کردم حرفی بزنم که دلش نرم شود
–باهم میریم
احساس کردم تاثیر داشت، گرچه نه اخم هایش بازشد نه حرفی زد. فقط خودش رابه اتاقک سرد ماشین رساند
خیس آب شده بود ، جعبه دستمال کاغذی رابرای خشک کردن صورتش مقابلش گرفتم
جعبه راگرفت وپرت کرد صندلی عقب و به روبرو خیره شد
بخاری ماشین را روشن کردم و از صندلی ریحانه ملافه صورتیاش را برداشتم وروی شانه اش انداختم
–سرما میخوری
با لحنی که زهرش درجا متلاشیام کرد گفت:
–دیگه تموم شد ، فریدون دیگه مزاحمت نمیشه و میره زندان ، دیگه راحت میتونی هر جا دلت میخواد تنها بری وظیفهی منم به عنوان بادیگاردت تموم شد، هر وقت بخوای میریم محضر و همهچی رو تموم میکنیم
ویرانی واژهی ناتوانی بود برای توصیف حال آن لحظهام، شاید واژهی نابودی بهتر میتوانست لحظات جان کندنم را توصیف کند،
با دهان باز نگاهش کردم
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
....#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت334
صدها سوال از مغزم بالا و پایین می رفتند و من جواب هیچ کدامشان را نداشتم.
حال کمیل رانمی فهمیدم ، دهانم خشک شده بود ، باهرجان کندنی بود پرسیدم:
–برای چی؟
هنوز هم به روبرو نگاه میکرد، سخت شده بود فقط درعرض چنددقیقه کمیلی شده بود که من نمیشناختمش.
آهی کشید که جانم را سوزاند
بالحنی که عجز داشت وصدایی که می لرزید گفت:
–اون روزکه مادر ریحانه ازم خواست که باهاش ازدواج کنم قبول نکردم، چون علاقه ای بهش نداشتم، چون با همسری که توی ذهنم بود خیلی فرق داشت، ولی وقتی گفت اگه قبول نکنم خودش رومی کشه، دیگه نتونستم مقاومت کنم. مگه آینده ی من چه ارزشی داشت درقبال جون یه انسان.
باهم زندگی کردیم، شد مادر دخترم، گاهی کارهایی می کرد که نه خدا رو خوش میومد نه بنده اش رو، اون موقع ته دلم از خدا میخواستم کمکم کنه تا بتونم خوشبختش کنم گرچه به قیمت آزارخودم باشه ، من از خودم گذشته بودم...
کمی مکث کرد سیب برآمدهی گلویش را به سختی پایین فرستاد و ادامه داد:
–الان دقیقا داره همون اتفاق میوفته برای من، توشدی کمیل منم شدم مادر ریحانه
از وقتی شناختمت این حسرت توی دلم بود که ای کاش چندسال زودتر می دیدمت ، کمکم این حسرت به عشق تبدیل شد ، یکبار ازت گذشتم چون نمی خواستم گذشته تکرار بشه، دیدم که ...
حرفش را نیمه تمام گذاشت ، نتوانست بگوید دیدم که دلت پیش آرش بود
حرفهایش جگرم را سوزاند ، انگار هر کلمه ای که به زبانش جاری می کرد مواد مذاب بودند و قلبم را میسوزاندن
ازقضاوتش عصبانی شدم و فریاد زدم
–چطورمی تونی اینقدر راحت قضاوت کنی؟
دست روی نقطهی حساسش گذاشتم.
–جواب خدا رو چی می خوای بدی؟ توکی به من التماس کردی که زنت بشم؟ کسی من رو مجبور نکرده بود. چطور می تونی اینقدر راحت حرف از جدایی بزنی؟
روچه حسابی...
فریادش روی سرم آوار شد:
–چون دیدم، چون چشمهات رو، نگاهت روبهتر از خودت میشناسم،
نمی خوام به خاطر ترس، به خاطر امنیت جانیت باهام بمونی ، الان دیگه امنیت داری...
شایدم به خاطر ریحانه، نمیتونی ازش جدا بشی، یا دلت واسش سوخته...
سرش را روی فرمان گذاشت ومن با چشم هایم دیدم که مرد تنومندم با آن همه غرور اشک می ریزد ، دیدم ولی باور نکردم
–تواشتباه می کنی کمیل ، من از اولم نمی خواستم حرف دلم رو گوش کنم چون می دونستم عاقبت بخیر نمیشم، تو خواستی، توگفتی کارم درسته ، من حرف تو رو گوش کردم، من همیشه بهت اعتماد داشتم و دارم ، همون موقع که داشتم با دلم کنار میومدم گفتی این کار رو نکنم ، گفتی به خاطر خدا بهش جواب مثبت بدم ، یادته؟
نفس گرفتم و آرام تر ادامه دادم:
–اینقدرم امنیت امنیت نکن، من حاضربودم دست اون فریدون میوفتادم ولی تو این حرفها رو بهم نمیزدی،
ازحرفم دیوانه شد، سرش را بلند کرد و خواست مردانگیاش را به رخم بکشد، اما همان بالا دستش مشت شد.
صورتش، چشمهایش، رنگ آتش شده بودند ، باخشم زیر لب چند بار "لا اله الا اللّه " گفت ، بعد نفسش را محکم بیرون داد.
اشکم سرازیر شد و ادامه دادم:
–اصلا اگرم به خاطر ریحانه باشه، بازم قضاوتت درست نیست ، اگر من تو رو نخوام میتونم بچت رو دوست داشته باشم؟ میدونستی الان این حرفت تهمته؟ تو فکر میکنی من... هق هق گریه امانم نداد...
بعد از یک سکوت طولانی که فقط صدای گریهی من میشکستش گفت:
–اون گفت، بهت بگم رضایت ندی، گفت از کارهای فریدون خبر نداشته، گفت به التماسهای اونها توجهی نکنی ، اون...
انگار نتوانست بقیهی حرفهای آرش را بگوید ، حتی نتوانست اسمش را به زبان بیاورد ، نفسش را به سختی بیرون داد و
بادستهای لرزان ماشین را روشن کرد و راه افتاد ، احتمالا آرش حرفهای دیگری هم زده بود، شاید گفته بود راحیل از ترس فریدون زود ازدواج کرده که در امنیت باشد ، یا حرفهایی از این دست...
شاید هم درست گفته، ولی حالا که خوب به زندگی گذشتهام نگاه میکنم میبینم هیچ کار خدا بیحکمت نیست ، چقدر بعضی از امتحانات دردناک به نفع ماست ولی ما شاید هیچ وقت نفهمیم و همیشه فقط تلخیهایش را یاد آوری کنیم ، انگار گاهی حتی تا آخر عمر هم نمیخواهیم واقع بین باشیم و مدام میخواهیم ناله کنیم و بگوییم که آری ما هم زجر کشیده هستیم.
تنها چیزی که سکوت بینمان را می شکست صدای باران بود. سرم را به صندلی تکیه دادم و به تماشای باران مشغول شدم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت335
نمی دانستم این حس کمیل از روی حسادت است یا واقعا اینقدر وحشت داردکه مبادا علاقه را از من به زور بخواهد
وقتی آدمها چیزی که حقشان نیست را ابتدا خودشان ازخودشان بگیرند، راحت تر با آن کنار میآیند. همان روز که با کمیل محرم شدیم من حق همهی دوست داشتنها و حتی فکر کردن به گذشته را از خودم گرفتم
زیرچشمی نگاهی به صورت غمگین وعصبیاش انداختم ، در این مدت دوسال هیچ وقت دراین حدعصبی و ناراحت ندیده بودمش
کاش میشد یقهاش رابگیرم و به چشم هایش زل بزنم و بگویم تو اشتباه می کنی، من اگراحساسی بعداز تاهلم نسبت به دیگری داشته باشم آن را سَر میبرم ، من آن احساس را از بلندترین برج دنیا هلش می دهم تاهزار تکه شود،
من سنگ می شوم ولی فکر و حسم راخرج کسی جز همسرم نمی کنم ، می میرم ولی پیمانی را که با تو بسته ام را زیر پا نمیگذارم حتی اگرمرد من خشمگین ترین مرد دنیا باشد و آن یکی مهربان ترین مرد دنیا
حتی فکر زیر پا گذاشتن پیمانم با او رعشه به تنم میاندازد
باران شدت گرفته بود و این صدای باران که به بدنه وشیشه ی ماشین می خورد استرسم را بیشتر میکرد ، چقدر اسفند ماه میدود برای رسیدن به بهار
ترمز و تکان ماشین باعث شد که درخیالم یقه ی کمیل را رها کنم و دلخور نگاهش کنم ، جلوی در خانه بودیم دستم روی دستگیرهی در رفت وهمین که بازش کردم،
با آن صدایش، که حال بدش را بیشتر به رخم می کشید متوقفم کرد
–چندلحظه صبرکن
پیاده شد و از صندوق عقب چتر سیاه رنگی را باز کرد و جلوی در ماشین گرفت ومنتظر ماند تا پیاده شوم ، دلخوریام رابرای لحظه ای فراموش کردم
نگاهم نکرد و چتر را بالای سرم گرفت
اعتراض کردم
–خیس خالی شدی، روی سرخودت بگیرمن چادردارم خیس نمیشم
بی نگاه، بی حرف، تاکنار در همراهیام کرد، قطرات باران رحم نداشتند به سر و صورتش هجوم برده بودند
منتظر ماند تا کلید را از داخل کیفم پیداکنم ، اما این کلید لعنتی سوزن شده در انبارکاه و قصد داشت بیشتر از این مراپیش کمیل شرمنده کند ، آنقدر منتظر ایستاد تا کلید پیدا شد ، در را باز کردم و تعارفش کردم داخل شود
فوری زیر لب تشکر کرد و برگشت
تمام لباسش خیس شده بود. از لای در دیدم که موقع برگشت چتر را بست وبالای سرش نگرفت، چقدر با باران هم مهربان است. سوارشد و رفت و من دلم برایش ریش شد
همین که روی تختم دراز کشیدم برایش پیام دادم:
– ازفردا میام شرکت
درجوابم نوشت:
–هنوز بایداستراحت کنی
جواب دادم:
–خوبم، میام
بانوشتن یک" باشه" مکالمه راتمام کرد
باخودم گفتم اگرفردا دنبالم آمد یعنی دیگر دلخور نیست وهمه چیز فراموش شده.
ولی نیامد، و این بامترو رفتن بعد از مدتها راننده داشتن چقدر سخت بود
همین که در آسانسور شرکت بازشد و واردسالن شدم همکارها دورهام کردند و
از تصادفم پرسیدند، تبریک گفتند وبا سوالهایشان کلافه ام کردند ، ولی همین که صدای قدمهای کمیل راشنیدند هر کدامشان پی کار خودشان رفتند
روبرویم ایستاد ، سلام کردم
زیرلب جواب داد و نگاهی به ساعتش انداخت و با اخم گفت:
–ساعت خواب؟
آرام جواب دادم:
–آخه فکر کردم بادیگاردم میاد دنبالم معطل شدم ، بااین پای نصفه نیمه زودتر از این نمیشد بیام
بدون این که گرهی لعنتی ابروهایش را باز کند گفت:
–ازفردا زودتر راه بیفت، دفعه بعد اگر اینقدر دیر کنی برات غیبت رد میکنم
او رفت و من از پشت نگاهش کردم. مثل بیشتر وقتها پیراهن چهارخانهی دوخت همسر تنش نبود ، شایدبرای همین کلامش زهر داشت
انگار آن پیراهن جادویی بود
یاد قصه ای افتادم که چند وقت پیش برای ریحانه خوانده بودم.
قصه دختربچه ای بود که فکرمی کردبه خاطرکلاه زیبایی که سرش گذاشته همه به او احترام می گذارند.
حالا شده حکایت کمیل و پیراهنش
نشستم پشت میز و شروع به کارکردم، اما فکرم پیش کمیل بود
فکر میکردم با لبخند جلو میآید و حالم را می پرسد ولی دقیقا برعکس شد
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت336
کارها زیاد بود آنقدر مشغول بودم که حتی آمدن شقایق به اتاق را هم نفهمیدم
–چه خبرته راحیل، یه نفسی بکش
سرم را بالا آوردم و کلافه گفتم:
–کارها تلنبار شده، هرچی تایپ می کنم تموم نمیشه
خم شد و نگاهی به صفحه مانیتور انداخت و گفت:
–ولی تو این مدت، اون بد اخلاقه کارهات رو انجام می داد که...
–آره، یه مقدارش انجام شده ولی بازم، خیلیهاش مونده
–ای بابا گفتم زنش شدی دیگه بخور و بخوابه، بدترم شد که...
پوفی کردم و فقط نگاهش کردم
–پس تو حالا حالاها کار داری، من رفتم
نزدیک در شیشهای که رسید گفتم:
–راستی بداخلاقم خودتی
پشت چشمی نازک کرد
–نکنه می خوای بگی با اون اخلاقش فرشتهی مهربونه؟
اخم مصنوعی کردم
–به هر حال دیگه نمی خوام اونجوری بهش بگی
بی حوصله دستش را در هوا پرت کرد و همین طور که می رفت گفت:
–شنیدم صبح چطوری باهات حرف زد کمکم به حرفم میرسی ، میخواستم بگویم اگر بداخلاق است پس چرا می گفتی خودت رابرایش به آب وآتش زدی ولی حتی یک بار هم نگاهت نکرد
باصدای تلفن روی میز، گوشی را برداشتم
–الو...
جدی گفت:
–اگه جلسه تون تموم شد، درخواستها رو برام بیار
اصلا اجازه نداد بگویم هنوز همه را انجام ندادهام وگوشی را قطع کرد
بلندشدم و همین تعداد را به اتاقش بردم
نگاه منتظر و گذرایی به اوراق انداخت و پرسید:
–همشه؟
سرم راپایین انداختم
–نه، ازصبح داشتم نامه ها رو تای...
حرفم را برید و خیلی خشک گفت:
–امروز میمونی تاکارها تموم بشه و کمتر میز گرد بگیری
تعجب زده گفتم:
–میزگردچیه؟ همش پنج دقیقه هم نشد، شقایق آمد پیش...
–منظورتون همون خانم سکوتیه؟ بعدپوزخندی زد.
–چقدر رفتارش برعکس اسمشه...
آرام گفتم:
–بله، همون خانم سکوتی.
بلند شد و کنار پنجرهای که من شمعدانیهایش راخیلی دوست داشتم ایستاد و به بیرون خیره شد و دستهایش راپشتش قرار داد. دوباره آسمان بغض کرده بود درست مثل من
–می تونی بری
خیره شدم به گلها، به نظرم شمعدانیها هم مثل قبل نمیخندیدند و این سردی کمیل راحس می کردند
برگشت و سوالی نگاهم کرد
–هنوز که اینجایی
همین که خواستم از اتاق بیرون بروم، به اوراق اشاره کرد.
–اینا رو هم ببر، چندتاشون اشتباه تایپی داره، درستشون کن
نگاهش نکردم و با دلخوری پرسیدم:
–کدومشون؟ " اصلا تو خوندیشون؟"
اوراق را دسته کرد و به طرفم گرفت
–بگرد و پیداشون کن ، معلوم بود میخواهد اذیت کند، به روی خودم نیاوردم
همانطورکه برگه ها را از دستش می گرفتم گفتم:
–امروز وقت نمی کنم، بمونه برای...
–اگه کمتر با تلفن حرف بزنید وقت می کنید
یادم افتاد صبح که مادر زنگ زده بود تا حالم را بپرسد، کمی مکالمهمان طولانی شد
در دلم به این دیوارهای شیشهای لعنت فرستادم و بغضم را که مانند یک گوی کریستالی گلویم را زخم می کرد. پایین دادم و گفتم:
–این دوربینها فقط تلفن و میز گردهای من رو نشون میدن؟ ازصبح تا الان سرم تو مانتیتور بوده و حتی نتونستم یه چیکه آب بخورم رو نشون ندادن
بعد فوری از اتاق بیرون آمدم
غرق کار بودم که شقایق وارد اتاق شد
–با آقاتون تشریف می برید خونه دیگه
تعجب زده ساعت را نگاه کردم و کمی گردنم را ماساژ دادم و دوباره کارم را ادامه دادم
–چقدر زود گذشت ، تو برو.
پوزخندی زد
–از بس خوش گذشته زمان رو متوجه نشدی ، خداحافظ من رفتم ، شنیدم که شقایق زیر لب گفت:
–از زنش که اینجوری کارمیکشه وای به حال ما ، همون بهتر که به ما محل نمیداد ، خدا چه رحمی کرد.
چند دقیقه بعد از رفتن شقایق خانم خرّمی با یک لیوان آب و یک پاکت آب میوه وارد شد.
–آقای رئیس گفتن اینها رو براتون بیارم.
ازاین توجهش خوشحال شدم ، بعد از رفتن خرمی به لیوان آب زل زدم، "وقتی اینقدرحواست به من دوخته شده، چراکوتاه نمیآی." تشنه بودم ولی آب را نخوردم ، نمیدانم دلخور بودم یا دلتنگ.
شاید هم خسته بودم از این ناملایمات روزگار... دوباره شروع به کارکردم.
باصدای پیام گوشیام بازش کردم.
–پاشو برو خونه، بقیه اش بمونه برای فردا
آنقدرگردنم درد می کرد که قدرت حتی یک دقیقه بیشتر ماندن را هم نداشتم
"تو اصلا زور گویی را بلد نیستی
آنقدرخروار خروار محبت نثارم کردی که زورگویت هم طعم محبت میدهد."
کاش این روزها تمام شود
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت340
نفسش را بیرون داد.
–مثل این که یه چیزیم بدهکار شدم. میتونستی همون روز جوابم رو بدی و قانعم کنی و تمومش کنی، بغض کردم
–معلومه که بدهکاری، قضاوت کردی بدهکاری، با قضاوتت عصبیم کردی بدهکاری، برای کسی که توی ذهن خودش قضاوت می کنه چه جوابی باید داد. نمیخوام دیگه درمورد این چیزها حرف بزنیم ، واقعا از عذاب دادن من لذت می بری؟ اگه دلت رو زدم بیتعارف بگو، چرابهانه میگیری؟ اون روز گفتی نگاهم رو میشناسی، میخوام بهت بگم، نه نگاهم رو میشناسی نه خودم رو ، حرفهات توهین بزرگی بود، به خاطر توهین و تهمتت نمیبخشمت
نشستی جای خدا قضاوت میکنی، چرا فکر میکنی با این کارت به من لطف میکنی؟ من خودم بهتر از هر کسی میتونم برای زندگیم تصمیم بگیرم ، بعد همانطور که به طرف کیفم میرفتم تا از روی میز بردارم ادامه دادم:
–نمیدونم چرا همه از صبوری من سواستفاده میکنن ، چرا فکر نمیکنن منم ناراحت میشم و از کاراشون دلم میشکنه ، به روبرویش رسیدم ، اشکم جاری شد خواستم از در بگذرم که بازویم را گرفت
–با چشمهای به خون نشسته نگاهم کرد ، نگذاشتم حرفی بزند
با گریه گفتم:
–فکر میکردم تو با بقیه فرق داری، همین فرقت من رو به طرفت کشید ، فکر میکردم برای نظر دیگران ارزش قائلی ولی انگار اشتباه کردم، روز خواستگاری یادته؟ گفتی سعی میکنی همیشه از روی انصاف رفتار کنی؟ انصافت این بود؟
می خواست حرفی بزند، ولی من دیگر نماندم ، بازویم را از دستش کشیدم و بدو خودم را به آسانسور رساندم.
به خیابان که رسیدم بادیدن اولین ماشین سوارشدم ، دیگر برایم مهم نبود تاکسی نیست ، فقط میخواستم از آنجا دور شوم.
بعد ازچند دقیقه شمارهاش روی گوشی ام افتاد. شمارهی کسی بود که دلم را مانند یک گل پژمرده و بی رمق پرستاری کرد، آب داد، نور تاباند، دورش راحصارکشید تا آسیب نبیند. حالا که شکوفا شده حصارها را برداشته و می گوید برو.
چگونه بروم دل من درخاک سرزمین قلبت کیلومترها ریشه دوانده است، باید مرا از ریشه بزنی ، میتوانی؟
نفس عمیقی کشیدم تا سدی شود برای مهاراسترسی که کمکم به تمام بدنم تزریق میشد
–الو..
تارهای صوتیاش رعشه به جانم انداخت
–راحیل کجایی؟
آب دهانم راقورت دادم و آرام گفتم:
–تو ماشینم ، دارم میرم خونه
مکثی کرد بعد با صدایی که سعی درکنترلش داشت پرسید:
–دلت نخواست با من بری؟ یعنی از اون راننده هم برات غریبهترم؟
کمی منعطف تر شده بود. آنقدرکه توانستم راحتتر حرفم را بزنم
–اونقدر از دستت دلخورم که نتونستم
–راحیل باید با هم حرف بزنیم
–حرف بزنیم که دوباره یه سری حرفهای بی ربط بشنوم ، برای این که بغضم جلوی راننده رها نشود گوشی راقطع کردم و روی سکوت گذاشتم
راننده مدام نگاهش را به آینه و خیابان پاس می داد ، بدبختانه آینهاش روی صورت من تنظیم شده بود.
برای رهایی از نگاههایش که معذبم می کرد، ترجیح دادم مثل همیشه با مترو بروم
–آقا میشه همین ایستگاه مترو نگه دارید؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت341
راننده خندهی دندان نمایی کرد و گفت:
–بشین هر جا میخوای بری میرسونمت، حرفش دیوانهام کرد، با وحشت در را باز کردم و فریاد زدم:
–نگه دار...
ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت و با عصبانیت گفت:
–چیکار میکنی؟ پیاده شو بابا دیوونه
فوری پایین آمدم و به طرف مترو دویدم نمیدانم از تلفنم با کمیل چه برداشتی کرد که اینطور رفتار کرد ، پایم کمی درد گرفت ولی اهمیتی ندادم ، درد گردنم هم بیشتر شده بود، حال بدی داشتم بغض داشتم ، نخواستم با این حالم به خانه بروم ، تصمیم گرفتم سری به سوگند بزنم.
هفتهی پیش که به دیدنم آمده بود کلی به فریدون بد و بیراه گفت که باعث شده رفت و آمدمان کم شود.
مترو خیلی شلوغ بود، به زور خودم را وسط جمعیت جا دادم و چشم دوختم به دختربچهای که در آغوش مادرش به خواب عمیقی فرو رفته بود
یاد ریحانه افتادم خیلی دل تنگش بودم، جدیدا او هم با پدر و مادربزرگش سرش گرم بود.
قطار که به ایستگاه رسید خانمی که بچه به بغل بود و کلی هم خرید کرده بود نگاهی به من که درست بالای سرش ایستاده بودم انداخت و عاجزانه گفت:
–خانم ببخشید کمکم میکنید؟ بچه رو می گیرید من خریدهام رو بردارم؟
همین که بچه را دستم داد شروع کرد به جمع کردن نایلونهای خریدش که فکر می کنم هفت، هشتایی بود.
بااسترس گفتم:
–خانم زود باشید الان دربسته میشه
همانطور که به طرف در خروجی می رفت گفت:
–ببخشید بچه رو میارید تا جلو در؟ اونجا ازتون می گیرم
بی خیالیاش برایم عجیب بود، اگر من جای او بودم بچهام را به کسی نمیدادم ولی برای آوردن خریدهایم حتما از کسی خواهش می کردم که کمکم کند
درآن شلوغی قطار با آن بچهی سنگین که دربغلم بود فقط خدامی داند که باچه سختی از بین جمعیت خودم را به نزدیک در رساندم. بین من و مادر بچه فاصله افتاده بود، او پیاده شده بود و منتظر من بود ، جمعیت برای سوار شدن به داخل قطار هجوم آوردند و من را با خودشان عقب تر بردند
با صدای بلند گفتم:
–من میخوام پیاده شم
انگار نه کسی میشنید و نه کسی تلاش مرا برای جلوتر آمدن میدید.
با فشاری که به جمعیت آوردم بالاخره نزدیک در خروجی رسیدم. اما همان لحظه در بسته شد، مادرکودک بیرون ماند و من هم داخل قطار
از پشت در فریاد زدم:
– خانم بچتون، بچتون، چیکارش کنم؟ اشاراتی می کرد که من نمیفهمیدم چه می گوید.
از روی عجز به اطرافیانم نگاهی انداختم
–بچش دست من جامونده، بگید نگه داره
ولی همان لحظه قطار راه افتاد. خانمی پرسید:
–اون مادرشه؟
با ترس و استرس گفتم:
–بله، بچش رو داد من براش بیارم
–اشاره کرد بیارش ایستگاه بعد، تو ایستگاه بعد پیاده شو، اونم خودش میاد دنبال بچش.
بچه بیدار شد و با دیدن من و دیگران شروع به گریه کردن کرد، مستأسل مانده بودم چه کنم
خانمی شکلاتی دست بچه داد تا آرام شود. یکی هم موبایلش را درآورد و یک برنامه انیمیشنی همراه با موسیقی جلوی چشمش گرفت ، بچه تا رسیدن به ایستگاه ساکت شد ، همین که قطار ایستاد خودم را ازقطار بیرون انداختم
دوباره بچه شروع به گریه کرد، با شکلاتی که خانم داده بود سر گرمش کردم و هر تدابیری که برای آرام کردن ریحانه یاد گرفته بودم به کار بردم تا کمی آرام شد ، بیست دقیقهای طول کشید تا مادرش خودش را به ما برساند
فوری بچه رابه مادر خونسردش سپردم و از روی ناتوانی روی صندلی بیحال افتادم
خانم فوری بچه را روی یکی ازصندلیهای ایستگاه گذاشت، آب میوه ای از بین نایلون خریدهایش درآورد و باز کرد و گفت:
–دخترخانم، چرا اینجوری می کنی؟ خودت روکنترل کن، من که امدم
هاج و واج فقط نگاهش کردم، این همه خونسردی اش برایم غیر قابل باور بود.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت344
آنقدر ترش بود که چشمهایش را جمع کرد و اخمهایش را در هم گره زد و فنجان را سرجایش گذاشت و طلبکار نگاهم کرد.
فوری نگاهم را به زهرا خانم دادم و پرسیدم:
–خونه تکونیتون تموم شد؟
زهرا خانم شروع به توضیح دادن کرد. ولی من حواسم به حرفهایش نبود همهی حواسم پیش کمیل بود، یک شیرینی از روی میز برداشت و خورد.
مدام دنبال فرصتی میگشت که با نگاهش تادیبم کند ولی من این فرصت را به او ندادم ، چند دقیقه بعد مادر گفت:
–راحیل جان پاشو سفره بندازیم. سفره را از روی کانتر برداشتم همین که برگشتم کمیل روبرویم ایستاده بود نگاهش از چشمهایم به روی گردنبدی که به گردنم آویزان کرده بودم سُر خورد. همان گردنبندی بود که خودش پارسال برایم خریده بود.
سفره را از دستم گرفت و رفت، با پسرهای خواهرش که یکی هفت و دیگری نهساله بود کمک کردند تا سفره چیده شد. مادر سوپ را در کاسهی بزرگی کشید و به دستم داد و گفت:
–داغهها با دستگیره بگیر، آنقدر داغ بود که فوری روی کانتر آشپزخانه گذاشتمش، با آمدن کمیل به طرف آشپزخانه فکری به سرم زد. به کانتر که رسید فوری به کاسهی سوپ اشاره کردم
–بیزحمت این رو هم بزار سر سفره بدون این که نگاهم کند کاسه را برداشت و رفت، کمی که جلو رفت سرعتش دوبرابر شد و فوری کاسهی سوپ را وسط سفره گذاشت ، حسابی دستش سوخته بود ، خندهام گرفت.
پشت به او به طرف مادر رفتم و گفتم:
–مامان من برنج رو بکشم؟
–دیسها اونجاست بردار بکش
مشغول کشیدن برنج بودم که کمیل وارد آشپزخانه شد و گفت:
–حاج خانم یه دستمال میدید؟ یه کم از سوپه روی سفره ریخت
اسرا که کنار من برای ریختن برنج زعفرانی روی دیس برنجها ایستاده بود فوری دستمالی از کشو برداشت و گفت:
–من پاک میکنم
کمیل جای اسرا ایستاد. نگاه سنگینش ضربان قلبم را تند کرد. دیس برنج را تزیین کردم و گفتم:
–میشه اینو ببری؟ فقط مواظب باش نریزی.
زمزمه وار گفت:
–نوبت منم میشه، فعلا اینجا مقر فرماندهی توئه
همه که دور سفره نشستند یک جای کمی کنار کمیل بود، کمیل سرش به ریحانه که آن طرفش نشسته بود گرم بود.
زهرا خانم که مرا ایستاده دید گفت:
–راحیل جان، عزیزم چرا وایسادی، بیا پیش شوهرت بشین، جا که هست. کمیل نگاهی به من انداخت و کمی خودش را جمع و جور کرد. ولی چیزی نگفت.
مادر کمیل به ریحانه گفت:
–ریحانه مادر تو بیا پیش من بشین ریحانه کنار مادر بزرگش نشست، کمیل کمی بالاتر رفت و برایم جا باز کرد
کنارش نشستم ، بشقاب ریحانه را به مادرش داد، هنوز برای خودش غذا نکشیده بود اول برای من غذا کشید بعد به بشقاب خورشتش اشاره کرد و گفت:
–سمی چیزی توش نریخته باشی از شرم خلاص بشی
نمیدانم چرا، حرفش دلم را شکست چرا او فکر میکرد من میخواهم از دستش راحت شوم با ناراحتی نگاهش کردم
–این یعنی نریختی؟
حرفی نزدم و شروع به بازی کردن با غذایم کردم ، برای خودش هم غذا کشید و مشغول خوردن شد ، ریحانه مدام بهانه میگرفت و غذا نمیخورد ، کمیل نگاهی به بشقاب غذای من کرد
لقمهاش را قورت داد و آرام پرسید:
–چرا نمیخوری؟ مثل اینکه اینجا من مهمونما، تو باید حواست به من باشه، با حالت قهر نگاهش کردم و سرم را پایین انداختم، همان لحظه ریحانه با گریه گفت:
–میخوام برم پیش راحیل جون
مادربزرگش گفت:
–امروز ظهر نخوابیده، کلافس بچه
–حاج خانم بزارید بیاد پیش من، غذاش رو میدم بعد میبرم میخوابونمش
بعد از این که غذای ریحانه را دادم، زهرا خانم گفت:
–عه! راحیل جان، تو که غذات رو نخوردی ، سعی کردم لبخند بزنم
–آخه قبل شام شیرینی خوردم، دیگه میل به غذا ندارم ، حالا میزارم بعدا که گرسنم شد میخورم ، ریحانه در آغوشم خواب آلود تاب میخورد
–الان با اجازتون ببرم ریحانه رو بخوابونم تقریبا همه غذایشان را خورده بودند، از سر سفره که بلند شدم دیدم که با نگرانی نگاهم میکند
همین که ریحانه را روی پایم گذاشتم و تکانش دادم خوابش برد. صدای جمع کردن سفره میآمد. سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمهایم را بستم ، دوباره که به حرفهای این چند وقتش فکر کردم بغض به گلویم چنگ زد
بوی آشنایی مشامم را نوازش داد، بوی عطر خودش بود. چشم هایم را باز کردم و دیدم روی تخت نشسته و به من زل زده، نگاهم را به روی ریحانه سُر دادم. امد و ریحانه را از روی پایم برداشت و روی تختم گذاشت، بعد کنارم نشست. چند دقیقه بینمان سکوت بود
آهی کشید وگفت:
–چرا غذات رو نخوردی؟
جدی گفتم:
–چون از حرفت دلم شکست، تو خیلی بیرحم شدی، دستم را گرفت
–من رو حلال کن راحیل، حرفهای دیروزت پشتم رو لرزوند
به زهرا گفته بودی به زور جلوت رو بگیرم که نری ، من کار زوری...
تیز نگاهش کردم ،حلقهی اشکم باعث شد صورتش را تار ببینم
–حالا کی میخواد بره که تو بخوای جلوش رو بگیری من اون رو مثال زدم، تو در مورد من چی فکر کردی؟
اشکم روی دستش چکید
بیقرار شد
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت345
سرم را پایین انداختم، دستش را زیر چانهام گرفت و سرم را بالا آورد و نگاهش را آویزان چشم هایم کرد و گفت:
–من هیچ فکری نکردم
درنگاهش ترس بود، من کاملا احساسش کردم، شاید می ترسید حرفی بزنم که این فاصله ها بیشتر شود، از این همه نزدیکی خوشحال بودم، کنترل تپش قلبم دیگر دست خودم نبود
دلم برای چشمهایش تنگ شده بود
اخم ریزی کرد و دستش را عقب برد و نفس عمیقی کشید
–باید با هم حرف بزنیم
–اگه دوباره حرف خودت رو نمیزنی باشه حرف میزنیم
–بگو، می شنوم
نگاهم راخرج دستهایش کردم و گفتم:
–چی بگم، من که مشکلی با تو ندارم
بعد آرامتر دنبالهی حرفم را گرفتم
–دلم برای مهربونیات تنگ شده کمیل برای حمایتهات، برای این که بازم مثل کوه پشتم باشی، من از نبودنت میترسم، ازاین بداخلاقیات وسردیهات وحشت به دلم میوفته
دوباره بغض مثل یه گیرهی قوی راه گلویم را آنقدر فشار داد که احساس کردم نفس کشیدن برایم سخت شده است
ترسیدم دوباره اشکم بریزد و دل تنگیام را بیشتر از این جار بزند برای همین سکوت کردم
دستش را لای موهایم برد
–گریه که بد نیست، اینقدرخودت رو برای نگه داشتنش اذیت نکن
من هر کاری کردم خدا شاهده به خاطر خودت بود
راحیل خودت بهترمی دونی خاطرت چقدر برام عزیزه، برای همین میخوام بهت بگم به خاطر رو درواسی، یا حرف مردم یا ترسیدن ازاین که یه وقت دیگران کارت رو تایید نکنن تصمیم نگیر، نگران منم نباش، تو هر تصمیمی بگیری من بارضایت قبول می کنم، دفعهی اولم که نیست
مکثی کرد و از ته دل آهی کشید که گیره ی گلویم فشردهتر شد
–اگه برای محرم شدن عجله کردم به خاطر ترس از پیامهایی بود که اون دیوانه میداد، احساس وظیفه کردم در ضمن فکرمی کردم تو خودت هم به من علاقه داری، پس با خودم فکر کردم چه بهتر که زودتر عقد کنیم و خیال منم راحت بشه
باحرف آخرش بادلخوری نگاهش کردم
–من چیکارکردم که تو فکر کردی بهت علاقه ندارم؟
–ببین راحیل اصلا موضوع این نیست که توکاری کردی، موضوع زندگی گذشته ی خودمه، حرف یک عمرزندگیه، من نمی خوام که ...
حرفش رابریدم و صدایم را کمی بلند کردم
–موضوع اینه که تو به من اعتماد نداری، اون روز تو هم جای من بودی همون برخورد رو میکردی
اگه الان مادر ریحانه یهو روبروت ظاهر بشه چه حالی میشی؟ شوکه نمیشی؟
آرش برای من مرده، فقط زنده شدنش جلوم بهم شوک وارد کرد همین
توفکرمی کنی داری به من محبت می کنی؟ این کارهات فقط داره اعتمادم رونسبت به علاقهات کم می کنه. مگه نگفتی هیچ وقت تنهام نمیزاری؟
اشکهایم دیگر صبور نبودند
–وقتی به حرفهام اعتماد نداری، موندنم تو این زندگی چه فایدهای داره، حرف زدنمون آب در هاونگ کوبیدنه. دیگه نمیتونم اینجا بشینم
بلند شدم و به طرف در رفتم
نمی دانم چطور فوری خودش را به من رساند، دستم را گرفت
– فرارنکن، وایسا وحرفت رو بزن
–من حرفهام رو زدم، دیگه چیزی ندارم که بگم.
صورتم راقاب دستهایش کرد و نگاهش را به چشم هایم سنجاق کرد و با مهربانی گفت:
–مطمئنی همه چیز رو گفتی؟
در لحظه یاد حرفهای خانمی افتادم که در مترو دیده بودم. خدا را شکرکردم که هر دوچشم داریم. می تواند نگاهم کند، می توانم نگاهش کنم.
وگرنه این همه حرفها را چگونه با زبان نگاه به هم می گفتیم. همان حرفهایی که زبان قاصراز گفتنش است.
ازسوالش سرخ شدم و گریه ام بند آمد
با انگشتهایش اشکهایم را کنار زد و دوباره پرسید:
–مطمئنی؟
احساس کردم صورتم گلولهی آتش شده، چشم هایم را پایین انداختم.
دوباره دستش را لای موهایم انداخت و بهمشان ریخت و باحالت بامزه ای گفت:
–چه فوری ام واسه من قهر میکنه ، دیگه نبینما ، مشتی به سینهاش زدم
–فعلا که تو ناز میکنی، همهچی برعکس شده
دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و مرا در آغوشش کشید
اگر کمیل دست نداشت چه؟ خدایا شکر که میتواند در آغوشم بگیرد
از این همه داشتنها دوباره گریهام گرفت او شروع به نوازش کمرم کرد و زیر گوشم با صدایی که معلوم بود سعی می کند آرامش داشته باشد، گفت:
–ناز چیه عزیزم، میدونی تو این چند روز چی کشیدم؟ بعد آهی کشید.
–آروم باش عزیزدلم، آروم باش حورالعین من...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت346
کمی که آرام شدم، از خودش جدایم کرد.
سرم را بوسید و گفت:
–من رو میبخشی راحیل؟
نگاهم را روی لباسش بالا و پایین دادم دوباره سرم را روی سینهاش گذاشتم
–خیلی اذیتم کردی ، سرم را بوسید
–معذرت می خوام ، قصدم ناراحتیت نبود
این سکوت تو باعث میشد گاهی فکر کنم، نکنه واقعا کارم درسته
سرم را بالا گرفتم:
–سکوتم؟ خب وقتی تو به من اهمیتی نمیدادی من چیکار میتونستم بکنم؟
لبخندی روی لبهایش نشست
–تو همون اول فقط کافی بود یه کار کنی که همه چی تموم بشه
مبهوت نگاهش کردم
–چیکار؟
نگاه جستجوگرش در چشم هایم ثابت ماند
نگاهی طولانی و نفسگیر، کمکم بانگاهش دلخوریها راکنار زد و غصه هایم را مرحم شد، حرفهایش فقط درکتاب لغت چشم هایم ترجمه میشد، انگار نگاهش چیزی را تمنا میکردند که برایم تازگی داشت ، هیجان، تپش وَحرکت خون، در رگهایم...
اگر دهخدا بود حتما کتاب لغت دیگری برای معانی این حرفها مینگاشت
درتنم انقلاب شد همه چیز به هم ریخت، او موفق شده بود، آنقدر جستجو کرد تا بالاخره به آنچه دنبالش می گشت رسید.
غرورم و تمام گذشتهام را پلهای کردم و زیر پایم گذاشتم و رویش ایستادم لبخندش عمیقتر شد.
دستهایم را دور گردنش آویختم و کمی سرش را پایین کشیدم و روی پنجهی پاهایم ایستادم و گونه اش را بوسیدم وآرام گفتم:
–دوستت دارم
دستهایش رامحکم دور کمرم حلقه کرد و گردنم را بوسید و زیر لب طوری که به زور صدایش را می شنیدم گفت:
– بالاخره امام رضا جوابم رو داد
خوشبختی به همین سادگیست، خوشبختی همان خدا را شکر گفتنهای از سر رضایت است، دل سپردن است.
تو دل بسپار به خدا، خداقول داده که خوشبختت کند، گاهی خوشبختی آن دری نیست که خدا برایمان بسته است و ما پشتش تحصن کردهایم ، باید دنبال درهای باز خوشبختی گشت و به خدا اعتماد کرد ، باید باور کنیم که خدا بیشتر و بهتر از ما میداند.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت347
*آرش*
راحیل ازدواج کرده بود، آن هم با مردی که آینه ی خودش بود، باید باور میکردم. راحیل را برای همیشه از دست داده بودم ، وقتی کمیل برایم تمام بلاهایی که فریدون دیوانه سر راحیل و خودش آورده بود را تعریف کرد تازه فهمیدم راحیل چقدرصبورتر از آن چیزی بود که فکر میکردم ، آن روزها حتی یک کلمه هم در این مورد به من چیزی نگفته بود.
کمیل را خیلی قبل ترها می شناختم، درست زمانی که برای پادرمیانی بین من و راحیل از او خواهش و تمنا کردم که کمکم کند، همان موقع بود که فهمیدم جنسش بابقیه فرق دارد، درست مثل راحیل ، همان موقع بود که گفت، «زن خوب یه نعمت بزرگه، اگر با خانم رحمانی ازدواج کنی یعنی خدا این نعمت رو بهت داده، پس قدرش رو بدون.» وقتی راحیل تمام شد معنی حرفش را فهمیدم.
من تا آن روز فکر میکردم چه از خود گذشتگی بزرگی کردهام و خانوادهام را از پاشیده شدن نجات دادهام.
در دلم فقط برای آرامش راحیل دعا میکردم ، ظلمی که ناخواسته و به جبر زمانه در حقش کرده بودم ، برای یک دختر چیز کمی نبود، بعد از آن هم ظلمهای فریدون شاید وادارش کرده بود که او هم با ازدواجش یک جورهایی از خواستههایش رد شود ، ما هر دو پدر و مادر بچه هایی شدیم که مال خودمان نیستند ولی درکنارشان احساس آرامش داریم، یادم می آید که راحیل همیشه برای ریحانه نگران بود و مدام دل تنگش میشد.
به حرف راحیل رسیدم، خوب بودن بدون تاوان دادن خوب بودن نیست، فقط به به و چه چه دیگران را خریدن است، و چقدر گاهی خوب بودن درد دارد.
ما هر دو از عشقمان گذشتیم و تمام محبتمان را تقدیم بچه هایی کردیم که بیش ازهرکسی محتاجش بودند.
شاید خانوادهی من هیچ وقت متوجه نشوند که راحیل با گذشتش چه آرامشی برایشان آورد.
ولی به قول خودش خدا که می داند.
سارنا سینه خیز نزدیکم آمد، بیصدا و آرام ، هیچ وقت فکرش را نمیکردم سکوت یک بچه در خانه اینقدر دردناک باشد ، مادر برای هرشیرین کاری سارنا هزار بار قربان صدقه اش میرفت ولی وقتی با بچه حرف میزد سعی میکرد بغضش را نشان ندهد، گاهی این سکوت سارنا چقدر تلخ همهی صداها را میشکست ، مادر دیگر مدتهاست قلبش درد نگرفته و کارش شده برای من دعا کردن
مژگان که حالا با برگشتن من به زندگی انگار او هم آرام گرفته کنارم نشست و با لبخندنگاهم کرد و برایم میوه پوست کند.
سارنا رابغل کردم و تکه سیبی که مژگان سرچنگال تعارفم کرد را گرفتم و گفتم:
–قرار بود بعدا ز غذا میوه نخوریم که، یا بافاصلهی حداقل دوساعت بخوریم.
– حالا یه شب ناپرهیزی چیزی نمیشه.
بعد به حلقهی انگشتری که برایش خریده بودم نگاهی انداخت و دستش راکنار دستم نگه داشت.
–چه ست قشنگی انتخاب کردی آرش، خیلی حلقهام رو دوست دارم. نفسم را بیرون دادم
–آره قشنگه
نگاهم کرد، با دیدن زلال شفاف چشم هایش به این فکرکردم که چقدر بعضی از آدمها فقط با کمی محبت زیرو رو می شوند، مثل من که تو آمدی و تکاندیم و رفتی.
مادر سارنا را از بغلم گرفت و گفت:
–بده من ببرم عوضش کنم بچمو
مادر آنقدر به سارنا وابسته شده که دیگر حتی مهمانیهای دور همیاش را هم نمیرفت و تمام وقتش را صرف نوهاش می کرد. مژگان یک تکه موز مقابلم گرفت
–مژگان جان بسه، الان همهی اینا تا وقت هضم شدن تو معده می گندن و دیگه خاصیتی برای بدن ندارن که...
موز را در بشقاب برگرداند و سرش را به بازویم تکیه داد و با مهربانی گفت:
–عقل کل خودم، دو روزه دنیا رو زیادسخت نگیر
چقدرحرفهایش مرا یاد کیارش می اندازد.
او هم مدام می گفت دو روز دنیا رو خوش باش
–دقیقا چون دو روز دنیاست میگم اتفاقا تو خیلی سخت میگیری این دو روز رو
کشیده گفت:
–آرش...دوباره رفتی رو منبر؟
تونیستی راحیل ولی می بینی حرفهایت هنوز در جمع ما هست. بخصوص هر وقت اخبار گوش میکنم، بیشتر یاد حرص و جوش خوردنهایت میافتم. وقتی دوباره حرف از تورم می شود سکوت سنگینی تمام خانه را بر می دارد
گوشی مژگان زنگ خورد، فوری ازروی میز برداشت و گفت:
–مامانه
ازصحبتهایشان فهمیدم دوباره در مورد فریدون حرف میزنند ، تلاشهای پدرش هنوز برای آزادیاش و تبرئه کردنش ادامه دارد
ناخودآگاه یاد دختری افتادم که به خاطر علاقه ای که به فریدون داشت زندگیش را بر باد داد.
دخترک چه می دانست عاشق یک عقدهای بی وجدان شده است.
بیچاره حتما فکرش را هم نمی کرده پشت این قیافه ی آنتونیا باندراس گونه ی فریدون یک آدم ناقصالعقل پنهان شده است.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت348
نمیدانم شاید فریدون هم قربانی پدر و مادر بی مسئولیتش شده است. به گفته ی مژگان از بچگی پدرو مادرش به خاطر مسافرتها و رفت وآمدهای زیاد وقتی برای رسیدگی به بچههایشان نمیگذاشتند و چون فریدون بچهی شروشیطونی بوده است، با پرستارهایش نمی ساخته ومدام باهم درگیر بوده اند.
همین موضوع باعث می شودکه یک پرستار مرد برایش بگیرند ، همان موقع هم مادرفریدون برای دوهفته به مسافرت خارج از کشور می رود.
پرستار از همان اول با فریدون آبشان در یک جوی نمی رفته و هر دفعه به یک بهانه او را تنبیه می کرده است.
حتی چند بار به دور از چشم دیگران فریدون را مورد آزار و اذیت قرار داده است.
این کشمکش و تنبیها از فریدون یک بچه ی عصبی و انتفام جو می سازد.
که البته به گفته ی مژگان آن پرستار هم بعداز مدت کوتاهی باشکایتهای مکرر فریدون اخراج می شود
مادر از وقتی این حرفها را از مژگان شنیده بود، تا مرا تنها گیر می آورد مدام میگفت اگر تو سارنا و مادرش رو ول میکردی کی میخواست مواظبشون باشه، بعد تشکر میکرد.
یک روز در جواب تشکرش گفتم:
–مامان باید از راحیل تشکر کنید، چون اگه اون اصرار می کرد زندگی جدایی داشته باشیم من قدرت این که به خواستش تن ندم رو نداشتم
سرش را به علامت مثبت تکان داد
–اگه تو این بچه رو ول می کردی ومی رفتی دنبال زندگیت، خدا می دونه تو اون خانواده و با اون داداش و خانواده بیمسئولیت مژگان چه بلایی سرشون می آمد
بالاخره مژگانم مادرشه می تونستیم بچه رو بهش ندیم؟
وقتی سکوتم را دید، به جان راحیل هم دعا کرد و گفت:
–خدا خیرش بده، خدا رو شکر که درکش بالا بود و از این دخترهایی نبود که موقعیت رو درک نمی کنن و مثل کنه میچسبن ، ان شاالله هرجا هست خوشبخت بشه.
پوزخندی زدم
وقتی پوزخند مرا دید، ادامه داد:
–می دونم مادر بهت سخت گذشت، توام خیلی گذشت کردی، ولی چیکار میشه کرد سرنوشت این طور بوده ، من تا آخر عمرمدیون شما دوتا هستم.
راستش اوایل ازش خوشم نمی آمد ولی کمکم که رفتارهاش رو دیدم فهمیدم انسانیت ربط زیادی به پوشش و دین و مذهب نداره ، قبلا فکر میکردم اونا که مثل راحیل هستن، کارهاشون از روی اجبار و برای جلب توجه هست و هی واسه ماها جانماز آب می کشن.
چون واقعا یه نفر رو میشناختم که چادری بود ولی خیلی بداخلاق و بی فرهنگ و کلا اهل جانماز آب کشیدن بود.
راحیل جای بچهی من بود ولی رفتارهاش خیلی بزرگ منشانه بود ، اون خیلی خوب بود، من متوجه میشدم ولی نمیخواستم به روم بیارم.
دلخور نگاهش کردم
–مامان، فکر کنم راحیل برای ما زیادی بود ، ما قدرش رو ندونستیم ، اگر قدر چیز با ارزشی رو که خدا بهت داده رو ندونی ازت گرفته میشه ، این خوبیهایی که شما از راحیل میگید شاید برای ما خیلی خاص باشه ولی برای اون یه رفتار معمولی بود،
با خودم گفتم "راحیل کار خاصی نمیکرد، فقط از عقلش درست استفاده میکرد ، اون مثل ما نبود ، همش دنبال این بود که از زندگیش سود ببره، اصلا به زیان فکر نمیکرد، درست برعکس ما."
مادر با تاسف گفت:
–اون اوایل نامزدیتون چند بار از خدا خواستم که یه جوری بینتون بهم بخوره و عروسمون نشه
با چشم های از حدقه درآمده نگاهش کردم
–آخه چرا مامان؟
بغض کرد
–چون زیادی خوب بود، پیشش کم می آوردم و احساس عذاب وجدان داشتم
آهی کشیدم و گفتم:
–پس راسته که می گن دعای مادرها گیراست
اشکش سرازیر شد
–اشتباه کردم، کاش کیارشم بود و شما هم می رفتید سر خونه زندگیتون
ربط این حرفش را با دعایی که برای جدایی من و راحیل کرده بود را نفهمیدم
ولی به این فکر کردم که مگر خدا دعاهای اشتباهی را هم برآورده می کند؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت350
سعی کردم مهربان باشم.
–منم یه زمانی مثل تو فکر می کردم، شاید اون موقع به خودم و کارهام شک داشتم که دنبال تایید دیگران بودم، انگار یه جوری خوشحالیم، به تایید دیگران وابسته بود، حتی گاهی جزیی ترین مسائل زندگیم هم با یه زنجیر نامرئی بهشون متصل بود که آرامش رو ازم می گرفت ، چون نمیتونستم از عقلم درست استفاده کنم ، ولی الان دیگه حرفهای دیگران برام اهمیتی نداره، برای این که زندگیم هدف پیدا کرده
مژگان، برگشتن و هی به پشت سر نگاه کردن باعث میشه مدام بخوری زمین چون جلوی پات رو نمی تونی ببینی، همش با خودم میگم چرا کسایی مثل راحیل از نظر آدمهای منطقی عاقلن؟ و راحت تر از بقیه خوب و بد رو از هم تشخیص میدن
مژگان پشت چشمی نازک کرد
–لابد چون چادر چاقچوری هستن
–اونم هست، اتفاقا میدونستی حجاب داشتن و متین بودن زن، عقلش رو زیاد میکنه؟
مژگان با چشمهای گرد شده نگاهم کرد
ادامه دادم:
–آره، هر دفعه که ما گناهی رو ترک کنیم همون مقدار آیکیومون میره بالا، برعکسشم هست ، مثلا فریدون رو نگاه کن چقدر کاراش از روی نادونیه، هر چقدر از خدا دور باشیم به همون اندازه احمقانهتر عمل میکنیم
روبه رویم ایستاد
بغض داشت
–آرش با این حرفهای تو من چطوری به گذشته فکر نکنم؟ چطور به راحیل حسادت نکنم؟ وقتی حتی حرفهات هم شبیه اون شده و مدام توی ذهنت یادآوری میشه ، راحیل برای من یه هووی نامرئیه، نه می تونم باهاش گلاویز بشم نه می تونم بهش حرفی بزنم که دلم خنک بشه ، اون تا آخر عمر شکنجم میده
–اینجوری فکر نکن، وقتی به فکرهای منفی توجه کنی، پر و بال پیدا میکنن و اونقدر بالا میبرنت که دیگه نمیتونی از دستشون خلاص بشی. خودت رو توجیح کن که همه چی تموم شده
–تموم نشده، تو هم مثل اون سنگین و سخت حرف میزنی
خندیدم
–سنگینی حرفهای من به سنگینی گوشهای تو در،
مشت محکمی نثار بازویم کرد. نخیر من گوشهام سنگین نیست. فقط این کارایی که میگی انجام بدم خیلی سخته
بازم یاد حرف تو افتادم راحیل
رو بهش گفتم:
–میدونم، سخته چون هنوز عقلمون خوب رشد نکرده، هر دفعه نَفست رو بزن کنار تا جا واسه رشد عقل بدبختت باز بشه که دیگه الان شده اندازهی یه عدس، بعد خندیدم
–متلک میگی؟ این اخلاقت هیچ وقت عوض نمیشه ، یعنی من بیعقلم
دستش را کشیدم و به طرف سالن بردم
–هممون گاهی میشیم ، حالا بیا نهار رو ردیف کن بخورم برم.
با دیدن سارنا که دو دستی گردن مادر را چسبیده بود لبخند زدم و از بغل مادر گرفتمش و گفتم:
–خوشبختی یعنی این ، بعد ماچ آبداری از لپش گرفتم و محکم توی بغلم فشارش دادم
مادر هم با لبخند رضایت مندی نگاهم کرد
سر میز غذا با هر قاشق غذایی که میخوردم یک بوسه از سارنا برمیداشتم
تمام مدت مژگان جوری با ندامت نگاهم می کرد
بعدازغذا سوییچم را برداشتم و راه افتادم
کفشهایم راکه پوشیدم مژگان راکنارخودم دیدم، سربه زیر گفت:
–بابت اون حرفهایی که پشت تلفن در مورد تو به الی گفتم معذرت می خوام باور کن فقط می خواستم یه جوابی به سوالهاش در مورد نرفتنت به مهمونیش بدم و دست به سرش کنم
–اسمش رو نیار که هروقت اسمش رو می شنوم یاد اورانیوم غنی شده میوفتم
به جای توجیح اون، فکر توجیح خودت باش
–اورانیوم؟
–آره، کاش میشدشعور و فرهنگ کسایی مثل الی رو هم مثل اورانیوم غنی کرد
بزار یه چیزی رو رک بهت بگم، می خوای شوهرت از دستت نره کاتش کن.
البته اینم بگم ها ما با اونا رفت وآمدکنیم کل خانوادمون از دست میره
وقتی تعجبش را دیدم ادامه دادم:
–باور کن مژگان، یه خورده بهتر اطرافت رو نگاه کن ، اون از این محبتهایی که بهت می کنه هدف داره
وارد آسانسور شدم و اشاره به سرم کردم
–کاتش کن تا رشد کنه ، کفش جلوی در را برداشت تا به طرفم پرت کند، همان موقع در آسانسور بسته شد
باورم نمیشد مژگان دراین حد ساده واحساساتی باشد و معنی محبتها را متوجه نشود با کوچکترین محبت از طرف دیگران به طرفشان کشیده می شد. با این که همیشه در اجتماع بوده وتحصیلات بالایی دارد ولی رفتارهایش گاهی شبیه یک دختر خام هفده ساله است.
شاید اگر محبتهای بی دریغ مادر نبود،
رابطه اش با ما هم مثل خانوادهاش سرد میشد و َفقط خدا می داند که اگر من از عشقم چشم پوشی نمی کردم چه اتفاقی می افتاد
آنقدر مژگان حرف از راحیل زد که دیگر نتوانستم به شرکت بروم
مثل همیشه که تا یادش میافتادم سر مزار شهدای گمنام میرفتم، دوباره دور زدم و مسیرم را تغییر دادم.
هوا سرد بود ، در آن وقت روز کسی آنجا نبود ، اینجا حس خاصی دارم ، سرم را روی مزارها گذاشتم و بغضم را رها کردم، شروع به حرف زدن کردم
نمیبینمشان اما گاهی حضورشان را در کنارم احساس میکنم ، مثل همیشه از حضورشان آرامش گرفتم.
به این فکر کردم که بعضیها چقدر منبع آرامشند، حتی اگر در کنارمان نباشند مثل همین شهدا...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت353
–تلفنات نگرانم کرده
خیلی خونسرد گفت:
–نگران چرا، زهرا بود، یه سوال کرد جوابش رو دادم
ماشین را روشن کرد و راه افتادیم
بعد از این که نمازمان را در مسجد خواندیم، پیشنهاد داد کمی قدم بزنیم
احساس کردم کمی استرس دارد
پیامکی برایش آمد و فوری جواب داد
مشکوک نگاهش کردم ودستم را دور بازویش انداختم
–کمیل
باذوق نگاهم کرد
–جانم حوری من
–من حالم بده ، نگاهش رنگ نگرانی گرفت و ایستاد
–چرا؟ فشارت افتاده؟
–نه، از این کارهای تو استرس گرفتم
–چه کاری؟
–همین یواشکی گوشی جواب دادنات، نکنه دوباره کسی مزاحم...
حرفم رابرید
–نه، اصلا باور کن زهرا بود. یه مسئلهی خانوادگی بود که حل شد، اصلا چیز مهمی نبود ، الانم پیامکی یه سوالی کرد که منم جوابش رو دادم
پشت چشمی برایش نازک کردم
–شما مسائل خانوادگیتون رو پیامکی با جواب دادن یه سوال حل می کنید؟
خندید و دستم را محکم گرفت
–راحیل باور کن اصلا مسئلهی نگران کننده ای نیست، اصلا رفتیم خونه خودت باهاش حرف بزن، برات توضیح میده
–خب تو توضیح بده ، اصلا چی شده که زهرا خانم امروز اینقدر سوال داره؟
مکثی کرد و دستم را به طرف ماشین کشید
–فقط تو الان بیا بریم، هوا سرده یخ کردی
ناراضی سوار ماشین شدم
ماشین را راه انداخت و دستم را گرفت
–آخ آخ یخ کردی خب سردت بود می گفتی قدم نمی زدیم
دلخور سرم را برگرداندم و او خندید
–نکن راحیل، بعدا پشیمون میشیا
باتعجب نگاهش کردم، نگاهم نمی کرد زل زده بود به خیابان و سکوت بینمان را کش می داد.
ماه اسفندبود و خیابانها شلوغ بودند،
هنوز کمی تا خانه مانده بود که تلفنش دوباره زنگ خورد
با استرس نگاهش کردم
نوچی کرد
–ای بابا راحیل
تلفنش را به طرفم گرفت، اسم زهرا را دیدم.
–بگیرخودت جواب بده
گوشی را به طرفش هل دادم
ولی او اصرار داشت که خودم جواب بدهم تا خیالم راحت شود ، آیکن سبز را متصل کردو گوشی را روی گوشم گذاشت.
–الو داداش
با تردید سلام کردم
–عه سلام راحیل جان ، عزیزم خوبی؟ زنگ زدم بپرسم کی می رسید؟
–ما فکر کنم تا ده دقیقه ی دیگه
–باشه عزیزم، کاری نداری؟ بعد هم فوری قطع کرد، کمیل لبخند پیروزمندانهای روی لبش بود.
سوالی نگاهش کردم. ولی او سعی می کرد خودش را در کوچه های چپ و چوله
گم کند.
آنقدر نگاهش کردم که بالاخره برگشت وبا مهربانی گفت:
–عزیزم، خودت که بازهرا صحبت کردی دیگه چیه؟
جوابی ندادم، ولی چشم هم از او برنداشتم.
خندید
–نوچ، نوچ، مردم به چه بهانه هایی آدم رو دید میزنن
حرفش لبخند به لبم آورد. جلوی در خانه پارک کرد و کلید را انداخت و در را باز کرد، من جلوتر وارد حیاط شدم ، در را بست و پرسید:
–کجا؟
دستم را گرفت و به طرف خودش کشید.
–الان دلخوری که جلو جلو میری؟
–نه ، چراباید دلخور باشم؟
–پس بخند
–مگه دیوانه ام خود به خود بخندم
–همین که من با این هیکل دارم بهت التماس می کنم خنده داره دیگه
از حرفش خندهام گرفت ولی خودم را کنترل کردم و جدی گفتم:
–اصلن هم خنده نداره
ناگهان یک دستش را زیر زانوهایم ودست دیگرش را زیرسرم بُرد و بلندم کرد
–اگه نخندی همینجوری میریم داخل خونه
ازترسم گردنش را محکم چسبیدم تا نیوفتم
–باشه، باشه می خندم، بزارم زمین
همانطور که می خندید آرام رهایم کرد و من فوری به طرف در آپارتمان رفتم
همین که دستم روی زنگ رفت خودش را به من رساند ونفس نفس زنان لباسش رامرتب کرد و گفت:
صبرکن باهم بریم
چند ثانیه بعداز زنگ زدن در باز شد کمیل دستش را پشت کمرم گذاشت و به داخل هدایتم کرد.
همین که وارد شدم با دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت354
میز ناهار خوری، وسط سالن گذاشته شده بود و رویش یک کیک دو طبقه بود. دور کیک از گلهای رنگارنگ میخک و رُز پُر بود. باشمع های وارمر حروف اول اسم من بین گلها نوشته شده بود.
انواع تنقلات و خوراکیها به طور زیبایی گوشه ای از میز چیده شده بود.
لبه های میز و سقف بالای سر میز هم بادکنکهای قرمز به شکل قلب چسبانده شده بود.
اهل خانه تا ما را دیدند تولدت مبارک گفتند و همگی با هم کف زدند
با این حرف بیشتر تعجب کردم چون دو روز تا روز تولدم باقی مانده بود
باتعجب و ذوقی که نمی دانستم چطوربایدکنترلش کنم به کمیل نگاه کردم
باخنده گفت:
–اگه زودتر نمی گرفتیم که غافلگیرنمیشدی
–وای کمیل تو چیکارکردی؟ واقعا غافلگیرم کردی اصلا فکرش روهم نمی کردم ، پس تلفن یواشکیها واسه این بود؟
خندید
–من که بهت گفتم بریم خونه متوجه میشی
از خوشحالی و ذوق و غافلگیری زیاد همانجا ماتم برده بود، بخصوص که خاله و دایی و زن دایی و سعیده هم کنار مادر و اسرا ایستاده بودند و لبخند میزدند ، و این خوشحالیام را دوچندان می کرد
مادر و پدر کمیل با آن جثه ی نحیفشان جلو آمدند و صورتم را بوسیدند و تبریک گفتند
مادر کمیل گفت:
–مبارک باشه عروس گلم، بیا بشین مادر، بعد دستم راگرفت و به طرف میز بُرد
ریحانه به طرفم دوید، خم شدم و بغلش کردم و بوسیدمش
مادر و بقیه هم آمدند و تبریک گفتند ، از همه چند باره تشکر می کردم ولی هنوز هم حیران بودم از این که کمیل چطورتوانسته همه ی این ها را هماهنگ کند و چیزی به من بروز ندهد
روی طبقه بالای کیک باکاکائو نوشته شده بود، "بعضی روزها خاصاند مثل روز تولد تو، همسرم تولدت مبارک"
روی طبقه ی پایینی کیک
چیزهایی شعر گونه نوشته بود که به خاطر پایه های کیک و ریز بودن نوشته ها نتوانستم بخوانم
مادر کنار گوشم گفت:
–راحیل جان لباسات تو اتاقه نمی خوای عوضشون کنی؟
باخوشحالی از پیشنهادش استقبال کردم و از این که برایم لباس آورده بود تشکرکردم
نگاهی به کمیل که در حال جاسازی شمع ها روی کیک بود انداختم وگفتم:
–من میرم تو اتاق لباس عوض کنم
با لبخند نگاهم کرد و سرش را تکان داد
لباسم را که عوض کردم در حال مرتب کردن چادررنگی ام روی سرم بودم که کمیل واردشد و گفت:
–چادر برای چی؟ نامحرم نیست
باتردید گفتم:
–شوهر زهرا نمیاد؟
–نه، اون سر شام میاد
بعداز نایلونی که دستش بود یک گیرهی سفید رنگ که گل پارچه ای بزرگ قشنگی داشت درآورد و گفت:
–زهرا گفت اینو بهت بدم، گفت برای تو خریده ، خوشت میاد؟ میخوای بزنی روی موهات؟
من که دیگر از این همه مهربانی خانواده کمیل خجالت زده بودم گفتم:
–دستش درد نکنه، اتفاقا احتیاج داشتم
خودش گیرهی روسریام را بازکرد و طبق عادتش دستش را داخل موهایم بُرد و به همشان ریخت
–همینجوری بهم ریخته قشنگه، من که اینجوری دوست دارم
بی مقدمه دستهایم را دور کمرش حلقه کردم وسرم راروی سینه اش گذاشتم وگفتم:
–ممنونم کمیل ، ببخشید امروز به خاطر اون تلفن ها اذیتت کردم ، می دونم برای این مهمونی خیلی به زحمت افتادی
سرم را بادستهایش گرفت و صورتم را بالا گرفت و نگاهش رابه چشم هایم چسباند وگفت:
–من بایدبه خاطر این که کنارمی از تو ممنون باشم حوری من ، بابتش اگر تا آخر عمر هم ازت تشکرکنم کمه ، این جشن هم برای تولدته، هم برای این که تو برای همیشه به این خونه برگشتی واسه همین دوطبقه کیکه
بعد دوباره بامزه تر از قبل لبش را گاز گرفت
–الانم فاصله رورعایت کن خانم ، اگه یکی بیاد داخل اتاق تکلیف چیه؟
دستهایم را از دور کمرش شل کردم فوری هر دو دستم راگرفت و گذاشت روی چشم هایش و بوسیدشان
–همیشه روی چشم هام نگهت می دارم عزیزم
بعد از اتاق بیرون رفت
من ماندم و این همه عشقی که به پایم ریخته بود ، انگار حرفهایش برای دلم مرهم بود، دلی که روزگاری جراحت عمیقی پیدا کرده بود ، کمیل خوب طبیبی برای دل مجروحم بود.
تقهای به در خورد ، سعیده سرش را داخل آورد و گفت:
–بیام داخل؟
–بیا عزیزم
وارد شد و در را بست ، سر به زیر گفت:
–راحیل میگم خانواده شوهرت ناراحت نشن من اینجام
دستش را گرفتم
–مگه خودشون دعوتت نکردن؟
–چرا زهرا خانم خودش دعوت کرد
روی زمین نشستم و او را هم کنارم نشاندم
–خب پس مشکلی نیست، نگران نباش
سر به زیر شد و پرسید:
–من بیشتر نگران توام
نگاهش کردم
–چرا؟
–راحیل تو واقعا راضی هستی؟ یعنی گذشتت رو تونستی فراموش کنی؟ راستش درسته واسه فراموش کردنش خیلی کارا انجام دادی ، خاله هم خب خیلی همه جوره حواسش بهت بود، ولی بازم...
حرفش را بریدم
–ببین سعیده باید واقع بین بود ، من مثل تو به قضیه نگاه نمیکنم ، من همهی این اتفاقات رو یه بازی میدونم بازی که خدا طراحیش کرده و از اون بالا نگاهم میکنه ببینه چیکار میکنم، میتونم از مراحل این بازی رد بشم یا نه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت355
گاهی تو مراحل این بازیا اونقدر آه و ناله میکنیم و در جا میزنیم که گاهی سالها تو یه مرحله از امتحان خدا میمونیم.. تصادف خودت رو در نظر بگیر، وقتی همه چیز رو کنار هم میچینی حتی گاهی خودت زودتر، میتونی بعضی اتفاقها رو پیش بینی کنی
سعیده آهی کشید
–درسته، ولی احساس آدم واقعا گاهی دست خودش نیست ، نمیتونی بیخیالش بشی
–آرهخب، کارهای مامان برای مهار همین احساساتم خیلی کمک کرد ، به نظرم هر مشکلی راهی داره که اولین راهش مبارزس. نباید ضعف از خودت نشون بدی، وگرنه اون مشکله بهت غلبه میکنه.
سعیده من نمیخوام هدف زندگیم گم بشه ، گاهی خواست خدا چیزی غیر از خواست ماست، باید رد بشیم ، باید جلوی قانون خدا سر کج کنیم ، نباید بگیم خدایا چرا؟ فقط باید بگیم چشم
سعیده سرش را به بازویم تکیه داد
–همیشه به این جمله خاله فکر میکردم یادته؟ میگفت بندهی خدا باشید
اون موقعها فکر میکردم منظورش همین نماز و حجاب و واجباته ، ولی بعد به مرور فهمیدم اینا یه جزییشه، بندگیت وقتی معلوم میشه که تو اوج درد نباید داد بزنی، تو اوج عاشقی باید کنارش بزاری ، آره حرفهات رو قبول دارم، ولی خیلی سخته ، اصلا شاید به خاطر سختیش هر کسی نمیتونه بندگی کنه. بعد صاف نشست و لبخند زد.
–البته اگه فکر کنیم همهی اینا بازی خداست و یه جورایی سرکاریه و میگذره یه کم کار آسونتر میشه
بعد روبرویم نشست
–مهم اینه که الان راضی هستی ، یه چیز دیگه این که کمیل خیلی دوستت داره. وقتی حواست نبود خیلی عاشقانه نگاهت میکرد
–امیدوارم لیاقت عشقش رو داشته باشم
–معلومه که داری
بعد نگاهش را در صورتم چرخاند
–بیا یه کم آرایشت کنم
–نه بابا، واسه شام شوهر زهرا میاد بالا
–عه اینجوری ساده که نمیشه، خب اون موقع برو بشور
جشن با بامزه بازیهای بچه های زهرا و ریحانه خیلی خوش گذشت. کمیل کیک را برای تقسیم به آشپزخانه برد و با اشاره از من هم خواست که همراهش بروم.
کیک بالا را جدا کرد و اشاره به کیک پایین کرد و گفت:
–بیا ببین این مخصوص خودم و خودته،
بالاخره توانستم نوشته اش را بخوانم.
"خوش آمدی به دلم که حریمِ خانهی توست."
بعدگوشه ی کیک به شکل کج خیلی ریز نوشته بود:
"آن روز که رفتی ،آمدنت را باورداشتم."
پس میخواست فقط من نوشته ها را بخوانم که استتارش کرده بود
در آشپزخانه روی قالی نشستیم و با کمیل کیک را تقسیم کردیم و داخل پیش دستیها گذاشتیم ، بچه های زهرا خانم به کمک داییشان آمدند و پیش دستی ها را داخل سینی گذاشتند و برای مهمانها بُردند. آنقدر مطیع و گوش به فرمان کمیل بودند که به کمیل حسودیم شد، آخر سر هم کمیل همانطور که قربان صدقهشان می رفت تکهی بزرگی از کیک برایشان در بشقاب هایشان گذاشت وگفت:
–بیایید دایی جان برای شما سفارشی گذاشتم ، در حال خوردن کیک گفت:
–راستی راحیل من فردا میرم یه سری به شرکت میزنم و میام
–مگه با هم نمیریم؟
–نه، جنابعالی تا من بیام می شینی چمدون می بندی که تا آمدم راه بیوفتیم بریم
باتعجب گفتم:
–کجا بریم؟
–شهرستان دیگه ، پاگشا و این حرفها میخوان جلوی پات گوسفند پخ پخ کنن
–خب یه خبر میدادی، من که اینجا لباس ندارم
–چرا داری، به مامانت گفتم هرچی لازم داری بیاره
نمی دانستم تعجب کنم یا ذوق
–می گم بهت رئیسی میگی نه ، ببین مثل رئیسا چقدر حواست به همه چی هست و همشم دستور میدی ، به آدمم هیچی نمیگی
انگشتش که کمی خامهای شده بود را به بینیام زد و گفت:
–به اون میگن مدیرت کردن نه ریاست حوری من
–حالا چه فرقی داره، مدیریت جدیدا مد شده و گرنه همین مدیرا رو قبلا می گفتن رئیس
بلند خندید و گفت:
–در ضمن من هیچ وقت به شما دستور نمیدم
–پس چی کارمی کنی؟ الان من دلم می خواد فردا باهات بیام چرا اجازه نمیدی؟ اسم این کار چیه؟
مهربان نگاهم کرد. بعد لبهایش راجمع کرد وگفت:
–فکرکنم زورگویی باشه
نوک انگشتم را کمی به خامهی کیک آغشته کردم و روی دماغش زدم و گفتم:
–چقدرم به هیکلت زورگویی میادا
باخنده گفت:
–باشه حوری من ، مهمونا که رفتن، با هم چمدونو جمع می کنیم و فردام دوتایی میریم ، الان خوبه؟
–آفرین، الان شدی یه رئیس مهربون
–این زبونت کجا بوده تو این مدت رو نمی کردی؟
–همونجا که این مهربونیها و بامزگیهای تو بوده
–دلم میخواد از این کیک فردا برای شقایق هم ببرم؟
–فقط یادت باشه از زندگی شخصیمون تو شرکت حرف نزنیا
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت356
قبل از این که سفره ی شام را بیندازیم کمیل پسرهای خواهرش را فرستاد تا پدرشان را صدا بزنند ، ولی او نیامد ، گفته بودکه سرش درد می کند
زهرا آرام کنار گوش کمیل گفت:
–داداش اگه خودت بری بهش بگی میاد
کمیل ابرویی بالا داد و گفت:
–من که دیروز تو حیاط دیدمش دعوتش کردم
زهرا خانم شرمنده گفت:
–می دونم، اما اخلاقش رو که می دونی چطوریه ، یه کم کینهایه؟
کمیل همانطور که تکیهاش را از کابینت برمی داشت گفت:
–آخه کینه ی چی آبجی؟ خودتم می دونی سرمایه ی اولیه ی این خونه مال خودم بوده ، بقیهی پولشم که بابا داد قرارشد زمینی که توشهرستان دارم بفروشه به جاش برداره ، حالا بابا اون زمین رو نمی فروشه تقصیرمنه؟
–می دونم داداش ، حق با توئه، چیکارش کنم اونم اینجوریه دیگه میخوای اصلا نرو ولش کن غذاش رو براش می فرستم
–نه خواهر من، تو بخوای من میرم دنبالش ، ولی آخه داره اشتباه میکنه، یعنی من می خوام حق خواهرم رو بخورم؟ بعد نفسش را محکم بیرون داد و بلند شد و رفت
زهرا خانم سرش را تکان داد و گفت:
–می بینی راحیل، توقعات عجیب اصغر آقا رو میبینی؟
برای دلداریاش گفتم:
–نگران نباشید ، کمیل راضیشون می کنه
–میدونم، کمیل تکه به خدا ، همیشه کوتاه میاد. میدونم به خاطر زندگی منه ، حواسش به همه چی هست. اصلا همین که ما رو آورده پیش خودش از بزرگواریشه ، وگرنه اینجا رو میداد اجاره، بهترین پرستار رو واسه بچش میگرفت ،
داداشم اهل مداراست ، به تنها کسی که فکر نمیکنه خودشه ، راحیل باور کن از وقتی فهمیدم به تو علاقه داره روز و شب براش دعا می کردم که به خواستش برسه ، بعد آهی کشید و ادامه داد:
–داداشم از زن اولش که شانس نیاورد، زنش تو همون چندسال پیرش کرد ، از بس که خیره سر بود، ولی بازم کمیل باهاش راه میومد،
خدا رحمتش کنه ، قسمت اونم اونجوری بود دیگه
بعد با لبخند ادامه داد:
–کمیل خیلی خاطرت رومی خواد راحیل، این روزا خیلی خوشحاله ، به نظرم خدا تو رو به خاطر صبر و مهربونیش سر راهش قرار داده.
همان لحظه کمیل و شوهرخواهرش یاالله گویان وارد شدند
زهرا زیرلب قربان صدقه ی برادرش رفت و من به این فکر کردم که چرا بعضی از آدمها همیشه ی خدا از همه طلبکارند
شب از نیمه گذشته بود ، با کمک پدر و مادر کمیل خانه را مرتب کردیم
پدر کمیل پیرمرد مهربان و خون گرمی بود ، هر وقت صدایم می کرد، یک پسوند بابا پشت اسمم می آورد. این جور صدا کردنش را خیلی دوست داشتم ، شاید او هم می دانست که دختری که پدر ندارد چقدر تشنهی شنیدن این کلمه است
بعد از تمام شدن کارها حاج خانم گفت: –من با ریحانه تو اتاق می خوابم شب بخیر
پدرکمیل اشارهای به من کرد و گفت:
–بیا یه کم بشین بابا خسته شدی کنارش روی مبل نشستم وگفتم:
–آقاجون به خاطر امروز ممنون خیلی زحمت کشیدید
–کاری نکردم بابا ، من از تو ممنونم به خاطر شادی که تو این خونه آوردی
بعددستم را دربین دستهای زحمت کشیده اش نگه داشت ، دستهایی که با لمسش فهمیدم تمام عمر کار کرده است.
–همهی نگرانی که برای ریحانه داشتم همون بار اول که دیدمت بر طرف شد وبه خاطر وجوت هزار بار خدارو شکرکردم
بعد آهی کشید
–راحیل بابا، من تا وقتی زنده ام برات دعا می کنم ، می دونم که تو برای ریحانه از مادر خودشم بیشتر مادری کردی ومی کنی ، زهرا همیشه تعریفت رو میکنه.
تو با زهرای من برام فرقی نداری، بعد نگاهش را درچشم هایم چرخاند و با لبخند گفت:
اگه کمیل اذیتت کرد به خودم بگو
هر دو خندیدم و کمیل که تشک پدرش را مرتب می کرد. پرسید:
–چی می گید شما دوتا؟ راحیل نکنه داری زیر آب منو می زنی؟
دوباره خندیدیم ، به این فکرکردم که چقدرخوب است خانواده همسرت دوستت داشته باشند و برای داشتنت خدا را شکرکنند
هر دو کنار چمدان نشسته بودیم ولباسهایمان را مرتب در چمدان می چیدیم که نگاهمان تصادف سختی باهم کردند.
قلبم ضربان گرفت
–کمیل
–جانم عزیزم
–یه سوال بپرسم راستش رو میگی؟
لبهایش راکمی کج کرد و گفت:
–کی دروغ شنیدی؟
–نه، منظورم اینه بدون ملاحظه جواب بده
–خدا به خیر بگذرونه، بپرس
–تو که میتونستی طبقه پایین رو اجاره بدی و با پولش برای ریحانه یه پرستار تمام وقت بگیری، احتیاجی هم به من و زهرا نداشته باشی ، چرا این کار رو نکردی؟
–چی شده که اینو میپرسی؟
–همینجوری
همانطورکه وسایل خطاطیاش را در چمدان میگذاشت گفت:
–از کجا پرستاری مثل تو پیدا می کردم؟
–قرار شد راستش رو بگی دیگه
یک تابلوی زیبا را که با خط خودش نوشته بود داخل چمدان گذاشت
–خب میخواستم زهرا زندگی بهتری داشته باشه، اونجا خونشون خیلی هم کوچیک بود و هم خارج از شهر براشون سخت بود
می دونستم اگه یه بهانهی اساسی برای آمدن ن خواهرم و خانوادش به اینجا نداشته باشم ممکنه غرور شوهرش جریحه داربشه و کلا نیاد اینجا زندگی کنه و بهش بگه نمی خوام زیر بلیط برادرت باشم
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...