#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی 43
#فصل_ششم
وقتی میخواستم قفس رو باز کنم وبرا مرغ عشقا غذا بریزم در حد مرگ استرس میگرفتن و میترسیدن...
☹️🙄😨
ولی من فقط میخواستم غذا بریزم براشون.اما میترسیدن ....
خیلی میترسیدن.
خودشونو به قفس میزدن محکم....
یاد خدا افتادم ....
خدا هم میخواد هدایتمون کنه ما جیغ میزنیم...
هی میگیم : نههههه
😖😫😵
میگیم نمیشههههه....چجورییییی !!!
نههههه !!! خدااااا کجایییییی !
چرا اینجوری میکنییییی ؟؟؟
خداااااا
از این مسیر نمیشهههههههه
😫😩😩😩
🌹خدا میگه : بابا صبر کن... این اتفاق کلی نعمت و موهبت پشتشه !
صبر کن...قضاوت نکن...
چرا اعتماد نداری خب...
هه...
یه مثال دیگه بزنم؟
میگن شرط اصلی اینکه بتونی یه اسب خوب تربیت کنی اینه که باید اسب بهت اعتماد کنه...وگرنه هرگز نمیتونی تربیتش کنی و حتی بهش غذا بدی...
چون تا تورو میبینه بهت حمله میکنه و گازت میگیره !
چی بگم واالا...
بچه ها ؟
میدونی مشکل مرغ عشقم چی بود؟
🤔
مشکل مرغ عشقام این بود که با عقل خودشون داشتن منو #قضاوت میکردن...
بخاطر همین تا دستمو میکردم تو قفس که اب و غذاشونو درست کنم فکر میکردن میخوام اذیتشون کنم
بخاطر همین خودشونو محکم به قفس میزدن...
هه...
چقدر جالب...
😓ما هم با عقل خودمون خدارو قضاوت میکنیم و...
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
📚 #رمان
@rommanekhoobe
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_پنجاه_وششم
" چند مرده حلاجی"
حدود ساعت 8 شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد...
دو روز دیگه هم به همین منوال بود ...
اصلا فکر نمی کردم بین اون افراد، جایی برای من باشه ... علی الخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود ...
هر چند علی رغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش به شدت من رو تحت تاثیر قرار داد ...
شیوه سوال کردن هاش و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها ...
از جمع خداحافظی کردم، برگردم ... که آقای افخم، من رو کشید کنار ...
- امیدوارم از من ناراحت نشده باشی ... قضاوت در مورد آدم ها اصلا کار ساده ای نیست ... و با سنی که داری ... نمی دونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا ...
بقیه حرفش رو خورد ...
- به هر حال می بخشی اگر خیلی تند برخورد کردم ... باید می فهمیدم چند مرده حلاجی ...😊
خندیدم ...😃
- حالا قبول شدم یا رد؟ ...
با خنده زد روی شونه ام ...😉
- فردا ببینمت ان شاء الله ...
از افخم دور شدم ...
در حالی که خدا رو #شکر می کردم ... خدا رو شکر می کردم که توی اون شرایط، در موردش #قضاوت نکرده بودم ...
آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط می اومد ... دوست و رفیق و احدی رو نمی شناخت ... محکم می ایستاد ...✋
روز آخر ...
اون دو نفر دیگه رفتن ... من مونده بودم و آقای علیمرادی ... توی مجتمع خودشون بهم پیشنهاد کار داد ... پیشنهادش خیلی عالی بود ...
- هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات لیسانس رو حساب می کنیم ... حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بی کار بمونه ...
یه نگاه به چهره افخم کردم ... آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش می گذره ... که حتما باید بفهمم ...
نگاهم برگشت روی علیمرادی ... با احترام و لبخند گفتم ...
- همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم؟ ...😊
به افخم نگاهی کرد و خندید ...😁
- اگه در جا و بدون فکر قبول می کردی که تشخیص من جای شک داشت ...
از اونجا که خارج می شدیم ... آقای افخم اومد سمتم ...
- برسونمت مهران ...
_نه متشکرم ... مزاحم شما نمیشم ...هوا که خوبه ... پا هم تا جوانه باید ازش استفاده کرد ...
خندید ...😊
- سوار شو کارت دارم ...
حدسم درست بود ... اون لحظات، به چیزی فکر می کرد که حسم می گفت ...
حتما باید ازش خبر دار بشی ...
سوار شدم ... چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقای علیمرادی رو کشید وسط ...
- نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ ... قبول می کنی؟...
- هنوز نظری ندارم ... باید روش فکر کنم و جوانب رو بسنجم... نظر شما چیه؟ ... باید قبول کنم؟ ... یا نه؟ ...
ادامه دارد...
🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حق_الناسه
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇