eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
48 عکس
13 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
یکدفعه پرید تو بغلم گفت: نازنین ... ناززززی... اشکهاش شروع کرد به ریختن... من مبهوت چهره ایی که دیدم و چهره ایی که می شناختم... گفتم: لیلا خودتی...! کجا رفتی؟ چرا اینجوری شدی؟! میدونی چقدر نگرانت بودم؟ میدونی چند بار در خونتون اومدم؟! سرش رو انداخت پایین و گفت: ببخش حرف زیاد دارم برات تعریف کنم... دوستم که کنار ما ایستاده بود با تعجب گفت: نازنین شما همدیگه رو می شناسید! سری تکون دادم و گفتم: آره... می شناسیم، زهرا که حیرون شده بود البته حق داشت هیچ شباهت ظاهری بین من و لیلا نبود پس چطور می تونست دوستم باشه! گفتم: زهرا جان یه کاری کن تو برو پیش خانم حسینی من بعدا میام... لیلا گفت: عه! هنوز خانم حسینی رو می بینی؟ گفتم: لیلا خیلی چیزها تغییر کرده... گفت: آره از تیپت هم معلومه! نگاهی کردم حلقه دستش بود میدونستم ازدواج کرده خواستم عکس العملش رو ببینم! با حالت خاصی گفتم: ازدواج کردی؟ نگاهی به دستم کرد و گفت انگار تو هم پریدی! کی هست این مرد خوشبخت؟! لبخندی زدم و ترجیح دادم چیزی نگم... در حین راه رفتن نگاهی بهم کرد و خودش شروع کرد و گفت: اون روز یادته بوستانه لاله... سرش پایین بود حرف میزد با دستش دستم رو محکم گرفته بود! گفتم: فکر نکنم یادم بره... گفت من بعد از اینکه سوار ماشین امید شدم از داخل ماشین دیدم من رو دیدی! گفتم: انشاالله خوشبخت بشید هر کسی قسمتی داره! ولی واقعا نمی دونم چرا تو!!! شاید چون از تو توقع نداشتم!!!سرش رو آورد بالا و گفت: فکرکردی با امید ازدواج کردم! نه اینقدر هم نامرد نیستم! البته نمی دونم شاید اگر اون اتفاق نیفتاده بود... بعد هم سکوت کرد! گفتم: یعنی با امید ازدواج نکردی!؟ گفت: بیا بشینیم روی این نیمکت تا برات بگم... هر کسی از کنارمون رد میشد یه جوری نگاهمون میکرد آخه تفاوت چهره هامون خیلی محسوس بود! شروع کرد... اون روز بعد از اینکه امید زنگ زد خیلی اصرار کرد که باید ببینمت! منم با احمقیت تمام سوار ماشین امید شدم! امید خیلی عصبی بود نمی دونم چرا؟ باسرعت توی خیابون ویراژ میرفت هر چی می گفتم کمی آرومتر بدتر میکرد! که یک لحظه کنترل از دستش خارج شد و محکم کوبید عقب ماشین جلویی! من که داشتم سکته میکردم... امید با همون عصبانیتش که بیشترم شده بود پیاده شد و راننده اون ماشین هم پیاده شد و شروع کرد به داد و بیداد کردن... امید یه لحظه دیونه شد قفل فرمون رو از تو ماشین برداشت و کوبید وسط فرق راننده جلویی! آقاهه افتاد وسط خیابون... مردم دور مون جمع شده بودن زنگ زدن پلیس و نذاشتن امید فرار کنه... لحظات وحشتناکی بود... وحشتناک... صدای هق هق گریه ی لیلا توجه اطرافیان رو جلب کرده بود همون‌طور که بهت زده بودم گفتم: گریه نکن پاشو یه کم راه بریم... ادامه داد گفت: نازنین نمی دونی چی به من گذشت... چون آقاهه وسط افتاده بود پلیس که فکر میکرد من زن امید هستم با هم بردنمون کلانتری... وای نازنین... نازنین... نازنین... فک کن حالا هر چی می گفتم من زنش نیستم می گفتن خوب چکاره اش هستی؟! گفتن اینکه نامزدشم با کاری که امید با اون آقاهه کرد که معلوم نبود زنده بمونه یا نه، جز بدتر شدن قضیه کاری پیش نمی برد! یه لحظه به ذهنم رسید گفتم: همکلاسی هستیم... گفتن: با همکلاسی اینجوری ویراژ میرن وسط خیابون! اون هم با این وضعیت بوجود اومده! و حالا فک کن به حال من بیچاره توی اون لحظات! خودم خوب می دونم این تقاص بود! تقاص نامردی که در حق تو کردم اما انگار تمومی نداشت... بغض گلویش رو‌گرفته بود... وقتی تعریف می کرد احساس کردم دستاش یخ زده! انگار خون توی رگهاش جریان نداره! با همون استرس ادامه داد... خلاصه زنگ زدن مامان و بابام... مامان و بابام، با هم اومدن کلانتری... بعد از کلی اثبات کردن و تعهد دادن اومدم خونه ولی چه خونه ایی... به یک هفته نرسید که... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2777🔜
... بساط عروسی من و پسر عمه ام اجباری بر پا شد و من رسما بدبخت شدم!!! گفتم: امید چی شد؟؟؟ گفت: دقیق نمی دونم ولی فهمیدم اون راننده ماشین فوت کرد احتمالا امید به خاطر مردن راننده حبس ابد خورده باشه یا شایدم... باورم نمی شد این همه اتفاق برای لیلا افتاده باشه با این شدت!!! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: لیلا چرا جواب تلفن امید رو دادی؟اصلا چرا سوار ماشین امید شدی؟ گفت: نازنین من دوست خوبی برات نبودم... اون روز که پیام های امید رو بهت نشون دادم... واقعی بودن ولی... ولی من جوابهای خودم رو پاک کرده بودم... امید ذهن من رو شست شو داده بود! بدون اینکه فکر کنم این پسر تا دیروز عاشق یکی دیگه بوده، چه طور میتونه امروز اینقدر عاشق من باشه! به سادگی گول خوردم و افتادم تو زمین بازی امید! و چون تو دوست صمیمی من بودی نمی شد! یعنی امید می گفت: نمیشه نازی رو همین جور پیچوند! پس نیاز به نقشه بود که امید پیشنهاد داد پیامکهاش رو که به من فرستاده بود نشونت بدم تا تو ازش بدت بیاد! قرار گذاشته بودیم تو رو حذف کنیم به هر قیمتی متاسفانه! ابرهام بهم گره خورده بود و گفتم: پس چرا بهم پیامک زدی که من اون کار احمقانه رو نکنم مگه نمی خواستین من حذف بشم من که خودم داشتم این کار رو میکردم! آب دهنش رو فرو داد و گفت: نازنین من دوست داشتم نمی خواستم از دستت بدم! اما از یه طرف هم نمی خواستم امید را هم از دست بدم! به همین خاطر گفتم از طریق سعید انتقام بگیری که اینطوری راحت تر امید بی خیالت می شد! همینطور که من داشتم حرص میخوردم لیلا ادامه داد: وقتی به امید گفتم: برنامه ی سعید رو نمایشی قراره بازی کنیم و اصلا حرف رابطه و دوستی در کار نیست فقط برای اینکه تو متوجه بشی چکار کردی! خوشحال شد و گفت: بهتر حالا هر دو تاشون رو از سر راهمون بر می داریم چون من ازسعید بدم میاد و چی بهتر از این موقعیت! سرم رو مستأصل تکون دادم و گفتم: لیلا باور نمی کنم تو تمام اون مدت نقش بازی میکردی! سرش رو انداخت پایین گفت: نازنین به خاطر همین چیزها بود که وجدانم نمی خواست تو رو ببینه! جواب تلفنهات رو نمی دادم چون نمی تونستم! من تاوان کارهای بدم رو هنوز دارم میدم... شوهری دارم که هر روز صبحش با دعوا و کتک من شروع میشه! بهم بدبینه، شکاکه! من رو ببخش! من بد کردم... من دیگه به ته خط رسیدم و دوباره هق هق گریه اش بلند شد... تاثیر چند سال هم نشینی با بچه های چهار شنبه های زهرایی بود که دستم رو گذاشتم روی شونش گفتم: من بخشیدم لیلا! خیلی وقته که بخشیدم من با اینکه نمی دونستم چه اتفاقاتی افتاده ولی برای من همش خیر بود هرچند اون زمان خیلی تلخ گذشت... الان داستانی که خانم حسینی روز اول بهمون گفت رو بهتر میفهمم! لیلا نگاهی به من کرد و گفت: خیرش برای تو چی بود! برای من چی بود؟؟؟ گفتم: بعد از رفتن تو من ارتباطم با خانم حسینی بیشتر شد تا جایی که همسرم را بهم معرفی کرد نگاهی بهش کردم گفتم لیلا می دونی شوهرم کیه! بعد خودم ادامه دادم: سعید باورت میشه! شما خواستید ما دو تا رو حذف کنید ولی الان ما دو نفر پیش همیم و اینها همش از لطف خداست! متعجب گفت: نه! سعید! چطوری قبول کرد! بعد از ماجراهای دانشگاه؟! لبخندی زدم و گفتم: یادته روزی سعید رو دیدیم گفتم این پسر چقدر با امید فرق داره! اینکه سرش پایینه و مثل امید تا انتهای شبکیه ی چشممون رو بررسی نمی کنه! شاید باورت نشه ولی وقتی اومد خواستگاریم خودم هم خیلی نگران بودم اما وقتی گفت: من اولین بار شما رو می بینم و تنها شناختم از شما گفته های خانم حسینی هست احساس آرامش کردم! چون خانم حسینی همه چیز رو کامل می دونست و مطمئنن به درستی گفته بود، احساس امنیت بهم دست داد اینکه دیگه نیاز نیست نگران باشم گذشتم چه جوری گذشت! و مهم تر از اون آرامش اینکه با این حجب و حیای سعید نگران آینده ام هم نبودم که دختر دیگه ای دل شوهرم رو ببره و ماجرای تلخ دوباره تکرار بشه... و این تنها با رعایت قوانین به دست میاد لیلا چه مرد و چه زن! یادته! سرش رو تکون داد و گفت: درست میگی ولی خیرش برای من چی بود؟! قاطع گفتم: اینکه الان اینجایی و گیر امید نیفتادی که معلوم نبود باهات چکار کنه! اینکه هنوز فرصت داری! اتفاقاتی که افتاده درس بزرگی بهت داد که بهتر از هر کسی خودت متوجه اشتباهاتت شدی! ولی اینکه امروز همدیگه رو دیدیم این یعنی هنوز فرصت هست... هنوز می تونی تغییر کنی فقط کافیه اراده کنی... لیلا نفس عمیقی کشید و گفت: نه نازی از من گذشته دیگه نمی تونم کاری کنم! گفتم: تنها کسایی نمی تونن کاریی کنن که دیگه نفس نمی کشن! لیلا تو هنوز فرصت داری... سری تکون داد و گفت: نمی دونم... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿
... وقت گذشته بود و من باید می رفتم خونه... گفتم: لیلا این شماره جدید منه، من منتظر تماست هستم! هنوزم شمارتو حفظم خانم ثنایی که چهار شماره آخرت از روی فامیلیت راحت میشه حفظ کرد سه -نه- یک - یک! با لبخند گفتم: یادته لیلا... لبخندی زد و سکوت کرد... خداحافظی کردیم... همون‌طور که ازش جدا میشدم گفتم: یادت نره منتظرت هستم! چیزی نگفت و رفت... از روز بعد مدام گوشیم رو چک میکردم چند روزی گذشت و خبری نشد! شاید تصمیمی برای تغییر نگرفته بود! شاید... سه شنبه بود حوالی ظهر مشغول کارهای خونه بودم که صدای پیامک گوشیم اومد تقریبا دیگه مطمئن بودم خبری از لیلا نمیشه تا اینکه پیامک رو باز کردم! چهار شماره آخر فرستنده سه -نه - یک - یک-... با عجله پیام را خوندم! لیلا نوشت بود: یعنی هنوز فرصتی هست... لبخند روی لبم نشست و سرعت تایپ کردن حروف روی گوشیم به سرعت نور رسید! انگار تمام وجودم می خواست زودتر این پیغام را براش بفرسته که تا نفس می کشیم فرصت هست... بعد هم نوشتم چهارشنبه عصر بوستان نجمه ساعت شش منتظرتم... تیک ارسال که خورد نفسم رها شد و قلبم کمی آروم گرفت حالا نوبت لیلا بود تا با قدرت انتخابش دوباره فرصتی که خدا بهش داده را درست استفاده کنه! چهارشنبه از اول صبح استرس داشتم! با خودم می گفتم یعنی میاد! یعنی می‌تونه به ناامیدیش غلبه کنه! لیلا... لیلا... کمی زودتر لباسهام رو پوشیدم و راه افتادم ساعت دم دمای شش بود و دلم بی قرار و آشوب !چه انتظار سختی! خانم حسینی هم چون در جریان قرار داده بودم متوجه بی قراری من شده بود اما همچنان ساکت بود... فاطمه حسنی با مژگان اومدن کمی حالم رو عوض کنند اما امان از فکری که درگیر است و چشمی که منتظر! چون به نتیجه دلخواه نرسیدن سری تکون دادن و به خانم مقدم که مشغول چیدن میز بود با اشاره به من گفتند: حدیث حاضر غائب شنیده ای! نازنین در جمع و دلش جای دیگر است! خانم مقدم لبخندی زد و با اصطلاح همیشگیش گفت: نازنین از اعماق تَهم دعا می کنم برسه اونی که منتظرشی! تقریبا همه بچه ها فهمیده بودن من منتظر شخص خاصی هستم! زهرا محمدی آروم اومد کنارم گفت: نازی واقعا منتظر اون خانمه ای که هفته قبل دیدیم! من هنوز برام حل نشده یعنی واقعا میاد! اصلا به قیافش نمی‌خورد جمع ما را بپذیره! چیزی نگفتم و فقط امیدوار بودم که بیاد... ساعت از شش گذشت و خبری نشد! شش و ده دقیقه! انگار دقیقه ها نیت کرده بودن به اندازه گذشت یک عمر کُند شوند... که دیدم خانمی به سمت ما می اومد... لیلا بود خودش بود ... و فقط خدا می داند حال من رو در اون لحظات ... انگار دنیا را به من داده اند دوستم برگشته بود... همان لیلایی که یک روز مرا به دنیا باز گرداند... اما خوب همون قدر از دیدنش خوشحال شدم همون قدر هم شوکه شدم! نوع پوشش یه شال قرمز با یه مانتو تنگ زرشکی باموهای بلوندش که کمی بیرون بود و چادر مشکی که انداخته بود روی سرش! خیلی توی چشم میزد و متناقض بود! همزمان خانم حسینی هم اومد به لیلا خوش اومد بگه من کلی ذوق کرده بودم اما خوب نتونستم تعجبم رو هم پنهون کنم! جلوی خانم حسینی بغلش کردم و باشیطنت گفتم: لیلی چقدر چادر بهت میاد چقدر زود رفتی سراغ گزینه ی نهایی! لبخندی زد گفت: به خاطر دل دوستم! بعد سرش را انداخت پایین و گفت: نازی تو منو بخشیدی این برام خیلی ارزش داشت منم با این کارم خواستم خوش‌حالت کنم... یاد خودم افتادم روز اولی چادر پوشیده بودم و خواستم خانم حسینی رو خوشحال کنم! اومدم قیافه ی خانم حسینی رو به خودم بگیرم و بگم که امروز برای من پوشیدی فردا من نباشم درش میاری! که خانم حسینی مجال نداد حرف بزنم! دستش را گرفت خیلی مهربون گفت: آفرین لیلا جان! چقدر تو قدر شناسی! بعد نگاهی به من کرد و گفت: قدر دوستت رو بدون چون ادبش بر پوشش همیشگیش سبقت گرفت! من همون طور متعجب... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2782🔜
... من همون طور متعجب خانم حسینی را داشتم نگاه میکردم و توی دلم ازش کمی دلخور شدم و گفتم: عجبا! نه به رفتار اون روزش با من! نه به رفتار حالاش با لیلا... ولی اون موقع هیچی نگفتم لیلا را که با بچه ها آشنا کردم و مشغول جمع صمیمی بچه ها شد، رفتم پیش خانم حسینی لبخندی زد و گفت: چه خبر نازنین خانم! دیگه دوستت هم اومده ما رو نمی بینی! زیر کفشتم یه نگاهی بنداز خانم! گردنم رو کج کردم و یه خورده نگاش کردم و گفتم خبری نیس! این چه حرفیه شما تاج سری فقط... گفت: فقط چی... دلم طاقت نیاورد گفتم: فقط اینکه من از دستتون کمی ناراحتم! یکدفعه جدی گفت: چرا چیزی شده! گفتم: آخه خانم حسینی جان اگر بدون علم کافی چادر پوشیدن بده! چه فرقی می کنه من باشم یا لیلا! نفس عمیقی کشید و گفت: خوب پس مشکل اینه یه لحظه نگران شدم بشین تا برات بگم ... نازنین خانم اولا هر کار خوبی حتی بدون علم کافی هم باز خوبی خودش را داره فقط ممکنه موندگاریش کمتر باشه دوما من اون روز نگفتم چادر نپوش! فقط با توجه به اینکه شمایی فلسفه می خونی گفتم: دلیلت برای پوشیدن چادر باید قوی باشه! همیشه یادت باشه نوع برخورد ما باید با هر فردی متناسب با اون فرد باشه! خودت هم حتما می دونی لیلا دختر احساساتیه این از رفتارش کاملا مشخصه! وقتی چنین کار خوبی کرد حتی اگر ناقص انجامش داده اگر من بهش بگم اینطوری درست نیست ممکنه کلا زده بشه! این خیلی مهمه ما قدرت جاذبه داشته باشیم نه دافعه و متناسب با هرفردی درست برخورد کنیم برای امثال لیلا کمی صبوری با انعطاف باید به خرج داد... تا بتونه قاطعانه تصمیم بگیره و منطقی بپذیره خدا به همه قدرت تفکر و عقل را داده همینطور احساس و عاطفه را ولی آدم ها متفاوت از این داده ها استفاده می کنند بعضی ها احساسی ترند بعضی ها منطقی تر! تو که توقع نداری ما با هر دو نوع مدل یه جور بر خورد کنیم درسته! و خیلی مهمه ما درست تشخیص بدیم کجا و به کی چی بگیم! اینکه انتخاب از روی آگاهی و علم باشه قطعا پایدار و موثره ولی اگر کسی بدون علم کاری انجام داد درسته که ما باید این آگاهی رو بهش بدیم منتها همراش باید انعطاف باشه متناسب با ویژگی های خودش نازنین جان... وسط صحبت کردنمون یکدفعه لیلا اومد لبخندی زد و دستش را انداخت گردن من و گفت: خانم حسینی خوب دل دوست ما رو بردین! خانم حسینی لبخندی زد و گفت: اتفاقا الان حرف شما بود و دل بردن! دوستت یه کوچولو از من دلخور بود! هر چی با اشاره ی ابرو به خانم حسینی فهموندم چیزی نگه اصلا انگار نه انگار ! لیلا متعجب نگاهم کرد و گفت: حرف من بوده اونوقت از دست شما دلخوره ! حالا چرااااا! من گفتم: لیلا! حالا خانم حسینی خودش گفت بذار منم بگم حقیقتا وقتی من اولین بار چادر پوشیدم خانم حسینی با خاک یکسانم کرد بعد هم با بلدوزر از روم رد شد! ولی امروز تو که برای اولین بار چادر پوشیدی چنان ذوق کرد! تازه بماند با این تیپ خفنت زیر چادر! لیلا گفت: وایستاااا! ترمز بگیر! درست بعد از چند سال بهم رسیدیم ولی من لیلا ام ها! دلیل نمیشه که هر چی خواستی بگی نااازی خانم مگه چه شه! خیلیم شیکه! هم زیر چادر اونیه که دوست دارم و باهاش راحتم! هم چادر سرم هست! بعد نگاهش رو به خانم حسینی متمرکز کرد و گفت: عشقم هم به خاطر همین ذوق کردن غیر از اینه خانم حسینی جون! درست مثل دوران دانشجویی هنوز کل شق بود! گفتم: عه! عشقتون! بعد میگی دل ما رو فقط بردن... وسط کل کلمون خانم حسینی گفت: الو.‌‌.. الو.... آنتن هست! یکدفعه من و لیلا برگشتیم سمت خانم حسینی که بدون اینکه گوشی دستش باشه داشت الو... الو... می گفت وقتی خیالش راحت شد حواسمون بهش جمع شده با لبخند گفت: خوب خدا رو شکر وصل شدین! یه لحظه مجال به منم بدین.... بعد نگاهی به من کرد و گفت: نازنین خانم حالا با این شدتم که گفتی من باهات اون روز بر خورد نکردماااا... اون رفتارم دلیل داشت رفتار امروزمم دلیل داشت که بهت دلایلش رو گفتم! اما لیلی خانمِ ما، یه نکته ای گفت که باید خیلی بهش دقت کنید خصوصا وقت رانندگی! لیلا با چشمای از حدقه بیرون زده گفت: وقت رانندگی!!! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2785🔜
خانم حسینی دست لیلا رو گرفت و گفت: نمیدونم چقدر به خاطر داری ولی اگه یادت باشه وقتی راجع به رعایت قوانین می گفتیم برای اینکه کسی آسیب نبینه یکی از مصادیقش هم همینه! مثلا شما فرض کن تمام قوانین بیرون ماشین رو رعایت کنی! از توقف پشت چراغ قرمز گرفته تا سبقت نگرفتن غیر مجاز خوب! ولی قوانین داخل ماشین که مربوط به خودت هست رو بخاطر راحتی رعایت نکنی مثل نبستن کمربند ایمنی! به نظرت اشکالی نداره! ببین دخترم با اینکه قوانین بیرونی رو رعایت می کنی ولی اگر یه کسی که بی قانون بود بزنه به ماشین شما اولین نفر به خاطر نبستن کمربند خودت آسیب می بینی درسته! و میدونی از این آدم های بی قانون هم وجود داره پس کار عاقلانه بستن کمر بندایمنیه! هر چند که داخلش راحت نباشیم و اینطوری دوست نداشته باشیم! دقیقا کتاب قوانین ما که قرآن باشه هم همین رو گفته که آدم مریض توی جامعه داریم پس باید حواست باشه ضربه نخوری! لیلا لبهاش رو جمع کرد و به حالت لوسی گفت: یعنی ما نباید تمیز باشیم! خوشگل و شیک بپوشیم! خانم حسینی زد به شونه اش و گفت: حتما باید بپوشید اصلا اسلام تاکید می کنه که لباس خوب بپوشید! اما لیلا جان لباس خوب مثل غذای خوبه! میشه به آدم بگن غذا نخور! خوب معلومه نمیشه! ولی باید گفت: غذا می خوری خوبش رو بخور! مفیدش رو بخور! لذیذش رو بخور اما به قول بچه هامون ضرر دارش رو ‌نخور! برای لباس هم همینه باید تمیزش رو پوشید، شیکش رو پوشید ولی محرکش رو نه!!! چرااااا چون ضررش رو میرسونه حالا نمی‌گم همین الان! گاهی مثل خوردن فست فودها سالها میگذره تا آدم می‌فهمه خوردنشون چه بیماری ها و غده های سرطانی بوجود میاره! پس زیر چادر هم مهمه لیلای من! خیلی ها هستند که چادر هم ندارند ولی از بعضی چادری ها محجبه ترند و قانون مدارتر چراااا! چون درک درست از پوشش دارن! اینها رو گفتم لیلا که بگم لباست خیلی خوشگله و چون خیلی خوشگله چشمک میزنه به اونهایی که گرسنه که چه عرض کنم درنده ی چیزهای خوشگل ان! یه آدم عاقل وقتی طلا همراهش داره و میدونه توی مسیرش دزد هست هیچ وقت طلاهاش رو نشون نمیده ولی اگر زیورآلاتش بدل بود ابایی نداره هر کی خواست ببینه! و خودت بهتر میدونی بدل بعد از چند بار استفاده دور انداخته میشه اما طلا هرگز! حالا که تصمیم گرفتی طلا بمونی پس حواست به زیورآلاتت باشه! بعد نگاهی به هانیه کرد که کمی دورتر از ما بود گفت:نگاه کنید حانیه رو چه لباس خوشگلی پوشیده اما اصلا محرک نیست داخلش راحته و خیلی هم شیکه! به خانم حسینی چشمکی زدم و گفتم: یه کم اینجوری از من هم تعریف کنین شماره حسابتون رو بدید از خجالتتون در میام... لیلا گفت: اگر اینجوری از خجالت ملت در میای وای که چقدر تو ماهی اصلا مثل تو نبوده و نیست..‌. اصلا تو ماهی و من، ماهی این برکه ی کاشی... هرگز به تو دستم نرسد، ماه بلندم! از حالت لیلا خندم گرفت... خانم حسینی در همین حین کیفش رو گذاشت روی میز و گفت: البته من نمی دونستم لیلا قرار امروز اینقدر سورپرایز مون کنه ولی یه کادوی ناقابل برات گرفتم که اگر دیدمت بهت هدیه بدم امیدوارم خوشت بیاد عزیزم... لیلا که منتظر این همه محبت نبود رو به خانم حسینی گفت: دیوانه ام من نقد رو رها کردم نسیه رو چسبیدم! بعد با دستش به من اشاره کرد و شروع کرد برای خانم حسینی خوندن: تو آن ماه بلندی.‌.. نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2791🔜
همین طور لیلا مشغول بود صدای فلش دوربین مژگان توجهش رو جلب کرد، کادوش رو برداشت و با لبخندی از ما جدا شد و رفت سمت مژگان و مشغول حرف زدن با هم شدن، به طرف خانم حسینی چرخیدم و گفتم: ببخشید اینجوری بحث لیلا رو شروع کردم احساس کردم فرصت خوبیه! لبخند رضایتی زد و با چشمهاش کارم رو تایید کرد که فهمیدم کارم درست بوده... رفتم سمت لیلا، حسابی با بچه ها رفیق شده بود سرعت ارتباط گرفتنش فوق العاده بود! دو، سه ساعتی که پیش هم بودیم خیلی لحظات خوبی بود وقت خداحافظی دستم رو محکم گرفت و گفت: نازنین هیچ وقت تصور نمی کردم چنین روزی رو ببینم پیش هم باشیم با حال خوب! سرش رو به سمت آسمون بالا برد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد: توی موقعیت تلخی بودم... اینقدر تلخ که احساسم این بود هیچ وقت حال روحم خوب نمیشه! اما خوب خدا همیشه حواسش هست... حتی وقتی که من فکر می کردم کنارم نیست و تنهاترینم! دستش رو محکم تر فشردم و گفتم: ولی دیدی بود و هست... خدا خودش گفته: رابطه ی بین من و خودت رو درست کنی من رابطه ات رو با مردم درست می کنم! خدای خوبی داریم لیلا... با حالت سوالی گفت: می تونم هفته های بعد هم بیام؟! گفتم: با ارتباط قوی که تو می تونی بگیری حضورت اینجا لازم که چه عرض کنم واجبه! چند هفته از حضور لیلا بین بچه های ما می گذشت، اینقدر مسائل رو خوب فهمیده بود که حالا خودش لیدری شده بود! واقعا روابط عمومیش بالا بود خصوصا با قشری که قبلاً خودش جزئی از اونها بود خیلی راحتر باهاشون انس می گرفت و مسیر درست رو نشونشون میداد توی همین مدت توی دل همه ی بچه ها جا باز کرده بود... یکی از همین چهارشنبه ها که اومده بود یکدفعه با دیدنش احساس کردم چقدر تغییر کرده! نگاهی به آینه ای که دستم بود انداختم... نگاهی به لیلا... گفتم: لیلا یادته اولین باری قرار بود خانم حسینی رو ببینیم می گفتی: این جماعت آدم رو می خورن! لبش رو به دندون گرفت و گفت: حرف خوب کم داریم گذشته شطرنجیمون رو ورق می زنی! بعد یه ژست خاصی گرفت و ادامه داد: به قول بچه ها جلو رو باید نگاه کرد! آنچه پیش رو هست تا پیشروی کنیم! نگاهت به عقب باشه نازی خانم یعنی در حال حرکت نیستی و متوقف شدی عززززیزم! از رفتارش خندم گرفت ولی نکته ی جالبی بود گفت! اما نکته ی مهم تر از اون تاثیری که همنشین روی آدم می‌ذاره و چقدر دوست موثره! همینطور که صحبت می کردیم مشغول چیدن میز شدیم حسابی درگیر بودیم خانم حسینی و خانم مقدم کمی از ما فاصله داشتند رفته بودند از داخل ماشین یه سری وسیله بیارن، فاطمه و زهرا هم تازه اومده بودن که یکدفعه صدای داد و بیداد چند تا دختر توجهمون رو جلب کرد! و ناگهان کشیده ای که محکم خورد به صورت خانم حسینی و لگدی که نثار خانم مقدم شد و کل وسایل پخش زمین شد! با سرعت دویدیم سمت خانم حسینی.... که با اشاره ی دستش بهمون فهموند کاری نکنیم... دخترها که قیافه هاشون خیلی زننده و یه جوری بود همچنان داد و بیداد می کردن و هر چی فحش و فضاحت بلد بودن نثار خانم حسینی کردن! ما فقط حرص می‌خوردیم دلم می خواست برم جلو بپرسم مگه ادعای دنیای گفتمان رو ندارن پس چرا اینقدر بد صحبت می کنند! حالا حیای پوشش که هیچی! ولی اینها حتی حیای کلامی هم نداشتن! کاش لااقل اینقدر لجن پراکنی نمیکردن جلوی این همه مردم ما داشتیم از خجالت می مردیم! طوری صحبت میکردن که انگار لات محله ان! ما همه جور آدمی دیده بودیم ولی اینها یه جوری بودن! اما خانم حسینی خیلی مودبانه تنها جمله ای که گفت: بفرمایید بود... اما ظاهراً حس ما اشتباه نکرده بود... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2795🔜
..‌. همه ی ما مبهوت رفتار ناجور این دخترا شده بودیم با برخوردی که خانم حسینی و خانم مقدم داشتن مردمی که دورمون جمع شدن قشنگ متوجه وقاحت اون به ظاهر خانم ها شده بودن! کنترل عصبانیت بچه ها باعث شد اونها بیشتر عصبی بشن! انگار دنبال بهانه ای بودن بلوا به پا کنن که با رفتار درست خانم حسینی و خانم مقدم بخیر گذشت وقتی دیدن اینجا امکان نداره صدای بلندی بشنون با همون حالت رفتن... کارمون که تموم شد لیلا که تا حالا چنین تجربه ای نداشت به خانم حسینی گفت: من تو دلم مونده چرا هیچی به این جماعت... لا اله الا الله نگفتید! دیدین چه بساطی درست کردن! خانم حسینی دستش را گذاشت روی شونه اش و گفت: لیلا جان دیدی چقدر آدم دور و برمون جمع شده بود گاهی با یه حرکت تند ما یه عده ی زیاد قضاوت اشتباه می کنن! ولی خودت که شاهد بودی نوع برخورد ما باعث شد آخر کار تمام کسانی که دورمون جمع شدن بفهمنن که کی اشتباه می کنه و حق با چه کسیه! یادت باشه بهترین کار همیشه سریع تربن راه حل نیست! لیلا دیگه حرفی برای گفتن نداشت... خداحافظی کردیم ... چند روزی از اون ماجرا گذشت ولی ذهن من هنوز هم درگیر بود! چرا اون دخترا اینجوری بودن! ما با خیلی از این تیپ ها برخورد داشتیم شاید حجاب خوبی نداشته باشن اما با اطمینان می تونم بگم حیا دارند، اخلاق دارند! اما اینا چراااا اینجوری بودن! اصلا جنسشون شبیه ما نبود! تمام فاصله‌ی بین این چهارشنبه تا چهارشنبه ی بعد ذهنم درگیر این دخترا بود! که چهارشنبه با حرفهای خانم حسینی تازه فهمیدیم ماجرا از کجا آب میخوره! خانم حسینی وقتی جمع بچه ها جمع بود شروع کرد حرف زدن من و لیلا هم کنار هم نشسته بودیم... گفت: بچه ها یادتونه هفته ی پیش سه، چهار تا دختر توی بوستان چه بلوایی به پا کردن! بچه ها با سر تاکید کردن و منتظر بودن ببینن خانم حسینی چی میخواد بگه! گفت: دیروز گرفتنشون... لیلا درست مثل زمان دانشجویش مجال نداد و گفت: عه! گشت ارشاد! خانم حسینی لبخندی زد و گفت: نه! عزیزم آخه گشت ارشاد آدم رو میگیره! تا حالا شما دیدین! گشت ارشاد در حد همون ارشاد بیشتر نیست تازه اون هم در شرایط خاص که معمولا کسی ندیده ولی نمی دونم چرا این گشت ارشاد ندیده رو اینقدر ملت شنیدن!!! لیلا سری تکون داد و گفت: راست میگید زمان جاهلیتم من هم فقط گاهی ماشین گشت ارشاد رو می دیدم، بگیر و ببندی در کار نبود و ندیدم خدایییش... من گفتم: پس کی گرفته! مژگان از اونور گفت: الهی شوهرشون باشه! لیلا گفت: کجا بوده شوهر اینایی من دیدم... خانم حسینی پرید وسط حرفش و گفت: عه! عه!خوب فرصتی بدین من بگم! همه ساکت شدن... خانم حسینی گفت: بچه های بالا... خانم مقدم متعجب گفت: بچه های بالا! یعنی نیروهای امنیتی! در حالی که چشمهاش از تعجب درشت شده بود ادامه داد: نه! چرااااا... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2799🔜
من گفتم: جدی میگید! یعنی جاسوس بودن! خانم حسینی نفس عمیقی کشید و گفت: خودشون مهره ی اصلی نبودن! نوچه های جاسوس بودن... مژگان که ابروهاش بهم گره خورده بود گفت: هدفشون چی بود؟! زهرا محمدی شوخیش گل کرد و گفت: احتمالا میخواستن من رو شناسی و ترور کنن... با این جمله ی زهرا صدای خنده ی بچه ها هوا رفت، فاطمه جواب زهرا را داد و گفت: ببین تو خودت قیافت به نفوذیا می خوره ترور پیش کش! و دوباره صدای خنده ی بچه ها... که خانم حسینی ادامه داد: یه تیم بیست، سی نفره بودن که طبق برنامه ای بهشون دادن هر روز به چند گروه تقسیم می شدن و باید توی خیابانهای اصلی شهر با لباس زننده و خیلی نامتعارف قدم می زدن... لیلا چشمهاش رو ریز کرد و گفت: وا! مگه مرض دارن! چه فایده ای داره؟ لا اقل تروری! چیزی! که بشه اسم جاسوس روش گذاشت! این مسخره بازیا چه فایده ای براشون داره حالا؟! خانم حسینی خیره به آسمون شد و گفت: مرض که طبق آیه قرآن دارن فی قلوبهم مرض... اما جدای از اون غرضشون مهم تر بوده! می دونی لیلا جان و بچه های من کاری که اینها میکردن از ترور کردن خطرناکتر بود! با این حرکتشون اولین اتفاقی که می افتاد برای مردم چنین پوششی هایی عادی میشد بعد هم مردم عادی و ساده خودشون رو با امثال این افراد خبیث مقایسه می کنند و می گن ما که پوششمون از اینا بهتره و به این افتضاحی نیستیم و فوقش یه مانتو تنگ و کوتاه که می پوشیم! اینجوری به همین سادگی نوع و سبک پوشش دخترها و خانم های‌ ماتغییر می کنه با همین دلایل به ظاهر توجیه کننده! دومین کار این تیم از بین بردن حیا و ایجاد هرزگی و خوب نشون دادن اون بود! که متاسفانه طرز صحبت کردن و رفتارشان رو هفته ی پیش دیدید... جالبه این یه برنامه ی بلند مدت بوده که برنامه ریزی کرده بودن چون خوب فهمیده بودن باید صبر داشته باشن تا به نتایج دلخواهشون برسن و کم کم اتفاق مد نظرشون می افته! ولی خدا روشکر بخیر گذشت..‌. حقیقتا همون شب هم من احساس کردم اینها جنسشون از جنس دخترهای ایرانی نیست چون شاید یه دختر ایرانی شل حجاب باشه اما بی حیا نیست! این رو خودتون هم تجربه کردید و در این مدت بارها دیدید! اینها در ازای پولی که می گرفتن برنامه ی هر روزشون همین بود که باهوشیاری بچه ها امنیتی زود متوجه شدن و قضیه رو جمع کردن اما نکته اش اینجاست... که دشمن بی خیال نمیشه! وقتی بررسی کردن که کاملا وصل و خط دهی از اونور بوده عمق مسئله روشن شد اما بچه ها حواسمون باشه امروز اینها رو جمع کنند حضوری نشد مجازی شروع می کنند برنامه ریزی و پولهاشون را توی شبکه های مجازی میریزن تا به هدفشون برسن! ببینید چقدر قضیه حجاب و عفاف مهمه که اینها اینطوری دارن پول خرج می کنن، تیم سازی می کنن و برنامه ریزی تا دخترهای ما رو از پا در بیارن! چون فهمیدن این نقطه، نقطه ی عطف و مهمیه! لیلا که تمام مدت دیگه ساکت شده بود گفت: خانم حسینی جان واقعا این چند متر پارچه چقدر خطرناک که اینقدر برای نابودیش این همه وقت میگذارن، برنامه ریزی می کنن، هزینه می کنن! حالا فوق فوقش بتونن چهار نفر از نظر پوشش تاثیر بذارن بعدش که چی اصل و هویت ما که تغییر نمی کنه! واقعا وقت تلف کنی نیست! آخه با این کارهاشون واقعا به چی می خوان برسن؟! خانم حسینی لبخند تلخی زد و گفت: به اندلس در اروپا!!! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2802🔜
... نگاه‌های متعجبمون بهم گره خورد! این تعجب توی چهره ی بعضی از بچه ها هم دیده می شد! هانیه گفت: مگه چه اتفاقاتی در اندلس افتاد و چی شد! خانم حسینی دستش را با یه حسرتی زد پشت دست دیگه اش و نفس عمیقی کشید گفت: کشور اسپانیا رو که می شناسید قدیم بهش اندلس می گفتن، سال ۷۱۱ میلادی یعنی قرن اول هجری مسلمون ها فتحش می کنن. پس از فتح اندلس ، رشد فرهنگي در بسياري از مناطق این کشور اتفاق افتاد و در کنار آن آباداني و عمران شهرها و روستاها به وجود آمد. در دوره اسلامي اسپانيا، علم رونق پیدا کرد و روز به روز بر تعداد علاقه مندان به علم و دانش افزوده می شد . به عنوان نمونه در كتابخونه كوردوبا، چهارصد هزار كتاب وجود داشت و اين حجم در اندلس اسلامي در شرايطي بود كه بزرگ ترين كتاب خانه هاي اروپاي مسيحي پيش از قرن دوازدهم، بيش از چند صد كتاب نداشته اند. اسلام مثل همه جا در اندلس هم، منشا پيشرفت ها، شكوفايي ، شكل گيري نظامات اجتماعي و پيشرفت و عمران اين سرزمين شد و به همين دليل با اقبال ساكنان بومي رو به رو شد. عمل اسلامي دقت کنید عمل! باعث شد اندلس به كانون علم، دانش و عزت و عظمت مسلمانان تبديل بشه و به عنوان يك مقطع درخشان، در تاريخ اسلام به ثبت برسه. دشمن تلاش هاي فراواني رو براي خارج كردن اندلس از دست مسلمونها انجام دادن همراه با توسل به شيوه هاي مختلف که به هر شکل با مقاومت مردم شکست می خوردند، حدود هشتصد سال اسلام در این سرزمین حاکم بود! بچه ها هشتصد سال کم نیستا! اما سرانجام این اتفاق تلخ افتاد و پیروز شدن اما نه با لشکر نظامی! با یه راهبرد زیرکانه به یک حیله ی فرهنگی متوسل شدن نقشه ی اساسی دشمن براي سقوط اندلس اسلامي چند تا راهبرد داشت از اونجایی هم که فتح اندلس توسط مسلمانان براي اونها خیلی گران تموم شده بود و بر همين اساس، فكر شكست دادن مسلمين، لحظه اي از سر زمام دارانشون خارج نمی شد. از طرفی هم شكست راهبردهاي مختلف نظامی عليه مسلمانان، اونها را به سمت گشودن جبهه فرهنگي و ترويج فساد، فحشا و بي بندو باري سوق داد. ببینید دخترا یه مقایسه کنید متوجه میشید چرا دشمن ما این همه هزینه و وقت و برنامه ریزی می کنن تا به ما ضربه بزنن! چون ما با انقلابمون منافع اونها را از بین بردیم و حالا یه تنه و تنها داریم پیشرفت می کنیم از اونجایی هم که توی هشت سال جنگ با ما شکست خوردن پس گزینه ی نظامی براشون معنی نداره و طبیعتاً به اهدافشون نمی رسن و فقط می مونه چی؟؟؟ من گفتم: دقیقا تهاجم فرهنگی... خانم حسینی گفت: دقیقا و مهم ما بدونیم راهبردهای دشمن چیه و از کجا نفوذ می کنن حالا دقت کنید راهبرد اون ها شامل سه مرحله بود: مرحله اول: تبليغ و ترويج افكار و انديشه هاي به ظاهرروشن فکرانه با هدف ايجاد تزلزل در عقايد جوانان مسلمان و سست کردن پايبندي به احكام ديني. کارایی مثل رفتار های همین دخترای هفته ی گذشته که دیدید! مرحله دوم: نفوذ در امر حياتي و مهم تعليم و تربيت جوانان مسلمان از طريق گرفتن امتياز باز كردن مدارس مجاني با هدف تعليم مطالب انحرافي و القاي شبهات در جوانان مسلمان. دقیقا چیزی شبیه برنامه ی سند ۲۰۳۰ که برای بچه های ما چیدن! با این تفاوت که اینها با هوش ترند و برنامه هاشون از بچگی شروع کردن! مرحله سوم: توسعه روابط تجاري با مسلمين با هدف ترويج فساد و بي بند و باري در زمام داران و به ويژه جوانان مسلمان اندلس. این را هم که با تحریم و تحت فشار قرار دادن به یه شکل دیگه دارن روی ما اجرا می کنن! نتيجه مراحل سه گانه كه جملگي يك راهبرد اساسي براي فروپاشي اندلس اسلامي و خارج كردن اين سرزمين از دست مسلمانان بود، خراب کردن فکرها و انديشه هاي مسلمانان بود... و درست به قول گفتنی وقتی درخت از داخل تهی شد! تبر را زدند! و با یک حمله ی نظامی به آنچه می خواستن رسیدن! لیلا با حرص زد به پیشونیش گفت: اینجوری باشه ما هم که بدبخت شدیم رفت! چون تمام این کارها رو روی ما هم انجام دادن! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2805🔜
... خانم حسینی لبخندی زد و گفت: درسته لیلا جان دشمن ما هم این کارها رو انجام داده و همچنان میده درسته دشمن همون دشمنه! و برنامه هم دقیقا همون برنامه حتی قویترش! ولی اونها نمی دونستن ما قبلا نقشه ی راه را بهمون دادن! لیلا گفت: کی داده! چه نقشه ای! خانم حسینی از داخل کیفش یه عکس بیرون آورد و گرفت سمت بچه ها: عکس پسر جوانی بود با چهر ه ای نورانی زیر عکس جمله ای ریز نوشته شده بود ... خانم حسینی به عکس اشاره کرد و گفت: امثال این آقا و بعد عکس رو گرفت رو به روی خودش و جمله ی زیر عکس رو برای ما شروع کرد خواندن خواهرم حجابت را که سنگر توست هرگز رها نکن چون سیاهی چادر تو بهترین سلاح جنگ توست و دشمن بیشترین ترس را از سلاح تو دارد... شهید رضا یزدی خانم حسینی با تمام وجودش خیره به ما شد و گفت: بچه ها وقتی صحبت از سنگر و سلاح هست یعنی در جنگیم یعنی ما دائما در حال نبردیم و دفاع کردن... و حساب این را دشمن ما نکرده بود پس ایران اندلس نخواهد شد انشاالله البته تا وقتی که شما سنگر رو خالی نکنید! و علت حضور ما اینجا دقیقا برای همینه... ما با دخترای این خاک همه همسنگریم و باید حواسمون باشه دشمن ما اینهایی نیستن که گم کرده راه اند! دشمن ما مشخصه... و سلاح ما مجهز... ما اینجاییم که سلاح های افتاده از دست دخترهامون رو بهشون بدیم تا توی این جنگ آسیب نبینند و ذره ای از هویتشون رو دشمن تصرف نکنه! باید خیلی دقت داشته باشیم ذره ای غفلت کنیم ضربه می خوریم! با حرفهای خانم حسینی حالا خوب فهمیده بودیم قصه، قصه ی چند متر پارچه نیست حرف از جنگ است نبرد! شوری عجیب در دلمان جاری شده بود و احساس سلاحی سنگین در دست که باید حفظ میشد... هیچگاه به حجابم اینطوری نگاه نکرده بودم از فلسفه و منطق و برهان به لزوم پوشش رسیده بودم اما تا به امروز تقدسش را درک نکرده بودم حالا اما ماجرا فرق میکرد من حجابم را فقط صرف محافظت از خودم نمی پوشم من این سلاح را برای حفظ اسلام در دست گرفته ام و چه قداستی بیشتر از این... حال خوش ان روز تا آمدن خانه در رگهایم جریان داشت اما به یکباره با حرف سعید مثل اسپند روی اتش شدم اینکه به خاطر کارش باید از این شهر میرفتیم چنان غمی بر دلم گذاشت که تصور نمی کردم... چطور می تونستم از خانم حسینی... از تک تک بچه های چهارشنبه های زهرایی دل بکنم... باورش سخت بود... اما گویا چاره ای نبود... دلم گرفته بود! تا اینکه... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2808🔜
... تماس گرفتم با خانم حسینی و از پشت تلفن گفتم که کار سعید را انتقال دادن به شهر دیگه و کلی گریه کردم... خانم حسینی گفت: اینکه گریه نداره عزیزم! گفتم: یعنی واقعا شما دلتون برای من تنگ نمیشه! تازه بعد از چند سال پیش هم بودن من تازه تقدس کارمون رو فهمیدم بعد دقیقاااا همین الان باید این اتفاق بیفته! از پشت گوشی حرفی زد که نمی دونم چرا اصلا خودم حواسم بهش نبود! گفت: نازنین جان حتما خیره... تا این جمله رو شنیدم یاد فراز و نشیب های زندگیم افتادم که تک تکشون برام پر از خیر بودن! هر چند گاهی چنان درگیر میشدم که باورم نمی شد بعد از این سختی آسونی هم باشه اما بود و این یه وعده ی حق... گفتم: راست میگید ولی من خیلی دلم می خواست این مسیر رو ادامه بدم هر چند که دیگه نمیشه ولی توکل می کنم به خدا... خانم حسینی گفت: چرا نشه نازنین جان! مسیر برای حرکت هیچ وقت متوقف نمیشه! جاده همیشه جاده است اگر خودت متوقف نشی و به حرکت ادامه بدی! حالا اگه می تونی بلند شو بیا تا هم ببینمت هم کارت دارم... بعد از خداحافظی با سعید تماس گرفتم و هماهنگ کردم دارم میرم پیش خانم حسینی و با عجله لباسهام رو پوشیدم شاید این آخرین باری بود که می تونستم خانم حسینی رو ببینم... رسیدم پیش خانم حسینی نمی دونم چرا بی اراده رفتم توی بغلش و زار زار گریه کردم... بعد از اینکه کمی سبک شدم دستم رو محکم گرفت گفت: نمی دونی چقدر خوشحال شدم داری میری! همون طور بهت زده نگاهش کردم و اخم هام رو کشیدم توی هم گفتم: اینقدر اذیتتون کردم! لبخندی زد و گفت« نه نازنین جان ! عزیزم یکسری از بچه های تیم چهارشنبه های زهرایی تازه داخل این شهر شروع به فعالیت کردن وقتی فهمیدم تو هم داری میری اینجا خیلی خوشحال شدم چون تو با روند کار ما آشنا هستی و میدونی مسیرمون با محبت شروع میشه و با مهربونی تموم، مدام نگران بودم نکنه بچه ها اشتباهی کنن خدای نکرده از کوره در برن و حرفی بزنن که خدای نکرده رنجشی بشه ولی خداروشکر حالا دیگه خیالم راحته! ذوق کنان گفتم: مگه تیم چهارشنبه های زهرایی بقیه شهرها هم فعالیت می کنن! من نمی دونستم! خانم حسینی دستم رو محکم تر فشردم و گفت: تا امروز الحمدالله هشت تا شهر فعالیم بعضی از شهرها هم درخواست داشتن حالا دیگه توکل بر خدا... بعد نگاهش رو متمرکز چشمهام کرد و گفت: دیدی مسیر بسته نیست! اما یادت باشه نازنین حتی اگر یه روز تیمی هم نبود خودت تنهایی دست از دفاع بر ندار! حالا ببینم چکار می کنی خانم با نیروهای تازه نفس و جدید... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: یقیناً کله خیر... بعد هم کلی برام توضیح داد که چه کارهایی باید بکنم، خیلی خوشحال بودم از اینکه می تونستم این مسیر رو ادامه بدم و به قول خانم حسینی شاید کمی دور از ما اما هدف یکیست... موقع خداحافظی دفترچه ای بهم داد که گفت: اصلیترین نکته رو برام داخلش نوشته تا هر وقت گیر کردم بر اساس همین اصل مهم پیش برم ولی تاکید کرد خونه جدید بخونمش... چون باید سریع کارهامون رو انجام می‌دادیم نتونستم از لیلا و بچه ها حضوری خداحافظی کنم باهاشون تماس گرفتم لیلا خیلی ناراحت شد اما چاره ای نبود، خداروشکر خانم حسینی و بچه های تیم بودند تا احساس تنهایی نکنه... دو هفته ای درگیر اسباب کشی و جابه جایی اثاثیه منزل بودم شهر جدید و خونه جدید حس غریبی داشت... دلم گرفته بود نمی دونم شاید چون هنوز باهاش انس نگرفته بودم! یکدفعه یاد دفترچه افتادم با یه اشتیاقی از بین کلی وسیله پیداش کردم ورقش زدم تنها صفحه ی اولش چند خطی نوشته شده بود... به نام خدای حکیمی که در هر اتفاقی خیری نهاده... نازنین عزیزم سلام امیدوارم در مسیر جدید پر توان و با قدرت حرکت کنی نقشه راه را خودت خوب میدانی اما این چند خط را دیدبانی که از آسمان مسیرها را بهتر می بیند و راه را مشخص می کند و از نسل خودمان است می گوید، حرفهای شهید شفیع که در خان طومان شهید شده با فرسنگ‌ها فاصله از ایران را دقیق بخوان! و بدان مهم نیست کجای این خاکی و چقدر فاصله بین ماست مهم هدف است... خواهرانم دشمن از سیاهی چادر شما بیشتر می‌ترسد تا از سرخی خون من و برای حفظ حجاب شما خون‌های زیادی ریخته شده... شهید عزادار نمی‌خواهد، شهید رهرو می‌خواهد و شما هم با قلم، قدم و زبان خود رهرو باشید... جوانان عزیز چشم شهدا و تبلور خونشان به حرکت و شعور شماست... نازنین جان چندین بار این جملات را بخوان و خوب به ذهنت بسپار چون پدری رفت! پسری رفت! تا این حجاب نرود! تا این سلاح زمین نیفتد و یادت نرود نگاهشان به شعور ماست..‌. نازنین من هر کجا هستی پایدار در مسیر بمان... والعاقبه للمتقین نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2809🔜
شش سال پیش بود... تب و تابش زیاد شده بود خیلی ها حرف از رفتن میزدن ... خیلی ها چون عراق هنوز نا امن بود و داعش فعالیت داشت نه تنها نمی خواستن برن که به بقیه هم می گفتن خطرناکه امسال نرید! فرصت زیاده! ولی امان از وقتی که عقل عاشق می شود... اولش همسرم موافقت نمی کرد ما را همراه خودش ببره البته حق داشت... می گفت: خطرناکه بچه ها گفتن منطقه برای زن و بچه امن نیست ... ولی از من اصرار... آخرش دید بی خیال نمی شم گفت: من حرفی ندارم کربلا می خوای از آقا بگیر من چکاره ام.... این حرف اینقد برام سنگین بود که یعنی وقتی پای خودم میومد وسط درست از رفتن نا امید میشدم ... منم نامردی نکردم و گفتم اگه آقا امسال من رو قبول کنه بواسطه ی تو ... که هرسال داری میری... وگرنه من کجا حرم یار... بنده خدا مستأصل شده بود از یه طرف اصرارهای من ! از یه طرف نا امن بودن منطقه! آخر کار با چند تا از رفقاش مشورت کرد اون ها هم اهل دل و پایه گفتن یه یاعلی بگو و باهم میریم چند تا خانواده که باشیم خیالمون راحت تره! وای نمی دونید چقدر خوشحال بودم از اینکه قرار شد بریم اربعین پای پیاده... یه حس وصف ناپذیری... حس پرواز تو آسمون ... حسی که گفتنی نیست فقط حس کردنیه... حالا مونده بودیم چطوری خانواده ها را راضی کنیم... مامانم اینا ! مادر شوهرم اینا! این بندگان خدا هم حرفی نداشتن تمام نگرانیشون دختر کوچیکم بود با ناامن بودن منطقه.... چون ما یه شهر دیگه بودیم مسیر دیداریمون دور! بعد از کلی تلفنی صحبت کردن و اینکه متوجه شدن عزممون جزمه و قرار چند خانواده با هم بریم بعد از توصیه های ایمنی گفتن رفتین برای ما هم دعا کنین... و این یعنی رضایت رو گرفتیم... اما چی فکر می کردیم چی شد... همه کارهامون رو کرده بودیم! از همه حلالیت طلبیده بودیم! همه چی جور بود قرار بود یکشنبه با ماشین های شخصی راه بیفتیم سمت مرز... اینجوری طبق برنامه ریزی شش، هفت روز قبل از اربعین می رسیدیم نجف که با بچه توی مسیر اذیت نشیم و مسیر پیاده روی رو آروم و بدون عجله طی کنیم... چهار تا خانواده بودیم... عصر روز قبل که شنبه می شد با هم هماهنگ کردیم اما... اما من نمی دونستم اتفاق تلخی قرار بیفته که ما از همسفر هامون جا بمونیم... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2825🔜
ساکمون رو بسته بودیم چون صبح زود قرار بود راه بیفتیم شب گفتم یه غذای حاضری درس کنم هوا سرد بود فک می کنم ماه آبان بود... برای شام عدسی پر ملاط درس کردم که توی اون سرما حسابی می چسبید... دخترم هم وسط خونه مشغول چرخیدن و بازی کردن... سفره را پهن کردم اومدم بریزم داخل بشقاب ها ببرم سر سفره همسرم گفت ظرف غذا را بیار اینجوری اذیت میشی مدام بری بیای... منم سمعا و طاعتا ظرف غذا را گذاشتم سر سفره ... همسرم نمی دونم چی شد که مشغول کاری شد من هم همون طور که داخل آشپز خونه رفته بودم بشقاب‌ها را بیارم و همزمان داشتم میگفتم دختری بشین سر سفره مامان یه وقت می افتی روی ظرف! نچرخ مامان خطرناکه! و همین طور مشغول نصایح مادرانه به بچه ی دوسال و هفت، هشت ماه! که یکدفعه صدای جیغ دخترم رفت هوا ... مثل برق گرفته ها پریدم بیرون وای خدایا چی شد! دخترم مدام جیغ میزد سوختم مامان سوختم... تمام قابلمه داغ ریخته بود روی پاش ... فرض کنید یه قابلمه عدسی داغ داغ در حین چرخش افتاده بود روش و تمام پاش داشت می سوخت... اینقدر هول کرده بودم که اصلا نمی دونستم باید چکار کنم! همسرم هم بنده خدا هول کرده بود ولی زودتر از من جنبید و عارفه را بغل کرد.. همه چی توی چند دقیقه اتفاق افتاد! خیلی وحشتناک بود عارفه مدام اشک می ریخت و جیغ میزد سوختم مامان دارم می‌سوزم... سریع لباسهاش رو‌پوشوندیم سوارماشین شدیم راه افتادیم سمت بیمارستان ... تمام مسیر بچه جیغ زد فقط می گفت: مامان می سوزم... حالا منِ مادر! داشتم سکته میکردم از یه طرف جلوی خودمو گرفته بودم پیش بچه گریه نکنم که نترسه ! از یه طرف قلبم داشت می ایستاد و جگرم کباب می شد وقتی می گفت مامان دارم می سوزم... رسیدیم بیمارستان شنبه شب بود بیمارستان خلوت ... با شتاب رفتیم قسمت اورژانس گفتن ببرید جراحی سر پایی... همسرم با عارفه رفتن داخل اتاق گفتن شما نمی خواد بیای داخل! من تنها پشت در! راهرو‌ هم سوت و کور! فقط اشک بود که می اومد.. بی صدا و در سکوت... وقتی صدای عارفه از داخل اتاق قطع شد گفتم حتما بچه از حال رفته دیگه! به هق هق افتاده بودم... قشنگ یادمه خانم میانسالی از کنارم رد میشد حالم رو دید ایستاد گفت: خانم چی شده کمکی می تونم بکنم؟ با همون حال توضیح دادم چه اتفاقی افتاده... گفت: حتما بچه ی اولتون که تجربه نداشتید با بچه باید حواس بیشتر جمع باشه! با اشاره سر گفتم: آره گفت: مامان اینا کسی نیست بیاد پیشت! ومن سری تکون دادم و گفتم: نه متاسفانه من به خاطر شغل همسرم از خانواده هامون دوریم... فک کنم دلش برام خیلی سوخت ... یه کم دلداریم داد و برام آرزوی صبر کرد و رفت... و دوباره من موندم پشت در با سکوت سنگین و نفس گیر! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2828🔜
یک ساعتی طول کشید و من همین طور مضطرب پشت در راه می رفتم اشک می ریختم ... صحنه ای که خیلی وقتها توی فیلم ها دیده بودم حالا دچارش شده بودم و چقدر طعم تلخی داشت... در اتاق که باز شد به سرعت اشکهای روی صورتم را پاک کردم ولی چشمهای پف کرده رو نمی شد هیچ کاریش کرد! وقتی دیدم عارفه آرومه بهم خندید نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم ... همسرم با رنگ پریده اومد جلو گفت: خداروشکر بخیر گذشت... هرچند شدت سوختگی بالا بود دکتر گفته پنج، شش روز هر روز باید بیاریمش برای تعویض پانسمان پاش تا خدای نکرده عفونت نکنه! گفتم: چی شد آروم شد؟ گفت: یه پماد نمی دونم چی بود دکتر گفت مسکن هست زد به پاش... شب از نیمه هم گذشته بود راه افتادیم سمت خونه... خیالم از عارفه کمی راحت تر شده بود آروم توی بغلم خوابیده بود... خسته بودیم خیلی... ولی چیزی که هم خودم هم همسرم بهش فکر میکردیم صبحی بود که قرار رفتن داشتیم و حالا با شرایط پیش اومده برای ما قطعا کنسل شده بود... حتما می تونید حدس بزنید چه حالی بودم ... حال یه جامانده... نه! نه! اشتباه نکنید! شبیه حال کسی که پشت در مانده... می دونید فرقش چیه جامونده خودش رو می رسونه! ولی پشت در مونده باید اذن بدن تا خودش رو برسونه! امتحان سختی بود... پاسپورت ها آماده! ساکها بسته! نه اینکه نگن نیا ! نه! شاید من بلد نبودم درست در بزنم که در باز بشه! شاید هم در باز بود اما من گیر کرده بودم! شاید هم اندکی صبر می طلبید! هر چه که بود با توجه به سوختگی پای عارفه و نیاز به تعویض پانسمان هر روز برنامه اربعین ظاهراً برای ما بسته شد... دلم گرفته بود... از وضعیت پیش اومده ! از پای سوخته ! از سفر نرفته ! از غم ندیدن حرم ! توی ماشین بودیم با بغض به همسرم گفتم: ببخش به خاطر من امسال شما هم از اربعین جا موندی... کاش بدی من اینقدر نبود که برای نرفتم راهی جز آبله های پای عارفه و جاموندن شما بشه... خوب می دونست چی می گم نگاهی بهم کرد و با چهره ی خسته گفت: خانمم حتما خیریتی بوده ... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2830🔜
هیچی نگفتم فقط اشکهام می ریخت... اونم هیچی نگفت ترجیح داد سکوت کنه... صبح شد... همسرم زودتر زنگ زد به دوستاش بگه ماجرا چیه و ما نمی تونیم بیایم ... بعد از اینکه کلی همدردی کردن اونها راهی شدن و رفتن... و اما ما ماندیم... و چه ماندنی... اینقدر درگیر پای عارفه شده بودیم که یادمون رفته بود به خانوادهامون اطلاع بدیم رفتن ما کنسل شد! نزدیکی های ظهر مامانم زنگ زد ببینه کجایم یکدفعه جا خوردم گفتم چی بگم من ! اگه می گفتم عارفه چیزش شده نگران میشدن ! اگه میگفتم همینجوری کنسلش کردیم بازم نگران میشدن چون می دونستن بعیده! بالاخره تصمیم گرفتم مسئولیت جواب دادن را بسپارم به همسرم... مامانم که فکر می کرد ما لب مرزیم بنده خدا داشت التماس دعا می گفت که آقام بعد از صحبت کردن گفت کاری پیش اومده برناممون چند روز به تاخیر افتاده حالا ببینیم جور میشه یا نه! این جمله ی همسرم یه سو سوی نوری توی وجودم روشن کرد شاید هنوز امیدی بود شاید... علاوه بر غم نرفتن که خیلی برام سنگین بود دو، سه روز اول خیلی استرس عارفه را داشتم که پاش عفونت نکنه... روز چهارم که برای تعویض پانسمان رفتیم گفتن وضعیت پاش خوبه بذارید باز باشه... حالا که وضعیت عارفه بهتر بود دل من بی تاب و بی قرار تر برای اربعین... کمی بارفقای پایه و همراه زندگیم (منظورم شهدا هستن) صحبت کردم صحبت که نه! گلایه شایدم شکایت! الان که فک می کنم کمی فراتر از این حرفها! که بابا حالا من بد! شهدا شما که خوبید واسطه بشید... و انگار اتفاقی افتاد واسطه گری صورت گرفت و مثل همیشه دستی گرفتند از آن سو... روز پنج شنبه بود که همسرم زودتر اومد خونه جا خوردم گفتم چی شده زودتر اومدی؟ لبخندی زد و گفت مرخصی گرفتم برای سفر اربعین دیگه! حالا روز اربعین کی بود یک شنبه! متعجب نگاهش کردم و گفتم بدویم هم نمی رسیم تازه با وضعیت عارفه که نمیشه مگه اینکه بال در بیاریم پرواز کنیم... گفت: دقیقا می خوایم پرواز کنیم ولی چون بال نداریم بلیط هواپیما گرفتم شنبه مستقیم برا نجف... شوکه نگاهش کردم... گفتم: جدی می گی! چطوری... گفت یکی از همکارام می خواست بره عراق هوایی داره می‌ره پرواز هم خالیه پیشنهاد داد که فرصت خوبیه! با توجه به اینکه اون موقع بلیط هواپیما قیمت های نجومی نداشت و فکر کنم نفری شصت هزار تومان هر بلیط بود همسرم هم فرصت زیارت را غنیمت که نه طلا شمرده بود سریع رزرو کرده بود... بلیط ها را که نشونم داد وجودم پر شد ازحس دوباره ی زائر شدن ولی کمی ترس هم بود نکنه چیزی بشه و باز نتونیم بریم... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2831🔜
عصر رفتیم کمی خرید کنیم توی خیابون بودیم که ماشین خراب شد! حالا بماند به بدبختی اومدیم خونه، به همسرم گفتم چه جوری شنبه بریم فرودگاه! آخه تا رسیدن به فرودگاه امام خمینی یک ساعت و نیم طول می کشید. گفت: یه کاریش می کنیم به یکی از دوستام می گم برسونتمون... حالا شنبه صبح بود و ساعت دو ظهر پرواز داشتیم... ساعت حدودا هشت بود دوست آقام زنگ زد گفت: مشکلی پیش اومده نمی تونه ما را برسونه! آقام گفت: آژانس می گیریم به هر جا زنگ زد یا ماشین نبود یا این مسیر رو نمی اومدن! استرس گرفته بودم چی میشه! ساعت حدودا نه بود همسرم گفت: زودتر آماده شو با ماشین خودمون میریم توکل بر خدا... راه افتادیم حالا یک ساعت و نیم مسیر را تماما با استرس اینکه الان ماشین خراب میشه رفتیم قبل از رفتن از یه مغازه ی ساندویچی ساندویچ خریدیم مثلا برای نهار ظهر قبل از پرواز بخوریم چون شما هم حتما توقع ندارید بلیط شصت هزار تومنی بهمون داخل هواپیما نهار هم بدن! یازده و نیمی بود بالاخره با کلی دعا و ذکر رسیدیم فرودگاه ! خیلی شیک نشستیم روی صندلی تا ساعت پرواز برسه... در همین حین دو تا پسر جوون اومدن سمت همسرم گفتن شما عوارض خروج از کشور پرداختین! اینجوری بگم که از لحظه ی رسیدن تا خود ساعت دو در حال حرکت و کارهای خروج از کشور بودیم! نشستیم داخل هواپیما حالا خسته! گفتیم کمی استراحت کنیم هنوز چشم بهم نذاشته بودیم که کج شدیم ! مهماندار گفت: چیزی نیست چاله هواییه! هنوز راست نشده بودیم از اونور کج شدیم! چشم بستن پیش کش! پلک هم می‌زدیم می افتادیم تو چاله هوایی اصلا یه وضعی! با اینکه بار اولم نبود سوار هواپیما می شدم اما به قول یکی از دوستان توی مسیر این هواپیما پر بود از چاله ی هوایی! رسیدیم فرودگاه نجف به همسرم گفتم ان شالله عمری باقی بود دیگه هوایی نمیام اینقد که استرس کشیدم! حالا نگو استرسهایی در مسیر مون قرار بود پیش بیاد که به جان خودم قلباً به چاله ی هوایی راضی شدم! ساعت حدودا چهار یا چهار و نیم بود هنوز از صبح هیچی نخورده بودیم دخترم هم که یک تِرَن سواری حسابی کرده بود پر از انرژی حرفی از گرسنگی نمی زد قرار شد اول برای اسکان یه جایی بگیریم... اون موقع نیروهای امنیتی عراق مثل نیروهای الان عراق و بچه های الحشد نبودن یعنی چه جوری بگم قیافه هاشونم خشن بود یه جوری آدم می ترسید تا احساس امنیت کنه! برعکس این سالها که تاثیر نشست و برخاست با حاج قاسم توی چهره هاشونم دیده می شد به قول گفتنی نور بالا میزنن و به آدم احساس آرامش و امنیت میدن تا ترس! نمی‌دونم از شدت خستگیشون بود یاهر چی...سر مهر زدن گذر نامه ها داخل فرودگاه نجف دعوا شد که سه ساعتی طول کشید تا به ما اجازه ی خروج دادن! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2832🔜
اومدیم بیرون هوا تقریبا تاریک شده بود دست و پا شکسته به عربی تاکسی گرفتیم البته خوب که دقت می کنم دست و پا شکسته ام نبود یه الف و لام به جمله هامون اضافه می کردیم ولی خداروشکر راننده تاکسی ایرانی خوب می فهمید! لحظات داشتن سپری می شدن تا رسیدن به ایوان نجف راهی نمانده بود... خیابون حرم پیاده شدیم گنبد طلایی آقا دیده می شد و دل بی قرار من بی قرار تر... قرار شد یه جایی ساکن بشیم وسایلمون را بذاریم بعد بریم حرم... خیلی جالب بود که کنار خونه ایی که امام خمینی سالها نجف درس خوندن یه فندق پیدا کردیم! فندق به عربی میشه هتل! اینا گفتم چون لحظه ی بامزه ای بود همسرم وقتی گفت: یه فندق خالی پیدا کردم! این حس عربی و فارسی صحبت کردن توی عراق خیلی با حال و جذابه برا خودش یه لغت نامه ی جدیده و پر از سوژه های به یاد موندنی! خلاصه مستقر شدیم دلم بی تاب حرم بود، ولی عارفه خسته بود گاهی وقتها وقتی توی موقعیتش قرار می گیری متوجه میشی چقدر سخته بین تکلیفت و وظیفت با دلت درگیر بشی اما بتونی درست انتخاب کنی ... چیزی که توی این سفر خیلی برای من پیش اومد! همسرم که بار اولش نبود خوب متوجه حال من بود که چقدر بی قرار حرمم! مسیر مون تا حرم هم کمتر از سه چهار دقیقه بود گفت:شما عارفه را خوابش کن من می مونم شما برو زیارت بعد شما بیا من با عارفه میریم که دفعه ی اول خسته هم نباشه خاطره ی خوبی توی ذهنش بمونه! بعد از خوردن ساندویچ های صبح که همراهمون مونده بودن عارفه خواب رفت و من آماده ی رفتن شدم... شنیده بودم حرم آقام امام علی (ع) معنویت خاصی داره ولی جداً شنیدن کی بود مانند دیدن! خیلی خسته بودم ولی شوق حرم خستگی را خسته کرده بود... خیلی برام جالب بود وقتی رسیدم داخل حرم رفتم سمت ضریح ... شلوغ بود ترجیح دادم کسی را اذیت نکنم گفتم یه متری ضریح یه گوشه می ایستم زیارتنامه می خونم... پام را که داخل ضریح گذاشتم حالم منقلب شد عجیب منقلب شد... شنیده بودم ولی درک نکرده بودم! بعد از دعا و مناجات مفصل اومدم بیرون با خودم گفتم بذار دوباره برم داخل ضریح، بار اول از شوق زیارت حال همه منقلب میشه! دوباره پام را داخل ضریح گذاشتم با اینکه خیلی از دعای مفصلی خونده بودم نگذشته بود باز حالم منقلب شد اصلا انگار قدم‌ها تعیین می کردند چه حالی داشته باشی! دوباره مناجاتی خوندم اومدم بیرون باز با خودم گفتم من که دیگه توان دعا ندارم بذار یک بار دیگه برم ببینم چی میشه بار سوم هم همون اتفاق افتاد! قدمم به سمت ضریح رفت همون حال مثل بار اول بهم دست داد بله! شرف مکان بالمکین! عمری شنییده بودم حرم آقام امام علی(ع) یه جور خاصه ... حتی اگر خیلی هم بد باشی حس خواهی کرد... آخر پدر است دیگر... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2833🔜
گاهی باید در سکوت محض محو عشق شد و ذره ذره طعمش را با حس چشید درست مثل زیر ایوان طلایی نجف... شب اربعین بود خیلی از جامونده های کربلا توی حرم آقا ذکر و دعا داشتن ولی در مجموع خلوت بود چون خیلی ها کربلا بودن... داشتم با خودم فکر میکردم باید برای رفتن به کربلا از نجف گذشت! براستی که تاریخ هم چنین بود مظلومیت علی(ع) کربلا را رقم زد! اگرعلت این مظلومیت را نفهمیم ماجرای کربلا را نخواهیم فهمید! و چه بسا از یاران حسین جابمانیم! دل کندن از حرم برام سخت بود ولی دیگه خیلی دیر شده بود باید می رفتم رسیدم هتل همسرم خیلی نگران شده بود گفت: دیگه خواستی حرم بری با هم بریم... متعجب گفتم: چرا! گفت: رفتم پایین قبله را بپرسم چند نفر دیگه ایرانی هم بودن گفتن حواستون باشه دو سه روز پیش یه نفر با اسلحه جلوی صحن آقا چند نفر به رگبار بسته... درست توجیح شدم ولی نمی دونم چرا ذره ای احساس ترس نکردم بر عکس مسیر کربلا... اون موقع واقعا امنیت مثل این سالها نبود و چنین اتفاقاتی طبیعی بود... می خواستیم روز اربعین بریم سمت کربلا که به توصیه ی زائرهای دیگه گفتن دو سه روز صبر کنید از شدت ازدحام مطمئنا نمی تونید درست استفاده کنید چون من سفر اولم بود همسرم هم گفت بهتر بمونیم تا کربلا بتونی به حرم برسی ... سه روز نجف موندیم من چون غذای عراقی با سیستم معده ام کنار نمیومد خیلی مشکل غذا خوردن داشتم بنده خدا همسرم کلی گشت تا یه قالب پنیر پیدا کرد تا من از گرسنگی به شهادت نائل نشم! با همون یه قالب پنیر سه روز رو سر کردم هر چند که اونجا از شوق زیارت گرسنگی و تشنگی فقط بر لذت بخش تر شدن لحظاتت می افزاید و ماندگارترش می کند... دیگه کم کم نجف داشت شلوغ میشد زائرهای کربلا داشتن بر می گشتند و ما تازه راهی کربلا شده بودیم... توی نجف با یه پیرمرد و پیرزن همراه شدیم قرار شد که با هم بریم سمت کربلا... دوتایی با یه عشقی بلند شده بودن از ایران اومده بودن ... تازه پیاده روی رو رفته بودن دوباره برگشته بودن نجف حالا می خواستن باز برن کربلا که از اونجا بر گردن ایران... ماجراها داشتیم با هم... نویسنده : لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2835🔜
خیلی دلم می خواست پیاده بریم ... ولی... ولی... ولی انگار اینجا هم از اونجاهایی بود که بین دو راهیه وظیفه و دلم باید درست انتخاب می کردم! با وجود پای عارفه که سوخته بود و همراه شدن اون پیرمرد و پیرزن باید با ماشین راهی کربلا می شدیم... یه ماشین شخصی گرفتیم با توجه به شرایط اون موقع خیلی ریسک داشت اما چاره ایی هم نبود اسم راننده عباس بود! تنها کلمه ایی که میون همه‌ی حرفهای عربیش با دوستش میشد متوجه شد عباس... عباس.‌‌.. بود ظاهراً مسیر اصلی به خاطر موکب ها بسته بود و باید از مسیر فرعی می رفتیم که رفیقش داشت توصیه های لازم را می کرد... راه افتادیم اولش همه چی عادی بود! شاید خیلی ساده انگاری به نظر بیاد ولی من چون اسم راننده عباس بود نگران نبودم گفتم بالاخره همین که اسمش عباس یعنی نامرد نیست... از نجف تا کربلا با ماشین توی شرایط عادی حدودا یک ساعت و یک ساعت و نیم بیشتر نیست! ولی ما رفتیم توی یه فرعی فقط بیابون بود نه جاده ای! نه آدمی! فقط ماشین های شخصی بود که هراز گاهی از کنارمون رد می شد... با توجه به اینکه صبح راه افتاده بودیم نزدیکی های ظهر بود اما تا چشم کار می کرد بیابون بود ! به همسرم گفتم بپرس چقدر دیگه می رسیم! خیلی طول کشید! آقام هم با همون عربی دست پا شکسته پرسید! راننده که متوجه منظور همسرم شد سه و چهار ساعت با انگشت هاش نشون داد! یه نگاه متعجب من به همسرم ، همسرم به پیرمرد همراهمون .... ولی کاریش نمی شد کرد ... عارفه توی ماشین خسته شده بود بهونه می گرفت که پیرزن همراهمون از داخل کیف دستیش یه مشت نخودچی کشمش داد به دستش و گفت بخور دخترم.... چقدر دعای خیرش کردم بچه آروم شد! آخه وسایل خودمون رو صندوق عقب ماشین گذاشتیم گفتیم زود می رسیم! بنده خدا در حال تعارف کردن به من بود که ماشین وسط بیابون ایستاد... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2836🔜
خیلی نگران شدیم جلومون یه سری ماشین دیگه ایستاده بودن و شبیه یه ترافیک سنگین بود اما با این تفاوت وسط بیابون نه یه بزرگراه یا خیابون! ده دقیقه ایی صبر کردیم ولی هیچ ماشینی حرکت نمی کرد! کم کم راننده ها پیاده شدن ببینن چه خبره! نیم ساعتی گذشت باز هیچ خبری نشد! راننده ی ماشین ما کلافه شد دست و پا شکسته گفت: منتظر بشینید من برم جلو ببینم چه خبره! رفتن همانا نیم ساعت گذشت و هنوز نیامده بود! اکثر ماشین ها عرب زبان بودن و بومی همون منطقه! تک و توکی زائر بین مسافرها دیده می شد تقریبا همه ی سرنشین ها از ماشین پیاده شده بودن و بیابون پر شده بود از آدم... خیلی نگران شده بودم یه استرس عجیبی گرفته بودم همسرم هم نگران بود بخاطر ما اما چیزی نمی گفت! اینکه راه را بسته باشند! اینکه منطقه نا امن بود! با زن و بچه وسط بیابان ... همممون مستأصل و متحیر ایستاده بودیم که ببینیم چی میشه! توی دلم آشوب بود مدام ترس نرسیدن به شش گوشه را داشتم... کلی با آقام حسین (ع) صحبت کردم توی لحظاتی که اصلا معلوم نبود قصه چیه! بیابون بود و ترس! وسرنوشتی که مشخص نبود! غم حرم و حرامی را تداعی می کرد! لحظاتی که فقط دلت می خواست اشک بریزی... از غم بی بی رقیه و ترس بی کسی و غربت.... از دل بی قرار حسین(ع) آنگاه که خانواده اش میان انبوهی از حرامزاده ها تنها بودند و او جان می داد.‌‌.. میان همین افکار در هیاهوی جمعیت رها شده در دل بیابان دست التماس دلم... هنوز نرسیده به حرم دخیل دست های عباس شد.... جمله ای گفتم که خودم شرمنده ی بیانش شدم... آقا جان ما مهمان شمایم.‌‌.. اینجا غریبیم... هنوز حرفم دلم تمام نشده بود عباس که راننده ی ماشین ما بود با چهره ای نگران از دور پیداش شد! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2837🔜
پشت سرش هم چند تا افسر عراقی بلند بلند به راننده ها با همان لحجه ی غلیظ عراقی چیزی می گفتند... کمتر از چند دقیقه نگذشته بود که با دور زدن ماشین ها گرد و خاک همه جا را گرفت... راننده ی ما که رسید به همون عربی گفت: باید برگردیم... منظورش رو فهمیدیم می گفت: این مسیر نا امن! مسیر رو بستن باید بر گردیم... همسرم با همون پیرمرد همراهمون معترضانه گفتن یعنی چی برگردیم ما زائر حسینیم(ع) ... با دست اشاره کرد که با افسر عراقی صحبت کنید چند نفر دیگه هم که زائر بودن با همسرم رفتن سمت افسر عراقی خلاصه به عربی به فارسی هر جوری بود گفتن می‌خواین بریم کربلا... گفت: نمیشه این جاده ناامن! جاده اصلی هم به خاطر شلوغی یه طرفه است و ماشین ها دارن بر می گردن! دلشکسته و مستأصل.... وسط بیابون خدا... توی کشور عراق... بدون دیدن شش گوشه ... حالا می گفتن بر گردید مسیر بسته است! مثل امسال که راه ها بسته است یه جوری توی دلم به آقا شکوه کردم که حالا درسته من بدم! درسته رسم ادب بلد نیستم جلوی شما! درسته تمام طول سال ناخواسته با غیر شما و محرم و اربعین دم از شما میزنم همه اش درست! اما... اما... آقا شما که خوبید... رسم ادب و مهمون نوازیتون همه ی عالم می‌دونن... آقا به خوبی خودتون نگاه کنید نه بدی من! من به همه گفتم دارم میام زیارت شش گوشه ! برگردم چی بگم ! بگم راه بسته بود! واشک بود... اشک بود‌... اشک... پیرزن همراهمون گفت: هر چی خیره دخترم توکل به خدا کن... چند نفر از زائرها عربهای همون منطقه بودن خیلی تند با همون افسر صحبت کردن اون افسر هم گفت: من نمی دونم برید جلو با فلانی صحبت کنید... اونها که پیاده راهی شدن به سمت جلو! همسرم هم گفت شما هم بیاین هر چی بشه با اینها باشیم امکان رفتنمون بیشتره... ساک به دست توی خاکهای بیابون راه افتادیم... عباس که راننده بود هم همراهمون اومد ببینه تکلیف چی میشه بر می گردیم یا می ریم... نیم ساعتی پیاده رفتیم تا رسیدیم به محلی که جاده ی خاکی رو بسته بودن! پر بود از نیروهای نظامی عراقی با تانک و تیربار و... واقعا فضای وحشتناک و رعب آوری بود... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2838🔜
ما کمی دور تر ایستادیم همسرم همراه همون زائرهای عرب پیش افسر عراقی که نشونی اش رو داده بودن رفت ... دو، سه ساعتی طول کشید در همین زمان تعداد زائرها بیشتر هم شد روی هم رفته پانزده شانزده نفر شده بودیم... همه خسته و معطل! بعد از کلی چونه زنیِ عربها به سبک خودشون، بالاخره راضی شد با یه ماشین وَن که می خواست بره کربلا مسافر بزنه از جاده ی اصلی که یه طرفه بود بریم ولی اتمام حجت کرد و گفت پای خودتون دیگه! به زور داخل ماشین چپیدیم دیگه دم دمای غروب بود... یه مقدار که از مسیر خاکی رو رفتیم رسیدیم جاده اصلی... حالا طول و عرض این جاده فقط به اندازه ی یه ماشین بود یعنی جای سبقت هم نداشت بماند که بخواد از رو به رو هم ماشین بیاد! کنار جاده هم فاقد شانه بود یعنی کامل شیب! در نظر بگیرید از رو به رو، پشت سر هم اتوبوس می اومد بعد با توجه به اینکه بیشتر از یه ماشین هم جا نبود یکی باید می کشید توی خاکی و طبیعتاً اتوبوس نمی رفت تو خاکی ! جالبتر اینکه وقتی ماشین از رو به رو می اومد راننده ی ما مدام چراغ میداد راننده ی ماشین رو به رو هم مدام چراغ میداد تا بالاخره یکی بکشه کنار که متاسفانه ماشینی که می کشید کنار ما بودیم! و دقیقا کج می شدیم در حد چپ کردن! از اونجایی که طعم تلخ چپ کردن اتوبوس رو هم چشیده بودم هر بار که ماشین توی شیب خاکی کامل کج می شد یاد همون صحنه می افتادم... اینا یه طرف سرعت راننده غیر قابل وصف بود که شرایط رو بدتر می کرد! در حدی که صدای زائرهای عرب هم بلند شد که به راننده می گفتن: ارحم ...ارحم... دقیقاً اینجا بود که به چاله های هوایی هواپیما راضی شدم خدا می دونه چقدر توی این مسیر آیة الکرسی خوندم و فقط خدا خدا می کردم حرم ندیده نمیریم... باید داخل این ماشین وَن می بودید تا مفهوم پرواز در روی زمین را با پوست و گوشتتون احساس کنید اصلا یه وضعی! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2839🔜
بالاخره با کلی ذکر و دعا رسیدیم کربلا... شب شده بود... به خاطر ترافیک راننده جایی پیادمون کرد که پیاده تا حرم سه ساعتی فاصله بود... خسته بودیم و گرسنه... به عارفه کمی تنقلات دادم تا آروم بشه... راه افتادیم سمت حرم... دیگه اشتیاق به لب رسیده بود ولی هر چی می رفتیم نمی رسیدیم ... توی مسیر خیلی از موکب ها جمع کرده بودن و مثل این سالها نبود تا چند روز بعد از اربعین هم باشن.... بعد از یک ساعت و یک ساعت و نیم پیاده روی رسیدیم تنها موکب ایرانی که مونده بود و داشت شام می داد... هیچ وقت اون عدس پلو رو یادم نمیره غذای ایرانی برای من که چند روز غذا ندیده بودم یه توان مضاعف بود و حس خوب که باید توی موقعیتش باشی حسش را بفهمی... بعد از عدس پلو انگار انرژی تزریق کرده باشن توی رگهام سرعتمون چند برابر شد... یک ساعتی رفتیم هنوز به حرم نرسیده بودیم که پیرمرد همراهمون گفت جلوتر از این جایی برای اسکان الان پیدا نمیشه و همین اطراف باید جایی پیدا کنیم. گوشه ی خیابون ایستادیم تا یه مکان برای اسکان پیدا کردیم البته اینم بگم خانواده های عراقی بودن که خیلی اصرار کردن بریم خونشون ولی اون موقع واقعا امنیت نبود و اینکه ما تنها بودیم همسرم با وجود ما ترجیح داد همون فندق بگیریم. هر چند که لطف مردم عراقی را کم ندیدیم همین سال گذشته این موقع مهمون خونه هاشون بودیم اما با شرایط اون زمان باید احتیاط می کردیم. وسایلمون را که جا دادیم راهی حرم شدیم و چه حرمی‌... وقتی قراره برای اولین بار بری یه جایی دیدن یه شخص خیلی مهم دیدین چه حالی هستیم؟! من همچین حالی داشتم... یه نگاه به خودم می انداختم می‌دیدم نه لایق وصل و نه لایق دیدار! یه نگاه به حرم می انداختم می دونستم ارباب کریم و دلبر ستار! هنوز به بین الحرمین نرسیده بودیم و من غرق این افکار! که بنرها و موکب های فعال کنار حرم توجهم را جلب کرد و پیام مهم و تاسف باری که می رسوندند!!! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2840🔜
خیلی جالب بود که وقتی دیگه هیچ ‌موکبی نبود این موکب های وابسته به انگلیس سه وعده صبحانه، نهار، شام با میان وعده می دادن اونم چه غذایی و چه میان وعده ای! غذای گرم مثل چلو کباب، جوجه کباب کباب ترکی با دلستر و دوغ و نوشابه طبق ذائقه ی هر زائر! میان وعده انواع آش و سوپ و میوه ها...! خلاصه یه جَوی که به جان خودم توی هتل هامون هم اینجوری پذیرایی نمی کنن که اینها پذیرایی می کردن! خیلی از جمعیت هم که مونده بودن یا تازه اومده بودن غذا نداشتن با دیدن این موکب ها چقدر خوشحال می شدن و چقدر دعا بخیرشون می کردن! دلم گرفت تا قلب حرم نفوذ کرده بودن! یکدفعه یاد مظلومیت پیامبر(ص)افتادم که واقعا هر چقدر هم تلاش کردن بفهمونن منافق ظاهری زیبا و خوب داره ولی باطنی پلید اما دریغا از انسانهای ساده لوحی که دینشان در گرو تکه نانی است! موکبشون کنار در ورودی حرم امام حسین (ع)بود! بله می شود کنار حسین(ع) بود ولی با حسین(ع) نبود! بنرهای شخصیت های شخیصشون هم با حالتهای متفاوت معنوی و سواستفاده از احساسات مردم نسبت به سادات و روحانیت در پوزیشن های مختلف نصب داربست ها بود! و مردم ساده لوح بی بصیرت به گمانشان از مال چه روحانی نورانی غذا تناول می کنند! برای لحظاتی هوای موکب های ساده اما پر از معنویت خودمان را کردم! و احساس ضعفی که چرا اینجا موکبی از ما نیست که همراه لقمه نانی کمی بصیرت بدهد! دلم گرفت و شوق زیارتم بیشتر به شوق بصیرت گره خورد وارد حرم شدیم... حرم حسین(ع)... لحظه ایی که گنبد طلایی آقا را دیدم... لحظه ایی که خیلی هاتون درک کردین... لحظه ی ناب و خاص زندگی هر فرد... از صمیم قلبم خواستم هر جا هستم با حسین(ع) باشم حتی مثل امسال گوشه ی خانه... با حسین بودن را فقط کنار حرم نبینم! هنوز داخل نرفته بودم صورتم را برگرداندم و نگاهم گره خورد به گنبد طلایی عباس(ع)... ناخودآگاه زمزمه کردم: ای اهل حرم میر و علمدار نیامد... سقای حسین سید و سالار نیامد... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚🔜
رفتم سمت ضریح شلوغ بود ولی چون نرده گذاشته بودن داخل صف همه می تونستن زیارت کنن یک ساعتی طول کشید تا نوبت من شد... و لحظه ی زیر قبه... ولحظه ی وصال... دستهای گره خورده به ضریح... و حس ناب شش گوشه و پایین پای حضرت... و یک دل سیر اشک برای اکبر(ع) برای غم اصغر(ع) برای حسین(ع) برای آنان که با بی بصیرتی در لشکری به اسم اسلام و به نام مسلمان، حسین(ع) را دُوردانه ی پیامبرشان را، نه تنها کشتند که تشنه ذبح کردند! خود را مسلمان خواندند و حضرت را خارجی! آخر تحریف و نفوذ تا کجا! با دستهایی که دیگر با قلبم به ضریح گره خورده بود زیر قبه اش دعا کردم خدایا بصیرتی بده که به موقع امامم را یاری کنم... نه بصیرتی بعد از واقعه! و‌حسرت از دست رفته! دل کندن سخت است اما به همان اندازه شوق وصل دوباره اشتیاق آور... راهی حرم حضرت عباس (ع) شدم... و چقدر در مکانی که می دانی جای جایش بال ملائک است و قدم های حضرت زهرا(س) قدم زدن لذت بخش است... لذتی فرا زمینی... رسیدم به علمدار... الان که دارم می نویسم قلبم به یاد آن لحظه تپش نه فریاد می زند! ضریح بالا را برای خانم ها بسته بودن رفتم سمت ضریح پایین هنوز دیوارها خاکی بودن و با معنویتی از جنس نور آغشته... لحظات، لحظات غریبی بود... غم عباس (ع) کم نیست... چند روزی که کربلا بودیم هر روز خورشید با دیدار وصال می تابید هر چند که تا رسیدن به حرم باید شاهد بی بصیرتی ها می بودم و موکب هایی که همه چیز داشتند جز اندکی بصیرت! و مرا یاد همان لشکر اسلامی می انداختند که روبه روی قرآن ناطق ایستادند! اما با گذر از کنار اینها، حس معنویت حرم و زائرهای مخلصی که با تمام وجود اولا فکرشان را خرج حسین(ع) می کردند بعد مال و جانشان رایحه ای جان افزا به روح می بخشید... درست مثل وقت برگشت وقتی سوار اتوبوسی شدیم که راننده اش شاید به اسم سنی بود اما شعور حسینی داشت در کنار شیعه هایی که خود را شاید به اسم حسینی می خوانند و شعور یزدی می پرورانند و ندای جدایی سر می دهند قابل قیاس نیست! روز آخر از ارباب خداحافظی نکردیم سلامی دادیم به رسم خودشان تا امید و آرزوی وصال دوباره باشد... السلام علیک یا اباعبدالله.... درست یادم هست وقتی سوار همان اتوبوس شدیم راننده ضبط ماشینش را روشن کرد و‌ من همراه با همان صوت که گذاشته بود به عربی و فارسی همراه مداح آرام زمزمه می کردم و اشک بدرقه ام می کرد... پایان والعاقبة للمتقین نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚🔜