eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
47 عکس
11 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣6⃣ 📖 ایوب بود. می‌خواست نزدیک برادرش حسن، در دفن شود. هدی به قم زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید، می‌توانید به وصیت عمل نکنید، اصرار هدی فایده نداشت. 📖این آخرین خواسته ایوب از من بود و می‌خواستم هر طور هست انجامش دهم. ، روز پدر بود. دلم می‌خواست برایش هدیه بخرم🎁 جبران آخرین روز مادری که زنده بود. نمی‌توانست از رخت خواب بلند شود. پول داده بود به محمدحسین و هدی، سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند. 📖صدای نوار قرآن 📼 را بلند تر کردم. به خواب فامیل آمده بود و گفته بود: به شهلا بگویید بیشتر برایم قرآن بگذارد. قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم، آه کشیدم +آخر کی اسم تو را ایوب گذاشت؟ 📖قاب را می‌گیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه میکنم +میدانی؟ تقصیر همان است که تو  اینقدر سختی کشیدی. اگر هم اسم یک آدم بی درد و پولدار بودی، من هم نمی‌شدم زن یک آدم صبور سختی کش. اگر ایوب بود به این حرفهایم می‌خندید مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش😄 📖روی صورتش دست می‌کشم +یک عمر من به حرف هایت گوش دادم، حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه می‌گویم . از همین چند روز آنقدر حرف دارم از خودم؛ از بچه ها محمدحسین داغان شده😔 📖ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش شمال، هر شب از خواب می‌پرد ، صدایت می‌کند . خودش را می‌زند و لباسش را پاره می‌کند . محمدحسن خیلی کوچک است. اما خیلی خوب می‌فهمد که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند. هدی هم که شروع کرده هرشب برایت نامه می‌نويسد 📝 مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر می‌زند . 📖اشک هایم را پاک می‌کنم و به ایوب چشم غره می‌روم +چند تا نامه💌 جدید پیدا کرده ام، قایمشان کرده بودی؟ رویت نمی‌شد بدهی دستم؟ ولی خواندمشان نوشتی: تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جوگر و دستانم نیازمند دستان تو خواهد بود. برای این همه عظمت، نمی‌دانم چه بگویم فقط زبانم به یک حقیقت می‌چرخد و آن این که همیشه همسفر من باشی خدا نگهدارت، همسفر تو ایوب♥️ 📖قاب را می‌بوسم و می‌گذارم روی تاقچه ... 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 🌹شب عرفه بود. سه شنبه شب. مصطفی ترتیبی داد تا مامان با محسن ارتباط تصویری داشته باشد. کمی قبل، جرثقیل در خانه خدا سقوط کرده بود و چندین نفر به شهادت رسیده بودند. محسن گفت : _ کاش منم همراه اونا شهید شده بودم! مامان بهش توپید : _ زبونت رو گاز بگیر! من طاقت این حرفا رو ندارم! محسن خندید باز گفت : _ نه مامان! شما نمی دونید چقدر شهادت توی خونه خدا لذت داره!🍂 🌸 مامان که دید دست بردار نیست دیگر منعش نکرد. انگار نه انگار که قرار بود بعد از برگشتن از حج، در شبکه قرآن بهش کار بدهند. تا آن روز هیچ کار رسمی نداشت. 🍁🍂 این همه که اینور و آن ور تلاوت می کرد، گاهی بهش حق الزحمه می دادند و گاهی نمی دادند. اگر استخدام می شد دیگر می توانست به فکر ازدواج هم باشد. 🌼🌾 محسن گفت : _ فردا می ریم عرفات. سه روز آینده نمی تونم به شما زنگ برنم. اونجا هم تلاوت دارم هم باید اعمال خودم رو انجام بدم. 😥چهارشنبه صبح روز عرفه مامان دید حالش یک طور دیگر است. یک جا تاب نمی آورد. مثل مرغ پر کنده هی می رفت توی حیاط دور می زد و باز بر می گشت خانه. 😰😭 دلشوره اش ساعت به ساعت بیشتر می شد. نمی دانست چرا. همین دیشب با محسن حرف زده بود! نفهمید صبح را چطور شب کرد و شب را چطور صبح .... @beheshtekhanevadeh14