eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
47 عکس
11 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣1⃣ 📖صدای کلید انداختن به در آمد . آقا جون بود، به مامان سلام کرد و گفت : _طلا حاضر شو به وقت ملاقات آقا ایوب برسیم. آقا جون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش ک ربابه بود صدا نمی کرد همیشه می‌گفت طلا.😊 📖خیلی برایم سنگین بود. من ایوب را پسندیده بودم❤️ و او نه. آن هم بعد از آن حرف و حدیث ها. قبل از اینکه آقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم. مامان گفت: _تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده⭕️ ایرادی هم گرفته که نمی‌دانم چیست؟ 📖وسط نماز لبم را گزیدم. آقاجون آمد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت: _من می‌دانم این پسر برمی‌گردد 😉 اما من دیگر به او دختر نمیدهم، می‌ خواهد عسلم را بگیرد قیافه ام می اید.😏 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣1⃣ 📖یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز تلفن اکرم خانم زنگ زد☎️ و با ما کار داشت. گوشی را برداشتم. بفرمایید؟گفت: سلام. ایوب بود چیزی نگفتم🤐 _من را به جا نیاوردید؟ _محکم گفتم: نخیر _ بلندی هستم _متاسفانه به جانمی آورم _ حق دارید ناراحت شده باشید ولی دلیل داشتم. _من نمیدانم درباره ی چی حرف می زنید ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست❌ _ اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم _شما فعلا صبر کنید تا ببینم خدا چه می‌خواهد ... خداحافظ 📖گوشی را محکم گذاشتم از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه. از عصبانیت سرخ شده بودم😡 چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار. اکرم خانم باز آمد جلوی در و صدا زد: شهلاخانم تلفن. تعجب کردم _با ما کار دارند؟؟ _ گفت: بله همان آقاست . 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣1⃣ 📖همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم. مامان پرسید: _چی شده هی میروی و هی می آیی⁉️ تکیه دادم به دیوار. _آقای بلندی زنگ زده می‌خواهد دوباره بیاید _مامان با لبخند گفت: خب بگذار بیاید _برای چی؟؟اگر می‌خواست بیاید پس چرا رفت؟؟ _ لابد مشکلی داشته و حالا که برگشته یعنی مشکل حل شده، من دلم روشن است. 😑خواب دیدم شهلا، دیدم خانه تاریک بود، تو این طرف دراز کشیدی و ایوب آن طرف، نور سفیدی مثل نور ماه از قلب ایوب♥️ بلند شد و آمد تا قلب تو😍 من می دانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید. آنوقت محبتش هم به دلت می نشیند. 📖اکرم خانم صدا زد: شهلا خانم باز هم تلفن بعد خندید و گفت: میخواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟😄 🌛مامان لبخند زد و رفت دم در، من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم. محبت ایوب به دلمـ💖 نشسته بود اما خیلی دلخور بودم 📖مامان که برگشت هنوز می خندید _گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید _گفتم ولی آقاجون نمی گذارد. گفت: من به این دختر بِده نیستم! 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣1⃣ 📖 ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود. وقتی آمد من و مامان خانه بودیم. آقاجون سر کارش بود. رضا مثل همیشه منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند. دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد😣 📖مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد . ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی📃 از جیبش بیرون آورد . -مامان می شود این نسخه را برایم بگیرید؟؟ من چند جا رفتم نبود🚫 مامان کاغذ را گرفت -پس تا شما حرف هایتان را بزنید برگشته ام. 📖مامان که رفت به ایوب گفتم: کار درستی نکردید. می دانم ولی نمی خواستم بی گدار به آب بزنم با عصبانیت😠 گفتم: -این بی گدار به آب زدن است؟؟ ما که حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی می ترسیدید؟؟ چیزی نگفت❌ 📖گفتم: -به هر حال من فکر نمیکنم این قضیه درست بشود آرام گفت: " می شود"✅ -نه امکان ندارد، آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت می کنند _ من می گویم می‌شود ، می‌شود ؛ مگر اینکه ... -مگر چی؟؟ -مگه اینکه.... خانم جان، یا من بمیرم یا شما..... 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣1⃣ 📖از این همه اطمینان حرصم گرفته بود -به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما⁉️ _ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور -عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم می‌خواهم به پدر و مادرم نشان بدهم 📖-من میگویم پدرم نمی‌گذارد شما می‌گویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم⛔️ می‌ خواستم تلافی کنم. گفت: _ من آنقدر میروم و می آ یم تا تو را هم راضی، کنم، بلند شو یک عکس بیاور.... عکس نداشتم. عکس یکی از کارتهایم را کندم و گذاشتم کف دستش. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣1⃣ 📖توی بله برون مخالف زیاد بود. مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی‌رسید جلوی این وصلت را بگیرند. دایی منوچهر که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون. از چهره ی مادر ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست. 📖توی تبریز طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند. کار ایوب یک جور سنت شکنی بود. داشت دختر غریبه می گرفت. آن هم از تهران. ایوب کنار مادرش👥 نشسته بودو به ترکی می گفت: _ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن. 📖دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند. رفت قران را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت: -الان همه هستیم؛ هم شما خانواده ی داماد، هم ما خانواده ی عروس. من قبلا هم گفتم راضی به این وصلت نیستم❌ چون شرایط پسر شما را می دانم. اصلا زندگی با جانباز سخت است. ما هم شما را نمی‌شناسیم . از طرفی می‌ترسیم دخترمان توی زندگی عذاب بکشد، مهریه ای هم ندارد که بگوییم پشتوانه ی درست و حسابی مالی دارد. 📖دایی قرآن را گرفت جلوی خودش و گفت: -برای آرامش خودمان یک راه می‌ماند این که قرآن را شاهد بگیریم. بعد رو کرد به من وایوب و گفت: بلند شوید بچه ها، بیایید دستتان را روی قرآن بگذارید. 📖من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم. دایی گفت: _ قسم بخورید که هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به مال و ناموس هم خیانت نکنید هوای هم را داشته باشید. قسم خوردیم. قرآن دوباره بین ما حکم شد. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣1⃣ 📖فردای بله برون که خانواده ی ایوب برگشتند تبریز، ایوب هرروز خانه ی ما بود. یک هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه💍 ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود، آنقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد. 📖تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب👥 ماندیم. پرسید: گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم. _گفت: من هم خیلی گرسنه ام😋 به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس چلوکباب گرفت با مخلفات. 📖_گفت: بفرما. بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود. انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود. حس، می کردم صدتا چشم نگاهم میکند👀 از این سخت تر، روبرویم، اولین مرد نامحرمی، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی که توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید. 📖آب گوجه در آمده بود. اما هنوز نمی‌ توانستم غذا بخورم. ایوب پرسید _ نمیخوری؟؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا _ گفت: مگر گرسنه نبودی؟؟😳 -آره ولی نمی‌تونم 🙁 📖ظرفم را برداشت _ حیف است حاج خانم، پولش را دادیم. از چلو کبابی که بیرون آمدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را می‌گرفت . گفت: اگر مسجد را پیدا نکنم، همینجا می ایستم به نماز📿 📖اطراف را نگاه کردم -اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟ سرش را تکان داد. گفتم: _زشت است مردم تماشایمان می کنند. نگاهم کرد _این خانمها بدون اینکه خجالت بکشند بااین سر و وضع می آیند بیرون آنوقت تو از اینکه "دستور خدا" را انجام بدهی خجالت میکشی⁉️ 📖آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت میگفت: -نامحرمید و گناه دارد اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه ی روحانی محلمان. همان جلوی در گفتم "حاج آقا میشود بین ما صیغه ی محرمیت بخوانید؟؟" 📖او را می شناختیم. او هم ما و اقاجون را می شناخت. همانجا محرم شدیم💞 یک جعبه شیرینی🍩 ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد. -خبری شده؟؟ نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان، گفتم: -مامان!....ما......رفتیم .... موقتا محرم_شدیم ....🙊 دست مامان تو هوا خشک شد. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣1⃣ 📖از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد می‌شدیم . جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند. همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه😍 ولی ایوب سرش زود درد می‌گرفت 🤕 طاقت شلوغی را نداشت. 📖در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس می‌کردم که به دستبند آهنی ایوب خیره می‌ شدند. ایوب خونسرد بود. من جایش بودم، از اینکه بچه های کوچه دستبند اهنیم را به هم نشان می‌دادند ، ناراحت می‌شدم . 📖چند روز ماند به مراسم عقدمان، ایوب رفت به جبهه و دیر تر از موعد برگشت. به وقتی که از آقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم😔 عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند. 📖دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود. ایوب بلند شد"می روم شاهد بیاورم". رفت توی کوچه. مامان چادر سفیدی که زمانی خودش سرش بود برایم آورد . چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد. 📖ایوب با دو نفر👥 برگشت. -این هم شاهد از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند. یکی از آنها به لباسش اشاره کرد و گفت: -آخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد می‌ خواهی! -خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید.... 📖نشست کنارم💞 مامان اشکش را پاک کرد و خم شد. از توی قندان دو حبه قند برداشت. عاقد شروع کرد. صدا خرت خرت قندی که مامان بالای سرم می‌ سابید بلند شد. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣2⃣ 📖دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم می‌دیدند ، می‌گفتند : "تو که می‌خواستی با جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟؟" هر چه میگفتم ایوب هم جانباز است، باورشان نمی‌شد ، مثل خودم، روز اول خواستگاری. 📖بدن ایوب پر از تیر ترکش💥 بود و هرکدام هم برای یک عملیات. با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود. آنها را از عملیات با خودش داشت. از وقتی ترکش به قلبش♥️ خورده بود تا اتاق عمل، چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود. 📖روزنامه ها هم خبرش را نوشتند📰ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند. همان عملیات فتح المبین تعدادی از رزمنده ها زیر آتش خودی و دشمن گیر می افتند، طوری که اگر به توپخانه یک گرای اشتباه داده می‌شد ، رزمنده های خودمان را می‌زد . 📖دکترها می‌گفتند : سردرد های ایوب برای آن سه تا ترکشی است که توی سرش جا خوش کرده اند. از شدت درد کبود می‌شد 😖 و خون چشمانش را می‌پوشاند . برای انکه آرام شود سیگار می‌کشید . 📖روز خواستگاری گفتم که از سیگار بدم می آید ، قول داد وقتی عمل کند و دردش خوب شود، سیگار🚬 را هم بگذارد کنار. دکتر ها موقع عمل به جای سه تا، پنج تا ترکش دیدند که به قسمت حساسی از مغز نزدیک بودند. 📖عمل سخت بود و یک اشتباه کوچک می‌توانست بینایی ایوب را بگیرد😢 وقتی عمل تمام شد، دکتر با ذوق دور ایوب تازه به هوش آمده می چرخید. عددهایی را با دست نشانش می‌داد ✌️ و ایوب که درست می‌گفت ، دکتر بیشتر خوشحال میشد😃 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣2⃣ 📖خانه پدری ایوب بودیم که برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم. ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود😴 نگاهش می‌کردم . منتظر بودم با هر نفسی که می‌کشد ، سینه اش بالا و پایین برود. تکان نمی خورد، ترسیدم😰 صورتم را جلوی دهانش گرفتم. گرمایی احساس نکردم. 📖کیفم را تکان دادم، آیینه کوچکی بیرون افتاد، جلوی دهانش آیینه بخار نکرد❌ برای لحظاتی فکر کردم مردی را که حالا همه ی زندگیم شده است از دستش دادم. بعد ها فهمیدم از حال رفتنش، یک جور حمله عصبی و از عوارض موج گرفتگی است. 📖دیگر تلاش من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد✅ حس می‌کردم حتی در دیوار هم مرا تشویق می‌کنند و می‌گویند "عاقبت راهی که انتخاب کرده ای، خیر است. یکبار مصرف غذا می خوردیم. صدای خوردن قاشق و بشقاب🍽 به هم باعث میشد حمله عصبی سراغش بیاید. 📖 موج که می گرفتش، مردهای خانه و همسایه را خبر می‌کردم . آنها می آمدند و دست و پای ایوب را می‌گرفتند ، رعشه می افتاد به بدنش بلند می‌کرد و محکم می کوبیدش به زمین. دستم را می کردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد🚫 در 📖عضلاتش طوری سفت میشد که حتی مرد ها هم نمی‌توانستند انگشت هایش را از هم باز کنند. لرزشش که تمام می شد، شل و بیحال😓 روی زمین می افتاد. انگشت های خونینم را از بین دندانهایش بیرون می آوردم . نگاه می‌کردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها آرام 😌 می‌گرفت . 📖مامان جهیزیه ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد، دیگر چادر از سر زهرا و شهیده نیوفتاد. ایوب خیلی مراعات می‌کرد . وقتی می‌فهمید از این اتاق می‌خواهند بروند آن‌ اتاق، چشم هایش را می بست و می‌گفت : بیایید رد شوید نگاهتان نمی کنم. حالا غیر از آقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند. صدایش می‌کردند "داداش ایوب" 📖خواستم ساکتشان کنم که دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند. ایوب می‌خواند "یک حاجی بود، یک گربه داشت......" بچه ها دست می‌زند و از خنده ریسه می‌رفتند 😄 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣2⃣ 📖کار مامان شده بود گوش تیز کردن، صدای بق بق یاکریم را که می‌شنید ، بلند می‌شد و بی سر و صدا از روی پنجره پرشان می‌داد 🕊 وانتی ها که می رسیدند سر کوچه، قبل از اینکه توی بلندگو هایشان داد بکشند "آهن پاره، لوازم برقی...." مامان خودش را به آنها می رساند می‌گفت مریض🤒 داریم و آنها را چند کوچه بالاتر می‌فرستاد . 📖برای بچه های محله هم علامت گذاشته بود. همیشه توی کوچه شلوغ بود. توی همین چندماه تمام مجروحیت های ایوب خودش را نشان داده بود. حالا میشد واقعیت پشت این ظاهر نسبتا سالم❤️ را فهمید. 📖جایی از بدنش نبود که سالم باشد، حتی فک هایش قفل می‌کرد ؛ همان وقتی که موج گرفتش. وقتی که بیمارستان بود با نی به او آب و غذا می‌دادند . بعد از مدتی از خدمه بیمارستان خواسته بودند که با زور فک ها را باز کنند؛ فک از جایش در می‌رود 😔 حالا بی دلیل و ناگهان فکش قفل میشد. 📖حتی وسط مهمانی، وقتی قاشق توی دهانش بود دو طرف صورتش را می گرفتم، دستم را می گذاشتم روی برآمدگی روی استخوان فک و ماساژ می‌دادم . فک ها آرام آرام از هم باز می‌شدند و توی دهانش معلوم میشد. بعضی مهمانها نچ نچ می کردند😒 و بعضی نیشخند می‌زدند و سرشان را تکان می‌دادند . 📖می‌توانستم صدای آخی 🙁 گفتن بعضی ها را به راحتی بشنوم. باید جراحی می‌شد . دندان های عقب ایوب را کشیدند؛ همه سالم بودند. سر یکی از استخوان های فک را هم تراشیدند. دکتر قبل از عمل گفته بود که این جراحی حتما عوارض هم دارد و همینطور بود. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣2⃣ 📖بعد از عمل ابروی راستش حالت افتادگی پیدا کرد، صورت ایوب چند بار جراحی شد تا به حالت عادی برگردد، ولی نشد🥺 عضله بالای ابرویش را برداشتند و ابرو را ثابت کردند. وقتی می خندید یا اخم می‌کرد ، ابرویش تکان نمی‌خورد و پوستش چروک نمی‌شد . 📖کنار هم نشسته بودیم👥 ایوب آستینش را بالا زد و بازویش را نشانم داد؛ "توی کتفم، نزدیک عصب یک ترکش است. دکتر ها می‌گویند اگر خارج عمل کنم بهتر است. این بازو هم چهل تکه شد بس که رفت زیر تیغ جراحی...."😅 📖به دستش نگاه می‌کردم . گفت: بدت نمی‌آید می بینیش⁉️ بازویش را گرفتم و بوسیدم -باور نمی‌کنی ایوب، هر جایت که مجروح تر است برای من قشنگ تر است. بلند خندید😂 دستش را گرفت جلویم _"راست میگویی؟ پس یا الله ماچ کن" سریع باش... 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣2⃣ 📖چند روز بعد کارهای اعزامش🚌 درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت انگلستان. من هم با یکی از دوستان ایوب و همسرش رفتم شاهرود. مراسم بزرگی آنجا برگزار می‌شد ، زیارت عاشورا📕 می‌خواندند که خوابم برد. 📖توی خواب امام حسین را دیدم. امام گفتند: "تو بارداری ولی بچه ات مشکلی دارد". توی خواب شروع کردم به گریه و زاری😭 با التماس گفتم: آقا من برای رضای شما ازدواج کردم، برای رضای شما این مشکلات را تحمل می‌کنم ، الان هم شوهرم نیست، تلفن بزنم چه بگویم⁉️ بگویم بچه ات ناقص است؟ 📖امام آمد نزدیک، روی دستم دست کشید و گفت: "خوب می‌شود "😊 بیدار شدم. یقین کردم رویایم صادقه بوده؛ بچه دار می شویم و بچه نقصی دارد، حتما هم خوب می‌شود چون امام گفته است. رفتم مخابرات و زنگ زدم📞 به ایوب. 📖تا گفتم خواب امام حسین را دیده ام زد زیر گریه😭 بعد از چند دقیقه هم تلفن قطع شد. دوباره شماره را گرفتم. برایش خوابم را تعریف نکردم، فقط خبر بچه دار شدنمان را دادم. با صدای بغض آلود گفت: _"میدانم شهلا، بچه است، اسمش را می‌گذاریم . 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣2⃣ 📖نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال هم به ما پسر داد، اول اسمش را محمد♥️ بگذاریم. گفتم بگذاریم ؛ به خاطر خوابم؛ اما تو از کجا می‌دانی پسر است؟ جوابم را نداد. 📖چند سال بعد که را باردار شدم هم می‌دانست فرزندمان دختر است. مامان و آقاجون کنارم بودند، اما از این دلتنگیم💔 برای ایوب کم نمی‌کرد . روزها با گریه می‌نشستم ، شش هفت برگه امتحانی برایش می‌نوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود. 📖تلفن میزد. همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم راگرفت، "سلام ایوب" ذوق کرد😍گفت: _ صدایت را که می‌شنوم ، انگار همه ی دنیا را به من داده اند. زدم زیر گریه _ "کجایی ایوب؟ پس کی برمیگردی؟" میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم؛ دقیقا بیست و پنج روز📆 📖حرفی نزدم. صدای گریه ام را می شنید -شهلا ولی دنیـ🌏ـا خیلی کوچک تر از آن است که تو فکرش را می‌کنی . تو فکر می‌کنی من الان کجا هستم؟ _با گریه گفتم: خب معلومه، تو انگلستانی، من تهران، خیلی از هم دوریم ایوب. -نه شهلا، مگر همان ماهی🌝 که بالای سر تو است بالای سر من نیس؟ 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣2⃣ 📖نامه اش💌 از انگلیس رسید. "خب بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد. 🙏 همسر عزیزم♥️ شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم. تو خوب میدانی که نبودنم بی علت نیست و اینجا برای درمان هستم. 💔خیلی نگران حالت هستم. من را از خودت بی خبر نگذار. امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد.... بعد از دو ماه ایوب برگشت. از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود تعریف می‌کرد . 📖می‌گفت : عادت کرده ام مثل پروانه🦋 دورم بگردی، همیشه کنارم باشی توی بیمارستان با آن همه پرستار و امکانات راحت نبودم. با لبخند نگاهش کردم☺️ تکیه داد به پشتی 📖 _شهلا؟ این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست، هست⁉️ چشم هایم را ریز کردم😑 -چشمم روشن!!......کدام خانم ها؟ خانم های اینجا و آنجا که بودم😁 📖خنده ام گرفت. -نخیر مال خودشان نیست، رنگشان می‌کنند . _خب، تو چرا نمی‌کنی ؟ -چون خرج داره حاج آقا . فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣2⃣ 📖خیلی خوشش آمد 😍 گفت: قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا. آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم😁 چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود جبهه -کجا به سلامتی؟ +میروم منطقه -بااین حال و روزت؟ آخه تو چه به درد جبهه می‌خوری ؟ با این دست های بسته. +سر برانکارد رو که میتونم بگیرم 📖از همان روز اول میدانستم به کسی دل میبندم💞 که به چیز با ارزش تری دل بسته است. و اگر راهی پیدا کند تا به آن برسد نباید مانعش بشوم. موقع به دنیا آمدن ، آقاجون و مامان، من را بردند بیمارستان. 📖محمدحسین که به دنیا آمد پایش کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفت و خوب شد. دکتر ها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم، برای قلب❤️ ایوب برویم خارج، ترکش توی سینه ی ایوب خطرناک بود. 📖خرج عمل قلب خیلی زیاد بود. آنقدر که اگر همه زندگیمان را می‌فروختیم ، باز هم کم می آوردیم 😔 اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا می کرد📝 بنیاد خرج سفر را تقبل می‌کرد ، ایوب قبول نکرد. گفت: وقتی می‌خواستم جبهه بروم، امضا ندادم. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣2⃣ 📖برای نماز جمعه های که رفتم هم همینطور؛ وقتی توی خرمشهر هم محاصره بودیم، هیچ کداممان تعهد نداده بودیم⛔️ که مقاومت کنیم. با خودمان ایستادیم. فرم را نگاه کردم، از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدند آنجا تعهد میگرفت. 📖خانه🏡 و زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، من و محمدحسین هم همراهش رفتیم. توی فرودگاه🛫 کنار ساکش نشسته بودم که ایوب آمد کنارم آرام گفت: "این ها خواهر برادرند". به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک می‌ شدند. به هم سلام کردیم. 📖+بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی💔 دارد، خلاصه تا انگلیس همسفریم. ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود. برایش فرقی نمیکرد ایران باشیم یا کشور غریب. همین که از پله های هواپیما پایین آمدیم گفت: + "شهلا خودت را اماده کن ک اینجا هر صحنه ای را ببینی، خودت را کنترل کن...."😉 📖لبخند زد -من که گیج میشوم، وقتی راه میروم نمیدانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم خانم های آنچنانی و پایین پایم مجله های آنچنانی . روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣2⃣ 📖با همسفرهایمان یک اتاق را گرفتیم وبینش یک پرده آویزان کردیم. چند روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب میکردم، با پولی که داشتیم ایوب زیاد نمی‌توانست بستری🛌 بماند، ناگهان در زدند. 📖ایوب پشت در بود، با سر و صورت کبود و خونی😱جیغ کشیدم "چی شده ایوب؟" آوردمش داخل خانه +هیچی، کتک خوردم هول کردم _از کی؟ کجا⁉️ +توی راه منافق ها جمع شده بودند، پلاکارد گرفته بودند دستشان، که مارا توی ایران شکنجه می‌کنند . من هم رفتم جلو و گفتم دروغ می گویید؛ که ریختند سرم. 📖آستینش را بالا زدم -فقط همین؟ پلک هایش را از درد به هم فشار میداد😣 +خب قیافه م هم تابلو است که بسیجی ام، و خندید😄 دستش کبود شده بود. گفتم: باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطور شدی. 📖ایوب بالاخره بستری شد و عمل شد خدا رو شکر عمل موفقیت آمیز 👌 بود چند روز بعد با ایوب رفتیم شهر را بگردیم می‌خواست همه جای لندن را نشانم بدهد. دوربین📸 عکاسیش را برداشت. 📖من هم محمدحسین را گذاشتم داخل کالسکه و چادرم را سرم کردم و رفتیم. توی راه بستنی خریدیم؛ تنها خوراکی بود که میشد با خیال راحت خورد و نگران حلال و حرامش نبود. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣3⃣ 📖محمد حسین بلند بلندگریه می‌کرد . نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود. رنگ ایوب از شدت ضعف زرد شده بود. از آموزش و پرورش برای ایوب نامه📩 آمده بود که باید برگردی سر شغلت، یا بابت اینکه این مدت نیامده ای، پنجاه هزار تومان خسارت بدهی 📖پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود. گفتم بالاخره چه کار می‌کنی ⁉️ -برمی‌گردم سر همان معلمی، اما نه توی شهر؛ می‌رویم روستا اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم قره چمن. روستایی که با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت... . . 📖ایوب یا بیمارستان بود یا جبهه. یا نامه می‌فرستاد یا هر روز تلفنی☎️ صحبت می کردیم. چند روزی بود از او خبری نداشتیم. تنهایی و بی هم زبانی دلتنگیم را بیشتر می‌کرد ، هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم. 📖از صدای مارشی، که تلویزیون پخش میکرد معلوم بود عملیات شده. شب خواب دیدم ایوب می‌گوید "دارم میروم مشهد". شَستم خبر دار شد دوباره به مجروح💔 شده. محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣3⃣ 📖نفس های ثانیه ای ایوب جزئی، از زندگیمان شده بود. تا آن وقت از شیمیایی☠ شدن فقط این را می‌دانستم ک روی پوست های ریز و درشت میزند. 📖دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود. با اینکه دارو ها را میخورد ولی خارش، تاول ها بیشتر شده بود. صورتش زخم💔 میشد و از زخم ها خون می آمد . ریشش را با تیغ زد تا زخم ها عفونت نکند. 📖وقتی از سلمانی به خانه برگشته بود خیلی گرفته بود😞 گفت: مردم چه ظاهربین شده اند. می‌گویند تو که خودت جانبازی، تو دیگر چرا⁉️ بستری شدن ایوب آنقدر زیاد بود که بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود. 📖از اتاق عمل که بیرون می آوردنش . نیمه هوشیار شروع میکرد به حرف زدن" شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی، پزشکی تدریس میشود، بگذار خوب بشوم، می‌رویم آنجا و من بالاخره پزشکی👨‍🔬 می‌خوانم . 📖عاشق پزشکی بود. شاید از بس که زیر تیغ جراحی رفته بود و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده بود. چند بار پیش آمد که وقتی پیوند گوشت به دستش نگرفت خودش فهمید عمل خوب نبوده❌ 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣3⃣ 📖با چوب کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود، تا دو ساعت بعد هنوز جای دو تا فرو رفتگی روی چشمهایش بود با همین اش دوباره کنکور شرکت کرد. 📖آن روزها در دانشگاه آزاد تبریز زبان انگلیسی می‌خواند . گفتم: تو استعدادش را داری که دانشگاه قبول شوی. ایوب دوباره کنکور داد کارنامه قبولیش که آمد برای زهرا پستش کردم📬 او برای ایوب انتخاب رشته کرد 📖ایوب زنگ زد تهران -چه خبر از انتخاب رشته ام؟ -تو کاری نداشته باش طوری زده ام که تهران قبول شی، قبول شد، "مدیریت دولتی دانشگاه تهران". 📖بالاخره چند سال خانه به دوشی و رفت و آمد بین تهران و تبریز🚌 تمام شد. برای درس ایوب آمدیم تهران. ایوب مهمان خیلی دوست داشت😍 در خانه ما هم به روی دوست و غریبه باز بود 📖دوستان و فامیل برای دیدن ایوب آمده‌ بودند. ایوب با هیجان از خاطراتش می‌گفت . مهمانها به او نگاه می‌کردند و او مثل همیشه فقط به من♥️ قبلا هم بارها به او گفته بودم چقدر از این کارش معذب می‌شوم و احساس می‌کنم با این کارش به باقی مهمانها بی احترامی می‌کند . چند بار جابه جا شدم، فایده نداشت😅 📖آخر سر با چشم و ابرو به مهمانها اشاره کردم. منظورم را متوجه شد. یک دور به همه نگاه کرد و باز رو کرد به من. از خجالت سرخ شدم☺️ بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. دوست داشت مخاطب همه ی حرفهایش من باشم. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣3⃣ 📖دلم پر بود. چند روز پیش هم سر دستکاری کردن دوز قرص هایش بحثمان شده بود. سرخود دردش که زیاد میشد، تعداد قرص ها را کم و زیاد میکرد. بعد از چند وقت هم درد نسبت به مسکن ها مقاومت میکرد و بدنش به داروها جواب نمیداد. 📖از خانه رفتم بیرون، دوست نداشتم به قهر بروم خانه آقاجون . میدانستم یکی دو ساعت بیرون از خانه باشم آرام میشوم. رفتم خانه عمه، در را که باز کردم، اخم هایش را فوری توی هم کرد. _شماها چرا مثل لشکر شکست خورده، جدا جدا می آیید ⁉️ منظورش را نفهمیدم🤔 پشت سرش رفتم تو. صدای عمه با سر و صدای محمد حسین و هدی و حسن یکی شد. 📖_ایوب و بچه ها اژانس گرفتند، آمدند اینجا. بالای پله را نگاه کردم، ایوب ایستاده بود. -توی خانه عمه من چه کار میکنی⁉️ با قیافه حق به جانب گفت: اولا عمه ی تو نیست و ... ثانیا تو اینجا چه کار میکنی؟ تو که رفته بودی ؟ 📖نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد. یا کاری می‌کرد که یادم برود🗯 یا اینکه با هدیه ای پیش قدم میشد. به هر مناسبتی برایم هدیه می خرید 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣3⃣ 📖دوباره ایوب بستری شد🛌 برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را تنها می گذاشتم. سفارش هدی و محمدحسن را به محمدحسین کردمو غذای🍛 روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم. وقتی برگشتم همه قایم شده بودند. 📖صدای هق هق از پشت دیوار مرا ترساند. با توپ زده بودند به قاب عکس عموحسن و شیشه اش را خرد کرده بودند. محمدحسین اشک هایش😢 را با پشت دست پاک کرد " ایوب عصبانی میشود؟" 📖روی سرش دست کشیدم _این چه حرفی است⁉️ تازه الان بابا ایوب است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم. ببینم که فردا هم که باز من نیستم چه کار میکنی؟ 📖_مواظب همه چیز باش، دلم نمی خواهد همسایه ها بفهمند که نه بابا خانه است و نه مامان و شما هستید. سرش را تکان داد "چشم" فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می آمد د😋 در را باز کردم. هر سه آمدند جلو، بوسیدمشان؛ مو و لباسشان مرتب بود🙂 گفتم: کسی، اینجا بوده؟ 📖محمدحسین سرش را به دو طرف تکان داد -نه مامان محمدحسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم. هدی را هم... ناهار هم پلو درست کردم. در قابلمه را باز کردم بخار غذا🍲 خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣4⃣ 📖مامان با اینکه داشت💥اما به ایوب فشار نمی آورد . یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال قرص هایش گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان، ظرف های چینی را بود، دستش بریده بود و کمد خونی شده بود. 📖مامان بی سر و صدا کمد را برد حیاط تا آب بکشد. حالا ایوب خودش را به آب و آتش میزد تا محبتشان💖 را جبران کند. تا میفهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از راه دور هم آن را تهیه میکرد. بیست سال از عمر مامان میگذشت و زهوارش در رفته بود. بدون آن‌که به مامان بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت🚚 فرستاد خانه 📖ایوب فهمیده بود آقاجون هر چه میگردد کفشی👞 که به پایش بخورد پیدا نمیکند. تمام را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای آقا جون خرید. ایوب به همه محبت میکرد. ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی که به میکند با پسرها👥 فرق دارد. 📖بس که قربان صدقه ی هدی میرفت. هدی که می نشست روی پایش ایوب آنقدر می بوسیدش که کلافه میشد، بعد خودش را لوس می کرد و می‌پرسید : -بابا ایوب، چند تا بچه داری⁉️😉 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣4⃣ 📖جوابش را خودش می‌دانست ، دوست داشت از زبان ایوب بشنود. -من یک دختر دارم♥️ و دوتا پسـر هدی از مدرسه آمده بود. سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین. 📖ایوب دست هایش را از هم باز کرد _سلام دختر بانمکم، بدو بیا یه بوس بده😍 هدی سرش را انداخت بالا +نه✘ دست و صورتم را بشویم، بعد -نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا 📖و هدی را گرفت توی بغلش💞 مقنعه را از سرش برداشت. چند تار مو افتاد روی صورت هدی. ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد👧 هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد به سینه ی ایوب "خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم را کوتاه کنم" 📖موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود. ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را می بافتم که اذیت نشود. با اخم گفت: من نمی‌گذارم آخر موهای به این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه🧒 دارد؟ 📖اصلا یک نامه📩 می‌نویسم به مدرسه، می‌گویم چون موهای دخترم مرتب است، اجازه نمی‌دهم کوتاه کند. فردایش هدی با یک دسته برگه🗞 آمد خانه. گفت: معلمش از دستخط ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد📝 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe