eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
47 عکس
11 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣ 🔆 گفتم: _اما شما این جزئیات را درباره ی به خانواده من نگویید، من باید از وضعیت شما باخبر می شدم که شدم. _گفت: خب حاج خانم نگفتید مهریه تان چیست؟؟ _ چند لحظه فکر کردم و گفتم: . _سریع گفت: مشکلی نیست. از صدایش معلوم بود ذوق کرده است😍 _گفتم: ولی یک شرط و شروطی دارد. _آرام پرسید: چه شرطی؟؟ _ نمی گویم یک جلد قران. میگویم "ب" بسم الله قران تا آخر زندگیمان حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید، به همان "ب " بسم الله شکایت می کنم. اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، را به همان "ب" بسم الله می کنم. ✨ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم. سرش پایین بودو فکر می کرد. صورتش سرخ شده بود. ترسانده بودمش. _گفتم: انگار نکردید. _نه قبول می کنم ،فقط یک مساله می ماند چند لحظه مکث کرد. ؟ 📖موهای تنم سیخ شد😦 از صفورا شنیده بودم که زود گرم می گیرد و می شود. ولی فکر نمی کردم تا این حد باشد. نه به بار بود و نه به دار، آنوقت من را به اسم کوچکم صدا می زد. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣5⃣ 📖قرآن آخر شب شروع شده بود و تا ادامه داشت، خمیازه کشیدم «خوابی؟» با همان چشم های بسته جواب داد: نه. دارم گوش میدهم. - خسته نمی‌شوی هر شب تا صبح گوش می‌دهی ⁉️ 📖لبخند زد +نمی دانی شهلا چقدر آرامم می کند😌 هدی دستش را روی شانه ام گذاشت. از جا پریدم تو هم که بیداری. - خوابم نمی‌برد . من پیش بابا می مانم. تو برو بخواب. شیفت مان را عوض کردیم. آن طرف اتاق دراز کشیدم و پدرودختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شد. 📖ایوب به بازوی هدی تکیه داد تا نیفتد. هدی لیوان خالی کنار دست ایوب را پر از چای کرد... 📖ایوب صبح به صبح بچه ها را نوازش می‌کرد ، آنقدر برایشان شعر می‌خواند تا برای نماز📿 صبح بیدار شوند. بعضی شب ها محمدحسین بیدار می‌ماند تا صبح با هم حرف می‌زدند . ایوب از خاطراتش می‌گفت ، از اینکه بالاخره رفتنی است. 📖محمدحسین هیچ وقت نمی‌گذاشت ایوب جمله اش را تمام کند داد می‌کشید : بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را می‌کشم ها. ایوب می‌خندید 😄 _همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود، من دیگر خیالم از تو راحت شده، قول می‌دهم برایت زن هم بگیرم😉 اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی. 📖محمدحسین مرد شده بود. وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب می‌ ترسید😰 فکر می‌کرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید مارا هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد. حالا توی چشم به هم زدنی ایوب را می‌انداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین می‌برد و کمکم می‌کرد برای ایوب لگن بگذارم. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
مجری شبکه بود. در یکی از رواق های حرم، اجرای یک برنامه قرآنی را بر عهده گرفته بود. 🎤 از قاری هایی که می آمدند و می خواندند، توقع زیادی نداشت. فکر می کرد همه قاریان خوب مملکت را قبلا شناخته. همان هایی که توانایی شان را قبلا در مسابقات بزرگ کشوری اثبات کرده بودند.👌 وقتی محسن شروع کرد به تلاوت سوره های احزاب و شمس، چشم های مجری خیره ماند به جایگاه😍 جوانی خوش قیافه که تسلطش بر اصول و فنون قرائت آنقدر با تلاوتش عجین بود که انگار با همین توانایی از مادر زاده شده🌱 هرچه پیچ و خم های حافظه اش را گشت اسم محسن حاجی حسنی را به خاطر نیاورد. نفهمید چرا هیج وقت اسم او را در مسابقات قرآن نشنیده❗️ 🌺 برنامه که تمام شد، خودش را به محسن رساند. می خواست بداند کدام استاد زبده ای مس وجود این جوان را زر کرده! ازش پرسید : _ استادت کیه؟ محسن با خوشرویی همیشه اش جواب داد : _ برادرم آقا مصطفی! ❤️ 😧 مجری تعجب کرد! به خیالش الان باید اسم یکی از اساتید معروف کشوری را می شنید. سرش را از این همه گمنامی این جوان محجوب، به تاسف تکان داد. 🔴🔻 با لحن دلسوزانه ای که ازش بوی اعتراض بلند بود گفت : _ چرا نشستی پس؟! چرا نمیای مسابقات مقامت رو بگیری؟! .... 💞👇 @beheshtekhanevadeh14
... 🌲🍃 مادرم مرا از چهار سالگی برای یادگیری به مکتب خانه فرستاد. نابابایی ام سواد نداشت، اما از شنیدن قرآن لذت می برد. برادری داشت که قرآن میخواند. درویش می نشست و با دقت به قرآن خواندنش گوش می کرد. پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قرآن را یاد بگیرم. مکتب خانه در کپرآباد بود و یک آقای اصفهانی که از بد روزگار شیره ای هم بود، به ما قرآن یاد میداد. پسرها خیلی مسخره اش می کردند. خودش هم آدم سبکی بود، سر کلاس می گفت: الم تره مرغ و کره. منظورش این بود که باید علاوه بر پولی که خانواده ها برای یاد دادن قرآن می دهند، از خانه هایشان نان و کره و مرغ و هر چی که دستشان می رسد بیاورند. بعد از مدتی که به مکتب خانه رفتم، به سختی مریض شدم. آن قدر حالم بد شد که رفتند و به مادرم خبر دادند. او هم خودش را رساند و من را بغل کرد و از مکتب خانه برد و یاد گرفتن قرآن هم نیمه تمام ماند.مدتی بعد ما از محله ی جمشید آباد به لین 4احمد آباد اثاث کشی کردیم. پدر و مادرم یک خانه شریکی خریدند و من تا سن چهارده سالگی، که جعفر(بابای بچه ها) به خواستگاری ام آمد همان خانه بودم. چهارده سال و نیم داشتم که مستاجر خانه ی ما جعفر را به مادرم معرفی کرد. آن زمان سن قانونی برای ازدواج، پانزده سال بود و ما باید شش ماه منتظر می ماندیم و بعد عقد می کردیم، خدا وکیلی من تا آن موقع نه جعفر را دیده بودم و نه می شناختمش، زمان ما همه ی عروسی ها همین طور بود، همه ندیده و نشناخته زن و شوهر می شدند. بعد از عروسی، چند ماه در یکی از اتاق های خانه ی مادرم بودیم تا جعفر توانست در ایستگاه 6 آبادان، یک اتاق در یک کواتر کارگری اجاره کند. مادر شوهرم با ما زندگی میکرد. سالها مستاجر بودیم، جعفر کارگر شرکت نفت بود و هنوز آن قدر امتیاز نداشت که به ما یک خانه ی شرکتی بدهند و ما مجبور بودیم در اتاق های اجاره ای زندگی کنیم، پنج تا از بچه هایم، مهران و مهری و مینا و شهلا ، همه زمانی به دنیا آمدند که مستاجر بودیم. هر وقت باردار می شدم، برای به دنیا آوردن بچه ها به خانه ی مادرم در احمد آباد می رفتم. در خانه ی مادرم چون مرد نامحرمی نبود، راحت بودم. یک قابله خانگی به نام جیران می آمد و بچه را به دنیا می آورد. جیران زن میانسالی بود که مثل مادرم فقط یک دختر داشت، اما خدا از همان یک دختر،سیزده نوه به او داده بود. بابای مهران همیشه حسابی به جیران می رسید و بعد از به دنیا آمدن بچه، مبلغی پول و مقداری خرت و پرت مثل قند و شکر و چای و پارچه به او می داد. ... ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲
...🌲🍃 از همه ی بچه هایم به خودم شبیه تر بود. اما فعال بود. از بچگی به من در کارهای خانه کمک میکرد. مثل خودم زیاد خواب میدید؛ خوابهای خیلی قشنگ. همه ی مردم خواب میبینند اما در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت. انگار به یک جایی وصل بودیم. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد دنبال و و بود. همیشه میگفتم از هفت تا بچه جعفر زینب سهم من است. انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم. از بچگی دور و بر من میچرخید. همه ی خواهرها و برادرها و دوست و همسایه ها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بدجنسی و حسادت و خودخواهی را نمی شناخت. حتی با آدم های خارج از خانه هم همین طور بود. چهار یا پنج ساله بود که اولین عجیب زندگی اش را دید. از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است. خواب دید که همه ی ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم میکنند. وقتی از خواب بیدار شد به من گفت: مامان من فهمیدم که آن ستاره ی منور که همه به او تعظیم می کردند، کی بود. تعجب کردم پرسیدم: کی بود؟ گفت: حضرت فاطمه زهرا (س) بود. هنوز هم بعد از سالها وقتی به یاد آن خواب می افتم، تمام بدنم میلرزد. زینب از بچگی راحت حرفهایش را میزد و ارتباط با افراد خانواده داشت. با مهرداد خیلی جور بود. مهرداد اهل تئاتر و نمایش بود و همیشه گروه نمایش داشت. چند تا نمایش در آبادان راه انداخت. زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با مهرداد تمرین میکرد. مهردا نقش مقابل خودش را به زینب میداد و زینب خیلی خوب با او تمرین می کرد. مهرداد که اهل فوتبال و تئاتر بود، بیشتر بیرون خانه بود، ولی مهران اهل مطالعه بود و اکثرا در خانه بود. مهران پیکها و کتابهایش را جمع کرد و یک کتابخانه درست کرد و چهارتا خواهرش را عضو کتابخانه کرد و 2ریال هم حق عضویت از آنها گرفت. 😊 دخترها در کتابخانه مهران می نشستند و در سکوت و آرامش کتاب می خواندند. مهران گاهی دخترها را نوبتی به میبرد. مهری و مینا با هم و شهلا و زینب با هم. مهران اول خودش میرفت و فیلم را میدید و اگر تشخیص می داد که فیلم مشکلی ندارد دخترها را میبرد. علاقه زینب به تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه، از همان بچگی اش که با مهرداد تمرین میکرد و با مهران به سینما میرفت شکل گرفت. .... ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲
...🌲🍃 در همسایگی ما در آبادان خانواده ی کریمی زندگی میکردند. آنها خانواده ی مذهبی بودند. تنها خانه ای بود که پشت در خانه پرده ای زده بودند که وقتی در باز می شود داخل خانه پیدا نبود. دختر بزرگ خانواده، زهرا خانم، برای دخترهای محل کلاس و گذاشته بود. مینا و مهری و زینب به این کلاسها می رفتند مینا و مهری با دخترشان اقدس، همکلاس بودند و زینب با نرگس دوست بود. زهرا خانم سر کلاس به بچه ها گفته بود باید در مسایل دینی از یک مجتهد تقلید کنید وگرنه اعمالتان مثل وضو و غسل قبول نیست. زهرا خانم از بین رساله های علما رساله ی (ره) را به دخترها معرفی کرد. ما تا آن زمان از این حرفها سر در نمی آوردیم. را هم نمیشناختیم مینا و مهری به کتابفروشی آقای جوکار در ایستگاه 6 بازارچه شرکت نفت رفتند تا رساله ی امام را بخرند، اما آقای جوکار به آنها گفت: رساله ی امام خمینی خطرناک است دنبالش نگردید ، وگرنه شما را میگیرند. و رساله ی آقای خویی را به بچه ها داد. دخترها هم مجبور شدند مقلد آقای خویی شوند. زهرا خانم گفت: هیچ اشکالی ندارد مهم این است که شما احکامتان را طبق تقلید از مجتهد انجام بدهید. زینب بیشتر به کلاسهای خانه ی کریمی میرفت و خیلی تحت تاثیر دخترهای کریمی قرار گرفته بود. زینب کلاس چهارم دبستان بود، صبح ها به مدرسه میرفت و عصرها کلاس قرآن خانه ی کریمی. یک روز ناراحت به خانه آمد و گفت: مامان من سر کلاس خوب قرآن خواندم. به نرگس جایزه دادند اما به من جایزه ندادند. به زینب گفتم: جایزه ای که دادند چه بود؟ جواب داد: یک بسته مدادرنگی. گفتم خودم برایت مدادرنگی میخرم. جایزه ات را من میدهم. روز بعد جایزه را خریدم و به زینب دادم و خیلی تشویقش کردم . وقتی زینب می نشست و میخواند یاد دوران بچگی خودم و رفتن به مکتب خانه می افتادم که به جایی هم نرسید. زینب بعد از شرکت در کلاسهای قرآن و ارتباط با دخترهای خانواده کریمی به علاقه مند شد. من و مادرم حجاب داشتیم ولی دخترها هیچکدام حجابی نداشتند. اما خیلی ساده بودند. زینب کوچکترین دختر من بود اما در همه ی کارها پیش قدم میشد. اگر فکر میکرد کاری درست است انجامش می داد و کاری به اطراف نداشت. یک روز کنارم نشست و گفت: مامان من دلم میخواهد شوم. از شنیدن حرفش خیلی خوش حال شدم انگار غیر از این هم انتظار نداشتم. زینب نیمه ی دیگر من بود، پس حتما در دلش علاقه به وجود داشت . مادرم هم که شنید خوشحال شد. ... ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲
...🌲🍃 زینب فعالیتهای خود را در مدرسه راهنمایی شهرزاد آبادان شروع کرد. روزنامه دیواری درست می کرد، سر صف میخواند، با ها و جر و بحث میکرد و سر صف شعر انقلابی و دکلمه می خواند. چند بار با دخترهای گروهکی مدرسه درگیر شده بود و حتی کتک خورده بودند. مینا و مهری در دبیرستان سپهر، که بعد از انقلاب "صدیقه رضایی" شده بود درس می خواندند. آنها چند سال بزرگتر از زینب بودند و به همین دلیل آزادی بیشتری داشتند. من تا قبل از انقلاب اجازه نمی دادم دخترها تنها جایی بروند. زمستان برای مینا و مهری سرویس میگرفتم که مدرسه بروند. شهلا و زینب را هم خودم یا پسرها می بردیم و می آوردیم. قبل از انقلاب ، به جامعه و محیط نداشتم، همیشه به دخترها سفارش میکردم که مراقب خودشان باشند، با نامحرم حرف نزنند. امام که آمد و همه چیز عوض شد من خیالم راحت شد و دیگر جلوی بچه ها را نگرفتم. دلم میخواست بچه ها به راه خدا بروند. در دبیرستان سپهر، سه تا از دانشجوهای دانشکده نفت آبادان به اسم های علی زارع و علی غریبی و آقای مطهر ، کلاسهای تفسیر قرآن و کلاس سیاسی و کلاس اخلاق گذاشته بودند. مینا و مهری به این کلاسها میرفتند. اما از همه ی کلاس ها بیشتر به کلاس اخلاق آقای مطهر علاقه داشتند. آقای مطهر برای آنها حرف های قشنگی میزد و کاری کرده بود که بچه ها دنبال بروند. زینب که آن زمان در دوره ی راهنمایی بود، به مینا میگفت:همه ی درس ها و حرف های آقای مطهر را برای من بگو که من هم رعایت کنم. زینب بعد از انقلاب به خاطر حرف امام هر هفته دوشنبه و پنجشنبه بود. خودش خیلی مقید به انجام برنامه خودسازی بود. ولی دلش میخواست توصیه های آقای مطهر را هم رعایت کند. آقای مطهر به شاگردهایش برنامه داده بود. از آنها خواسته بود که بخوانند ، بعد از نماز صبح نخوابند. زیاد به فکر کنن ، پرخوری نکنن، روزه بگیرند، برای خدا نامه بنویسند و حواسشان به اخلاق و رفتارشان باشد. وقتی مینا و مهری به خانه می آمدند زینب روبه رویشان می نشست و به تعریف های آنها از کلاس آقای مطهر گوش می کرد. بعد از انجام برنامه های خودسازی آقای مطهر به خوش نمره میداد و بعد یک نمودار می کشید تا ببیند در انجام برنامه های خودسازی سیر صعودی دارد یا نه. .... ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲
...🌲🍃 بعد از عروسی با جعفر، آرزو داشتم که ماه و توی خانه ی خودم روضه ی حضرت عباس(ع) و امام حسین(ع) و علی اکبر(ع) بگذارم و خانه ام را سیاه پوش کنم. سالهای سال مستاجر بودیم و یک اتاق بیشتر در دستمان نبود. مدتی هم که خانه ی شرکتی به ما دادند، بابای بچه ها راضی به این کار نبود. جعفر حتی از اینکه من تمام ماه محرم و صفر را سیاه می پوشیدم، ناراحت بود. من هر چه بهش می گفتم که من نذر کرده ی امام حسین(ع) ام و باید تا آخر عمر، محرم و صفر سیاه بپوشم، او با نارضایتی می گفت: مادرت نباید این نذر را تا آخر عمرت می کرد. یک شب از شبهای محرم خواب دیدم در حیاط خانه شرکتی ، بزرگ شده و یک آقایی با اسب داخل خانه آمد. آن آقا دست و پایش قطع بود. با یک چوبی که در دهانش بود، به پای من زد و گفت: روسری ات را سبز کن. من می خواستم جواب بدهم که من نذر کرده هستم و باید این دو ماه سیاه بپوشم. اما او اجازه نداد و گفت: برای علی اکبر حسین، برای علی اصغر حسین، روسری ات را سبز کن. این را گفت و از خانه ی ما رفت. با دیدن این فهمیدم که خدا و امام حسین راضی نیستند که من بدون رضایت شوهرم دو ماه سیاه بپوشم. خواب را برای مادرم تعریف کردم. مادرم گفت : حالا که شوهرت راضی نیست و ناراحت است ، روسری سیاه را دربیاور. خودش هم رفت و برای من روسری سبز خرید. سفر به مشهد برای من مثل سفر کربلا بود. دخترم هم که برای اولین بار مسافر امام رضا (ع) شده بود، سر از پا نمی شناخت. من بارها و بارها برایش قصه رفتن به کربلا در سن پنج سالگی و نه سالگی را گفته بودم، از قبر شش گوشه ی حسین(ع) ،از قتلگاه ، از حرم عباس(ع). زینب هم شیفته ی زیارت شده بود. او می گفت : مامان حاضر نیستم در مشهد یک لحظه بخوابم. باید از همه ی فرصت برای زیارت استفاده کنیم. زینب در حرم طوری زیارتنامه می خواند که دل سنگ آب میشد. زنها دورش جمع می شدند و زینب برای آنها زیارتنامه و قرآن می خواند. نصف شب در مسافرخانه مرا از خواب بیدار می کرد و می گفت: مامان پاشو، اینجا جای خوابیدن نیست. باید حرم برویم. من و زینب آرام و بی سروصدا می رفتیم و نماز صبح را در حرم می خواندیم و تا روشن شدن هوا به خواندن و مشغول می شدیم. زینب از مشهد یک سری کتابهای مذهبی خرید، کتابهایی درباره ی علائم امام زمان(عج). کلاس دوم راهنمایی بود،اما دل بزرگی داشت. دخترها که کوچک بودند عروسک های کاغذی داشتند. روی تکه های روزنامه عکس عروسک را می کشیدند و آن را میچیدند و با همان عروسک بازی می کردند. یک بار که زینب مریض شده بود ، برای اولین بار یک اسباب بازی برایش خریدم. مینا و مهری و شهلا عروسک نداشتند. زینب عروسک خودش را دست آنها میداد و میگفت: این عروسک مال همه ی ماست. من یک سرویس غذاخوری اسباب بازی برای همه ی دخترها خریده بودم، ولی عروسک را فقط برای زینب که مریض بود گرفته بودم. اما او به بچه ها میگفت: عروسک را برای ما خریده اند. بعد از برگشتن از مشهد، زینب را که خریده بود به مهری و مینا داد. او می خواست با دادن این سوغاتی باارزش، آنها را در سفر و زیارتش شریک کند. .... 🌀 ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲
...🌲🍃 بچه هایم از درس و مشق عقب ماندند. مینا و مهری شب و روز گریه میکردند و غصه رفتن به را می خوردند. آرام و قرار نداشت. اخلاقی هم که داشت این بود که سریع با وضعیت جدید کنار می آمد. هیچ وقت تحمل نمی کرد که زندگی اش بیهوده بگذرد. زینب رفت و در کلاس های و بسیج که در مسجد نزدیک محل زندگی مان بود شرکت کرد. یک کتاب نهج البلاغه خرید اسم معلم کلاسشان آقای شاهرخی بود. زینب با علاقه روی خطبه های حضرت علی(ع) کار می کرد. دخترهای فامیل جعفر، درست و حسابی نداشتند. زینب با آنها دوست شد و درباره حجاب و نماز با آنها حرف می زد. مهری و مینا و شهلا هم بعد از زینب به کلاس ها رفتند. آنها میدانستند که فعلا مجبورند که در رامهرمز بمانند؛ پس لااقل کلاسی بروند، بیشتر به این نیت رفتند که راهی برای بازگشت به آبادان پیدا کنند. زینب از همه فعال تر و علاقه مندتر در کلاس ها شرکت می کرد. شهرام را که نه سال داشت به دبستان بردم، شهرام با چهارماه تاخیر سر کلاس رفت. توی دبستان هم شهرام را تحویل نگرفتند و آنقدر به شهرام بد گذشت که بعد از چند روز حاضر به رفتن به مدرسه نشد. همین که همه به آنها جنگ زده میگفتند، برای بچه ها سخت بود. بچه ها از این اسم بدشان می آمد. خودم هم بدم می آمد. وقتی با این اسم صدایمان می کردند فکر می کردم که ما با "طاعون" و "وبا" درگیریم. انگار که ما مریض و بدبخت بودیم و بیچاره ترین آدم های روی زمین. هوا حسابی سرد شده بود و ما رختخواب نداشتیم. زیر پایمان هم فرش نداشتیم. آذر ماه مهران یک فرش و چند دست رختخواب و پتو و چرخ خیاطی و مقداری خرت و پرت برای ما آورد. اما مشکل ما با این چیزها حل نمی شد. مادرم در کنار ما بود و شب و روز غصه من و بچه هایم را می خورد. دخترها حسابی لاغر شده بودند و اصلا از محیط رامهرمز خوششان نمی آمد. یکی از خدمتگزارهای بیمارستان شرکت نفت، به نام آقای مالکی ، فامیل خیلی دور جعفر بود. خانواده مالکی در زندگی می کردند. او ماهی یک بار برای مرخصی و دیدن خانواده اش به رامهرمز می آمد. سه ماه از رفتن ما به رامهرمز می گذشت که مینا و مهری از طریق آقای مالکی فهمیدند که تعدادی از دوست هایشان مثل سعیده حمیدی و زهره آغاجری در بیمارستان شرکت نفت آبادان مشغول مجروحین هستند، مینا برای سعیده حمیدی نامه نوشت و به دست آقای مالکی داد . آقای مالکی یک ماه بعد که به رامهرمز آمد،جواب نامه را آورد. سعیده حمیدی در نامه نوشته بود که بیمارستان احتیاج به نیروی دارد و همچنین خبر داده بود که زهره آغاجری ترکش خمپاره خورده و مجروح شده است. پس از رسیدن نامه ی سعیده حمیدو مینا و مهری دوباره مثل روز اول شدند. بنای گریه و زاری گذاشتند و چند روز لب به آب و غذا نزدند. خودم و مادرم، زینب و شهلا و حتی شهرام هم دیگر طاقت ماندن نداشتیم. شرایط زندگیمان هم خیلی سخت بود . مادرم هم که رفتارهای بد و ناپسند فامیل جعفر را میدید به من گفت: کبری، تو چهارتا دختر داری اینجا جای تو نیست. .... ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲