eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
48 عکس
13 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 فصل اول قسمت 1⃣ ابراهیم تمام بعد ازظهر رو منتظرهمسرش مانده بود.😊😊 هوا سردبود وبرف جاده رو پوشانده بود.ماشین هم توی راه دچار مشکل شده بود.😒😒 مه گرفتگی،لغزنده بودن جاده ونامیزان بودن وضع ماشین باعث شد که ماشین چندساعت دیرتراز زمان معمول به دزفول برسه.☺️☺️ اماهمین که به دزفول رسید ازچند خیابان عبور کردوسرانجام جلوی ساختمان سپاه پاسداران توقف کرد و همین که چشم ابراهیم به حمید قاضی افتاد ،به خنده وشوخی،به اوگفت:((خداشهیدت کنه بالاخره اومدی!))😃😃 وتا حمیدقاضی خواست حرفی بزنه ،حاج همت بی توجه به او،به استقبال همسرش رفت وگفت:خوش آمدی به شهر جدیدت!☺️☺️☺️ ژیلا خسته وکوفته ،اما شادمان ازدیدارابراهیم روبه او لبخندزنان به اوسلام کرد ابراهیم هم به اوسلام کرد وبعدپرسید:خسته شدی؟😊😊 ژیلا گفت:از دیر رسیدن آره ،از راه نه،خسته نشدم.😊😊 و بعد آهسته تر ونزدیک تر به ابراهیم گفت:چون راهی بود که منو به تو می رسوند... 📚 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
زندگینامه شهیدحاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 فصل اول قسمت2⃣ ابراهیم سرش راکنار گوش ژیلا برد و اهسته گفت:((راستش تازه فهمیدم که انتظار چقدر سخت است ،چقدر تلخ است))😔😔😞 ژیلا لبخند زد☺️☺️ خداروشکر که حال مرا فهمیدی.حالا فهمیدی وقتی که نیستی من چی می کشم؟😔😞😒 ابراهیم گفت:بله و البته یه چیز دیگر را هم فهمیدم.😔😒 چه چیزی را؟؟؟😒😏 این که بدون تو چقدر غریبم😔😞 ژیلا دوباره به ابراهیم لبخند زد و اهسته تر گفت:خوب بلدی خرم کنی!))😒😔😞😏 و ابراهیم دیگر چیزی نگفت.لابد حرف ژیلا رو نشنید که چیزی نگفت .شاید هم ژیلا اصلا چنین حرفی نزده بود که ابراهیم هم چیزی نگفت. 😔😒😞 حمیدقاضی به حاج همت اشاره کرد که سوار شود.حاج همت سوار شد کنار همسرش نشست و به قاضی گفت:((راه بیفت لطفا.))😞 راه افتادند .هوا سرد بود وخیابان ها خلوت واین سو وآن سو اثار جنگ وتخریب و گلوله باران ها بر در و دیوار شهر و منازل مردم مشهور بود.😔😞😒 📚 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت فصل اول قسمت 3⃣ ژیلا گفت:حالا کجا داریم میریم جایی گرفته ای؟؟☺️☺️ ابراهیم کمی باتاخیر رو کرد به ژیلا وژیلا در نگاه او خیلی چیزها راخواند واز سوالی که کرده بود پشیمان شد😞😞 دلش نمی خواست ابراهیمش رابرنجاند.دلش نمی خواست برق یاس واندوه رادر چشم هایش ببیند واز اینکه با این سوال این جرقه را در چشم های زیبای همسرش دید ناراحت شد اما چیزی نگفت.😔😔😒 ابراهیم ولی گفت:فعلا می رویم منزل یکی از دوستانم.ادم خوبی است😊😊مسئول بسیج است .زن وبچه دار ومحترم☺️☺️ خیلی اصرار کرد که یک مدتی مهمانش باشیم!☺️☺️ یعنی داریم میریم خونه ی مردم؟؟😁😳😳ژیلا با تعجب این را پرسید وابراهیم بااشاره به حمید قاضی که داشت رانندگی می کرداهسته گفت😊😊 دنبال خانه ی مناسب هستم😔یه چند شبی را باید اینجا باشیم😒😒 📚 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
فصل اول قسمت4⃣ ژیلا که نمی خواست همسرش را برنجاند گفت:حرفی نیست،حالا که شما می فرمایید خودش اصرار کرده ،من هم حرفی ندارم ولی....😔😔😒😏 _ولی چی؟؟😔😔 +نمی خواهم مزاحم دیگران بشم،یعنی خجالت می کشم😔😔😒😞 _من هم بدتر از توام ولی فعلا زیاد سخت نگیر😔😢😏😏 فعلا شرایط،شرایط جنگه و ما هم در حال جنگیدن با دشمنیم و زندگی عادی نداریم.😔😔😏😞 ژیلا گفت:البته حق باشماست!😒😒 و همیشه همینطور بود . همیشه شرایط ، شرایط عادی نبود و ژیلا هم البته این را پذیرفته بود😞😔 برای او مهم این بود که در این شرایط سخت جنگی،بتواند اگر نه در کنار لا اقل نزدیک ابراهیم باشد.پس با این همه حالا خوشحال بود.خوشحال بود که به هر حال کنار ابراهیم نشسته بود،با ابراهیم حرف می زد.☺️☺️ با ابراهیم به اطراف نگاه می کرد و با ابراهیم نفس می کشید😊😊😒😢 📚 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
زندگینامه سردارشهید حاج محمد ابراهیم همت 💐🍀🌷🍀💐🌷🍀💐🌷🍀💐🌷 فصل چهارم قسمت 3⃣8⃣ یعنی چی؟😳 ژیلا آمده بود خانه اش را آب و جارو کند.مرتب کند تا شاید دوباره ابراهیم بیاید😢 چندین روز بود ابراهیم نیامده بود و او نگران بود.😔 نگران و چشم انتظار.هرروز ،روزی دو سه مرتبه می آمد.😔 سری به خانه میزد.چیزی نداشت اما آنچه را که داشت هی جابه جا و مرتب می‌کرد تا کمی مشغول شود.😢 تا دوری از ابراهیم را راحت تر تحمل کند.اما از ابراهیم خبری نبود.😔😞 امروز اما هنوز به خانه سرنزده بود.رفته بود بیمارستان و حالا برگشته بود.،درخانه اش بازبود. 😞😕 مهدی را چسباند به بغلش و با ترس و احتیاط رفت داخل اتاق😖😫 ممکن است ابراهیم آمده باشد.اما نه.او که هیچوقت این وقت روز پیدایش نمیشد😞😢 او اگر بیاید نیمه شب می آید.سحر می آید.😢😳🤔 ادامه دارد..... 🌷🍀💐🌷🍀🌷🍀💐🍀💐🌷🍀 📚 @rommanekhoobe
زندگینامه سردارشهید حاج محمد ابراهیم همت 💐🍀🌷🍀💐🌷🍀💐🌷🍀💐🌷 فصل چهارم قسمت 4⃣8⃣ دمدمه های صبح می آید.مثل ستاره ی زهره،مثل ستاره ی صبح. 💫✨ رفت داخل و چشم هایش توی اتاق را کاوید.اتاق به هم ریخته بود.آشپزخانه هم....😰 ژیلا آهسته و آرام و بی صدا گفت: -ابراهیم!...ابراهیم!... امّاکسی نبود.کسی جواب نداد.ژیلا از اتاق آمد بیرون.دوباره در ها را بست.محکم و مطمئن. و دوید سمت خانه ی خانم دکتر توانا....🏃‍♀️ دوباره بغض کرده بود،دوباره ترسیده بود.دوباره مثل بید داشت می لرزید.😨 -چی شده ژیلا؟چرا انقدر به هم ریخته ای عزیزم؟چرا؟... و ژیلا نمیتوانست حرفی بزند.حتی نمی‌توانست به ابراهیم نگاه کند.می‌ترسید بغضش بترکد.😢 و نمی خواست که پیش خانم دکتر توانا ناگهان بزند زیر گریه واز ابراهیم گلایه کند.😭 ابراهیم،مهدی را از ژیلا گرفت و گفت: -پاشو برویم خانه ی خودمان. ژیلا از جا برخاست.بی صدا و با تکان دادن سر از خانم دکتر توانا خداحافظی کرد و پشت سر ابراهیم راه افتاد.👋🚶‍♀️🚶‍♂️ ادامه دارد..... 🌷🍀💐🌷🍀🌷🍀💐🍀💐🌷🍀 📚 @rommanekhoobe
زندگینامه سردارشهید حاج محمد ابراهیم همت 💐🍀🌷🍀💐🌷🍀💐🌷🍀💐🌷 فصل چهارم قسمت 5⃣8⃣ ابراهیم گفت:ببخشید خانم دکتر .این چند روزه ،حسابی به زحمت افتاده اید!😢 نفرمایید حاج آقا...زحمت را شما می کشید که جلو این یزید ایستاده اید.ان شاالله که پیروز میشوید.😊 ان شاالله!..خداحافظ☺️ به سلامت.👌 تا به خانه ی خودشان برسند،ابراهیم گفت: ((این طوری که نمی شود.))😢 چه کار کنیم؟🤔 صبر کن با یکی از بچه ها مشورتی بکنم.او یک خانم محترمی را می شناخت که می تواند پیش تو بیاید تا تنها نباشی.☺️ ژیلا فکر کرد:((چه خوب!))😊 و البته حرفی نزد.ابراهیم روز بعد پیش از رفتن به منطقه رفت آن خانم را پیدا کرد و با او قرار گذاشت وآوردش به خانه و گفت:😊 ادامه دارد..... 🌷🍀💐🌷🍀🌷🍀💐🍀💐🌷🍀 📚 @rommanekhoobe
زندگینامه سردارشهید حاج محمد ابراهیم همت 💐🍀🌷🍀💐🌷🍀💐🌷🍀💐🌷 فصل چهارم قسمت 6⃣8⃣ -این خانم و این بچه ها را بعداز خدا می سپارم به دست شما. باید مثل چشم تان از آن ها مراقبت و پرستاری کنید. 👩‍👦‍👦 -چشم حاج آقا!خاطر جمع باشید.،ژیلا خانم از همین حالا میشود دختر خودم. شما خاطر جمع باشید.☺️ ژیلا و ابراهیم هردو خوشحال شدند. 😊😊 و ابراهیم که رفت،فاطمه خانم اوّل اتاق و آشپزخانه را مرتب کرد و بعد هم رفت سراغ عقرب ها.🦂 یک تکه لباس کهنه کف آشپزخانه سوزاند و دود راه انداخت🌫 طوری که ژیلا به سرفه کردن افتاد و گفت: -چه کار داری میکنی فاطمه خانم؟! و فاطمه خانم گفت: -عقرب ها از این دود و دم می ترسند و فرار میکنند.همیشه باید همین جوری دود راه بیندازی تا آن ها بروند توی سوراخ هایشان و راحت بشوی. ژیلا خوب به اطرافش نگاه کرد دید که عقرب در اطرافش نمی بیند.انگار فاطمه خانم دُرُست می گفت.عقرب ها رفته بودند.❌🦂 حالا دیگر ژیلا از تنهایی درآمده بود.فاطمه خانم شب اوّل پیش او خوابید.روز بعد،قبل از ظهر رفت سراغ خانه و زندگی خودش و سه،چهار ساعت بعد،تنگ غروب،در حالی که دو سه تا نان خریده بود،🍞 زیر سر و صدای موشک ها برگشت.🚀 ژیلا که از ترس موشک ها بچه را توی بغل خود فشار میداد،گفت: -حالا چه کار می کنید فاطمه خانم؟ -شکر خدا..... ژیلا از پاسخ فاطمه خانم تعجب کرد و به کنج دیوار آشپزخانه تکیه داد.چند لحظه بعد صدای انفجار مهیبی آمد و همزمان صدای شکسته شدن پنجره ها و خرد شدن شیشه ها بلند شد. -یا حضرت عباس! ادامه دارد..... 🌷🍀💐🌷🍀🌷🍀💐🍀💐🌷🍀 📚 @rommanekhoobe
زندگینامه سردارشهید حاج محمد ابراهیم همت 💐🍀🌷🍀💐🌷🍀💐🌷🍀💐🌷 فصل چهارم قسمت 7⃣8⃣ -ژیلا این را گفت و سرش را روی مهدی خم کرد که شیشه ای به او اصابت نکند. فاطمه خانم گفت: -الهی داغت بخوره توی جیگر مادرت صدام یزید پدر... 🐶!😡 و ژیلا در اوج نگرانی خنده اش گرفت و گفت: -چه می گویی فاطمه خانم؟!😥😉 -دارم به این کافر پدر یک فحش میدهم ننه!دلم یک کم خنک بشه!نگاه کن روزی چند بار به ما موشک میزند.😒🤐 الهی موشک بخوره توی کله ی خودش و توی رختخواب زن و بچه اش که بفهمه آدم کشتن یعنی چی!😠 و ژیلا گفت: -می خوره فاطمه خانم مطمئن باش میخوره!... .... دیگر پاهایشان را نمی توانستند حرکت دهند.سنگین که نه،کوه قاف شده بودند.نمیشد حرکتشان داد.مچ پاهایشان می سوخت و درد و تیر میکشید.از سر انگشت ها تا مغز استخوان ها و کشاله ی ران تکان که سهل است.سایه ای هم اگر از کنار پاهایشان عبور میکرد،از شدت درد می ترکیدند.😰 پوتین ها را دور انداختند باد که به سر انگشتهایشان خورد انگار تیغی کندو آلوده به زهر در لای آنها فرو کردند. جیغ و داد کشیدند،لب گزیدند.آنقدر آنقدر که خون از لب هایشان آمد.😢 پاها باد کرده و قرمز شده بودند نمی شد تکان خورد و نمیتوانستند و نتوانستند راه را ادامه بدهند.😖 فرماندهایشان هم نتوانستند آن ها را راه بیندازند تا خبر به خود همّت رسید. _بچه ها آش و لاش شده اند حاجی!.... ادامه دارد..... 🌷🍀💐🌷🍀🌷🍀💐🍀💐🌷🍀 📚 @rommanekhoobe
زندگینامه سردارشهید حاج محمد ابراهیم همت 💐🍀🌷🍀💐🌷🍀💐🌷🍀💐🌷 فصل چهارم قسمت 8⃣8⃣ -حق دارند هجده کیلومتر پیاده روی هرکسی را از پا می اندازد!🤕 _خود شما که خبر داشتید،حاجی جان؟! _نه ، شما راه را اشتباه رفته اید .آن مسیر، مسیری نبوده که من مشخص کرده بودم.!😞 _حالا چه کار باید بکنیم با اینها؟! حاج همت گفت: _بگذارید پاهایشان کمی باد بخورد.بعد آرام آرام حرکت شان بدهید! _کار ما نیست حاج آقا.مگر این که شمان خودتان نماز مغرب را بیایید این جا، با این ها حرف بزنید.🤗 ابراهیم گفت: _جمع کردن نیرو ها در ضمن عملیات، خطرناک است.فعلا شما بگذارید یک ساعتی استراحت کنند ،بعد حرکت کنید. _چشم حاجی جان. *عباس ورامینی این را گفت و حاج همت خداحافظی کرد و رفت.عباس ورامینی به سوی نیرو ها برگشت تا کم کم راهشان بیندازد.🚶‍♂️🚶‍♂️ ...... دوباره به اسفند ماه رسیده بودند.دوباره زیر فشار توپ و تانک و خمپاره و موشک ،طبیعت در حال جوشیدن و روییدن بود.🌱 اسفند ماه از نیمه که گذشت، دشت و صحرا بوی گل و لاله گرفتند و شهرها هم جان و رونقی دوباره و دل های مردم هم زیر معجزه ی این تغییر و تحول به تپش افتاد.🌷🌹🌺💓 همه به جنب و جوش افتادند و هر کسی به طریقی خود را برای خانه تکانی آماده میکرد🙃 ژیلا هم به کمک فاطمه خانم، خانه را مثل یک دسته گل تمیز و آراسته کرد.طوری که وقتی ابراهیم آمد از تعجب خشکش زد؟!😮😊 _چه حوصله ای داری ژیلا جان؟!😉 ادامه دارد.... 🌷🍀💐🌷🍀🌷🍀💐🍀💐🌷🍀 📚 @rommanekhoobe
زندگینامه سردارشهید حاج محمد ابراهیم همت 💐🍀🌷🍀💐🌷🍀💐🌷🍀💐🌷 فصل چهارم قسمت 9⃣8⃣ _بهار آدم را سر حوصله می آورد.ابراهیم دوباره بهار دارد می آید و من و تو، توی خانه کنار هم هستیم.😍 _من و تو مهدی!😊 و هر دو برای در آغوش کشیدن مهدی با هم مسابقه گذاشتند و مهدی در آغوش پدر و مادرش ، قهقهه میزد و آن ها طعم شیرین باهم بودن را داشتند تجربه میکردند.👪 💞 ..... -لعنت به این جنگ که نمی گذارد خانواده ها در کنار هم زندگی کنند.😞 -لعنت به این جنگ و لعنت به کسی که این جنگ را شروع کرد. این جنگ را بر ما تحمیل کرد.ما که شروع کننده نبودیم ،ما آمدیم از خودمان ، از کشورمان،از دینمان و از انقلابمان دفاع کنیم.🙅‍♂️ و ژیلا سرش را گذاشت روی دست های ابراهیم و گفت: _ان شاءالله که پیروز میشویم و زندگی میکنیم.😊 _ان شاءالله ابراهیم این را گفت و دوباره یادش آمد که باید برود.دو ساعت بود که آمده بود و باید می رفت. باید میرفت امّا نمی دانست چگونه از جای برخیزد؟ چگونه به ژیلا بگید که دوباره باید بروم؟! و چاره ای نداشت.😥 صدای بوق ماشین را از کوچه شنید.سه بوق کوتاه،با وقفه ای چند ثانیه ای.راننده به او داشت میگفت:که منتظرش است.🚗🔊 و ابراهیم،مهدی را از روی دستهایش بلند کرد و بوسید و در حالیکه او را به ژیلا میداد گفت: _خداحافظ👋 ژیلا دیگر چیزی نگفت.میدانست که نمی تواند اورا از رفتن باز بدارد.اصلا او با همین شرط با ابراهیم ازدواج کرده بوده و ابراهیم هم با همین شرط که همسرش،همسفرش باشد نه بیشتر از آن،همسنگرش باشد.با او ازدواج کرده بود و حالا ژیلا همسفر همسنگر ابراهیم اش بود.😍 ابراهیم میرفت و ژیلا دوباره نگاهش میکرد و به چشمهایش،به قدوبالایش و به گرمایی که با خود آورده بود و با خود میبرد.😔 ابراهیم دوباره رفت.بهار وزیده بود.آنده بود و رفته بود.بهار رفته بود و دوباره می آمد.به یقین به خانه ی ژیلا و ابراهیم. نَفَس ژیلا پر از بوی بهار داشت میشد کم کم .دوباره داشت می رویید.🌱 پایان فصل چهارم😍 🌷🍀💐🌷🍀🌷🍀💐🍀💐🌷🍀