eitaa logo
رمان خوب
122 دنبال‌کننده
48 عکس
13 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣2⃣ 📖چند روز بعد کارهای اعزامش🚌 درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت انگلستان. من هم با یکی از دوستان ایوب و همسرش رفتم شاهرود. مراسم بزرگی آنجا برگزار می‌شد ، زیارت عاشورا📕 می‌خواندند که خوابم برد. 📖توی خواب امام حسین را دیدم. امام گفتند: "تو بارداری ولی بچه ات مشکلی دارد". توی خواب شروع کردم به گریه و زاری😭 با التماس گفتم: آقا من برای رضای شما ازدواج کردم، برای رضای شما این مشکلات را تحمل می‌کنم ، الان هم شوهرم نیست، تلفن بزنم چه بگویم⁉️ بگویم بچه ات ناقص است؟ 📖امام آمد نزدیک، روی دستم دست کشید و گفت: "خوب می‌شود "😊 بیدار شدم. یقین کردم رویایم صادقه بوده؛ بچه دار می شویم و بچه نقصی دارد، حتما هم خوب می‌شود چون امام گفته است. رفتم مخابرات و زنگ زدم📞 به ایوب. 📖تا گفتم خواب امام حسین را دیده ام زد زیر گریه😭 بعد از چند دقیقه هم تلفن قطع شد. دوباره شماره را گرفتم. برایش خوابم را تعریف نکردم، فقط خبر بچه دار شدنمان را دادم. با صدای بغض آلود گفت: _"میدانم شهلا، بچه است، اسمش را می‌گذاریم . 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 4⃣2⃣ 🔻بازگشت به کانال دوم ✨بعثی ها تعداد دوشکای خود را بر روی خاکریز بیشتر کردند. عملیات سه شنبه شب و سرگرم شدن بعثی ها در نبرد بر روی تپه های دوقلو، جست جو برای یافتن معبر برای عقب نشینی به سمت کانال دوم را کمی راحت تر کرد. به سختی یه معبر ایجاد کردیم. مهمترین مانع عبور از این معبر، وجود چهارلولی بود که وقتی آتش می کرد، می خواست حتی زمین را ببلعد. دو نفر از بچه ها از ابراهیم اجازه گرفتند چهارلول را منهدم کنند. ابراهیم بهشون گفت ممکن است برگشتی در کار نباشد. آنها گفتند: نجات بچه ها برای ما افتخار است. ابراهیم آنها را در آغوش گرفت و گفت: تا امام چنین سربازانی دارد شکست معنا ندارد. آنها دقایقی بعد چهارلول را منهدم کردند. ابراهیم هادی و بقیه منتظر آن دو نفر بودند و دعا می کردند تا بر گردد اما خبری از آن دو نفر نشد. ✨وقتی از آمدن آن دو نفر نا امید شدیم و آتش دشمن کمتر شد. ابراهیم از افراد سالم خواست مجروحان را بردارند و از کانال سوم به سرعت به کانال دوم بروند. فاصله کانال سوم تا دوم حدود سیصد متر بود. بچه ها می‌بایست دوباره از همان میدان مین و سیم های خاردار بروند. مجروحان اصرار می کردند افراد سالم بدون آنها بروند. اما همه با هم راهی شدیم. تشنگی، گرسنگی و جراحت، دیگر توانی برای کسی باقی نگذاشته بود. سنگینی مجروحان هم ادامه راه را برای سالم ها دشوار می کرد. در وسط راه بودیم که بعثی ها منور زدند. آسمان مثل روز روشن شد. یکباره آتش بی امان دشمن روی بچه ها باز شد. هر یک از بچه ها که تیر می خورد، درد را به جان می خرید و صدایی از او بلند نمی شد. در این هنگام یکی از دوشکاهای دشمن که در دل زمین مخفی شده بود، متوجه حضور بچه ها در وسط مین شد. دوشکا یکباره به سوی بچه ها آتش گشود. یکی از بچه ها به سرعت با آر پی جی دوشکا را خاموش کرد، اما آن بسیجی خودش هم شمعش خاموش شد. ✨دوباره منور و آتش دشمن شروع شد. عده ای با گلوله های دشمن مهمان خدا شدند و چند نفری در اثر برخورد با مین به شدت زخمی و شهید شدند. بچه هایی که جراحتشان کمتر بود خود را به مجروحان رساندند و سعی کردند کشان کشان مجروحان را به عقب ببرند. اما دشمن از این فرصت استفاده کرد و آنها را نشانه گرفت. عجب شبی بود. چقدر داغ دوستان و رفقایمان را دیدیم. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
... از دور خانم حسینی رو دیدم که چند نفر خانم دیگه کنارشون ایستاده بودند و میزی وسط بود که روش پر از شاخه های گل وشیرینی و شکلات با یه سری وسیله دیگه چیده شده بود! با خودم فکر کردم جشن تولدی یا مناسبت خاصی باید باشه ولی چرا وسط پارک جلوی مردم! نزدیک که شدم خانم حسینی در آغوشم کشید و بعد از حال و احوال حسابی من رو به بقیه معرفی کرد و گفت: ایشون نازنین جون عزیز دل من یه خانم فیلسوف و اهل علم و عمل... همینجور داشت پشت سر هم از خوبی های نداشته ی من میگفت منم مثل لبو سرخ و سفید می شدم... رو به خانم هایی که اونجا بودن گفتم: خانم حسینی لطف دارند، شما که خوب می شناسیدشون حتما! بعد ادامه دادم خوب حالا خانم حسینی جان اینجا چه خبره؟! من هم دوست دارم دوستان رو بیشتر بشناسم... خانم حسینی شروع کرد و گفت: ببین نازنین جان این خانم های گل بچه های تیم ما هستن، نزدیک نه سال داریم با هم فعالیت می کنیم... متعجب گفتم: تیم! چه جالب! چه جور فعالیتی؟! گفت: حالا کم کم متوجه میشی اینجا چه خبر... وقتی دیدم دلایلت رو برای حجاب محکم گفتی، احساس کردم وقتشه تو هم همراه ما بشی... من حیرت زده گفتم: دوست دارم زودتر بدونم اینجا چه خبر؟! در همین حین صدای فلش دوربینی حرفه ای منو به سمت خودش متوجه کرد!!! لبخندی زدم... دختر عکاس که صورت ملیح و مهربونی هم داشت و بهش می خورد بیست، بیست و یک ساله باشه گفت: نازی جون این عکس خاطره اش برات می مونه اولین دیدارت با تیم بچه های چهارشنبه های زهرایی بعد هم چشم کی زد به من ... چهارشنبه های زهرایی! قضیه چیه! لحظه به لحظه بهتم بیشتر می شد! چقدر زود صمیمی می شدن و من خیلی خوشم اومد انگار همشون اینجوری بودن! هر تازه واردی مثل یه آشنای قدیمی براشون بود... در همین حین دختر عکاس صورتش رو برگردوندن سمت خانم حسینی و گفت: مامان من برم؟ خانم حسینی گفت: برو مژگان جان فقط زولبیا یادت نره بیشتر هم بگیری که من خیلی دوست دارم... پیش خودم گفتم: چه جالب دختر شه! حالا چرا زولبیا الان که ماه رمضون نیست! تازه روی میز هم که شیرینی بود؟! از خانم کنار دستم پرسیدم: دختر خانم حسینی هستند! بهشون نمی خوره دختر به این سن و سال داشته باشن! با لبخند گفت: خوشگله اینجا اکثرا بچه ها به خاطر محبت های زیاد خانم حسینی بهش میگن مامان... اینو راست می گفت خودم با تمام وجود حسش کرده بودم... ولی هنوز نمی دونستم بچه های تیم چهارشنبه های زهرایی چکار میکنن! ماجرای وسایل روی اون میز چی بود؟! خانم حسینی که متوجه سر در گمی من شده بود گفت: همراه من بیا تا برات بگم اینجا ما چکار می کنیم همون‌طور که با دستش کتابها رو روی میز می چید و گیره های پر از رنگ و نقش را مرتب می کرد شروع کرد... هدف اصلیی که باعث شده ما اینجا جمع بشیم نگاه عمیق ما به هدف خلقت از وجود زن هست اینکه ما فقط به خاطر ظاهر زیبا خلق نشدیم بلکه آفریده شدیم تا به بالاترین مقام ها برسیم! نمی خوام خیلی بحث رو فلسفی کنم ببین نازنین جان ما اینجا جمع شدیم تا با کلاممون و رفتارمون به هم جنس های خودمون بگیم: قدر زر زرگر شناسند، قدر گوهر گوهری! یعنی چی... یعنی قیمتی که خدا به ما داده خیلی بیشتر از اون چیزیه که در ظاهر زیبا و جذابمون دیده میشه پس حیف نیست خودمون رو ارزان بفروشیم... الماس ها همیشه در گاو صندوق یا یک مکان امن نگهداری میشن درسته! سری تکون دادم و گفتم: آره درسته پس اینطور من فهمیدم یعنی در واقع امر به معروف می کنید؟! پس این گل و گیره هاو کتاب و شیرینی برا چیه! لبخندی زد و گفت: برای دوستامون که گاهی حواسشون نیست... گاهی هم نمی دونن... گاهی هم می دونن ولی مسیر رو اشتباه رفتن...و باعث شده شل حجاب یا بد حجاب باشن... نازنین جان اینجا اومدی باید یادت باشه اولین امر به معروف در رفتار خودمونه اگه مهربون باشیم اثر گذار خواهیم بود! ما اینجا به کسی با توپ و تشر تذکر نمیدیم! هر چی هست گل و شیرینی و هدیه است و خدا رو شکر خیلی ها از همین افراد که گفتم همراهمون شدن. خیلی هاشون بعد از برخورد با بچه های چهارشنبه های زهرایی یه پا بچه های زهرایی شدند حالا کم کم خودت می بینی البته بگم گاهی هم بود هر چند خیلی کم ولی برخوردهای نامناسب که با صبر و رافت بچه ها گذشت... می دونی نازنین جان ما اینجا همراه راهیم! بچه های ما آدم های خود جوشین که دغدغشون کمک کردنه برای کسانی که اکثریت جامعه ما رو شامل میشن... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2763🔜