✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
0⃣5⃣ #قسمت_پنجاه
📖مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که مخصوص جانبازان نبود. دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار🤒 بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند.
📖ایوب با کسی آشنا نبود. میفهمید با آنها فرق دارد. میدید که وقتی یکی از آنها دچار حمله میشود چه کارهایی میکند ، کارهایی که هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود❌
📖از صبح کنارش مینشستم 👥 تا عصر، بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم. بچه ها هم خانه تنها بودند. میدانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش میگیرد و با التماس می گوید
من را اینجا #تنها_نگذار🚷
طاقت دیدن این صحنه را نداشتم😔
📖نمیخواستیم کسی را که برایم بزرگ بود♥️ عقایدش را دوست داشتم. #مرد_زندگیم بود، پدر بچه هایم بود را در این حال ببینم. چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم.
📖یک بار به بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش میکرد . اما این بار شش دانگ حواسش به من بود👀 با هر قدم او هم دنبالم می آ مد، تمام حرکاتم را زیر نظر داشت.
📖نگهبان در را نگاه کردم، جلوی در منتظر ایستاده بود👤 تا در را برایم باز کند. چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در، صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد . او هم داشت میدوید ....
" #شهلا .....شهلا ......تو را به خدا ....."
📖بغضم ترکید😭 اشک نمی گذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور میکنم . نگهبان در را باز کرد، ایوب هنوز میدوید 🏃♂ با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من ،از در بیرون بروم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝#زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹
📚 #رمان
@rommanekhoobe