eitaa logo
رمان خوب
122 دنبال‌کننده
48 عکس
13 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣3⃣ 📖نفس های ثانیه ای ایوب جزئی، از زندگیمان شده بود. تا آن وقت از شیمیایی☠ شدن فقط این را می‌دانستم ک روی پوست های ریز و درشت میزند. 📖دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود. با اینکه دارو ها را میخورد ولی خارش، تاول ها بیشتر شده بود. صورتش زخم💔 میشد و از زخم ها خون می آمد . ریشش را با تیغ زد تا زخم ها عفونت نکند. 📖وقتی از سلمانی به خانه برگشته بود خیلی گرفته بود😞 گفت: مردم چه ظاهربین شده اند. می‌گویند تو که خودت جانبازی، تو دیگر چرا⁉️ بستری شدن ایوب آنقدر زیاد بود که بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود. 📖از اتاق عمل که بیرون می آوردنش . نیمه هوشیار شروع میکرد به حرف زدن" شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی، پزشکی تدریس میشود، بگذار خوب بشوم، می‌رویم آنجا و من بالاخره پزشکی👨‍🔬 می‌خوانم . 📖عاشق پزشکی بود. شاید از بس که زیر تیغ جراحی رفته بود و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده بود. چند بار پیش آمد که وقتی پیوند گوشت به دستش نگرفت خودش فهمید عمل خوب نبوده❌ 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
⚠️ بچه تهران بود.قاری بود. شنیده بود محسن در قرائت کاره ای نیست، آهنگ می خواند! ‼️حالا آمده بود مشهد رغبتی نداشت اما پیشنهاد سجاد را قبول کردو آمد خانه محسن. شلوغی جلسه را که دید توی دلش متاسف شد برای آدم های آنجا. ❌ 😕 از خودش پرسید : _ این آدم که چیزی بارش نیست، چرا این همه را دور خودش جمع کرده؟! محسن دست مهمان تازه را فشرد وتعارفش کرد بالای جلسه. از اساتید و دوره هایش پرسید. سرش را با تحسین و تواضع تکان داد و آفرین گفت. 😏😠م همان ِ تازه پیش خودش گفت : _ پس شگردش اینه، چاخان! خوش قیافه هم که هست! دیگه برای مجلس گرمی چیزی کم نداره! 🌹قرائت شروع شد. بچه ها یکی یکی خواندند. محسن با حوصله گوش می داد. اگر اشکالی به چشمش می آمد نرم تذکر می داد. اما کوتاه نمی آمد. 🌼 آنقدر هم پای طرف تکرار می کرد تا اشکالش رفع شود. تسلطش بر قواعد و اصول حرف نداشت. وقت ِ رفتن که شد، مهمان تازه با من و من گفت : 😔😞 _ من ساکن تهرانم. اجازه هست ماهی یه بار بیام مشهد از درستون استفاده کنم؟! محسن دستش را دوباره فشرد. گفت : _ چرا که نه؟! ☺️ سجاد لبخند پیروزمندانه ای زد ... ادامه دارد... 💞👇 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
✫⇠ ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 3⃣3⃣ 🔻معنویت ✨تنها صدایی که سکوت مرموز کانال را می شکست، نوای نوحه های ابراهیم هادی بود. او با صدای زیبای خود، به یاران بی رمق کانال جان تازه ای می داد. زمرمه های ابراهیم، در میان خون و جراحت و تشنگی و گرسنگی، آرام بخش بود. صدای روضه ی مادر پهلو شکسته ی او به اصحاب کانال قدرت پرواز و اوج گرفتن می داد. با این نغمه ها زندگی دوباره در کانال جریان می گرفت و همه به تکاپو می افتادند. ✨هنگام اذان ابراهیم، آن هایی که هنوز اندک توانی در بدن داشتند، خود را به دیوار کانال می رساندند تا به مدد و یاری دیوار، از جا برخیزند و نماز را اقامه کنند. مجروحان اما، با حالتی ملکوتی تر، به سختی خود را به سمت قبله می چرخاندند و پیشانی خونین و زردشان را به نشانه ی عمق و بندگی، بر خاک کانال می گذاشتند. به راستی که خداوند برای آفرینش چنین انسان هایی به فرشتگان خود مباهات می کرد! شاید هم در آن لحظه دریچه ای از آسمان بر روی کانال گشود بود تا همه ی فرشتگان و ملکوتیان، این خضوع و خاکساری را در زمین ببینند و به راز احسن الخالقین خداوند پی ببرند! ✨بعد از نمازها، بچه ها با شنیدن صوت زیبای قرآن سید جعفر طاهری، دلشان دوباره گرم می شد و به حقانیت خود یقین پیدا می کردند. بعضی بچه ها همراه سید جعفر مشغول تلاوت می شدند و آرام آرام اشک می ریختند. عده ای دیگر هم مداد یا خودکاری پیدا کرده بودند و بر روی هر چیزی که می شد نوشت، وصیت نامه می نوشتند. هر کس دعایی را در گوشه کانال زمزمه می کردند و اشک می ریختند. بعضی هم آرام آرام نوحه می خواندند و اشک می ریختند. صدای زمرمه ی دعاها با ناله ها ی بچه ها به هم می آمیخت و قیامتی برپا شد. ✨اسیر سودانی وقتی قرآن خواندن بچه ها را دید، در کمال بهت و ناباوری گفت: «مگر شما هم قرآن می خوانید؟! به ما گفته اند شما به جنگ آتش پرستان می روید!» آن اسیر وقتی به مسلمان بودن بچه ها یقین پیدا کرد، با اصرار از بچه ها می خواست که او را به عقب ببرند، زیرا دیگر حاضر به ادامه ی خدمت در ارتش عراق نبود. ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : روزهای خوش من راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم ... اون شب، دو رکعت نماز شکر خوندم ... خیلی خوشحال بودم ... اصلا فکر نمی کردم پدرم حاضر به پذیرش من بشه ... هیچی ازم نپرسید... تنها چیزی که بهم گفت این بود ... - چشم هات دیگه چشم های یه دختربچه نازپرورده نیست... چشم های یه آدم بالغه ... شاید جمله خاصی نبود اما به نظر من، فوق العاده بود ... پدرم کم کم سمت آرتا رفت ... اولین بار، یواشکی بغلش کرد... فکر می کرد نمی بینمش ... اما واقعا صحنه قشنگی بود ... روزهای خوشی بود ... روزهایی که زیاد طول نکشید ... طرف قرارداد پدرم، قرارداد رو فسخ کرد و با شرکت دیگه ای وارد معامله شد ... اگر چه به ظاهر، غرامت فسخ قرارداد رو پرداخت کرد اما شرکت تا ورشکستگی پیش رفت ...  پدرم سکته کرد ... و مجبور شدیم همه چیز رو به خاطر پرداخت بدهی بانک، زیر قیمت بفروشیم ... فقط خونه ای که توش زندگی می کردیم با مقداری پول برامون باقی موند ... پدرم زمین گیر شده بود ... تنها شانس ما این بود ... بیمه و خدمات اجتماعی، مخارج درمان و زندگی پدر و مادرم رو می دادن ... نمی دونم چرا ... اما یه حسی بهم می گفت ... من مسبب تمام این اتفاقات هستم ... و همون حس بهم گفت ... باید هر چه سریع تر از اونجا برم ... قبل از اینکه اتفاق دیگه ای برای کسی بیوفته ... و من ... رفتم ... ⬅️ادامه دارد... 💞 @beheshtekhanevadeh14 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
... من همون طور متعجب خانم حسینی را داشتم نگاه میکردم و توی دلم ازش کمی دلخور شدم و گفتم: عجبا! نه به رفتار اون روزش با من! نه به رفتار حالاش با لیلا... ولی اون موقع هیچی نگفتم لیلا را که با بچه ها آشنا کردم و مشغول جمع صمیمی بچه ها شد، رفتم پیش خانم حسینی لبخندی زد و گفت: چه خبر نازنین خانم! دیگه دوستت هم اومده ما رو نمی بینی! زیر کفشتم یه نگاهی بنداز خانم! گردنم رو کج کردم و یه خورده نگاش کردم و گفتم خبری نیس! این چه حرفیه شما تاج سری فقط... گفت: فقط چی... دلم طاقت نیاورد گفتم: فقط اینکه من از دستتون کمی ناراحتم! یکدفعه جدی گفت: چرا چیزی شده! گفتم: آخه خانم حسینی جان اگر بدون علم کافی چادر پوشیدن بده! چه فرقی می کنه من باشم یا لیلا! نفس عمیقی کشید و گفت: خوب پس مشکل اینه یه لحظه نگران شدم بشین تا برات بگم ... نازنین خانم اولا هر کار خوبی حتی بدون علم کافی هم باز خوبی خودش را داره فقط ممکنه موندگاریش کمتر باشه دوما من اون روز نگفتم چادر نپوش! فقط با توجه به اینکه شمایی فلسفه می خونی گفتم: دلیلت برای پوشیدن چادر باید قوی باشه! همیشه یادت باشه نوع برخورد ما باید با هر فردی متناسب با اون فرد باشه! خودت هم حتما می دونی لیلا دختر احساساتیه این از رفتارش کاملا مشخصه! وقتی چنین کار خوبی کرد حتی اگر ناقص انجامش داده اگر من بهش بگم اینطوری درست نیست ممکنه کلا زده بشه! این خیلی مهمه ما قدرت جاذبه داشته باشیم نه دافعه و متناسب با هرفردی درست برخورد کنیم برای امثال لیلا کمی صبوری با انعطاف باید به خرج داد... تا بتونه قاطعانه تصمیم بگیره و منطقی بپذیره خدا به همه قدرت تفکر و عقل را داده همینطور احساس و عاطفه را ولی آدم ها متفاوت از این داده ها استفاده می کنند بعضی ها احساسی ترند بعضی ها منطقی تر! تو که توقع نداری ما با هر دو نوع مدل یه جور بر خورد کنیم درسته! و خیلی مهمه ما درست تشخیص بدیم کجا و به کی چی بگیم! اینکه انتخاب از روی آگاهی و علم باشه قطعا پایدار و موثره ولی اگر کسی بدون علم کاری انجام داد درسته که ما باید این آگاهی رو بهش بدیم منتها همراش باید انعطاف باشه متناسب با ویژگی های خودش نازنین جان... وسط صحبت کردنمون یکدفعه لیلا اومد لبخندی زد و دستش را انداخت گردن من و گفت: خانم حسینی خوب دل دوست ما رو بردین! خانم حسینی لبخندی زد و گفت: اتفاقا الان حرف شما بود و دل بردن! دوستت یه کوچولو از من دلخور بود! هر چی با اشاره ی ابرو به خانم حسینی فهموندم چیزی نگه اصلا انگار نه انگار ! لیلا متعجب نگاهم کرد و گفت: حرف من بوده اونوقت از دست شما دلخوره ! حالا چرااااا! من گفتم: لیلا! حالا خانم حسینی خودش گفت بذار منم بگم حقیقتا وقتی من اولین بار چادر پوشیدم خانم حسینی با خاک یکسانم کرد بعد هم با بلدوزر از روم رد شد! ولی امروز تو که برای اولین بار چادر پوشیدی چنان ذوق کرد! تازه بماند با این تیپ خفنت زیر چادر! لیلا گفت: وایستاااا! ترمز بگیر! درست بعد از چند سال بهم رسیدیم ولی من لیلا ام ها! دلیل نمیشه که هر چی خواستی بگی نااازی خانم مگه چه شه! خیلیم شیکه! هم زیر چادر اونیه که دوست دارم و باهاش راحتم! هم چادر سرم هست! بعد نگاهش رو به خانم حسینی متمرکز کرد و گفت: عشقم هم به خاطر همین ذوق کردن غیر از اینه خانم حسینی جون! درست مثل دوران دانشجویی هنوز کل شق بود! گفتم: عه! عشقتون! بعد میگی دل ما رو فقط بردن... وسط کل کلمون خانم حسینی گفت: الو.‌‌.. الو.... آنتن هست! یکدفعه من و لیلا برگشتیم سمت خانم حسینی که بدون اینکه گوشی دستش باشه داشت الو... الو... می گفت وقتی خیالش راحت شد حواسمون بهش جمع شده با لبخند گفت: خوب خدا رو شکر وصل شدین! یه لحظه مجال به منم بدین.... بعد نگاهی به من کرد و گفت: نازنین خانم حالا با این شدتم که گفتی من باهات اون روز بر خورد نکردماااا... اون رفتارم دلیل داشت رفتار امروزمم دلیل داشت که بهت دلایلش رو گفتم! اما لیلی خانمِ ما، یه نکته ای گفت که باید خیلی بهش دقت کنید خصوصا وقت رانندگی! لیلا با چشمای از حدقه بیرون زده گفت: وقت رانندگی!!! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2785🔜