eitaa logo
رمان خوب
122 دنبال‌کننده
48 عکس
13 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣2⃣ 📖برای نماز جمعه های که رفتم هم همینطور؛ وقتی توی خرمشهر هم محاصره بودیم، هیچ کداممان تعهد نداده بودیم⛔️ که مقاومت کنیم. با خودمان ایستادیم. فرم را نگاه کردم، از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدند آنجا تعهد میگرفت. 📖خانه🏡 و زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، من و محمدحسین هم همراهش رفتیم. توی فرودگاه🛫 کنار ساکش نشسته بودم که ایوب آمد کنارم آرام گفت: "این ها خواهر برادرند". به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک می‌ شدند. به هم سلام کردیم. 📖+بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی💔 دارد، خلاصه تا انگلیس همسفریم. ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود. برایش فرقی نمیکرد ایران باشیم یا کشور غریب. همین که از پله های هواپیما پایین آمدیم گفت: + "شهلا خودت را اماده کن ک اینجا هر صحنه ای را ببینی، خودت را کنترل کن...."😉 📖لبخند زد -من که گیج میشوم، وقتی راه میروم نمیدانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم خانم های آنچنانی و پایین پایم مجله های آنچنانی . روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ ❤️ هرکس را که طالب می دید، دلش را گرم می کرد و برنامه پیشرفت را جلوی پایش می گذاشت. به شاگردهایش پروبال می داد. به هیچ کس نمی گفت که تو استعداد نداری. 🌺 همیشه می گفت : _ حنجره شماها یک عضله ست، یک ماهیچه. هرچقدر بهش رسیدگی کنید آمادگی پیدا می کنه وهرچقدر رسیدگی نکنید ضعیف می شه. هیچ فنی را پیش خودش نگه نمی داشت. همه را ریخته بود وسط. دوست داشت بچه ها بیشتر و بیشتر بدانند. 🌼افتاده بود. نمی گفت من که نفر اول جهان شدم را با آدم های تازه کار و ناشی چه کار؟! می نشست به خیلی ها تجوید و نکات ابتدایی را یاد می داد. 🌟💫گاهی برای اصلاح حمد و سوره مردم، مدت ها وقت صرف می کرد. جایش همیشه دم ِ در ِ اتاق بود. خودش چای می ریخت و پذیرایی می کرد. 🔮 کم کم از همان اتاق دوازده متری، نفرات اول مسابقات کشوری قرآن بیرون آمدند. محسن، حواسش بود رتبه های ریز و درشت، بچه هارا به خود مشغول نکند و از راه نمانند. 💎 می خواست خودشان را باور کنند اما خیال برشان ندارد اینجا که رسیده اند نوک قله است. دوست داشت شاگردهایش هرکدام برای خودشان استاد بشوند. 🎀بشوند مرکزی برای ترویج قرآن، با همه ابعادش. ادامه دارد... 💞👇 @beheshtekhanevadeh14
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 8⃣2⃣ 🔻سروسامان دادن به وضعیت شهدا و مجروحان ✨کار بعدی جدا کردن شهدا و مجروحان و سالم ها از هم بود. بچه ها شهدا را به انتهای کانال بردند. حمل پیکر دوستان سخت نبود، بلکه دل کندن از رفقا کار را بسیار سخت و طاقت فرسا کرده بود. غم سنگینی بر دل های دوستان نشسته بود. نزدیک بود عده ای از بچه ها قالب تهی کنند. شیرمردانی که در مقابل دژخیمان بعث، شجاعانه جنگیده بودند، اینک توان جابه جا کردن پیکر دوستان شهیدشان را نداشتند. ✨یادم هست کسی با کسی حرف نمی زد. فقط قطرات اشک بود که آرام آرام از گونه ها می چکید. بچه ها نگاه شان به صورت آرام و مظلوم شهدا گره خورده بود. اشک بود که از گونه های رنگ پریده و خاکی شان به آرامی می لغزید و بر صورت شهدا می افتاد. صورت هایی که حالا دیگر رنگشان به سفیدی گچ شده بود. خاطرات شیرین روزهای با هم بودن لحظه ای ما را آرام نمی گذاشت. اینک با حسرت و اندوه، پیکر شریف دوستان را به دوش گرفته و غریبانه آنها را به جایی می بردند که از دیدشان پنهان باشند! غم و اندوه همه ی وجودشان را گرفته بود. زیر لب زمزمه می کردند: «مهدی بیا مهدی بیا، نوبت به ما رسیده؛ این غنچه های پرپر، از کرب و بلا رسیده!» ✨بعد از انتقال شهدا به انتهای کانال، نوبت پیدا کردن جای امنی برای مجروحان بود. مجروحان کانال تعدادشون زیاد بود. عده ای دست و پایشان قطع شده بود، عده ای هم بر اثر ترکش و تیر، دل و روده هایشان بیرون ریخته بود. ابراهیم از بچه ها خواست با کمک سرنیزه هایشان، دیوارها را بتراشند و در مکان های مختلف کانال، چند جان پناه درست کنند. ساعتی بعد و با تلاش بسیار، پناهگاهی برای در امان ماندن مجروحان فراهم شد. حالا کانال یکم شرایط عادی پیدا کرده بود. ✨من خوب به بچه ها نگاه می کردم. در چهره ی هیچ کدام از علی اکبرهای خمینی نشان از ضعف و ترس مشاهده نمی شد. آری، اینجا کانال دوم است. اینجا همان مکانی هست که ملائک الهی به نظاره ی سربازان آخرالزمانی رسول الله و امیرالمؤمنین نشستند. اینجا محل اتصال زمین به آسمان است. اینجا قدمگاه مادر سادات است. اینجا مکانی است که بعدها به نام کانال کمیل نامیده شد. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
... سعید صالحی هستم... مهندسی متالورژی خوندم و شروع کردصحبت کردن، از خودش گفتن و ویژگی هاش و ویژگی هایی که برای همسر آینده اش در نظر گرفته... درست مثل دانشگاه سرش پایین بود ... و من شیفته ی این حیا و شعور... ولی حیف... دلم میخواست بشینیم و زار زار گریه کنم با خودم فکر میکردم این که منو میشناسه میدونه چی بودم! چی شدم! پس بلا شک قضیه ما منتفی بود... تقریبا مطمئن بودم به مرحله خواستگاری نمیرسه... به همین دلیل کل صحبت های من در سه جمله بله، کاملا درسته در فواصل صحبتهای سعید خلاصه شد... در انتها گفت: شما صحبتی ندارید! گفتم: نه! گفت: یعنی موافق نظرات من هستید!؟ من که تمام مدت فکرم درگیر ماجراهاي دانشگاه شده بود بساط دعوایی که راه افتاد بعد هم اخطار حراست... بدون اینکه اصلا بفهمم چی دارم میگم گفتم: بله صحبت های شما کاملا درسته... تنها جمله ای که گفت: الخیر فی ما وقع بود! بنده خدا هم که حرفهاش رو زده بود خدا حافظی کردند و با مادرشون رفتند... داشتم دیوونه میشدم آخه چرا باید اینطوری بشه! یاد حرف لیلا افتادم که می گفت: نازی اگه خاطرخواش شدی برم خواستگاری... من اون روز سعید رو نمی شناختم ولی از شعور و حیاش خوشم اومد هرچند اون روز اصلا به اینکه یک روز بیاد خواستگاریم فکر هم نمی کردم! ولی امروز می شناختمش و اومده بود خواستگاریم... ولی حیف... با خودم فکر میکردم گذشته تلخ من مانع است... حتی باوجود نبود امید اما انگار این ماجرا تمام شدنی نیست انگار خاطرات گذشته را همراه خودم یدک می کشیدم! یاد اون لحظه ایی که امید با مشتش محکم زد توی شکم سعید... مرور خاطرات تلخ امید و لیلا بعد از مدت ها باز هم مرا بهم می ریخت... دروغه که بگم برام مهم نبود چی میشه! اما جمله‌ی آخر سعید من را یاد داستان روز اول آشنایمون با خانم حسینی انداخت که گفت: در هر اتفاقی خیری هست حتی اگر اون لحظه ما ندونيم حکمتش چیه! و من مطمئن بودم حتما خیری هست حتی اگه الان من داشتم رنج می کشیدم و این سختی خفه کننده رو تحمل می کردم! به خودم گفتم شاید گذشته ی تلخم مانع بعضی چیزها بشه ولی حالا من انتخاب کرده بودم شبیه گذشته ام نباشم! انتخاب کرده بودم مسیر درست رو برم و چه خیری بیشتر از ماندن در مسیر درست! توی همین حال و هوا بودم که مادرم گفت: چی شد! نظرت چیه دخترم؟ به نظرم پسر خوبی می اومد! چی می تونستم بگم... اینکه به خاطر امید...سعید پَر... گفتم:صحبت کردیم حالا ببینیم چی میشه... مامانم گفت: توکل بر خدا هر چی خیره مادر... نمی دونم چرا فرداش با اینکه مطمئن بودم زنگ نمی زنن ولی منتظر بودم... اما حدسم درست بود شب شد و خبری از زنگ زدن نشد! حتما سعید من رو شناخته بود... از وضعیت پیش اومده ناراحت بودم ولی به خودم قول داده بودم هر اتفاقی هم که افتاد برنامه ی چهارشنبه ها مثل همیشه سر جایش بمونه! چهارشنبه شد... لباسهام رو پوشیدم که برم سمت بچه های تیم چهارشنبه های زهرایی و داشتم فکر میکردم اگر خانم حسینی بپرسه چکار کردی؟ چی بگم! نویسنده : لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2772🔜