❣﷽❣
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
3⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وسوم
📖قرآن آخر شب شروع شده بود و تا #صبح ادامه داشت، خمیازه کشیدم «خوابی؟» با همان چشم های بسته جواب داد: نه. دارم گوش میدهم.
- خسته نمیشوی هر شب تا صبح #قرآن گوش میدهی ⁉️
📖لبخند زد
+نمی دانی شهلا چقدر آرامم می کند😌
هدی دستش را روی شانه ام گذاشت. از جا پریدم تو هم که بیداری.
- خوابم نمیبرد . من پیش بابا می مانم.
تو برو بخواب.
شیفت مان را عوض کردیم. آن طرف اتاق دراز کشیدم و پدرودختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شد.
📖ایوب به بازوی هدی تکیه داد تا نیفتد. هدی لیوان خالی کنار دست ایوب را پر از چای کرد...
📖ایوب صبح به صبح بچه ها را نوازش میکرد ، آنقدر برایشان شعر میخواند تا برای نماز📿 صبح بیدار شوند. بعضی شب ها محمدحسین بیدار میماند تا صبح با هم حرف میزدند . ایوب از خاطراتش میگفت ، از اینکه بالاخره رفتنی است.
📖محمدحسین هیچ وقت نمیگذاشت ایوب جمله اش را تمام کند داد میکشید : بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را میکشم ها. ایوب میخندید 😄
_همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود، من دیگر خیالم از تو راحت شده، قول میدهم برایت زن هم بگیرم😉 اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی.
📖محمدحسین مرد شده بود. وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب می ترسید😰 فکر میکرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید مارا هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد. حالا توی چشم به هم زدنی ایوب را میانداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین میبرد و کمکم میکرد برای ایوب لگن بگذارم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝 #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
📚 #رمان
@rommanekhoobe