eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
48 عکس
13 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
: اسم بی ارزش از سفارت ایران با من تماس گرفتن … گفتن موردی نداره اگر بخوام برای تحصیل به ایران برم … اما مراکز حوزوی فقط پذیرش مسلمان دارن … صرفا اشخاصی پذیرش میشن که مبلغ های آینده جهان اسلام هستن … حتی اگر مایل باشم، می تونم برای آشنایی با اسلام، یه مدت مهمان اونها باشم … اما به عنوان یه طلبه، نه … چند روزی روی این پیشنهادات فکر کردم … رهبر انقلاب ایران، طلبه بود … رهبر فعلی ایران هم طلبه بود … و هر دوی اونها به عنوان بزرگ ترین رهبرهای تاریخ جهان شناخته شده بودن … علی الخصوص بعد از شورش و جنگ داخلی ایران در سال ۲۰۰۹ … هیچ سیاستمداری نبود که قدرت فکری و مدیریتی رهبر ایران رو … مستقیم یا غیر مستقیم ستایش نکنه … شخصی که طبق گفته اونها، تمام معادلات پیچیده شون رو برای نابودی، از بین برده بود … که اون هم طلبه بود … خوب یا بد … من تصمیمم رو گرفته بودم … من باید و به هر قیمتی … طلبه می شدم … . من مسلمان شدم … دین داشتن یا نداشتن از نظر من هیچ فرقی نمی کرد … من قبلا هم مثلا مسیحی بودم … حالا چه فرقی می کرد … فقط اسم دین من عوض شده بود … اسمی که از نظر من، کوچک ترین ارزشی نداشت … وسایلم رو جمع کردم و دفترم رو پس دادم … برگشتم خونه … دیدار خداحافظی … مادرم خیلی ناراحت بود و مدام گریه می کرد … دوری من براش سخت بود … می ترسید رفتنم باعث بشه بیشتر از قبل، رنج و سختی رو تحمل کنم… اما حرف پدرم، چیز دیگه ای بود … من رو صدا زد بیرون … روی بالکن ساده خونه چوبی مون ایستاده بود … . – کوین … هر چند تو ثابت کردی پسر دانایی هستی … اما بهتر نیست به جای ایران به آمریکا بری؟ … من وضع بومی ها و سیاه پوست های اونجا رو نمی دونم … اما شنیدم پر از سیاه پوست موفقه … حتی رئیس جمهورشون هم سیاه پوسته … اونجا شانس بیشتری برای زندگی کردن داری، حتی اگر بخوای برگردی هم … تمام مدت که پدرم صحبت می کرد، من فقط گوش می دادم … حقیقت این بود که من دنبال چیز دیگه ای به ایران می اومدم … من به آینده ای نگاه می کردم که جرات به زبان آوردنش رو نداشتم … چیزی که ممکن بود به قیمت جان من تموم بشه 📚 @rommanekhoobe
: سرزمین عجایب هواپیما به زمین نشست … واقعا برای من صحنه عجیبی بود … زن هایی که تا چند لحظه قبل، با لباس های باز نشسته بودن، یهو عوض شدن … خیلی از دیدن این صحنه تعجب کردم … کوین، خودت رو آماده کن … مثل اینکه قراره به زودی چیزهای عجیب زیادی ببینی … . بعد از تحویل ساک و خروج از گمرک، اسم من رو از بلندگو صدا زدن … رفتم اطلاعات فرودگاه… چند نفر با لباس روحانی به استقبال من اومده بودن … رفتار اونها با من خیلی گرم و صمیمی بود … این رفتارشون من رو می ترسوند … چرا با من اینطوری برخورد می کنن؟ … نفر اولی، دستش رو برای دست دادن با من بلند کرد … با تمام وجود از این کار متنفر بودم … به همون اندازه که یه سفید از دست دادن با ما بدش می اومد و کراهت داشت … اما حالا هر کی به من می رسید می خواست باهام دست بده … باز دست دادن قابل تحمل تر بود … اومد طرفم باهام مصافحه کنه … خدای من … ناخودآگاه خودم رو جمع کردم و یه قدم رفتم عقب … توی تصاویر و فیلم ها این رفتار رو دیده بودم … ترجیح می دادم بمیرم اما یه سفید رو بغل نکنم … . من توی استرالیا از حق موکل های سفید زیادی دفاع کرده بودم … چون مظلوم واقع شده بودن … اما حقیقت این بود که از اولین روز حضورم در دادگاه … حس من نسبت به اونها … به تنفر تبدیل شده بود و هرگز به صورت هیچ کدوم لبخند نزده بودم … حالا هر بار که اینها با من صحبت می کردن بهم لبخند می زدن… و من گیج می شدم … من که تا اون لحظه، از هیچ چیز، حتی مرگ نترسیده بودم … از دیدن لبخندهای اونها می ترسیدم و نمی تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم … رفتار محبت آمیز از یک سفید؟ … بالاخره به قم رسیدیم … وارد محوطه که شدیم چشمم بین طلبه ها می دوید … با دیدن اولین سیاه پوست قلبم آروم شد … من توی اون دنیای سفید، تنها نبودم … در زدیم و وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم … همه عین هم لباس پوشیده بودن … اصلا رده ها و درجه ها مشخص نبود … آقای نسبتا مسنی با دیدن من از جاش بلند شد … به طرف ما اومد و بهم سلام کرد … دستش رو برای دست دادن بلند کرد و برای مصافحه کردن اومد طرفم … گریه ام گرفته بود که روحانی کناری … یواشکی با سر بهش اشاره کرد … و اونم سریع، حالتش رو تغییر داد … به خیر گذشت … زیرچشمی حواسم به همه چیز بود … غیر از اینکه من یه وکیل بودم که پایه درسیم، فلسفه و سیاست بود … و همین من رو ریز بین و دقیق کرده بود … ورود به دنیای جدید هم، این دقت رو چند برابر می کرد … با این وجود، هنوز بین حالت ها و رفتارهای اونها گیج بودم که اون آقا رو بهم معرفی کردن … رئیس اونجا بود … تا حالا هیچ رئیسی جلوی پای من بلند نشده بود … کم کم گیجی من، داشت به سرگیجه تبدیل می شد 📚 @rommanekhoobe
: خمینی نشستیم روی صندلی ها و جوانی برای ما شربت آورد … یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقای مقابلم … – حتما خسته شدید… اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید … پیرمرد با لبخند با من حرف می زد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم … روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه … دوستان تازه وارد میان و با هم گپی می زنیم … حالا اگر شما خسته اید، می خواید برنامه رو به فردا موکول کنیم … . سری تکان دادم … نه این چیزها برای من خسته کننده نیست … و توی دلم گفتم … مگه من مثل تو یه پیرمردم؟… من آدمیم که با تلاش و سختی بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمی کنه … . دوباره لبخند زد … من پرونده شما رو خوندم… اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید … – اشکالی داره؟ . دوباره خندید … نه …اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن … یه عده شون به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن … تا حالا مورد برعکس نداشتیم … به زحمت خودم رو کنترل می کردم … خنده هاشون شدید، من رو عصبی می کرد و ذهنم رو بهم می ریخت … . – منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم … مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون برای طلبه شدن، بود … حالا اونها هم گیج شده بودن … حس خوبی بود، دیگه نمی خندیدن … می شد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهره شون دید … – توضیح اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست… من از اسلام هیچی نمی دونم … اطلاعات من، در حد مطالعه سطحی از آیات قرآنه … حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم … من فقط یه چیز رو فهمیدم … فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه… منم برای همین اینجام … سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد … چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود … پس چرا بین این همه کشور، ایران رو انتخاب کردی؟ … . محکم توی چشم هاش نگاه کردم … چون باید خمینی بشم 📚 @rommanekhoobe
: به سفیدی برف همون چهره جدی، به شدت توی فکر غرق شد … اون روزها اصلا نمی تونستم حدس بزنم، داشت به چی فکر می کرد … نمی شد عمق نگاهش رو درک کرد … اما از خندیدن بهتر بود … . من رو پذیرش کردن و راهی خوابگاه شدیم … فضای بزرگ، ساده و تمییزی بود … فقط ازشون درخواست کردم، من رو با سیاه پوست ها هم اتاق کنن … برام فرقی نداشت از کدوم کشور باشه … اما دلم نمی خواست حتی با یه گندم گون، توی یه اتاق باشم … یکی از آقایون باهام اومد تا راه رو نشونم بده … در اتاق رو که باز کردم بهت زده شدم … تا وسط سرم سوخت … با صدای در، یه جوان بی نهایت سفید … با موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی … جلوی پای من بلند شد … . مثل میخ، جلوی در خشک شدم … همراهم به فارسی چیزی بهش گفت … جوان هم با لبخند جلو اومد و به انگلیسی شروع به سلام و خوش آمدگویی کرد … چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام … از شدت عصبانیت، چشم هام داشت از حدقه بیرون می زد … دستش رو که برای دست دادن جلو آورد، یه قدم رفتم عقب … بدون توجه به ساکم، سریع دوییدم پایین … من رفتم … رفتم سراغ اون روحانی مسن … – من از شما پرسیدم توی خوابگاه، طلبه سیاه پوست دارید؟… شما گفتید: بله … و من ازتون خواستم، من رو توی اتاق اونها بگذارید … حالا یه گندم گون هم، نه … اصلا از این جوان، سفیدتر کسی وجود داشت که من رو باهاش توی یه اتاق بگذارید؟ … . نگاه عمیقی بهم کرد … فکر کردم می خوای خمینی بشی … هیچ جوابی ندادم … تو می خوای با فکر تبعیض نژادی مبارزه کنی و برای همین مسلمان شدی اما نمی تونی یه سفیدپوست رو تحمل کنی … پس چطور می خوای این تفکر رو از بین ببری و به مردم یاد بدی، همه در برابر خدا، برابرن؟ … خون، خونم رو می خورد … از خشم، صدای سائیده شدن دندان هام بهم بلند شده بود … یعنی من حق نداشتم، حتی شب ها رو با آرامش بخوابم؟ … چند لحظه بهم نگاه کرد … اگر نمی خوای می تونی برگردی استرالیا … خمینی شدن به حرف و شعار … و راحت و الکی نیست … . چشم هام رو بستم … نه می مونم … این رو گفتم و برگشتم بالا 📚 @rommanekhoobe
: قلمرو خون، خونم رو می خورد … داشتم از شدت عصبانیت دیوونه می شدم … یعنی من حق نداشتم حداقل توی اتاق خودم آرامش داشته باشم؟ … در رو باز کردم و رفتم تو … حتی دلم نمی خواست بهش نگاه کنم … . ساکم رو برده بود داخل … چند لحظه زیرچشمی بهم نگاه کرد … دوباره از جاش بلند شد و اومد سمتم … سلام کرد و دستش رو برای دست دادن جلو آورد … و اومد خودش رو معرفی کنه … محکم توی چشم هاش نگاه کردم و پریدم وسط حرفش … اصلا مهم نیست اسمت چیه یا از کدوم کشور سفید اینجایی … بیا این مدتی رو که مجبوریم کنار هم باشیم، با هم مسالمت آمیز زندگی کنیم … اتاق رو نصف می کنیم و هیچ کدوم حق نداریم از خط رد شیم … و ساکم رو هل دادم سمت دیگه اتاق … دستش رو که روی هوا خشک شده بود؛ جمع کرد … مشخص بود از برخوردم جا خورده و ناراحت شده … اما اصلا واسم مهم نبود … تمام عمرم، مجبور شده بودم جلوی سفیدها خم بشم … هم قبل از ورود به دانشگاه، هم بعد از اینکه وکیل شده بودم … حتی از طرف موکل های سفیدم بهم اهانت شده بود و زجر کشیده بودم … حالا این یکی بهش بربخوره یا نه، اصلا واسم مهم نبود … چه کار می خواست بکنه؟ … دیگه توی اتاق خودم، نمی خواستم برده یه سفید باشم … هیچی نگفت و رفت سمت دیگه اتاق … حس شیری رو داشتم که قلمرو خودش رو مشخص کرده … و حس فوق العاده دیگه ای که قابل وصف نبود … برای اولین بار داشتم حس قدرت رو تجربه می کردم … کلاس های آموزش زبان فارسی شروع شد … صبح ها تا ظهر کلاس بودیم و تمام بعد از ظهر رو تمرین می کردم … اخبار گوش می کردم … توی سایت های فارسی زبان می چرخیدم و کلمات رو در می آوردم … سخت تلاش کردن، خصلت و عادت من شده بود … تنها سختی اون زمان، هم اتاقی سفیدم بود … شاید کاری به هم نداشتیم … اما اگر یه سیاه پوست بود می تونستیم با هم دوست بشیم … و اگر سوالی هم داشتم می تونستم ازش بپرسم… به هر حال، چاره ای نبود … باید به این شرایط عادت می کردم 📚 @rommanekhoobe
: هادی تفاوت های رفتاری مسلمان ها با من خیلی زیاد بود … کم کم رفتارشون با من، داشت تغییر می کرد … با خودشون گرم می گرفتن و شوخی می کردن … اما به من که می رسیدن حالت شون عوض می شد … هر چند برام مهم نبود اما کنجکاویم تحریک شده بود … . یه روز، هم اتاقیم رو بین یه گروه بیست، سی نفره دیدم … مشخص بود خیلی جدی دارن با هم صحبت می کنن … متوجه من که شدن، سکوت خاصی بین شون حاکم شد … مشخص بود اصلا در زمان مناسبی نرسیدم … بی توجه راهم رو کشیدم و رفتم … در حالی که یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شده بود … . به مرور زمان، این حالت ها داشت زیاد می شد … بالاخره یکی از بچه های نیجریه اومد سراغم و من رو کشید یه گوشه … – کوین، باید در مورد یه موضوع جدی باهات صحبت کنم … بچه ها از دست رفتارهای تو صداشون در اومده … شاید تفاوت فرهنگی بین ما خیلی زیاده اما همه یه خانواده ایم … این درست نیست که اینطوری برخورد می کنی … . – مگه من چطور برخورد می کنم؟ … . – همین رفتار سرد و بی تفاوت … یه طوری برخورد می کنی انگار … تازه متوجه منظورش شده بودم … مشکل من، مشکل منه … مشکل بقیه، مشکل اونهاست … نه من توی کار کسی دخالت می کنم، نه دوست دارم کسی توی کار من دخالت کنه … برای بقیه چه سودی داره که به کارهای من اهمیت میدن؟ … من توی چنین شرایطی بزرگ شده بودم … جایی که مشکل هر نفر، مشکل خودش بود … کسی، کاری به کار دیگران نداشت … اما حالا … . یهو یاد هم اتاقیم افتادم … چند باری در کانون اجتماع بچه ها دیده بودمش … . – این کار درستی نیست که خودمون رو از جمع جدا کنیم … مسلمان ها با هم برادرن و برادر حق نداره نسبت به برادرش بی تفاوت باشه .. پریدم وسط حرفش … و لابد کانون تمام این حرف ها شخصی به نام هادیه … با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد 📚 @rommanekhoobe
: بردگی فکری با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد …اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینقدر بین بچه ها محبوب باشه … – اینقدر راحت در مورد بقیه قضاوت نکن … هادی کسی بود که بچه ها رو در برابر رفتارهای تو آروم می کرد … من از سر دوستی و برادری این حرف ها رو بهت گفتم … . اینها رو گفت و رفت … من هنوز متعجب بودم … شب، توی اتاق… مدام حواسم به رفتارهای هادی بود … گاهی به خودم می گفتم …حتما دفاعش از من به خاطر ترحم و دلسوزی بوده … ولی چند دقیقه بعد می گفتم … نه کوین، تو چنان جسور و محکم برخورد کردی که جایی برای ترحم و دلسوزی نگذاشته … پس چرا از من دفاع کرده؟ … هیچ جوابی برای رفتار هادی پیدا نمی کردم … آبان ۸۹ … توی اتاق بچه های نیجریه، با هم درس می خوندیم … یهو یکی از بچه ها از در وارد شد و به زبان خودشون یه چیزی به همه گفت … با صورتی غرق شادی و شعف، چشم هاشون برق می زد … حالت شون واقعا خاص شده بود … با تعجب نگاه شون می کردم که یهو حواسشون بهم جمع شد … و یکی با ذوق و خوشحالی فراوانی گفت … برنامه دیدار رهبره … قراره بریم رهبر رو ببینیم … رهبر؟ … ناخودآگاه و از فرط تعجب، پوزخندی زدم … یعنی به خاطر چنین چیزی اینقدر خوشحال بودن؟ … دیدن یه پیرمرد سفید؟ … هنوز غرق تعجب شنیدن این خبر بودم … طول کشید تا متوجه تغییر حالت اونها بشم … با حالت خاصی بهم نگاه می کردن … – چرا اینطوری می خندی؟ … – خنده دار نیست؟ … برای دیدن یه مرد سفید اینطور شادی می کنید و بالا و پایین می پرید؟ … حالت چهره هاشون کاملا عوض شد … سکوت و جو خاصی توی اتاق حاکم شده بود … – مگه خودت نگفتی انگیزه ات از اومدن به ایران … این بود که می خواستی مثل امام خمینی و رهبر بشی؟ … – چرا… من گفتم … اما دلیلی برای شادی نمی بینم … ممکنه شخصی یه ماشین خیلی خاص داشته باشه که منم اون رو بخوام اما دلیل نمیشه خودش هم خاص باشه … این حالت شما خطرناک تر از بردگیه … شماها دچار بردگی فکری شدید … و الا چرا باید برای دیدن یه آدم سفید که حتی هموطن شما نیست، اینطور شادی کنید؟ 📚 @rommanekhoobe
: پیشانی بند قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم … یکی از بچه های نیجریه زد توی گوشم … و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت … . – یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی … مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه … . خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد … محکم توی چشم هاش نگاه کردم … – اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟ … روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره … مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری برخورد می کنی؟ … بقیه جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش بیرون کشیدن … بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن … باورم نمی شد … واقعا می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟ … هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود … همه شون مثل یه بمب در حال انفجار بودن … اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن … وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم … این حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود … کل خوابگاه غرق شادی شده بود … دیگه واقعا نمی تونستم درک کنم … اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده … اما سفیدپوست ها چی؟ … حتی هادی سر از پا نمی شناخت … به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب هاش نمی رفت … و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد … . اون شب، احدی توی خوابگاه نخوابید … همه رفتن حمام … مرتب ترین لباس هاشون رو می پوشیدن و عطر می زدن … چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو اینطوری ندیده بودم … هادی هم همین طور … . ساعت ۳ صبح بود … لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید … روی شونه هاش چفیه انداخت … و یه پیشونی بند قرمز “یا حسین” هم به پیشونیش بست … . من روی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم … اونقدر از رفتارهای همه متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می شدم … هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم … هم از زمان حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم … . پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم 📚 @rommanekhoobe
: عطر خمینی پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم … اما نمی تونستم بخوابم … فکرها و سوال ها رهام نمی کرد … چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟ … چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟ … اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن … دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟ … و … دیگه نتونستم طاقت بیارم … سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم … ساعت حدود ۶ صبح بود … پشت درهای شبستان منتظر بودیم … به شدت خوابم می اومد … برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود … من می تونستم ایستاده بخوابم … بالاخره درها باز شد … ازدحام وحشتناکی بود … . یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من … اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه … نمی تونستم رفتارش رو درک کنم اما حیقیقتا خوشحال شدم … بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود … و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت … . ساعت ۸ گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم … خسته، کلافه و بی حوصله شده بودم … به شدت خودم رو سرزنش می کردم … آخه چرا اومدی؟… این چه حماقتی بود؟ … تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟ … بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن … مدام شعر می خوندن … شعار می دادن … دیدن شون توی اون حالت واقعا عجیب بود … اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود … . حدود ساعت ۱۰ … آقای خامنه ای وارد شد … جمعیت از جا کنده شد … همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یکصدا شعار می دادن … من هیچی نمی فهمیدم … فقط به هادی نگاه می کردم … صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود … . کم کم، فضا آرام تر شد … به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم … به اطرافم نگاه کردم … غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمی شناختم … با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام ترجمه کنه … . خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم … چی می گفتید؟ … چه شعاری می دادید؟ … اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید … یهو هادی، خودش رو کشید کنارم … این همه لشکر آماده به عشق رهبر آماده…صل علی محمد، عطر خمینی آمد … ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده … خونی که در رگ ماست … هدیه به رهبر ماست 📚 @rommanekhoobe
: فرزندان اسلام جملات و شعارهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم … اونها دروغگو نبودن … غرق در حیرت، چشم از روی هادی چرخوندم و به رهبر ایران نگاه کردم … چرا اونها می خوان جانشون رو به خاطر تو فدا کنن؟ … هیچ کدومشون که ایرانی نیستن … تو با اونها چه کار کردی که اینطور به خاطرت اشک می ریزن؟ … . چنان غرق در شوک و حیرت بودم که همه چیز رو فراموش کردم … حتی اینکه با هادی به شدت مشکل داشتم … تمام مدت سخنرانی، حرف ها رو خیلی آروم کنار گوشم ترجمه می کرد و من دقیق گوش می کردم … مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم … اون مرد، نه تنها رهبر اندیشه ها و تفکر بود بلکه روح تک تک اونها رو رهبری می کرد … سفید و سیاه … از شرقی ترین کشورحاضر تا طلبه های آمریکایی و کانادایی … محو جملات بودم که ناگهان بغض گلوی هادی رو گرفت … نه تنها هادی … بغض همه شکست … اشک و ناله فضای سالن رو پر کرد … همه شون به شدت گریه می کردن … چرخیدم سمت هادی … چشم هاش رو با دستش گرفته بود و اشک می ریخت … چند لحظه فقط نگاهش کردم … از شدت تعجب و کنجکاوی، داشت جانم از بدنم خارج می شد… فضا، فضای دیگه ای بود … چقدر گذشت؟ نمی دونم … . هنوز چشم هاش خیس از اشک بود … مثل سربندش سرخ شده بود … صورت خیس و گر گرفته اش رو جلو آورد … – طلاب و فضلای غیرایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند … شما حتی مهمان هم نیستند … بلکه صاحب خانه هستید … شما فرزندان عزیز من هستید … . دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد … بقیه هنوز به خودشون نیومده بودن … سرم رو چرخوندم سمت جایگاه … فقط به رهبر ایران نگاه می کردم … من توی کشور خودم از نظر دولت، یه آشغالم که حق زندگی ندارم … و تو کشورت رو با ما تقسیم می کنی؟… اصلا چرا باید کشور تو برای اینها مهم باشه که اینطور به خاطرش اشک بریزن؟ … . من هرگز برای کشورم گریه نکرده بودم … من هرگز برای هیچ سیاستمداری اشک نریخته بودم… و هرگز چنین صحنه هایی رو ندیده بودم … من سیاستمدارهایی رو دیده بودم که قدرت تحریک و ایجاد هیجان در جمع رو داشتن … اما من پایه تحصیلیم فلسفه و علوم سیاسی بود و به خوبی می دونستم … این حالت، جو زدگی یا هیجان نبود … فقط بهش نگاه می کردم … یا تو فراتر از چیزی هستی که فکر می کردم … یا چیزی داری که فراتر از داشته های هر سیاستمداریه … چیزی که من باید پیداش کنم … اونم هر چه سریع تر 📚 @rommanekhoobe
: کانون شرارت دوره زبان فارسی تموم شد … ولی برای همه ما تازه واردها خوندن متن ها کار راحتی نبود …بقیه پا به پای برنامه های آموزشی پیش می رفتن اما قضیه برای من فرق می کرد … . سوالاتی که روز دیدار، توی ذهنم شکل گرفته بود … امانم رو بریده بود و رهام نمی کرد … باید می فهمیدم … اصلا من به خاطر همین اومده بودم … . شروع به مطالعه کردم … هر مطلبی که پیرامون حکومت و رهبری جامعه دینی نوشته شده بود رو می خوندم … گاهی خوندن یک صفحه کتاب به زبان فارسی … یک ظهر تا شب طول می کشید … گاهی حتی شام نمی خوردم تا خوابم نبره و بتونم شب رو تا طلوع، مطالعه کنم … . و این نتیجه ای بود که پیدا کردم … حکومت زمین به خدا تعلق داره … و پیامبر و اهل بیتش، واسطه زمین و آسمان … و ریسمان الهی هستن … و در زمان غیبت آخرین امام … حکومت در دست فقیه جامع الشرایط، امانته … . حکومت الهی … امت واحد … مبارزه با استعمار، استکبار، سرمایه داری … مبارزه با برده داری … تلاش در جهت تحقق عدالت …و … همه اینها مفاهیم منطقی، سیاسی و حکومتی بود … مفاهیمی که به راحتی می تونستم درک شون کنم… اما نکته دیگه ای هم بود … عشق به خدا… عشق به پیامبر و اهل بیت رسول الله … عشق از دید ما، ارتباط دو جنس بود … و این مفهوم برام قابل فهم نبود … اما موضوع ساده ای نبود که بشه از کنارش رد شد … مرگ و کشته شدن در راه هدف، یه تفکر پذیرفته شده است … انسان هایی هم بودند که به خاطر نجات همسر یا فرزند، جون شون رو از دست دادن … اما عشق به خدا؟ … و عجیب تر، ماجرای کربلا … چه چیزی می تونست خطرناک تر از مردمی باشه که مفهوم عشق به خدا در بین اونهاست … و به راحتی حاضرن جانشون رو در راه اون بدن… . خودشون رو یک امت واحد می دونن … و هیچ مرزی برای این اعتقاد و فدای جان، وجود نداره … . تازه می تونستم علت مبارزه حکومت های سرمایه داری رو با اسلام بفهمم … و اینکه چرا همه شون با هم ایران رو هدف گرفته بودن … شیوع این تفکر در بین جامعه غرب … به معنای مرگ و نابودی اونها بود … . مردمی که مرزهای فکری از بین اونها برداشته بشه … و در قلب کشوری که متولد شده اند … قلب خودشون برای جای دیگه ای … و به فرمان شخص دیگه ای در تپش باشه … . برای اونها، ایران تنها … هیچ ترسی نداشت … تفکر در حال شیوع، بمب زمان داری بود که … برای نابودی اونها لحظه شماری می کرد … . جواب ها راحت تر از چیزی بود که حدس می زدم … حالا به خوبی می تونستم همه چیز رو ببینم … حتی قدم های بعدی حکومت های سرمایه داری رو حدس بزنم … وحشت بی پایان دنیای سرمایه داری و استعمارگر … از اسلام … و از حکومت ایران 📚 @rommanekhoobe
: صرف ساده تابستان سال ۹۰ از راه رسید … اکثر بچه ها به کشورهاشون برگشتن … عده کمی هم توی خوابگاه موندن … من و هادی هم جزء همین عده کم بودیم … . قصد داشتم کل تابستان فقط عربی بخونم … درس عربی واقعا برام سخت بود … من توی هفت سالگی به راحتی می تونستم به زبان انگلیسی و زبان بومی ها صحبت کنم … زبان فارسی رو به خوبی یاد گرفته بودم و صحبت می کردم اما عربی … نمی دونم چرا اینقدر برام سخت شده بود … هادی داشت نماز می خوند و من همچنان با کتاب عربی کلنجار می رفتم … در فرهنگ زندگی من، نفر دوم بودن هیچ جایگاهی نداشت … هر چه بیشتر تلاش می کردم، بیشتر شکست می خوردم … واقعا خسته شده بودم … صرف ساده رو پرت کردم و روی تخت ولو شدم … سر چرخوندم، کتاب از خطی که خودم مشخص کرده بودم، رد شده بود … گفتم ولش کن، وقتی توی اتاق نبود میرم برش می دارم … و غرق افکار مختلف، چشم هام رو بستم … . نمازش تموم شد … تحرکش سمت دیگه اتاق، حواسم رو به خودش جلب کرد … فکر کرد خوابم … کتابم رو از روی زمین برداشت و ورق زد … اصلا تکان نخوردم … چند لحظه بهش نگاه کرد و گذاشت این طرف خط … اونقدر این مدت، رفتارهای عجیب دیده بودم که دیگه از دیدن یه رفتار عجیب، تعجب نمی کردم … چند روز از ماجرا گذشت … بعد از خوردن شام برگشتم توی اتاق که دیدم یه دفتر روی تخت منه … بازش که کردم … آموزش قواعد عربی به زبان انگلیسی بود … تمام مطالب رو با نکات ریز و تفاوت هاش برام توضیح داده بود … جملات عربی و مثال ها رو نوشته بود و کامل شرح داده بود … اول تعجب کردم اما بلافاصله به یاد هادی افتادم … یعنی دلش به حال من سوخته؟ … یا شاید … به شدت عصبانی شده بودم … این افکار مثل خوره، آرامش رو ازم گرفت … . در رو باز کرد و اومد داخل … تا چشمم بهش افتاد، دفتر رو پرت کردم سمتش … کی از تو کمک خواسته بود که دخالت کردی؟ … فکر کردی من یه آدم بدبختم که به کمکت احتیاج دارم؟ … . توی شوک بود … سریع به خودش اومد … از حالتش مشخص بود خیلی ناراحت شده … خودم رو برای یه درگیری حسابی آماده کرده بودم که … خم شد و دفتر رو از روی زمین برداشت … . – قصد بی احترامی نداشتم … اگر رفتارم باعث سوء تفاهم شده، عذرمی خوام … . و خیلی عادی رفت سمت خودش 📚 @rommanekhoobe
: نفوذی به شدت جا خوردم … من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم … ولی این رفتار هادی تمام معادلات ذهنی من رو بهم ریخت … مشخص بود خیلی ناراحت شده اما به جای هر واکنشی فقط ازم عذرخواهی کرد … . اون شب اصلا خوابم نبرد … نیمه هشیار توی جای خودم دراز کشیده بودم که نیمه شب از جاش بلند شد … رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت … سجاده اش رو باز کرد و مشغول نمار شد … می دونستم نماز صبح دو رکعت بیشتر نیست … اما اون مدام، دو رکعت، دو رکعت … پشت سر هم نماز می خوند … من همون طور دراز کشیده بهش نگاه می کردم … حالت عجیبی داشت … نماز آخر، یه رکعت اما طولانی بود … و اون خیلی آروم، بین نماز گریه می کرد … . من شاید حدود یه سالی می شد که مسلمان شده بودم … اما مسلمانی من فقط اسمی بود … هرگز نماز نخونده بودم… توی مراسم عبادی و مذهبی مسلمان ها شرکت نکرده بودم … و فقط روی هدف خودم تمرکز کرده بودم … . اما اون شب، برای اولین بار توجهم جلب شده بود … نمی فهمیدم چرا هادی، اون طور گریه می کنه … اون حالت، حس عجیبی داشت … حسی که من قادر به درک کردنش نبودم … . از اون شب … ناخودآگاه، هادی در کانون توجهم قرار گرفته بود … هر طرف که می رفت … یا هر رفتاری که می کرد … به شدت کنجکاوی من تحریک می شد … از پله ها می اومدم پایین … می خواستم وارد حیاط بشم که متوجه حرف چند نفر از بچه ها شدم … داشتن در مورد من با هادی حرف می زدن … برای اولین بار دلم می خواست سر در بیارم دارن در مورد من به هادی چی میگن؟… . همون گوشه راهرو و توی زاویه ایستادم … طوری که من رو نبینن … و گوش هام رو تیز کردم … – اصلا معلوم نیست این آدم کیه … نه اهل نماز و روزه است… نه اخلاق و منشش مثل مسلمان هاست … حتی رفتارش شبیه یه آدم عادی نیست … باور کن اگر یه ذره اهل تظاهر بود یا خودش رو بین بچه ها جا می کرد … می گفتم نفوذیه، اومده ببینه ایران چه خبره … هر چند همین رفتارهاش هم بدجور … هر کدوم یه چیزی می گفتن و حرفی می زدن … و هادی فقط با چهره ای گرفته … سرش رو پایین انداخته بود 📚 @rommanekhoobe
: جاسوس استرالیا حالت و سکوت هادی روی اونها هم تاثیر گذاشت … – این حرف ها غیبته … کمتر گوشت برادرتون رو بخورید … – غیبت چیه؟ … اگر نفوذی باشه چی؟ … کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف … خودشون رو جا کردن اینجا … یا خواستن واردش بشن؟ … کم از اینها وارد سیستم حوزه شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟ … سرش رو بالا آورد … اگر نفوذی باشه غیبت نیست … اما مطمئن باشید اگر سر سوزنی بهش شک کرده بودم … خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودم … اینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره … مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه … من احساس همه تون رو درک می کنم ولی می تونم قسم بخورم … کوین چنین آدمی نیست… . چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهن شون بالا و پایین می کنن … هر چند دیگه می فهمیدم چرا برای این جماعت غیرایرانی… اینقدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه… اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن … و امت واحد بودنشون برام سخت بود … . – در مورد بقیه مسائلی هم که گفتید … باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید … این جوان، تازه یه ساله مسلمان شده … شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده … باید به اینها هم نگاه کنید … شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید… من و شما موظفیم با رفتارو عمل و حرف مون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم … بقیه اش با خداست … حرف های هادی برام عجیب بود … چطور می تونست حس و زجر من رو درک کنه؟ … این حرف ها همه اش شعار بود … اون یه پسر سفید و بور بود … از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده … در حالی که من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم … روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم … هر چند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره … اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست احترام قائل بشم … اون سعی داشت من رو درک کنه … و احساس و فکرش نسبت به من تحقیر و کوچیک کردنم نبود… . چند روز گذشت … من دوباره داشتم عربی می خوندم … حالا که نظر و فکر هادی رو فهمیده بودم … به شدت از اینکه دفتر رو بهش برگردونده بودم متاسف شدم … بدتر از همه، با اون شیوه ای که بهش پس داده بودم … برام سخت بود برم و دفتر رو ازش بگیرم … داشت سمت خودش اصول می خوند … منم زیرچشمی بهش نگاه می کردم که … یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا 📚 @rommanekhoobe
: غرور زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه راه حلی پیدا کنم … که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا … مکث کوتاهی کرد … مشکلی پیش اومده؟ … بدجور هول شدم و گفتم نه … و همزمان سرم رو در رد سوالش تکان دادم … اعصابم خورد شده بود … لعنت به تو کوین … بهترین فرصت بود … چرا مثل آدم بهش نگفتی؟ … داشتم به خودم فحش می دادم که پرید وسط افکارم … – منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم … خندید … فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود … – نخند … سفیدها که بهم لبخند می زنن خوشم نمیاد … هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمی کنه … جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد … سرش رو انداخت پایین … چند لحظه در سکوت مطلق گذشت … – اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی … باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی … – افتخار؟ … یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال میشی؟… منتظر جوابش نشدم … پوزخندی زدم و گفتم … هر چند … چرا نباید خوشحال بشی؟ … اونها توی مشکل گیر کردن و تو مثل یه ابرقهرمان به کمک شون میری … اونی که به خاطر ضعفش تحقیر میشه، تو نیستی … طرف مقابله … – مایه افتخاره منه که به یکی از بنده های خدا خدمت کنم… همون طور که سرش پایین بود، این جمله رو گفت و دوباره مشغول کتاب خوندن شد … ولی معلوم بود حواسش جای دیگه است … به چی فکر می کرد؛ نمی دونم … اما من چند دقیقه بعد شروع کردم به خودم فحش دادن … و خودم رو سرزنش می کردم که چطور چنین موقعیت خوبی رو به خاطر یه لحظه غرور احمقانه از دست داده بودم … می تونستم بدون کوچیک کردن خودم … دوباره دفتر رو ازش بگیرم … اما … همین طور که می گذشت، لحظه به لحظه اعصابم خوردتر می شد … اونقدر که اصلا حواسم نبود و فحش آخر رو بلند… به زبون آوردم … – لعنت به توی احمق … سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد … با دست بهش اشاره کردم و گفتم … با تو نبودم … و بلند شدم از اتاق زدم بیرون 📚 @rommanekhoobe
: شرم تابستان تموم شد … بچه ها تقریبا برگشته بودن … به زودی سال تحصیلی جدید شروع می شد … و من هنوز با عربی گلاویز بودم … تنها پیشرفت من، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود … و ناخواسته سکوت بین ما شکست … توی تمام درس ها کارم خوب بود … هر چند درس خوندن به یه زبان دیگه … و با اصطلاحات زیاد، سخت بود … اما مثل عربی نبود … رسما توش به بن بست رسیده بودم … دیگه فایده نداشت … دلم رو زدم به دریا و رفتم سراغ هادی … . – اون دفتری که اون دفعه بهم دادی … نگذاشت جمله ام تموم شه … سریع از جاش بلند شد … صبر کن الان میارم … بدون اینکه چیزی بگه در یک چشم به هم زدن، دفتر رو بهم داد … عذاب وجدان گرفتم اما نتونستم ازش تشکر یا عذرخواهی کنم … دفتر رو گرفتم و رفتم … واقعا کمک بزرگی بود اما کلی سوال جدید برام پیش اومد … دیگه هیچ چاره ای نداشتم … . داشت قلمش رو می تراشید … یکی از تفریحاتش خطاطی بود … من با سبک های خطاطی ایرانی آشنا نبودم اما شنیده بودم می تونه به تمام سبک ها بنویسه … یه کم زیر چشمی بهش نگاه کردم … عزمم رو جزم کردم … از جا بلند شدم و از خط رفتم اون طرف … با تعجب سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد … نگاهش خیلی خاص شده بود … . – من جزوه رو خوندم … ولی کلی سوال دارم … مکث کوتاهی کردم … مگه نگفتی کمک به دیگران مایه افتخار توئه؟ … خنده اش گرفت اما سریع جمعش کرد … دستی به صورتش کشید … و وسایل خطاطی رو کنار گذاشت … شرمنده، خنده ام ناخودآگاه بود … با دقت و جدیت به سوال هام جواب می داد … تمرین ها رو نگاه می کرد و اشتباهاتم رو تصحیح می کرد … تدرسیش عالی بود … ولی هر لحظه ای که می گذشت واقعا برام سخت بود … شدید احساس حقارت می کردم … حقارتی که این بار مسئولش خودم بودم … من از خودم خجالت می کشیدم … و از رفتاری که در گذشته با هادی داشتم 📚 @rommanekhoobe
: دنیای بدون مرز کم کم داشتم فراموش می کردم … خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود … رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد … . هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت … اون صبورانه با من برخورد می کرد … با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت … و با همه متواضع بود … حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن … تفاوت قائل بشم … مفاهیمی چون بزرگواری و تواضع برام جدید و غریب بود … برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم … سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست … و در میان مخروبه درون من … داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت … با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد … این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها … این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم … این حس غریب صمیمیت … دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد … اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد … خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد … داستان های کوتاه اسلامی … و بعد از اون، سرگذشت شهدا … من، کاملا با مفهوم شهادت بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم … چرا بعد از قرن ها، هنوز عاشورا بین مسلمان ها زنده است … و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم … کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود … و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم … تغییر رفتار من شروع شد … تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن … اول از همه بچه های افغانستان، من رو پذیرفتن … هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم … تا اینکه … آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست … . هادی کلا آدم خوش خوراکی بود … اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید … غذا هم قرمه سبزی … وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم … هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود … یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت … و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت … بقیه اش رو نمی خوری؟ … سری تکان دادم و گفتم … نه … برق چشم هاش بیشتر شد … من بخورم؟ … بدجور تعجب کردم … مثل برق گرفته ها سری تکان دادم … اشکالی نداره ولی … . با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد … من مبهوت بهش نگاه می کردم … در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد … چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده … حتی یه بار … یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم … حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد … . وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون … گریه ام گرفته بود … قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم 📚 @rommanekhoobe
: رسم بندگی حال عجیبی داشتم … حسی که قابل وصف نبود … چیزی درون من شکسته شده بود … از درون می سوختم … روحم درد می کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد … . تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد … تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود … احساس سرگشتگی عجیبی داشتم …تمام عمر از درون حس حقارت می کردم … هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد … از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن … بیشتر متنفر می شدم … . هر چه این حس حقارت بیشتر می شد … بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم … من از همه شما بهتر و برترم … اما به یک باره این حس در من شکست… برای اولین بار … قلبم به روی خدا باز شد …برای اولین بار … حس می کردم منم یک انسانم …برای اولین بار … دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم … وجودم رنگ خدا گرفته بود … یه گوشه خلوت پیدا کردم … ساعت ها … بی اختیار گریه می کردم … از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم … . شب … بلند شدم و وضو گرفتم … در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم … به رسم بندگی … سرم رو پایین انداختم … و رفتم توی صف نماز ایستادم … بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن … اون نماز … اولین نماز من بود … برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود … من با قلبم خدا رو پذیرفتم … قلبی که عمری حس حقارت می کرد … خدا به اون ارزش بخشیده بود … اون رو بزرگ کرده بود … اون رو برابرکرده بود … و در یک صف قرار داده بود …حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم … بندگی و تعظیم کردن … شرم آور نبود … من بزرگ شده بودم … همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود 📚 @rommanekhoobe
: گرمای عشق رفتم توی صف نماز ایستادم … همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن … بی توجه به همه شون … اولین نماز من شروع شد … . از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم … روی گوشم گذاشتم … و الله اکبر گفتم … دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت … اولین رکوع من … و اولین سجده های من … . نماز به سلام رسید …الله اکبر … الله اکبر … الله اکبر… با هر الله اکبر … قلبم آرام می شد … با هر الله اکبر … وجودم سکوت عمیقی می کرد … . آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود … چنان قدرتی رو احساس می کردم … که هرگز، تجربه اش نکرده بودم … بی اختیار رفتم سجده … بی توجه به همه … در سکوت و آرامش قلبم … اشک می ریختم … از درون احساس عزت و قدرت می کردم … . با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم … سر از سجده که برداشتم … دست آشنایی به سمتم بلند شد … قبول باشه … تازه متوجه هادی شدم … تمام مدت کنار من بود … اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود… لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد … دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم … دستش رو بلند کرد … بوسید و به پیشانیش زد… . امام جماعت … الله اکبر گفت … و نماز عشاء شروع شد … اون شب تا صبح خوابم نبرد … حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود … آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم … حس می کردم بین من و خدا … یه پرده نازک انداختن … فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم … حس آرامش، وجودم رو پر کرد … تمام زخم های درونم آرام گرفته بود … و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد … تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم … حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم … خدا رو میشه با عقل ثابت کرد … اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت … در وادی معرفت، عقل ها سرگردانند … تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم … دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود … این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد … من با عقل دنبال اسلام اومده بودم … با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم … اما این عقل … با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود … یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد … و من فهمیدم … فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد… اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست … چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند … ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد … . به رسم استاد و شاگردی … دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه … هادی بدجور خجالت کشید … – چی کار می کنی کوین؟ … اینطوری نکن … – بهم یاد بده هادی … مسلمان بودن و بنده بودن رو بهم یاد بده … توهم مثل من تازه مسلمان بودی اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن … استاد من باش 📚 @rommanekhoobe
: اسم کربلایی من خیلی خجالت کشید … سرش رو انداخت پایین … من چیزی بلد نیستم … فقط سعی کردم به چیزهایی که یاد گرفتم عمل کنم … . بلند شد و از توی وسایلش یه دفترچه در آورد … نشست کنارم … – من این روش رو بعد از خوندن چهل حدیث امام خمینی پیدا کردم … . دفترش سه بخش بود … اول، کمبودها، نواقص و اشتباهاتی که باید اصلاح می شد … دوم، خصلت ها و نکات مثبتی که باید ایجاد می شد … سوم، بررسی علل و موانعی که مانع اون برای رسیدن به اونها می شد … به طور خلاصه … بخش اول، نقد خودش بود … دومی، برنامه اصلاحی … و سومی، نقد عملکردش … . – من هر نکته اخلاقی ای رو که توی احادیث بهش برخوردم … یا توی رفتار دیگران دیدم رو یادداشت کردم … و چهله گرفتم… اوایل سخته و مانع زیادی ایجاد میشه … اما به مرور این چهله گرفتن ها عادی شد … فقط نباید از شکست بترسی… خندیدم … من مرد روزهای سختم … از انجام کارهای سخت نمی ترسم … چند لحظه با لبخند بهم نگاه کرد … خنده ام گرفت … چی شده؟ … چرا اینطوری بهم نگاه می کنی؟ … دوباره خندید … حیف این لبخند نبود، همیشه غضب کرده بودی؟ … همیشه بخند … و زد روی شونه ام و بلند شد … یهو یه چیزی به ذهنم رسید … هادی، تو از کی اسمت رو عوض کردی؟ … منم یه اسم اسلامی می خوام … . حالتش عجیب شد … تا حالا اونطوری ندیده بودمش … بدون اینکه جواب سوال اولم رو بده … یهو خندید و گفت … یه اسم عالی برات سراغ دارم … امیدوارم خوشت بیاد … . حسابی کنجکاویم تحریک شد … هم اینکه چرا جواب سوالم رو نداد و حالت چهره اش اونطوری شد … هم سر اسم … . – پیشنهادت چیه؟ … – جون … [حرف ج را با فتحه بخوانید] – جون؟ … من تا حالا چنین اسمی رو بین بچه ها نشنیده بودم … . – اسم غلام سیاه پوست امام حسینه … این غلام، بدن بدبویی داشته و به خاطر همین همیشه خجالت می کشیده … و همه مسخره اش می کردن … توی صحرای کربلا … وقتی امام حسین، اون رو آزاد می کنه و بهش میگه می تونی بری … به خاطر عشقش به امام، حاضر به ترک اونجا نمیشه … و میگه … به خدا سوگند، از شما جدا نمیشم تا اینکه خون سیاهم با خون شما، در آمیزه و پیوند بخوره … امام هم در حقش دعا می کنن … الان هم یکی از ۷۲ تن شهید کربلاست… تو وجه اشتراک زیادی با جون داری … . سرم رو انداختم پایین … هم سیاهم … هم مفهوم فامیلم میشه راسو … . – ناراحت شدی؟ … . سرم رو آوردم بالا … چشم هاش نگران شده بود … نه … اتفاقا برای اولین بار خوشحالم … از اینکه یه عمر همه راسو و بدبو صدام کردن 📚 @rommanekhoobe
: والسابقون با تمام وجود برای شناخت اسلام تلاش می کردم … می خواستم اسلام رو با همه ابعادش بشناسم … یه دفتر برداشتم … و مثل هادی شروع کردم به حلاجی خودم … هر کلاس و جلسه ای که گیرم می اومد می رفتم … تمام مطالب اخلاقی و عقیدتی و … همه رو از هم جدا می کردم و مرتب می کردم … شب ها هم از هادی می خواستم برام حرف بزنه … و هر چیزی که از اخلاق و معارف بلده بهم یاد بده … هادی به شدت از رفتار و منش اهل بیت الگو برداری کرده بود … و استاد عملی سیره شده بود … هر چند خودش متواضعانه لقب استاد رو قبول نمی کرد … . کم کم رقابت شیرینی هم بین ما شروع شد … والسابقون شده بودیم … به قول هادی، آدم زرنگ کسیه که در کسب رضای خدا از بقیه سبقت می گیره … منم برای ورود به این رقابت … پا گذاشتم جای پاش … سر جمع کردن و پهن کردن سفره … شستن ظرف ها … کمک به بقیه … تمییز کردن اتاق … و … . خوبی همه اش این بود که با یه بسم الله و قربت الی الله … مسابقه خوب بودن می شد … چشم باز کردم … دیدم یه آدم جدید شدم … کمال همنشین در من اثر کرد … . دوستی من و هادی خیلی قوی شده بود … تا جایی که روز عید غدیر با هم دست برادری دادیم … و این پیمانی بود که هرگز گسسته نمی شد … تازه بعد از عقد اخوت بود که همه چیز رو در مورد هادی فهمیدم … باورم نمی شد … حدسم در مورد بچه پولدار بودنش درست بود … اما تا زمانی که عکس های خانوادگی شون رو بهم نشون نداده بود … باور نمی کردم … اون پسر یکی از بزرگ ترین سیاست مدارهای جهان بود … اولش که گفت … فکر کردم شوخی می کنه … اما حقیقت داشت … پ.ن: اجازه بردن نام کشور و خانواده ایشون رو نداریم … لطفا سوال نفرمایید
: دنیا از آن توست هادی پسر یکی از بزرگ ترین سیاستمدارهای جهان بود … به راحتی به ۱۰ زبان زنده دنیا حرف می زد … و به کشورهای زیادی سفر کرده بود … . بعد از مسلمان شدن و چندین سال تقیه … همه چیز لو میره … پدرش خیلی سعی می کنه تا اون رو منصرف کنه… حتی به شدت پسرش رو تحت فشار می گذاره … اما هادی، محکم می ایسته و حاضر به تغییر مسیر نمیشه … پدرش، هم با یه پاسپورت، هویت جدید و رایزنی محرمانه با دولت وقت ایران … مخفیانه، پسرش رو به اینجا می فرسته … هادی از سخت ترین لحظاتش هم با خنده حرف می زد … بهش گفتم … چرا همین جا … توی ایران نمی مونی؟ … نگاه عمیقی بهم کرد … شاید پدرم برای مخفی کردن مسلمان شدن من و حفظ موقعیت سیاسیش … من رو به ایران فرستاد … اما من شرمنده خدام … پدر من جزء افرادیه که علیه اسلام فعالیت و برنامه ریزی می کنه … برای حفظ جان پسرش به ایران اعتماد می کنه … اما به خاطر منافع سیاسی، این حقیقت رو نادیده می گیره … وظیفه من اینه که برگردم … حتی اگر به معنی این باشه که حکم مرگم رو… پدر خودم صادر کنه … . اون می خندید … اما خنده هاش پر از درد بود … گذشتن از تمام اون جلال و عظمت … و دنبال حق حرکت کردن … نمی دونستم چی باید بهش بگم؟ … . ناخودآگاه خنده ام گرفت … یه چیزی رو می دونی؟ … اسم من، مناسب منه … اما اسم تو نیست … باید اسمت رو میزاشتی سلمان … یا … هادی سلمان … . – هادی سلمان؟ … بلند خندید … این اسم دیگه کامل عربیه … ولی من برای عرب بودن، زیادی بورم … . تازه می فهمیدم … چرا روز اول … من رو کنار هادی قرار دادن… حقیقت این بود … هر دوی ما مسیر سخت و غیر قابل تصوری رو پیش رو داشتیم … مسیر و هدفی که … قیمتش، جان ما بود … من با هدف دیگه ای به ایران اومدم … اما هدف بزرگ تر و با ارزش تری در من شکل گرفت … امروز، هدف من … نه قیام برای نجات بومی ها … که نجات استرالیاست … . من این بار، می خوام حسینی بشم … برای خمینی شدن باید حسینی شد 📚 @rommanekhoobe