✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
6⃣4⃣ #قسمت_چهل_وششم
📖روزنامه📰 را از دستم گرفت و دنبال #اسمم گشت چند بار اسمم را بلند خواند، انگار باورش نمیشد. هر دکتر و پرستاری که بالای سرش می آمد ، #روزنامه را به او نشان میداد.
📖با ایوب هم دانشگاهی شدم. او ترم آخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم. روز ثبت نام📝 مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت"خانم غیاثوند؟ درست است؟" چشم هایم گرد شد😧 "مگر روی پیشانیم نوشته اند؟"
📖-نه خانم، بس که آقای بلندی همه جا از شما حرف میزنند . می نشیند، میگوید #شهلا ... بلند میشود ، میگوید شهلا♥️ من هم کنجکاو شدم اسمتان را که توی لیست دیدم، با عکس پرونده تطبیق دادم، خیلی دوست داشتم ببینم این خانم #شهلا_غیاثوند کیست که آقای بلندی این طور از او تعریف میکند 😉
📖کلاس که تمام شد ایوب را دم در دیدم👤 منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد. اخم کردم😠 گفتم باز هم آمده ای از وضع درسیم بپرسی؟ مگر من بچه دبستانی ام؟ که هر روز می آیی ، در کلاسم و با استادم حرف میزنی؟؟
📖خندید😄 "حالا بیا و خوبی کن، کدام مردی آنقدر به فکر عیالش است که من هستم؟ خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی ❓
🖋 #ادامه_دارد...
📝 #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
📚 #رمان
@rommanekhoobe
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_چهل_وششم
☺️ محسن از سال 81 که رتبه اول کشور را گرفته بود دیگر در هیچ مسابقه ای شرکت نکرد.
یعنی سیزده سال تمام.
هر که می شناختش از این رفتار او متعجب بود.
💪 می توانست راحت برتری خودش را در مسابقات ثابت کند و نمی کرد.
گوشش بدهکار حرف و حدیث کسانی نبود که می گفتند :
❗️_ اگر حاجی حسنی قاری خوبی است پس کو رتبه اش؟!
کم محلی و بی محلی های زیادی به این خاطر دید.
محسن اما آدم تندخویی نبود.
هیچ وقت از شخص خاصی گله نمی کرد.
🌺 مردم دار بود و از توهین و غیبت بدش می آمد. در آتش هیچ اختلافی نمی دمید.
دوست داشت همه باهم خوب باشند.
🍁🍂 در آن مقطعی که رقابت های سیاسی بالا گرفته بودو جناح بندی های سیاسی ، سر از قاریان هم در آورده بود و دل ها را از هم دور کرده بود، محسن سعی می کرد فاصله ها را کم کند.
💝 اخلاق عجیبی داشت. این را رقبایش و آنهایی که افکار سیاسی شان با محسن فرق داشت هم می گفتند ...
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞👇
https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
﴾﷽﴿
📚 #داستان_واقعی
#راز_کانال_کمیل
✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭
6⃣4⃣ #قسمت_چهل_وششم
🔻وحشی گری
✨از مسیری که حالت راه پله بود، یک افسر به همراه یک سرباز بعثی وارد کانال شدند. افسر نگاهی به جمع ما انداخت. آنها آمده بودند تا انتقام این چند روز را از انسان هایی بدون سلاح و مجروح بگیرند. افسر بعثی اسلحه اش را مسلح کرد. به هر کسی می رسید با تیر خلاص ملکوتی اش می کرد. به هر نیمه جانی که می رسید، چنان لگدی به او می زد که خون از زخم هایش فوران می کرد. سپس با یک تیر، جسم نیمه جانش را به آرامش می رساند و روح وحشی صفت خود را به طوفان سهمگین خباثت می سپرد.
✨اصغر بخشی هم داشت آخرین لحظات زندگی اش را تجربه می کرد. اصغر چشمانش را بست و به سختی شهادتین را بر لب جاری کرد. افسر بعثی به او رسید و سرش را نشانه گرفت. تیر شلیک شد و چشم چپ اصغر از کاسه ی سرش بیرون پرید. تیر خلاص به اصغر بخشی خورد ولی او را نکشت. افسر بعثی قهقهه ای سر داد و آرام آرام از بدنش دور شد.
✨او همچنان که جلو می رفت در میانه ی کانال چشمش به مجروحی افتاد که هنوز ذکر زهرا، زهرا سلام الله علیها بر لبانش بود. یکباره با پوتین چنان ضربه ای به صورتش زد که صورت مجروح از هم شکافت و غرق در خون شد. سپس رو به سرباز خود کرد و از او خواست تا کارش را تمام کند. سرباز که از وحشیگری افسر بعثی ترسیده و شوکه شده بود، چند قدمی به عقب رفت و از دستور افسر امتناع کرد. افسر بعثی که به شدت عصبانی شده بود سلاح کمری اش را به سمت سرباز نشانه گرفت و او را تهدید کرد، اما سرباز همچنان از این کار خودداری می کرد. افسر بعثی هم با قساوت و بی رحمی تمام، با شلیک یک گلوله سرباز خود را مورد هدف قرار داد و با تیری دیگر مجروح ایرانی را به شهادت رساند. حالا مونده بودیم که چکار خواهند کرد؟!
👈 #ادامه_دارد...🖊
📚منبع :کتاب راز کانال کمیل
🍃🌹🍃🌹