#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت310
منتظر نگاهم کرد.
دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینهاش گذاشتم و بغضم را رها کردم
–مامان دلم نمیخواد ریحانه زیر دست کس دیگهای بزرگ بشه ، اون به من عادت کرده ، میخوام مادری رو با اون تجربه کنم ، اجازه میدید؟
مادر هم دستهایش را دور تنم حصار کرد و گفت:
–میتونی راحیل؟ به سختیهاش فکر کردی؟ یک عمر زندگیه ها...
سرم را بلند کردم
–نمیخوام به سختیهاش فکر کنم ، فقط میخوام شما پشتم باشید، اونوقت همه چی برام راحت میشه، مثل وقتی که از آرش جدا شدم، اگر حمایتهای شما نبود نمیتونستم
مادر دستی به موهایم کشید و نگاهش رویشان ثابت ماند، چشمهایش پرآب شد و گفت:
–هر چیزی رو آدمها اول باید خودشون بخوان، تو خواستی منم کمکت کردم
–الانم میخوام مامان
–باید خودت رو واسه حرفهای دیگران هم آماده کنی، شاید حرفهایی از جنس حرفهای اون روز خواهرت
همان لحظه سعیده وارد اتاق شد و به طرفمان آمد.
–ای بابا چی شده؟ شما هم باشگاه گریه راه انداختید؟
مادر با لبخند گفت:
–آره، فقط یکی یه دونه خال هندی وسط ابرومون کم داریم
–خاله واسه راحیل میخوام خاگینه درست کنم، آرد کجاست؟
مادر جای آرد را گفت.
فوری گفتم:
–سعیده جعفری هم توش بریزا.
سعیده دستش را در هوا چرخاند
–برو بابا جعفریم کجا بود
مادر گفت:
–خشکش رو داریم الان میام بهت میدم
سر سفره همگی غذای دست پخت سعیده را میخوردیم که مادر گفت:
–امروز که زهرا خانم زنگ زده بود بعد از عذر خواهی گفت:
–برادرم وقتی فهمید که از راحیل خواستگاری کردم ناراحت شد ، گفت اول باید با شما مطرح میکردم. نباید ذهن راحیل رو مشغول میکردم ، برای همین من به شما زنگ زدم که کسب تکلیف کنم
سعیده گفت:
–بابا عجب آدم فهمیدهاییه این کمیل خان. بعد چشمکی به اسرا زد.
اسرا پشت چشمی نازک کرد و حرفی نزد
مادر ادامه داد؛
–خلاصه بعد از کلی توضیح دادن و حرف زدن قرار شد دو روز دیگه بهشون جواب بدیم
سعیده لقمهاش را قورت داد و پرسید:
–نظر خودتون چیه خاله؟
مادر مکثی کرد و گفت:
–باطن عمل که خوبه، به خصوص که راحیل هم موافقه، منتها صبر و شجاعت زیادی میخواد ، بعد نگاه عمیقی به اسرا انداخت
–یه اتحاد خانوادگی هم میخواد ، چون ممکنه حرف و حدیث زیاد شنیده بشه مثلا این که دخترت چی کم داشت که دادیش به مردی که بچه داره ، یا حرفهایی که الان فکرش رو هم نمیتونید بکنید ولی ممکنه گفته بشه ، حرفهایی که دل هر کس رو میشکنه، برای همین راحیل باید بازم فکر کنه، همه چیز رو باید سبک سنگین کنه بعد جواب بده
اسرا پوفی کرد و گفت:
–من به تصمیم راحیل کاری ندارم، ولی موندم تو کار خدا
سعیده گفت:
–دوباره این شروع کرد.
اسرا کمی از سفره فاصله گرفت و گفت:
–نه سعیده باور کن نمیخوام از راحیل ایرادی بگیرم. چطور میشه که یکی مثل این آقا با داشتن یه بچه، همچین حوری گیرش بیاد. تازه یک سال هم ایشون پرستار بچه ش باشه. بعد اونوقت زنش رو که دوستش نداشته تو تصادف از دست بده، بعد عاشق یکی مثل خواهر من که آفتاب ندیده بشه، مهم تر از این که خواهر منم قبول...
مادر کشیده گفت:
–اسرا!
–مامان جان برام سواله دیگه، چرا بعضیها اینقدر شانس دارن ، اونوقت اون آرش بدبخت یه عمر باید با یکی زندگی کنه که...
چپ، چپ، به سعیده نگاه کردم. احساس کردم هر چه با او در مورد همسر سابق کمیل درد و دل کردهام کف دست اسرا گذاشته است
مادر گفت:
–چرا به این فکر نمیکنی که ریحانه تو این سن مادرش رو از دست داده، اصلا چرا به این فکر نمیکنی که تو خودت این همه نعمت دورت ریخته ولی دیگران ندارن ، همین دستی که باهاش غذا میخوری، میدونی کسایی هستن که حسرت داشتنش رو میخورن. من نمیدونم تو چرا با اون چپ افتادی؟
اسرا سرش را پایین انداخت و گفت:
– نمیدونم مامان احساس میکنم راحیل براش زیاده.
–تو بهش حسادت میکنی دخترم، بهتره خودت رو تنبیه کنی
اسرا فوری گفت:
–فردا رو روزه میگیرم
–نه، تنبیهی که دردت بیاد. روزه خیلی کمه ، چون خیلی وقته این فکر ازت جدا نمیشه
–خب چیکار کنم؟ میخواهید یک هفته روزه بگیرم؟
مادر گفت:
–نه، اگر این دوتا با هم محرم شدن، نصف پساندازت رو برای کمیل یه چیزی میخری و به عنوان کادوی عقد بهش میدی
اسرا با چشمهای گرد شده مادر را نگاه کرد.
با صدای اذان مغرب مادر بلند شد و رفت
سعیده با لبخند و خیلی آرام گفت:
–وای بر دهانی که بیموقع باز شود والا...حالا داری از حسادت میترکی خب تو دلت نگهش دار، واسه من فیلسوف شده، هی میگه تو کار خدا موندم خدام تو کار تو مونده ، الان خریدن لب تاب منتفی شد خوبت شد؟
پس من چی بگم، من زدم یارو رو ناقص کردم اونوقت راحیل داره سرو سامون میگیره. هیچکس هم به ما نگفت خرت به چند من. تازه یارو به راحیل گفته اصلا نمیخواد قیافهی من رو ببینه بگو آخه اگه من نبودم، تو...
از سر سفره بلند شدم و دیگر نشنیدم. فقط صدای ریز ریز خندیدنشان میآمد
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت311
*آرش*
وقتی مادر گفت که جلوی در دانشگاه دیده که راحیل سوار ماشین مردی شده، احساس کردم تمام شدهام. مگر چقدر توان داشتم. مرگ کیارش، جدایی از راحیل.. حال بد مادر ، مریضی سارنا و حالا نامزدی راحیل... گاهی به خودم امیدواری می دادم شاید معجزهای شود و راحیل کوتاه بیاید، راحیل می گفت ناامیدی بدترین چیز در دنیاست...
وقتی بعد از عقد حقیقت ماجرا را از دهان مادر شنیدم، فهمیدم چقدر امید واهی به خودم میدادم ، حال بد آن روزهایم مادر را به رحم نیاورد تا حقیقت ماجرا را بگوید. آنقدر صبر کرد تا ما عقد کنیم ، بعد دیگر عذاب وجدان اجازه نداد زندگی کنم ، من راحیل را سرزنش کرده بودم.
دلم می خواست با او تماس بگیرم و بپرسم آیا مرا بخشیده؟ ولی وقتی هر بار یاد قولی میافتم که به مادرش دادهام منصرف میشوم.
آن روز که سبدگل نرگس را برای عذرخواهی برایش فرستادم، مادرش زنگ زد ، گفت حق نداشتم این کار را انجام دهم، گفت راحیل تازه حالش خوب شده بود چرا این کار را کردی؟ گفت اگه واقعا دوستش دارم دیگر کاری نکنم که گذشته برایش یادآوری شود.
از وقتی مادر گفت نامزد کرده هر روز به مزار شهدای گمنام میروم، جایی که راحیل میگفت برایش آرامش میآورد. برایش آرزوی خوشبختی می کنم ، خودم هم آرام میشوم.
یک روز طبق معمول از اتاق بیرون آمدم تا سرکار بروم ، همین که سارنا را در آغوش مادر دیدم به طرفش رفتم و بوسیدمش ، سارنا و مادر تنها امیدم برای زندگی بودند.
صدای جیغ و داد مژگان را میشنیدم که که با یکی تلفنی صحبت می کرد و الفاظ بدی به کار می برد.
باتعجب به مادر نگاه کردم و پرسیدم:
–چی شده؟
مادر سرش را تکان داد و گفت:
– فریدونه دیگه، رفته اونور بازم دست از سر اینا برنمی داره.
–چرا؟ چی میگه؟ مژگان که میگفت دوباره شکایتی داره، چطوری رفته؟
–زمینی رفته، بابا اینا اینقدر آشنا ماشنا دارن که... معلوم نیست اونجا رفته چه غلطی کرده که پول کم آورده، حالا می خواد مژگان رو زورکنه که خونه ای روکه چندسال پیش پدر مژگان برای بچه هاش خریده وکنارگذاشته بفروشه و پولش رو براش بفرسته. خونه هم به نام سه تاشونه، مژگان و خواهر برادرش. مژگان میگفت، دیگه باباشم بهش پول نمیده.
–خب بفروشن سهم اون روبفرستن.
–خب فریدون راضی نیست، میگه کل پول خونه روبفرستید چون موقع خرید خونه اکثر پولش رو خودش داده.
–خواهر مژگان راضیه؟
–مژگان میگه اون حوصله ی دعوا نداره میگه بدیم بره دست از سرما برداره. واسه همین فریدون هر روز به مژگان زنگ میزنه تا کوتاه بیاد وراضی به فروش بشه.
باعصبانیت گفتم:
–اون حوصله ی دعوانداره مژگان داره...
به طرف اتاق مادر رفتم. در را باز کردم و با اخم مژگان را نگاه کردم. با دیدن من حرفش را قطع کرد و با تعجب نگاهم کرد و آرام پرسید:
–آرش جان کاری داری؟ صدای عربدهی فریدون از پشت خط میآمد:
–اون شوهر بی عرضت نمی تونه یه خونه برات بخره، به من چه مربوطه چرا چشم به مال من دوختی...گوشی را با خشم از دستش گرفتم و گفتم:
–چی واسه خودت داری می بافی...
کمی سکوت کرد و صدایش را کمی پایین ترآورد و گفت:
–مژگان روراضی کن خونه روبفروشه، اینجا گیرم
–دوباره اونجا چه گندی زدی؟
–به تومربوطه؟ کاری روکه گفتم انجام بده.
–تو چرا فکرمی کنی همه نوکرت هستن؟ فرار کردی اونور بازم دست از این کارات برنمی داری؟
پوزخندی زد و گفت:
–توام مثل اون دختره نرو رو منبر بابا. خوبه چندماه بیشترباهم نبودید اینقدر روت تاثیر گذاشته.
–دهنت روببند درست حرف بزن.
–حیف که شانس آورد، وگرنه می خواستم بلایی سرش بیارم که الان تو به پاهام بیوفتی. البته الانم دیرنیست، نقشه ها واسش دارم. حرفش که تمام شد قهقهه زد.
باچشم های گردشده به مژگان نگاه کردم وگفتم:
–این داره درمورد راحیل حرف میزنه؟ بعد با فریاد پرسیدم:
– این چیکار به راحیل داره؟
مژگان دست وپایش را گم کرد و گفت:
–به خدا هیچی، می خواداعصابت روخردکنه اینجوری می گه، اون مست کرده، اونقدر از این آت و آشغالا میخوره پاک دیوانه شده. بعد گوشی را از دستم کشید و خاموش کرد و گفت:
–اون همیشه بلوف میزنه، حرفهاش رو باور نکن.
از کارهای فریدون خبرداشتم واز کیارش درموردش خیلی چیزها شنیده بودم. آدم کثیفی بود.
دلم شور زد و نگران شدم. باید فریدون را به هر نحوی شده به اینجا میکشاندم و لو میدادمش.
–مژگان.
–جانم.
روی تخت مادر نشستم و گفتم:
–میشه یه خواهشی ازت بکنم.
خوشحالی از چشم هایش بیرون زد.
–هر کاری تو بگی انجام میدم. دلم واسه مژگان هم می سوخت، خودش را به آب وآتش میزد که من را از این حال و هوا خارج کند. ولی گاهی به خاطر حرف گوش نکردنهایش کارمان به مشاجره میکشید.
–میشه خونه روبفروشی بدی بهش بره پی کارش دیگه با ما کاری نداشته باشه؟
مژگان کمی جا خورد و پرسید:
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت312
–چرا؟ اون خونه حق منم هست.
–تو چه بخوای چه نخوای اون این خونه روازت می گیره، با هزارترفند و کلک. شده به زور، مگه نمیگی دیونس؟ پس از همین الان بهش بده ولی با شرط
–چه شرطی؟
بااحتیاط گفتم:
– این که با راحیل کاری نداشته باشه فکر نمیکردم اینقدر کینهای باشه، واسه این که راحیل یه بار جوابش رو داده میخواد انتقام بگیره
اخم هایش در هم شد و کنارم نشست
–انگار فریدون قضیهی شمال را برایش تعریف کرده بود چون گفت:
–فریدون میگفت راحیل بعد از اونم تحقیرش کرده، میگفت هیچ دختری تا حالا جرات نکرده اونجوری کوچیکش کنه
– کی؟ مگه چی بهش گفته؟
شانهای بالا انداخت و گفت:
–چه میدونم. بعدشم مگه قرارنشد دیگه به راحیل فکرنکنی واسمش رو نیاری؟
–من دیگه حرفش رو نمیزنم
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
–اگه این کار رو کنم قول میدی دیگه دراتاقت رو قفل نکنی و مثل اون موقعها که اثری از راحیل نبود، شاد باشی؟
سکوت کردم و او ادامه داد:
–آرش، اون الان دنبال زندگی خودشه، اصلا بهت فکر نمی کنه. اصلا اون اسم تو میادقاطی میکنه، میگه دیگه نمی خوام اسمش روبشنوم، ازت متنفره، اونوقت تو...
سرم را به طرفش چرخاندم وچشم هایم را ریز کردم.
–مگه اون روز حرفهای دیگهای هم زدید که بهم نگفتی؟
–نه، فقط همونا که بهت گفتم، ولی اون اصلا چیزی از تو نپرسید، قشنگ معلوم بود که نمیخواد حرفی ازت زده بشه، تازه اون نامزدشم که آمد دنبالش راحیل اونقدر ذوق کرد که یادش رفت از من خداحافظی کنه
جدی و آرام گفتم:
–حتما معنی تعهد رو بهتر از من و تو میفهمه
عصبی دستش را گذاشت روی پایم و گفت:
آرش فریدون کاری به راحیل نداشته باشه، اونوقت توام به قولت عمل میکنی؟
سرم را تکان دادم
–آره ، سعی می کنم، فقط یکی دو هفتهای بهم وقت بده.
دستم را گرفت و گفت:
–قول دادی ها
کلافه گفتم:
–باشه دیگه، دستم را از دستش بیرون کشیدم و زود از اتاق خارج شدم ، باید می رفتم جایی که هیچ کس نباشد باید نفس می کشیدم...
بی هدف راه می رفتم ، بعد از مدتی که خسته شدم
راه رفته را برگشتم و سوار ماشینم شدم و به طرف شهدای گمنام راندم
همین که رسیدم صدای اذان از حسینیهی آنجا بلند شد.
یادم آمد یک بار از راحیل پرسیدم:
– حالا اگه یک ساعت بعداز اذان نمازت رو بخونی چی میشه؟ خدا که فرار نمیکنه ، جواب داد:
–آخه وقتی اذان میگن همون موقع نماز بخونی دعاتم اجابت میشه ، اذان بهترین موقع برای اجابت دعاست. چون درهای آسمان بازه
بهش خندیدم وگفتم:
– حالا درآسمون ریموت داره یا مثل این در قدیمیا ازاین کلون دارهاست؟ اونم خندید و گفت:
–نه بابا احتمالا اشاره اییه، شایدم از این کُد دارهاست، کُدِشم خدا تنظیم کرده روی صدای اذان، بعدجدی شد.
–فکر می کنم موقع اذان همه ی انرژیهای مثبت میان به طرف زمین وما با نمازخوندنمون سروقت، می تونیم جمعشون کنیم، حالاهرچقدر دیرتربرسیم کمتر نصیب می بریم ، قیافه ام را برایش خنده دار کردم و گفتم؛
– چی میگی، مثلا نماز صبح خوندن وقتی غرق خوابی کجاش انرژی داره؟
لبخندزد و گفت :
–آره خب سخته، مثل قرص ویتامین خوردنه، اون لحظه متوجه اثرش نمیشیم اما بعد از یه مدت متوجه میشیم دیگه ضعف نداریم.
وضو گرفتم و رفتم داخل حسینیه و قامت بستم ، نمیدانم این صدای اذان چه داشت که شنیدنش برای من فقط راحیل و خاطراتش را تداعی میکرد.
بعد از نماز، تسبیح تربت، هدیه ی راحیل را که همیشه همراهم بود را از جیبم درآوروم، همیشه بوی دستهایش را میداد. بوی یاس موهایش را...مادر میگفت موهایش را کوتاه کرده ، پس تلاش میکند برای فراموش کردنم ، من هم باید سعی کنم ، تسبیح را به نیت خودش کنار جعبهی مهرها گذاشتم و با خودم گفتم: "صدای اذان را چه کنم؟ "
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت313
شب بعد از کار در شرکت به طرف خانه راه افتادم. به محض رسیدن به خانه سراغ سارنا را گرفتم.
مژگان گفت :
–خوابه، آرش ، سروصدا نکنی بیدار بشه ها ، خیلی نق زد تا خوابید.
شاید بدترین جملهای بود که شنیدم. "مگر این بچه مظلوم میتوانست بشنود. شاید هیچ وقت این خانه پر از صدای سارنا نشود. چیزی که مادر همیشه آرزویش را داشت.
نگاهی به مژگان انداختم. در عالم خودش هندزفری به گوش ناخنهایش را سوهان میکشید. صدای تند موسیقی آنقدر بلند بود که راحت شنیده میشد. پرونده سارنا را پیش چندین دکتر برده بودم. یکی از آنها گفت ممکن است به خاطر شنیدن موسیقی مادر با صدای بلند در دوران بارداری هم باشد. یادم آمد که مژگان در آن دوران موسیقیهای تند و رپ زیاد گوش میکرد ، البته همیشه گوش میکرد.
مادر نگاه غمگینی نثارم کرد و پرسید:
–شامت رو گرم کنم؟
باسرتایید کردم و در اتاقم را که همیشه قفل بود باز کردم و داخل شدم ، پرده را کنار کشیدم و به بیرون خیره شدم ، در اتاقم را قفل میکردم تا کسی وارد نشود ، میترسیدم بوی عطر راحیل را که هنوز هم در اتاقم حس میکردم مثل بقیهی چیزها از من بگیرند
بعد از چند دقیقه با شنیدن صدای نفسهای مادر که دیگر سخت میرفت و میآمد فهمیدم وارد اتاقم شده است.
–مادر الهی دورت بگرده، اونم میدونه بچه نمیشنوه، حالا تو به روش نیار وقتی مژگان گفت دیگه نمیخوای اتاقت رو قفل کنی، خیلی خوشحال شدم
بعد روی تخت نشست و بغض کرد
–آرش من به جز تو دیگه هیچ کس روندارم ، منم مادرم می فهمم که برات سخت بود ، ولی سرنوشت ما اینجور بوده دیگه چاره ای نداشتیم.
می دونم تو به خاطر من، به خاطرسارنا، به خاطرشادی روح برادرت موندی پیشمون، می تونستی ما رو ول کنی و بری با نامزدت زندگی خودت رو داشته باشی، ولی نرفتی
کنارش نشستم.
سرم را به طرف خودش کشید و بوسید و دوباره قربان صدقه ام رفت و آرام گفت:
– بعد از کیارش همه ی امیدم تویی پسرم. مژگانم کسی رو نداره تا چند وقت دیگه همهی خانوادهاش از ایران میرن. اون فقط به خاطر ما مونده یه کم بیشتر حواست بهش باشه ، وقتی به اسم راحیل حساسه خب حرفش رو نزن
سرم را پایین انداختم
–اولا که به خاطر بچش مونده مامان جان.
دوما: اون به اسم راحیل حساسه، اونوقت شما چطور اون موقع از راحیل میخواستید که با عقد من و مژگان موافقت کنه؟ لابد الان راحیلم وجود داشت هر روز جنگ جهانی داشتیم
مادر گفت:
– اولا مژگان میتونست بچهش رو برداره ببره، می تونست اجازه نده این بچه پیش ما بزرگ بشه، اونم گذشت کرده
دوما: خودت رو بزار جای من چارهی دیگهای داشتم. خب شاید اگر اون موقع راحیل قبول میکرد، بعد توی زندگی کم کم میکشید کنار، اینجوری برای تو بهتر بود. اینقدر اذیت نمیشدی
چه می گفتم به مادرم، آنقدر حساس بود که مخالفتی نمیتوانستم با او بکنم. دکتر گفته بود باید خیلی ملاحظهاش را بکنیم ،
مادر فقط به فکر خانواده خودش بود. راحیل درست میگفت، گاهی صبور نبودن یک فرد در خانواده روی زندگی بقیه هم تاثیر میگذارد. آنوقت است که دیگر صبوری ما فایدهای ندارد فقط باید راضی بود ، بخصوص اگر آن فرد مادرت باشد.
زمزمه وار گفتم:
–شاید این جدایی به نفع من بود تا بیشتر از این شرمندش نباشم
مادر منتظر نگاهم کرد و گفت:
–مگه اون دفعه نگفتی همون راحیل قسمت داده همیشه حرف من رو گوش کنی؟ پس به خاطر اونم که شده حرفم رو گوش کن و با مژگان مهربونتر باش
–مامان جان من همیشه نوکرتم ، کی بوده که من خلاف حرف شما عمل کنم اصلا نگران نباشید اونم درست میشه بعد آهی کشیدم و ادامه دادم:
– به مرور زمان همه چی کم کم درست میشه، شمانگران هیچی نباشید ، فعلا سلامتی شما برام از همه چی مهمتره حرص هیچی رو نخورید
مادر لبخندی زد و گفت:
–الهی من قربونت برم. انشاالله همیشه تنت سالم باشه، به خدا این تن سالم نعمت بزرگیه که هیچ کس قدرش رو نمیدونه.
بیا بریم شامت روبخور
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت314
با صدای گریه وجیغ و داد از خواب بیدارشدم و نگاهی به ساعت انداختم، ساعت از ده گذشته بود. بلند شدم وروی تخت نشستم، صدابرایم آشنا نبود ، از اتاق بیرون آمدم، مژگان در سالن بچه به بغل این ورواون ورمی رفت و باخودش غرمیزد.
–مردم دوتا دوتا زن میگیرن، بعد از این که طلاقشم میدن بهش کار دارن ، آخه به تو چه زنِ سابقت کدوم گوریه و با کیه، باید حتما یکی این وسط کشته بشه تا فضولی نکنی؟
بادیدنش پرسیدم:
–چی شده؟
–عه بیدار شدی آرش؟
–آخه تو این سروصدا کی می تونه بخوابه؟ سارنا را از آغوشش گرفتم و گفتم:
–تو با کی هستی؟
آرام گفت:
–دوباره زن همون قاتله آمده جلو در به مامان التماس میکنه ، میگه تقصیر حووش بوده که بعد از طلاق، برای انتقام گرفتن از شوهرش با عکس و حرفهایی که زده تحریکش کرده، اونم آمده جلو در با کیارش حرف بزنه، اصلا نمیخواسته بلایی سرش بیاره. تقریبا همون حرفهایی که گفتی تو دادگاه گفته دیگه...
به طرف صدا که ازجلوی در ورودی میآمد رفتم، دو خانم جلوی در ایستاده بودند و یکی از آنها به مادر التماس می کرد واشک می ریخت.
مادر هم با اخم نگاهش می کرد. نزدیک رفتم. خانم را شناختم همسرهمان شخصی بود که کیارش را کشته بود. بارها دیده بودمش
آن یکی خانم صورتش در دیدم نبود نیم رخ ایستاده بود و با خانم طرف مقابلش حرف میزد تا آرامش کند.
بچه را در آغوشم جابجا کردم و رو به مادر گفتم:
–مامان بیا داخل
خانم با دیدن من ساکت شد و نگاهم کرد ، خانم کناریاش هم با شنیدن صدای من به طرفم چرخید.
یک دختر جوان بود ، من با دیدن صورتش نتوانستم نگاهم را از او بردارم
چادر و روسریاش مثل راحیل بود، حتی فرم بستن روسریاش، از همان آویزها هم کنار روسریاش وصل کرده بود. با همان تیپ و همان وقار و متانت. حتی چهره اش هم کمی شبیه راحیل بود دختر از نگاه خیرهام معذب شد و به مادرش گفت:
–مامان جان بیایید بریم
ولی مادرش دست بردارنبود ، باناله گفت:
–آقا شما که خودتون توی دادگاه حرفهای شوهرم روشنیدید، برادرتون تعادلش روازدست داده و افتاده زمین، اصلاتقصیرشوهر من نبوده. شوهرمن برای زد وخورد نیومده بوده که، برادرشما اینجوری فکرکرده ودعوا رو شروع کرده. این فقط هلش داده که باهاش گلاویز نشه.
آقا تو رو خدا گذشت کنید...نزارید بچه هام یتیم بشن...
مدام التماس می کرد ، نمی توانستم چشم از آن دختر بردارم، مثل راحیل آرام بود ، ضربان قلبم بالا رفته بود
با ضربهای که به پهلویم خورد مجبورشدم نگاهم را از او بگیرم و به مادر بدهم
–آرش تو چته؟ زشته...
صداها را می شنیدم ولی همهی حواسم به این بود که با چه بهانهای دوباره نگاهش کنم
مادر با عصبانیت رو به خانم گفت:
–خانم شما اینجوری دارید برای ما مزاحمت ایجاد می کنید. اگه یکی پسر شما رو میکشت رضایت میدادید؟ اصلا همون حووی سابقتونم باید مجازات بشه، به نظرم شما باید از اون شکایت کنید. چون عامل همهی اینا اونه
زن بیجاره نگاه درمانده ای به مادر کرد و گفت:
–نمیدونم اون الان کجاست ، معلوم نیست کجا خودش رو قایم کرده، اثری ازش نیست ، اون فقط چند سالی وارد زندگی ما شد بهمش زد و بعد هم رفت
باور کنید این قتل عمدی نبوده، اصلا قتلی نبوده ، اینجوری شوهر منم بیگناه میره بالای دار.
مادر درحالی که سخت تر نفس میکشید گفت:
–پس صبرکنید قاضی حکم رو بده بعد
دختر دست مادرش را کشید و گفت:
–مامان درست می گن فعلا بایدصبرکنیم.
نمی دانم چه شد که بالاخره قفل زبانم باز شد و گفتم:
–همسایهها صداتون رو می شنون درست نیست، بیایید توی خونه تا باهم صحبت کنیم.
مادر نگاه چپ چپی خرجم کرد و با یک ضرب مرا به عقب کشید و به خانم گفت:
–توی دادگاه میبینمتون
بعد هم در را بست
من هم هاج و واج نگاهش کردم
–مامان چیکار می کنی؟
–تو چیکارمی کنی؟ هیچ معلوم هست چته؟ تا دیروز که چشم نداشتی اینارو ببینی، یهو چی شد؟
به در بسته نگاه کردم و مثل کسایی که در عالم دیگری هستند، گفتم:
–دخترش رو تا حالا ندیده بودم، چقدر شبیه راحیل بود.
مادر با تعجب نگاهم کرد و بعد نگاهش را روی مژگان که او هم بی حرکت ایستاده بود و نگاهمان می کرد، سُر داد
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت315
بچه را بغل مادرش دادم و به اتاقم رفتم. غرق در فکر بودم که مژگان وارد اتاق شد و پرسید:
–از دیدنشون ناراحت شدی؟
–بیشتر دلم سوخت ، به روبرو خیره شدم و ادامه دادم:
–اگه ما قصاص کنیم اونم مثل راحیل پدرش رو از دست میده ، آخه راحیلم از این که پدر نداشت ناراحت بود ، مژگان بی مقدمه از اتاق بیرون رفت.
شب که از سر کار برگشتم ، کلید را داخل قفل انداختم و وارد شدم ، کسی در سالن نبود ، به طرف اتاقم میرفتم که حرفهای مادر و مژگان را شنیدم ، در اتاق نیمه باز بود
–مامان تنها راهش اینه که رضایت بدیم و بهشون بگیم دیگه هیچ وقت جلوی راه ما سبزنشن. مامان جان آرش تازه دیروز تصمیم گرفته همه چی روفراموش کنه، تازه از امروز صبح دیگه در اتاقش روقفل نمیکنه
اگه آرش دوسه باردیگه اون دختره روببینه دوباره هوایی میشه، اون گفت این دختره هم به سرنوشت راحیل دچارمیشه، اونم پدرنداشت طفلی
مژگان به هوای این که من هنوز سر کار هستم داخل اتاق بلند بلند با مادر حرف میزد. همیشه موقع خواباندن سارنا دراتاق رومی بست و اتاق را تاریک میکرد که نور اذیتش نکند
"ولی حالا آنقدر غرق حرف است که به روشنایی چراغ توجهی نمیکند." یعنی واقعا من برایش آنقدر مهم هستم؟
چنددقیقه ای روی تختم نشستم ولی بعد تصمیم گرفتم بیرون بروم و قدم بزنم، تا آنها متوجه نشوند من خانه بودهام ، حرفهای مژگان آزار دهنده بود
آرام طوری که سروصدایی ایجادنکنم از اتاق بیرون رفتم ، دوباره که از جلوی در اتاق مادر رد میشدم این بارصدای مادر را شنیدم که می گفت:
–یعنی میگی من از خون پسرم بگذرم؟ اونم فقط به خاطر این که به نظر آرش اون دختره شبیه راحیله؟ در حالی که به نظر من که شبیهش نیست. فقط پوششی که داشت مثل راحیل بود. اصلا به نظر من از این به بعد آرش هرکس روببینه که شبیه راحیل چادر سر کرده یاد راحیل میوفته.
ازجلوی در رد شدم، همانطور که دور میشدم صدای مژگان را می شنیدم که می گفت:
–مامان به خاطرسارنا شما رضایت بدید، تا آرش دیگه اونا رو نبینه، بقیه اش با... در ورودی را بازکردم ودیگر نشنیدم چه میگویند.
آرام بیرون آمدم و در را بستم
اوایل خیلی آتیشم تند بود و مدام به مادر می گفتم باید قصاص کنیم، مادر هم موافق بود ، ولی بعدا به مرور زمان والتماسهای همسر او باعث شد، قصاص را به عهده ی مادر بگذارم، دیگر برایم فرقی نمی کرد مادر رضایت بدهد یا نه
بامردن یک نفر دیگر که کیارش زنده نمیشد، آن هم آدم بدبختی مثل این مرد که مرگش باعث بدبختی چندنفر دیگر میشود.
با حرفهای مژگان مطمئن بودم مادر در تصمیمش متزلزل میشود.
اگر هم از تصمیمش کوتاه نیاید، مژگان برای رسیدن به هدفش دست میگذارد روی نقطه ضعف مادر که آن هم بردن سارناست.
نیم ساعتی قدم زدم و دوباره به خانه رفتم.
همین که وارد آپارتمان شدم دیدم دوباره مادر ومژگان جلسه تشکیل دادهاند و در حال بحث هستند.
همین که من را دیدند حرفشان را قطع کردند و مادر بلندشد و گفت:
–خسته نباشی پسرم ، الان شامت رو برات میارم ، بعداز فوت کیارش مادر بامن خیلی مهربونتر شده بود.
هربارکه به من مهربانی می کرد باخودم میگفتم کاش کیارش زنده بود و مادر باز هم با او مهربونتر از من بود.
دیگر انگار محبتهای مادر به من نمی چسبید، احساس می کنم این محبتها حق کیارش است وچون الان نیست نصیب من شده ، اینطوری بیشتر دلم برای کیارش تنگ میشد، حتی برای تشرزدنهایش...
موقع شام خوردن متوجهی اشاره های مژگان به مادر شدم.
مادر روبرویم، روی صندلی نشست و بعد از کمی مقدمه چینی گفت:
–دو روز دیگه وقت دادگاه داریم.
با وکیلمون صحبت کردم، می گفت...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت316
احتمال این که قاتل کیارش محکوم بشه زیاده، البته گفت حالا حالاها طول می کشه تا به اون مرحله برسه که حکم قطعی روبدن
لقمهی دهانم را قورت دادم و دست ازغذا کشیدم
تکیه دادم به صندلی ام و در چشم های مادر دقیق شدم
می توانستم منظورش را از این مقدمه چینی بفهمم ، نگاهی به مژگان انداختم
لبخند رضایت آمیزی روی لبهایش بود.
–چی شده مامان؟ اصل مطلب روبگید، این حرفها رو وکیلمون دفعهی پیش به خودمم گفت، حرف تازه ای نیست. منم می دونم طول می کشه تا حکم رو بدن
مادر مِن ومِنی کرد و گفت:
–راستش دلم واسه زن وبچش می سوزه، حالا پدر اون بچه ها یه غلطی کرده بچه هاش چه گناهی دارن که باید یتیم بشن. بارفتن کیارش ببین چطور توی خانواده ی ما همه چی بهم ریخته، درست نیست ما بادستهای خودمون یه خانواده دیگه رو شبیه خودمون کنیم. به خصوص که اون خودشم بارها قسم خورده که کیارش خودش پاش سُرخورده وافتاده و اونم ازترسش فرارکرده.
باچشم های گردشده نگاهش کردم
–مامان این حرفها روشما دارید می زنید؟ شما که خودتون اولین نفری بودید که حرف قصاص رو زدید
–اون موقع حالم خیلی بدبود و فکر می کردم فقط باقصاص دلم خنک میشه
اما حالا می بینم مژگان و توام راضی به قصاص نیستید و اون طرفم میگه کیارش رو نکشته، اگه راست گفته باشه چی؟
التماسهای زن و بچهاش هم دلم رو می سوزونه. الان اونام آلاخون والاخون هستن. زندگی اونها هم بهم ریخته.
نفس عمیقی کشیدم.
–مامان جان من که گذاشتم به عهدهی خودتون هر جورصلاح می دونید، اصل کار شما هستید نه ما. منم امروز که زن ودخترش رو جلوی در دیدم دلم خواست که یه کاری براشون انجام بدم. خیلی مظلوم بودند به خصوص دخترش
مژگان فوری خودش را به میز ناهار خوری رساند و نشست صندلی کناری من و رو به مادر گفت:
–مامان جان دیدیدگفتم آرش موافقه آرش اونقدر دلسوز و مهربونه که اصلا دلش نمیاد حتی به قصاص فکر کنه
سوالی نگاهش کردم.
–حالاچی شده این قضیه اینقدر یهو براتون مهم شده؟
مژگان به بشقاب غذای من چشم دوخت وگفت:
–خب چون خودم توی شرایطی هستم که می تونم اونارو درک کنم ، تنهایی خیلی سخته بخصوص بابچه، حالا من یه دونه بچه دارم اینقدر سختمه، اون خانم که سه تا بچه داره می خوادچیکارکنه؟
پوفی کردم و گفتم:
–مگه توتنهایی؟ چرا سختته؟ چیزی کم و کسرداری؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
–نه همه چی هست. منظورم این چیزها نبود ، بعدهم بلندشد و به طرف اتاق رفت
سرم را به طرف مادر خم کردم و آرام گفتم:
–این چی میگه؟
–هیچی بابا، مگه اون دفعه بهت نگفتم یکم حواست بیشتر بهش باشه. منظورش همونه دیگه ، میگه آرش از این که من توی این خونه ام ناراحته.
یاد حرف راحیل افتادم، واقعا زنها جنس خودشان را بهتر از هر کسی می شناسند. حتی اگر هم کوتاه میآمد این مژگان بود که ناسازگاری میکرد.
–مامان این خیلی بی انصافیه، من به خاطر شماها نامزدم رو ول کردم اونوقت...
مادر حرفم را برید.
–همون دیگه، میگه آرش من رومقصر می دونه و ازدستم ناراحته ، آرش جان باهاش صحبت کن، گناه داره پسرم...
واسه رضایت دادن هم فردا به وکیل زنگ بزن بریم رضایت بدیم
دستهایم را در هم گره زدم و گفتم:
–باشه مامان، هرچی شما بگید ، هم رضایت میدیم، هم باهاش صحبت می کنم. ولی مامان کاش، هر وقت همه چی به نفع خودمونه یاد درک کردن نیوفتیم همیشه درک داشته باشیم ، مژگان حالا که میبینه...
مادر بلندشد و نگذاشت ادامه دهم ، با گفتن هیس سرم را در آغوشش گرفت و با بغض گفت:
–همه ی امید ما تویی پسرم ، میدونم منظورت چیه، ولی نگو، هیچی نگو، یه وقت میشنوه
سرم را عقب کشیدم و آرام گفتم:
–شما با این کاراتون خودتونم دارید عذاب میکشید ، چرا اینقدر ملاحظه میکنید آخه؟
مادر دوباره نشست ، آهی کشید و کنار گوشم گفت:
–من دل راحیل رو شکوندم بایدم عذاب بکشم ، همیشه دعا میکنم که خوشبخت بشه، بعضی راهها رو نباید بری چون دیگه برگشتی نداره
پسرم حداقل تو کمک کن که بدتر نشه، اگر پشت هم باشیم میتونیم خانواده ی شادی باشیم ، چند وقت دیگه که سارنا یه کم بزرگتر شد و مژگان تونست از عهدش بربیاد میرید سر خونه زندگی خودتون، از الان سعی خودت رو بکن که اون موقع سر هر چیزی مژگان قهر نکنه و دعواتون نشه. به این فکر کن اونم دل شکستس...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت317
بلند شدم و به طرف اتاق مادر رفتم. مژگان روی تخت مادر نشسته بود و سرش در گوشیاش بود. بادیدنم گوشی را کنارگذاشت و لبخند زورکی زد.
نمی دانستم باید چه بگویم. باید حرفی میزدم ، بی مقدمه همانطور که روی تخت می نشستم پرسیدم:
–قضیه ی خونه چی شد؟
–به گهواره سارنا زل زد و گفت:
–همین که به فریدون گفتم موافقم وازش قولی که قراربود رو گرفتم، به دو روز نکشید که یه مشتری واسه خونه فرستاد.
تعجب کردم.
–از اونجا چطوری مشتری فرستاد؟ یعنی به این زودی فروخته شد؟ خودش پس چی؟ نمیاد؟
–نه هنوز ، ولی می دونم به هفته نمی کشه که قولنامه می کنیم، داداش من رو تو نمی شناسی. آمدنش که باید بیاد برای سند زدن.
راجع به حرفهای اون روز هم عذر خواهی کرد، گفت مست بوده نفهمیده چی گفته. گفت یه کم درگیره...
حرفش را بریدم.
–در گیره یا گیره؟
شانه ای بالا انداخت.
–نمی دونم آرش، اصلا برام دیگه مهم نیست که چه غلطی می کنه. دیگه حرفش رو نزن، این خونه روهم بگیره دیگه نه اون با من کاری داره نه من با اون... دیگه میخوام آرامش داشته باشم، از این همه کشمکش خسته شدم.
–ناراحتی از این که خونه رو بهش دادی؟
لبخندرضایت آمیزی زد و گفت:
–نه، اصلا ، من برای توهر کاری می کنم. گفتم که فقط تو مثل قبل باش...
بعددستم را گرفت و ادامه داد:
–آرش، مثل اون موقع هاشوخی کن، سربه سرهمه بزار...دلم واسه اون آرش قبلی تنگ شده
آهی کشیدم وگفتم:
–آخه چیمون مثل قبله که منم مثل قبل باشم؟ همه چی بهم ریخته، طبیعیه که منم به هم بریزم
من فقط آمدم بهت بگم ازاین که تو وسارنا پیش ماهستید خوشحالم
اگه کاری یامشکلی داشتی حتما بهم بگو ، نگران منم نباش، بالاخره بایدعادت کنم.
– پرسید:
–به چی؟
–به همه چی...به شرایط... آرام دستم را از دستش بیرون کشیدم و بلندشدم و کنار گهوارهی سارنا ایستادم و نگاه کردم. غرق خواب بود، خم شدم و بوسیدمش وگفتم:
– بهم انرژی میده، مژگان خیلی مواظبش باش ، یادگارکیارشه ، چقدر دوست داشت بچش رو ببینه.
مژگان هم آمد کنارم ایستاد.
–حالا بزاربزرگ بشه، اونوقت ببین چه دلبری از عموش بکنه. خم شدم و با انگشت سبابه لپ سارنا را نوازش کردم و گفتم:
–به نظرت زیاد نمیخوابه؟ یک ساعت پیش هم خواب بود.
مشکوک نگاهم کرد. تازه فهمیدم خودم را لو دادهام. برای سرپوش گذاشتن روی حرفم گفتم:
–راستی قرارشد با مامان بریم رضایت بدیم، این که از مامان خواستی رضایت بده کارخوبیه، ولی نمی خوام فکرکنی من دخترطرف رو دیدم در لحظه ازش خوشم آمده و این موضوع نگرانت کرده
من فقط با دیدنش یاد یه نفر افتادم، همین.
با دهان باز نگاهم کرد و به تِته پِته افتاد.
–نه...نه... آرش من اینجوری فکرنکردم، من فقط نمی خواستم تو دوباره...
–من می دونم توچه فکری کردی، دیگه مهم نیست
خجالت زده سرش را پایین انداخت
–آرش تو خیلی عوض شدی. قبلنا اینجوری نبودی.
–آخه اون موقع ها هنوز با راحیل آشنا نشده بودم.
دلخور روی لبهی تخت نشست و گفت:
–ولی تو به من قول دادی درعوض فروش خونه دیگه حرف اون رو نزنی و مثل قبل...
–خوب الانم میگم ، توگفتی مثل اون موقع شاد و پر انرژی باشم، گفتم باشه دیگه، فقط کمی بهم وقت بده،
فکر کنم تو منظور من رو از افکار گذشته نفهمیدی
فقط نگاهم می کرد.
–مژگان نگران نباش همه چی درست میشه. آبم از آب تکون نمیخوره ، فقط باید صبر کرد ، سخت ترین کار دنیا.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت318
*راحیل*
وقت اداری تمام شده بود، ولی هنوز کمی از کارهایم مانده بود، خیلی کند پیش میرفتم ، شقایق وارد اتاق شد و گفت:
–پاشو بریم دیگه، اولین روز نمیخواد خودت رو هلاک کنی. این رئیس ما قدر نمیدونهها، آخرشم میگه وظیفت بوده.
شقایق از آن دخترهای زود جوش بود، از صبح که آمده بودم آنقدر سریع با من عیاق شده بود که انگار مدتهاست هم دیگر را میشناسیم ، نگاهم را از روی سیستم به طرفش سُر دادم و گفتم:
–تو برو، من نیم ساعتی کار دارم ، باید از رئیس یه چیزایی بپرسم ، نمیدونم این نامه ها رو باید بر حسب چی بایگانی کنم؟
جلوتر آمد و نگاهی به سیستم کرد و توضیح مختصری داد و گفت:
–صبح مگه برات توضیح نداد؟
–چرا، چندتا رو تند تند گفت انجام دادم ولی این آخریا یادم رفته.
شقایق چشمکی زد و گفت:
–برام عجیب بود که خودش آمد برات توضیح داد. فکر میکردم بسپره به یکی از ماها، بعد صدایش را آرامتر کرد و ادامه داد:
–سحر میگفت، فکر کنم این دختر جدیده بتونه قاپ رئیس رو بدزده، چون انگار با اون یه کم با ملاحظهتره ، ما که تو این مدت موفق نشدیم
–شما تو اتاقاتون کار میکنید یا دیگران رو رصد میکنید؟
خندید و گفت:
–رئیس با دیگران فرق داره ، وگرنه ما که سرمون تو کار خودمونه
ابرویی بالا دادم و گفتم:
–بله، اونقدر سرتون تو کار خودتونه که من همین روز اولی به لطف شما شجره نامه همه کارکنای شرکت آمد تو دستم
شقایق حق به جانب گفت:
–بیا و خوبی کن ، بده همه رو باهات آشنا کردم ، آدم باید بدونه اطرافش چه خبره، فقط به این رئیس خان زیاد امیدوار نباشا، کلا یخه، قطب شمال رو گذاشته جیب بغل، این توجهاتشم واسه اینه که حسابی ازت کار بکشه خامش نشی ، من دیگه میرم دیرم شد ، بعد هم فوری از اتاق بیرون رفت
حرفهایش غرق فکرم کرد ، مادر جواب مثبت را به زهرا خانم داده بود و قرار بود آخر هفته که پدر و مادر کمیل از شهرستان آمدند برای خواستگاری رسمی بیایند، تصمیم داشتم تا مراسم در خانه بمانم ، ولی کمیل اصرار کرد که نیرو نیاز دارند و باید زودتر کارم را شروع کنم ، بالاخره خودم را از افکارم بیرون کشیدم و سیستم را خاموش کردم و از پشت میز بلند شدم ، از روی چوب لباسی ایستادهی گوشهی اتاق شیشهای سویشرتم را برداشتم.
باصدای کمیل برگشتم
–ساعت کاری خیلی وقته تموم شدهها
هیکل چهارشانه وقد بلندش چارچوب کوچک درشیشه ای اتاقم را پُرکرده بود. وقتی آن جذبه و ژست مردانهاش را در دیدم، شاید به شقایق و سحر حق دادم
–میخواستم برم از آبدارچی شماره آژانس...
حرفم را برید.
–من رو به اندازهی آژانس سر چهار راه قبول ندارید؟
دستپاچه گفتم:
–این چه حرفیه؟ نمیخوام اینجا براتون حرف در بیاد ، مثل این که اینجا روی شما حساس هستن.
بیتوجه به حرفم گفت:
–شما سر خیابون باایستید من ماشین رو از پارکینگ برمیدارم میام.
با دهان باز نگاهش کردم ، خوب میدانست که من تنهایی بیرون نمیروم. من از سایهی خودم هم میترسیدم.
لبخند مهربانی زد و کمی جلوتر آمد.
–پس چطور به راننده آژانس اعتماد میکنید؟
نگاهم را پایین انداختم.
–کمیل گفت:
–میشه یه خواهشی ازتونم بکنم؟
–بفرمایید:
–لطفا همهچیز رو به من بسپرید و نگران هیچی نباشید ، به حرف این دخترا توجهی نکنید ، اینا خیلی مونده تا بزرگ بشن ، اگر اینجا مشکلی داشتید فقط به خودم بگید ، فعلا یه مدت نیم ساعت بعد از این که بقیه رفتن میریم که تو چشم نباشیم ، بعد کیفم را از روی میز برداشت و دستم داد.
– من با آسانسور انتهای سالن میرم. شما با آسانسور جلو بیایید پارکینگ، تنهایی که نمیترسید؟
قلبم ریخت ، شاید بد جنسی باشد، شاید هم غرور، ، ولی از این که اینطور با من حرف میزد برایم لذت بخش بود. دیگر از آن جذبهی رئیس گونهاش خبری نبود ، بدون هیچ منیّت.
سرم را به طرفین تکان دادم و او رفت.
من نیاز داشتم به یک مردی مثل کمیل که خودش همیشه صلاح کارها را می داند و فکر همه چیز را میکند ، شانههایم خسته بودند. دیگر نمیتوانستم باری رویشان بگذارم. احتیاج به یک استراحت طولانی داشتم.
چشم هایم را بستم و سرم را به صندلی ماشین تکیه دادم.
–امروز خسته شدید؟ به نظر خسته میایید.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت319
چشمهایم را باز کردم و گفتم:
–نه، به خاطر زیاد نگاه کردن به کامپیوتر چشمهام یه کم خسته شدن.
به روبرو خیره شد.
–من به خاطر این مدت گفتم کار کنید که تنها تو خونه نباشید و فکرتون مشغول باشه. اگر سختتونه...
–نه، ازتون ممنونم. اتفاقا تجربهی خوبیه برام ، کمکم عادت میکنم.
کمی سکوت کرد و بعد آرام گفت:
–ساعت دقیق روز پنج شنبه رو فردا شب براتون پیام میدم که چه ساعتی مزاحم میشیم.
از خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم:
–دستتون درد نکنه
انگار احساسم را متوجه شد و دیگر حرفی نزد.
فردای آن روز یک ساعتی بود که پشت میز کارم نشسته بودم و نامهها را بر حسب تاریخ و موضوع مرتب میکردم که سوگند به گوشیام زنگ زد و گفت که نمرههای درسهایمان آمده است. از صبح به بهانههای مختلف تلفن روی میز زنگ میخورد که یا اشتباه وصل کرده بودند یا سحر دنبال شقایق میگشت و سراغش را از من میگرفت. چون شقایق مدام به اتاقها سرک میکشید ، بیخودی وقتم گرفته میشد
فوری سیستم را روشن کردم تا نمرهها را ببینم ، همینطور که شماره دانشجوییام را وارد میکردم دوباره تلفن روی میز زنگ خورد. اهمیتی ندادم
دنبال نمرهها بودم که صدای تلفن دوباره درآمد . صدایش خیلی روی اعصاب بود.
گوشی را برداشتم و دوباره سر جایش گذاشتم. با دیدن هر یک از نمره هایم انرژی می گرفتم...
صدای زنگ موبایلم از کیفم بلند شد، بیتوجه به صدا نمرهها را یکییکی از نظر گذراندم. درسی که میترسیدم بیفتم سیزده شده بودم. ولی بقیهی نمرهها خوب بودند. ازجایم بلند شدم و همانطورکه به صفحه کامپیوتر نگاه می کردم دستهایم را به هم گره زدم و با خوشحالی گفتم:
–خدایا شکرت
هم زمان کمیل وارد اتاق شد و به من زل زد.
«وای خدا دوباره این جذبه گرفت»
کمی خودم را جمع و جور کردم ولی نتوانستم لبخند را از روی لبهایم جمع کنم.
–سلام
جلو آمد و کنار میز ایستاد و پرسید:
–حالتون خوبه؟ ما که یکی دو ساعت پیش سلام و احوالپرسی کردیم
باهمان خوشحالی گفتم :
– سلام سلامتی میاره، مگه اشکالی داره؟
دستهایش را روی سینهاش جمع کرد.
–خوشحالم که بالاخره بعد از مدتها خوشحالی شما رو دیدم. الان از این که تلفن من روجواب ندادید خوشحالید؟ یا این که من رو نگران کردید؟
لبخندم را جمع کردم و نگاهی به تلفن روی میز انداختم.
–نگران چرا؟ این تلفنه که قطع کردم شما بودید؟
چشمهایش را روی میز چرخاند.
–همین طور زنگ گوشیتون که الان معلوم نیست کجاست.
زود گوشی را از کیفم درآوردم و نگاهش کردم
–وای ببخشید، نمی دونستم شمایید، بعد اشاره کردم به سیستم
–می خواستم زودتر نمره هام روببینم
جلو آمد و روی صندلی جلوی میز نشست و مانیتور را سمت خودش چرخاند. بعد از دیدن نمرهها گفت:
–آفرین، بایدم دختر باهوش و درس خونی مثل شما این نمره ها رو بگیره
بعداخمی کرد.
–البته این همه هم خوشحالی نداره،
–اگه به خاطر اون سیزده میگید؟ دقیقا به خاطر اون نمره خوشحالم. توی اون وضعیت استرس همین که نیوفتادم جای شکرش باقیه
سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد.
–خب حالا که بخیر گذشته، باید بگم امروز توبیخ میشید.
چشمهایم گرد شد.
بلند شد و حق به جانب نگاهم کرد.
–چون تلفن رو روی من قطع کردید گوشیتونم جواب ندادید. من رو نگران کردید و باعث شدید کارم رو ول کنم و بیام اینجا.
نمیخوام بین شما و کارمندای دیگه فرق بزارم ، امروز دو ساعت بیشتر میمونید و به کارهاتون میرسید
به طرف در حرکت کرد و رفت.
"یعنی الان میخواد ریئس بودنش رو به رخم بکشه؟ یا واقعا با کارمندای دیگه هم اینجوری برخورد میکنه؟ پس اونا حق دارن از دستش شاکی باشن."
البته کار آنقدر زیاد بود که این دو ساعت ماندن هم به جایی نمیرسید. واقعا نمیدانم کسی که قبلا جای من بوده کاری هم انجام میداده؟
دوساعت از وقت اداری گذشته بود. همه رفته بودند حتی آبدارچی، سکوت محضی همه جا را فرا گرفته بود. من تمام فکرم این بود که چطور به خانه برگردم. از کمیل هم خبری نبود ، با خودم گفتم، "چارهای ندارم به سعیده زنگ میزنم بیاد. من که جرات ندارم برم سرخیابون تاکسی بگیرم."
با صدای گوشی روی میز از جایم پریدم.
–بله.
–من میرم پارکینگ شما هم بیایید.
از شنیدن صدایش خیلی خوشحال شدم.
پس او هم نرفته بود و منتظر من بود. با خوشحالی کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم آنقدر سالن سوت و کور بود که یک لحظه ترس به جانم افتاد.
–از این ور بیایید.
با شنیدن صدای کمیل که جلوی در آسانسور منتظرم بود به طرفش پا تند کردم ، حتما حدس زده ممکن است بترسم
وارد اتاقک آسانسور شدیم ، تشکر کردم و گفتم:
–شما میرفتید، من با سعیده برمیگشتم.
نگاهم کرد.
– یعنی شما رو اینجا تنها بزارم برم؟ محاله، درسته توبیخ شدید، ولی بادیگاردیه من سرجاشه
در دلم قند آب شدم و گفتم:
–الان توبیخ کردید دلتون خنک شد؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت320
اخم مصنوعی کرد و دستهایش را در جیبش فرو برد. نگاه سنگینش را احساس میکردم. همین که در آسانسور باز شد برای رهایی از نگاهش فوری بیرون رفتم.
سوار ماشین که شدیم. از آینه نگاهم کرد و گفت:
–این توبیخها واسه دل خنکی نیست. واسه اینه که بدونید چقدر زود نگرانتون میشم ، تا دیگه تکرار نکنید ، شما باید حواستون به همه جا باشه ، نگاهش کردم و حرفی نزدم ، خب اگر واقعا نگران شده باشد حق توبیخ داشته. ولی چه چیزی باعث شده اینقدر زود نگران شود ، نکند اتفاق جدیدی افتاده و من خبر ندارم.
–راستی پنج شنبهها ساعت کاری تا ظهر بیشتر نیست ، میتونید نیایید و توی خونه به کارهاتون برسید.
نگاهش کردم.
–کار خاصی تو خونه ندارم.
لبخند زد و گفت:
–مگه پنج شنبه مهمون ندارید؟ خودشان را میگفت.
–مهمونامون بعد از ظهر میان ، تا اون موقع وقت زیاده
–ببینید، بهتون آوانس میدم خودتون قبول نمیکنیدا، بعد نگید روز به این مهمی بهتون مرخصی ندادم...
با لبخند گفتم:
–لطف شما همیشه شامل حال من هست
نه، من اینقدرم قدر نشناس نیستم
نفسش را بیرون داد
–منظورم این نبود
بعد از چند دقیقه سکوت پرسیدم:
–پنج شنبه ریحانه رو هم حتما بیارید دلم براش تنگ شده..
–نه اون میمونه پیش بچهها و زهرا. به خاطر ریحانه زهرا هم نمیاد.
–میشه ریحانه رو بیارید؟
سرش را کج کرد و گفت:
–اگه شما امر کنید مگه میشه عمل نکرد
ابرویی بالا دادم
–واقعا؟
لبهایش را بیرون داد.
–شک نکنید.
–اگه اینجوریه، پس میشه بگید چی شده که دوباره نگرانید. احساس میکنم اتفاق تازهای افتاده.
کمی فکر کرد و گفت:
–نگران کننده نیست. حالا بعدا براتون میگم.
...
روز پنج شنبه همین که در اتاق کارم مشغول شدم شقایق بدو خودش را به من رساند و گفت:
–یه خبر فوری و داغ برات دارم راحیل عمرا حدس بزنی.
بدون این که نگاهم را از مانیتور بگیرم پرسیدم:
–دوباره چی شده؟ کی زاییده؟ کی شوهر کرده؟ کی میخواد طلاق بگیره؟
–عه لوس، میگم مهمه، در مورد ریئسه.
فوری نگاهش کردم.
–چی شده؟
–ژست برندهها را به خودش گرفت و گفت:
–مطمئنم شاخ در میاری و یه کمم ضد حال میخوری
حرصی گفتم:
–شقایق کارم زیاده، زود باش بگو...
–رئیس داره زن میگیره. از حرفش جا خوردم.
آب دهانم را قورت دادم.
–از کجا میدونی؟
روی صندلی جلوی میزم نشست
–من که از وقتی شنیدم فقط می خوام بدونم این با کی می خواد ازدواج کنه، یعنی اون دختره کیه که تونسته دل سنگه این رو نرم کنه
بعدقیافهی غمگینی به خودش گرفت
–تازه مثل این که دختره نازشم زیاده...
نوچ نوچی کرد و سرش را بالا گرفت:
–خدایا این درسته؟ آخه چقدر تبعیض...
دلم برایش سوخت، مثل کسایی که کارخلافی کردهاند لبم را به دندان گرفتم و با خودم فکر کردم، حالا باچه رویی موضوع را بگویم. از این که این موضوع را زودتر از این که من بگویم کشف کرده بود جا خوردم
–شقایق، این اطلاعات رو از کجا آوردی؟
بادی به غبغب انداخت.
–ما، درجای جای این شرکت جاسوس داریم، بعددستهایش را باز کرد و ادامه داد:
–نیروهای ما اینجاپخشن، هرحرکتی روثبت وضبط می کنن.
ریز خندیدم
–بس کن بابا، فیلم جاسوسی زیاد می بینیا؟
–آره، زیاد می بینم خیلیم دوست دارم
–شقایق لوس نشو بگو دیگه، از کجا فهمیدی؟
–هیچی بابا، سیماگفت.
–سیما؟
–همون خانم خرّمی دیگه، توی آبدارخونه مشغوله
با خودم فکرکردم که خرّمی چه ربطی به کمیل دارد...
–وا راحیل یه جوری نگاه می کنی انگار خرّمی ازکره ی مریخ آمده...
فکری کرد و گفت:
–آهان، نه که توچایی نمی خوری، زیاد باهاش دیدار نداری
بی تفاوت پرسیدم:
–حالا اون ازکجا میدونه؟
روی میزم خم شد.
–آخه نه که ما با هم اینجوری هستیم.(انگشت های کوچک دستهایش را به هم گره زد.)هرخبری بشه اول به من میگه
می گفت، دیروز که آقای معصومی اونجا داشته ناهارمی خورده تلفنی در مورد خواستگاری واین چیزها با خواهرش حرف میزده.
هنگ کردی نه؟ دیدی چه خبر دسته اولی بهت دادم
–بیشتر از دست شماها هنگ کردم، واقعا شماها اینجا کارم می کنید. رئیس حق داره اینجا مثل شمر باشه
اصلابه ما چه، کی می خواد زن بگیره، هرکس هرکاری می خواد بکنه شما باید خبرش رو به همه بدی؟
نوچ نوچی کرد.
–واقعا که راحیل... آقای معصومی هرکسی نیست، تازه با یه بچه داره با یه دختر ازدواج می کنه، این خیلی خبر مهمیه، اصلا واسه تو خبر میارم سوخت میشه، هم خودم هم خبرم، هیچ هیجانی نداری
این دفعه کمی با حرص گفتم:
–برو سر کارت، بزار منم کارم رو انجام بدم
–نگاه کن، حالا که خبرها رو از زیر زبونم بیرون کشیده، واسه من کلاس میزاره، اصلا تقصیر منه... همانطور که غر میزد به سرعت به طرف در خروجی رفت
هم زمان کمیل وارد اتاق شد و با هم رو در رو شدند.
شقایق دست و پایش را گم کرد و گفت:
–ببخشید با راحیل کار داشتم
کمیل خیلی جدی گفت:
–منظورتون خانم رحمانیه؟
–بله، همون، خانم رحمانی
کمیل از جلوی در کنار رفت ، شقایق به سرعت برق ناپدید شد
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت321
پدرش رو به مادر گفت:
–حاج خانم انگار آقا کمیل با دختر خانمتون حرف نگفته دارن، اگر اجازه بدید چند دقیقهای با هم صحبت کنن.
هر دو وارد اتاق شدیم، من روی تخت اسرا نشستم و او کمی این پا و آن پا کرد و به طرف پنجره رفت.
پرده را کنار زد و جلوی پنجره ایستاد و به بیرون زل زد
با تعجب نگاهش کردم
«اینجا که دیگه رئیس نیستی بیا بگیربشین دیگه.»
پیراهن چهارخانهی خوش رنگی پوشیده بود، انگارعلاقهی خاصی کلا به طرح چهارخانه داشت، با یک کت تک، که انگارخیاطش با میلیمیتر روی تنش اندازه زده بود. آنقدرکه قالب تنش بود. شاید هم هیکل کمیل قالب آن کت بود، آنقدر ته ریشش را مرتب آنکارد کرده بودکه پوست سفیدصورتش می درخشید. با تیپ صبحش در اداره خیلی فرق داشت.
«یعنی الان داره فکر می کنه که چی بهم بگه ، بابا بیا بگو دیگه، ملت بیرون منتظرن ، اونجا گفتی حرف دارم اینجا آمدی منظرهی بیرون رو نگاه می کنی؟»
توی همین فکرها بودم که سرش را به طرفم چرخاند و چشم هایم را غافلگیر کرد...
آنقدرنگاهش گرم بود که قلبم شروع به تپش کرد، خجالت کشیدم از این غافلگیری، احتمالا متوجهی نگاههایم شده بود. سرم را زیر انداختم تا خونی که در صورتم دویده بود را نبیند
پردهی اتاق را سرجایش برگرداند و
بالاخره تشریف آورد و روبرویم نشست، طبق عادتش دستهایش را به هم گره زد. همان لحظه ریحانه وارد اتاق شد و خودش را به من چسباند و گفت:
–عمه نمیزاره من بیام اینجا
بغلش کردم و بوسیدمش و خرس عروسکی اسرا را که همیشه گوشهی تختش میگذاشت را به دستش دادم
کمیل لبخندی به دخترش زد و گفت:
–برو عروسکت رو به عمه نشون بده بعد از رفتن ریحانه گفت:
–یادتون باشه همیشه زیر پردهای روبکشید، اتاقتون از ساختمون روبرویی دید داره.
باتعجب نگاهم را بین پرده و کمیل چرخاندم. "یعنی انتظارهرحرفی را داشتم که بزند الا این حرف ، کلا همهی کارهایش خاص بود."
–زیرپرده همیشه کشیدس
–الان که نبود. بالاخره دوتا دختر تو این اتاق هستید، بایدحواستون باشه
"یعنی این همه دقت و غیرت اونم توی این موقعیت؟!!"
–دلیل این که خواستم الان باهاتون حرف بزنم این بود که احساس کردم یه حرفهایی رو باید همین امروز بهتون بگم،
کمی مِن ومِن کرد.
–من قبلا یک بار پا روی دلم گذاشتم، خیلی سخت بود ولی به خاطر شما و علاقتون و خیلی مسائل دیگه که خودتون کم و بیش درجریانش هستید این کار رو کردم. چون احساس کردم شاید اونجوری خوشبختتر باشید ، اون روزها باهمهی سختیهاش گذشت و من خودم رو به دست تقدیر سپردم
"بااین حرفش یاد آن روزی افتادم که برای ریحانه شکر سرخ برده بودم و با آن سر و وضع آشفته توی خیابون دیدمش، چقدردلم براش سوخت."
–شرایط من رو می دونید. نمی خوام فکرکنید به خاطر ریحانه و علاقه و وابستگی که اون به شما پیدا کرده می خوام باهام ازدواج کنید. بعد مکثی کرد و ادامه داد:
من نمی تونم بگم خوشبختتون می کنم، چون نه از آینده خبردارم، نه توی این دنیا چیزی رو میشه تضمین کرد. خوشبختی هم از دیدگاه هرکس متفاوته...
فقط می تونم بگم تمام سعیم رومی کنم که رفتارهام از روی بی انصافی وخودخواهی نباشه ،
ولی در مورد خودم، انشاالله فقط ازدواج باشما من روخوشبخت می کنه، چون توی این مدت اونقدر زمان داشتم که خوب بشناسمتون ، و به نظرم این کشش فقط یه علاقه ی صرف نیست، مسائل دیگه هم دخیل هستند. اصلاشرایط من طوری نیست که فقط بخوام صرفا به خاطرعلاقه پا پیش بزارم. فکرمی کنم ما توی خیلی از مسائل هم عقیده وهم فکرهستیم. شما اونقدر زلال هستید که دوسال زمان زیادیه برای شناختنتون.
شرایط شما روهم درک می کنم، اگه فکرمی کنید هنوز به زمان احتیاج دارید برای فراموش کردن گذشته من حرفی ندارم
وقتی من اینجا هستم یعنی جواب شما بله هست، چون شما هم وقت زیادی داشتیدبرای شناخت من.
میمونه یه مسئله که اونم گذشت زمانه.
من فقط میخوام ما زودتر با هم عقد کنیم و این موضوع رو به همه اعلام کنیم ، ولی رابطمون مثل گذشته خواهد بود تا وقتی شما به آرامش برسید و آمادگی برای شروع یه زندگی رو داشته باشید ، رفتارم باشما تا شما نخواهید تغییری نمیکنه مثل همین الان که باهم نامحرم هستیم خواهد بود. من انتظاری ازشما ندارم، جز این که رفت وآمداتون زیر نظر من باشه
باچشم های گردشده نگاهش کردم
از حرفهایش ترس به جانم افتاد
–فریدون دوباره پیداش شده؟
سکوت کرد
–دلیل عجله تون اونه، نه؟
کمی جابه جا شد
–راستش من به غنی زاده گفتم شکایتتون رو ادامه بده.
هینی کشیدم و دستم را جلوی دهانم گذاشتم.
–وکیل بهش گفته اجازه نداره بهتون زنگ بزنه و تهدید کنه، وگرنه جرمش سنگینتر میشه و...
–اون گوش نمیکنه هر کاری بخواد میکنه
–ایران نیست نگران نباشید. البته جدیدا گاهی به من پیامهای تهدید میده. برای همین میخوام زودتر محرم بشیم و منم دلیل محکمی تو دادگاه داشته باشم
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت322
سرم را با دستهایم گرفتم و گفتم:
–اون هیچی حالیش نیست، فقط میخواد زهرش رو بریزه، اون سر دنیا هم که باشه بالاخره میاد. کمیل کمی به جلو خم شد و گفت:
–دقیقا برای همین نباید شکایتتون رو پس بگیرید. نباید حرفهاش رو باور کنید. تنها راهش اینه که قانون باهاش برخورد کنه و بیفته زندان
بوی عطرش که به مشامم خورد سرم را بلند کردم و نگاهش کردم
–راحیل خانم تا حالا شده به من اعتماد کنید و ضرر کنید؟
سرم را به طرفین تکان دادم
عمیق نگاهم میکرد انگار در عمق چشمهایم دنبال چیزی میگشت ، نگاهم را روی یقهی پیراهنش سُر دادم
بیحرکت مانده بود ، دوباره چشم در چشم شدیم ، نگاهش رعد و برق شد و دلم را تکان داد.
چادرم را چنگ زدم و سرم را پایین انداختم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
–میخوام یه سوال بپرسم دلم میخواد راحت جواب بدید.
–بفرمایید.
–دلیل ازدواجتون با من چیه؟
نمیدانستم چه جوابی بدهم ، اصل مطلب را که نمیتوانستم بگویم.
–خب چون خیلی قبولتون دارم،
صاف نشست و با شیطنت نگاهم کرد.
–یعنی شما هر کس رو قبول داشته باشید باهاش ازدواج میکنید؟
از حرفش خندهام گرفت ، خودش هم خندید.
–منظورم اینه که تمام معیارهای من رو برای ازدواج دارید و دلایل دیگهای هم دارم که الان نمیتونم بگم
لبهایش جمع شد و کمی جدی گفت:
–امیدوارم لیاقت این اعتماد شما رو داشته باشم
با تعجب نگاهش کردم
–یه ریئس نباید به کارمندش اینجوری بگه
لبخند زد
–فعلا که شما ریئس مایی خانم، وگرنه من الان با گردن کج اینجا ننشسته بودم.
آن روز قرار و مدارها گذاشته شد. پدر و مادر کمیل خواهش کردند که تا وقتی آنها تهران هستند ما محرم شویم ، کمیل گفت ما زمان زیادی برای آشنایی داشتیم پس باید زودتر عقد کنیم
یک هفتهای طول کشید که کارها انجام شد
برای خرید هم یک جلسه با زهراخانم و کمیل به بازار رفتیم و خریدها را انجام دادیم
فقط لباس روز عقد باقی ماند، که به اصرار زهرا خانم قرار شد من و کمیل خودمان دوتایی خرید کنیم
فردای آن روز از محل کارمان به جایی که کمیل آدرسش را نمیدانم از کجا به دست آورده بود رفتیم.
آنجا یک فروشگاه شیک بود که پر بود از لباسهای زیبا
اولین انتخابم یک کت و شلوار سفید رنگ بود که کمیل با بیمیلی نگاهش کرد.
سرم را به طرفش چرخاندم و گفتم:
–مثل این که شما خوشتون نیومد
دوباره نگاهی به ویترین مغازه انداخت و گفت:
–نه قشنگه، بعدشم شما باید خوشتون بیاد نه من
– نظر شما برام مهمه، لطفا راحت نظرتون رو بگید
نگاهم کرد و پرسید:
–اگر راحت بگم مطمئنید مشکلی پیش نمیاد؟
–بله
–خب راستش کت و شلوار در حقیقت یه لباس مردونس. بهتره که خانمها لباس مخصوص خودشون رو بپوشن البته این نظر منه، تا وقتی پیراهنها و دامنهای به این قشنگی هست چرا کت و شلوار؟
متفکر نگاهش کردم و گفتم:
–تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم. حالا چرا فکر کردید با گفتن نظرتون مشکلی پیش میاد؟
–نمیدونم، شاید به خاطر پیش زمینهای که داشتم. البته از شما شناخت دارم میدونم که با بقیه فرق دارید. ولی بعضی خانمها چیزی رو که دلشون میخواد سعی میکنن به دست بیارن و موانع رو هر جور شده از سر راه برمیدارن. هیچ نظری هم براشون مهم نیست. حتی اگر کسی مخالف نظرشون نظر بده بهشون برمیخوره. من در زندگی گذشتم زیاد به این مورد برخوردم
همینطور با همکارهای خانم هم در مورد مسائل کاری از این موردها زیاد دیدم.
گاهی درخواستشون کوچیک و بچهگانس ولی براشون مهمه که انجام بشه و براش هزینههای سنگینی میکنن ، فقط میخوان به اون خواستشون برسن.
–یعنی آقایون اینطوری نیستن؟
لبخندی زد و گفت:
–باور کنید اصلا حرفم نژاد پرستانه نبود. فرقی نداره کلی گفتم. همهی آدمها...
لبخند تلخی زدم و گفتم:
–بله میدونم ، درست میگید گاهی تحمل کردن بعضی آدمهای بیمنطق خیلی سخته ، اونایی که کسای دیگه براشون اهمیتی ندارن و فقط به خودشون فکر میکنن ، حالا تو هر زمینهای اونش چندان اهمیتی نداره، منم قبلا تجربش رو داشتم
غمگین شد و نفسش را بیرون داد. انگار کاملا منظورم را متوجه شد.
–اونجور آدمها هم اولش با این چیزا شروع کردن
خندهام گرفت:
–مگه معتادن که کمکم شروع میشه.
–دقیقا مثل اعتیاده ، وقتی توی سن پایین تر نتونیم ار خواستههامون بگذریم و این کار رو تمرین نکنیم ، قطعا هر چی سن بره بالاتر این کار سخت تر و سختر میشه ، طوری که حتی گاهی دست کشیدن و نخوردن یه شکلات یا شیرینی هم برامون خیلی سخت میشه. البته برای کسی که تو زمینهی شکم ضعف داره ، باید دید هر کسی تو چه زمینهایی ضعف داره.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت323
بعد از یکی دو ساعت که آن فروشگاه را زیرو رو کردیم ، بالاخره یک پیراهن سفید بلند که از کمر کلوش میشد و بالاتنهاش گیپور بود خریدیم. یقهی پوشیدهای داشت و در عین زیبایی ساده و قشنگ بود.
کمیل هم از لباس خیلی خوشش آمده بود
تقریبا همهی کارها انجام شده بود ، همه خودشان را برای مراسم عقد آماده کرده بودند ، قرار شد همانطور که مادر میخواهد مراسم ساده انجام شود
در اتاق مادر، سفرهی عقد انداخته شد کمیل هیچ سختگیری در هیچ موردی از مراسم نداشت ، نظر بزرگترها برایش مهم بود و سعی میکرد طبق نظر آنها کارها پیش برود ، حتی اگر گاهی من هم با موضوعی مخالفت میکردم، سعی میکرد با حرفهایش مرا راضی کند نه بزرگترها را.
روز مراسم خاله با یک آرایشگر هماهنگ کرده بود که به خانه بیاید و کمی آرایشم کند. لباسی را که کمیل برایم خریده بود را پوشیدم، با آمدن مهمانها سر سفره عقد نشستم و چادرم را کامل روی صورتم کشیدم
وقتی صیغهی عقد جاری شد قلبم به تپش افتاد. خدایا بعد از چند دقیقه همسر مردی که در کنارم نشسته است میشوم
خدایا میدانم که مرد خوبیاست، به قلبم آرامش بده و عشق را در زندگیام بگنجان ، خدایا میگویند در این لحظات دعاها مستجاب میشود، به حق همین ساعات کمکم کن بدون طمع دوستش داشته باشم. سکوت و نگاه سنگینی مرا متوجه اطراف کرد. کمیل منتظر نگاهم میکرد، انگار سومین بار بود و باید "بله "را میگفتم ، نگرانی از چشمهای کمیل هویدا بود ، سرم را زیر انداختم و قبول کردم که برای تمام عمر شریک روزهای خوب و بدم کمیل باشد ، با صدای دست زدن و کِل کشیدن به خودم آمدم ، مادر برای تبریک گفتن به طرفم آمد ، مرا در آغوشش کشید و بعد از تبریک کنار گوشم گفت:
–شاید کمی سختت باشه، ولی چون دنبال دلت نرفتی، خوار نمیشی و عزت پیدا میکنی عزیزم ، این خیلی مهمه ، از صمیم دلم برات خوشحالم دخترم.
حرف مادر آنقدر آرامم کرد که لبخند به لبهایم آمد.
–نمیدانم تاثیر حرفهای مادر بود یا سرّی که در خواندن صیغهی عقد پنهان است بود. همان لحظه احساس کردم محبت کمیل در دلم جوانه زد.
رنگ نگاههایش تغییر کرده بود ، کمکم مهمانها به سالن رفتند و من و کمیل در اتاق تنها ماندیم ، خواهرش در اتاق را بست و خواست که چند عکس از ما بگیرد.
کمیل با رعایت فاصله از من پرسید:
–میخواهید عکس بگیریم؟ اگر دلتون نمیخواد فقط اشاره کنید.
با لبخند گفتم:
–چرا دلم نخواد؟
دیگر چیزی نگفت و کنارم ایستاد
زهرا دوربین را تنظیم کرد و گفت:
–داداش دیگه محرم هستید، یه کم مهربونتر...
کمیل کمی خودش را به طرفم مایل کرد ولی سخت مواظب بود که تماسی با من نداشته باشد
انگار نمیخواست حتی در حد یک عکس گرفتن پا روی حرفی که در مورد زمان دادن به من زده بود بگذارد
زهرا چند عکس انداخت و بعد گفت:
–حالا چندتا هم ایستاده میخوام ازتون بگیرم.
هر دو مثل دو تا چوب خشک کنار هم ایستادیم. زهرا دوربین را از جلوی چشمش کنار برد و کشیده گفت:
–کمیل!
کمیل لبخند زد و گفت:
–خواهر من، شما عکست رو بگیر.
زهرا رو به من با مهربانی گفت:
–راحیل جان، این داداش من بخار نداره حداقل تو یه حرکتی بکن. اینجوری بعدا کسی عکساتون رو ببینه ، فکر میکنه با هم قهر بودیدا
خجالت میکشیدم، خیلی سختم بود با کمیل راحت باشم. شخصیتش برایم جور خاصی بود. نمیدانستم باید چه کار کنم. بنابراین گفتم:
– زهرا خانم الان باید دقیقا چیکار کنم؟
زهرا خندید و قربان صدقهام رفت
–باز به مرام زن داداشم، بعد جلو آمد و ادامه داد:
–مگه این که تو یخ این داداش ما رو باز کنی.
یک دستم را گرفت و سنجاق کرد روی شانهی برادرش، یک دست برادرش را هم به کمر من چسباند. دستش آنقدر گرم بود که فوری گرمایش به بدنم منتقل شد
سرم نزدیک سینهاش بود و از همان فاصله صدای تاپ و توپ قلبش را میشنیدم، حتما او هم صدای قلبم را و لرزش دستم را متوجه شده بود.
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم، اخم ریزی کرده بود و نگاهم نمیکرد، معلوم بود در دلش غوغایی به پاست و مبارزهی سختی را آغاز کرده است ، در دلم گفتم، "اگر بگویم من به زمان نیازی ندارم رضایت میدهی؟"
پیشانیاش عرق کرده بود ، زیر لب جوری که خواهرش نشنود گفت:
–معذرت میخوام راحیل خانم. با صدای زهرا هر دو به طرفش برگشتیم. او تند و تند چند عکس انداخت و گفت:
–داداشم اندازهی یه دختر حیا داره. خب، حالا یه ژست...
کمیل آرام کمی عقب رفت
–خواهر من، دیگه بسه، زیادی آتلیه ایش کردی
–عه کمیل تازه میخوام روسریش رو برداره تا...
کمیل همانطور که از در بیرون میرفت گفت:
–زهرا جان اذیتش نکن، بزار راحت باشه
–راحیل جان، الهی من قربون تو برم، یه وقت دلگیر نشیا، فعلا روش نمیشه البته کمیل اینقدرم خجالتی نبود، نمیدونم چش شده
روسریت رو بردار، بیا چندتا عکس تکی ازت بگیرم
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت324
آخر شب بعد از رفتن مهمانها سعیده و اسرا باز هم در مورد کادویی که اسرا به کمیل داده بود حرف میزدند.
برای این که سر به سر اسرا بگذارم گفتم:
–حالا بعد عمری یه کادو به یکی دادیا، چقدر حرفش رو میزنی
اسرا با ناراحتی گفت:
–آخه میدونی چی شده، با سعیده داشتیم حساب میکردیم اگر تورم همینجوری ادامه پیدا کنه تا سال دیگه نیم سکهای که به شوهرت دادم قیمتش دو برابر میشه، به همون اندازه لب تاب هم گرون میشه
–واقعا نشستید حساب کردید؟ اینجوری که شما حساب کردید اقتصاد مملکت نابوده
سعیده گفت:
–اتفاقا مسعود هم همین رو گفت.
راحیل اوضاع رو نمیبینی؟ بیچاره این قشر کارگر با این تورم چیکار میکنن؟
ابروهایم را بالا دادم
–اون بچه هم از اقتصاد سر درمیاره، اونوقت دولت ما هنوز اندر خم یک کوچه مونده. سعیده جان اون موقع که اشتباه رای دادی باید فکر این چیزا رو هم میکردی. الان مردم باید خودشون با هم دلی و اتحاد این اقتصاد رو بچرخونن وگرنه این دولت که کاری نمیکنه.
مادر که از آشپزخانه صدایمان را میشنید گفت؛
–دولت ما اندر خم یک کوچه نیست راحیل جان. بهتر از هر کسی میدونه چیکار کنه تا مردم به ستوه بیان و فشار اقتصادی باعث بشه ارزشهایی که تا حالا به پاش موندن رو کنار بزارن ، فقر چیز وحشتناکیه.
اسرا گفت:
–مامان قضیه مثل همون ضربالمثله که میگه فقر از در بیاد، ایمان از پنجره میره دیگه.
گفتم:
– اره. توی حدیثی هم به صراحت بیان شده که «كاد الفقر ان يكون كفراً»، یعنی: «نزدیک است که فقر به کفر بیانجامد» پولدارا روز به روز پولدارتر میشن، فقیرا فقیرتر
سعیده لبش را گاز گرفت.
–یعنی ما با یه رای احساسی و اشتباه این همه کار انجام دادیم؟ وای خدایا اصلا اینجوری به موضوع نگاه نکرده بودم
راحیل باور کن اون سلبریتیه دکترا داشت، یعنی این چیزایی که شماها میگید رو نمیدونسته؟
متاسف نگاهش کردم
–دکترا داشتن دلیل بر بصیرت داشتن نیست ، بعضی از استادای ما هم توی دانشگاه تحصیلات بالایی داشتن ولی متاسفانه مثل همون سلبریتیه فکر میکردن ، زمان انتخابات همش توی دانشگاه ما جنگ و جدل بود و استادای ما از تفکرات دانشجوهایی حمایت میکردند که مثل همون سلبریتیه فکر میکردند ، من مخالف آزادی اندیشه نیستم، مخالف اندیشهای هستم که گاهی با تعالیم دینی و ارزشیمون مغایرت داره
متاسفانه از این مدل آدما تو جامعه زیاد داریم، که دنباله روهای چشم و گوش بستهی زیادی هم دارن
سعیده ای کاش اون موقع به جای پیروی کورکورانه یه کم تحقیق میکردی. اگر تحقیق میکردی و باز هم اشتباه رای میدادی حداقل عذاب وجدان نداشتی، توجیهی داشتی که خب من عقلم بیشتر قد نداد ، ولی حالا...
سعیده گفت:
–کاش منم مثل رویا دوستم اصلا رای نمیدادم ، حداقل الان عذاب وجدان نداشتم
اسرا پوزخندی زد و گفت:
–اون که کارش بدتره ، باز به مسئولیت پذیری تو
همان لحظه صدای زنگ موبایلم باعث شد که بحث را رها کنم
کمیل بود
–ببخشید که مزاحم شدم ، موبایلم رو پیدا نمیکنم گفتم بپرسم ببینم اونجا جا نمونده ، خواب که نبودید؟
–نه، داشتیم بحث سیاسی میکردیم
–چطور؟
همانطور که میگشتم گفتم:
–در مورد همین وضع مملکت حرف میزدیم ، دولتی که این وضع فلاکت بار رو بوجود آورده
کمیل آهی کشید و گفت:
–چیکار میشه کرد، متاسفانه همه توی یه کشتی هستیم ، هر کار اشتباهی که از هر کدوم از ما سر بزنه روی همه تاثیر میزاره و باعث غرق شدن این کشتی میشه
در حالی که زیر و روی وسایل سفره عقد را نگاه میکردم گفتم:
–یه عده ساده لوح فکر میکنن با سوراخ کردن این کشتی میتونن خودشون رو با قایقهای بیگانه نجات بدن
–ولی تنها راه نجات حفظ این کشتی و عبور دادن اون از امواج و تلاطم های دریاست و رسوندنش به ساحل ظهوره. متاسفانه بعضیها هدف رو گم کردن و با اختلاف افکنی باعث دو قطبی شدن جامعه شدن
نمیدونم کی میخوان بفهمن که اگر همهی مسافرهای کشتی گوش به فرمان ناخدای کشتی باشن که راه رو خوب میشناسه، قطعا به اهدافشون میرسن.
همانطور که کمد مادر را وارسی میکردم به حرفهایش هم دل سپرده بودم.
–پیدا نشد؟
–فعلا نه، کاش منم مثل شما میتونستم حرف بزنم ، چقدر تمثیلهاتون منطقی و به جا هست ، من گاهی برای توضیح دادن حرفهام تند و حرصی صحبت میکنم. شما نسبت به من آرامش بیشتری دارید
کمیل خندید
–شما که منبع آرامشید بخصوص برای من ، بعد انگار که میخواست حرف را عوض کند ادامه داد:
–راستی فردا راس ساعت هفت میام دنبالتون ، الانم زودتر بخوابید تا فردا خواب نمونید
من کارمندای خواب آلوم رو توبیخ میکنما
خب مثل این که گوشیم اونجا نیست
–اگر پیداش کردم بهتون خبر میدم ، چرا روی سایلنت گذاشتینش؟
–یه مزاحم داشتم مجبور شدم
قلبم ریخت و گفتم:
–به جز فریدون کی جرات داره مزاحم شما بشه؟
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت325
یک هفتهای از عقدمان گذشت. آماده شده بودم تا طبق معمول هر روز ساعت هفت کمیل بیاید و با هم به محل کارمان برویم.
ساعتم را نگاه کردم پنج دقیقه ای تا هفت مانده بود. پیراهنی را که در این یک هفته برای کمیل دوخته بودم را داخل کیسه ی هدیهی دسته دار زیبایی گذاشتم. پیراهن پارهی کمیل را به سوگند داده بودم تا شبیه همان رنگ و طرح پارچهای برایم بخرد. البته پارچهای که سوگند خریده بود کمی رنگش فرق داشت. نتوانسته بود مثل آن گیر بیاورد. امروز می خواستم پیراهن را به کمیل بدهم و یک جورهایی هنرم را هم به رخش بکشم. نگران بودم که نکند فیت تنش نباشد، یا دوختم توی تنش ایرادی داشته باشه.
چنددقیقه ای جلوی درایستادم. از دوردیدم که لبخندبه لب پشت فرمون نشسته و چشم از من برنمیدارد، جلوی پایم ترمز کرد.
همین که سوار ماشین شدم بعد از سلام واحوالپرسی، پرسید:
–ازکی جلوی درمنتظرید؟
–سه چهاردقیقه ای میشه.
لبخندش محوشد
–دیگه جلوی درنیایید، من همین که رسیدم بهتون زنگ میزنم و میگم که پایین بیایید
–چرا؟
قیافه ی مهربانی به خودش گرفت.
–نیا خانم، چون بادیگاردت بهت میگه
تعجب زده نگاهش کردم ، انگار یک آن تصمیم گرفت صمیمیت بیشتری خرجم کند.
–شمادیگه زیادی نگرانید
به طرفم چرخید و جزجزء صورتم را از نظر گذراند و بعد دستش را نزدیک صورتم آورد و چندتارمویی که ازکنار روسریام بیرون آمده بودند را با انگشت داخل فرستاد.
–کار از محکم کاری عیب نمی کنه خانم خانما. چقدرم روسریت رو همیشه قشنگ می بندی ، خیلی بهت میاد ، حالا چرا مقنعهی اداره رو نمیپوشی؟
نگاهم ازچشمهایش به روی یقهاش لغزید، قلبم یک آن غافلگیرشد، گرمای انگشتهای دستش باصورت یخ زده ام حس خوبی به من داد. ازکارش خجالت زده شدم و آرام گفتم:
– گاهی می پوشم، ولی کلا مقنعه رو دوست ندارم. چهارسال دانشگاه درس خوندم، حتی یک روزم مقنعه نپوشیدم.
سایهبان ماشین را پایین زدم تا روسری ام را مرتب کنم وباخودم زمزمه کردم.
–موی کوتاه این دردسرهارم داره دیگه، مدام میان بیرون.
همانطورکه ماشین را راه می انداخت گفت:
–اصلا بهت نمیادموهات کوتاه باشن.
آهی کشیدم و با حسرت گفتم:
–خیلی بلندبود، کوتاهش کردم.
–عه؟ چه کاری بود، آخه چرا؟
سرم را پایین انداختم.
–یه وقتهایی لازمه دیگه، واسه رشد بهتر.
مهربان تر از همیشه نگاهم کرد.
–من که تا حالا بدون روسری ندیدمت،
ولی کلا به نظرم موی کوتاه خیلی بهت بیاد
امروز کمیل چرا اینطوری حرف میزد؟ درست میگفت تو این مدت هر دفعه همدیگر را دیدیم حجاب داشتم. البته نه با چادر ولی روسری سرم بود. طوری که صدای همه درآمده بود و خودم هم عذاب وجدان گرفته بودم.
شاید کمیل به این نتیجه رسیده که رفتار خودش باعث میشود که من با او راحت نباشم.
احتمالا امروز تصمیم دیگری برای رفتار با من گرفته بود
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت326
نزدیک شرکت، بودیم که کمیل پرسید:
–موافقی امروز یه جعبه شیرینی بخریم و یه شوک به همه بدیم؟ دیگه باید همه نسبت ما رو بدونن
–نمیدونم هر جور خودتون صلاح میدونید. احتمالا این حرفتون ربطی به فریدون نداره؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
–بیربطم نیست ، دیروز پیام داده بود برگشته ایران ، فهمیده شکایتت رو پس نگرفتی ، وقتی نسبتمون رو بهش گفتم باور نکرد ، گفت اینجوری میگم که با تو کاری نداشته باشه
فنی زاده گفت پیداش میکنه.
نگران نباش حالا دیگه اون از ما میترسه، چون اگه خودش رو نشون بده، به ضرر خودشه.
–شما هر روز به هم پیام میدید؟
–بیشتر اون این کار رو میکنه ، گاهی واقعا با حرفهاش اعصابم رو به هم میریزه و باعث میشه منم جوابش رو بدم و بترسونمش.
از قنادی نزدیک شرکت یک جعبه شیرینی بزرگ خرید و روی صندلی عقب گذاشت و گفت:
–تنها قنادیه که صبح خیلی زود مغازهاش رو باز میکنه ، شیرینیهاشم حرف نداره.
هدیهاش را آماده کردم و به محض سوار شدنش کیسهی هدیه را مقابلش گرفتم
–بفرمایید. این مال شماست ، خودم دوختمش، امیدوارم خوشتون بیاد.
با لبخند گفت:
–برای منه؟
–بله، ناقابله
هدیه را از دستم گرفت و گفت:
–همین که شما افتخار میدی و هر روز با من همراه میشی خودش بزرگترین هدیس ، حالا مناسبت این هدیه چیه؟
جلوی خندهام را گرفتم و گفتم:
–به مناسبت پاره شدن پیرهنتون.
خندید
–اگه بدونم با پاره شدن پیرهنم بهم توجه میکنی، هر روز یه بهانهای جور میکنم و برات پیرهنم رو پاره میکنم.
هر دو خندیدیم ، موقع باز کردن کادو مدام تعریف و تمجید میکرد
–حداقل وقتی پوشیدید و اندازتون بود تعریف کنید، اینجوری بعدا باید همهی تعریفاتون رو پس بگیرید
دستم را گرفت و روی چشمهایش گذاشت
–هر چه از دوست رسد نیکوست. دستهایی که به خاطر من این لباس رو دوخته باید روی چشم نگهشون داشت. ممنونم عزیزم
قلبم خودش را به قفسهی سینهام کوبید، صورتم داغ شد.
–شرمندم نکنید، قابل دار نیست
هدیه را باز کرد و با تحسین گفت:
–بهبه خانم هنرمند ، چقدر رنگ قشنگی داره ، این عالیه خانم ، بعد نگاه عاشقانهاش را به چشمهایم چسباند و گفت:
–می دونی این یعنی چی؟
بالبخند نگاهش کردم
–نه
–یعنی من خوشبخت ترین آدم روی زمینم
لبخندم جمع شد، باورم نمیشد، کمیل چقدر راحت درمورد خوشبختی حرف میزد، چقدر خوشبختی را آسان گرفته بود.
یعنی من می توانستم خوشبختش کنم؟
–چقدر به همه چی زیبا نگاه میکنید... یه پیراهن دوختن کمترین کاری بود که میتونستم انجام بدم
او هم لبخندش جمع شد و چهرهاش را غم گرفت ، آهی کشید و گفت:
–کوچکترین کارت برام دنیا میارزه چطوری برات بگم از روزهایی که بدون تو گذروندم
شبهایی رو که با رفتنت برام یلدا شدند من الان قدرثانیه ثانیهی لحظه هام رو با تومی دونم
راحیل تومعجزه ی زندگی منی، ازهمون اول هم مثل یه معجزه وارد زندگیم شدی ، محال بود خانوادهات با این طرز تفکر اجازه بدن تو بیای ومراقب ریحانه باشی، اونم یک سال و اندی
نگاهش را در چشمانم چرخاند
–واقعا مثل معنی اسمت حورالعینی برای من
سرم را پایین انداختم
–ولی معنی اسمم اینی که گفتیدنیست.
–شما،هم، نامِ یکی از فرشته های خدایید.
حورالعین هم یعنی فرشته.
بعدپیراهن را روی صندلی عقب گذاشت و دوباره تشکرکرد.
– رفتیم خونه می پوشم ، مطمئنم خودش روفیت تنم میکنه، چون بادستهای تو دوخته شده ، از تعبیرش خجالت کشیدم. راستی امروز با هم میریم خونه، هم ریحانه دلش برات تنگ شده، هم حاج خانم و حاج آقا ازم قول گرفتن که ببرمت.
ماشین را داخل پارکینگ شرکت برد و گفت:
–فقط امروز رو من جلوتر میرم تو چند دقیقه بعد بیا. می ترسم همه پَس بیوفتن یهو ما رو با هم ببینن.
به طرف آسانسور راه افتاد.
گفتم:
–پس من یه تلفن میزنم و بعد میام بالا عه؟ شیرینی رونبردید.
برگشت وگفت:
–مگه برام حواس میزاری
جعبه شیرینی رابرداشت، پیراهن را هم گذاشت روی جعبه و گفت:
–نمی تونم صبرکنم تاخونه، میرم بالا می پوشمش
از حرفش خوشحال شدم و گفتم:
پس صبرکنید وقتی من آمدم بپوشید، میخوام ببینم چطوریه توی تنتون
دستهایش را روی چشمش گذاشت و رفت
بعداز رفتنش همانطورکه شمارهی شقایق را می گرفتم به این فکرکردم که کمیل چقدر امروز یکی دیگر شده بود. یاد حرف آن روز مژگان افتادم که گفت، گاهی آدمها مهربانیهای خاصشان را نگه می دارند برای آدمهای خاص زندگیشان.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت327
تلفن خیلی زنگ خورد، تا این که شقایق جواب داد.
–به به سلام راحیل خانم. عه ببخشید خانم رحمانی، کلمهی "رحمانی" را با تاکید و کمی با صدای بلند گفت. پس کجایی تو؟ لنگ ظهر شدا، درسته رئیس هوات رو داره ولی دیگه سواستفاده نکن
–سلام خوبی؟ توی پارکینگم، الان میام.
–وا! توی پارکینگ چیکارداری؟ مگه ماشین خریدی؟
–نه بابا، من اصلارانندگی بلدنیستم. مکثی کرد و گفت:
–البته جدیدا یه چیزهایی شنیدم ولی باورم نشد ، گفتم امروز که آمدی از خودت بپرسم
–چی شنیدی؟
–این که با از ما بهترون میری و میای. هنوز یه ماه نشده که آمدی اینجا دل بعضیها رو بردی
خندیدم و گفتم:
–به من از این وصلهها نمیچسبه ، امروز با شوهرم آمدم .
هینی کشید و گفت:
–تو کی شوهر کردی که من خبر ندارم؟ سرکاریه؟
–چند دقیقه دیگه که دیدیش میفهمی سرکاری نیست.
–عه؟ راحیل واقعا میگی؟ عجب آب زیر کاهی هستی؟ بیام پایین ببینمش؟
باخنده گفتم:
–خودش آمد بالا
کمی سکوت کرد و گفت:
–اوه، اوه، رئیستم تشریف آورد. الان از جلوی اتاق من و سحر رد شد. امروز خوش اخلاق تر به نظر میاد تازه یه جعبه شیرینی هم دستش بود. دیدی خبری که اون دفعه بهت گفتم درست بود. امروزم می خواد شیرینیش روبهمون بده. بعد باافسوس ادامه داد:
–اینم پرید رفت،اینم یکی رو، زیرسرداشته که کسی رومحل نمی داده
ببینم تو کی بهمون شیرینی میدی؟ باید ناهار بدیا
همینطورحرف میزد، بعد دوباره مکثی کردو پرسید:
–راستی توچی گفتی؟ گفتی آقاتون میخواد بیاد بالا؟ شوهرت می خوادبیاد اینجا چیکار؟ راحیل چی...
حرفش را بریدم.
–شقایق جان! صبحونه چی خوردی؟ به منم مهلت بده. حالا دیگه آقا کمیل فقط شده رئیس من؟
باصدای مضحکی گفت:
–جان...کمیل؟ چشمم روشن، شوهر کردی چه ریلکس شدیا. حالا کو این آقاتون؟ من ازاینجا در آسانسور رو می بینم کسی نیومد
توی دلم از این که اینجوری سرکار بود بهش می خندیدم
–وا!شقایق الان ازجلوت رد شد
–نه جون تو، کسی نیومده، اصلا آسانسور درش بستس. بعد خندید.
–نکنه گیرکرده توی آسانسور، همین اول کاری بی شوهر شدی رفت.
–زبونت رو گاز بگیر، خدانکنه
دیگر نمی توانستم جلوی خندهام را بگیرم.
–واقعا که چقدرتوباهوشی، فقط ادعا داری...
سکوت کرد. احساس کردم با خودش فکرمی کند و تکه های جورچین یافتههای ذهنش را کنار هم قرارمیدهد.
–چقدر خنگی دختر ، الان میخوام یه خبری بهت بدم که تا آخر عمرت تعجب کنی.
ناگهان فریاد زد
–راحیل چی میگی؟ یعنی، یعنی آقای معصومی وتو...یعنی شمادوتا باهم...
خندیدم.
–باورم نمیشه راحیل، جون من راست می گی؟ راحیل می کشمت، این همه وقت من رو سر کارگذاشتی؟ خیلی بدجنسی، چرا ازاول بهم نگفتی؟ راستش یه چیزایی در موردتون شنیده بودم، ولی باور نکردم. آخه تو همچین دختری نیستی
وای چه خبر داغی، الان اینجا رو میترکونم
همان لحظه یک خانم چادری کنارم ایستاد و پرسید:
–شما راحیل خانم هستید؟
باتعجب گفتم:
–بله
–ببخشید یه نفر بیرون باشما کار داره.
با تعجب نگاهی به در پارکینگ انداختم
–اونجا که کسی نیست
–چرا بیرون کنارخیابون هستن بعدخودش جلو راه افتاد و من هم بدون فکر دنبالش
شقایق هم از آنور خط، مدام خط ونشان برایم می کشید
–راحیل بیا بالا دیگه، توپارکینگی همش صدات قطع و وصل میشه. تو بیا، من می دونم و تو.
–باشه قطع کن
بعد اینکه تلفن را قطع کردم ، موقعیتم را بهترسنجیدم کمی استرس گرفتم.
باخودم گفتم بهتره "به کمیل اطلاع بدم."
همانطورکه شمارهی کمیل را میگرفتم وسرم در گوشیام بود، بدنبال آن خانم ازپارکینگ کوچک شرکت خارج شدیم و به کنار خیابان رسیدیم
گوشی را روی گوشم گذاشتم ومنتظر شدم ، خانم رفت. همینطورکه باتعجب به رفتنش نگاه می کردم، یادم آمد که کمیل گفته بود فریدون برگشته، قصد برگشت کردم که بادیدن فریدون با آن لبخند دندان نمای چندشش
خشکم زد، یک مردتنومند هم پشت سرش ایستاده بود، که قیافهی خشن وترسناکی داشت، باسببیلهایی که در اولین نگاه خیلی به چشم میآمد.
صدای کمیل را از پشت خط شنیدم.
–حورالعین من تشریف بیار دیگه...
زبانم قفل شده بود، نمی توانستم حرف بزنم. فریدون جلوتر آمد .
–چیه خشکت زده، من که کاریت ندارم.
صدای فریادکمیل را شنیدم.
–یاامام زمان، توکجایی راحیل؟
او جلو میآمد و من عقب عقب میرفتم.
تک و توک رهگذر ها هم با تعجب از کنارمان رد می شدند
باخودم گفتم "تابهم نزدیکترنشده باید فرار کنم. نکنه اون گردن کلفت رو هم باخودش آورده که من رو بدزدند. از این هر کاری برمیاد. " پابه فرارگذاشتم، همه ی قدرتم را در پاهایم جمع کردم و تا می توانستم دویدم. او هم دنبالم میآمد،
–من که کاریت ندارم، چرا فرار میکنی؟
آنقدر نزدیکم شده بود که حرفهایش را واضح میشنیدم. فریاد زد:
–تو که اینقدر میترسی چرا شکایتت رو پس نگرفتی؟ صبر کن ، کاریت ندادم لعنتی ، فقط بگو، اون راست میگه زنش شدی؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت328
آنقدر ترسیده بودم که فقط می دویدم مدام به عابرین تنه میزدم، یک لحظه فکر ظلم فریدون در حق آن دختر چادری ازذهنم دور نمیشد و همین ترسم را بیشتر میکرد، چشمم به خیابان افتاد و باخودم فکرکردم از عرض خیابان رد بشوم و خودم را بین جمعیت گم وگور کنم ،چون آن طرف خیابان کمی شلوغتر بود ،همین که پایم را داخل خیابون گذاشتم، یک سواری جلوی پایم ترمز کرد، البته کمی دیر ترمز کرد. چون سپر ماشینش به پایم گرفت و نقش زمین شدم
صدای ترمز ماشینها، هیاهوی جمعیت و فریادهای راننده سواری باعث شد یک لحظه موقعیتم را گم کنم
–خانم چیکار میکنی؟ حواست کجاست؟
چادرم ازسرم افتاده بود، تنها فکرم نبودن چادرم بود ، به زحمت بلندشدم وچادرم را که سرتاپا خاکی بود برداشتم و سرم کردم ، همان لحظه فریدون خودش را به من رساند و ژست مهربانی به خودش گرفت
–خواهر من مگه نگفتم مواظب باش ببین چه بلایی سر خودت آوردی ، بعد رو به مرد همراهش کرد و گفت:
–بدو برو ماشین رو بیار باید ببریمش درمانگاه ، راننده سواری پرسید:
–آقا خواهرتونه؟ چرا یهو خودش رو انداخت جلوی ماشین؟ به خدا من داشتم راهم رو میرفتم
فریدون خیلی خونسرد گفت:
–شما میتونید برید ، این خواهر من عقل و هوش درست و حسابی نداره میدونم اصلا تقصیر شما نیست ، بعد رو به جمعیتی که دورمان جمع شده بودند گفت:
–آقایون، خانمها، بفرمایید چیزی نیست من فقط نگاهش میکردم و از کارهایش ماتم برده بود ، احساس سوزش شدیدی در پاهایم و دستهایم می کردم ، سرم گیج می رفت
چشم چرخاندم تا گوشیام را پیدا کنم و به کمیل خبر بدهم ، حتما الان از نگرانی نصف عمرشده، نمیتوانستم روی پاهایم بایستم
خانمی جلو آمد و گفت:
–دخترم بیایه دقیقه اینجابشین، بعدمن رو روی جدول خیابون نشاند و از توی کیفش بطری آب معدنی را درآورد و جلویم گرفت
از جایم بلند شدم و بازوی خانم را گرفتم وبا بغض گفتم:
–خانم گوشیم، من آب نمی خوام گوشیم الان دستم بود، حتما افتاده همین اطراف
خانم دوباره من را نشاند و گفت:
–الان برات می گردم پیدا می کنم، رنگت عین گچه، بشین نیوفتی، بعد رو به پسر موتور سواری که آنجا بود گفت:
–گوشیش ازدستش افتاده ،میشه بگردید پیدا کنید، همان لحظه فریدون جلو آمد و گفت:
–خانم این خواهر من اصلا گوشی نداره بعد آرام تر گفت:
–یه کم قاطی داره، قرصاش رو بخوره خوب میشه
خانم مشکوک نگاهم کرد
گفتم:
–حرفش رو باور نکنید اون با من خصومت داره، دروغ میگه همان لحظه پسر موتور سوار جلو آمد و گوشیام را مقابلم گرفت ، همانطور که مرموز به فریدون نگاه میکرد گفت:
–ضربه خورده، فکرنکنم مثل اولش بشه
سریع صفحه اش را روشن کردم
پسر موتور سوار به فریدون گفت:
–تو که گفتی گوشی نداره؟
ماشین شاسی بلندی کنارمان توقف کرد و مرد همراه فریدون از آن پیاده شد دستهایم می لرزیدند، همانطور که سعی میکردم شمارهی کمیل را بگیرم با بغض گفتم:
–اون برادر من نیست من اصلا برادر ندارم اون یه داعشیه
موبایل کمیل بوق خورد و صدایش در گوشم پیچید، اما نه از گوشیام، بلکه از روبرویم بود
دوباره با همان لحن گفت:
–"یاامام زمان" چه بلایی سرت آمده بغضم ترکید و با گریه فریاد زدم
–کمیل ، به زور از روی جدول بلند شدم، او هم خودش را به من رساند ، خودم را در آغوشش انداختم و بلندتر گریه کردم مرا از خودش جدا کرد و گفت:
–آروم باش عزیزم ، دیگه نترس من اینجام ، صاف ایستادم و نگاهم به طرف فریدون کشیده شد که کمکم عقب، عقب میرفت ، کمیل نگاهم را دنبال کرد و با دیدن فریدون به طرفش یورش برد
مرد همراه فریدون به طرف فریدون دوید تا کمکش کند همان لحظه صدای آژیر ماشین پلیس آمد
مرد همراه فریدون فوری برگشت و پشت فرمان جای گرفت و از همانجا داد زد:
–فریدون بپر بالا پلیس خبر کردن
کمیل یقهی فریدون را گرفته بود و اجازهی حرکت نمیداد ، ماشین پلیس رسید و ماشین شاسی بلند فوری ناپدید شد پلیس بعد از بررسی و سوالاتی که از من و شاهدهای ماجرا کرد فریدون را با خودشان بردند و قرار شد که من هم بعدا که حالم بهتر شد به کلانتری بروم
بعد از رفتن پلیس دردهای بدنم تازه خودشان را رو کردند روی جدول نشستم مردم هم پراکنده شدند کمیل جلوی پایم زانو زد و به سرو وضعم نگاهی انداخت، رنگش پریده بود، در همین مدت کوتاه قیافهاش آنقدر آشفته شده بودکه برایش نگران شدم از نگاهش وحالت صورتش میشد فهمید که استرس زیادی را پست سر گذاشته ، زیر لب مدام می گفت:
–خدایاشکرت، خدایاشکرت.
–کمیل
کمیل در حالی که سعی داشت خاک چادرم را بتکاند با شنیدن اسمش از دهان من، سرش را بلند کرد و لبخند زد و گفت:
–چه تصادف شیرینی ، جانم حورالعینم. سرم را پایین انداختم
–بیابریم، فقط ازاینجا بریم
کمیل دستم را گرفت تا بلند شوم ، واقعا راه رفتن برایم سخت بود، کمی جلو تر یک تاکسی گرفت وسوار شدیم
راهی نبود تا جلوی شرکت ولی پای چلاق من قدرتی نداشت.
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت329
ازدرد، لبهایم را به دندان گرفته بودم کمیل نگران نگاهم کرد، پرسید:
–خیلی درد داری؟
بعدنگاهی به پاهایم انداخت،
–کدوم پات دردمی کنه؟
پای چپم را نشان دادم
–سوزشش خیلی زیاده
خم شد و گوشهی چادرم را جلوی پایم نگه داشت تا وقتی پاچهی شلوارم را بالا میزند از جایی دید نداشته باشد ، پاچهی شلوارم روی خراشیدگی کشیده شد و صدای آخم بالا رفت
راننده از آینه نگاهی به ما انداخت وپرسید:
–شماالان تصادف کرده بودید؟
کمیل کلافه سرش را بالا آورد و گفت:
–خراشش عمیقه، خونریزی داری بایدمستقیم بریم بیمارستان حالا بعدا میام ماشین رو از شرکت برمیدارم
بعدروبه راننده کرد
–بله خانمم تصادف کرده، میشه ما رو فوری به بیمارستان برسونید
–بله حتما، اتفاقا همین نزدیکی یه دونه هست ، چند دقیقه ی دیگه اونجاییم
کمیل رو به من گفت:
–تحمل کن، الان می رسیم ، بعدسرم را به خودش نزدیک کرد و چسباند روی سینه اش و پرسید:
–اون یه دیوانهی زنجیریه، دیگه زندان افتادنش حتمیه
–چشمهایم را بستم و ناخوداگاه گفتم:
–کمیل من میترسم
–اونم همین رو میخواد ، فقط میخواد بترسونتت که طبق خواستهی اون عمل کنی و ازش شکایت نکنی
–ما باید حق اونو کف دستش بزاریم خانمم، برای این کار باید شجاع بود
–میترسم یه وقت...
آنقدر عمیق نگاهم کرد که بقیهی حرفم را نزدم
دستم را کمی فشار داد و با لبخند سوالی نگاهم کرد،
–یه وقت چی؟
من هم با همان شرم گفتم:
–یه وقت اذیتتون کنه و بلایی سرتون بیاره
–نه دیگه نشد، با دو دستش دستهایم را گرفت و لب زد:
–یه وقت چی؟
نگاهش را نتوانستم تحمل کنم، دیگر دردی نداشتم وفقط صدای قلبم را می شنیدم ، بوی عطرتلخش برای مشامم شیرین ترین لحظه را ساخت ، من به کمیل نیاز داشتم، به این مرد قوی که مرا در آغوشش بگیرد و هیچ وقت ازخودش دور نکند ، محبتی که در نگاهش بود را مثل یک نگین روی قلبم چسباندم ، برای تمام لحظه های تنهایی قلبم
آرام جواب دادم:
– یه وقت اذیتت میکنه
بانگاه رضایتمندی دوباره سرم را روی سینه اش فشار داد:
–آفرین ، بادیگارد سربه هوا رو باید اذیت کنن دیگه، حقشه اون تو این مدت داشته تعقیبمون می کرده ومن نفهمیدم ، بعد زیر گوشم باهمان شیطنت مردانهاش زمزمه کرد، تقصیرخودته که سربه هوام کردی
–کسی که بخوادکاری انجام بده بالاخره فرصتش روپیدا میکنه ، کسی مقصرنیست
–دیگه نمیزارم کسی اذیتت کنه، حورالعین من. اگه بدونی باچه حالی ازشرکت زدم بیرون ، همان موقع گوشیاش زنگ خورد
یکی ازهمکارهایش بود که انگار او به خواست کمیل پلیس را خبر کرده بود کمیل برایش توضیح داد که فعلا نمیتواند به شرکت برگردد
گوشی من هم زنگ خورد ، شقایق بود، تماس را، رد کردم و پیام دادم« بعدا بهت زنگ میزنم.»
راننده ترمز کرد و گفت:
–اینجا درب اورژانسه
به سختی وارد اورژانس شدیم، کمیل زیربغلم را گرفته بود، شلوارم ازخون خیس شده بود و به پایم چسبیده بود
پرستارها تا وضعیت مرا دیدند فوری روی نزدیک ترین تخت درازم کردند و همانطور که کارشان را انجام می دادند، شروع کردند به سوال پیچ کردن من وکمیل
من که دیگر نایی نداشتم حتی برای حرف زدن، کمیل برایشان توضیح داد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت330
کمیل گفت خودم به مادر زنگ بزنم بهتر است همین که صدایم را بشنود متوجه میشود که مشکلی نیست و خیالش راحت میشود
مادر و سعیده بابغض کنار تختم ایستاده بودند ، مادر بغلم کرد، باتمام وجود عطر رازقیاش رابه مشامم فرستادم ، مادرچه نعمت بزرگیست، مهربانیش، عطرش، وَهمین دلواپسی هایش ، مادر مرا از خودش جدا کرد ونگاهم کرد، عمیق، طولانی، مهربان بعدآهی کشید و زیرلب خداروشکرکرد
سعیده هنوز هم از کمیل خجالت می کشید و سعی می کرد از او کناره بگیرد، دستهایم رابه طرفش درازکردم و بغلش کردم وزیرگوشش گفتم:
–چیزی نشده که، جلوی آقامون قیافت رو اینجوری نکن، خیلی زشت میشی.
سعیده پقی زد زیر خنده و کمی عقب رفت و گفت:
–ازخودت خبرنداری
من هم لبخندزدم
–مثل این که تصادف کردما، می خواستی اتوکشیده وادکلن زده باشم
سعیده دستم را گرفت
–راحیل میشه این قرار داد رو فسخ کنی تا کل خانواده یه نفس راحتی بکشن؟
همه سوالی به همدیگر نگاه کردیم وسعیده دنباله ی حرفش را گرفت:
–بابا همین که هرسال تصادف می کنی دیگه
همه زدند زیرخنده
–خوبه خودت استارتش رو زدیا
همان لحظه کمیل اشاره کرد که بیرون می رود ، فهمیدم برای نماز رفت ، از اذان گذشته بود، ولی برای این که من تنهانباشم نرفت نمازخانه و پیشم ماند.
سعیده گفت:
–حالا من یه غلطی کردم تو چقدر بی جنبه ای، من گفتم چند وقت دیگه سال تموم میشه ودیگه راحیل سربه راه شده وقصد تصادف نداره و خدا روشکر که امسال به خیرگذشته
یادته پارسالم همین موقع ها بود ، اون موتوریه از روی پات رد شده بود ، انگار کلا علاقه ی خاصی به تصادف پیدا کردی، معتاد پوداد نشده باشی.
دوباره لبخندزدم، اماتلخ، آن روز چه روزسختی بود
–آره، فکر کنم اعتیاد پیدا کردم، حالا برودعا کن سالی یه بارباشه، اعتیادم نزنه بالا
نوچ نوچ کنان گفت:
– اعتیادت رو، به نظرم توگینس ثبت کن، اعتیادبه تصادف، اصلاعجایب هشت گانه میشه.
خندیدم و گفتم:
– حالاشوخیهات رو بزار واسه بعد، الان تخت روبده بالا، کمکم کن نمازم رو بخونم
–بی خیال راحیل، بااین وضع، حالا چه کاریه ، مطمئن باش خدابهت مرخصی میده.
–اتفاقا با این وضع می خوام نمازبخونم، تابه خدا ثابت کنم، من غلام قمرم.
همانطورکه کمکم می کرد سرش را نزدیک صورتم آورد و به حالت مضحکی پرسشی گفت:
–جانم! شما غلام کی هستید؟
ازکارش بلند خندیدم و موهایش را که از شالش بیرون بود را کشیدم.
–بسه سعیده، من رو اوینقدر نخندون پام درد می گیره
–از کی تا حالا دهنت به پات وصله؟ بعد روبه مادر گفت:
–خاله جان شما یه چیزی بگید، الان حالا با این اوضاع فلاکت بار نماز واجبه؟
مادر درحال پهن کردن جانماز روی میز جلوی تختم بود، جانماز کوچکی که همیشه همراهش بود ، نگاهی به من وسعیده انداخت و بیحرف فقط لبخند زد ، وَمن این لبخندش را صد جور در ذهنم تعبیر کردم.
همین که کمیل برگشت بالا، با تُنگی که در دستش بود لبخند روی لبهای همهی ما کاشت ، یه تنگ بزرگ که تا نیمه پر بود از شنهای رنگی وداخلش گلهای رز سرخ چیده شده بود و اطرافش باخز پوشیده شده بود. خیلی قشنگ بود. تنگ راگذاشت روی میزکنارتختم وخیلی آرام با نگاه دلبرانه لب زد:
–برای حورالعینم
بالبخند نگاهش کردم
مادر تشکرکرد و پرسید:
–آقا کمیل امشب باید راحیل اینجا بمونه؟
–فکر نمیکنم حاج خانم ، دکتر قراره بیاد معاینه کنه و جواب آزمایشش رو ببینه ، اگر مشکلی نبود میریم خونه
مادر و سعیده هم برای نماز خواندن رفتند
کمیل کنارم روی تخت نشست و عمیق نگاهم کرد و گفت:
–ان شاالله که جواب آزمایشها مشکلی نداشته باشه و مرخص بشی
نگاه ازمن برنمی داشت، سرخی گونه هایم را احساس کردم.
نگاهم را به پتویی که رویم کشیده شده بود دادم وگفتم:
–میشه اونور رو نگاه کنی؟
دستم را در دستش گرفت
–نوچ، محرمتراز تو کسی رو ندارم که نگاهش کنم، خانم خانما. بعدشم من که کاریت نداشتم تو خودت شروع کردی، وسط خیابون بغلم میکنی، حالا میخوای نگاهتم نکنم ، دیگه نمی تونم ازچشمهات دل بکنم ، بعد از تخت پایین آمد و همانطور که دستم رانوازش می کرد گفت:
–فکر کنم دکتر داره میاد
با آمدن خانم دکتر چنان متین و سربه زیر ایستاد که من یک لحظه شک کردم این همان کمیل چند دقیقه پیش است.
گاهی فکرمی کنم این اوج از مهربانیاش را در کدام گاو صندوق پنهان کرده بود، چطوراینقدر بِکرحفظش کرده...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت331
یک وقتهایی اتفاقی می افتد، یا کاری می کنی که برایت خیلی گران تمام میشود هر روز تمام سعیت را میکنی تا به تلخی آن اتفاق فکر نکنی فراموشش کنی و به خودت امید بدهی که کمکم همه چیز درست می شود
و بالاخره یک روزی خدا دستی رامیفرستد تا تلخی ها را کنار بزند شاید آن دست حتی گاهی دست خودت باشد نباید فراموش کنم دستان زیادی کمکم کردند تا تلخیهای زندگیام کمرنگ شوند قدر این دستها را دانستن خودش خوشبختی ست
مادر میگوید بعضیها معنی خوشبختی را نمیدانند، برای همین احساس خوشبختی نمیکنند
او میگوید در اوج تلخیها هم میشود خوشبخت زندگی کرد به شرط آن که عامل ناکامیهایمان را به کسی نسبت ندهیم این روزها چقدر حرفش را میفهمم
روی تختم درازکشیده بودم و کتاب می خواندم آنقدرغرق کتاب بودم که متوجه ی ورودش به خانه نشدم
یاالله گویان وارد اتاق شد و باعث شد افکارم را از کتاب بیرون بکشم و با تعجب نگاهش کنم خواستم از تخت پایین بیایم که مانع شد. با خودم گفتم "یعنی اینقدر غرق بودم که آمدنش را متوجه نشدم؟"
کنارم روی تخت نشست وجواب سلامم را با لبخند داد و همانطور که آناناس تزیین شده ای که در دستش بود را آرام روی میزکنار تختم می گذاشت گفت:
–چقدرخوبه که اینقدرغرق کتابی امروز حالت چطوره؟
نگاهم کشیده شد دنبال گلهایی که داخل آناناس کارشده بود، چقدرخلاقانه به جای تاج آناناس گل کارشده بود و برایش پایه ی شیشهای گذاشته شده بود آنقدربرایم جذابیت داشت که گفتم:
–خوبم ، چقدر این قشنگ و خلاقانس!
باخنده اشاره ای به پیراهن تنش کرد و گفت:
–گفتم منم هنرهام رو رونمایی کنم، فکرنکنی...
حرفش رابریدم و با تعجب پرسیدم:
–کارخودته؟
سرش راکمی کج کرد
–هی...محصول مشترکه باخواهرگرامی دیشب درستش کردیم
–ممنونم، خیلی قشنگه ، هنر مندی تو خیلی وقته به من ثابت شده ، من به گرد پای تو هم نمیرسم ، چرا سرکار نرفتی؟ چی شده بیخبر آمدی اونم صبح؟
دستش را لای موهای کوتاهم تابی داد، که با وسواس خاصی مرتبشان کرده بودم و بهمشان ریخت و با لبخند گفت:
–قابل نداره، مو قشنگ من، به حاج خانم خبر داده بودم ،یک ساعت دیگه باید جایی باشیم
–کجا؟
–دادگاه...قاضی به فنیزاده گفته موکلتم باید باشه میخواد یه سوالهایی ازت بپرسه
–ولی تو که گفتی...
–آره گفتم، ولی گاهی نظر قاضیها متفاوته دیگه ، چرا ناراحت شدی؟ چیزی نیست که...آروم باش من اونجا کنارتم
تصور دوباره دیدن فریدون بغض به گلویم آورد
–حالا فهمیدی چرا بیخبر از تو آمدم . نمیخواستم زودتر بدونی و فکر و خیال کنی
استرس تمام وجودم را گرفت ، لبهایم لرزید:
–من از اون میترسم اصلا نمیخوام هیچ کدومشون رو ببینم ، کی این کابوس تموم میشه؟
به چشم برهم زدنی سرم را روی سینه اش گذاشتم و بغضم را رها کردم"خدایا کی گذشتهی من تمام میشود؟"
با اشکهایم تمام لحظه های تلخ گذشته را باریدم، مثل باران اسیدی
تلخی های زندگیام مثل اکسیدهای گوگرد و نیتروژن روی لباسش می چکید، ترسیدم ازاین که از این باران اسیدی آسیبی ببیند
سرش را روی سرم گذاشت وهمانطور که کمرم را نوازش می کرد، زمزمه وار گفت:
–فکرکنم چند روز موندی خونه، سرکار نیومدی بهانهگیر شدیا ، بعد از دادگاه میریم گردش، تا حالت عوض بشه
چقدرخوب بلد بود، به رویم نیاورد و چیزی نپرسد
سرم را شرم زده از روی سینهاش بلندکردم، ولی نتوانستم نگاهش کنم صورتم را با دستهایش قاب کرد و گفت:
–حق داری بترسی ، من اونجا یک لحظه هم تنهات نمیزارم
نگاهم شد یقهی لباسش
–کمیل
جوابی نداد، باتعجب نگاهش کردم.
بالبخند اشکهایم را با انگشتهایش پاک کرد و چشم هایم را بوسید و گفت؛
–جان دلم
–قول بده هر اتفاقی افتاد هیچ وقت تنهام نزاری
مرا به سینه اش چسباند و گفت:
–دلت روبسپار به خدا خانمم از تنهایی نترس تاوقتی خدا رو داری تنها نیستی تا خدا هست بندهی خدا چیکارس ان شاالله منم همیشه کنارتم.
دوباره موهایم را بهم ریخت
– حالا پاشو آماده شو
–ریحانه کجاست؟
–تواونقدرکه به فکر ریحانه ای، به فکرخودت هستی؟
از وقتی بابا اینا آمدن کلا مهد نمیبرمش پیش بابا ایناست. بهشون گفتم تاخانمم کامل خوب نشده نبایدشهرستان برگردن. چون من فعلا زیادوقت نمی کنم پیش ریحانه باشم، باید به همسرم برسم.
بعد بلند شد و دستم را کشید
–یالا پاشو دیگه، زخم بستر گرفتی از بس خوابیدی
همین که بلند شدم جای من دراز کشید و دستهایش را به هم گره زد و گذاشت روی سینه اش وچشم هایش رابست
–تا من یه چرت بزنم آماده شو
گلهای روی میز را بو کردم و گفتم:
–همین که خودت هر روز میای بهم سر میزنی کافیه، چرا هر دفعه اینقدر زحمت میکشی؟
با چشمهای بسته گفت:
–محض دلبری ازعیالم
نگاهم به حلقهی دستش افتاد، یادم آمد که موقع خرید به جای حلقه یک انگشتر نقره برداشت، با یک نگین کوچک عقیق که قیمت ناچیزی داشت وگفت، هیچ وقت ازخودم جدایش نمی کنم
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت332
بعدازخداحافظی از مادر، کفشهایم را برداشتم تا روی پله ها بنشینم و بپوشم. هنوز خم شدن وراحت کفش پوشیدن برایم سخت بود ، بخصوص این کفش ها که بند مختصری هم داشت
همین که خواستم روی پله ها بنشینم کمیل دستش را دور کمرم حلقه کرد و کفشهایم را از دستم گرفت و گفت:
–چندلحظه صبرکن
بعدخودش خم شد و کمکم کرد تا کفشهایم رابپوشم و بعد بندهایش را برایم بست ، چقدر این کارهایش درقلبم بزرگش میکرد
خجالت زده باخودم فکرکردم کاش کفشهای بدون بندم را می پوشیدم و این را به زبان آوردم
وقتی بلندشد و صورت گُر گرفته ام را دید، گفت:
حکایت عشق حکایت بند کفش است! باید که تعظیم کرد...
هوا ابری بود ، رو به کمیل گفتم:
–میخواد بارون بیاد
نگاهی به آسمان انداخت
–چی ازاین بهتر
همین که کنارماشین رسیدیم ، رعدوبرق شد ، صدایش وحشتناک بود
بی اختیار دست کمیل را گرفتم، دستم را کمی فشار داد و در ماشین را باز کرد و لبخند زنان گفت:
–این رعد و برق من رو یاد مطلبی انداخت که قبلا یه جا خوندم
پشت فرمان جای گرفت و ادامه داد:
–از یه عقابی پرسیدن: آیا ترس به زمین افتادن رو نداری؟
عقاب لبخند میزنه و پرواز میکنه و میگه:
من انسان نیستم که با کمی به بلندی رفتن تکبر کنم!
من در اوج بلندی، نگاهم همیشه به زمینه...
در همین لحظه ناگهان رعد و برقی شدید بهش اصابت میکنه و عقاب پودر میشه.
تا اون باشه در جواب یک سوال ساده، قمپز فلسفی در نکنه...
همین که حرفش تمام شد خندید. من که تازه فهمیدم منظورش چیست خندیدم و گفتم:
–من و باش که فکر کردم الان میخوای یه نتیجه اخلاقی بگیری...
جلوی در دادگاه که رسیدیم، فنی زاده زنگ زد و به کمیل گفت که عجله کنیم و زودتر داخل برویم
تپش قلب گرفتم ، با فرستادن صلوات سعی کردم آرام باشم ، کنار کمیل روی صندلیهای ردیف اول نشستم، پدر و مادر فریدون هم آمده بودند ، بعد از چند دقیقه مژگان هم به جمعشان اضافه شد.
قاضی بعد از چند سوال و جواب از وکیلهای هر دویمان ، شروع به سوال پرسیدن از من کرد ، با نگاه کردن به فریدون ضربان قلبم بالا رفت ، نگاهم را به طرف کمیل چرخاندم ، با لبخند چشمهایش را باز و بسته کرد و آرامم کرد ، با صدای لرزان از تهدیدهایی که فریدون کرده بود و همهی آزار و اذیتهایش گفتم ، آقای فنی زاده هم به اندازه کافی برای اثبات حرفهایم مدرک جمع کرده بود.
همین که حرفهایم تمام شد و دوباره کنار کمیل نشستم، احساس کردم دیگر توانی در بدنم نمانده
کمیل دستهای یخ زدهام را در دستش گرفت و کنار گوشم گفت:
–عالی بود ، فکر میکنم حدود یک ساعتی طول کشید تا جلسه تمام شد
فنی زاده نزدیک کمیل شد و گفت:
–چون سابقه هم داشته کارمون راحت شد ، چند سال زندان رو شاخشه
فریدون را از اتاق بیرون بردند ، من و کمیل هم فوری آنجا را ترک کردیم
هنوز از ساختمان بیرون نیامده بودیم که با صدای مژگان برگشتم ، مژگان و مادرش خودشان را به من رساندند و شروع به التماس کردند
–راحیل جان من همین یه برادر رو دارم ، اون طاقت زندان رو نداره، تو ناز و نعمت بزرگ شده ، یه وقت یه بلایی سر خودش میاره، خونش میوفته گردن توها، گذشت کن و...
مادرش حرفش را برید و گفت:
–من هنوزم باورم نمیشه فریدون این کارایی که تو گفتی رو انجام داده باشه، اون میگه فقط میخواسته باهات حرف بزنه، تو بد برداشت کردی ، تو که خدا و پیغمبر سرت میشه، درسته که پسر من بیگناه زندان بره؟
با تعجب نگاهی به کمیل انداختم ، کمیل گفت:
–خانم لطفا مزاحم وقت ما نشید ، ما باید بریم ، بعد دستم را کشید و از آنجا دور شدیم ، کمیل با خودش زمزمه کرد:
–التماس کردنشونم با همه فرق داره
هنوز چند قدمی از ساختمان فاصله نگرفته بودیم که پدر فریدون جلوی راهمان سبز شد و گفت:
–من پدر فریدون هستم ، این که پسر من مقصر هست یا نه، مهم نیست ، مهم اینه که براش زندان بریدن ، شما رضایت بده، من دوتا قول بهت میدم. اول این که دیگه هیچ وقت اونو نمیبینی، چون از این مملکت میریم. دوم این که یه خونه توی بهترین منطقهی تهران بهت میدم که ارزش مادی زیادی داره
اگه موافقت کنی...
کمیل حرفش را برید و گفت:
–موافقت نمیکنه ، پولتون رو خرج تربیت پسرتون میکردید که مزاحم ناموس مردم نمیشد ، بعضی خسارتها با پول قابل جبران نیست ، پدر فریدون هاج و واج به کمیل خیره ماند.
به طرف ماشین پا تند کردیم ، همین که کمیل قفل ماشین را زد ، با صدای آشنایی هر دو متوقف شدیم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت333
وقتی برگشتم ناگهان با دیدن آرش همانجا مثل درخت خشک شده ای که سالیان دراز کسی پایش آب نداده ماندم
آنقدر غافلگیر شده بودم که نگاهم روی صورتش قفل شده بود، او هم نگاهش را به چشمهایم روفو کرد.
وَمن فقط همین یک کلمه از زبانم جاری شد.
–آرش!
انگار میخواستم مطمئن شوم که خودش است، نگاهش فرق کرده بود
چقدر کتاب فارسی ابتدایی را بارها و بارها درخودم هجی کردم، چقدرلاک پشت بی عقل را آن موقع ها سرزنش می کردم.
یعنی مبتلای سرزنش کردن دیگران شده بودم؟ "لعنت بردهانی که بی موقع بازشود."
کمیل اجازه نداد مثل لاک پشت رها شوم. شنیدن اسم آرش از دهانم، کمیل آرام و متین را تبدیل به یک شیره غرنده ولی خاموش کرد.
به طرفم برگشت و با چشمهایش که از خشم حالتشان تغییر کرده بود نگاهم کرد و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت گفت:
–برو تو ماشین ، با حرفش فوری قفل نگاهم باز شد، در ماشین را باز کرد و گفت:
–گفتم برو بشین تو ماشین
کارش، صدایش، لحنش، باعث شد فکرکنم قلبم را زیر یک تریلی هیجده چرخ گذاشته است و از رویش رد شده.
این حرکتش برای آرش هم شوک بود
–آقا کمیل من نمیخوام مزاحمتون بشم فقط چند دقیقه خواستم باهاتون حرف بزنم اگه ناراحت میشید میرم
کمیل در ماشین را رها کرد و به طرف آرش رفت، روبرویش ایستاد و دستهایش را در پشتش نگه داشت و گفت:
–شما هم امدید پا در میونی کنید؟ آرش سر به زیر شد و زیر لب چیزی گفت ، بعد با هم، هم قدم شدند و از من فاصله گرفتند.
روی صندلی ماشین نشستم، ازکارم شرم داشتم، تا می توانستم خودم راسرزنش کردم که چرا نتوانستم خودم را کنترل کنم، وقتی دیگر تمام زندگیام کمیل است ، آن دو همانطور که حرف میزدند، قدم زنان از ماشین دورتر و دورتر میشدند
من چشمم فقط به کمیل بود، عصبانیتش و حرکتی که کرد برایم باورکردنی نبود. شاید هم حق داشت ولی من از دستش دلخور شده بودم، به خاطر تنهایی کمی ترس داشتم ، خدا خدا کردم که کمیل زودتر بیاید
انگار خدا صدایم راشنید و طولی نکشید که دیدم کمیل با قدمهایی بلند به طرف ماشین میآید ، اخمهایش عمیق بودند همین که پشت فرمان جای گرفت ماشین را راه انداخت
سرم را به گردنم بخیه زدم و از خجالت سرم را بالا نیاوردم ، فقط ازصدای قطرات آب که باشیشهی ماشین برخورد می کرد فهمیدم که باران گرفته ، بالاخره آن صدای خوف آور رعدوبرق کارخودش راکرد
صدای نفسهای نامنظم کمیل باصدای باران یکی شده بود، و این مرا نگران می کرد. سکوت بینمان روی دوشم آنقدرسنگینی می کرد که احساس کردم دیگر توان به دوش کشیدنش را ندارم
به خودم جرات دادم تاحرفی بزنم، که با ترمز ناگهانیاش حرفم گوشهی دهانم خزید.
پیاده شد و در را محکم بست ، مثل آتشفشان بود ، به ماشین تکیه زد و سرش را بالا گرفت.
پشتش به من بود، ولی قطرات آب را می دیدم که از سر و رویش میریزد
دیگرطاقت نیاوردم، دلخوریام را کنار گذاشتم و پیاده شدم ، این کمیل بود، مردی که همیشه در بحرانهای زندگیام کمکم کرده ، مردی که همیشه برایم بزرگتری کرده
روبرویش ایستادم
–کمیل
نگاهش سوزاندم، مثل وقتی که هوا آنقدر سرد است که انگشتهای دستت را میسوزاند و چاره ای برایت نمیماند جز این که "هایشان" کنی
–خیس شدی، سرما می خوری ، بیابریم توی ماشین
باز هم همان نگاه ، اینبار بغضم میگیرد
–چی شده کمیل؟
بغضم کار خودش را کرد و من مغرور شدم از این که این مردطاقت هرچیزی را دارد الا غم من
باصدایی که حتی یک اپسیلون مهربانی نداشت گفت:
–برو منم میام
حرفش را باور نکردم، همانجا ایستادم وسعی کردم حرفی بزنم که دلش نرم شود
–باهم میریم
احساس کردم تاثیر داشت، گرچه نه اخم هایش بازشد نه حرفی زد. فقط خودش رابه اتاقک سرد ماشین رساند
خیس آب شده بود ، جعبه دستمال کاغذی رابرای خشک کردن صورتش مقابلش گرفتم
جعبه راگرفت وپرت کرد صندلی عقب و به روبرو خیره شد
بخاری ماشین را روشن کردم و از صندلی ریحانه ملافه صورتیاش را برداشتم وروی شانه اش انداختم
–سرما میخوری
با لحنی که زهرش درجا متلاشیام کرد گفت:
–دیگه تموم شد ، فریدون دیگه مزاحمت نمیشه و میره زندان ، دیگه راحت میتونی هر جا دلت میخواد تنها بری وظیفهی منم به عنوان بادیگاردت تموم شد، هر وقت بخوای میریم محضر و همهچی رو تموم میکنیم
ویرانی واژهی ناتوانی بود برای توصیف حال آن لحظهام، شاید واژهی نابودی بهتر میتوانست لحظات جان کندنم را توصیف کند،
با دهان باز نگاهش کردم
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
....#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت334
صدها سوال از مغزم بالا و پایین می رفتند و من جواب هیچ کدامشان را نداشتم.
حال کمیل رانمی فهمیدم ، دهانم خشک شده بود ، باهرجان کندنی بود پرسیدم:
–برای چی؟
هنوز هم به روبرو نگاه میکرد، سخت شده بود فقط درعرض چنددقیقه کمیلی شده بود که من نمیشناختمش.
آهی کشید که جانم را سوزاند
بالحنی که عجز داشت وصدایی که می لرزید گفت:
–اون روزکه مادر ریحانه ازم خواست که باهاش ازدواج کنم قبول نکردم، چون علاقه ای بهش نداشتم، چون با همسری که توی ذهنم بود خیلی فرق داشت، ولی وقتی گفت اگه قبول نکنم خودش رومی کشه، دیگه نتونستم مقاومت کنم. مگه آینده ی من چه ارزشی داشت درقبال جون یه انسان.
باهم زندگی کردیم، شد مادر دخترم، گاهی کارهایی می کرد که نه خدا رو خوش میومد نه بنده اش رو، اون موقع ته دلم از خدا میخواستم کمکم کنه تا بتونم خوشبختش کنم گرچه به قیمت آزارخودم باشه ، من از خودم گذشته بودم...
کمی مکث کرد سیب برآمدهی گلویش را به سختی پایین فرستاد و ادامه داد:
–الان دقیقا داره همون اتفاق میوفته برای من، توشدی کمیل منم شدم مادر ریحانه
از وقتی شناختمت این حسرت توی دلم بود که ای کاش چندسال زودتر می دیدمت ، کمکم این حسرت به عشق تبدیل شد ، یکبار ازت گذشتم چون نمی خواستم گذشته تکرار بشه، دیدم که ...
حرفش را نیمه تمام گذاشت ، نتوانست بگوید دیدم که دلت پیش آرش بود
حرفهایش جگرم را سوزاند ، انگار هر کلمه ای که به زبانش جاری می کرد مواد مذاب بودند و قلبم را میسوزاندن
ازقضاوتش عصبانی شدم و فریاد زدم
–چطورمی تونی اینقدر راحت قضاوت کنی؟
دست روی نقطهی حساسش گذاشتم.
–جواب خدا رو چی می خوای بدی؟ توکی به من التماس کردی که زنت بشم؟ کسی من رو مجبور نکرده بود. چطور می تونی اینقدر راحت حرف از جدایی بزنی؟
روچه حسابی...
فریادش روی سرم آوار شد:
–چون دیدم، چون چشمهات رو، نگاهت روبهتر از خودت میشناسم،
نمی خوام به خاطر ترس، به خاطر امنیت جانیت باهام بمونی ، الان دیگه امنیت داری...
شایدم به خاطر ریحانه، نمیتونی ازش جدا بشی، یا دلت واسش سوخته...
سرش را روی فرمان گذاشت ومن با چشم هایم دیدم که مرد تنومندم با آن همه غرور اشک می ریزد ، دیدم ولی باور نکردم
–تواشتباه می کنی کمیل ، من از اولم نمی خواستم حرف دلم رو گوش کنم چون می دونستم عاقبت بخیر نمیشم، تو خواستی، توگفتی کارم درسته ، من حرف تو رو گوش کردم، من همیشه بهت اعتماد داشتم و دارم ، همون موقع که داشتم با دلم کنار میومدم گفتی این کار رو نکنم ، گفتی به خاطر خدا بهش جواب مثبت بدم ، یادته؟
نفس گرفتم و آرام تر ادامه دادم:
–اینقدرم امنیت امنیت نکن، من حاضربودم دست اون فریدون میوفتادم ولی تو این حرفها رو بهم نمیزدی،
ازحرفم دیوانه شد، سرش را بلند کرد و خواست مردانگیاش را به رخم بکشد، اما همان بالا دستش مشت شد.
صورتش، چشمهایش، رنگ آتش شده بودند ، باخشم زیر لب چند بار "لا اله الا اللّه " گفت ، بعد نفسش را محکم بیرون داد.
اشکم سرازیر شد و ادامه دادم:
–اصلا اگرم به خاطر ریحانه باشه، بازم قضاوتت درست نیست ، اگر من تو رو نخوام میتونم بچت رو دوست داشته باشم؟ میدونستی الان این حرفت تهمته؟ تو فکر میکنی من... هق هق گریه امانم نداد...
بعد از یک سکوت طولانی که فقط صدای گریهی من میشکستش گفت:
–اون گفت، بهت بگم رضایت ندی، گفت از کارهای فریدون خبر نداشته، گفت به التماسهای اونها توجهی نکنی ، اون...
انگار نتوانست بقیهی حرفهای آرش را بگوید ، حتی نتوانست اسمش را به زبان بیاورد ، نفسش را به سختی بیرون داد و
بادستهای لرزان ماشین را روشن کرد و راه افتاد ، احتمالا آرش حرفهای دیگری هم زده بود، شاید گفته بود راحیل از ترس فریدون زود ازدواج کرده که در امنیت باشد ، یا حرفهایی از این دست...
شاید هم درست گفته، ولی حالا که خوب به زندگی گذشتهام نگاه میکنم میبینم هیچ کار خدا بیحکمت نیست ، چقدر بعضی از امتحانات دردناک به نفع ماست ولی ما شاید هیچ وقت نفهمیم و همیشه فقط تلخیهایش را یاد آوری کنیم ، انگار گاهی حتی تا آخر عمر هم نمیخواهیم واقع بین باشیم و مدام میخواهیم ناله کنیم و بگوییم که آری ما هم زجر کشیده هستیم.
تنها چیزی که سکوت بینمان را می شکست صدای باران بود. سرم را به صندلی تکیه دادم و به تماشای باران مشغول شدم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...