eitaa logo
رمان خوب
122 دنبال‌کننده
48 عکس
13 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣3⃣ 📖یک بار بهش گفتم: نگو؛ چیزی از عملت نگذشته صبر کن. شاید گرفت. سرش را بالا انداخت. مطمئن بود👌 دکتر که آمدبالای سرش از اتاق آمدم بیرون تا بخوانم. 📖وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود😰 بدون اینکه ایوب را کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بریده بود. کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت، دست خود ایوب بود و ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود. 📖ایوب از حال رفته بود😓 که پرستار ها برای تزریق مسکن قوی آمدند . دوست نداشت کسی جز من کنارش💞 باشد. مادرش هم خیلی اصرار کرد اما ایوب قبول نکرد. 📖ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش☕️ همیشه کتاب بود. از هر موضوعی، کتاب می‌خواند . یک کتاب دو هزار صفحه ای📕 به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام آن را زمین نگذاشته بود 📖گفتم دیر وقت است نمیخوابی؟ سرش را بالا انداخت -مگر دنبالت کرده اند؟ سرش توی کتاب بود +باید این را تا صبح تمام کنم صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 💎 تازه از مسابقات بین المللی برگشته بود. حالا قاری اول جهان اسلام بود. اما هنوز همان محسن همیشگی بود. مثل همه سال های پیش در جلسات قرآن نخبگان ماه رمضان شرکت می کرد. 🔮دوست داشت شاگردهایش هم در آنجا حضور داشته باشند و استفاده کنند. گفته بود هرچیز خوبی با زحمت به دست می آید. برایشان از تلاش های عبدالباسط گفته بود که گاهی برای شنیدن یک تلاوت، بار سفر می بسته و از روستایی به روستای دیگر می رفته. 🎀 جلسات نخبگان بعد از افطار برگزار می شد و گاهی تا دوازده شب طول می کشید. محسن حواسش به این بود که بعضی از بچه ها از نقاط دوردست شهر آمده اند. 🚘 نمی خواست از آمدن به این محافل خسته و پشیمان بشوند. همه را با اصرار سوار ماشینش می کرد و راه می افتاد سمت مسیر های مختلفی که به خانه های بچه ها ختم می شد. 📞☎️ وقتی حسابی دیر وقت می شد، مامان مدام تماس می گرفت. محسن آرامـَش می کرد و یکی یکی بچه ها را جلوی در خانه هایشان پیاده می کرد ... 💞👇 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 4⃣3⃣ 🔻عقب نشینی ✨ابراهیم گفت: دیگر کانال، جایی برای ماندن نیست. باید هر جور شده امشب به سمت تپه های دوقلو عقب نشینی کنیم. آن روز هفتاد مجروح بدحال داخل کانال بودند که نمی توانستند به عقب بروند. هنگامی که نیروها در حال پراکنده شدن بودند، نوجوانی کم سن و سال از ابراهیم سوالی عجیبی پرسید: آیا مجروحان نیز می توانند با ما عقب بیایند؟! اگر نتوانیم آنها را به عقب ببریم، سرنوشت آنها چه می شود؟! اگر بعثی ها بیایند، مثل مجروحان قبل، آنها را با تیر خلاص به شهادت می رسانند!؟ همه نفرات بهت زده یکدیگر را نگاه می کردند. هیچ جوابی برای این پرسش نبود. ✨ابراهیم به آن نوجوان گفت: شما به مجروحان کاری نداشته باش، من خودم پیش آنها هستم. آن نوجوان با صلابت خاصی گفت: پس من هم می مانم و از مجروحان تا آخرین قطره ی خونم مراقبت می کنم. تصمیم گیری سختی برای دیگران بود. چهار روز تشنگی، گرسنگی، خستگی و محاصره ی توان همه را بریده بود. یکی دیگر در گوشه ای از کانال گفت: من هم می مانم. بالاخره سالم ترها که می توانستند جان خود را بردارند و از مهلکه نجات پیدا کنند، یک صدا فریاد ماندن سر دادند. ✨ابراهیم که انگار از این تصمیم بچه ها خوشحال شده بود با صدای بلند گفت: همه مرد و مردانه می مانیم و مقاومت می کنیم. بعد مکثی کرد و گفت: ولی بچه ها، شاید تا آخرین لحظه کسی نتواند به کمک ما بیاید. فکر همه چیز را کرده اید؟! آب نداریم، غذا نداریم، مهمات نداریم، شهادت در یک قدمی ماست. آیا شما آماده اید؟! انگار جان دوباره ای به نیروها بخشیده شد. ایثار و مردانگی، فضای کانال را پر از عشق و معرفت کرد. همه می خواستند بر عهدی که بسته بودند وفادار بمانند. اسیران بعثی در فهم این ایثار در تحیر مانده بودند. حتی در کانال، آنهایی که جراحت کمتری داشتند، حاضر به عقب نشینی نبودند. می گفتند: ما اینجا می مانیم و تا زمانی که مجروحان را به عقب نبرده ایم، از اینجا تکان نمی خوریم! 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
خانم حسینی دست لیلا رو گرفت و گفت: نمیدونم چقدر به خاطر داری ولی اگه یادت باشه وقتی راجع به رعایت قوانین می گفتیم برای اینکه کسی آسیب نبینه یکی از مصادیقش هم همینه! مثلا شما فرض کن تمام قوانین بیرون ماشین رو رعایت کنی! از توقف پشت چراغ قرمز گرفته تا سبقت نگرفتن غیر مجاز خوب! ولی قوانین داخل ماشین که مربوط به خودت هست رو بخاطر راحتی رعایت نکنی مثل نبستن کمربند ایمنی! به نظرت اشکالی نداره! ببین دخترم با اینکه قوانین بیرونی رو رعایت می کنی ولی اگر یه کسی که بی قانون بود بزنه به ماشین شما اولین نفر به خاطر نبستن کمربند خودت آسیب می بینی درسته! و میدونی از این آدم های بی قانون هم وجود داره پس کار عاقلانه بستن کمر بندایمنیه! هر چند که داخلش راحت نباشیم و اینطوری دوست نداشته باشیم! دقیقا کتاب قوانین ما که قرآن باشه هم همین رو گفته که آدم مریض توی جامعه داریم پس باید حواست باشه ضربه نخوری! لیلا لبهاش رو جمع کرد و به حالت لوسی گفت: یعنی ما نباید تمیز باشیم! خوشگل و شیک بپوشیم! خانم حسینی زد به شونه اش و گفت: حتما باید بپوشید اصلا اسلام تاکید می کنه که لباس خوب بپوشید! اما لیلا جان لباس خوب مثل غذای خوبه! میشه به آدم بگن غذا نخور! خوب معلومه نمیشه! ولی باید گفت: غذا می خوری خوبش رو بخور! مفیدش رو بخور! لذیذش رو بخور اما به قول بچه هامون ضرر دارش رو ‌نخور! برای لباس هم همینه باید تمیزش رو پوشید، شیکش رو پوشید ولی محرکش رو نه!!! چرااااا چون ضررش رو میرسونه حالا نمی‌گم همین الان! گاهی مثل خوردن فست فودها سالها میگذره تا آدم می‌فهمه خوردنشون چه بیماری ها و غده های سرطانی بوجود میاره! پس زیر چادر هم مهمه لیلای من! خیلی ها هستند که چادر هم ندارند ولی از بعضی چادری ها محجبه ترند و قانون مدارتر چراااا! چون درک درست از پوشش دارن! اینها رو گفتم لیلا که بگم لباست خیلی خوشگله و چون خیلی خوشگله چشمک میزنه به اونهایی که گرسنه که چه عرض کنم درنده ی چیزهای خوشگل ان! یه آدم عاقل وقتی طلا همراهش داره و میدونه توی مسیرش دزد هست هیچ وقت طلاهاش رو نشون نمیده ولی اگر زیورآلاتش بدل بود ابایی نداره هر کی خواست ببینه! و خودت بهتر میدونی بدل بعد از چند بار استفاده دور انداخته میشه اما طلا هرگز! حالا که تصمیم گرفتی طلا بمونی پس حواست به زیورآلاتت باشه! بعد نگاهی به هانیه کرد که کمی دورتر از ما بود گفت:نگاه کنید حانیه رو چه لباس خوشگلی پوشیده اما اصلا محرک نیست داخلش راحته و خیلی هم شیکه! به خانم حسینی چشمکی زدم و گفتم: یه کم اینجوری از من هم تعریف کنین شماره حسابتون رو بدید از خجالتتون در میام... لیلا گفت: اگر اینجوری از خجالت ملت در میای وای که چقدر تو ماهی اصلا مثل تو نبوده و نیست..‌. اصلا تو ماهی و من، ماهی این برکه ی کاشی... هرگز به تو دستم نرسد، ماه بلندم! از حالت لیلا خندم گرفت... خانم حسینی در همین حین کیفش رو گذاشت روی میز و گفت: البته من نمی دونستم لیلا قرار امروز اینقدر سورپرایز مون کنه ولی یه کادوی ناقابل برات گرفتم که اگر دیدمت بهت هدیه بدم امیدوارم خوشت بیاد عزیزم... لیلا که منتظر این همه محبت نبود رو به خانم حسینی گفت: دیوانه ام من نقد رو رها کردم نسیه رو چسبیدم! بعد با دستش به من اشاره کرد و شروع کرد برای خانم حسینی خوندن: تو آن ماه بلندی.‌.. نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2791🔜