eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
48 عکس
13 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🌛اوائل زندگیمون بود و حاج مهدی بعضی از جلسه های کاریش رو توی خونه می گرفت. فکر می کردم پذیرایی از کسایی که واسه جلسه میان سخته. به همین خاطر به مادرم گفتم بیاد واسه کمک. 🌛همین که مهدی متوجه شد گفت: «نه! برای این جلسه نه قراره خودت به زحمت بیوفتی نه دیگران، خودم همه کارها رو انجام می دم».😃 📖 کوچه پروانه ها، صفحه44 📚 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
🌹 25 اسفندماه سالروز شهادت شهید باکری و روز شهردار گرامی باد. ♥️شهردار شهر عشق♥️ ✅ باران خیلی تند می آمد. بهم گفت: من می رم بیرون. _ گفتم : توی این هوا کجا می خوای بری؟ جواب نداد. اصرار کردم . +بالاخره گفت « می خوای بدونی ؟ پاشو تو هم بیا. » با لندرور شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. 🌜 توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. 😭 در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. 🤭 می گفت « آخه این چه شهرداریه که ما داریم؟ نمیاد یه سری بهمون بزنه ، ببینه چی می کشیم.»😏 آقا مهدی بهش گفت «خیلی خب پدرجان. اشکال نداره❗️شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم» 😳 پیرمرد گفت: « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.»😬 از یکی از هم سایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه ، راه آب می کندیم…☹️😐 📚 @rommanekhoobe
قدرشناس 🙏 یه شب بارونی 💦بود و فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها 👕👖و ظرف ها. همین طور که داشتم لباس می شستم دیدم حمید اومده پشت سرم وایساده. گفتم: «اینجا چیکار می کنی⁉️مگه فردا امتحان نداری؟» 🔆دو زانو کنار حوض نشست و دست های یخ زده م رو از توی تشت آورد بیرون و گفت: «ازت خجالت می کشم. من نتونستم اون زندگی که در شأن تو باشه برات فراهم کنم. 😔 دختری که تو خونه پدرش با ماشین لباس شویی لباس می شسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه..».❄️ 🌝 حرفش رو قطع کردم و گفتم: "من مجبور نیستم، با علاقه دارم کار می کنم. همین قدر که درک می کنی و می فهمی و قدر شناس هستی برام کافیه" 📝نشریه امتداد،شماره11،صفحه35 📚 @rommanekhoobe
✨سنگِ تموم✨ ❄️ زمستون بود و نزدیک عملیات خیبر. شب که اومد خونه اول به چشماش نگاه کردم، سرخِ سرخ بود. داد می زد که چند شبه خواب به این چشم ها نیومده. بلند شدم سفره رو بیارم ولی نذاشت.🌜 گفت: «امشب نوبت منه، امشب باید از خجالتت در بیام». 🙏 گفتم: «تو بعد از این همه وقت خسته و کوفته اومدی..». 🌛نذاشت حرفم تموم بشه، بلند شد و غذا رو اورد. بعدش غذای مهدی رو با حوصله بهش داد و سفره رو جمع کرد. آخرش هم چایی🍷 ریخت و گفت: «بفرما».🌜 📚به مجنون گفتم زنده بمان، صفحه2 🙏شادی روح شهید بزرگوار صلوات
✨﷽✨ ❣فقط سکوت❣ یه بار که برای خرید لباس👚🧥 با محمد علی به خیابون رفته بودیم، خریدمون خیلی طول کشید و از صبح تا ظهر از این مغازه به اون مغازه می رفتیم. دوست داشتم لباس دلخواهم رو پیدا کنم.💝 با اینکه مشغله ی کاریش خیلی زیاد بود ولی چیزی نگفت، فقط سکوت کرد. بدون اینکه کوچک ترین اخمی بکنه یا حرفی بزنه بهم فهموند که داره رفتارم رو تحمل می کنه.✅ همین سکوتش بود که من رو به فکر انداخت که چرا باید طوری رفتار کنم که بخواد تحملم کنه.❎ در صورتی که اگه کار به حرف و بحث کردن می کشید من هیچ وقت به این مسأله فکر نمی کردم.❎ 📝 نرم افزار دولت عشق، شهید محمد علی رجایی، بخش خاطرات 🙏شادی روح شهید بزرگوار صلوات 📚 @rommanekhoobe
✨﷽✨ 🔅 🔅 🌷 🌷 "مهندس" 🌛وقتی می اومد خونه دیگه نمی ذاشت من کار کنم. زهرا رو می ذاشت روی پاهاش و با دست به پسرمون غذا می داد.🍲 می گفتم: «یکی از بچه ها رو بده به من» با مهربونی می گفت: «نه، شما از صبح تا حالا به اندازه کافی زحمت کشیدی».😌 مهمون هم که می اومد پذیرایی با خودش بود. دوستاش به شوخی می گفتند: «مهندس که نباید تو خونه کار کنه!»❌ می گفت: «من که از حضرت علی ع بالاتر نیستم. مگه به حضرت زهرا س کمک نمی کردند؟»💞 🙏شادی روح شهید بزرگوار صلوات 📚 شهاب، صفحه74
✨﷽✨ 🕊️ یه دسته گل💐 🌼هر چی از پشتِ درِ آشپزخونه خواهش کردم فایده نداشت. در رو بسته بود و می گفت: «چیزی نیست الآن تموم می شه».🌻 وقتی اومد بیرون دیدم آشپزخونه رو مرتب کرده، کفِ آشپزخونه رو شسته، ظرف ها رو چیده سرِ جاشون، روی اجاق گاز رو تمیز کرده و خلاصه آشپزخونه شده مثل یه دسته گل.💐 گفتم: «با این کارها منو خجالت زده می کنی».🍃 می گفت: «فقط خواستم کمکی کرده باشم».☀️ شادی روح شهید بزرگوار صلوات🙏 📚 خدا می خواست زنده بمانی، صفحه 7
✨﷽✨ 🔆 🔆 🌷 🌷 "خجالت" 🌼 تا اومدم دست به کار بشم سفره رو انداخته بود. یه پارچ آب، دو تا لیوان و دو تا پیش دستی گذاشته بود سر سفره. نشسته بود تا با هم غذا رو شروع کنیم.☀️ وقتی غذا تموم شد گفت: 🙏«الهی صد مرتبه شکر، دستت درد نکنه خانوم. تا تو سفره رو جمع کنی منم ظرفها رو می شورم». گفتم: «خجالتم نده، شما خسته ای، تازه از منطقه اومدی. تا استراحت کنی ظرف ها هم تموم شده».🌜 نگاهی بهم انداخت و گفت: «خدا کسی رو خجالت بده که می خواد خانمشو خجالت بده».😊 منم سرم رو انداختم پایین و مشغول کار شدم.😐 📚 حدیث آرزومندی، صفحه108 💞 @beheshtekhanevadeh14
✨﷽✨ 🔆 🔆 🌷 🌷 ✨خونسرد✨ صبح زود حمید می خواست بره بیرون. براش تخم مرغ🥚 آب پز کرده بودم. وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود. همین که برداشتم آبِ جوش ریخت پشت گردنش.😭 هم عصبانی بودم که اومده تو آشپزخونه، هم ترسیده بودم که نکنه طوریش بشه.😢 حمید سریع خودشو رسوند توی آشپزخونه و با خونسردی بهم گفت: «آروم باش. تا تو آروم نشی بچه رو نمی برم دکتر». 👨‍⚕ این قدر با نرمی و خونسردی باهام حرف زد تا آروم شدم. یه هفته ی تموم می بردش دکتر. 😔 بهم می گفت: «دیدی خودتو بی خود ناراحت کردی، دیدی بچه خوب شد».🙄 📚 نیمه پنهان ماه، صفحه26 شادی روح شهید بزرگوار صلوات 🙏 📚 @rommanekhoobe
✨﷽✨ ✨✨ 🌷 🌷 دختر یا پسر❓❓ بعد از چند ماه انتظار می خواستم خبرِ پدر شدنشو بدم اما وقتی از منطقه اومد فوراً رفت سراغ کارهای لشکر و اعزام نیروها.☹️ شب خسته و کوفته اومد و رفت استراحت کنه ولی خیلی تو فکر بود. گفتم: «محمود تو فکر چی هستی؟» گفت: «تو فکر بچه ها» خوشحال شدم و گفتم: «تو فکر بچه ها؟ کدوم بچه ها؟ هنوز که بچه ای در کار نیست!» گفت: «ای بابا بچه های لشکرو می گم».😔 انگار آب سرد ریخته باشند رو بدنم. با ناراحتی رفتم خوابیدم و آروم آروم گریه کردم.😢 - فاطمه خوابیدی؟ - دارم می خوابم. - چرا امشب اینقد ساکتی؟ - چی بگم؟ - مثلاً بگو دختر دوست داری یا پسر؟ خودمو جمع و جور کردم و جوابشو دادم. اون هم نظرشو گفت. اون شب کلّی باهام حرف زد. تا خیالش ازم راحت نشد نخوابید.💓 📚 رد خون روی برف، صفحه4 🙏شادی روح شهید بزرگوار صلوات 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 💞 💞 🌷 🌷 🔺 سهل انگاری مشغول کار شده بودم و حواسم به حامد نبود. یه باره از روی صندلی افتاد و سرش شکست. سریع بردمش بیمارستان و سرش رو پانسمان کردم. 🤕 منتظر بودم یوسف بیاد و با ناراحتی بگه چرا سهل انگاری کردی؟ چرا حواست نبود؟😟 وقتی اومد مثل همیشه سراغ حامد رو گرفت. گفتم: «خوابیده». بعد شروع کردم آروم آروم جریان رو براش توضیح دادن.😔 فقط گوش داد. آروم آروم چشم هاش خیس شد و لبش رو گاز گرفت. بعد گفت: «تقصیر منه که این قدر تو رو با حامد تنها می ذارم. منو ببخش». 😳 من که اصلاً تصورِ همچین برخوردی رو نداشتم از خجالت خیسِ عرق شدم.😓 🙏شادی روح شهید بزرگوار صلوات 📚 نیمه پنهان ماه، جلد، صفحه30 💞 @beheshtekhanevadeh14