🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃#رمان_بهشت
#پارت_306
گریه ام چنان از ته دل بود که خودم دلم به حال خودم می سوخت.
چند لحظه طول کشید و بعد صدای بسته شدن در اتاق راشنیدم.
رفت. باز هم او بود که رفته بود. خدایا، چقدر بدبخت بودم. خشم فروکش کرده بود و عقل باز آمده بود و من از بس رنج کشیده بودم حال خفقان داشتم. دوباره بی حاصل خود را شکسته بودم.
می خواستم خشمم را بر سر او خالی کنم و باز خودم زیر آوار مانده بودم. حالا دیگر مادرم هم بعد از این همه سال با فریادهای من از همه چیز با خبر شده بود. باز اشتباه کرده بودم، ماسک دروغی از چهره ام افتاده بود و از بیچارگی نمی دانستم باید چه کنم؟ دلم می خواست خودم را، محمد را و همه ی دنیا را به آتش بکشم. صدای باز و بسته شدن در، مثل باز و بسته شدن در جهنم قلبم را فرو ریخت.
حتماً مادر بود. خدایا، حالا از این به بعد چه می کردم؟ سرم رابلند نکردم، تا اشک هایم را که مثل سیل فرو می ریخت نبیند.
_مهناز؟!
سرم را بلند کردم. محمد بود. نرفته بود؟ خدایا،برگشته بود؟ باورم نمی شد.
مثل صاعقه زده ها، خشک شده بر جا ماندم. محمد برگشته بود؟!
با نگاهی که برایم آشنا بود و با لبخندی گرم نگاهم می کرد. با لحنی که قشنگ ترین آوای دنیا به گوش من بود، نرم و مهربان و آرام گفت:
_هنوزم که این چشم های قشنگ دریای اشک است! فکر میکردم حالا که این قدر خوب سر دیگران داد می زنی، دیگه اشک هایت باید کم تر شده باشه،اشتباه کردم؟!
مثل مجسمه، حتی قدرت تفکر نداشتم، فقط همان طور اشکریزان نگاهش می کردم و او دوباره گفت:
_گریه نکن. بسه خواهش می کنم. دیگه تموم شد. همه چیزتموم شد. تو اگه به جای لجبازی این ها رو زودتر گفته بودی، می دونی چقدر زودتر هردومون رو از برزخ نجات می دادی؟ می دونی اون وقت ممکن بود نامردها خیلی زودتر از نامردیشون خجالت بکشن.
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe