eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
47 عکس
11 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣5⃣ 📖خب صبر کن فردا صبح بلیط هواپیما✈️ می‌گیرم برایت. پایش را توی کفشش کرد"محمد حسین را هم می برم" -اورا برای چی؟ از درس📚 و مشقش می افتد محمدحسین آماده شده بود. به من گفت: مامان زیاد اصرار نکن، می‌رویم یک دوری می‌زنیم و برمی‌گردیم 🙂 ایوب عصایش را برداشت _میخواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما میفرستم 📖گفتم: پس لا اقل صبر کن برایتان میوه🍎 بدهم ببرید. رفتم توی آشپز خانه +ایوب حالا که می‌روید کی برمی‌گردید ؟ جلوی در ایستاد و گفت: محمد حسین را که فردا برایت میفرستم، خودم....." کمی مکث کرد +فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم.... 📖تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین🚗 آمد که از پیچ کوچه گذشت. ساعت نزدیک پنج صبح بود. جانمازم را رو به  قبله پهن بود. با صدای تلفن☎️ سرم را از روی مهر برداشتم. سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود. 📖گوشی را برداشتم. محمد حسین بلند گفت: الو.......مامان -تویی محمد؟ کجایید شماها؟ محمد حسین نفس نفس میزد "مامان ....مامان....ما.... کردیم......یعنی ماشین چپ کرده 📖تکیه دادم به دیوار "تصادف😱 کجا؟ الان حالتان خوب است⁉️ - من خوبم آ ب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض آلود نباشد +خیلی خب محمد جان، نترس بگو الان کجا هستید؟ تا من خودم را به شما برسانم -توی جاده هستیم. دارم با موبایل📱 یک بنده خدا زنگ میزنم. به اورژانس هم تلفن کرده ام. حالا می‌رسد . فعلا خداحافظ. 📖تلفنمان یک طرفه شده بود. چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی آقای نصیری سر و صدا بیرون می آید . یاد خواب مامان افتادم. یک ماه قبل بود. اذان صبح را می‌گفتند که مامان تلفن زد📞"حال ایوب خوب است؟" 📖صدایش می‌لرزید و تند تند  نفس می کشید گفتم: گوش شیطان کر، تا حالا که خوب بوده چطور‼️ -هیچی شهلا خواب دیده ام +خیر است ان شاءالله -دیدم سه دفعه توی آسمان ندا می‌دهند : جانباز ایوب بلندی 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3