eitaa logo
رمان خوب
122 دنبال‌کننده
48 عکس
13 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
مجبورم کرد تا کمی از آب میوه بخورم. همانقدر که رفتار او برای من عجیب بود او هم از این نگرانی من بهتش برده بود –دیگه نگران نباش الان فقط باید خدا رو شکر کرد که همه چی به خیر گذشته سرم را بین دستهایم گرفتم –وای خانم شما امروز به من شوک وارد کردید، خودم همینجوی به اندازه‌ی کافی اعصابم خرد بود، این اتفاقم باعث شد حالم بدتر بشه ، نصفه عمر شدم. با لبخند کنارم نشست –عصبی چرا؟ با خدا کلاهتون رفته تو هم؟ با دهان باز نگاهش کردم –نه –خب پس حله دیگه، مشکلی نیست –درسته، ولی خب گاهی یه مشکلاتی با یه آدمایی پیدا می‌کنی که... –به نظر من بزرگترین مشکل اینه که با خدا آبت تو یه جوی نره، بنده خدا که ناراحتی نداره ، درست میشه. –نه، ربطی به خدا نداره –چرا، همه چی به خدا ربط داره، اگه دیگه از دستت کاری واسه حل مشکلت برنمیاد بسپار به خدا، خودش حلش میکنه، می‌دونستی سوء‌ظن به خدا گناهه فقط نگاهش کردم –ببخش عزیزم که باعث استرست شدم، منم باید بیشتر حواسم رو جمع می کردم، اصلانباید طهورا رو بغلت می‌دادم اونقدر مادرانه نگاهش می کردی که احساس کردم دلت می خواد بغلش کنی شرمنده شدم ازفکرهایی که در موردش کرده بودم –شما باید ببخشید، من همش پیش خودم فکر می کردم که چقدر شما بی خیالید، زود قضاوت کردم، راستش منم یه ریحانه دارم که دلم خیلی براش تنگ شده –نمی دونم چرا فکر می کنم برخورد امروز ما باهم یه حکمتی داره شایدچون من امروز می خوام ازطهورا جدا بشم، احساساتی شدم و فکر کردم نگاه تو هم یه جور خاصیه ، پس حدسم درست بود. مبهوت پرسیدم: –چرا می خواهید ازدخترتون جدا بشید؟ –پدرش می خواد باخودش ببردش اونور آب –به خواست شما؟ –نه، به اصرار خودش، آخه ما از هم جداشدیم –می تونید شکایت کنید... –این مراحل گذرونده شده، ما دوتا بچه داریم، اون یکی دخترم بزرگتره، درس میخونه و چون به من وابسته تره پیش من می‌مونه ، توافق کردیم که شوهر سابقم این دخترم رو با خودش ببره کلی ماجرا داره که با گفتنش فقط وقتت گرفته میشه بلندشد و خریدهایش را برداشت و خداحافظی کرد هر دو دستش از خرید پر بود و دیگر نمی توانست دست دخترش را بگیرد جلورفتم و با اصرار چندتا از نایلونهای خرید را از دستش گرفتم –دلم می‌خواد کمکتون کنم یک ایستگاه با مترو برگشتیم. بعد با اصرار تا خانه‌ای که می‌خواست برود همراهی‌اش کردم باورم نمی شد، با این که ازلحاظ مالی خودش هم نیازمند بود، ولی از فروشگاه خاصی برای یک خانواده نیازمند دیگر خرید کرده بود. درحقیقت آن همه بارکشی و سختی را اصلا برای خودش انجام نداده بود دلیل خونسردیش هم ازبابت جا ماندن دخترش در مترو این بود که یقین داشت تا خدا نخواهد اتفاقی نمی افتد و دخترش بلایی سرش نمی‌آید. از رفتن طهورا غمگین نبود چون معتقد بود که خدا اگر بخواهد حتما دوباره دخترش کنارش برمی گردد و اگر غیر از این باشد حتما حکمتی درکار است، چون او تمام تلاشش را برای نگه داشتن دخترش انجام داده است. به خدا اعتماد داشت، آنقدر زیاد که من از خدا شرم کردم پرسیدم: –چطور با این همه مشکلات به زندگی لبخندمیزنید؟ یعنی از شوهر سابقتون متنفر نیستید؟ –سعی می کنم همیشه شاکر باشم. خداخودش گفته که من بندگان شاکرم را از بقیه بیشتر دوست دارم، مثلا جا موندن دخترم تو مترو، وقتی پیداش کردم خدا رو شکر کردم که بلای بدتری سرش نیومده پرسیدم: –یعنی اگر بلایی سرطهورا می آمد خودتون رو سرزنش نمی کردید؟ باهمان آرامش جواب داد: –مگه شک داری که عامل اکثر بدبختیها و مشکلاتمون خودمون هستیم؟ –خب اگر بلای بدتری سرش میومد چی؟ مثلا اگر دزدیده میشد. یا آسیب میدید. –دنبالش همه جا رو می‌گشتم تا پیداش کنم، اگرم آسیب میدید تمام تلاشم رو می‌کردم تا درمان بشه وارد خانه که شد نایلونها را تحویلش دادم. او هم تحویل صاحبخانه داد و دوباره همراه من به ایستگاه مترو برگشت ، هوا گرگ و میش غروب بود چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود. پرسیدم: –این نزدیکی مسجد هست؟ –نه، ولی این ایستگاه نماز خونه داره بعد از خواندن نماز زیر لب گفتم: –چقدر راضی بودن سخته از کیفش یک خوراکی به دخترش داد –بیشتر از سختیش شجاعتشه با تعجب پرسیدم: –مگه ترس داره؟ –خودش نه، ولی از همین امروز که تصمیم بگیری بنده‌ی شکوری باشی مورد تمسخر دیگران قرار خواهی گرفت هر وقت در موقعیت من قرار بگیری حرفم رو درک می‌کنی حرفش مرا یاد قضاوتی انداخت که همان یک ساعت پیش خودم درموردش کرده بودم ، که چقدر بی‌خیال است چند ایستگاه با هم بودیم، موقع خداحافظی همانطور که دستم در دستش بود گفت: –به خدا اطمینان کن، هر دری توی زندگی بسته بشه مطمئن باش خدا در دیگه‌ای رو به رومون باز می‌کنه، ولی گاهی ما اونقدر به اون در بسته با آه و افسوس نگاه می‌کنیم و با حسرت پشتش می‌شینیم که از اون درهای باز غافل می‌شیم.