eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
47 عکس
11 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣2⃣ 📖نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال هم به ما پسر داد، اول اسمش را محمد♥️ بگذاریم. گفتم بگذاریم ؛ به خاطر خوابم؛ اما تو از کجا می‌دانی پسر است؟ جوابم را نداد. 📖چند سال بعد که را باردار شدم هم می‌دانست فرزندمان دختر است. مامان و آقاجون کنارم بودند، اما از این دلتنگیم💔 برای ایوب کم نمی‌کرد . روزها با گریه می‌نشستم ، شش هفت برگه امتحانی برایش می‌نوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود. 📖تلفن میزد. همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم راگرفت، "سلام ایوب" ذوق کرد😍گفت: _ صدایت را که می‌شنوم ، انگار همه ی دنیا را به من داده اند. زدم زیر گریه _ "کجایی ایوب؟ پس کی برمیگردی؟" میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم؛ دقیقا بیست و پنج روز📆 📖حرفی نزدم. صدای گریه ام را می شنید -شهلا ولی دنیـ🌏ـا خیلی کوچک تر از آن است که تو فکرش را می‌کنی . تو فکر می‌کنی من الان کجا هستم؟ _با گریه گفتم: خب معلومه، تو انگلستانی، من تهران، خیلی از هم دوریم ایوب. -نه شهلا، مگر همان ماهی🌝 که بالای سر تو است بالای سر من نیس؟ 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣2⃣ 📖خیلی خوشش آمد 😍 گفت: قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا. آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم😁 چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود جبهه -کجا به سلامتی؟ +میروم منطقه -بااین حال و روزت؟ آخه تو چه به درد جبهه می‌خوری ؟ با این دست های بسته. +سر برانکارد رو که میتونم بگیرم 📖از همان روز اول میدانستم به کسی دل میبندم💞 که به چیز با ارزش تری دل بسته است. و اگر راهی پیدا کند تا به آن برسد نباید مانعش بشوم. موقع به دنیا آمدن ، آقاجون و مامان، من را بردند بیمارستان. 📖محمدحسین که به دنیا آمد پایش کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفت و خوب شد. دکتر ها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم، برای قلب❤️ ایوب برویم خارج، ترکش توی سینه ی ایوب خطرناک بود. 📖خرج عمل قلب خیلی زیاد بود. آنقدر که اگر همه زندگیمان را می‌فروختیم ، باز هم کم می آوردیم 😔 اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا می کرد📝 بنیاد خرج سفر را تقبل می‌کرد ، ایوب قبول نکرد. گفت: وقتی می‌خواستم جبهه بروم، امضا ندادم. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣3⃣ 📖دوباره ایوب بستری شد🛌 برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را تنها می گذاشتم. سفارش هدی و محمدحسن را به محمدحسین کردمو غذای🍛 روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم. وقتی برگشتم همه قایم شده بودند. 📖صدای هق هق از پشت دیوار مرا ترساند. با توپ زده بودند به قاب عکس عموحسن و شیشه اش را خرد کرده بودند. محمدحسین اشک هایش😢 را با پشت دست پاک کرد " ایوب عصبانی میشود؟" 📖روی سرش دست کشیدم _این چه حرفی است⁉️ تازه الان بابا ایوب است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم. ببینم که فردا هم که باز من نیستم چه کار میکنی؟ 📖_مواظب همه چیز باش، دلم نمی خواهد همسایه ها بفهمند که نه بابا خانه است و نه مامان و شما هستید. سرش را تکان داد "چشم" فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می آمد د😋 در را باز کردم. هر سه آمدند جلو، بوسیدمشان؛ مو و لباسشان مرتب بود🙂 گفتم: کسی، اینجا بوده؟ 📖محمدحسین سرش را به دو طرف تکان داد -نه مامان محمدحسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم. هدی را هم... ناهار هم پلو درست کردم. در قابلمه را باز کردم بخار غذا🍲 خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣4⃣ 📖محمدحسین پشت سر هم حرف میزد _میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم می چسبند⁉️ چون کم می‌ریزی . سر تا پای را نگاه کردم. اشک توی چشم هایم جمع شد. 📖پسر کوچولوی هفت ساله ی من😢 مردی شده بود. ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمدحسین را توی بغلش فشار داد، +هیچ چیز آنقدر ارزش ندارد❌ که آدم به خاطرش از بچه اش برنجد 📖توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند. انگار خودشان کرده اند، بس که با ایوب مهربان بودند💖 و مراعات حالش را می‌کردند . 📖اوایل که بیمارستان ها پر از مجروح بود و اتاق نداشت ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان می‌دادند . تاکسی🚗 آقاجون میشد اتاق ریکاوری، لباس ایوب را عوض می‌کردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش می‌نشستم تا برسیم خانه. 📖گاهی دستگیره ماشین را می‌کشید وسط خیابان پیاده میشد. آقاجون میدوید دنبالش😔 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣6⃣ 📖از ایوب هر کاری بر می آید . هر وقت از او میخواهم هست. حضورش👤 فضای خانه را پر می‌کند . مادرش آمده بود خانه ما و چند روزی مانده بود. برای برگشتنش پول💰 نداشت، توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم _آبرویم را حفظ کن، هیچ در خانه ندارم✘ دوستم آمد جلوی در اتاق + بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم 📖آمده بود کمکم تا ها را جمع کنیم. شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. زیر فرش یک دسته اسکناس💷 پیدا کرده بود. آبرویم را حفظ کرد. 📖توی امتحانهای کمکش کرد. برای خواستگارهایی که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم می‌آمد و راهنمایی می‌کرد 👌 حتی حواسش به هم بود. 📖یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمدحسین شب جمعه ای ببرد مسجد🕌 یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمدحسن و گفتم بین ها بگرداند. وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود. یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من👀 📖-مامان می‌ گذاری همه اش را بخورم؟ +نه مادر جان، این ها برای است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند شانه اش را بالا انداخت _خب مگر من چیم هست⁉️ خودم میخورم، خودم هم اش را میخوانم 📖چهار زانو نشست وسط اتاق و همه ها را خورد. سینی خالی را آورد توی آشپز خانه _مامان فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا بخوانم. شب ایوب توی خواب، سیب آبداری🍎 را گاز میزد و میخندید؛ فاتحه و نماز های محمدحسن به او رسیده بود😍 📖از تهران تا تبریز خیلی راه است. اما وقتی دلمان گرفت💔 و هوایش را کردیم می رویم سر . سالی چند بار می‌رویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت می‌مانیم . بچه ها جلوتر از من می‌روند . اول سر مزار میروم تا کمی آرام شوم اما باز دلم شور میزند 📖چه بگویم؟ از کجا شروع کنم⁉️ ......... 🖋 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3