#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃
#قسمت_ششم
باید کاری میکردم. نمی توانستم دست روی دست بگذارم . اول به فکرم رسید به کلانتری بروم،اما همیشه توی مغزمان کرده بودند که یک خانواده ی آبرومند هیچ وقت پایش به کلانتری باز نمی شود .
چهارتایی از خانه بیرون زدیم و در کوچه و خیابان های شاهین شهر به دنبال زینب می گشتیم . شهرام کلاس چهارم دبستان بود. جلوی ما می دوید و هر دختر چادری ای را می دید، می گفت: حتما آن دختر، زینب است.
خیابان ها خلوت بود. شب اول سال نو بود و خانواده ها خوش و خرم کنار هم بودند. افراد کمی در خیابان ها رفت و آمد می کردند. توی تاریکی شب، یکدفعه تصور کردم که زینب از دور به طرف ما می آید، اما این فقط تصور بود.
دخترم قبل از #اذان_مغرب لباس های قدیمی اش را پوشید و روسری سورمه ای رنگش را سر کرد و چادرش را تنگ به صورتش گرفت و رفت. دو تا چشم سیاه قشنگش میان صورت لاغر و سفیدش، معصومیت عجیبی به او می داد.
همین طور که در خیابان های تاریک راه می رفتیم، به مادرم گفتم: مامان، یادته زینب یک سالش که بود، چطور دست کرد توی کاسه و چشم های گوسفند را خورد؟
شهرام با تعجب پرسید: زینب چشم گوسفند را خورد؟
مادرم رو به شهرام کرد و گفت: یادش به خیر؛ جمعه بود و من خانه ی شما آمده بودم. همه ی ما توی حیاط دور هم نشسته بودیم. بابات کله پاچه خریده بود؛ آن هم چه کله پاچه ی خوشمزه ای. زینب یک سالش بود و توی گهواره خوابیده بود. همه ی ما هم پای سفره کله پاچه می خوردیم. مامانت چشم های گوسفند را توی کاسه کوچکی گذاشت که بخورد. من بهش سفارش کرده بودم که به خاطر خواصش چشم گوسفند بخورد.
من توی حرف مادرم پریدم و گفتم: کاسه را زیر گهواره ی زینب گذاشتم. برگشتم که چشم ها را بردارم، کاسه خالی بود.
شهرام گفت: مامان، چشم ها چی شده بود؟زینب آنها را خورده بود؟
من گفتم: زینب از خواب بیدار شده بود و دست کرده بود توی کاسه و دو چشم را برداشته و خورده بود. دور تا دور دهنش کثیف شده بود.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد....
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃
#قسمت_هفده
#فصل_چهارم
#تولد
بچه ششم را باردار بودم که به ما یک خانه ی شرکتی دو اتاقه در ایستگاه 4 فرح آباد کوچه 10 پشت درمانگاه سر نبش خیابان دادند.
همه ی خانواده اعتقاد داشتند که قدم تو راهی خیر بوده ، که ما از مستاجری و اثاث کشی راحت شدیم و بالاخره یک کواتر شرکتی نصیبمان شده.
خیلی خوش حال بودیم. از آن به بعد خانه ای مستقل دستمان بود و این یعنی همه ی #خوشبختی برای خانواده ی ما.
مدتی بعد اثاث کشی به خانه ی جدید دچار درد زایمان شدم. دو روز تمام درد کشیدم. جیران سواد درست و حسابی نداشت و کاری از دستش بر نمی آمد، برای اولین بار و بعد از پنج بچه ، مرا به مطب خانم دکتر مهری بردند.
آن زمان شهر آبادان بود و یک خانم دکتر مهری. مطب در لین 1 احمد آباد بود.
منتها آن زمان خبر از دکتر و دوا نداشتم، حامله میشدم و جیران که قابله ی بی سوادی بود می آمد و بچه هایم را به دنیا می آورد.
خانم مهری آمپولی به من زد و من به خانه برگشتم و با همان حال مشغول کارهای خانه شدم. #اذان_مغرب حالم خیلی بد شد جیران را خبر کردند و باز هم او به فریادم رسید.
در غروب یکی از شب های خرداد ماه برای ششمین بار #مادر شدم و خدا به من یک #دختر قشنگ و دوست داشتنی داد. جیران به نوبت او را در بغل بچه ها گذاشت و به هر کدامشان یک شکلات داد.
مهران که پسر بزرگ و بچه اولم بود بیشتر از همه ی بچه ها ذوق کرد و خواهرش را در بغل گرفت.
هر کدام از بچه ها را که به دنیا می آوردم، جعفر یا مادرم به نوبت برایشان اسم انتخاب می کردند. من هم این وسط مثل یک آدم هیچ کاره سکوت میکردم. جعفر بابای بچه ها بود و حق پدری اش بود که اسم آنها را انتخاب کند، مادرم هم که یک عمر آرزوی بچه داشت و همه ی دلخوشی اش من و بچه هایم بودیم نمی توانستم دل مادرم را بشکنم او که خواهر و برادری نداشت مرا زود شوهر داد تا بتواند به جای بچه های نداشته اش، نوه هایش را ببیند. جعفر هم فقط یک خواهر داشت.
تقریبا هر دوی ما بی کس و کار و فامیل بودیم.
جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت او به اسم های ایرانی و فارسی خیلی علاقه داشت. مادرم که طبع جعفر را میدانست اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد. جعفر اسم بچه سوم را مهری گذاشت و اسم بچه چهارم را مادرم مینا گذاشت. بچه پنجم را جعفر شهلا نام گذاشت و مادرم نام بچه ششم را #میترا گذاشت.
من هم نه خوب می گفتم و نه بد، دخالتی نمی کردم، وقتی میدیدم جعفر و مادرم راضی و خوش حال هستند برایم کافی بود.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲