☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_یازده
و من گفتم..
از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو
از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر
و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال
حاضر به قبولش بودم
اما با پرواز هر جمله از دهانم،
رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد
و در آخر، فقط در سکوت نگاهم کرد
بی هیچ کلامی..
من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال..
پس منتظر نشستم
تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود
یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم،
حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم.
قطرات باران مثلِ کودکی هایم رویِ شیشه لیز میخورد
و به سرعت سقوط میکردم..
چقدر بچگی باید میکردم و نشد..
جیغ دلخراشِ پایه ی صندلی روی زمین
و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان. عثمان مگر عصبانی هم میشد؟؟!!
کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت
پیش بندش را با عصبانیت روی میز پرت کرد
و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند
(سارا بپوش بریم..)
و من گیج (چی شده؟؟ کجا میخوای منو ببری؟؟)
بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند
و کشان کشان به بیرون برد
کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ای نداشت، دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود
و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنارگامهای بلندش می دویدم
بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم
و من با ترس پرسیدم از جایی که می رویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد.
بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت
و مهاجر نشین ایستادیم
و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم.. راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم.
از ترس تمام بدنم میلرزید
عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد
( نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بود..
حالا چی شده؟؟
همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی
دختره ی احمق؟؟
کم کم عادت میکنی.. این تازه اولشه..
یادت رفته، منم یه مسلمونم..)
راست میگفت و من ترسیدم..
دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم
ولی نه.. خدا، خدای همین مسلمانهاست..
پس تقلا کردم اما بی فایده بود
و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد
اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید..
آنجا دلها یخ زده بود..
از بین دندانهای قفل شده ام غریدم
(شما مسلمونا همتون کثیفین؟؟ ازتون بدم میاد..)
و او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا میبرد
چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟
نه نبود..
بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور
در مقابل دری ایستاد
محکمتر از قبل بازوم را فشرد
و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید
(یادمه نیم ساعته پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی..
پس مثه دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی.. میخوام مبارزه رو نشونت بدم)
و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد.
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_دوازده
مبهوت به نیم رخش خیره ماندم،
حالا دیگر وحشت لالم کرده بود. در باز شد..
زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد وبه داخل دعوتمان کرد. عثمان با سلام و لبخندی عصبی
من را به داخل خانه کشاند
و با دور شدن زن از ما
مرا به طرف کاناپه ی کهنه ی کنار دیوار پرت کرد.
صدای زن از جایی به نام آشپزخانه بلند شد
( خوش اومدین.. داشتم چایی درست میکردم..
اگه بخواین برای شما هم میارم..)
و من چقدر از چای متنفر بودم.
عثمان عصبی قدم میزد و به صورتش دست میکشید
که ناگهان صدای گریه نوزادی
از تخت کوچک و کهنه کنار دیوار بلند شد.
نگاهی به منِ غرق شده در ترس انداخت
و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید.
بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه
با سه فنجان چای نزد ما آمد
و کودک را از عثمان گرفت..
نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد
و فقط دلم دانیال را میخواست..
کودک آرام گرفت
و عثمان با نرمشی ساختگی از زن خواست تا بنشیند
و از مبارزه اش بگوید..
چهره زن را نمی دیدم اما آهی که از نهادش بلند شد
حکم خرابی پله ی پشت سرش را میداد..
و عثمان با کلافگی از خانه بیرون رفت.
زن با صدایی مچاله در حالیکه سینه
به دهان کودکش میگذاشت، لب باز کرد به گفتن..
از آرامش اتاقش.. از خواهرو برادرهایش..
از پدر و مادر مهربان ومعمولیش..
از درس و دانشگاهش..
از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند..
همه و همه قبل از مبارزه..
رو به روی من، زن ۲۱ ساله ی آلمانی نشسته بود
که به طمع بهشت مسلمانان، راهی جنگ و جهاد شد.
جنگی که حتی تیکه ای از پازل آن مربوط به او نمیشد..
اما مسلمان وار رفت..
و از منوی جهاد، نکاحش را انتخاب کرد..
نکاحی که وقتی به خود آمد
روسپی اش کرده بود
در میان کاباره ای از مردان به اصطلاح مبارز..
و او هروز و هر ساعت پذیرایی میکرد
از شهوت مردانی که نصفشان اصلا مسلمان نبودند
و به طمع پول، خشاب پر میکردند.
و وقتی درماندگی ، افسارِ جهاد در راه خدایش را برید، هدایایی کوچک نصیبش شد
از مردانی که نمیدانست کدام را پدر، نوزادش بخواند
و کدام را عاملِ ایدزِ افتاده به جان خود و کودکش
دلم لرزید..
وقتی از دردها و لحظه های پشیمانیش گفت
درست وقتی که راهی برای بازگشتش نبود
و او دست و پا میزد در میان مردانی
که گاه به جان هم می افتادند
محضِ یک ساعت داشتنش..
تنم یخ زد وقتی از دختران و زنانی گفت
که دیگر راهی جز خفه شدن در منجلاب
نکاح برایشان نمانده
و هروز هستند دخترکانی که به طمع بهشت خدا میروند
و برگشتشان با همان خداست..
و من چقدر از بهشت ترسیدم
وقتی پوشیه از صورت کنار زد
و بازمانده زخم های ترمیم شده
از چاقوی مردان مست روی گونه و چانه و گردنش،
سلامی هیتلر وار روانه ام کرد..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_سیزده
وا مانده ومتحیر از آن خانه خارج شدم
راستی چقدر فضایش سنگین بود..
پشت در ایستادم و حریصانه نفس گرفتم.
چشمم به عثمان افتاد
تکیه به دیوار روی زمین کنار در نشسته بود
بلند شد و با لحنی نرم صدایم زد (سارا.. حالت خوبه؟؟) آری..عثمان همان مسلمان ترسو مهربان بود.
آرام در خیابان ها قدم میزدیم
درست زیر باران. بی هیچ حرفی..
انگار قدمهایم را حس نمیکردم،
چیزی شبیه بی حسی مطلق..
عثمان تا جلوی خانه همراهیم کرد
( واسه امروز بسه.. اما لازم بود.. روز بخیر..)
رفت و من ماندم در حبابی از سوال و ابهام و وحشت..
و باز حصر خودساخته ی خانگی
خانه ای بدون خنده های دانیال..
با نعره های بدمستی پدر..
و گریه های بی امان مادر، محضِ دلتنگی..
چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم
دقیقا بین هزار راهی از بی فکری گم شده بودم
دیگر نمی داستم چه کنم
باید آرام میشدم. پس از خانه بیرون زدم
بی اختیار و هدف گام برمی داشتم.
کجا باید میرفتم.؟ دانیال کجا بود.. ؟
یعنی او طبع درنده خوی مسلمانها را از پدر به ارث برده بود؟؟ کاش مانند مادر ترسو میشد.. حداقل، بود..
ناگهان دستی متوقفم کرد
عثمان بود و نفسهای تند که خبر از دویدن میداد
(معلوم هست کجایی؟؟
گوشیت که خاموشِ..
از ترس پدرتم که نمیشه جلوی خونتون ظاهر شد..
الانم که هی صدات میکنم، جواب نمیدی..)
و با مکثی کوتاه ( سارا.. خوبی؟؟)
و اینبار راست گقتم که نه..
که بدتر از این هم مگر می شود بود؟؟
عثمان خوب بود.. نه مثل دانیال.. اما از هیچی، بهتر بود..
پشت نرده ها، کنار رودخانه ایستادیم
عثمان با احتیاط و آرام حرف میزد..
از گروهی به نام داعش
که سالهاست به کمکِ دروغ و پولهای هنگفت
در کشورهای مختلف یار گیری میکند
که زیادند دخترکانی از جنس آن زن آلمانی و هانیه
و دانیال که یا گول خورده اند
یا رایحه ی متعفن پول، مشامشان را هواییِ خون کرده
که اینها رسمشان سر بریدن است.
که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمیشوی
که دیگر دانیال یکی از همان هاست
و من باید مهربانی هایش را روی طاقچه ی دلم بنشانم
و برایش ترحیم بگیرم
چون دیگر برای من نیست و نخواهد بود
این برادر زنجیر پاره کرده..
من خیره ماندم به نیم رخ مردی به نام عثمان..
راستی او هم هانیه را دفن میکرد؟؟ با تمام دلبری هایش؟؟
و او با بغضی خفه، زل زده به جریان آب از هانیه گفت..
از خواهری که مطمئن بود دیگر نخواهد داشت..
از خواهری که یا به رسم فرمانروایانش
خونخواری هرزه میماند
یا مانند آن دختر آلمانی از شرمِ کودکِ مفقودالپدرش
در هم آغوشیِ ایدز، جان تسلیم میکرد.
قلبم سوخت و او انگار صدایش را شنید
و با نگاه به چشمان با آهی بینهایت گفت
(سارا.. میخوام یه دروغ بزرگ بهت بگم..)
و من ماندم خیره و شنیدم ( همه چی درست میشه..)
و ای کاش راست میگفت ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلند دوست
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_چهارده
عثمان می گفت و می گفت و من نمی شنیدم..
یعنی نمی خواستم که بشنوم
مگر میشد که دانیال را دفن کنم
آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟
عثمان اشتباه میکرد..
دانیال من، هرگز یک جانی نبود و نمیشد..
او خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود..
دستی که نوازش کردن از آدابش باشد
چاقو نمی گیرد محضِ بریدن سر.. محال است.
پس حرف های عثمان به رود سپرده شد
و من حریص تر از گذشته، مستِ عطرآغوشِ برادر..
چند روزی با خودم فکر کردم
شاید آنقدرها هم که عثمان میگفت بد نباشند..
اصلا شاید آن دختر آلمانی اجیر شده بود برای دروغ گفتن..
ولی هر چه میگشتم،
دلیلی وجود نداشت محضِ دروغ و اجیر شدن..
باید دل به دریا می زدم..
دانیال خیلی پاکتر از اخبار عثمان بود..
اصلا شاید برادرم وارد این گروه نشده
و تنها تشابهی اسمی بود..
اما این پیش فرض نگرانترم میکرد
اگر به این گروه ملحق نشده، پس کجاست؟؟
چه بلایی سرش آمده؟؟ نکند که ….
چند روزی در کابوس و افکار مختلف
دست و پا زدم و جز تماس های گاه و بیگاه عثمان کسی سراغم را نگرفت، حتی مادر..
و بیچاره مادر..
که در برزخی از نگرانی و گریه زانو بغل گرفته بود
به امید خبری از دردانه ی تازه مسلمان شده اش
که تا اطلاع ثانوی ناامیدش کردم
و او روزش را تا به شب در آغوش خدایش دانه های تسبیح را ورق میزد..
و چقدر ترحم برانگیز بود پدری مست
که حتی نبود پسرش را نفهمید..
شاید هم اصلا، هیچ وقت نمیدانست که دو فرزند دارد
و یا از احکام سازمانی اش
عدم علاقه به جگرگوشه ها بود..
نمیدانم، اما هر چه که بود
یک عمر یتیمی در عین پدر داری را یادمان داد..
تصمیم را گرفتم
و هر روز دور از چشم عثمان
به امید دیدن سخنرانیِ تبلیغ گونه ی داعش خیابانها را وجب به وجب مرور میکردم
هر کجا که پیدایشان میشد، من هم بودم.
با دقت و گوشی تیز و چاشنی از سوالاتی مشتاق نما
محضِ پهن کردن تور و صید برادر.
هروز متحیرتر از روز قبل میشدم..
خدای مسلمانان چه دروغ های زیبایی یادشان داده بود..
دروغهایی بزرگ از جنس بهشت و رستگاری..
چقدر ساده بود انسان که گول اسلام و خدایش را میخورد.
روزانه در نقاط مختلف شهر
کشور و شاید هم جهان
افراد متعددی به تبلیغ و افسانه سرایی
برای یارگیری در جبهه داعش می پرداختند
تبلیغاتی که از مبارزه با ظلمِ شیعه و رستگاری در بهشت شروع میشد
و به پرداختِ مبالغ هنگفت در حسابهای بانکیِ سربازانِ داوطلب ختم میشد .
و این وسط من بودم و سوالی بزرگ..
که اسلام علیه اسلام؟؟؟
مسلمانان دیوانه بودند.. و خدایشان هم..
از طریق اینترنت و دوستانم در دیگر کشورها متوجه شدم که مرز تبلیغشان
گسترده از شهر کوچک من در آلمان است
و تمرکز اصلی شان برای جمع آوری نیرو در کشورهای فرانسه، کانادا، آمریکا، آلمان و دیگر کشورهای غربی و اروپایی ست
که تماما با کمک خودِ دولتها انجام میشد
و باز چرایی بزرگ؟؟؟
در این میان تماسهای گاه و بیگاه عثمانِ ذاتا نگران، که همه شان، به رد تماس دچار می شدند، کلافه ام می کرد ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_پانزده
بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند..
و این خوبی و توجه بیش از حد، او را ترسوتر جلوه میداد..
اما در این بین فقط دانیال مهمترین اهم زندگیم بود..
و من داشته هایم آنقدر کم بود
که تمام نداشته هایم را برای داشتنش خرجش کنم..
به شدت پیگیر بودم..
چون به زودی یک دختر مبارز و داعشی نام میگرفتم..
مدام در سخنرانی هایشان شرکت میکردم
( مقابله با ظلم و اعتلای احکام پاک رسول الله ..
از بین بردن رافضی ها و احکام و مقدساتِ دروغین و خرافه پرستی هایشان.. برقرار حکومت واحد اسلامی)
مگر عقاید دیگر، حق زندگی نداشتند؟؟
یعنی همه باید مسلمان، آنهم به سبک داعشی باشند؟؟
و برشورهایشان را میخواند..
( زندگی راحت برای زنان.. استفاده از تخصص و دانش ..
داشتن مقام و مرتبه در حکومت داعش..
پرداخت حقوق..
داشتن خانه های بزرگ بدون واریز حتی یک ریال..
آب و برق و داروی رایگان.. امنیت و آسایش.. )
همه همه برای زنان در صورت پیوستن به داعش..
چرا؟؟؟ چه دلیلی وجود داشت..
این همه امکانات و تسهیلات در مقابل چه امتیازی؟؟
در ظاهر همه چیز عالی بود..
بهترین امکانات
و مبارزه برای آرمانهایی والا و انسان دوستانه،
آزادی و مذهب که فاکتور آخری برایم بی ارزش ترین
مورد ممکن بود.. مذهب، مضحکترین واژه..
با این حال، بوی خوبی از این همه دست و دلبازی به مشام نمیرسید..
همه چیز، بیش از حد ممکن غریب و نامانوس بود
اما در برابر، تنها انگیزه ی نفس کشیدنم، مهم نبود..
باید بیشتر میفهمیدم.. مبارزه با چه؟؟؟
اسم شیعه را سرچ کردم..
فقط عکسها و تصاویری ویدئویی از قمه کشیدن به سر
و زنجیرِ تیغ دار زدن بر بدن و پشت
آنهم در مراسم عزاداری به نام عاشورا..
خون و خون و خون..
بیچاره کودکانش که با چشمان گریان
مجبور به تحمل دردِ برش در سر بودند..
یعنی خانواده ما در ایران به این شکل عزاداری میکردند؟؟
یعنی این بریدگی های ، در بدن پدرو مادر من هم بود؟؟
اما هیچ گاه مادر اینچنین رفتاری هایی از خود نشان نمیداد..
درد و خون ریزی
محض همدردی با مردی در هزار چهارصد سال پیش؟؟
انگار فراموش کردم که مادر یک مسلمان ترسوست..
در اسلام بزدلها مهربانند و فقط گریه می کنند..
در مقابل، شجاعتشان جان میگیرند و خون میریزند..
عجب دینی ست، اسلام…
هر چه بیشتر تحقیق میکردم
به اسلامی وحشی تر میرسیدم.. درداااا….
چند روزی بود که هیچ تماسی از عثمان نداشتم..
وتقریبا در آن تجهیز اطلاعاتی
مردی با این نام را از یاد برده بودم..
روز و شب کتاب میخواندم و سرچ میکردم
و در جمع سخنرانی و جلساتشان شرکت میکردم..
و هرروز دندان تیزتر میکردم
برای دریدنِ مردی مسلمان که ته مانده آرامشم
را به گندآب اعتقادات اسلامی اش هدایت کرده بود.
آن صبح مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم میزد م که کسی را در نزدیکم حس کردم ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_شانزده
در فکر بودم و بی خبر از دنیای اطراف..
چند قدم بیشتر به محل تجمع نمانده بود
که ناگهان به عقب کشیده شدم
از بچگی بدم می آمد کسی،
بی هوا مرا به سمت خودش بکشد
پس عصبی و تقریبا ترسیده به عقب برگشتم
عثمان بود. برزخ و خشمگین
(میخوام باهات حرف بزنم).
و من پیشگویی کردم متن نصیحت هایش را
( نمیام.. برو پی کارت..)
و او متفاوت تر (کار مهمی دارم.. بچه بازی رو بذار کنار)
با نگاهی سرد بازوم را از دستش بیرون کشیدم
و به طرف محل اجتماع رفتم..
چند ثانیه بعد دستی محکم بازویم را فشرد و متوقفم کرد
( خبرای جدید از دانیال دارم.. میل خودته.. بای)
رفت و من منجمد شدم
عین آدم برفی هایِ محکوم به بی حرکتی.
با گامهای تند به سمتش دویدم و صدایش زدم..
(عثمان.. صبر کن..)
درست روبه رویش نشسته بودم
روی یکی از میزها در محل کارش
سرش پایین بود و مدام با فنجان قهوه اش بازی میکرد.
استرس، مزه ی دهانم را تلختر از قهوه ی ترک، تحویلم میداد..
لب باز کرد اما هیستریک
( میفهمی داری چیکار میکنی؟؟
وقتی جواب تماسهام و ندادی،
فهمیدم یه چیزی تو اون کله ی کوچیکت میگذره..
چندین بار وقتی پدرت از خونه میزد بیرون، زنگ درتون زدم..
هربار مادرت گفت نیستی..
نزدیکه یه ماه کارم شده کشیک کشیدن
جلوی خونتون و تعقیبت..
میدونم کجاها میری با کیا رفت و آمد داری..
اما اشتباهه.. بفهم.. اشتباه..
چرا ادای کورا رو درمیاری؟؟
که چی برادرتو پیدا کنی؟؟؟ کدوم برادر؟؟
منظورت یه جلادِ بی همه چیزه؟؟؟)
داد زدم
(خفه شو..توئه عوضی حق نداری راجبِ دانیال اینطوری حرف بزنی..) و بلند شدم..
یه صدایی محکم جواب داد (بتمرگ سرجات..)
این عثمانِ ترسو و مهربان چند وقت پیش نبود
خیره نگاهش کردم..
و او قاطع اما به نرمی گفت
( فردا یه مهمون داری.. از ترکیه میاد..
خبرای جالبی از الهه ی عشق و دوستیت داره..
فردا راس ساعت ۱۰ صبح اینجا باش..
بعد هر گوری خواستی برو..
داعش… النصر.. طالبان.. جیش العدل..
میبینی توام مثه من یه مسلمون وحشی هستی..
البته اگه یادت باشه من از نوع ترسوشم
و تو وخوونوادت مسلمونای شجاع و خونخوار..
راستی یه نصیحت، وقتی مبارز شدی
هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن..)
حرفهایش سنگین بود.. اشک ریختم اما رفتم..
مهمان فردا چه کسی بود؟؟
یعنی از دانیال چه اخباری داشت
که عثمان این چنین مرا به رگبارِ ناملایمتی اش بست..
دلم برای عثمان تنگ شده بود..
همان عثمان ترسو و پر عاطفه..
مدام قدم میزدم و تمام حرفهایش را مرور میکردم
و تنها به یک اسم می رسیدم.. دانیال.. دانیال .. دانیال..
آن شب با بی خوابی، هم خواب شدم..
خاطراتِ برادر بود و شوخی هایِ پر زندگی اش..
صبح زودتر از موعد برخاستم..
یخ زده بودم و میلرزیدم..
این مهمان چه چیزی برای گفتن داشت..؟؟
آماده شدم و جلوی آینده ایستادم..
حسی دمادم از رفتن منصرفم میکرد..
افکاری افسار گسیخته چنگ میزد بر پیکره ی ذهنیاتم..
اما باید میرفتم..
چند قدم مانده به محل قرار میخِ زمین شدم..
دندانهایم بهم میخورد
آن روز هوا، فراتر از توانِ این کره ی خاکی سرد بود یا..؟؟؟
نفس تازه کردم و وارد شدم..
عثمان به استقبالم آمد
آرام ومهربان اما پر از طعنه..
( ترسیدی؟؟!! نترس.. ترسناکتر از گروهی که میخوای مبارزش بشی، نیست..)
میزی را نشانم داد و زنی سر خمیده که پشتش به من بود..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_هفده
از هم باران… و شیشه های خیس..
زل زده به زن، بیحرکت ایستادم ( این زن کیه؟؟ )
و عثمان فهمید حالِ نزارم را
و میان دستانش گرفت مشتِ یخ زده ام را..
نمیدانم چرا، اما حس کسی را داشتم که برای شناسایی عزیزش، پشت در سرد خانه، میلرزد..
عثمان تا کنار میز، تقریبا مرا با خود میکشید
آخر سنگ شده بودند این پاهای لعنتی..
زن ایستاد.. دختری جوان با چهره ای شرقی و زیبا..
موهایی بلند، و چشم و ابرویی مشکی
درست به تیرگی روزهایی که سپری میکردم..
من رو به روی دختر..
و عثمان سربه زیر، مشغولِ بازی با فنجان قهوه اش
کنارمان نشسته بود.. چقدر زمان ،کِش می آمد..
دختر خوب براندازم کرد.. سیرِ سیر..
لبخند نشست کنار لبش، اما قشنگ نبود
طعنه اش را میشد مزه مزه کرد
(خیلی شبیه برادرتی.. موهای بور.. چشمای آبی..
انگار تو آب و هوای آلمان اصالتتون، حسابی نم کشیده..)
چقدر تلخ بود زبانِ به کام گرفته اش..
درست مثلِ چای مسلمانان..
صدای عثمان بلند شد (صوفی؟؟!!)
چقدر خوب بود که عثمان را داشتم..
صوفی نفسی عمیق کشید
( عذر میخوام. اسمم صوفیه..اصالتا عرب هستم
قاهره.. اما تو فرانسه به دنیا اومدم و بزرگ شدم
زندگی و خوونواده خوبی داشتم..
درس میخووندم، سال آخر پزشکی..
دو سال پیش واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم
و با دانیال آشنا شدم.. پسر خوبی به نظر میرسید
زیبا بود و مسلمون، واما عجیب..
هفت ماهی باهم دوست بودیم
تا اینکه گفت میخواد باهام ازدواج کنه..
جریانو با خوونوادم در میون گذاشتم اولش خوشحال شدن..
اما بعد از چند بار ملاقات با دانیال
مخالفت کردن، گفتن این به دردت نمیخوره..
انقدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشونو نپرسیدم..
شایدم گفتنو من نشنیدم..
خلاصه چند ماهی گذشت
با ابراز علاقه های دانیال و مخالفهای خوونواده ام
تا اینکه وقتی دیدن فایده ای نداره
موافقتشونو اعلام کردن. و ما ازدواج کردیم درست یکسال قبل..)
حالا حکم کودکی را داشتم که نمیداست ماهی در آب خفه میشود، یا در خشکی.. او از دانیال من حرف میزد؟؟؟
یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی راهِ خانه گم می کردم، برادرم بیخیال از من و بی خبریم
عشقبازی میکرد؟؟ اما ایرادی ندارد..
شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود و کمی عاشقانه میخواست.. حق داشت..
دختر جرعه ای از قهوه اش را نوشید
و عثمان انگشتان دستم را در مشتش فشرد..
( ازدواج کردیم.. تموم.. نمیتونم بگم چه حسی داشتم..
فکر میکردم روحم متعلق به دوتا کالبده..
صوفی و دانیال..
یه ماهی خوش گذشت با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم.
که یه روز اومدو گفت میخواد ببرتم سفر، اونم ترکیه..
دیگه روز زمین راه نمیرفتم..
سفر با دانیال.. رفتیم استانبول..
اولش همه چی خوب بود اما بعد از چند روز رفت و آمدهای مشکوکش با آدمای مختلف شروع شد..
وقتیم ازش میپرسیدم میگفت مربوط به کاره..
بهم پول میداد و میگفت برو خودتو با خرید و گردش سرگرم کن.. رویاهام کورم کرده بود
و من سرخوشتر از همیشه اطمینان داشتم به شاهزاده ی زندگیم..
یک ماهی استانبول موندیم..
خوش ترین خاطراتم مربوط به همون یه ماهه
عصرا میرفتیم بیرون و خوشگذرونی..
تا اینکه یه روز اومد و گفت بار سفرتو ببند..
پرسیدم کجا؟؟
گفت یه سوپرایزه.. و من خامتر از همیشه..
موم شدم تو دست این حیوون صفت..)
دانیال مرا حیوان صفت خواند..؟؟
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_هیجده
صدای عثمان سکوتم را بهم زد
( سارا.. اگه حالتون خوب نیست..
بقیه شو بذاریم برای یه روز دیگه)
با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم..
دختر آرامشی عصبی داشت
(بار سفر بستم.. و عجب سوپرایزی بود.. رفتیم مرز.
از اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف
که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم..
مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه
و تمام سوالهام از دانیال بی جواب میموند..
ترسیده بودم، چون نه اون جاده ی خاکی و جنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست..
میدونستم جای خوبی نمیریم..
و این حس با وجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت.. چند روزی تو راه بودیم..
حالا دیگه مطمئن بودم مقصد، جایی عرب زبان مثله سوریه ست.. و چقدر درست بود و من دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم را نمیفهمیدم..
بالاخره به مقصد رسیدیم..
جایی درست روی خرابه های خانه ی مردم در سوریه..
نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ای برای زنانگی هام داره..
اون شب دانیال کنار من بود و از مبارزه گفت..
مبارزه ای که مرد جنگ میخواست و رستگاری خونه ی پُرش بود.. اون از رسالت آسمانی و توجه ویژه خدا به ما و انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت.
اما من درک نمیکردم.
و اون روی وحشی وارشو وقتی دیدم
که گفتم: کدوم رسالت؟
یعنی خدا خواسته این شهر رو اینطور سر مردمش خراب کنید؟؟
و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره،
وقتی مزه ی دهنم شه.. منِ کتک نخورده از دست پدر..
از برادرت کتک خوردم..
تا خود صبح از آرمانهاش گفت از شجاعت خودشو و هم ردیفاش، از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه..
اون شب برای اولین بار به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم.. ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی، نه راه پیش؟؟
طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟؟
که دست هیچ کس واسه نجات، بهت نمیرسه؟؟
که بگی چه غلط کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری..؟؟
من تجربه اش کردم..
اون شب برای اولین بود مثلِ یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده.. اما امکان نداشت
صبح وقتی بیدار شدم، نبود..
یعنی دیگه هیچ وقت نبود..
ساکت و گوشه گیر شده بودم، مدام به خودم امید میدادم که برمیگرده و از اینجا میریم.. اما..)
نفسهایم تند شده بود..
دخترِ روبه رویم، همسرِ دانیالی بود
که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟؟
در دل پوزخند میزدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم
که تمام اینها دروغهایی ست عثمانی تا از تصمیمم منصرف شوم..
عثمان از جایش بلند شد
( صوفی فعلا تمومش کن..)
و لیوانی آب به سمتم گرفت (بخور سارا.. واسه امروز بسه..)
اما بس نبود..
داستان سرایی های این زن نظیر نداشت..
شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید..
ای عثمان احمق..
چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟؟؟
خالی تر از این هم میشد که بود؟؟ ( من خوبم.. بگو..)
لبهای مچاله شده ی صوفی زیر دندانهایش، باز شد
( زنهای زیادی اونجا بودن که….)
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_نوزده
صدای آرام عثمان بلند شد (کمی صبرکن صوفی..)
و دو فنجان قهوه ی داغ روی میزِ چوبی گذاشت
( بخورید.. سارا داری میلرزی..)
من به لرزیدنهاعادت داشتم.. همیشه میلرزیدم..
وقتی پدر مست به خانه می آمد..
وقتی کمربند به دست مادرم را سیر از کتک میکرد..
وقتی دانیال مهربان بود و میبوسیدم..
وقتی مسلمان شد.. وقتی دیوانه شد.. وقتی رفت..
پس کی تمام میشد؟؟ حقم از دنیا، سهم چه کسی شد؟؟
صوفی زیبا بود..
مشکیِ موهای بلندِ بیرون زده از زیر کلاه بافت و قهوه ای رنگش
چشم را میزد..
چشمان سیاهش دلربایی میکرد اما نمی درخشید..
چرا چشمانش نور نداشت؟؟ شاید..
صوفی با آرامشی پُرتنش کلاه از سرش برداشت
و من سردم شد.. فنجان قهوه را لابه لای انگشتانم فشردم..
گرمایش زود گم شد..
و خدا را شکر که بازیگوشیِ قطرات بارون روی شیشه ی بخار گرفته ی کنارم، بود..
و باز صوفی (صبح وقتی از اتاقم زدم بیرون
تازه فهمیدم تو چه جهنمی گیر افتادم..
فقط خرابه و خرابه.. جایی شبیه ته دنیا.. ترسیدم..
منطقه کاملا جنگی بود..
اینو میشد از مردایی که با لباسها و ریشهای بلند
و تیرو تفنگ به دست با نگاههایی هرزه وکثیف از کنارت رد میشدن ، فهمید..
اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام.. اما نبودم..
تعداد زیادی زن اونجا زندگی میکردن
که یا دونسته و ندونسته با شوهراشون اومده بودند
یا تنها و داطلب.. یکی از فرمانده های داعش هم اونجا بود
رفتم سراغش و جریانو بهش گفتم
خیلی مهربون و باوقار مجابم کرد
که این یه مبارزه واسه انسانیته
و دانیال فعلا درگیرِ یه ماموریته اما بهم قول داد تا بعد از ماموریت بیاد و بهم سر بزنه..
حرفهاش قشنگ و پر اطمینان بود
منو به زنهای دیگه معرفی کردو خواست که هوامو داشته باشن.. اولش همه چی خوب بود..
یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن
تا بپوشم که زیادم بد نبود..
هرروز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن
و من یه حسی قلقلکم میداد که شاید راست بگن
و این یه موهبتِ که، برای این مبارزه انتخاب شدم..
کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت..
افتخار میکردم که همسر دانیال، یه مرد خدا هستم..
از صبح تا شب همراه بقیه زنها غذا می پختیم
و و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم..
دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه ی پدرم انجام ندادم رو حالا با عشق و فکر به ثواب و رضایت خدا انجام میدادم
اونجا مدام تو گوشمون میخوندن که جهاد شما کمتر از جهاد مردانتون نیست و من ساده لوحانه باور میکردم..
و جز چشمهای کثیف این مثلا رزمنده ها، چیزی ناراحتم نمیکرد.. هروز بعد از اتمام کارها به سراغ فرمانده میرفتم
تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده.. )
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_بیست
از دانیال را گم کردم.. حتی در داستان سرایی های این دختر..
و باز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو میکرد..
و گرمی دستانش که میجنگید با سرمای انگشتانم..
و باز نفس گیری صوفی، محض خیالبافی هایش
( طلاق غیابی.. دنیا روی سرم خراب شد..
نمیتونستم باور کنم دانیال، بدون اطلاع خودم، ولم کرده بود..
تا اینکه دوباره شروع به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمیتونه تو بند باشه
و اون مامورِ رستگاریت بوده از طرف خدا و ..
و باز خام شدم.
اون روز تازه فهمیدم که زنهای زیادی مثل من هستن
و باز گفتم میمونم و مبارزه میکنم.. اما چه مبارزه ای؟
حتی اسلوبش را نمیدونستم..
چند روزی گذشت و یکی از زنها اومد سراغم
که برو فرمانده کارت داره..
اولش ذوق زده شدم، فکر کردم حتما خبری از دانیال داره.. اما نه.. فرمانده بعد از یه ربع گفتن چرندیات خواست
که منو به صیغه خودش دربیاره..
و من هاج و واج مونده بودم خیره
به چشمایی که تازه نجاست و هیزی رو توشون دیده بود
یه چیزایی از اسلام سرم میشد، گفتم زن بعد از طلاق باید چهار ماه عده نگهداره، نمیتونه ازدواج کنه..
اما اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب که منِ بیسواد هیچ جوابی براشون نداشتم..
گفت تو از طرف خدا واسه این جهاد انتخاب شدی..
اما باز قبول نکردم و رفتم به اتاقِ زشت و نیمه خرابه ام.
ده دقیقه بعد چند زن به سراغم اومدن
و شروع کردن به داستان سرایی.. و باز نرم شدم
و باز خودم را انتخاب شده از طرف خدا دیدم..
پس چند شبی به صیغه ی اون فرمانده کریه و شکم گنده دراومدم..
بعد از چند روز پیشنهاد صیغه از طرف مردهای مختلف مطرح شد و من مانده بودم حیرون که اینجا چه خبره؟؟ مگه میشه؟؟
من چند روز پیش هم بالین فرمانده ی مسلمونشون بودم..
و باز زنها دورم رو گرفتن و از جهاد نکاح گفتن..
و احکامی که هیچ قاعده و قانونی نداشت
و اجازه چهار صیغه در هفته رو، وسط میدون جنگ صادر میکرد. تازه فهمیدم زنهای زیادی مثل من هستند و من اینجا محکومم.. همین..
بعد از اون، هفته ای چهار بار به صیغه مردهای مختلف درمیومدم
و این تبدیل شده بود به عذاب و شکنجه..
و تنها یک ذکر زیر لبم زمزمه میشد.. لعنت به تو دانیال..لعنت..
حالم از خودم بهم میخورد..
حس یه هرزه ی روسپی رو داشتن از لحظه شماری برای مرگ
هم بدتره..
هفته ای چهار بار به صیغه های شبی چندبار تبدیل شد
و گاهی درگیری بین مردان برای بهم خوردن نوبتشون
تو صفِ پشتِ درِ اتاق..
دیگه از لحاظ جسمی هیچ توانایی تو وجودم نبودم
و این رو نمی فهمیدن، اون سربازان شهوت..
مدام به همراه زنان و دختران جدید الورود از منطقه ای
به منطقه ی دیگه انتقالمون میدادن.. حس وحشتناکی بود.
تازه فهمیدم اون اردودگاه حکم تبلیغات رو داشته
و زیادن دخترانی مثل من، که زنانگی شون هدیه شده بود
از طرف شوهرانشون به سربازان داعش..
شاید باور کردنی نباشه اما خیلی از مردهایی که واسه نکاح میومدن اصلا مسلمون یا عرب نبودن.
مسیحی.. یهودی.. بودایی..و از کشورهای فرانسه..آمریکا.. آلمان..و.و.و بودن، حتی خیلی از دخترهایی که واسه جهاد نکاح اومده بودن هم همینطور..
یادمه یه شب جشن عروسی دوتا از مبارزین با هم بود، که..)
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_بیست_و_یڪ
ناگهان سکوت کرد..
تا به حال، نگاهِ پر آه دیده اید؟؟
من دیدم، درست در مردمک چشمهای مشکی صوفی..
چه دروغ عجیبی بود قصه گویی هایِ این زن..
دروغی سراسر حقیقت که من نمی خواستمش..
به صورتم زل زد ( ازدواج کردی؟؟ ) سر تکان دادم که نه..
لبخند زد. چقدر لبهایش سرما داشت.. هوا زیادی سرد نبود؟؟
ابرویی بالا انداخت و پر کنایه رو به عثمان
( فکر کردم با هم نامزدین..
آنقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله
و خودش تصمیم داره که همرزم داداشش بشه، زیادی زیاد نیست؟)
عثمان اخم کرد.. اخمی مردانه
( من دانیال رو نمیشناسم، اما سارا رو چرا.. و این ربطی به نامزدی نداره.. یادت رفته من یه مسلمونم؟؟ اسلام دینِ تماشا نیست.. )
رنگ نگاه صوفی پر از خشم و تمسخر شد
( اسلام؟؟ کدوم اسلام؟؟ منم قبلا یه مسلمون زاده بودم، مثل تو.. ساده و بی اطلاع.. اما کجای کاری؟؟
اسلام واقعی چیزیه که داعش داره اجرا میکنه..
اسلام اصیله ۱۴۰۰ سال قبل، اسلامِ دانیال و فرمانده هاشه..
تو چی میدونی از این دینِ، جز یه مشت چرندیات که عابدهای ترسو تو کله ات فرو کردن.. اسلام واقعی یعنی خون و سربریدن..)
صوفی راست میگفت.. اسلام چیزی جز وحشی گری و ترس نشانم نداد..
خدا، بزرگترین دروغ بشر برای دلداری به خودش بود.
عثمان با لبخندی بی تفاوت، بدون حتی یک پلک زدن یه چشمان صوفی زل زد
( حماقت خودت و دانیال و بقیه دوستانتو گردن اسلام ننداز..
اسلام یعنی محمد(ص) که همسایه اش هرروز روده گوسفند رو سرش ریخت اما وقتی مریض شد، رفت به عیادتش..
اسلام یعنی دخترایی که به جای زنده به گوری، الان روبه روی من نشستن..
اسلام یعنی، علی که تا وقتی همسایه اش گرسنه بود،
روزه شو باز نمیکرد..
اسلام یعنی حسن که غذاشو با سگ گرسنه وسط بیابون تقسیم کرد..
من شیعه نیستم، اما اسلام و بهتر از رفقای داعشیت میشناسم..
تو مسلمونی بلد نیستی، مشکل از اسلامه؟؟)
صوفی با خنده سری تکان داد
( خیلی عقبی آقا.. واسم قصه نگو.. عوضی هایی مثه تو، واسه اسلام افسانه سرایی کردن.. تبلیغات میدونی چیه؟؟
دقیقا همون چرندیاتی که از مهربونی محمد و خداش تو گوش من و تو فرو کردن..
چند خط از این کتاب مثلا آسمونیتون بخوون، خیلی چیزا دستت میاد.. مخصوصا در مورد حقوق زنان..
خدایی که تمام فکر و ذکرش جهنمه به درد من نمیخوره..
پیشکش تو و احمقایی مثله تو..)
پدر من هم نوعی داعشی بود.. فقط اسمش فرق داشت..
مسلمانان همه شان دیوانه اند..
صوفی به سرعت از جایش بلند شد..
چقدر وحشت زده ام کرد؛ صدایِ جیغِ پایه ی صندلیش..
و من هراسان ایستادم ( صوفی.. خواهش میکنم، نرو.. )
چرا صدایش کردم، مگر باورم نمیگفت که دروغ میگوید..
اما رفت ....
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_بیست_و_دو
دستم را از میان انگشتان گرم عثمان بیرون کشیدم
و به سرعت به دنبال صوفی دویدم..
و صدای عثمان که میگفت (مراقب باش.. صبر کن خودم برمیگردونمش..)
اما نمیشد.. صوفی مثل من بود..
و این مسلمانِ ترسو ما را درک نمیکرد..
چقدر تند گام برمیداشت (صوفی.. صوفی.. وایستا.. )
دستش را کشیدم..
عصبی فریاد زد
(چی میخواین از جون من.. دیگه چیزی ندارم..
نگام کن.. منم و این یه دست لباس..)
دلم به حالش سوخت.. مردن دفن شدن در خاک نیست،
همین که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، یعنی مردی.. صوفی چقدر شبیه من بود..
اسلام و خدایش، او را هم به غارت برد..
و بیچاره چهل دزدِ بغداد که جورِ خدای مسلمانان را هم میکشیدند در بدنامی..
(صوفی.. وقتی داشتن خوشبختی رو تقسیم میکرد
خدای این مسلمونا منو سرگرم بازیش کرد..
منم عین تو با یه تلنگر پودر میشم.. میبینی؟!
عین هم هستیم.. هر دو زخم خورده از یک چیز..
فقط بمون، خواهش میکنم..)
چقدر یخ داشت چشمانش
( تو مگه مثه داداشت یا این مردک عثمان، مسلمون نیستی؟؟)
سر تکان دادم
( نه.. نیستم.. هیچ وقت نبودم..
من طوفانِ بدون خدا رو به آرامشِ با خدا ترجیح میدم..)
خندید، بلند..
( چقدر مثلِ دانیال حرف میزنی..
خواهرو برادر خوب بلدین با کلمات، آدمو خام کنید..)
راست میگفت،
دانیال خیلی ماهرانه کلمات را به بازی میگرفت
درست مثلِ زندگی من و صوفی..
پس واقعا او را دیده بود..
با هم برگشتیم به همان کافه ومیز..
عثمان سرش پایین و فکرش مشغول.
این را از متوجه نشدنِ حضورم در کنارش فهمیدم.
هر دو روی صندلی های چوبی و قهوه ای نشستیم.
و عثمان با تعجب سر بلند کرد..
عذرخواهی، از صوفی انتظارِ عجیب و دور از ذهنی بود..
پس بی حرف از جایش بلند شد و فنجان ها را جمع کرد
(براتون قهوه میارم..)
نگاهش کردم. صورت جذابی داشت این مسلمانِ ترسو
چرا تا به حال متوجه نشده بودم؟
ذهنِ درگیرش را از چشمانش خواندم و او رفت.
صوفی صدایش را جمع کرد و به سمتم خم شد ( دوستت داره؟؟)
و من ماندم حیران که درباره چه کسی حرف میزند..
( عثمانو میگم.. نگو نفهمیدی، چون باور نمیکنم..)
نگاهش کردم( خب من دوستشم..)
اما من هیچ وقت دوستانم را دوست نداشتم.
صاف نشست و ابرویی بالا انداخته
(هه.. به دانیال نمیخورد که خواهری به ساد گی تو داشته باشه.. فکر میکنی واسه چی منو از اونور دنیا کشونده اینجا..
فقط چون دوستشی؟؟)
او چه میگفت؟؟
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_بیست_و_سه
با انگشتانم روی میز ضرب گرفتم، نرم و آرام
(اشتباه میکنی.. اگرم درست باشه اصلا برام مهم نیست
گفتی یه شب عروسیه دوتا از افراد داعش با هم..
خب منتظرم بقیه شو بشنوم..)
دست به سینه به صندلیش تکیه داد.
چند ثانیه ای نگاهم کردم
( میدونی چقدر التماسم کرد تا حاضر شدم از ترکیه بیام اینجا؟؟)
چقدر تماشای باران از پشت شیشه، حسِ ملسی داشت.
(خوب کاری میکنی..
هیچ وقت واسه علاقه یِ یه مسلمون ارزش قائل نشو..
عشقشون مثه کرم خاکی، زمین گیرت میکنه.
اونا عروس شونو با دوستاشون شریک میشن..
عین دانیال که وجودمو با همرزماش تقسیم کرد..)
باز دانیال.. حریصانه نگاهش کردم
(منتظرم تا بقیه ماجرا رو بشنوم..)
عثمان رسید، با یک سینی قهوه..
فنجانهای قهوه ای رنگ را روی میز چید..
من، صوفیه و خودش..
کاش حرفهای صوفی در مورد عثمان راست نباشد..
روی صندلی سوم نشست..
نگاه پر از لبخندش را بی جواب رد کردم.
صوفی نفسش عمیق بود
(با یه گروه از دخترها به یه منطقه ی جدید تو سوریه رفتیم..
تازه تصرفش کرده بودن..
به همین خاطر قرار شد مراسم عروسی دو تا از سربازا رو همونجا برگزار کنن..
میدونستم شب خوبی نداریم
چون اکثرا مست بودن و باید چند برابر شبهای قبل سرویس میدادیم.
مراسم شروع شد..
رقص و پایکوبی و انواع غذاها..
عروس و داماد رو یه مبل دونفره
درست رو خرابه های یه خونه نشستن.
عاقد خطبه رو خوند.
اما عروس برای گفتنِ بله، یه شرط داشتن و اون بریدن سر یه شیعه بود. خیلی ترسیدم. این زن، عروسِ مرگ بود.
یه جوون ۲۱-۲۲ ساله رو آوردن.
جلوی پای عروس به زانو درآوردنش
و خواستن که به علی (ع) توهین کنه.
اما خیلی کله شق و مغرور بود با صدای بلند داد زد
(لبیک یا علی).
خونِ همه به جوش اومد. اما من فقط لرزیدم.
داماد بلند شد و چاقو رو گذاشت رو گردنش
و مثلِ حیوون سرشو برید.
همه کف زدن، کِل کشیدن
و عروس با وقاحت پا روی خونش گذاشت و بله رو گفت
نمیتونی حالمو درک کنی..
حسِ بدیه وقتی تو اوجِ وحشت، کسی رو نداشته باشی
تا بغلت کنه..) و زیر لب نجوا کرد ( دانیالِ عوضی.. لعنتی..)
سرش را به سمت عثمان چرخاند، عصبی و هیستیریک
( وقتی داشتن سرِ اون پسر رو میبریدن، خدات کجا بود؟)
صدای ساییده شدنِ دندانهای عثمان را رو هم دیگر می شنیدم
از زیر میز دست مشت شده روی زانویش را فشردم. داغ بود..
نگاهم کرد. پلکهایش را بست..
صوفی باید می ماند.. و عثمان این را میدانست،
پس ترسو وار ساکت ماند..
پیروزیِ پر شکست صوفی، گردنش را سمت من چرخاند
( شب وحشتناکی بود.. جهنم واقعی رو تجربه کردیم،
من و بقیه دخترا.. صدای فریاد و درگیریِ مردها سر نوبتوشون واسه هرز گی؛ از پشت در اتاقها شنیده میشد..
نمیفهمی چه حسِ کثیفیه، وقتی با رفتن هر مرد
منتظر بعدی باشی..
بین مشتریهای اون شبم، یکیشون آشناترین نامرد زندگیم بود..
برادر تو.. دانیال ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_بیست_و_چهار
ماتِ لبهایش بودم. انگار ناگهان دنیا خاموش شد..
(چیه؟؟ چرا خشکت زده؟؟ تو فقط داری میشنوی..
اونم از مردی به اسم برادر؛ اما من تجربه کردم،
از وجودی به نامِ شوهر..
یه زن هیچوقت نمیتونه برادر، پدر یا هر فرد دیگه ای رو مثلِ شوهرش دوست داشته باشه..
منظورم مقدار علاقه یا کم و زیادش نیست.
نوعِ احساس فرق داره.. رنگ و شکلش، طعمش..
تفاوتش از زمینه تا آسمون.. بذار اینجوری بهت بگم.
اگه یه سارق بهت حمله کنه و اموالتو بدزده،
واسه مجازات و محاکمه، سراغِ مردِ نانوا نمیری.
مسلما یه راست میری پیشِ پلیس،
چون همه جوره بهش اعتماد داری
و میدونی که فقط اون میتونه، واسه برگردوندن اموالت
ومجازات دزدا، هر کاری از دستش بربیاد انجام بده..
حالا فکر کن بری سراغ دزد و اون به جای کمک،
تو رو دو دستی بسپاره دستِ همون سارقین
و ته مونده ی دارایی تو هم به زور ازت بگیره..
اونوقت چه حالی داری؟؟ دوست دارم بشنوم..)
و من بی جواب؛ فقط نگاهش کردم..
(حق داری.. جوابی واسه گفتن وجود نداره..
چون اصلا نمیتونی تصورشم بکنی..
حالم تو اون روزها و شبها که فهمیدم چه بلایی داره سرم میاد
و تموم بدبختی هام هدیه ی بزرگترین معتمدِ زندگیم
یعنی شوهرمه، همین بود..
حسِ مشمئز کننده اییه، وقتی شوهرت چوبِ حراج
به تمام زنانگی هات بزنه..
دانیال خیلی راحت از من گذشت
و وجودمو با هم کیشهاش شریک شد..
اون هم منی که از تمام خوونوادم واسه داشتنش گذشتم..
بگذریم..
اون شب مثه بقیه ی اون همکیشای نجسش اومد سراغم،
مست و گیج.. اولش تو شوک بودم.
گفتم لابد ازم خجالت میکشه یا حداقل یه معذرت خواهی کوچولو.. اما نه..
اولش که اصلا نشناخت،
بعد از چند دقیقه که خوب نگام کرد
یهو انگار چیزی یادش اومد..
اونوقت با یه صدای کش دار
گفت که تا آخر عمرت مدیون منی، بهشت رو برات خریدم..) خندید.. با صدای بلند. چقدر خنده هاش ترسناک بود.
دستمانم آرام و قرار نداشت. نمیتوانستم کنترلشان کنم..
ای کاش تمام این قصه ها، دروغی مضحک باشد..
عثمان فنجان قهوه ام را میان دو دستم مخفی کرد
(بخورش.. گرمت میکنه..) مگر قهوه ام داغ بود؟؟
اصلا مگر دمایی جز سرما وجود داشت؟؟
سالهاست که دیگر نمیدانم گرما چه طعمی دارد..
صوفی تکیه داده به صندلی، در سکوت آنالیزمان میکرد
(چقدر ساده ای تو دختر.. )
حرفش را خواندم، نباید ادامه میداد
( بقیه اش.. آنقدر منتظرم نذار.. چه اتفاقی افتاد؟؟ )
به سمتم خم شد، دستانش را در هم گره کرد و روی میز گذاشت، چشمانش، آهنگ عجیبی داشت
( کُشتمش.. فرستادمش بهشت…)
فنجانِ قهوه از دستم رها شد.. دنیا ایستاد..
ای کاش میشد، کیوسکی بود و تلفنی سکه ای،
تا یک سکه از عمرم خرج میکردم و چند دقیقه با دنیا اختلاط.. آنوقت شاید میشد راضی شود به قرض دادنِ سازش..
تا برای دو روز هم که شده به میل خودم کوکش کنم..
دانیال .. دانیال.. دانیال..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_بیست_و_پنج
بی وزن ایستادم.. درِ کافه نمیدیدم..
اما جهت سرما را حس میکردم.
دلم خرد شدنِ استخوان در دلِ زمستان را میخواست.
صدای محوی از عثمان به گوشم رسید،
سرزنشی رو به صوفی
( مگه دیوونه شدی.. داری انتقام دانیال و از سارا میگیری؟؟)
پشت در کافه گم بودم.. کدام طرف؟ از کدام مسیر باید میرفتم؟ پاهایم کجا بود؟؟ چرا حسشان نمی کردم؟؟
سرما، دلم سرما میخواست..
رفتم درست به دنبالِ سوزی که به صورتم سیلی میزد.
نمیدانم چقدر گذشت..
اما وقتی چشمم به دیدن باز شد که درست جایی پشتِ نرده ها
رو به روی رودخانه بودم.
باد، زمستانش را از تن این آبها می آورد؟!
سرمای میله ها را دوست داشتم.
محکم در دستانم فشارشان دادم.
دیگر باید به ندیدن دانیال عادت میکرد.. مادر چطور؟؟
او هم عادت میکرد؟؟ چرا هیچ وقت گریه ام نمیگرفت؟
یعنی این چشمها ارزش دانیال را برایم درک نمیکردند؟؟
چه خدایی داشت این دنیا.
دستِ دادن نداشت، فقط گرفتن را بلد بود..
آخ که اگر یه روز آن دوست مسلمانِ دانیال را ببینم،
زبانش را از دهانش بیرون میکشم
تا دیگر از مهربانی هایِ خدایش دروغ نبافد..
ناگهان پالتویی روی شانه ام نشست و،
شال و کلاهی بر سر و گردنم.. باز هم عثمان.
راستی، این مسلمانِ دیوانه؛
دلش را به چه چیز خدایش خوش کرده بود؟
خانه ای که بر سرش خراب کرد؟
عروسی که داغش را به دلش گذاشت؟
یا خواهری که شیرین زبانیش را به کامش زهر کرد؟
اصلا این خدا، خانه اش کجاست؟
در سکوت کنارم ایستاد. شاید یک ساعت؛
و شاید خیلی بیشتر. بالاخره او هم رفت بی هیچ حرفی..
آسمان غروب را فریاد میزد.
و دستی که یک لیوان قهوه را در مقابلم گرفت
(بخور سارا.. حاضرم شرط بندم صبحونه ام نخوردی..).
نمی خواستمش، من فقط گرسنه یِ یک دلِ سیر،
آغوشِ دانیال بودم.
تکیه داده به نرده ها روی زمین نشستم. عثمان هم..
( دختر لجبازی نکن.. صورتت از چشمای این آلمانیا بی روحتر شده.. بخور یه کم گرم شی..
الانه که از حال بری.. اونوقت من تضمین نمیکنم،
که اینجا ولت نکنم و تا خونه تون ببرمت..)
عثمان این همه روحیه را از کدام فروشگاه میخرید؟؟
لیوان کاغذی را جایی نزدیک پایم گذاشت.
(خیلی کله شقی.. عین هانیه..)
هانیه اش پر از آه بود.. و جمع شده در خود،
با آرامترین صوت ممکن گفت (چقدر دلم براش تنگ شده). نمیدانستم وضع کداممان بهتر است؟
من که خبر مرگ دانیال را شنیده بودم
یا بی خبری عثمان از مرگ و زندگی هانیه؟؟
(سارا.. یادته چند ماه پیش گفتم
که اون دانیال مهربون و تو قلبت دفن کن؟
باور کن برادرت وقتی وارد اون گروه شد مُرد..
همونطور که خواهر کوچولوی من مُرد..
حرفای صوفی رو شنیدی؟
اینا فقط یه گوشه از خاطراتش بود..
صوفی حرفای زیادی داره واسه گفتن که باید بشنوی..
از دانیال، از تبدیل شدنش به ماشینِ آدم کشی..
به نظرت چیزایی که شنیدی،
اصلا شبیه برادر شوخ و پرمحبتی بود که میشناختی؟
سارا واقع بین باش..
حقیقت صوفیِ و شوهری که زنده زنده دفنش کرد.. )
مکث کرد، طولانی ( سارا، دانیال زندست..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_بیست_و_شش
آنقدر سرعتِ چرخیدنِ سرم به سمت دانیال زیاد بود
که صدایِ مهره های یخ زده گردنم را به گوش شنیدم
( چی گفتی؟)
و عثمان لیوان قهوه را به طرفم دراز کرد
(بخور.. الانه که کل بدنت تَرَک برداره..
دختر، تو چطوری انقدر تحملِ سرمات بالاست.
از کافه تا اینجا قدم به قدم شال و کلاه به دست،
پشت سرت اومدم.. دریغ از یه بار لرزیدن..
ببینم نکنه ملکه برفی که میگن، خودِ تویی؟!
دیگه کم کم باید ازت بترسمااا )
وقتی در بورانِ حسدهای دنیا تبدیل به آدم برفی شوی،
دیگر زمستانِ زمین برایت حکمِ شومینه را دارد..
عثمان با بی خیالی از جایش بلند شد
( دیگه این کمر، کمر بشو نیست. اوه اوه ببین چه قندیلیم بسته..)
چرا جواب سوال و نگاهم را نداد. ایستادم.
درست در مقابلش ( دانیال کجاست؟؟ برگردیم پیش صوفی..
چرا دروغ گفت؟ اما اون گفت که مرده..
گفت که خودش دانیال و کشته.. )
و با گامهایی تند به سمتِ مسیرِ کافه رفتم.
عثمان به دنبالم دوید و محکم دستم را کشید
(صبر کن.. کجا با این عجله؟؟ صوفی رفته..).
ناگهان زیر پایم خالی شد. دست پاچه و وحشت زده،
یقه ی عثمان را چنگ زدم
( کجا رفته؟؟ تو فرستادیش که بره، درسته؟
توئه عوضی داری چه به روز زندگیم میاری؟
اصلا به تو چه که من میخوام وارد این گروه بشم، هان؟
اصلا تو صوفی رو از کجا پیدا کردی؟
از کجا معلوم که همه اینا چرت و پرت نباشه؟
اول میگین دانیال مرده، حالا میگی زنده ست..
توام یه مسلمونِ آشغالی.. مثه پدرم،
مثه اون دوست دانیال که زندگیمو با دین و خداش آتیش زد،
مثه همه مسلمونای وحشی و سادیسمی..
چرا دست از سر این زمین و آدماش برنمیدارین هان؟ ازت متنف….) و سیلی محکمی که روی صورتم نشستو زبانی که بند آمد..
این اولین سیلیِ عمرم بود؛ آن هم از یک مسلمان..
قبلا هم اولین کتک عمرم را از دانیال خوردم،
درست بعد از مسلمان شدنش..
چه اولین هایی را با این دین تجربه کردم..
آنقدر مغرور بودم که دست رویِ گونه ام نکشم.
گونه ایی که سرمازده گیش،
سیلیِ عثمان را مانندبرشهای تیغ
به گیرنده های حسی ام منتقل میکرد.
دست از یقیه اش کشیدم. انگار زمان قصدِ استراحت نداشت.
عثمان عصبی، دست به صورت و گردنش میکشید
و کلافه دور خودش میچرخید.
و من باز اشکهایم را شمرده شمرده قورت دادم.
باید میرفتم. آرام گام برداشتم. بی حس و بی هدف.
این شانه ها برایِ این همه درد زیادی کوچک نبود؟
دانیال یادت هست، گاهی شانه هایم را فشار میدادی
و با خنده میگفتی، که با یک فشار میتوانی خردشان کنی؟؟
جان سخت تر از چیزی هستم که فکرش را میکردی..
ناگهان درد شدیدی به شقیقه هایم هجوم آورد.
تهوع به معده ام مشت زد..
ناخواسته روی زمین نشستم.
فقط صدای قدمهای تند عثمان بود و زانو زدنش،
درست در کنارم روی سنگ فرش پیاده رو.
نفسهای داغ و پرخشمش با نیمرخ صورتم گلاویز بود.
زیر بازویم را گرفت تا بلندم کنم،
اما عثمان هم یک مسلمان خبیث بود و من لجبازتر از هانیه.
کمکش را نمیخواستم، پس دستم را کشیدم.
صدای دو رگه شده از فرطِ جدال اعصابش واضح بود ( به درک..) ایستاد.
و با گامهایی محکم به راهش ادامه داد..
او هم نفرت انگیز بود، درست مانندِ تمامِ هم کیشانش..
انگار تهوع و درد هم، دستم را خوانده بودند
و خوب گربه رقصی میکردند، محضِ نابودیم..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_بیست_و_هفت
از فرط دردمعده، محکم خودم را جمع کردم
که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت.
و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم.
محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود میکشاند. یارای مقابله نداشتم، فقط تهوع بود و درد..
معده ام بهم خورد.
چند بار. و هر بار به تلافی خالی بودنش،
قسمتی از زندگیم را بالا آورد؛
تنهایی.. بدبختی.. بی کسی.. و..و..و..
و عثمان هربار صبورانه، فقط سر تکان میداد از جایگاه تاسف.
دوباره به کافه رفتیم
و عثمان با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست
( همه شونو میخوری.. فقط معده ات مونده که بالا نیاوردیش.)
رو برگردانم به سمت شیشه ی باران خورده ای
که کنارش نشسته بودم.
من از چای متنفر بودم و او، این را نمیدانست.
ظرف کیک را به سمتم هل داد
(بخور.. همه شو برات تعریف میکنم..
قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست..
گفتم صوفی رفته، اما نه از آلمان.
فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه.
من گفتم که بره. واسه امروز زیادی زیاد بود..
اگه میخوای به تمام سوالات جواب بدم، اینا رو بخور..)
و من باز تسلیم شدم ( من هیچ وقت چایی نخوردم و نمیخوردم).
لبخند زد. رفت و با فنجانی قهوه برگشت
( اول اینو بخور.. معدت گرم میشه.. )
با مهربانی نگاهم میکرد
و من تکه تکه و جرعه جرعه کیک و قهوه به خورده معده ام میدادم و این تهوعم را بدتر و بدتر میکرد. (شروع کن.. بگو..).
با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت
( اول تا تهشو میخوری بعد..)
انگار درک نمیکرد بدی حالم را (حوصله ی این لوسبازیارو ندارم..) ایستادم، قاطع و محکم.
دست به سینه به صندلیش تکیه داد
( باشه، هرطور مایلی.. پس صبر کن تا خونه برسونمت. دیر وقته..). چقدر شرقی بود این مرده پاکستانی..
گرمای داخل کافه، تهوعم را به بازی گرفته بود
و این دیوانه ام میکرد.
پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم.
هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها، روشن.
من عاشق پیاده روی در باران بودم، تنها.
و چتری که بالای سرم، صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند.
عثمان آمد با چتری در دست (حتی صبر نکردی پالتومو بردارم..).
بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدیم
و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود،
همخوانی اش با گریه آسمان.
حالا خیالم راحتتر بود، حداقل میدانستم دانیال زنده است
و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته.
اما دلواپسی و سوال کم نبود.
با چیزهایی که صوفی گفت،
باید قید برادرم را میزدم چون او دیگر شباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود.
اما امیدوارم بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد.
(سارا ، وقتی فهمیدم چی تو کله ته، نمیدونستم باید چیکار کنم.. داشتم دیوونه میشدم.
چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بودی.
یادته؟ واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگردم،
عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناسدش. همینطورم شد. به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی، عکس دانیال روشناخت.
با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده.
وقتی با صوفی تماس گرفتم حتی حاضر نبود باهام حرف بزنه.
دو هفته طول کشید تا تونستم راضیش کنم بیاد اینجا.
اولش منم مطمئن نبودم که راست گفته باشه،
اما وقتی عکسا و فیلمهای خودشو دانیال رو نشونم داد، باور کردم. هیچ نقشه ای در کار نیست..
فردا صوفی میاد تا بقیه ی نگفته هاشو بگه..).
مکث کرد( همه مسلمونها هم بد نیستند، سارا..
یه روز اینو میفهمی..
فقط امیدوارم اون روز واسه زندگی، دیر نشده باشه..).
چند قدم بیشتر به خانه نمانده بود.. مِن مِن کرد
(بابت سیلی، متاسفم..) رو به رویم ایستاد.
چشمانش چه رنگی بود؟
هر چه بود در آن تاریکی، تیره تر نشان میداد.
صدایش آرام و سرسخت شد ( دیگه هیچ وقت نگو ازت متنفرم..)
انگار حرفهای صوفی در مورد عثمان، درست بود..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_بیست_و_هشت
احساسِ احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبود
من از تمام دنیا یک برادر میخواستم که انگار باید به آن هم چوب حراج میزدم.
آخ که اگر آن مسلمانِ خانه خراب کن را بیابم..
هستی اش را به چهار میخ میکشم..
مادر روی کاناپه، تسبیح به دست نشسته بود،
با دیدنم اشک ریخت
( چقدر دیر کردی. چرا انقدر رنگ و روت پریده.. )
فقط نگاهش کردم. هیچ وقت نخواستمش..
فقط دلم برایش می سوخت.. یک زنِ ترسو و قابل ترحم..
چرا دوستش نداشتم؟
در باز شد. پدر بود با شیشه ای در دست و پشتی خمیده.
تلو تلو خوران به سمت کاناپه رفت و رویش پخش شد.
این مرد، چرا دیگر نمی مرد؟؟
گربه چند جان داشت؟؟ هفت؟؟ نُه؟؟
این مستِ پدرنام، جان تمام گربه های زمین را به یغما برده بود..
پوزخندی بر لبم نشست،
مادرِ خط خطی شده از درد را مخاطب قرار دادم
( دیگه قید پسرتو، واسه همیشه بزن.. اون دیگه برنمیگرده..).
چرا این جمله را گفتم؟ خودم باورش داشتم؟
لرزید.. لرزیدنش را دیدم.
چرا همیشه دلم به حالش می سوخت؟
تا بوی سوختگی قلبم بلندتر نشده بود
باید به اتاقم پناه می بردم.
چرا همیشه نسبت به این زن حس جنگیدن داشتم.
صدای آوازهای مستانه پدر بلند و بلندتر میشد.
درِ اتاقم را قفل کردم.
مادر به در کوبید
(سارا.. چی شد؟؟ دانیال کجاست؟
چرا باید قیدشو بزنم؟ چرا میگی دیگه برنمیگرده ).
باید تیر نهایی را رها میکردم.
با حرفهای صوفی و عثمان دیگر دانیالی وجود نداشت
که این زنِ بدبخت را به آمدنش امیدوار کنم.
خشاب آخر را خالی کردم
(پسرت مرده.. تو ترکیه دفنش کردن.. مسلمونا کشتنش..)
در سینه ام قلب داشتم یا تکه ای یخ؟
جز آوازهای تنها مستِ خانه، صدایی به گوش نمیرسید.
در را کمی باز کردم. از میان باریکه ی در، مادر را دیدم.
خمیده خمیده به طرف اتاقش رفت.
من اگر جایش بودم؛ در فنجان خدایم زَهر میریختم.
دوست داشتم بخوابم. حداقل برای یکبار هم که شده،
طعمِ خوابِ آرامی که حرفش را میزنند، مزه مزه کنم.
این دنیا خیلی به من بدهکار بود،
حتی بدونِ پرداخت سود؛ تمام هستی اش را باید پرداخت میکرد.
آن شب با تمام بی مهریش گذشت
و من تا خود صبح از دردِ بی امان معده
و هجوم افکار مختلف در مورد سرنوشت دانیال به خود پیچیدم.
و در این بین تنها صدای ناله ها و گریه های بی امان مادر کاسه صبرم را نهیب میزد که ای کاش کمی صبر میکردم.
صبح، خیلی زود آماده شدم.
پاورچین پاورچین سراغ مادر را گرفتم.
این همه نامهربانی حقش نبود.
جمع شده در خود، روی سجاده اش به خواب رفته بود.
نفسی عمیق کشیدم باید زودتر میرفتم.
با باز کردن در کافه، گرمایی هم آغوش با عطر قهوه به صورتم چنگ زد. ایستادم.
دستم را به آرامی روی گونه ی سیلی خورده از عثمان کشیدم.
کمی درد میکرد. خشمِ آن لحظه، دوباره به سراغم آمد.
چشم چرخاندم. صوفی روی همان میز دیروزی، پشت به من نشسته بود. عثمان رو به رویم ایستاد.
دستش را روی دستِ خشک شده بر گونه ام گذاشت. گرم بود. چشمانش شرم داشت ( بازم متاسفم..)
بی توجه، به سراغ صندلی دیروزیم رفتم،
جایی کناره شیشه ی عریض و باران خورده.
صوفی واقعا زیبا بود.
چشمهای تیره و موهای بلند و مشکی اش در دیزاینِ کِرم سوخته ی لباسهایش، هر عابری را وادار به تماشا میکرد.
اما مردمک چشمایش شیشه داشت، سرد و بی رمق..
درست مثل من..
انگار کمال همنشینی با دانیال، منسوبیت به درجه ی سنگی شدن بود. لبهایِ استتار شده در رنگ قرمزش تکان خورد ( بابت دیروز عذر میخوام.. کشتن برادرت انگیزه بود واسه زندگی اون روزهام.. فقط انگیزمو گفتم..)
عثمان با سه فنجان قهوه رسید و درست در جای قبلی اش نشست. جایی در نزدیکی من.
صوفی سر به زیر با دسته فنجانش بازی میکرد
( یه چیزایی با خودم آوردم.) چرخید و از درون کیفِ چرمیِ آویزان به صندلیش یک پاکت و دوربین بیرون آورد
( اینا چند تا عکس و فیلم از من و برادرته.
واسه وقتی که دوست بودیم تا عروسی و اون سفرِ نفرین شده به ترکیه.) همه را روی میز در برابر دیدگانم پخش کرد.
دانیال بود. دانیال خودم..
عکسهای دوران دوستی اش،
پر بود از لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان با تمام شوخی های بامزه و گاه بی مزه اش و صورتی تراشیده و موهایی کوتاه و طلایی. تاریخِ ثبت شده در پشت عکس را نگاه کردم. دست خط برادرم بود. تاریخ چند ماه بعد از آشنایی با آن دوست مسلمانش را نشون میداد. درست همان روزهایی که محبتهایش؛ عطرِ نان گرم داشت و منو مادر را مست خود میکرد..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
☕ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_بیست_و_نه
چقدر، دلم خنده های بلند و بی مهابایش را میخواست. از همان هایی که بعد از جوکهای بی مزه اش،به خنده وادارم میکرد.
در میان عکسها هر چه به جلوتر میرفتم چشمهای دانیال سردتر و صورتش بی روحتر میشد. در عکسهای عروسی، دیگر از دانیال من خبری نبود.
حالا چهره ی مردی؛ بوران زده با موها و ریشهایی بلند و بد فرم، خاطرات اولین کتک خوردنم را مرور میکرد. کاش دانیال هیچ وقت خدا را نمیشناخت. و ای کاش نشانیِ خانه ی خدا را بلد بود تا پنجره هایش را به سنگ میبستم.
در آخرین خاطرات ثبت شده از برادرم در استانبول، دیگر خبری از او نبود. فقط مردی بود غریبه، با ظاهری ترسناک و صدایی پرخشم، که انگار واژه ی خندیدن در دایره لغاتش هیچ وقت نبوده. بیچاره صوفی..
پس دانیال، عاشقِ صوفی بوده. اما چطور؟؟ مگر میشود عشق را قربانی کرد؟ و باز هم بیچاره صوفی.. در آن لحظات، دلم فقط برادر میخواست و بس.. عکس ها و دوربین را روی میز گذاشتم.
چرا نمیتوانستم گریه کنم؟ کاش اسلوبش را از مادر می آموختم. عصبی و سردرگم، پاهایم را مدام تکان میدادم. چرا عثمان حواسش به همه چیز بود؟ دستم را فشار داد (هییییس.. آروم باش.)
صوفی یکی از عکسها را برداشت و خوب نگاهش کرد (بعد از گرفتن این عکس، نزدیک بود تصادف کنیم. حالا که گاهی نگاش میکنم، با خودم میگم ای کاش اون اتفاق افتاده بود و هر دومون میمردیم.)
نفسش عمیق بود و گلویش پر بغض (مادربزرگم همیشه میگفت، به درد رویاهات که نخوری.. گاهی تو بیست سالگی ، گاهی تو چهل سالگی.. میری تو کمای زندگی..اونوقته که مجبوری دست بذاری زیر چونت و درانتظارِ بوقِ ممتده نفسهات، با تیک تاک ساعت همخونی کنی.. و این یعنی مرگِ تدریجیِ یک رویا..)
نگاهش کردم. چقدر راست میگفت و نمیداست که من سالهاست، ایستاده مُرده ام. و خوب میدانم، چند سالی که از کهنه شدنِ نفسهایت بگذرد، تازه میفهمی در بودن یا نبودنت، واژه ای به نام انگیزه هیچ نقشی ندارد..و این زندگیست که به شَلتاق هم شده، نفست را میکشد.. چه با انگیزه.. چه بی انگیزه..
تکانی خوردم (خب.. بقیه ماجرا..). مکث کرد (اون شب بعد از کلی منت در مورد بهشتی شدنم، اومد سراغم. درست مثلِ بقیه ی مردها.. انگار نه انگار که یه زمانی عاشقم بود. یه زمانی زنش بودم. یه زمانی بریدم از خوونوادم واسه داشتنش.. اون شب صدایِ خرد شدنم رو به گوش شنیدم.خاک شدم.. دود شدم.. حس حقارت از بریده شدنِ دست و پا، دردناکتره. نمیتونی درک کنی چی میگم.. منم نمیتونم با چندتا کلمه و جمله، حس و حالمو توصیف کنم.
اون شب تو گیجی و مستیش؛ دست بردم به غلافِ چاقویِ کمریشو، کشیدمش بیرون. اصلا تو حال خودش نبود. چاقو رو بردم بالا، تا فرو کنم تو قلبش. اما.. اما نشد.. نتونستم.. من مثلِ برادرت نبودم.
من صوفیا بودم.. صوفی..). ترسیدم.. به پوزخندِ نشسته در گوشه ی لبش خیره شدم (رفت.. گذاشتم که بره.. خیلی راحت منو.. زنشو.. کسی که میگفت عاشقشه، سپرد به مشتری بعدی.. میتونی بفهمی یعنی چی؟؟ نه.. نمیتونی..)
به صورتم چشم دوخت..دستی به گلویش کشید (اون شب جهنم بود.. نه فقط واسه من. واسه همه زنها..فردا صبح، اون عروس و داماد که شب قبل مراسمشونو به پا کرده بودن؛ اومدن وسط اردوگاه و با افتخار و غرور اعلام کردن که برای رضای خدا از هم جدا شدن و واسه رستگاری به جهاد میرن. مرد به جهادِ رزم و زن به جهاد نکاح.
جهاد نکاح یعنی تغذیه ی شهوت سیری نا پذیرِ اون مردها.. داشتم دیوونه میشدم. اصلا درکشون نمیکردم. اصولشون را نمیفهمیدم.. هنوز هم نفهمیدم.. تو سر درگمی اون عروس و سخنرانی هاش بودم که یهو صدای جیغ و فریادی منو به خودم آورد. سربازها دو تا دخترو با مشت و گلد با خودشون میاوردن. پوشیه ها از صورتشون افتاد. شناختمشون.
دو تا خواهر ۱۶ و ۱۸ ساله اوکراینی بودن. تو اردوگاه همه در موردشون حرف میزدن. میگفتن یک سال قبل از خونه فرار کردن و یه نامه واسه والدینشون گذاشتن که ما میریم واسه جهاد در راه خدا. ظاهرا به واسطه ی تبلیغات و مانور داعش روی این دوتا خواهرو نامه شون، کلی تو شبکه های مجازی سرو صدا کرده بودن و جذب نیرو..)
خندید.. خنده اش کامم را تلخ کرد. طعمی شبیه بادامِ نم کشیده ( دخترای احمق فکر کرده بودن، میان و معروف میشن و خونه و ماشین مفت گیرشون میاد ...
اما نمیدونستن اون حیوونا چه خوابی واسه دخترونه هاشون دیدن.. چند ماهی میمونن و وقتی میبینن که چه کلاه گشادی سرشون رفته؛ پا به فرار میزارن که زود گیر میوفتن. سربازهای داعش هم این دو تا رو به عنوان خائن و جاسوس آوردن تو اردوگاه تا درس عبرتی شن واسه بقیه.. اتفاقا یکی از اون سربازا، برادرت دانیال بود.
باورم نمیشد که دانیال بتونه یه دختر بچه رو اونطور زیر لگدش بگیره. وحشتناک بود.. با تموم بی رحمی و سنگدلی کتکشون میزد. طوری که خون بالا می آوردن و التماس میکردن که تمومش کنه..
اما اون بی تفاوت و مسمم ب
اما اون بی تفاوت ومسمم به مشتها و لگدهاش
اومد و حکم اعدامشونو اعلام کرد.
صدای جیغها و التماسهاشون واسه یه عمر گوشامو پر کردن.. اونا فقط دو تا دختربچه بودن.. مدام گریه میکردن و به پای سربازا میفتادن که بهشون رحم کنن.. یادمه یکیشون چسبیده بود به پای دانیال و با ضجه ازش میخواست که سرشو نبره، اما اون آشغال با یه لگد به پهلوش کاری کرد که از شدت درد از حال بره..
خواهر بزرگترو دست بسته، روی دو زانو نشوندن زمین و برادرت با وجودِ شنیدن جیغ ها و التماسهای دیوونه کننده اش، چاقو گذاشت رو گلوشو در کمال آرامش، بیخ تا بیخ سرش رو برید..
بدون حتی ذره ای حس دلسوزی یا ترحم. دختره بیچاره مثلِ گنجشک سر کنده، دست و پا زد و بقیه کف زدن.. کِل کشیدن.. رقصیدن.
دانیال هم با سینه ی سپر کرده، لبخند زد و با غرور چشم چرخوند. تو اون لحظه، زمان رو گم کردم..
دیدم یکی از سربازا به سمت دختر بیهوش، رفت و که یهو صدای فرمانده بلند شد..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_سی
انگار هزاران سوزن در معده ام فرو میکردند.
باورم نمیشد چیزایی که میگفت، شرحِ حالِ دانیالِ دل نازک من باشد..
(فرمانده یه جوون فرانسوی بود که میگفت مسلمونه.. اما نبود.. یعنی من مطمئن بودم که نیست چون شبهایی که میومد سراغم، یه زنجیر به گردنش داشت که یه صلیب بزرگ و زیبا ازش آویزون بود.
البته میتونم قسم بخورم که اکثر اون مردها اصلا مسلمون نیستن چون بیشترشون، یا نشان داوود دارن یا صلیبِ مسیح..
و خیلی هاشون اصلا عرب نیستن.
مخصوصا فرمانده هاشون که آمریکایی و آلمانی و فرانسوی وچچنی و برو تا الی آخر هستن..
عربهایی ام که اونجان معمولا اهل عربستان سعودین.
عربستان کمک چشم گیری بهشون میکنه.
از اسلحه و تفنگ گرفته تا دخترای خوشگل واسه هرزگی..
ترکیه هم تا حد زیادی؛ این حیوونها رو تامین میکنه به خصوص که اجازه رفت و آمد از مرزهاش و فروش نفت رو به داعش میده..
روی اکثر اسلحه ها و جعبه مهمات و اجناس خوراکی که میامد مارک کشورهای عربستان و آمریکا و ترکیه ست..
اینایی که میگم، نشنیدماا.. با چشم دیدم.
حالا بگذریم.. کجا بودم؟؟ آهان..
یکی از سرباز ها رفت سراغِ خواهر کوچیکه که بیهوش،
پخش زمین بود.
میخواست واسه سلاخی بسپردش دستِ دانیال که فرمانده دستور ایست داد.
رفت بالا سر دختره و با چشمای کثیفش خوب براندازش کرد.
چهره شو یادمه، دخترِ لَوَندی بود.
بعد در کمالِ گستاخی گفت: حیفه چنین دختر زیبایی در خدمتِ جهاد و مبارزین نباشه و فرزندی شجاع و دلیر تقدیمِ این راه نکنه.. ببریدش برای معالجه.
به خدا قسم که به خاطرِ جهاد از جانش گذشتم تا رسول الله در اون دنیا شفیعم باشه..)
خندید.. کوتاه و پر تمسخر
( خدا.. خدایی که بی خیالِ همه شده.
دانیال دیگه انسان نبود.. حالا عینِ یه ماشین آدم کشی، سر میبرید و جون میگرفت.. یه کم که زیر نظر گرفتمش، فهمیدم تو ارودگاه و چند جای دیگه به بچه های کوچیک آموزش میده.. بچه های کوچیک میدونی یعنی چی؟؟ یعنی از دو ساله گرفته تا ده، دوازده ساله.. میدونی برادرت چی یادشون میده؟؟ اینکه چجوری سرببرن.. دست قطع کنن.. تیر خلاص بزنن.. شکنجه بدن..)
به معده ام چنگ زدم.. دردش امانم را بریده بود. عثمان با دهانی باز و گیج مانده رو به صوفی کرد( این بچه ها از کجا میان؟ آخه یه بچه ی دو ساله از جنگ و خونریزی چی میفهمه؟)
صوفی سری تکان داد ( شما از خیلی چیزا خبر ندارین.. این بچه ها یه تعدادشون از پرورشگاههای کشورهای مختلف میان.. یه عده شونم از همون حرومزاده های متولد شده از جهاد نکاحن.. فکر میکنی بچه هایی که از این به اصطلاح جهاد متولد میشن رو چیکار میکنن؟؟ میبرن شهربازی و براشون بستنی میخرن؟؟ نخیر.. این بچه ها با برنامه به دنیا میان و باید به دردشون بخورن.. تو هر اردوگاهی؛ مکانهای خاصی برای نگهداری و آموزش این بچه ها وجود داره.. این طفلی ها از یک سالگی با اسلحه و چاقو، بزرگ میشن.. با تماشای مرگ و جون دادنِ آدمها قد میکشن.. من به چشم دیدم که چجوری یه پسر بچه ی شش ساله در کمال نفرت و خشم، تیر خلاصی تو سر چهارتا مرد مسلمون خالی کرد.. این بچه ها ابلیس مطلقن.. خودِ خودِشیطان..)
عصبی بود خیلی زیاد و با حرصی فرو خورده به چشمانم زل زد ( و برادر تو یکی از اون همون مربیاست که شیطان تربیت میکنه.. دانیال یه جانیِ بالفطره ست.. )
در خود جمع شدم.. درد بود و درد.. انگار با تیغ به جانِ معده ام افتاده بودند.. نفس کشیدن برایم مساوی بود با چنگال گرگ رویِ تمام هستی ام.. دست مشت شده ام را روی معده ام فشار دادم.
صدای نگران عثمان تمرکزم را بهم میزد ( سارا.. سارا جان.. چت شده آخه تو دختر.. بلند شو بریم پیش دکتر.. ) اما من نمیخواستم.. من فقط گرسنه ی شنیدن بودم.. باید بیشتر میدانستم. دستم را بالا بردم ( خوبم عثمان.. خوبم.. ) کمی سرم را کج کردم ( صوفی ادامه بده..) عثمان عصبی شد (سارا تمومش کن.. حالت خوب نیست.. بذار واسه یه وقت دیگه..) اما عثمان چه از حالم میدانست؟.
تازه فهمیده بودم که بی خبری، عینِ خوش خبریست.. ( صوفی بگو..) عثمان دندانهایش را روی هم فشار داد و نگاهی تند روانه ام کرد.
صوفی بی خیال از همه چیز ادامه داد ( هیچی.. به اندازه ی یک قطره از همه بارونهای باریده؛ امید داشتم.. امید به اینکه شاید دانیال تظاهر میکنه و حالا پشیمونه.. اما نبود..
اینو وقتی فهمیدم که واسه کشتنِ بچه های شیعه و مسیحی تو مناطق اِشغال شده تو سوریه داوطلب میشد و با اشتیاق واسه اون سربازهای کوچیک از خون و خونریزی میگفت. دانیال دیگه به دردِ مردن هم نمیخورد، چه برسه به زندگی.. و من دود شدم. برادرت حتی انگیزه مرگ رو هم از من گرفت..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_سی_و_یڪ
هرچی صوفی بیشتر می گفت..
مانور درد در وجودم بیشتر میشد.. حالا دیگر حسابی روی میز خم شده بودم. عثمان که میدانست نمیتوانست مجبورم کند، از جاش بلند شد (صوفی یه استراحتی به خودتون بده.) و رفت، ناراحت و پر غصب..
صوفی پوزخند زد ( اگر به اندازه تمام آدمهای دنیا هم استراحت کنم، خستگیم از بین نمیره..).
با دیدن عکسها مطمئن شدم که دانیال زمانی، عاشقِ این دخترِ شرقی مَآب بود.. اما چطور توانست چنین بلایی به سرش بیاره؟ شراکت در عاشقی در مسلک هیچ مردی نیست.. دانیال که دیگه یه ایرانی زاده بود.. ایرانی و دست ودلبازی در عشق؟؟ خیلی چیزها فراتر از تصوراتم خودنمایی میکرد..
دانیال.. برادر مهربان من، که تا به خاطر دارم، تحمل دیدنِ اشکهای هیچ زنی رو نداشت، بعد سر میبرید در اوجِ خباثت و سیاه دلی؟؟ با هیچ ترفندی نمیتوانستم باور کنم.. شاید همه این چیزها دروغی بچه گانه باشد.
عثمان اومد با لیوانی بزرگ و سرامیکی (سارا بیا اینو بخور.. یه جوشونده ست.. آن وقت ها که خانه ای بود و خانواده ای هر وقت دل درد میگرفتیم، مادرم اینو میداد به خوردمون.. همیشه ام جواب میداد.. یه شیشه ازشو تو کمد لباسام دارم. آخه غذاهای اینجا زیاد بهم نمیسازه.. بخور حالتو بهتر میکنه.. )
عثمان زیادی مهربان بود و شاید هم زیادی ترسو.. من از کودکی یاد گرفتم که ترسوها مهربان می شوند.
دستام از فرط درد بی امان معده میلرزید.. عثمان فهمید و کمکم کرد.. جرعه جرعه خوردم.. به سختی. بوی زنجبیل و تیزیِ طعمش زبانمو قلقلک میداد.. راست میگفت، معده ام کمی آروم شد..
و باز غُرهای آرام و کم صدای عثمان جایی در زیر گوشم (تمام فکر و ذکرت شده برادری که به خواست خودش رفت.. حاضرم شرط ببندم که چند ماهه یه وعده، درست و حسابی غذا نخوردی.. اون معده بدبختت به غذا احتیاج داره.. اینجوری درب و داغون میخوای دنبال برادرت بگردی؟؟)
و چقدر اعصابم را بهم میریخت که حرفهایِ پیرمردانه اش (صوفی ادامه بده..)
صوفی که دست به سینه و به دقت نگاهمان میکرد، رو به عثمان با لحنی پر کنایه گفت ( اجازه هست آقای عثمان؟؟)
نفسهای تند و عصبیِ عثمان را کنار گوشم حس میکردم. لبخندِ صوفی چقدر پر کینه بود..
( بعد از اون صبح؛ دیگه برادرتو زیاد میدیدم.. به خصوص که حالا یکی از مشتری های شبانه ی جهادمم شده بود.. روزها اسلحه و چاقو به دست با هیبتی خونی.. شبها هم شیشه به دست، مستِ مست.. وقتی هم که بعد از کلی تو صف ایستادن و جرو بحث با هم کیشهاش، نوبت به اون میرسید و به سراغم میومد، غریبه تر از هر مردِ دیگه ای با چشمهای کثیفش کلِ بدنمو اسکن میکرد.. من اونجا بی پناهی رو به معنای واقعی کلمه دیدم و حس کردم. کاش هیچ وقت با برادرت آشنا نمیشدم.. دانیال هیچ گذشته و آینده ای برام نذاشت.. اون با تموم توانش خوارم کرد و من دلیلش رو هیچ وقت نفهمیدم.. اما اینو خوب میدونم که (خدا و عشق ) بزرگترین و مضحکترین دروغیه که بشریت گفتن.. چون حتی اگه یکیشون بود، هیچ کدوم از اون حقارتها رونمیکشیدم.. )
صدایش بغض داشت. پوزخند روی لبهایش نشست ( هه.. برادرت بدجور اهل نماز بود.. اونم چه نمازی.. اول وقت.. طولانی.. پر اخلاص.. تهوع آور.. احمقانه… ابلهانه.. راستی بهت گفتم که یه زن داداش نه ساله داری؟؟ اوه یادم رفت ببخشید.. یه خوونواده مسیحی رو تو مناطق اشغالی قتل عام کردن و فرمانده واسه دست خوش و تشویق، تنها بازمونده ی اون خوونواده بدبخت رو که یه دختر بچه ی ظریف و نحیفه، نه ساله بود رو به عقد برادرت درآورد.. یادمه بعد از چند روز شنیدم که زیرِ دست و پایِ پر شهوتِ برادرت، جون داد و مُرد.. تبریک میگم بهت.. اوه ببخشید، تسلیت هم میگم.. البته اون بچه خیلی شانس آوردااا.. آخه زیادن دختربچه هایی که اینطور مورد لطف قرار گرفتنو موقعِ به دنیا اومدن نوزادِ بی پدرشون از دنیا رفتن یا اینکه موندن و دارن سینه ی نداشتشونو واسه خوراک روزانه تو بچه حرومزاده شون میذارن..)
چی داشت میگفت..؟؟ حالا علاوه بر درد؛ تهوع هم به سلول سلول بدنم هجوم آورده بود..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
قسمت سی و دو
نمیتوانستم باور کنم. یعنی اصلا نمیخواستم که باور کنم. با تمام توان تحلیل رفته ام به سمتش خم شدم.. ( چرنده.. مزخرفه.. تمام حرفات مزخرف بود.. امکان نداره که برادر من چنین کارهای کثیفی انجام بده.. شما مسلمونااا همه تون یه مشت روان پریش هستین..)
صوفی نگاهم کرد.. سرد و یخ زده ( بشین سرجات بچه.. من انقدر بیکار نیستم که واسه گفتن یه مشت دروغ و چرندیات؛ از اونور دنیا پاشم بیام تو این شهر نفرت انگیز، که هر طرفش سر میچرخوندم برادرتو اون خاطرات نحسشو ببینم.. اصلا چرا باید اینکارو بکنم؟؟ بابای میلیاردر داری؟؟ یا شخصیت مهم سیاسی ؟؟ چی با خودت فکر کردی کوچولو؟؟ اگه من اینجام فقط و فقط به خاطر اصرارهای دیوونه کننده ی این دوست بی عقلته..
اونجایی که تو فکر میکنی با رفتن بهش، میتونی برادرِ مهربون و عاشق پیشه تو پیدا کنه، خودِ خودِ جهنمه.. و شک نکن که برادرت یکی از مامورهای عذابشه..
اصلا به فرض که همه چیز در مورد برادرت دروغ بوده.. اصل ماجرا چطور؟؟ اونا رو میتونی انکار کنی؟؟ با یه تحقیق کوچیک میتونی خیلی بیشتر از جنایتهای که من تعریف کردم رو پیدا کنی..
اصلا دانیال فرشته.. با مبنای وجودی این گروه، که به هوایِ داشتن برادرت؛ میخوای عضوش شی چیکار میکنی؟؟ بریدن سر.. آواره کردن مردم.. تجاوز به زنان و دختران.. کشتن زن و بچه.. با اینا چجوری کنار میای؟؟ فکرکردی میری و اونا یه گروه ویژه با تمام امکانات میذارن در اختیارت که بری، پیداش کنی؟؟ نه.. باید سرویس بدی.. مثلِ همه اون بدبختایی که دارن سرویس میدن، چه داوطلب، چه گول خورده مثلِ من..
میدونی فلج شدن یعنی چی؟؟ ایدز یعنی چی؟؟ سقط جنین یعنی چی؟؟
اینکه ندونی کدوم یکی از اون سربازا، پدرِ بچه ی تو شکمتِ یعنی چی؟؟ تو اردوگاهی که بودم اکثر زنها از فرط جهاد نکاح دیگه توانایی راه رفتن نداشتن.. فلج شده بودن.. روز و شب از درد به خودشون میپیچیدن و ضجه میزدن.. اما هیچکس دلش نمیسوخت.. عفونت و نکبتی سرتاسر وجود اهالی رو گرفته بود.. فکر میکنی سرآخر چی شد؟؟
یه فرمانده ی جدید اومد واسه بازرسی و گفت (مردان جنگ، زنان تازه نفس میخوان.. اینا دیگه به درد نمیخورن..) یه عده که وضعشون بهتر بود رو بردن واسه درمان.. یه عده رو که پشیمونی شونو فریاد میزدن، سر به نیست کردن.. موندن یه گروه که انقدر حالشون وخیم بود، که ارزش درمان یا حتی کشتن رو هم واسشون نداشتن.
حدس بزن باهاشون چیکار کردن؟؟ با یه ماشین بردن بیرون از سوریه و ولشون کردن. وسط بیابون.. منم یکی از همونام.. تب داشتم.. میلرزیدم.. مدام بالا میاوردم.. اما بر خلاف خیلی از اون زنها زنده موندم.. چون انگیزه داشتم.. واسه زنده موندن، کشتنِ دانیال بزرگترین انگیزه ی ممکن بود.. میدونی تا خودمو برسونم به مرز،چقدر پیاده روی کردم؟؟ چقدر زمین خوردم؟؟ چقدر ترسیدم؟؟ چقدر اشک ریختم و جیغ زدم؟؟ چقدر لرزیدمو درد کشیدیم؟؟ اما هر طور بود زنده موندم.. بعد از چندین روز گرسنگی و راه رفتن بالاخره به مرز ترکیه رسیدم.. اونجا دستگیر شدم. بعد از کلی بازجویی وقتی فهمیدن از کجا اومدم، با خودشون گفتن ما هم بی نصیب نمونیم.. واسه چند ساعت با اون همه درد و عذاب، شدم برده جنسیِ چندتا آشغال مثلِ برادرت..
خلاصه زندگی یه لطف کوچیک در حقم کردو به بیمارستان منتقل شدم که بعد از کلی آزمایش متوجه شدن که ایدز دارمو حامله ام..
خوش بختانه بعد از چند روز به خاطر خونریزی، بچه سقط شد.. اما ایدز نه.. همیشه همراهمه.. و قرار نیست تا جون برادرتو نگرفتم، جونمو بگیره.. هر چند تو اصلا نمیفهمی، چون جای من نبودی.. دیدی، واسه ملاقات با برادرت باید این همه بها بدی.. من که میگم ارزششو نداره، حتی اگه دانیال هیچکدوم از اون کارها رو نکرده باشه و من در موردش بهت دروغ گفته باشم.. چون در هر حال، ماهیت این گروه عوض نمیشه..)
کمی روی میز به سمتم خم شد(اینو واسه خاتمه میگم.. اون برادر حیوونت.. واسه تو هم نقشه داشت.. یه شب تو مستی از رستگار کردنت، حرفایی میزد.. اما نمیدونم هنوز واسه انجام این ماموریت الهی زنده س یا نه..)
از فرطِ گیجی توانایی حرف زدن نداشتم. صوفی ایستاد. کلاهش را روی سرش مرتب کرد و کیفِ قهوه ای رنگ را روی دوشش انداخت ( من امشب از اینجا میرم.. خیلی چیزها رو واسه عثمان تعریف کردم. سوالی داشتی ازش بپرس..)
یک قدم برداشت، اما ایستاد و برگشت ( راستی اگر دانیالو دیدی.. بهش بگو اگه فقط یه نفس، به زنده بودنم، مونده باشه.. زندگیشو میگیرم..)
رو به عثمان پوزخندی صدا دار بر لب نشاند ( راستی ، اگه خدا رو دیدی، سلام منو بهش برسون.. بگو به اندازه تمام اشکهایی که ریختم ازش متنفرم.. بگو حتما انتقامِ التماسهایی که واسه نجات دست اون حرومزاده ها، بهش کردم رو ازش میگیرم.. )
و رفت.. با چکمه های بلند و پاشنه دارش..
عثمان به موهایش چنگ زد و من به معده ام..
#ادامہ_دارد..
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_سی_و_سه
درد، آه از نهادم بلند کرد. سرم را روی میز گذاشتم. ذهنم همچون، شکمِ زنی پا به ماه، عرصه ی لگد هایِ پی در پی و بی نظمِ جنینِ افکارم بود. نمیدانستم دقیقا باید به چه چیز فکر کنم.. دانیال..
صوفی.. داعش.. پیوستن به گروه.. پیدا کردن برادر.. جنایت.. و یا حتی مادر.. تمرکز نایاب ترین کلمه ممکن در لغتنامه ی آنیِ آن لحظاتم بود.
گرمایِ دست عثمان را روی شانه ام حس کردم (سارا خوبی؟ بازم درد داری؟)
خوب نبودم.. هیچ وقت خوب نبودم.. اصلا حالِ خوب چه مزه ای داشت؟
به جایش تا دلت بخواهد خسته بودم. به اندازه تمامِ آدمهای دنیا.. آنقدر که اگر میخوابیدم ، اصحاب کهفی دیگر، رقم میخورد در تاریخِ آینده دنیا..
عثمان که جوابی نشنید، ایستاد، میز را جمع کرد و رفت. سرم را روی دستانم به سمت شیشه باران خورده چرخاندم. چقدر آدمها از پشتِ این شیشه های خیس و بخار گرفته، واقعی تر به نظر میرسیدند . پر پیچ و تاب، درست عینِ ذاتشان..
صدای عثمان را شنیدم، از جایی درست بالای سرم ( واست جوشنده آوردم.. بخور.. اما از من میشنوی حتما برو پیش دکتر.. انقدر از کنار خودت ساده نگذر.. وقتی تو واسه خودت وقت نمیذاری.. انتظار داری دنیا برات وقت بذاره؟؟)
گرمای لیوان را کنار موهایم حس میکردم ( بلند شو سارا.. بلندشو که یخ کنه دیگه فایده ای نداره..) سرم را بلند کرد.
یکی از عکسهای دانیال روی میز جا مانده بود. همان عکسِ پر خنده و مهربانش کنارِ صوفی.. عکس را به لیوانِ سرامیکی و مشکی رنگِ، جوشانده تکیه دادم. باورِ حرفهای صوفی در خنده ی چشمان دانیال نمی گنجید.. مگر میشد این مرد، کشتن را بلد باشد؟؟
عثمان رو به رویم نشست. درست در جای صوفی با همان لحن مهربان و آرامش ( چرا داری خودتو عذاب میدی؟ چرا نمیخوای قبول کنی که دانیال خودش انتخاب کرده؟ سارا.. دانیال یه پسربچه نبود.. خودش خواست.. خودش، تو رو رها کرد.. اون دیگه برادرِ سابقِ تو نیست.. صوفی رو دیدی؟
اون خیلی سختی کشیده.. خیلی بیشتر از منو تو.. همه ی اون بلاها هم به واسطه دانیال سرش اومده.. دانیال عاشقِ صوفی بود.. کسی که از عشقش بگذره، گذشتن از خواهر براش مثه آب خوردنه، اینو باور کن.. با عضویت تو اون گروه تمام زندگیتو میبازی..
چیزی در مورد زنان ایزدی شنیدی؟؟ در مورد خرید و فروششون تو بازار داعش به گوشت خورده؟؟ نه.. نشنیدی.. نمیدونی.. سارا، چند وقت پیش با یه زن و شوهر اهل موصل آشنا شدم.
زن تعریف میکرد که وقتی شهر رو اشغال کردن، شوهرش واسه انجام کاری به کردستان عراق رفته بود. داعش زمانی که وارد شهر میشه تمام زنهای ایزدی رو اسیر میکنه و مردهاشونو میکشه. و بعد از بیست روز زندانی شدن تو یه سالن بزرگ و روزانه یه وعده غذا، همه اون زنها و دخترها رو واسه فروش به بازار برده ها میبرن.
اون زن میگفت زیباترین و خوشگلترینها رو واسه مشترهای پولدارِ حاشیه خلیج فارس کنار میذاشتن. هیچکس هم جز اهالی ترکیه و سوریه و کشورهای حاشیه خلیج فارس اجازه نداشتن بیشتر از سه برده بخرن .. اون زن تعریف میکرد که به دو مرد فروخته شد و بعد از کلی آزارو اذیت و تجاوز، تونست فرار کنه و خودشو به شوهرش برسونه.
ساراجان.. حرفهای من، صوفی، اون دختر آلمانی، این زن ایزدی.. فقط و فقط یه چشمه از واقعیت ها و ماهیت این گروهه.. سارا زندگی کن.. دانیال از تو گذشت.. توام بگذر..)
خیره نگاهش کردم ( تو چی؟؟ از هانیه میگذری؟؟ )
فقط در سکوت نگاهم کرد.. حتی صدای نفسهایش هم سنگین بود. اگر دست و پا میگذشت، دل نمیگذشت..
سکوتش طولانی شد (عثمان جواب منو ندادی.. پرسیدم توام از هانیه میگذری؟؟)
چشمانش شفاف شد، شفافتر از همیشه و صدایی که خمیدگی کمرش را در آن دیدم ( راهی جز گذشتن هم دارم؟؟)
راست میگفت.. هیچ کداممان راهی جز گذاشتن و گذشتن نداشتیم.. و من، دلم چقدر بهانه جو بود.. بهانه جوی مردی که از عشقش گذشت.. سلاخی اش کرد.. و مرده تحویل زمین داد.. همان برادری که رهایم کرد و در مستی هایش به فکر رستگاریم در جهاد نکاح بود..
الحق که خواهری شرقیم..
عثمان را در برزخ سوال و جوابش با غلظتی از عطر قهوه، رها کردم و سلانه سلانه، باران را تا خانه همقدم شدم.. خانه که نه.. سردخانه ی زندگان. در را باز کردم. برقها خاموش بود و همه جا سکوت..
حتی خبری از مادر تسبیح به دست هم نبود. به زندان اتاقم پناه بردم. افکارم سر سازش نداشت. ساعتها گذشت و صدای گریه های معمول و آرام مادر بلند شد.
گریه هایی که هرگز برایم مهم نبود
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲