eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
48 عکس
13 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃حکایت زیبای ابن سیرین و بوی خوش او 😍 😊در دین ما همیشه حکایات و داستان های بسیار زیبایی برای درس گرفتن ما وجود دارد.👌 🌀 ما امروز میخواهیم داستانی را برای شما روایت کنیم 🔆 از یکی از بزرگ مردان دین اسلام که با تقوا پیشگی خودش توانست ✳️عطر خوش تقوا پیشگی بر بدن خویش بمالد 💯و داستانی بشود برای کسانی که میخواهند راه درست زندگی را بیاموزند.😍 💠💠 داستان زیبا ی ابن سیرین💠💠 🔷🔹🔷محمد بن سیرین همیشه پاکیزه😇 بود و بوى خوش 😍مى داد.  روزى شخصى از او پرسید: ❓❓علت چیست که از تو همیشه بوى خوش 😳مى آید؟ ❓‼️ گفت قصه من عجیب است. 😊 آن شخص او را قسم داد که : قصه خود را براى من بگو.🙏🌺 👈ابن سیرین گفت : من در جوانى ☺️ بسیار زیبا 😊 و خوش صورت ☺️ و صاحب حسن و جمال بودم 😍 و شغلم بزّازى بود، 😊 روزى زنى 👸و کنیزکى👩 به دکانم آمدند و مقدارى پارچه 👘خریدند، چون قیمت💶 آن معین شد، گفتند: همراه ما بیا تا قیمت آن را به تو پرداخت کنیم .💰💰💰 در دکان را بستم 🔒🚪 و همراه ایشان راه افتادم 👱 👩👸 تا به جلوى خانه آنان رسیدم ، آنها به درون رفتند و من پشت در ماندم.  بعد از مدتى🕑🕒🕓🕔 زن👸 – بدون آن که کنیزش همراهش باشد – مرا به داخل خانه 🏡دعوت کرد، چون داخل شدم ، خانه اى دیدم از فرشها 🇸🇿🇸🇿و ظروف عالى 🍸🍽🍽🍽 🍸آراسته ، مرا بنشاند و چادر از سر برداشت ،‼️ او را در غایت حسن و جمال 👁👁👁👁دیدم ، خود را به انواع جواهرات آراسته👰 بود.  در کنارم نشست و با ظرافت و ناز و عشوه👠💋💕 و خوش طبعى 😻با من به سخن گفتن درآمد، طولى نکشید که غذایى مفصل و لذیذ🍖🍚🍗🍧🍸🍸🍧🍝 🍷🌯🌮🍷🍧آماده شد، بعد از صرف غذا، آن زن 👸به من گفت : اى جوان مى بینى من پارچه و قماش زیاد دارم ،😌 قصد من از آوردن تو به اینجا چیز دیگرى است😸 و من 😻مى خواهم کام دل بر آرم . من چون مهربانیها 💕و عشوه بازیهاى💕 او را دیدم نفس اماره ام به سوى او میل کرد، 😓 ناگاه الهامى به من رسید ✨☄✨ که قارى‌ای از سوره ✨والنازعات✨ این آیه را تلاوت کرد که : 💌🌸🍃 و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى فان الجنه هى الماوى💌🌸🍃 🌺🍃🍃اما هرکس بترسد از مقام پروردگار خود و نفس خود را از پیروى هواى نفس بازدارد،🌺🍃 بدرستى که منزل و آرامگاه او بهشت خواهد بود 🌺🍃🍃 ❤️وقتى به یاد این آیه افتادم عزم خود را جزم نمودم 😊💪 که دامن پاک خود را به این گناه آلوده نکنم ،😇 هر چه آن زن با من به دست بازى درآمد، من به او توجه نکردم. 😍😇 چون آن زن مرا مایل به خود ندید😾، به کنیزان خود گفت 😼: تا چوب زیادى آوردند، وقتى مرا محکم با طناب بستند، 🤕 زن خطاب به من گفت : یا مراد مرا حاصل کن یا تو را به هلاکت مى رسانم. 😾 به او گفتم : اگر ذره ذره ام کنى ، مرتکب این عمل شنیع نخواهم شد.😡😡😡  تا این که مرا بسیار با چوب زدند،💢💢 بطورى که خون از بدنم جارى شد. 🤕 با خود گفتم : که باید نقشه اى به کار بندم تا رهایى یابم …🤔🤔 گفتم مرا نزنید راضى شدم ، 😳😳 دست و پایم را باز کردند، بعد از رهایى پرسیدم : محل قضاى حاجت کجاست ؟ راهنمایى کردند.🙄  رفتم در مستراح و تمام لباسهایم را به نجاست آلوده کردم 😬😪و بیرون آمدم ، چون آن زن با کنیزان به طرفم آمدند، من دست نجاست آلود خود را به آنها نشان مى دادم و به آنها مى پاشیدم ،😖  آنها فرار مى کردند.😊 بدین وسیله فرصت را غنیمت شمردم😋 و به طرف بیرون شتافتم ، 😀 چون به در خانه رسیدم در را قفل کرده بودند، 😣😥 وقتى دست به قفل زدم – به لطف الهى – گشوده شد😍😊 و من از خانه بیرون آمدم ☺️ و خود را به کنار جوى آب 🏞رسانیدم ، لباسهایم 💦👕👖را شسته و غسل 😊نمودم.  ناگهان دیدم که شخصى پیدا شد و لباس نیکویى💫👕💫 برایم آورد و بر تنم پوشانید☺️ و بوى خوش 🌸🌸به من مالید و گفت : اى مرد پرهیزگار! ☺️ چون تو بر نفس خود غلبه کردى👌😊 و از روز جزا ترسیدى🌹😍  و خلاف فرمان خدا انجام ندادى😘 و نهى او را نهى دانستى ، ☺️ ✅این وسیله اى بود براى امتحان تو و ما تو را از آن خلاص کردیم ،☺️🌹 دل فارغ دار که این لباس تو هرگز چرکین ☺️❤️ و این بوى خوش هرگز از تو زایل نشود،😍🌸🌸 پس از آن روز تاکنون ، بوى خوش از بدنم برطرف نگردیده است .😊😍 به همین خاطر خدا علم تعبیر خواب را بر او عطا فرمود💌🌹 و در زمان او کسى مثل او تعبیر خواب نمى کرد.😊☺️🌹 📚 @rommanekhoobe
─━━⊱⋆🏴✣✦﷽✦✣🏴⋆⊰━━─ 🏴سقای عاشق ماه محرم بود‌. جیران پرچم سبز مخملی را که رویش نوشته بود یا علمدار به بابا بزرگ داد وگفت:چرا مردم این پرچم ها را دوست دارند؟پدربزرگ👴لبخندی زد وگفت: بگذار این پرچم را بر سر در این خانه نصب کنم راز این دوست داشتن را هم برایت تعریف می کنم. جیران🧕 می دانست که محرم برای همه مسلمانان یادآور آزادگی یارانش است اما تا به حال فکر نکرده بود که چرا روی پرچم های محرم *سقای تشنه لب و یا علمدار کربلا *نوشته اند. بعد ازمدت کوتاهی که گذشت بابابزرگ کنار نوه اش آمد که روی پاهایش منتظر ایستاده بود. جیران انگار خود را در کربلا می دید. صدایی گفت: امروز هفتم محرم است امروز سپاه کوفه در کنار رود فرات نگهبان های زیادی گذاشته اند تا نگذارند کسی از یاران امام حسین علیه السلام آب بردارد🚱😢کمی آن طرف تر از فرات خیمه های بزرگ وکوچکی قرار داشت درست در وسط خیمه ها خیمه ای⛺️ بود که از آن گفتگوی چند بچه به گوش می رسید. آفتاب🔆 داغتر از همیشه شن های نینوا را می سوزاند یکی از دختر بچه ها که از دیگران بزرگتر به نظر می رسیدگفت: بیایید کمی بازی کنیم و از دامن بلند کوچکش چند سنگ کوچک رنگی روی زمین گذاشت. پسربچه ای داخل خیمه ⛺️رفت و گفت: بچه ها بچه ها عمویمان عباس رفته است تا برایمان آب بیاورد. لب های خشک بچه ها را، رنگ لبخند زیباتر کرد. همه با چشمانی پر از امید به آن سوی تپه های سوزان نگاه می کردند🤗 ...👇 @Bandeyeamin_man ─━━━✣✦━🖤━✦✣━━━─