eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
47 عکس
11 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣5⃣ 📖ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود و داشت اشکهایش را پاک می‌کرد . ایوب میله ها را گرفت. گردنش را کج کرد. و با گریه گفت: شهلا......تورا به خدا......من را ببر. توروبخدا.....من را اینجا تنها نگذار😢 📖چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود😭 نمی‌دانستم چه کار کنم. اگر او را با خود می‌بردم حتما به خودش صدمه⚡️ می‌زد . قرص هایش را آنقدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت. اگر هم می گذاشتمش آنجا ... 📖با صدای ترمز ماشین🚙 به خودم آمدم ، وسط خیابان بودم، راننده پیاده شد و داد کشید: های، چته خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمی‌بینی ؟😡 توی تاکسی یکبند گریه کردم تا برسم خانه. 📖آنقدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند مسئولبنیاد را ببینم. وقتی پرسید "چه می خواهید؟" محکم گفتم: می‌خواهم همسرم♥️ زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک آسایشگاه خوش آب و هوا بستری شود که مخصوص جانبازان باشد 📖دلم برای زن های شهرستانی می‌سوخت که به اندازه ی من سمج نبودند. به همان بالا و پایین کردن های قرص ها💊 رضایت می‌دادند . مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را فرستادند به آسايشگاهی در . بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند. 📖با آقاجون رفتیم دیدنش. زمستان بود وجاده یخبندان. توی جاده گیر کردیم. نصف شب🌙 که رسیدیم، ایوب از نگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود. آسایشگاه خالی بود. 📖هوای شمال توی آن فصل برای جانبازان شیمیایی مناسب نبود. ایوب بود و یکی دو نفر👥 دیگر، سپرده بودم کاری هم از او بخواهند. آنجا هم کارهای فرهنگی می‌کرد . هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار🚬 نمی کشید. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe