eitaa logo
رمان خوب
122 دنبال‌کننده
48 عکس
13 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣6⃣ 📖توی بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریده ام را دید، اجازه نداد حرف بزنم. با دست اشاره کرد به نیمکت بنشینم🛋 _آرام باشید خانم، حال ایشان .... چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم +به من نگو، هجده سال است دارم می‌بینم هر روز ایوب آب می شود. هر روز درد می‌کشد 💔 می‌بینم که هر روز می‌میرد و زنده می‌شود . میدانم که است. 📖گردنم را کج کردم و آرام پرسیدم: رفته؟🙁 دکتر سرش را پایین انداخت  و را نشان داد. توی بغل زهرا وا رفتم. چقدر راحت پرسیدم "ایوب رفته؟" 📖امکان نداشت ایوب برای به جبهه نرود و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجاده زار نزنم😭 که برگردد. از فکر زندگی بدون ایوب💕 مو به تنم سیخ می‌شد . ایوب چه فکری درباره من می‌کرد ؟ فکر می‌کرد از آهنم؟ فکر می‌کرد اگر آب شدنش را تحمل کنم هم برایم ساده است؟ 📖چی فکر می‌کرد که آن روز وسط شوخی هایمان در باره مرگ گفت: 👌 حواست باشد بلند بلند گریه نکنی✘ سر وصدا راه نیاندازی، یک وقت وسط گریه و زاری هایت کنار نرود. حجاب هدی، حجاب خواهر هایم. کسی صدای آنها را نشنود🔇 مواظب باش به اندازه مراسم بگیرید، به اندازه گریه کنید. 📖زهرا آخرین قطره های آب قند را هم داد بخورم. صدای داد و بیداد محمدحسین را می‌شنیدم . با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود. خواستم بلند شوم، زهرا دستم را گرفت و کمک کرد. محمدحسین آمد جلو، صورت خیس من و زهرا را که دید. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3