☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_نوزده
صدای آرام عثمان بلند شد (کمی صبرکن صوفی..)
و دو فنجان قهوه ی داغ روی میزِ چوبی گذاشت
( بخورید.. سارا داری میلرزی..)
من به لرزیدنهاعادت داشتم.. همیشه میلرزیدم..
وقتی پدر مست به خانه می آمد..
وقتی کمربند به دست مادرم را سیر از کتک میکرد..
وقتی دانیال مهربان بود و میبوسیدم..
وقتی مسلمان شد.. وقتی دیوانه شد.. وقتی رفت..
پس کی تمام میشد؟؟ حقم از دنیا، سهم چه کسی شد؟؟
صوفی زیبا بود..
مشکیِ موهای بلندِ بیرون زده از زیر کلاه بافت و قهوه ای رنگش
چشم را میزد..
چشمان سیاهش دلربایی میکرد اما نمی درخشید..
چرا چشمانش نور نداشت؟؟ شاید..
صوفی با آرامشی پُرتنش کلاه از سرش برداشت
و من سردم شد.. فنجان قهوه را لابه لای انگشتانم فشردم..
گرمایش زود گم شد..
و خدا را شکر که بازیگوشیِ قطرات بارون روی شیشه ی بخار گرفته ی کنارم، بود..
و باز صوفی (صبح وقتی از اتاقم زدم بیرون
تازه فهمیدم تو چه جهنمی گیر افتادم..
فقط خرابه و خرابه.. جایی شبیه ته دنیا.. ترسیدم..
منطقه کاملا جنگی بود..
اینو میشد از مردایی که با لباسها و ریشهای بلند
و تیرو تفنگ به دست با نگاههایی هرزه وکثیف از کنارت رد میشدن ، فهمید..
اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام.. اما نبودم..
تعداد زیادی زن اونجا زندگی میکردن
که یا دونسته و ندونسته با شوهراشون اومده بودند
یا تنها و داطلب.. یکی از فرمانده های داعش هم اونجا بود
رفتم سراغش و جریانو بهش گفتم
خیلی مهربون و باوقار مجابم کرد
که این یه مبارزه واسه انسانیته
و دانیال فعلا درگیرِ یه ماموریته اما بهم قول داد تا بعد از ماموریت بیاد و بهم سر بزنه..
حرفهاش قشنگ و پر اطمینان بود
منو به زنهای دیگه معرفی کردو خواست که هوامو داشته باشن.. اولش همه چی خوب بود..
یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن
تا بپوشم که زیادم بد نبود..
هرروز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن
و من یه حسی قلقلکم میداد که شاید راست بگن
و این یه موهبتِ که، برای این مبارزه انتخاب شدم..
کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت..
افتخار میکردم که همسر دانیال، یه مرد خدا هستم..
از صبح تا شب همراه بقیه زنها غذا می پختیم
و و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم..
دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه ی پدرم انجام ندادم رو حالا با عشق و فکر به ثواب و رضایت خدا انجام میدادم
اونجا مدام تو گوشمون میخوندن که جهاد شما کمتر از جهاد مردانتون نیست و من ساده لوحانه باور میکردم..
و جز چشمهای کثیف این مثلا رزمنده ها، چیزی ناراحتم نمیکرد.. هروز بعد از اتمام کارها به سراغ فرمانده میرفتم
تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده.. )
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃
#قسمت_نوزده
تحمل این غم برای من خیلی سنگین بود، برای همین، ناراحتی اعصاب گرفتم و پیش دکتر رفتم و به تشخیص دکتر، قرص اعصاب می خوردم.
حال بدی داشتم. افسرده شده بودم. زینب که یک سالش بود، یک روز سراغ قرص های من رفت و قرص ها را خورد. به قدری حالش خراب شد که بابایش سراسیمه او را به بیمارستان رساند .
دکترها معده ی زینب را شست و شو دادند و یکی دو روز او را بستری کردند. خوردن قرص های اعصاب، اولین #خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد.
شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد. او پوست واستخوان شده بود، هر روز برای ملاقات به بیمارستان می رفتم و نزدیک برگشتن بالای گهواره اش می نشستم و لالایی می خواندم و گریه می کردم. بعد از مدتی زینب خوب شد و من هم کم کم به #غم از دست دادن بابایم عادت کردم.
مادرم جای پدر و خواهر و برادرم بود و خانه ی او تفریح و دلخوشی من و بچه هایم بود.
بعد از مرگ بابایم، مادرم خانه ای در منطقه ی کارون خرید. این خانه چهار اتاق داشت که مادرم برای امرار معاش سه اتاقش را اجاره داد و یک اتاق هم دست خودش بود.
هر هفته یا مادرم به خانه ی ما می آمد و یا ما به خانه ی مادرم می رفتیم. هر چند وقت یکبار هم بابای مهران ما را به باشگاه شرکت نفت میبرد. باشگاه شرکت نفت مخصوص کارکنان شرکت نفت بود. #سینما هم داشت. بلیط سینما 2ریال بود . ماهی یک بار می رفتیم. بابای مهران با پسرها ردیف جلو و من و دخترها هم ردیف عقب می نشستیم و فیلم می دیدیم. من همیشه #چادر سر میکردم و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را دربیاورم، پیش من در آوردن چادر گناه بزرگی بود
بابای بچه ها یک دختر عمه به نام "بی بی جان" داشت که در منطقه کارمندی شرکت نفت بریم، زندگی می کرد. ما سالی یک بار در ایام عید به خانه ی آنها می رفتیم و آنها هم در آن ایام یکبار به خانه ی ما می آمدند و تا سال بعد عید رفت و آمدی نداشتیم .
اولین بار که به خانه ی دختر عمه ی جعفر رفتیم، بچه ها کفش هایشان را درآوردند، اما بی بی جان به بچه ها گفت که : لازم نیست کفش هایتان را در بیاورید.
بچه ها هم با تعجب دوباره کفشهایشان را پا کردند و همه با کفش وارد خانه شدیم.
اولین باری هم که قرار بود آنها خانه ی ما بیایند، جعفر از خجالت و رودربایستی، یک دست میز و صندلی فلزی برایم خرید که تا مدتها هم آن میز و صندلی را داشتیم.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_نوزده: میدان جنگ
توی دفتر، من رو ندید می گرفتن … کارم فقط پرینت گرفتن، کپی گرفتن و … شده بود …
اجازه دست زدن و نگاه کردن به پرونده ها رو نداشتم … حق دست زدن به یخچال و حتی شیر آب رو نداشتم … من یه آشغال سیاه کثیف بودم و دلشون نمی خواست وسایل و خوراکی هاشون به گند کشیده بشه … حتی باید از دستشویی خارج ساختمان استفاده می کردم...
دوره کارآموزی یکی از سخت ترین مراحل بود … باید برای یادگرفتن هر چیزی، چندین برابر بقیه تلاش می کردم … علی الخصوص توی دادگاه … من فقط شاهد بودم و حق کوچک ترین اظهار نظری رو نداشتم … اما تمام این سختی ها بازم هم برام قابل تحمل بود … .
چیزی که من رو زجر می داد … مرگ عدالت در دادگاه بود … حرف ها، صحنه ها و چیزهایی که می دیدم؛ لحظه به لحظه، قلب و باورهای من رو می کشت … اونها برای دفاع از موکل شون تلاش چندانی نمی کردند … دقیقا برعکس تمام فیلم ها … وکیل های قهرمانی که از حقوق انسان های بی دفاع، دفاع می کنن … .
من احساس تک تک اونها رو درک می کردم … من سه بار بی عدالتی رو تا مغز استخوانم حس کرده بودم … دو بار بازداشت خودم و مرگ ناعادلانه خواهرم …
دیدن این صحنه ها بیشتر از هر چیزی قلبم رو آزار می داد … و حس نفرت از اون دنیای سفید در من شکل می گرفت …
بالاخره دوره کارآموزی تمام شد … بالاخره وکیل شده بودم … نشان و مدرک وکالت رو دریافت کردم … حس می کردم به زودی زندگیم وارد فاز جدیدی میشه … اما به راحتی یه حرف، تمام اون افکار رو از بین برد …
– فکر می کنی با گرفتن مدرک و مجوز، کسی بهت رجوع می کنه؟ … یا اصلا اگر کسی بهت رجوع کنه، دادستانی هست که باهات کنار بیاد...
به زحمت یه جای کوچیک رو اجاره کردم … یه حال چهار در پنج … با یه اتاق کوچیک قد انباری … میز و وسایلم رو توی حال گذاشتم … و چون جایی نداشتم، شب ها توی انباری می خوابیدم … .
حق با اون بود … خیلی تلاش کردم اما هیچ مراجعی در کار نبود … ناچار شدم برای گذران زندگی و پرداخت اجاره دفتر، شب ها برم سر کار … با اون وضع دستم، پیدا کردن کار شبانه وحشتناک سخت بود … .
فکر کنم من اولین و تنها وکیل دنیا بودم که … شب ها، سطل زباله مردم رو خالی می کرد … به هر حال، زندگی از ابتدا برای من میدان جنگ بود
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe