eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
48 عکس
13 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣4⃣ 📖رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود. ایوب زیاد توی خانه نبود. اگر هم بود خیلی سختگیری می‌کرد . چند بار خواست به بچه ها دیکته بگوید همین که اولین غلط املایشان را دید، کتاب را بست و رفت. 📖مدرسه بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از ایوب دعوت می‌کرد تا برایشان سخنرانی🎤 کند. روز جانباز را قبول نمی‌کرد . می‌گفت : من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز است که جانش را داد. 📖از طرف بنیاد، جانبازها را حج🕋 میبرند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد👤 همراهشان ببرند. ایوب فوری اسم آقا جون را داد. وقتی برگشت گفت: باید بفرستمت بروی ببینی. گفتم: حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی. بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجا تا کجا 📖برایم پارچه آورده بود و لوازم آرایش . هدی بیشتر از من از آن استفاده می‌کرد. 💅 با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ می‌کرد و می آمد مثل عروسک ها کنار ایوب می‌نشست . ایوب از خنده ریسه میرفت و صدایم میکرد: شهلا بیا ببین😂 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣4⃣ 📖ایوب فقط می گفت چشمم روشن😅 و هدی را صدا زد "برایت میخرم بابا ولی دوتا شرط دارد. اول اینکه نمازت قضا نشود🚫 و دوم اینکه هیچ دستت را نبیند" 📖از خانه رفت بیرون و با دو تا نوار کاست📼 و شعر و اهنگآ ترکی برگشت. آنها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت: بفرما، حالا ببینم چقدر می‌خواهی برقصی. 📖دوتا لاک💅 و یک شیشه آستون هم گرفته بود. دو سه روز صدای آهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی، توی خانه بلند بود. چند روز بعد هم خودش نوار هارا جمع کرد و توی کمدش قایم کرد. 📖برای هر نماز با پنبه و استون می افتاد به جان ناخن هایش، بعد از دوباره لاک میزد و صبر میکرد تا نماز بعدی. وقتی هم که توی کوچه🏘 میرفت، ایوب منتظرش میماند تا خوب لاک هایش را پاک کند. 📖بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه یادگاری ها. توی خیابان، ایوب خانم ها را به نشان داد _از کدام بیشتر خوشت می آید ⁉️ هدی به دخترهای اشاره می‌کرد و ایوب محکم هدی را می بوسید. برای هدی عبادت📿 مفصلی گرفتیم؛ با شصت هفتاد مهمان که داشتیم. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣4⃣ 📖از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را می‌شناختند . با همه احوال پرسی می‌کرد پیگیر مشکلات مالی💰 آنها ا میشد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به زندگی دانشجوها. واسطه آشنایی چند نفر از دختر، پسرهای💑 دانشکده با هم شده بود. 📖خانه ما یا محل های اولیه بود یا محل آشتی دادن زن و شوهر ها💞 کفش های پشت در برای صاحبخانه بهانه شده بود. میگفت: من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه آدم . بالاخره جوابمان کرد☹️ 📖با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیفتد و دنبال خانه🏘 بگردد، کار خودم بود. چیزی هم به کارشناسی نمانده بود. شهیده و زهرا کتاب های درسی📚 را که یازده سال از آنها دور بودم، بخش بخش کرده بودند. جزوه های کوچکم را دستم می‌گرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا آن بنگاه درس می خواندم. 📖نتایج دانشگاه که اعلام شد، ایوب بستری بود🛌 روزنامه خریدم و رفتم بیمارستان. زهرا بچه ها را آورده بود ملاقات دست همه بود حتی ایوب. خودش گفته بود دیگر برایش کمپوت نبرند کاکائو🍫 بیشتر دوست داشت. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣4⃣ 📖روزنامه📰 را از دستم گرفت و دنبال گشت چند بار اسمم را بلند خواند، انگار باورش نمیشد. هر دکتر و پرستاری که بالای سرش می آمد ، را به او نشان میداد. 📖با ایوب هم دانشگاهی شدم. او ترم آخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم. روز ثبت نام📝 مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت"خانم غیاثوند؟ درست است؟" چشم هایم گرد شد😧 "مگر روی پیشانیم نوشته اند؟" 📖-نه خانم، بس که آقای بلندی‌ همه جا از شما حرف می‌زنند . می نشیند، میگوید ... بلند می‌شود ، می‌گوید شهلا♥️ من هم کنجکاو شدم اسمتان را که توی لیست دیدم، با عکس پرونده تطبیق دادم، خیلی دوست داشتم ببینم این خانم کیست که آقای بلندی این طور از او تعریف می‌کند 😉 📖کلاس که تمام شد ایوب را دم در دیدم👤 منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد. اخم کردم😠 گفتم باز هم آمده‌ ای از وضع درسیم بپرسی؟ مگر من بچه دبستانی ام؟ که هر روز می آیی ، در کلاسم و با استادم حرف میزنی؟؟ 📖خندید😄 "حالا بیا و خوبی کن، کدام مردی آنقدر به فکر عیالش است که من هستم؟ خب دوست دارم ببینم چطور درس می‌خوانی ❓ 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣4⃣ 📖وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند اتاق مراقبت های ویژه، از پنجره ی مات اتاق سرک می‌کشیدم 👀 چند نفری بالای سرش بودند و نمی‌دیدم چه کار می کنند. از دلشوره و اضطراب نمی‌توانستم بنشینم. 📖چند بار راهرو را رفتم و آمدم و هر بار از پنجره نگاه کردم. دکتر ها هنوز توی آی سی یو بودند. پرستار با یک لوله آزمایش بیرون آمد "خانم این را ببرید آزمایشگاه "🌡 اشکم را پاک کردم. 📖لوله را گرفتم و دویدم سمت آزما یشگاه، خانم پشت میز گوشی☎️را گذاشت. لوله را ب طرفش دراز کردم _"گفتند این را آزمایش کنید" همانطور که روی برگه چیزهایی می‌نوشت 📝گفت: مریض شما فوت شد 📖عصبانی شدم _چی داری میگویی؟😳 همین الان پرستارش گفت این را بدهم به شما. سرش را از روی برگه بلند کرد "همین الان هم تلفن کردند و گفتند: مریض شما 📖لوله ی آزمایش را فشردم توی سینه ی پرستار و از پله ها دویدم بالا😭 از پشت سرم صدای زنی را که با پرستار بحث می‌کرد ،شنیدم. +حواست بود با کی حرف میزدی؟ این چه طرز خبر دادن است؟ بود! در اتاق را با فشار تنم باز کردم. دور تخت ایوب🛌 خلوت بود. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣4⃣ 📖چند لحظه بعد دکتر روی بدن ایوب خم شده بود و با مشت به سینه ایوب می‌کوبید . نگاهش کردم. اشک می‌ریخت 😢 و به ایوب ماساژ قلبی میداد. سوت ممتد دستگاه قطع و وصل شد و پرستار ها دویدند سمت تخت🛌 📖دکتر می‌گفت : مظلومیت شما ایوب را نجات داد. آمدم توی راهرو نشستم. انگار کتک مفصلی خورده باشم😞دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم. بی توجه به آدم های توی راهرو که رفت و آمد می‌کردند ، روی صندلی های کنارم دراز کشیدم و چند ساعتی خوابیدم. 📖فردا صبح که هنوز تمام بدنم درد می‌کرد 😣 فراموشی هم به کوفتگی اضافه شد. دنبال هر چیزی چندین بار می‌گشتم . نگران شدم، برای خودم از دکتر ایوب وقت گرفتم. گفت: آن کوفتگی و این فراموشی💬 عوارض شوکی است که آن شب به من وارد شده. 📖ایوب داشت به خرده کارهای خانه می‌رسید . تعمیر پریز برق و شیر آب ب را خودش انجام می‌داد و این کارها را دوست داشت. گفتم: حاجی، من درسم تمام شد دوست دارم بروم سر کار. -مثلا چه جور کاری⁉️ +مهم نیست، هر جور کاری باشد. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣4⃣ 📖سرش را انداخت بالا و محکم گفت: نچ. خانمها یا باید دکتر شوند یا معلم و استاد. باقی کارها یک قِران هم نمی ارزد❌ ناراحت شدم🙁چرا حاجی؟ چرخید طرف من؛ ببین شهلا خودم توی اداره کار می کنم. می بینم که با خانمها چطور رفتار می شود. هیچ کس ملاحظه آنها را نمی کنند. 📖حتی اگر مسئولیتی به عهده هست؛ نباید مثل یک مرد بازخواستش کنند⛔️ او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد. اصلا میدانی شهلا باید ناز زن را کشید. نه این که او ناز رئیس و کارمند و باقی آدمها رو بکشد. 📖چقدر ناز آدم های مختلف را سر بستری🛌 کردن های ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود. هر مسئولی را گیر می‌آوردم برایش توضیح می‌دادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است. 📖مراقبت های خاص خودش را می‌خواهد . به و گفتار درمانی احتیاج دارد، نه اینکه فقط دوز قرص هایش💊 کم و زیاد شود. این تنها کاری بود که مدد کارها می‌کردند . وقتی اعتراض می‌کردم ، می‌گفتند : به ما همین قدر حقوق میدهند 📖اینطوری ایوب به ماه نرسیده بود دوباره میشد. اگر آن روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش بیرون نمیکرد🚷 هیچ وقت نه من و نه ایوب برای بستری شدن هایش زجر نمی‌کشیدیم 😔 📖وضعیت ایوب به هم ریخته بود. راضی نمیشد با من به دکتر بیاید. خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول میکند در بیمارستان بستریش کنم یا نه‼️نوبت من شد. وارد اتاق شدم. 📖دکتر گفت پس مریض کجاست⁉️ گفتم: توضیح میدهم ....." با صدای بلند🗣 وسط حرفم پرید _بفرمایید بیرون خانم...اینجا فقط برای است نه همسرهایشان 📖گفتم: من هم برای خودم نیامدم. همسرم♥️ جانباز است. آمده ام وضعیتش را برایتان..... از جایش بلند شد و به در اشاره کرد و داد کشید "برو بیرون خانم با مریضت بیا..." 📖با اشاره اش از جایم پریدم. در را باز کردم. همه بیماران و همراهانشان نگاهم می‌کردند 👁 رو به دکتر گفتم: فکر می کنم همسر من به دکتر نیازی ندارد، شما انگار بیشتر نیاز دارید. در را محکم بستم و بغضم ترکید. با صدای بلند زدم زیر گریه😭 واز مطب بیرون آمدم . 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣5⃣ 📖مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که مخصوص جانبازان نبود. دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار🤒 بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند. 📖ایوب با کسی آشنا نبود. می‌فهمید با آنها فرق دارد. می‌دید که وقتی یکی از آنها دچار حمله می‌شود چه کارهایی می‌کند ، کارهایی که هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود❌ 📖از صبح کنارش می‌نشستم 👥 تا عصر، بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم. بچه ها هم خانه تنها بودند. می‌دانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش می‌گیرد و با التماس می گوید  من را اینجا 🚷 طاقت دیدن این صحنه را نداشتم😔 📖نمی‌خواستیم کسی را که برایم بزرگ بود♥️ عقایدش را دوست داشتم. بود، پدر بچه هایم بود را در این حال ببینم. چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم. 📖یک بار به بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش می‌کرد . اما این بار شش دانگ حواسش به من بود👀 با هر قدم او هم دنبالم می‌ آ مد، تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. 📖نگهبان در را نگاه کردم، جلوی در منتظر ایستاده بود👤 تا در را برایم باز کند. چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در، صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد . او هم داشت می‌دوید .... " .....شهلا ......تو را به خدا ....." 📖بغضم ترکید😭 اشک نمی گذاشت جلویم را  درست ببینم که چطور از بیماران عبور می‌کنم . نگهبان در را باز کرد، ایوب هنوز می‌دوید 🏃‍♂ با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من ،از در بیرون بروم. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣5⃣ 📖ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود و داشت اشکهایش را پاک می‌کرد . ایوب میله ها را گرفت. گردنش را کج کرد. و با گریه گفت: شهلا......تورا به خدا......من را ببر. توروبخدا.....من را اینجا تنها نگذار😢 📖چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود😭 نمی‌دانستم چه کار کنم. اگر او را با خود می‌بردم حتما به خودش صدمه⚡️ می‌زد . قرص هایش را آنقدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت. اگر هم می گذاشتمش آنجا ... 📖با صدای ترمز ماشین🚙 به خودم آمدم ، وسط خیابان بودم، راننده پیاده شد و داد کشید: های، چته خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمی‌بینی ؟😡 توی تاکسی یکبند گریه کردم تا برسم خانه. 📖آنقدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند مسئولبنیاد را ببینم. وقتی پرسید "چه می خواهید؟" محکم گفتم: می‌خواهم همسرم♥️ زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک آسایشگاه خوش آب و هوا بستری شود که مخصوص جانبازان باشد 📖دلم برای زن های شهرستانی می‌سوخت که به اندازه ی من سمج نبودند. به همان بالا و پایین کردن های قرص ها💊 رضایت می‌دادند . مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را فرستادند به آسايشگاهی در . بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند. 📖با آقاجون رفتیم دیدنش. زمستان بود وجاده یخبندان. توی جاده گیر کردیم. نصف شب🌙 که رسیدیم، ایوب از نگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود. آسایشگاه خالی بود. 📖هوای شمال توی آن فصل برای جانبازان شیمیایی مناسب نبود. ایوب بود و یکی دو نفر👥 دیگر، سپرده بودم کاری هم از او بخواهند. آنجا هم کارهای فرهنگی می‌کرد . هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار🚬 نمی کشید. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣5⃣ 📖مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم، ولی همه کار و زندگیمان تهران بود. برای عمل های ایوب تهران می‌ماندیم . ایوب را برای بستری🛌 که می‌بردند من را راه نمی دادند 🚷 می‌گفتند : برو، همراه مرد بفرست. کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود. هر کسی زندگی خودش را داشت و زندگی من هم ایوب♥️ بود. 📖کم کم به بودنم در بخش عادت کردند. پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم. یک پایم را می‌گذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم. پرستار ها عصبانی می‌شدند 😡 "بدن های شما استریل نیست. نباید اینقدر به تخت بیمار نزدیک شوید" 📖اما ایوب کار خودش را می‌کرد ، کشیک می‌داد که کسی نیاید. آنوقت به من می‌گفت روی تختش🛏 دراز بکشم. شب ها زیرتخت ایوب روزنامه پهن می‌کردم و دراز می‌کشیدم ، رد شدن سوسک ها را می‌دیدم . از دو طرف تخت ملافه آویزان بود و کسی من را نمی‌دید ✘ 📖وقتی پرزهای تی میخورد توی صورتم، میفهمیدم که صبح شده و نظافت چی داد اتاق را تمیز می‌کند . بوی الکل و مواد شوینده و انواع داروها تا مغر استخوانم بالا میرفت. 📖درد قفسه سینه و پا و دست نمی‌گذاشت ایوب یک شب بدون قرص💊 بخوابد. گاهی قرص هم افاقه نمی‌کرد . تلویزیون📺 را روشن می‌کرد و می‌نشست روبرویش، سرش را تکیه میداد به پشتی و چشمهایش را می بست. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣5⃣ 📖قرآن آخر شب شروع شده بود و تا ادامه داشت، خمیازه کشیدم «خوابی؟» با همان چشم های بسته جواب داد: نه. دارم گوش میدهم. - خسته نمی‌شوی هر شب تا صبح گوش می‌دهی ⁉️ 📖لبخند زد +نمی دانی شهلا چقدر آرامم می کند😌 هدی دستش را روی شانه ام گذاشت. از جا پریدم تو هم که بیداری. - خوابم نمی‌برد . من پیش بابا می مانم. تو برو بخواب. شیفت مان را عوض کردیم. آن طرف اتاق دراز کشیدم و پدرودختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شد. 📖ایوب به بازوی هدی تکیه داد تا نیفتد. هدی لیوان خالی کنار دست ایوب را پر از چای کرد... 📖ایوب صبح به صبح بچه ها را نوازش می‌کرد ، آنقدر برایشان شعر می‌خواند تا برای نماز📿 صبح بیدار شوند. بعضی شب ها محمدحسین بیدار می‌ماند تا صبح با هم حرف می‌زدند . ایوب از خاطراتش می‌گفت ، از اینکه بالاخره رفتنی است. 📖محمدحسین هیچ وقت نمی‌گذاشت ایوب جمله اش را تمام کند داد می‌کشید : بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را می‌کشم ها. ایوب می‌خندید 😄 _همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود، من دیگر خیالم از تو راحت شده، قول می‌دهم برایت زن هم بگیرم😉 اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی. 📖محمدحسین مرد شده بود. وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب می‌ ترسید😰 فکر می‌کرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید مارا هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد. حالا توی چشم به هم زدنی ایوب را می‌انداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین می‌برد و کمکم می‌کرد برای ایوب لگن بگذارم. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣5⃣ 📖آب و غذای ایوب نصف شده بود. گفتم ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا. اشک توی چشم هایش جمع شد. سرش را بالا برد _خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد، زنم برایم لگن بگذارد. 📖با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم، ولی ملحفه را کشید روی سرش. شانه هایش که تکان خورد، فهمیدم گریه می کند . گریه میکرد.....تکیه گاه من😭 وقتی بچه ها توی اتاق آمدند ، خودشان را کنترل می‌کردند تا گریه نکنند. 📖ولی ایوب که درد💔 می‌کشید . دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود. ایوب آه کشید و آرام گفت: خدا صدام را لعنت کند. بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت. آن قدر لاغر شده بود که حتی می‌ترسیدم حمامش کنم، توی حمام با اینکه به من تکیه میکرد باز هم تمام بدنش می‌لرزید 😣 من هم می لرزیدم. 📖دستم را زیر آب می گرفتم تا از فشارش کم شود. اگر قطره ها💧 با فشار به سرش می‌خوردند برایش دردناک بود. آنقدر حساس بود که اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک میشد. حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها... 📖دیگر نه زور من به او می‌رسید نه محمدحسین تا نگذاریم از خانه🏡 بیرون برود. چاره اش این بود که بنیاد چند سرباز با آمبولانس‌ بفرستد. تلفنی جواب درست نمی‌دادند ، رفتم بنیاد گفتند: "اگر سرباز میخواهید، از کلانتری محل بگیرید" 📖فریاد زدم: "کلانتری؟" صدایم در راهرو پیچید..... _ شوهر من جنایتکار است؟ دزدی کرده؟ به ناموس مردم بد نگاه کرده؟ قاچاقچی است؟ برای این مملکت جنگیده، ٱنوقت من از کلانتری سرباز ببرم⁉️ 📖من که نمی‌خواهم دستگیرش کنند، می‌خواهم فقط از لباس سربازها بترسد و قبول کند سوار امبولانس🚑 شود، چون زورم نمی‌رسد . چون اگر جلویش را نگیرم، کار دست خودش میدهد. چون کسی به فکر درمان او نیست😭 بغض گلویم را گرفته بود. چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد و ایوب را در بیمارستان بستری🛌 کرد. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣5⃣ 📖ایوب که مرخص شد، برایم هدیه🎁 خریده بود. وقتی به حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود که قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود. لبخند زد و گفت: برایت تجربه شد😅 حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی، امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمی‌ رسد نه پولی داریم، نه خانه ای هیچی .... 📖کمی فکر کرد و خندید _من می گویم زن یک حاجی بازاری  پولدار شو خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر میشد😢 شوخی تلخی کرده بود. هیچ کس را نمی‌توانستم به اندازه ی تمام ایوب دوست داشته باشم. فکرش را هم نمی‌کردم در از این مرد جدا شوم. _با اخم گفتم: برای چی این حرف ها را میزنی؟😕 📖خندید _خب چون روز های آخرم هست شهلا، بیمه نامه م توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم. دم دست بگذار، لازمت میشود بعد من .... +بس کن دیگر ایوب😡 _بعد از من مخارجتان سنگین است. کمک حالت میشود. +تو الان هجده سال است داری به من قول میدهی، امروز میروم، فردا میروم، قبول کن دیگر ایوب........" 📖عاشق طبیعت🌱 بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را می‌شناخت . توی راه کلیسای جلفا بودیم. ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین🚗 را از سر بالایی تند آن بالا برد. بالای تپه پر بود از گلهای ریز رنگی 📖ایوب گفت: حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی می‌شود . در ماشین را باز کردیم که عکس📸 بگیریم. باد پیچید توی ماشین، به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم. ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان👥بالای تپه جان میداد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی🍟 که ایوب استاد درست کردنشان بود. 📖ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا. هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر می‌شد . ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد👀 کنار هم، روی صندلی عقب خوابشان برده بود. گفت: شهلا فکرش را بکن، یک روز محمدحسین و محمدحسن هم سرباز می یشوند، می‌آیند همچین جایی، بعد من و تو باید مدام به آنها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣5⃣ 📖نیمه های شب🌘 بود. با صدای ایوب چشم باز کردم. بالای سرم ایستاده بود، پرسید: تبر را کجا گذاشته ای؟ از جایم پریدم _تبر را می‌خواهی چه کار⁉️ انگشتش را گذاشت روی بینی و آرام گفت: هیسسسس؛ کاری ندارم میخواهم پایم را قطع کنم. درد می‌کند ، می‌سوزد . هم تو راحت میشوی هم من. این پا دیگر پا بشو نیست😓 📖حالش خوب نبود، نباید عصبانیش می کردم. یادم آمد تبر در صندوق عقب ماشین🚗 است. -راست میگویی، ولی امشب دیر وقت است. فردا صبح زود می برمت دکتر، برایت قطع کند. سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون. چند دقیقه بعد برگشت. پایش را گذاشت لبه میز تحریر، چاقوی🔪 آشپز خانه را بالا برد و کوبید روی پایش. از صدای جیغم😵 محمدحسین  و هدی از خواب پریدند. 📖با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون به اطراف می پاشید. اگر محمدحسین به خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود😦 ایوب خودش پایش را قطع می کرد. 📖محمد پتو را انداخت روی پای ایوب. چاقو را از دستش کشید. ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان، سحر شده بود که برگشتند. سرتا پای محمدحسین خونی بود😢 ایوب را روی تخت خواباند🛌 هنوز گیج بود. گاهی صورتش از درد توی هم می‌رفت و دستش را نزدیک پایش می‌برد . 📖پایی که حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی، پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای ضربات چاقو بود. من دلش را نداشتم😖 ولی دکتر سفارش کرده بود که به پایش روغن بمالیم. 📖 هدی می‌نشست جلوی پای ایوب، دستش را روغنی میکرد و روی پای او می‌کشید . دلم ریش میشد💓 وقتی می دیدم، برآمدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد می‌شود و او چقدر با محبت این کار را انجام می‌دهد . 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣5⃣ 📖صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد. ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد و رفت مدرسه. گفت: شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟ 📖هدی تازه اول راهنمایی بود خنده ام گرفت. _آره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش جهیزیه درست کنم خیلی جدی نگاهم کرد😕 +جهیزیه⁉️ اصلا آنقدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر می دهند بدم میاید. به دختر باید فقط داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، سرپناه داشته باشد. -اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!😄 📖دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف _اگر یک روز پسرخوب ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش می‌کنم . صورتش را نیشگون گرفتم. خاک بر سرم😟 یک وقت این کار را نکنی، آن وقت می‌گویند دخترمان کور و کچل بوده 📖خنده اش گرفت😅 _خب می آیند می بینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم خانم است. می‌دانستم ایوب کاری را که می‌گوید "می‌کنم " انجام می‌دهد ✅ برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی  پا پیش بگذارد. 📖عصر دوباره تعادلش را از دست داد. اصرار داشت از خانه بیرون برود. التماسش کردم فایده ای نداشت. محمدحسین را فرستادم ماشینش🚗 را دستکاری کند که راه نیوفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون می یرفت حتی راه برگشت را هم گم می‌کرد 😔 📖دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه می‌نشیند و به این فکر می‌کند که اصلا کجا می‌خواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید، تلفن را برداشتم📞 با شنیدن صدای ماموران آن طرف، بغضم ترکید. صدایم را می‌شناختند . منی که به سماجت برای درمان ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم. 📖_ آقا تو را بخدا...تو را به جان عزیزتان، آمبولانس 🚑 بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ، می‌خواهد از خانه بیرون برود +چند دقیقه نگهش دارید، الان می آییم چند دقیقه کجا، کجا. از صدای بی‌حوصله آن طرف گوشی باید می‌فهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند😞 📖ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در"من دارم می روم تبریز، کاری نداری؟ 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
بسم الله الرحمن الرحیم ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣5⃣ 📖خب صبر کن فردا صبح بلیط هواپیما✈️ می‌گیرم برایت. پایش را توی کفشش کرد"محمد حسین را هم می برم" -اورا برای چی؟ از درس📚 و مشقش می افتد محمدحسین آماده شده بود. به من گفت: مامان زیاد اصرار نکن، می‌رویم یک دوری می‌زنیم و برمی‌گردیم 🙂 ایوب عصایش را برداشت _میخواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما میفرستم 📖گفتم: پس لا اقل صبر کن برایتان میوه🍎 بدهم ببرید. رفتم توی آشپز خانه +ایوب حالا که می‌روید کی برمی‌گردید ؟ جلوی در ایستاد و گفت: محمد حسین را که فردا برایت میفرستم، خودم....." کمی مکث کرد +فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم.... 📖تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین🚗 آمد که از پیچ کوچه گذشت. ساعت نزدیک پنج صبح بود. جانمازم را رو به  قبله پهن بود. با صدای تلفن☎️ سرم را از روی مهر برداشتم. سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود. 📖گوشی را برداشتم. محمد حسین بلند گفت: الو.......مامان -تویی محمد؟ کجایید شماها؟ محمد حسین نفس نفس میزد "مامان ....مامان....ما.... کردیم......یعنی ماشین چپ کرده 📖تکیه دادم به دیوار "تصادف😱 کجا؟ الان حالتان خوب است⁉️ - من خوبم آ ب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض آلود نباشد +خیلی خب محمد جان، نترس بگو الان کجا هستید؟ تا من خودم را به شما برسانم -توی جاده هستیم. دارم با موبایل📱 یک بنده خدا زنگ میزنم. به اورژانس هم تلفن کرده ام. حالا می‌رسد . فعلا خداحافظ. 📖تلفنمان یک طرفه شده بود. چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی آقای نصیری سر و صدا بیرون می آید . یاد خواب مامان افتادم. یک ماه قبل بود. اذان صبح را می‌گفتند که مامان تلفن زد📞"حال ایوب خوب است؟" 📖صدایش می‌لرزید و تند تند  نفس می کشید گفتم: گوش شیطان کر، تا حالا که خوب بوده چطور‼️ -هیچی شهلا خواب دیده ام +خیر است ان شاءالله -دیدم سه دفعه توی آسمان ندا می‌دهند : جانباز ایوب بلندی 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣5⃣ 📖صدای خانم نصیری را شنیدم. بیدار شده بودند. اشکم را پاک کردم😢 و در زدم. آنقدر به این طرف و آن طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک آن را پیدا کردم. هدی را فرستادم مدرسه، زنگ زدم☎️ داداش رضا و خواهر هایم بیایند. محمدحسن و هدی را سپردم به رضا، می‌دانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او آرام تر است. 📖سوار ماشین🚙 آقای نصیری شدم. زهرا و شوهر خواهرم آقا نعمت هم سوار شدند، عقب نشسته بودم. صدای پچ پچ آرام آقا نعمت و آقای نصیری با هم را می‌شنیدم و صدای زنگ موبایل هایی📱 که خبر ها را رد و بدل می‌کرد . ساعت ماشین ده صبح را نشان می‌داد . سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده. 📖کم کم سر وصدای ماشین خوابید. محسن را دیدم که وسط بیابان افسار اسبی🐎 را گرفته بود و به دنبال خودش می‌کشید ، روی اسب ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می آمد ؛ مظلوم و خسته😢 📖-ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟ بلند شو محسن انگشتش را گذاشت روی بینی. زهرا دستم را گرفت"چی شده شهلا‼️" بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود. صدای آقا نعمت را می‌شنیدم که حالم را می پرسید. زهرا را می‌دیدم که شانه هایم را می‌مالید . خودم را می‌دیدم که نفسم بند آمده و چانه ام می‌لرزید 😭 📖هر طرف ماشین را نگاه می‌کردم چشمهای خسته ی ایوب را می‌دیدم . حس می‌کردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم، تک و تنها👤 و بی کس با چشم های خسته ای که نگاهم می‌کند . قطره های آب را روی صورتم حس کردم. زهرا با بغض گفت: شهلا خوبی⁉️ تو را بخدا آرام باش. 📖اشکم که ریخت صدای ناله ام بلند شد. _ایوب رفت، من می‌دانم 😭 ایوب تمام شد برگه آمبولانس 🚑 توی پاسگاه بود. دیدمش رویش نوشته بود اعلام مرگ، ساعت ده، احیا جواب نداد. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣6⃣ 📖توی بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریده ام را دید، اجازه نداد حرف بزنم. با دست اشاره کرد به نیمکت بنشینم🛋 _آرام باشید خانم، حال ایشان .... چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم +به من نگو، هجده سال است دارم می‌بینم هر روز ایوب آب می شود. هر روز درد می‌کشد 💔 می‌بینم که هر روز می‌میرد و زنده می‌شود . میدانم که است. 📖گردنم را کج کردم و آرام پرسیدم: رفته؟🙁 دکتر سرش را پایین انداخت  و را نشان داد. توی بغل زهرا وا رفتم. چقدر راحت پرسیدم "ایوب رفته؟" 📖امکان نداشت ایوب برای به جبهه نرود و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجاده زار نزنم😭 که برگردد. از فکر زندگی بدون ایوب💕 مو به تنم سیخ می‌شد . ایوب چه فکری درباره من می‌کرد ؟ فکر می‌کرد از آهنم؟ فکر می‌کرد اگر آب شدنش را تحمل کنم هم برایم ساده است؟ 📖چی فکر می‌کرد که آن روز وسط شوخی هایمان در باره مرگ گفت: 👌 حواست باشد بلند بلند گریه نکنی✘ سر وصدا راه نیاندازی، یک وقت وسط گریه و زاری هایت کنار نرود. حجاب هدی، حجاب خواهر هایم. کسی صدای آنها را نشنود🔇 مواظب باش به اندازه مراسم بگیرید، به اندازه گریه کنید. 📖زهرا آخرین قطره های آب قند را هم داد بخورم. صدای داد و بیداد محمدحسین را می‌شنیدم . با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود. خواستم بلند شوم، زهرا دستم را گرفت و کمک کرد. محمدحسین آمد جلو، صورت خیس من و زهرا را که دید. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣6⃣ 📖زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود. محمدحسین داد کشید: میگویم کجاست؟ رو کرد به پرستار ها، آقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت آقا _بابا ایوب رفت⁉️ آره ؟😭 📖رگ گردنش بیرون زده بود. با به پرستارها گفت: کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم☎️کی گفت توی آی سی یو است؟ بابا ایوب من ، شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟ 📖دست آقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون🏃‍♂ سرم گیج رفت، نشستم روی صندلی. آقا نعمت دنبال محمدحسین دوید وسط خیابان محمدحسین را گرفت توی بغلش، محمد خشمش، را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی آقا نعمت زد، آقا نعمت تکان نخورد. +بزن محمدجان، من را بزن. داد بکش، گریه کن محمد😭 📖محمد داد می‌کشید و آقا نعمت را می‌زد . مردم ایستاده بودند و نگاه می‌کردند 😟 محمد نشست روی زمین و زبان گرفت. _شماها که نمی‌دانید ؛ نمی‌دانید ایوبم چطوری رفت. وقتی می لرزید شما ها که نبودید. همه جا تاریک🌚 و سرد بود. همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم. 📖ایوب را دیدم به سرش ضربه خورده بود. رگ زیر چشمش ورم کرده بود. محمدحسین ایوب را توی قزوین درمانگاه می‌برد تا آمپولش را بزند. بعد از آمپول ، ایوب به محمد می‌گوید . حالش خوب است و از محمد می‌خواهد که راحت بخوابد😴 هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ می‌شود . ایوب از ماشین🚗 پرت شده بود بیرون. 📖دکتر گفت: پشت فرمان بوده از موبایل📱 آقا نعمت زنگ زدم به خانه. بعد از اولین بوق گوشی را برداشت _سلام مامان گلویم گرفت +سلام هدی جان، مگر مدرسه نبودی؟ -ساعت اول گفتم بابام تصادف💥 کرده، اجازه دادند بیایم خانه پیش دایی رضا و خاله مکث کرد _بابا ایوب حالش خوب است؟ 📖بینیم سوخت و اشک دوید به چشمانم😢 +آره خوب است دخترم، است. اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه ام، صدای هدی لرزید _پس چرا اینها همه اش گریه می‌کنند ⁉️ صدای گریه ی از آن طرف گوشی می امد. لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم. هدی با گریه حرف میزد. _بابا ایوب ؟ آه کشیدم +آره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت😭 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣6⃣ 📖 ایوب بود. می‌خواست نزدیک برادرش حسن، در دفن شود. هدی به قم زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید، می‌توانید به وصیت عمل نکنید، اصرار هدی فایده نداشت. 📖این آخرین خواسته ایوب از من بود و می‌خواستم هر طور هست انجامش دهم. ، روز پدر بود. دلم می‌خواست برایش هدیه بخرم🎁 جبران آخرین روز مادری که زنده بود. نمی‌توانست از رخت خواب بلند شود. پول داده بود به محمدحسین و هدی، سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند. 📖صدای نوار قرآن 📼 را بلند تر کردم. به خواب فامیل آمده بود و گفته بود: به شهلا بگویید بیشتر برایم قرآن بگذارد. قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم، آه کشیدم +آخر کی اسم تو را ایوب گذاشت؟ 📖قاب را می‌گیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه میکنم +میدانی؟ تقصیر همان است که تو  اینقدر سختی کشیدی. اگر هم اسم یک آدم بی درد و پولدار بودی، من هم نمی‌شدم زن یک آدم صبور سختی کش. اگر ایوب بود به این حرفهایم می‌خندید مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش😄 📖روی صورتش دست می‌کشم +یک عمر من به حرف هایت گوش دادم، حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه می‌گویم . از همین چند روز آنقدر حرف دارم از خودم؛ از بچه ها محمدحسین داغان شده😔 📖ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش شمال، هر شب از خواب می‌پرد ، صدایت می‌کند . خودش را می‌زند و لباسش را پاره می‌کند . محمدحسن خیلی کوچک است. اما خیلی خوب می‌فهمد که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند. هدی هم که شروع کرده هرشب برایت نامه می‌نويسد 📝 مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر می‌زند . 📖اشک هایم را پاک می‌کنم و به ایوب چشم غره می‌روم +چند تا نامه💌 جدید پیدا کرده ام، قایمشان کرده بودی؟ رویت نمی‌شد بدهی دستم؟ ولی خواندمشان نوشتی: تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جوگر و دستانم نیازمند دستان تو خواهد بود. برای این همه عظمت، نمی‌دانم چه بگویم فقط زبانم به یک حقیقت می‌چرخد و آن این که همیشه همسفر من باشی خدا نگهدارت، همسفر تو ایوب♥️ 📖قاب را می‌بوسم و می‌گذارم روی تاقچه ... 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣6⃣ 📖از ایوب هر کاری بر می آید . هر وقت از او میخواهم هست. حضورش👤 فضای خانه را پر می‌کند . مادرش آمده بود خانه ما و چند روزی مانده بود. برای برگشتنش پول💰 نداشت، توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم _آبرویم را حفظ کن، هیچ در خانه ندارم✘ دوستم آمد جلوی در اتاق + بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم 📖آمده بود کمکم تا ها را جمع کنیم. شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. زیر فرش یک دسته اسکناس💷 پیدا کرده بود. آبرویم را حفظ کرد. 📖توی امتحانهای کمکش کرد. برای خواستگارهایی که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم می‌آمد و راهنمایی می‌کرد 👌 حتی حواسش به هم بود. 📖یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمدحسین شب جمعه ای ببرد مسجد🕌 یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمدحسن و گفتم بین ها بگرداند. وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود. یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من👀 📖-مامان می‌ گذاری همه اش را بخورم؟ +نه مادر جان، این ها برای است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند شانه اش را بالا انداخت _خب مگر من چیم هست⁉️ خودم میخورم، خودم هم اش را میخوانم 📖چهار زانو نشست وسط اتاق و همه ها را خورد. سینی خالی را آورد توی آشپز خانه _مامان فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا بخوانم. شب ایوب توی خواب، سیب آبداری🍎 را گاز میزد و میخندید؛ فاتحه و نماز های محمدحسن به او رسیده بود😍 📖از تهران تا تبریز خیلی راه است. اما وقتی دلمان گرفت💔 و هوایش را کردیم می رویم سر . سالی چند بار می‌رویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت می‌مانیم . بچه ها جلوتر از من می‌روند . اول سر مزار میروم تا کمی آرام شوم اما باز دلم شور میزند 📖چه بگویم؟ از کجا شروع کنم⁉️ ......... 🖋 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3