eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
47 عکس
11 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
* * * * * حاجی گفت: باهاشون برخورد بعد هم بیارشون پیش من. رفتم سراغ شان توپ و تشر زدم و تهدیدشان کردم اوقات تلخی نشان دادم .بعد هم بردمشان پیش حاج مجید .حاجی چیزی بهشون نگفت .توپ و تشر هم نزد. فقط خیلی آرام و دور از انتظار پرسید: _چرا رفتین؟ یکی‌شان که بچه کوار بود گفت :حاجی این تیربارچی عراقی تا صبح پارس میکند و نمی گذارد ما یک چرت بخوابیم دم صبح می خوابد. ما هم تصمیم گرفتیم نفله اش کنیم الحمدالله موفق شدیم. _خوب حالا چه خبر از آن طرف؟ _ یک کانال است که جاده را دور زده است و یک بریدگی از آن منشعب می‌شود تا سر ارتفاع ، سنگر کمین هم در کنار نفربر سوخته ایجاد کردند که شبانه فعالیت می کند. بخاطر گرمای ظهر و اینکه شبها بیدارند همه خواب بودند و ما بر سرشان فرود آمدیم و در همین کانال اصلی درگیر شدیم خیلی از شان کشتیم اما چون تعدادشان زیاد بود مجبور شدیم فرار کنیم. اول یک نارنجک هول دادیم داخل سنگر تیر کنار تیربار چی شب کار که در گرمای ظهر مثل مشک وا رفته بود .بعد هم یکی یکی با لباس زیر و عرق گیر آمدن به جنگمان .. اینکه خلاصه اینکه خیلی اطلاعات دادند و به کار ما آمد و برای عملیات آن شب به دردم نخورد اما آن روز حال مجید غیر عادی بود حتی از برخوردش با این دو تا بسیجی معلوم شد. نتوانستم مجید را بشناسم مجید حقیقت بزرگ وجودش را در لفافه شوخی و مزاح پنهان کرده بود طوری که خیلی ها اشتباه می کردند. تعریف نارسای من از اوست زیرا واژه نمی یابم. 🌹🌹🌹🌹 خواهش و التماس مرا که دید راضی شد. خدا رحمت کند حاج محمد ابراهیمی را مسئول مخابرات لشکر فجر،شوخی هم کرد سر به سرم گذاشت و گفت: _چشم نخوری، سر خور خوبی هستی ..همین یکی دیگه مانده است اگه قصد کرده ای بسم الله» من دلم را گرو کرده بودم. شوخ بود. شیرین کار بود. یک حالت ملامتی هم داشت .باطنش را خوب معلوم نمی کرد. دستش را رو نمی کرد .چیزهایی داشت که پیش خودش بود برای خلوت هایش ،برای ساعتهایی که در زمان نمی گنجید . به دنبال یک چیزی میگشتم که مقداری از همه خوبی های جبهه پیدا می‌شود .اما راضی ام نمی کرد دنبال تنوع و تحول بودم. هم در گردان هم در مقر تاکتیکی و هرجا که میشد دنبال معنویت نهفته ای بودم که در ضمیر دریایی خیلی از آن بحر در کوزه ها مثل مروارید عمان ته نشین شده بود و هر از گاهی برق میزد تا خیره چشم هایی مثل من راه گم نکنند •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
* * * * * خلاصه با این شناخت اومدم سراغش .موقعی بود که میخواستیم یک عملیات زرهی انجام دهیم .ظاهراً کربلای هشت که موفق هم نبود. گفتم با شوخی ،یعنی همان شوخی که حاج محمد ابراهیم باهام کرده بود. _میخواهیم خدمتتون باشیم بیسیمچی خودتان که می دانید ما همراه هرکی باشیم شهیده ... شهید امان الله عباسی ، شهید حسن حق پرست ... اشکال که ندارد؟! _ای بابا حالا دیگه مارو میترسونی؟! تا حالا چندتا بیسیم چی سربه نیست کرده باشم خوبه ؟!من قصد کردم حلوای همه را مزه کنم. این جوری بود که ما را در کار به حاج مجید قرار گرفتیم تا عملیات والفجر ۱۰ ..برای این عملیات در یک منطقه بودیم به نام هاموره که همه از تپه و ارتفاع بود. ناامن هم بود. مین گزاری شده بود .اما حاج مجید که باکی نداشت .چون واقعاً شجاع بود .آدم حقیقتاً تعجب می کرد از این همه نترسی. من دو نفر را در جبهه فوق العاده شجاع دیدم یکی سپاسی و یکی هم شهید هاشم اعتمادی. حتی در فواصل که دشمن نزدیک بود در موقعیت‌هایی که میشد دشمن را با نارنجک زد این دو نفر سر نمی دزدیدند ‌وقتی بچه ها از پشت خاکریز ها با احتیاط حرکت می کردند این ها روی خاکریز بودند و مرتب هم در تردد.. دستور می‌دادند و هدایت می کردند. گفتیم :حاج آقا اینجا مزرعه مین است. گفت: بابا شما پایتان را بگذارید دایی پای من چندین نفر هم بودیم از جمله مومن باقری، حاج مصطفی خیمه دوز و مرتضی روزی طلب و بنده حقیر. چهار روز مانده بود به بهار ۶۷ که از هاموره سرازیر شدیم به طرف سه تپان. یعنی ارتفاعی که پایین تر بود درست رو به روی دشمن طوری که ما را می دیدند. گفتیم «حاجی دارند ما را میبینند..» به شوخی گفت: شما چشمتان را ببندید تا نبینند! بالاخره جان به لب رسیدیم سه تپان .شب عملیات والفجر ۱۰ . یک سنگر پلیتی بود که از ارتفاع هم بالاتر بود. خیلی مطمئن نبود. جا دارهم نبود .یکی دو نفر داخل خزیدن به حالت چمباتمه .با یک وضعی ما هم نشستیم. داخل کانال که تقریباً یک مترو نیم عمق داشت . حاجی گفت :استراحت کنید تا شروع عملیات. آقای قنبرزاده خط شکن بود .گردان حاج مسعود فتوت هم آمده بود در کانال کنار ما تا به عنوان کمکی عمل کند. فکر می کنم نماز صبح عملیات شروع شد و بچه های گردان امام مهدی زدند ارتفاع ریشن. شلوغ شد .گلوله بود پشت گلوله که امان همه را بریده بود. توپ ، کاتیوشا ،خمپاره و توپ فرانسوی. یکباره پری داخل کانال گفت: برویم. باز انگار منصرف شده باشد گفت :نه یک تماس دیگر با بچه های جلو بگیرم. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
* * * * * گوشی را از من گرفت . و مشغول صحبت شد چند گلوله در فاصله نزدیک من فرود آمد. نمی‌دانم کاتیوشا بود ، توپ فرانسوی بود، چی بود؟ همگی در کانال فرو رفتیم. گرد و خاک همه را پوشاند . همه جا سیاه شد. احساس کردم گوشی بی سیم کش می آید. نیم خیز بودم که چیزی روی دوش چپم سنگینی کرد. خدای من حاج مجید بود ! خون بشدت از شقیقه اش جست میزد میریخت روی دیواره کانال .بچه ها را صدا کردم. مرتضی را ،حاج مسعود فتوت را . باور کنید هنوز که هنوز است یاد آن صحنه تمام وجودم را تکان میدهد. لال شده بودم. حتی نمی توانستم گریه کنم. فقط چند بار روی دوشم دست کشیدم خیس بود و گرم. دستم را بو کردم. بوی بهار می داد .هنوز دو روز مانده بود به بهار. می دانستم این حادثه یک واقعه معمولی نیست که بشود به راحتی خبر داد در واقع خبر شهادت مجید خیلی‌ها را درمانده می کرد این بود که مخفی کاری کردیم .بی سیم ها را قطع کردیم .جنازه‌اش را پیچیدیم گونی هم اطرافش گذاشتیم تا ترکش نخورد . مرتضی روزی طلب هم حالش خراب شد بدجور. باور نمی کردیم .شاید کمتر کسی فکر می‌کرد حاج مجید شهید شود .از بس که جسور بود. از بس که شجاعت از خودش نشان می داد. وقتی خمپاره می زدند من که بی سیم داشتم می نشستم .او حتی خم هم نمیشد. همان جمله حاج نبی رودکی برای نشان دادن ارزش حاج مجید بس است که گفته بود بعد از مجید کمر لشکر فجر شکست. هوا کاملا هوا کاملا روشن شده بود که من برگشتم عقب .طاقتی برایم نمانده بود ‌عملیات هم تمام شده بود و نیروها هم مستقر شده بودند . به مقر تاکتیکی سنگر اجتماعی بزرگی بود بدون سقف که همه مسئولین جمع بودند حاج قاسم سلطان آبادی داشت با بیسیم هدایت میکرد .میدید که دارم می آیم به دیواره سنگر که رسیدیم سرم را تکیه دادم. داشتم از پا در می آمدم بیش از ۴۸ ساعت بود که نخوابیده بودم اما خودم را عادی گرفتم تاکسی بو نبرد .اولین کسی که به سراغم آمد حاج قاسم بود ترش و تلخ. از خشم و فروخته پرخاش کرد و گفت: _معلومه کجایی ؟چرا جواب نمیدی؟ حاج مجید کو؟ _بی سیم خراب بود حاجی تاب نگاه خشمگینش را نداشتم. خزیدم توی سنگر بغلی و ولو شدم کف سنگر. چند دقیقه بعد حاج محمد ابراهیمی وارد شد. دست مرا گرفت می خواست از طرف سنگر بلندم کند همچنان که دست زیر سرم می کرد پرسید: حاج مجید طوری شده.؟! _نه رفته جلو! _مسخره در نیار بگو حاج مجید چی شده؟! _گفتم که رفته جلو باور نکرد چیزهایی شنیده بود شاید هم یک دستی زد گفت؛ پس مرتضی حاج نبی چی میگفت؟! اشکهایش سرازیر شد و همه فهمیدند. حاج قاسم کسی را فرستاد دنبالم و از نحوه شهادت مجید سوال کرد و من توضیح دادم. تنها از حاج قاسم تنها اشک هایش نمیریزد. که خودش هم آوار می شود. دستور داد جنازه را سریعاً عقب بیاورند .حتی طاقت ماندن نداشت و به همراه جنازه به شیراز آمد. احساس می کنم جیگرم از داغ مجید خال زده است وقتی ریسه خنده هایش را به یاد می آورم عمق وجودم می سوزد. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
* * * * * ،✔️راوی محمد عاطفه مند بچه بود و کم سن و سال .آنقدر کوچک که نمی تونست سینی چایی رو بگیره یا آب جوش بریزه یا زیر گاز روشن کنه، اما حساب عشق جداست حساب چیزی که خدا توی دل آدم انداخته باشه جداست. با همین سن و سال کم از اصحاب مسجد بود. بزرگترها سینی چای را می‌گرفتند و او هم قندها را می کرد. مسجد جامع عتیق اولین سنگر مجید بود .از همین قند تعارف کردن ها شروع شد تا مجلس دعا و زیارت تا روزهای اعتصاب و تظاهرات . هر روز عصر هم می‌رفت فوتبال .برای نماز بر می‌گشت مسجد، بعد می رفت خونه. ما از بچگی باهم بودیم. بچه محل .اختلاف سنی البته داشتیم من بزرگ تر بودم .ولی از اول تا آخر تا پایان زیبای مجید با هم بودیم. مجید شوق بود و با روحیه اما دلسوز. یادم هست که وقتی سال ۶۴ خانه ما بمباران شد و بچه ها مجروح شدند من مجبور شد مرخصی بگیرم بیام شیراز. و برای عمل بچه هامو ببرم تهران برای همین از نظر مرخصی بدهکار شدم وقتی مجید موضوع را فهمیدن مقدار زیادی از مرخصی هایش را داد به من که توی پرونده خودش نوشته شد . اما چیزی که از مجید گفتنیست شجاعت شه. چیزی که همه را انگشت به دهان کرده بود، این که نشد مجید یکبار سرش را خم کنه و بترسه. زیر شدیدترین آتیش که بود سر خم نمی کرد .اصلا و ابدا نمیترسید. وقتی همه از پشت خاکریز می رفتند مجید از بالای خاکریز حرکت می کرد. این فقط گفتنش آسونه باید آدم زیر بارون سرب داغ باشه اونوقت میفهمی یعنی چی ؟ عملیاتی هم نبود که پایه اولش مجید نباشد. عملیات نصر۴ عملیاتی بود که بهش گفته بودند نباید بری جلو .مگه خوابش برد؟! تا صبح خوابش نبرد .این پا اون پا کرد و غرولند. آنقدر خودش را میخورد برای نماز دیدیم حاج مجید نیست. از این بپرس از من نپرس. همین نام و نشان رفته بود جلو . یعنی مجید مال خودش نبود .اصلا وقف جبهه شده بود.مرخصی همماه تا ماه که چه عرض کنم، ۳ ماه و شش ماه هم نمی رفت. اما ما را می‌فرستاد مرخصی. تا اینکه حاجی نبی تکلیف کرد که باید بری مرخصی. ۱۵ روز براش نوشت اما پنج روزه نشده که برگشت. خدا مادرش را رحمت کند خیلی مجید را دوست داشت .البته مجید هم همینطور .خصوصاً که پدرش را توی بچگی از دست داده بود .ولی با همه این احوالات مجید خیلی کم به شیراز می آمد .می گفت دلم تنگ میشه نفسم توی شهر میگیره. باید با بسیجی ها باشم تا بتونم نفس بکشم. مدتی هم توی مقر تاکتیکی بودیم ،جایی که چند کیلومتر عقب تر بود. وقت و بی وقت می گفت :سید پاشو بریم سری به خط بزنیم. تا صبح روی خط میگشت .با بچه ها می نشست صحبت می‌کرد. شوخی می‌کرد. سر به سرش می‌گذاشت. بهشون روحیه میداد. توی مجلس دعا هم شرکت می‌کرد. گلوله گلوله اشک میریخت. من اگه این چیزها را با چشم خودم نمی دیدم باور نمیکردم که یکی مثل مجید با آن حالات و روحیات اینقدر اهل گریه و ندبه باشد. واقعاً عجیب بود .گریه هاش، نماز هاش، دعا هاش، واقعا روی آدم تأثیر می‌گذاشت .آدم رو تکون میداد. آدم بیشعور احساس حقارت می کرد. وقتی میدین بشر تا این اندازه حالات متفاوت داره .شجاعتش یک طرف، شوخی و سر زندگی اش یک طرف ،دعا و زیارتش یک طرف. همیشه هم توی جیبش زیارت عاشورا بود. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
* * * * * ،✔️راوی محمد عاطفه مند شهادت مجید داغ بزرگی برای لشکر فجر بود .برای فرمانده حاج نبی رودکی ، برای حاج قاسم سلطان آبادی و برای همه بچه ها. مجید از همان اول برای شهادت آمده بود از ایستگاه ۷ آبادان تا والفجر ده که به آرزویش رسید .کمترین حق شهادت بود و راستی سهم پرنده از خلقت پرواز است و بس. روزی که این اتفاق افتاد از من پنهان می کردند .چون من با مجید رابطه نزدیکی داشتم .حتی شیراز هم که بود مرتب می آمد منزل ما با بچه ها بازی میکرد .هیچ وقت هم نشد که دست خالی بیاد .هرچی میگفتم این کارو نکن میگفت نه به بچه ها باید محبت کرد .بچه ها هم دوستش داشتند. آن روز من جلو بودم یعنی رفته بودم برای بچه هایی که می خواهند عملیات کنند سنگر بزنم .نزدیکای صبح برگشتم اول بنائیان را دیدم همین طور که بیسیم دستش بود اشک می ریخت چیزی نگفتم . رفتم جلوتر دیدم حاج قاسم سلطان آبادی سرش را گذاشته روی ستون سنگر و مثل بارون گریه میکنه . خلاصه هر کی اونجا بود درحال گریه کردن بود تا اینکه شهید خورشیدی را دیدم مسئول تخریب. اون بنده خدا از رابطه دوستی ما خبر نداشت و سریع گفت سپاسی شهید شده . وا رفتم احساس می‌کردم رنگ چهره ام داره عوض میشه .چند دقیقه مات و مبهوت بودم و نمیتونستم گریه کنم. اتفاقاً روز قبلش به اتفاق سردار رفاهیت و کریم عبداللهی ماشین را پر از مهمات کردیم و رفتیم جلو از ملخ خور . با اینکه جاده توی تیر مستقیم تانک بود گلوله مثل بارون میریزه روی سرمون شکر خدا تونستیم سالم برسیم به سه تپان . من اول سراغ مجید را گرفتم و گفتند اونجاست با دست اشاره کردند رفتن سنگر نصف و نیمه ای بود. مجید اونجا نشسته بود درست روی ارتفاع سه تپان. آن مجیدی که من میشناختم نبود .به دلم برات شد که مجید حتما خبری از خودش داره. نورانیتی به هم زده بود عجیب . البته وقتی ما را دید خیلی خوشحالی کرد .بلافاصله حاج نبی زنگ زد که حاج مجید را بیارید عقب کارش دارم. ناراحت شد و گفت :چیکارم دارن ؟ بالاخره با تویوتا برگشتیم عقب. اون سه نفر جلو نشستند و من عقب نشستم تو راه برگشت به من نگاه کرد از پشت شیشه. من هم گفتم حاجی برات آیت الکرسی خوندم. خندید. اونجا هم تا ما به بچه های سری زدیم مجید دستوری از حاج نبی رو گرفته بود و اومده بود جلو اصلاً معژل نکرده بود. خودش میدونست که باید سر میعاد حاضر باشه . عجب روزی بود .خلاصه چقدر گریه کردم .اگر برادرم شهید شده انقدر ناراحت نمیشدم. آمدم ایثارگران جنازه حاجی اونجا بود. من ساعتها سرمو گذاشتم روی سینه اش و زار زدم. بچه های تعاون ده بار منو از جنازه جدا کردند بعد منو بردن تاکتیکی. با حاج قاسم سلطان آبادی بودیم. تا صبح خوابمون نبرد .فقط گریه میکردیم .حالت قشنگ مجید، سنگر کوچک سنگ چین شده، فرشته هایی که گرد اون سنگر پر می زدند تصویر جلوی چشمامون بود. روح‌ مطهر شهید حاج مجید سپاسی صلوات •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
ابتدای داستان
بسم الله الرحمن الرحیم
شش سال پیش بود... تب و تابش زیاد شده بود خیلی ها حرف از رفتن میزدن ... خیلی ها چون عراق هنوز نا امن بود و داعش فعالیت داشت نه تنها نمی خواستن برن که به بقیه هم می گفتن خطرناکه امسال نرید! فرصت زیاده! ولی امان از وقتی که عقل عاشق می شود... اولش همسرم موافقت نمی کرد ما را همراه خودش ببره البته حق داشت... می گفت: خطرناکه بچه ها گفتن منطقه برای زن و بچه امن نیست ... ولی از من اصرار... آخرش دید بی خیال نمی شم گفت: من حرفی ندارم کربلا می خوای از آقا بگیر من چکاره ام.... این حرف اینقد برام سنگین بود که یعنی وقتی پای خودم میومد وسط درست از رفتن نا امید میشدم ... منم نامردی نکردم و گفتم اگه آقا امسال من رو قبول کنه بواسطه ی تو ... که هرسال داری میری... وگرنه من کجا حرم یار... بنده خدا مستأصل شده بود از یه طرف اصرارهای من ! از یه طرف نا امن بودن منطقه! آخر کار با چند تا از رفقاش مشورت کرد اون ها هم اهل دل و پایه گفتن یه یاعلی بگو و باهم میریم چند تا خانواده که باشیم خیالمون راحت تره! وای نمی دونید چقدر خوشحال بودم از اینکه قرار شد بریم اربعین پای پیاده... یه حس وصف ناپذیری... حس پرواز تو آسمون ... حسی که گفتنی نیست فقط حس کردنیه... حالا مونده بودیم چطوری خانواده ها را راضی کنیم... مامانم اینا ! مادر شوهرم اینا! این بندگان خدا هم حرفی نداشتن تمام نگرانیشون دختر کوچیکم بود با ناامن بودن منطقه.... چون ما یه شهر دیگه بودیم مسیر دیداریمون دور! بعد از کلی تلفنی صحبت کردن و اینکه متوجه شدن عزممون جزمه و قرار چند خانواده با هم بریم بعد از توصیه های ایمنی گفتن رفتین برای ما هم دعا کنین... و این یعنی رضایت رو گرفتیم... اما چی فکر می کردیم چی شد... همه کارهامون رو کرده بودیم! از همه حلالیت طلبیده بودیم! همه چی جور بود قرار بود یکشنبه با ماشین های شخصی راه بیفتیم سمت مرز... اینجوری طبق برنامه ریزی شش، هفت روز قبل از اربعین می رسیدیم نجف که با بچه توی مسیر اذیت نشیم و مسیر پیاده روی رو آروم و بدون عجله طی کنیم... چهار تا خانواده بودیم... عصر روز قبل که شنبه می شد با هم هماهنگ کردیم اما... اما من نمی دونستم اتفاق تلخی قرار بیفته که ما از همسفر هامون جا بمونیم... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2825🔜
ساکمون رو بسته بودیم چون صبح زود قرار بود راه بیفتیم شب گفتم یه غذای حاضری درس کنم هوا سرد بود فک می کنم ماه آبان بود... برای شام عدسی پر ملاط درس کردم که توی اون سرما حسابی می چسبید... دخترم هم وسط خونه مشغول چرخیدن و بازی کردن... سفره را پهن کردم اومدم بریزم داخل بشقاب ها ببرم سر سفره همسرم گفت ظرف غذا را بیار اینجوری اذیت میشی مدام بری بیای... منم سمعا و طاعتا ظرف غذا را گذاشتم سر سفره ... همسرم نمی دونم چی شد که مشغول کاری شد من هم همون طور که داخل آشپز خونه رفته بودم بشقاب‌ها را بیارم و همزمان داشتم میگفتم دختری بشین سر سفره مامان یه وقت می افتی روی ظرف! نچرخ مامان خطرناکه! و همین طور مشغول نصایح مادرانه به بچه ی دوسال و هفت، هشت ماه! که یکدفعه صدای جیغ دخترم رفت هوا ... مثل برق گرفته ها پریدم بیرون وای خدایا چی شد! دخترم مدام جیغ میزد سوختم مامان سوختم... تمام قابلمه داغ ریخته بود روی پاش ... فرض کنید یه قابلمه عدسی داغ داغ در حین چرخش افتاده بود روش و تمام پاش داشت می سوخت... اینقدر هول کرده بودم که اصلا نمی دونستم باید چکار کنم! همسرم هم بنده خدا هول کرده بود ولی زودتر از من جنبید و عارفه را بغل کرد.. همه چی توی چند دقیقه اتفاق افتاد! خیلی وحشتناک بود عارفه مدام اشک می ریخت و جیغ میزد سوختم مامان دارم می‌سوزم... سریع لباسهاش رو‌پوشوندیم سوارماشین شدیم راه افتادیم سمت بیمارستان ... تمام مسیر بچه جیغ زد فقط می گفت: مامان می سوزم... حالا منِ مادر! داشتم سکته میکردم از یه طرف جلوی خودمو گرفته بودم پیش بچه گریه نکنم که نترسه ! از یه طرف قلبم داشت می ایستاد و جگرم کباب می شد وقتی می گفت مامان دارم می سوزم... رسیدیم بیمارستان شنبه شب بود بیمارستان خلوت ... با شتاب رفتیم قسمت اورژانس گفتن ببرید جراحی سر پایی... همسرم با عارفه رفتن داخل اتاق گفتن شما نمی خواد بیای داخل! من تنها پشت در! راهرو‌ هم سوت و کور! فقط اشک بود که می اومد.. بی صدا و در سکوت... وقتی صدای عارفه از داخل اتاق قطع شد گفتم حتما بچه از حال رفته دیگه! به هق هق افتاده بودم... قشنگ یادمه خانم میانسالی از کنارم رد میشد حالم رو دید ایستاد گفت: خانم چی شده کمکی می تونم بکنم؟ با همون حال توضیح دادم چه اتفاقی افتاده... گفت: حتما بچه ی اولتون که تجربه نداشتید با بچه باید حواس بیشتر جمع باشه! با اشاره سر گفتم: آره گفت: مامان اینا کسی نیست بیاد پیشت! ومن سری تکون دادم و گفتم: نه متاسفانه من به خاطر شغل همسرم از خانواده هامون دوریم... فک کنم دلش برام خیلی سوخت ... یه کم دلداریم داد و برام آرزوی صبر کرد و رفت... و دوباره من موندم پشت در با سکوت سنگین و نفس گیر! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2828🔜
یک ساعتی طول کشید و من همین طور مضطرب پشت در راه می رفتم اشک می ریختم ... صحنه ای که خیلی وقتها توی فیلم ها دیده بودم حالا دچارش شده بودم و چقدر طعم تلخی داشت... در اتاق که باز شد به سرعت اشکهای روی صورتم را پاک کردم ولی چشمهای پف کرده رو نمی شد هیچ کاریش کرد! وقتی دیدم عارفه آرومه بهم خندید نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم ... همسرم با رنگ پریده اومد جلو گفت: خداروشکر بخیر گذشت... هرچند شدت سوختگی بالا بود دکتر گفته پنج، شش روز هر روز باید بیاریمش برای تعویض پانسمان پاش تا خدای نکرده عفونت نکنه! گفتم: چی شد آروم شد؟ گفت: یه پماد نمی دونم چی بود دکتر گفت مسکن هست زد به پاش... شب از نیمه هم گذشته بود راه افتادیم سمت خونه... خیالم از عارفه کمی راحت تر شده بود آروم توی بغلم خوابیده بود... خسته بودیم خیلی... ولی چیزی که هم خودم هم همسرم بهش فکر میکردیم صبحی بود که قرار رفتن داشتیم و حالا با شرایط پیش اومده برای ما قطعا کنسل شده بود... حتما می تونید حدس بزنید چه حالی بودم ... حال یه جامانده... نه! نه! اشتباه نکنید! شبیه حال کسی که پشت در مانده... می دونید فرقش چیه جامونده خودش رو می رسونه! ولی پشت در مونده باید اذن بدن تا خودش رو برسونه! امتحان سختی بود... پاسپورت ها آماده! ساکها بسته! نه اینکه نگن نیا ! نه! شاید من بلد نبودم درست در بزنم که در باز بشه! شاید هم در باز بود اما من گیر کرده بودم! شاید هم اندکی صبر می طلبید! هر چه که بود با توجه به سوختگی پای عارفه و نیاز به تعویض پانسمان هر روز برنامه اربعین ظاهراً برای ما بسته شد... دلم گرفته بود... از وضعیت پیش اومده ! از پای سوخته ! از سفر نرفته ! از غم ندیدن حرم ! توی ماشین بودیم با بغض به همسرم گفتم: ببخش به خاطر من امسال شما هم از اربعین جا موندی... کاش بدی من اینقدر نبود که برای نرفتم راهی جز آبله های پای عارفه و جاموندن شما بشه... خوب می دونست چی می گم نگاهی بهم کرد و با چهره ی خسته گفت: خانمم حتما خیریتی بوده ... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2830🔜
هیچی نگفتم فقط اشکهام می ریخت... اونم هیچی نگفت ترجیح داد سکوت کنه... صبح شد... همسرم زودتر زنگ زد به دوستاش بگه ماجرا چیه و ما نمی تونیم بیایم ... بعد از اینکه کلی همدردی کردن اونها راهی شدن و رفتن... و اما ما ماندیم... و چه ماندنی... اینقدر درگیر پای عارفه شده بودیم که یادمون رفته بود به خانوادهامون اطلاع بدیم رفتن ما کنسل شد! نزدیکی های ظهر مامانم زنگ زد ببینه کجایم یکدفعه جا خوردم گفتم چی بگم من ! اگه می گفتم عارفه چیزش شده نگران میشدن ! اگه میگفتم همینجوری کنسلش کردیم بازم نگران میشدن چون می دونستن بعیده! بالاخره تصمیم گرفتم مسئولیت جواب دادن را بسپارم به همسرم... مامانم که فکر می کرد ما لب مرزیم بنده خدا داشت التماس دعا می گفت که آقام بعد از صحبت کردن گفت کاری پیش اومده برناممون چند روز به تاخیر افتاده حالا ببینیم جور میشه یا نه! این جمله ی همسرم یه سو سوی نوری توی وجودم روشن کرد شاید هنوز امیدی بود شاید... علاوه بر غم نرفتن که خیلی برام سنگین بود دو، سه روز اول خیلی استرس عارفه را داشتم که پاش عفونت نکنه... روز چهارم که برای تعویض پانسمان رفتیم گفتن وضعیت پاش خوبه بذارید باز باشه... حالا که وضعیت عارفه بهتر بود دل من بی تاب و بی قرار تر برای اربعین... کمی بارفقای پایه و همراه زندگیم (منظورم شهدا هستن) صحبت کردم صحبت که نه! گلایه شایدم شکایت! الان که فک می کنم کمی فراتر از این حرفها! که بابا حالا من بد! شهدا شما که خوبید واسطه بشید... و انگار اتفاقی افتاد واسطه گری صورت گرفت و مثل همیشه دستی گرفتند از آن سو... روز پنج شنبه بود که همسرم زودتر اومد خونه جا خوردم گفتم چی شده زودتر اومدی؟ لبخندی زد و گفت مرخصی گرفتم برای سفر اربعین دیگه! حالا روز اربعین کی بود یک شنبه! متعجب نگاهش کردم و گفتم بدویم هم نمی رسیم تازه با وضعیت عارفه که نمیشه مگه اینکه بال در بیاریم پرواز کنیم... گفت: دقیقا می خوایم پرواز کنیم ولی چون بال نداریم بلیط هواپیما گرفتم شنبه مستقیم برا نجف... شوکه نگاهش کردم... گفتم: جدی می گی! چطوری... گفت یکی از همکارام می خواست بره عراق هوایی داره می‌ره پرواز هم خالیه پیشنهاد داد که فرصت خوبیه! با توجه به اینکه اون موقع بلیط هواپیما قیمت های نجومی نداشت و فکر کنم نفری شصت هزار تومان هر بلیط بود همسرم هم فرصت زیارت را غنیمت که نه طلا شمرده بود سریع رزرو کرده بود... بلیط ها را که نشونم داد وجودم پر شد ازحس دوباره ی زائر شدن ولی کمی ترس هم بود نکنه چیزی بشه و باز نتونیم بریم... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2831🔜
عصر رفتیم کمی خرید کنیم توی خیابون بودیم که ماشین خراب شد! حالا بماند به بدبختی اومدیم خونه، به همسرم گفتم چه جوری شنبه بریم فرودگاه! آخه تا رسیدن به فرودگاه امام خمینی یک ساعت و نیم طول می کشید. گفت: یه کاریش می کنیم به یکی از دوستام می گم برسونتمون... حالا شنبه صبح بود و ساعت دو ظهر پرواز داشتیم... ساعت حدودا هشت بود دوست آقام زنگ زد گفت: مشکلی پیش اومده نمی تونه ما را برسونه! آقام گفت: آژانس می گیریم به هر جا زنگ زد یا ماشین نبود یا این مسیر رو نمی اومدن! استرس گرفته بودم چی میشه! ساعت حدودا نه بود همسرم گفت: زودتر آماده شو با ماشین خودمون میریم توکل بر خدا... راه افتادیم حالا یک ساعت و نیم مسیر را تماما با استرس اینکه الان ماشین خراب میشه رفتیم قبل از رفتن از یه مغازه ی ساندویچی ساندویچ خریدیم مثلا برای نهار ظهر قبل از پرواز بخوریم چون شما هم حتما توقع ندارید بلیط شصت هزار تومنی بهمون داخل هواپیما نهار هم بدن! یازده و نیمی بود بالاخره با کلی دعا و ذکر رسیدیم فرودگاه ! خیلی شیک نشستیم روی صندلی تا ساعت پرواز برسه... در همین حین دو تا پسر جوون اومدن سمت همسرم گفتن شما عوارض خروج از کشور پرداختین! اینجوری بگم که از لحظه ی رسیدن تا خود ساعت دو در حال حرکت و کارهای خروج از کشور بودیم! نشستیم داخل هواپیما حالا خسته! گفتیم کمی استراحت کنیم هنوز چشم بهم نذاشته بودیم که کج شدیم ! مهماندار گفت: چیزی نیست چاله هواییه! هنوز راست نشده بودیم از اونور کج شدیم! چشم بستن پیش کش! پلک هم می‌زدیم می افتادیم تو چاله هوایی اصلا یه وضعی! با اینکه بار اولم نبود سوار هواپیما می شدم اما به قول یکی از دوستان توی مسیر این هواپیما پر بود از چاله ی هوایی! رسیدیم فرودگاه نجف به همسرم گفتم ان شالله عمری باقی بود دیگه هوایی نمیام اینقد که استرس کشیدم! حالا نگو استرسهایی در مسیر مون قرار بود پیش بیاد که به جان خودم قلباً به چاله ی هوایی راضی شدم! ساعت حدودا چهار یا چهار و نیم بود هنوز از صبح هیچی نخورده بودیم دخترم هم که یک تِرَن سواری حسابی کرده بود پر از انرژی حرفی از گرسنگی نمی زد قرار شد اول برای اسکان یه جایی بگیریم... اون موقع نیروهای امنیتی عراق مثل نیروهای الان عراق و بچه های الحشد نبودن یعنی چه جوری بگم قیافه هاشونم خشن بود یه جوری آدم می ترسید تا احساس امنیت کنه! برعکس این سالها که تاثیر نشست و برخاست با حاج قاسم توی چهره هاشونم دیده می شد به قول گفتنی نور بالا میزنن و به آدم احساس آرامش و امنیت میدن تا ترس! نمی‌دونم از شدت خستگیشون بود یاهر چی...سر مهر زدن گذر نامه ها داخل فرودگاه نجف دعوا شد که سه ساعتی طول کشید تا به ما اجازه ی خروج دادن! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2832🔜
اومدیم بیرون هوا تقریبا تاریک شده بود دست و پا شکسته به عربی تاکسی گرفتیم البته خوب که دقت می کنم دست و پا شکسته ام نبود یه الف و لام به جمله هامون اضافه می کردیم ولی خداروشکر راننده تاکسی ایرانی خوب می فهمید! لحظات داشتن سپری می شدن تا رسیدن به ایوان نجف راهی نمانده بود... خیابون حرم پیاده شدیم گنبد طلایی آقا دیده می شد و دل بی قرار من بی قرار تر... قرار شد یه جایی ساکن بشیم وسایلمون را بذاریم بعد بریم حرم... خیلی جالب بود که کنار خونه ایی که امام خمینی سالها نجف درس خوندن یه فندق پیدا کردیم! فندق به عربی میشه هتل! اینا گفتم چون لحظه ی بامزه ای بود همسرم وقتی گفت: یه فندق خالی پیدا کردم! این حس عربی و فارسی صحبت کردن توی عراق خیلی با حال و جذابه برا خودش یه لغت نامه ی جدیده و پر از سوژه های به یاد موندنی! خلاصه مستقر شدیم دلم بی تاب حرم بود، ولی عارفه خسته بود گاهی وقتها وقتی توی موقعیتش قرار می گیری متوجه میشی چقدر سخته بین تکلیفت و وظیفت با دلت درگیر بشی اما بتونی درست انتخاب کنی ... چیزی که توی این سفر خیلی برای من پیش اومد! همسرم که بار اولش نبود خوب متوجه حال من بود که چقدر بی قرار حرمم! مسیر مون تا حرم هم کمتر از سه چهار دقیقه بود گفت:شما عارفه را خوابش کن من می مونم شما برو زیارت بعد شما بیا من با عارفه میریم که دفعه ی اول خسته هم نباشه خاطره ی خوبی توی ذهنش بمونه! بعد از خوردن ساندویچ های صبح که همراهمون مونده بودن عارفه خواب رفت و من آماده ی رفتن شدم... شنیده بودم حرم آقام امام علی (ع) معنویت خاصی داره ولی جداً شنیدن کی بود مانند دیدن! خیلی خسته بودم ولی شوق حرم خستگی را خسته کرده بود... خیلی برام جالب بود وقتی رسیدم داخل حرم رفتم سمت ضریح ... شلوغ بود ترجیح دادم کسی را اذیت نکنم گفتم یه متری ضریح یه گوشه می ایستم زیارتنامه می خونم... پام را که داخل ضریح گذاشتم حالم منقلب شد عجیب منقلب شد... شنیده بودم ولی درک نکرده بودم! بعد از دعا و مناجات مفصل اومدم بیرون با خودم گفتم بذار دوباره برم داخل ضریح، بار اول از شوق زیارت حال همه منقلب میشه! دوباره پام را داخل ضریح گذاشتم با اینکه خیلی از دعای مفصلی خونده بودم نگذشته بود باز حالم منقلب شد اصلا انگار قدم‌ها تعیین می کردند چه حالی داشته باشی! دوباره مناجاتی خوندم اومدم بیرون باز با خودم گفتم من که دیگه توان دعا ندارم بذار یک بار دیگه برم ببینم چی میشه بار سوم هم همون اتفاق افتاد! قدمم به سمت ضریح رفت همون حال مثل بار اول بهم دست داد بله! شرف مکان بالمکین! عمری شنییده بودم حرم آقام امام علی(ع) یه جور خاصه ... حتی اگر خیلی هم بد باشی حس خواهی کرد... آخر پدر است دیگر... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2833🔜
گاهی باید در سکوت محض محو عشق شد و ذره ذره طعمش را با حس چشید درست مثل زیر ایوان طلایی نجف... شب اربعین بود خیلی از جامونده های کربلا توی حرم آقا ذکر و دعا داشتن ولی در مجموع خلوت بود چون خیلی ها کربلا بودن... داشتم با خودم فکر میکردم باید برای رفتن به کربلا از نجف گذشت! براستی که تاریخ هم چنین بود مظلومیت علی(ع) کربلا را رقم زد! اگرعلت این مظلومیت را نفهمیم ماجرای کربلا را نخواهیم فهمید! و چه بسا از یاران حسین جابمانیم! دل کندن از حرم برام سخت بود ولی دیگه خیلی دیر شده بود باید می رفتم رسیدم هتل همسرم خیلی نگران شده بود گفت: دیگه خواستی حرم بری با هم بریم... متعجب گفتم: چرا! گفت: رفتم پایین قبله را بپرسم چند نفر دیگه ایرانی هم بودن گفتن حواستون باشه دو سه روز پیش یه نفر با اسلحه جلوی صحن آقا چند نفر به رگبار بسته... درست توجیح شدم ولی نمی دونم چرا ذره ای احساس ترس نکردم بر عکس مسیر کربلا... اون موقع واقعا امنیت مثل این سالها نبود و چنین اتفاقاتی طبیعی بود... می خواستیم روز اربعین بریم سمت کربلا که به توصیه ی زائرهای دیگه گفتن دو سه روز صبر کنید از شدت ازدحام مطمئنا نمی تونید درست استفاده کنید چون من سفر اولم بود همسرم هم گفت بهتر بمونیم تا کربلا بتونی به حرم برسی ... سه روز نجف موندیم من چون غذای عراقی با سیستم معده ام کنار نمیومد خیلی مشکل غذا خوردن داشتم بنده خدا همسرم کلی گشت تا یه قالب پنیر پیدا کرد تا من از گرسنگی به شهادت نائل نشم! با همون یه قالب پنیر سه روز رو سر کردم هر چند که اونجا از شوق زیارت گرسنگی و تشنگی فقط بر لذت بخش تر شدن لحظاتت می افزاید و ماندگارترش می کند... دیگه کم کم نجف داشت شلوغ میشد زائرهای کربلا داشتن بر می گشتند و ما تازه راهی کربلا شده بودیم... توی نجف با یه پیرمرد و پیرزن همراه شدیم قرار شد که با هم بریم سمت کربلا... دوتایی با یه عشقی بلند شده بودن از ایران اومده بودن ... تازه پیاده روی رو رفته بودن دوباره برگشته بودن نجف حالا می خواستن باز برن کربلا که از اونجا بر گردن ایران... ماجراها داشتیم با هم... نویسنده : لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2835🔜
خیلی دلم می خواست پیاده بریم ... ولی... ولی... ولی انگار اینجا هم از اونجاهایی بود که بین دو راهیه وظیفه و دلم باید درست انتخاب می کردم! با وجود پای عارفه که سوخته بود و همراه شدن اون پیرمرد و پیرزن باید با ماشین راهی کربلا می شدیم... یه ماشین شخصی گرفتیم با توجه به شرایط اون موقع خیلی ریسک داشت اما چاره ایی هم نبود اسم راننده عباس بود! تنها کلمه ایی که میون همه‌ی حرفهای عربیش با دوستش میشد متوجه شد عباس... عباس.‌‌.. بود ظاهراً مسیر اصلی به خاطر موکب ها بسته بود و باید از مسیر فرعی می رفتیم که رفیقش داشت توصیه های لازم را می کرد... راه افتادیم اولش همه چی عادی بود! شاید خیلی ساده انگاری به نظر بیاد ولی من چون اسم راننده عباس بود نگران نبودم گفتم بالاخره همین که اسمش عباس یعنی نامرد نیست... از نجف تا کربلا با ماشین توی شرایط عادی حدودا یک ساعت و یک ساعت و نیم بیشتر نیست! ولی ما رفتیم توی یه فرعی فقط بیابون بود نه جاده ای! نه آدمی! فقط ماشین های شخصی بود که هراز گاهی از کنارمون رد می شد... با توجه به اینکه صبح راه افتاده بودیم نزدیکی های ظهر بود اما تا چشم کار می کرد بیابون بود ! به همسرم گفتم بپرس چقدر دیگه می رسیم! خیلی طول کشید! آقام هم با همون عربی دست پا شکسته پرسید! راننده که متوجه منظور همسرم شد سه و چهار ساعت با انگشت هاش نشون داد! یه نگاه متعجب من به همسرم ، همسرم به پیرمرد همراهمون .... ولی کاریش نمی شد کرد ... عارفه توی ماشین خسته شده بود بهونه می گرفت که پیرزن همراهمون از داخل کیف دستیش یه مشت نخودچی کشمش داد به دستش و گفت بخور دخترم.... چقدر دعای خیرش کردم بچه آروم شد! آخه وسایل خودمون رو صندوق عقب ماشین گذاشتیم گفتیم زود می رسیم! بنده خدا در حال تعارف کردن به من بود که ماشین وسط بیابون ایستاد... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2836🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیلی نگران شدیم جلومون یه سری ماشین دیگه ایستاده بودن و شبیه یه ترافیک سنگین بود اما با این تفاوت وسط بیابون نه یه بزرگراه یا خیابون! ده دقیقه ایی صبر کردیم ولی هیچ ماشینی حرکت نمی کرد! کم کم راننده ها پیاده شدن ببینن چه خبره! نیم ساعتی گذشت باز هیچ خبری نشد! راننده ی ماشین ما کلافه شد دست و پا شکسته گفت: منتظر بشینید من برم جلو ببینم چه خبره! رفتن همانا نیم ساعت گذشت و هنوز نیامده بود! اکثر ماشین ها عرب زبان بودن و بومی همون منطقه! تک و توکی زائر بین مسافرها دیده می شد تقریبا همه ی سرنشین ها از ماشین پیاده شده بودن و بیابون پر شده بود از آدم... خیلی نگران شده بودم یه استرس عجیبی گرفته بودم همسرم هم نگران بود بخاطر ما اما چیزی نمی گفت! اینکه راه را بسته باشند! اینکه منطقه نا امن بود! با زن و بچه وسط بیابان ... همممون مستأصل و متحیر ایستاده بودیم که ببینیم چی میشه! توی دلم آشوب بود مدام ترس نرسیدن به شش گوشه را داشتم... کلی با آقام حسین (ع) صحبت کردم توی لحظاتی که اصلا معلوم نبود قصه چیه! بیابون بود و ترس! وسرنوشتی که مشخص نبود! غم حرم و حرامی را تداعی می کرد! لحظاتی که فقط دلت می خواست اشک بریزی... از غم بی بی رقیه و ترس بی کسی و غربت.... از دل بی قرار حسین(ع) آنگاه که خانواده اش میان انبوهی از حرامزاده ها تنها بودند و او جان می داد.‌‌.. میان همین افکار در هیاهوی جمعیت رها شده در دل بیابان دست التماس دلم... هنوز نرسیده به حرم دخیل دست های عباس شد.... جمله ای گفتم که خودم شرمنده ی بیانش شدم... آقا جان ما مهمان شمایم.‌‌.. اینجا غریبیم... هنوز حرفم دلم تمام نشده بود عباس که راننده ی ماشین ما بود با چهره ای نگران از دور پیداش شد! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2837🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پشت سرش هم چند تا افسر عراقی بلند بلند به راننده ها با همان لحجه ی غلیظ عراقی چیزی می گفتند... کمتر از چند دقیقه نگذشته بود که با دور زدن ماشین ها گرد و خاک همه جا را گرفت... راننده ی ما که رسید به همون عربی گفت: باید برگردیم... منظورش رو فهمیدیم می گفت: این مسیر نا امن! مسیر رو بستن باید بر گردیم... همسرم با همون پیرمرد همراهمون معترضانه گفتن یعنی چی برگردیم ما زائر حسینیم(ع) ... با دست اشاره کرد که با افسر عراقی صحبت کنید چند نفر دیگه هم که زائر بودن با همسرم رفتن سمت افسر عراقی خلاصه به عربی به فارسی هر جوری بود گفتن می‌خواین بریم کربلا... گفت: نمیشه این جاده ناامن! جاده اصلی هم به خاطر شلوغی یه طرفه است و ماشین ها دارن بر می گردن! دلشکسته و مستأصل.... وسط بیابون خدا... توی کشور عراق... بدون دیدن شش گوشه ... حالا می گفتن بر گردید مسیر بسته است! مثل امسال که راه ها بسته است یه جوری توی دلم به آقا شکوه کردم که حالا درسته من بدم! درسته رسم ادب بلد نیستم جلوی شما! درسته تمام طول سال ناخواسته با غیر شما و محرم و اربعین دم از شما میزنم همه اش درست! اما... اما... آقا شما که خوبید... رسم ادب و مهمون نوازیتون همه ی عالم می‌دونن... آقا به خوبی خودتون نگاه کنید نه بدی من! من به همه گفتم دارم میام زیارت شش گوشه ! برگردم چی بگم ! بگم راه بسته بود! واشک بود... اشک بود‌... اشک... پیرزن همراهمون گفت: هر چی خیره دخترم توکل به خدا کن... چند نفر از زائرها عربهای همون منطقه بودن خیلی تند با همون افسر صحبت کردن اون افسر هم گفت: من نمی دونم برید جلو با فلانی صحبت کنید... اونها که پیاده راهی شدن به سمت جلو! همسرم هم گفت شما هم بیاین هر چی بشه با اینها باشیم امکان رفتنمون بیشتره... ساک به دست توی خاکهای بیابون راه افتادیم... عباس که راننده بود هم همراهمون اومد ببینه تکلیف چی میشه بر می گردیم یا می ریم... نیم ساعتی پیاده رفتیم تا رسیدیم به محلی که جاده ی خاکی رو بسته بودن! پر بود از نیروهای نظامی عراقی با تانک و تیربار و... واقعا فضای وحشتناک و رعب آوری بود... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2838🔜
ما کمی دور تر ایستادیم همسرم همراه همون زائرهای عرب پیش افسر عراقی که نشونی اش رو داده بودن رفت ... دو، سه ساعتی طول کشید در همین زمان تعداد زائرها بیشتر هم شد روی هم رفته پانزده شانزده نفر شده بودیم... همه خسته و معطل! بعد از کلی چونه زنیِ عربها به سبک خودشون، بالاخره راضی شد با یه ماشین وَن که می خواست بره کربلا مسافر بزنه از جاده ی اصلی که یه طرفه بود بریم ولی اتمام حجت کرد و گفت پای خودتون دیگه! به زور داخل ماشین چپیدیم دیگه دم دمای غروب بود... یه مقدار که از مسیر خاکی رو رفتیم رسیدیم جاده اصلی... حالا طول و عرض این جاده فقط به اندازه ی یه ماشین بود یعنی جای سبقت هم نداشت بماند که بخواد از رو به رو هم ماشین بیاد! کنار جاده هم فاقد شانه بود یعنی کامل شیب! در نظر بگیرید از رو به رو، پشت سر هم اتوبوس می اومد بعد با توجه به اینکه بیشتر از یه ماشین هم جا نبود یکی باید می کشید توی خاکی و طبیعتاً اتوبوس نمی رفت تو خاکی ! جالبتر اینکه وقتی ماشین از رو به رو می اومد راننده ی ما مدام چراغ میداد راننده ی ماشین رو به رو هم مدام چراغ میداد تا بالاخره یکی بکشه کنار که متاسفانه ماشینی که می کشید کنار ما بودیم! و دقیقا کج می شدیم در حد چپ کردن! از اونجایی که طعم تلخ چپ کردن اتوبوس رو هم چشیده بودم هر بار که ماشین توی شیب خاکی کامل کج می شد یاد همون صحنه می افتادم... اینا یه طرف سرعت راننده غیر قابل وصف بود که شرایط رو بدتر می کرد! در حدی که صدای زائرهای عرب هم بلند شد که به راننده می گفتن: ارحم ...ارحم... دقیقاً اینجا بود که به چاله های هوایی هواپیما راضی شدم خدا می دونه چقدر توی این مسیر آیة الکرسی خوندم و فقط خدا خدا می کردم حرم ندیده نمیریم... باید داخل این ماشین وَن می بودید تا مفهوم پرواز در روی زمین را با پوست و گوشتتون احساس کنید اصلا یه وضعی! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2839🔜
بالاخره با کلی ذکر و دعا رسیدیم کربلا... شب شده بود... به خاطر ترافیک راننده جایی پیادمون کرد که پیاده تا حرم سه ساعتی فاصله بود... خسته بودیم و گرسنه... به عارفه کمی تنقلات دادم تا آروم بشه... راه افتادیم سمت حرم... دیگه اشتیاق به لب رسیده بود ولی هر چی می رفتیم نمی رسیدیم ... توی مسیر خیلی از موکب ها جمع کرده بودن و مثل این سالها نبود تا چند روز بعد از اربعین هم باشن.... بعد از یک ساعت و یک ساعت و نیم پیاده روی رسیدیم تنها موکب ایرانی که مونده بود و داشت شام می داد... هیچ وقت اون عدس پلو رو یادم نمیره غذای ایرانی برای من که چند روز غذا ندیده بودم یه توان مضاعف بود و حس خوب که باید توی موقعیتش باشی حسش را بفهمی... بعد از عدس پلو انگار انرژی تزریق کرده باشن توی رگهام سرعتمون چند برابر شد... یک ساعتی رفتیم هنوز به حرم نرسیده بودیم که پیرمرد همراهمون گفت جلوتر از این جایی برای اسکان الان پیدا نمیشه و همین اطراف باید جایی پیدا کنیم. گوشه ی خیابون ایستادیم تا یه مکان برای اسکان پیدا کردیم البته اینم بگم خانواده های عراقی بودن که خیلی اصرار کردن بریم خونشون ولی اون موقع واقعا امنیت نبود و اینکه ما تنها بودیم همسرم با وجود ما ترجیح داد همون فندق بگیریم. هر چند که لطف مردم عراقی را کم ندیدیم همین سال گذشته این موقع مهمون خونه هاشون بودیم اما با شرایط اون زمان باید احتیاط می کردیم. وسایلمون را که جا دادیم راهی حرم شدیم و چه حرمی‌... وقتی قراره برای اولین بار بری یه جایی دیدن یه شخص خیلی مهم دیدین چه حالی هستیم؟! من همچین حالی داشتم... یه نگاه به خودم می انداختم می‌دیدم نه لایق وصل و نه لایق دیدار! یه نگاه به حرم می انداختم می دونستم ارباب کریم و دلبر ستار! هنوز به بین الحرمین نرسیده بودیم و من غرق این افکار! که بنرها و موکب های فعال کنار حرم توجهم را جلب کرد و پیام مهم و تاسف باری که می رسوندند!!! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2840🔜
خیلی جالب بود که وقتی دیگه هیچ ‌موکبی نبود این موکب های وابسته به انگلیس سه وعده صبحانه، نهار، شام با میان وعده می دادن اونم چه غذایی و چه میان وعده ای! غذای گرم مثل چلو کباب، جوجه کباب کباب ترکی با دلستر و دوغ و نوشابه طبق ذائقه ی هر زائر! میان وعده انواع آش و سوپ و میوه ها...! خلاصه یه جَوی که به جان خودم توی هتل هامون هم اینجوری پذیرایی نمی کنن که اینها پذیرایی می کردن! خیلی از جمعیت هم که مونده بودن یا تازه اومده بودن غذا نداشتن با دیدن این موکب ها چقدر خوشحال می شدن و چقدر دعا بخیرشون می کردن! دلم گرفت تا قلب حرم نفوذ کرده بودن! یکدفعه یاد مظلومیت پیامبر(ص)افتادم که واقعا هر چقدر هم تلاش کردن بفهمونن منافق ظاهری زیبا و خوب داره ولی باطنی پلید اما دریغا از انسانهای ساده لوحی که دینشان در گرو تکه نانی است! موکبشون کنار در ورودی حرم امام حسین (ع)بود! بله می شود کنار حسین(ع) بود ولی با حسین(ع) نبود! بنرهای شخصیت های شخیصشون هم با حالتهای متفاوت معنوی و سواستفاده از احساسات مردم نسبت به سادات و روحانیت در پوزیشن های مختلف نصب داربست ها بود! و مردم ساده لوح بی بصیرت به گمانشان از مال چه روحانی نورانی غذا تناول می کنند! برای لحظاتی هوای موکب های ساده اما پر از معنویت خودمان را کردم! و احساس ضعفی که چرا اینجا موکبی از ما نیست که همراه لقمه نانی کمی بصیرت بدهد! دلم گرفت و شوق زیارتم بیشتر به شوق بصیرت گره خورد وارد حرم شدیم... حرم حسین(ع)... لحظه ایی که گنبد طلایی آقا را دیدم... لحظه ایی که خیلی هاتون درک کردین... لحظه ی ناب و خاص زندگی هر فرد... از صمیم قلبم خواستم هر جا هستم با حسین(ع) باشم حتی مثل امسال گوشه ی خانه... با حسین بودن را فقط کنار حرم نبینم! هنوز داخل نرفته بودم صورتم را برگرداندم و نگاهم گره خورد به گنبد طلایی عباس(ع)... ناخودآگاه زمزمه کردم: ای اهل حرم میر و علمدار نیامد... سقای حسین سید و سالار نیامد... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚🔜
رفتم سمت ضریح شلوغ بود ولی چون نرده گذاشته بودن داخل صف همه می تونستن زیارت کنن یک ساعتی طول کشید تا نوبت من شد... و لحظه ی زیر قبه... ولحظه ی وصال... دستهای گره خورده به ضریح... و حس ناب شش گوشه و پایین پای حضرت... و یک دل سیر اشک برای اکبر(ع) برای غم اصغر(ع) برای حسین(ع) برای آنان که با بی بصیرتی در لشکری به اسم اسلام و به نام مسلمان، حسین(ع) را دُوردانه ی پیامبرشان را، نه تنها کشتند که تشنه ذبح کردند! خود را مسلمان خواندند و حضرت را خارجی! آخر تحریف و نفوذ تا کجا! با دستهایی که دیگر با قلبم به ضریح گره خورده بود زیر قبه اش دعا کردم خدایا بصیرتی بده که به موقع امامم را یاری کنم... نه بصیرتی بعد از واقعه! و‌حسرت از دست رفته! دل کندن سخت است اما به همان اندازه شوق وصل دوباره اشتیاق آور... راهی حرم حضرت عباس (ع) شدم... و چقدر در مکانی که می دانی جای جایش بال ملائک است و قدم های حضرت زهرا(س) قدم زدن لذت بخش است... لذتی فرا زمینی... رسیدم به علمدار... الان که دارم می نویسم قلبم به یاد آن لحظه تپش نه فریاد می زند! ضریح بالا را برای خانم ها بسته بودن رفتم سمت ضریح پایین هنوز دیوارها خاکی بودن و با معنویتی از جنس نور آغشته... لحظات، لحظات غریبی بود... غم عباس (ع) کم نیست... چند روزی که کربلا بودیم هر روز خورشید با دیدار وصال می تابید هر چند که تا رسیدن به حرم باید شاهد بی بصیرتی ها می بودم و موکب هایی که همه چیز داشتند جز اندکی بصیرت! و مرا یاد همان لشکر اسلامی می انداختند که روبه روی قرآن ناطق ایستادند! اما با گذر از کنار اینها، حس معنویت حرم و زائرهای مخلصی که با تمام وجود اولا فکرشان را خرج حسین(ع) می کردند بعد مال و جانشان رایحه ای جان افزا به روح می بخشید... درست مثل وقت برگشت وقتی سوار اتوبوسی شدیم که راننده اش شاید به اسم سنی بود اما شعور حسینی داشت در کنار شیعه هایی که خود را شاید به اسم حسینی می خوانند و شعور یزدی می پرورانند و ندای جدایی سر می دهند قابل قیاس نیست! روز آخر از ارباب خداحافظی نکردیم سلامی دادیم به رسم خودشان تا امید و آرزوی وصال دوباره باشد... السلام علیک یا اباعبدالله.... درست یادم هست وقتی سوار همان اتوبوس شدیم راننده ضبط ماشینش را روشن کرد و‌ من همراه با همان صوت که گذاشته بود به عربی و فارسی همراه مداح آرام زمزمه می کردم و اشک بدرقه ام می کرد... پایان والعاقبة للمتقین نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚🔜
🔅بسم‌الله الرحمن الرحیم 🔅 🔴 ... روایت میدانی (۱) روز چهارشنبه ٣٠ شهریور است، صبح زود است که راهی صدا و سیما می‌شوم، حراست ورودی کارت ملی می‌خواهد، تقدیم می‌کنم، بعد بررسی سیستمی، می‌گوید ساختمان معاونت سیما را بلد هستی؟ می‌گویم نه. آدرس می‌دهد و بعد می گوید: لطفا حقیقت را بگو! لحظه‌ای به فکر فرو می‌روم که یعنی چی که بوق ماشین عقبی بسمت جلو هلم می‌دهد. به استودیو ١١ میرسم، هماهنگی با مجری و ارکان دیگر برنامه انجام می‌شود و ٧:٣٠ روی آنتن. از همان اول فضای بحث متفاوت است و مجری محترم مشخص است که نمودارهای ذهنی‌اش بهم ریخته، اما همراهی می‌کند و جایگاه دفاع مقدس را در جامعه امروز و نحوه رجوع به آن را می‌گویم و ثقل بحث اینجاست که : "برای برداشتن گام‌های درست در آینده باید گذشته را به درستی شناخت وگرنه آینده مورد تهدیدهای ناشناخته قرار می‌گیرد" برنامه تمام می شود، راهی محل کار می‌شوم، به کارهای پیشرفت منطقه‌ای و... می‌پردازم، خبر شلوغی‌ها بالا گرفته است، عصر شده و به سرم می‌زند بروم کف میدان شاید بشود با این دهه هشتادی‌ها که می‌گویند آتش بیار معرکه شده‌اند صحبت کرد، تجربه ٨٨ تا ٩٨ هست، آنجایی که وقت می‌گذاشتیم قبل از شلوغ شدن و تاریکی بعضی‌ها رها می‌کردند و برمی‌گشتند! می روم خ.حجاب و به سمت کشاورز قدم می‌زنم، تیپ ضایع پیراهن دوجیب با شلوار کتان جلب توجه می‌کند و همان اول مقداری متلک چیزدار نصیبم می‌شود، همین اول می‌فهمم این‌ها کلماتشان هم متفاوت است. کشاورز را رد می‌کنم، به تقاطع وصال-ایتالیا می‌رسم، جمعیتی که شعار می‌دهند در حال بیشتر شدن هستند، سراغ یک گروه مشترک دختر و پسر می روم، به شانه یکی از پسرها می‌زنم، برمی‌گردد: - یا علی ریشو؟ - محمد هستم و دست دراز می کنم. - دست می دهد، ارسلان هستم. - کجا بسلامتی؟ - مأموری؟ اسلحه داری؟ دست‌بند؟ - نه هیچکدام. می‌خوام باهاتون بیام - ما داریم میریم انتقام بگیریم، به قیافت نمیاد - چرا اتفاقاً منم میخوام انتقام بگیرم - دختر بدون روسری با رنگ سبز فانتزی: بابا حاجی به قیافت نمیاد ما رو اسکل نکن - نه به جان مسیح علینژاد، منم دنبال انتقامم؟ -ععع ایول مسیح رو میشناشی؟ حالا دیگر همراهشان شده‌ام. من بینشان هستم. این اولین بار است که اینگونه بین دختر و پسرها هستم. - آره، می‌شناسم، ولی به من یکی دیگه گفته بیام برای انتقام؟ - کی؟ - - کیه؟ - از مسیح باحال‌تره؟ اصلاً مسیح فقط زر میزنه؟ - درست حرف بزن! مسیح خط قرمز ماست! - یکی‌شان سریع دارد در گوگل سرچ می‌کند و با دو تا فحش رکیک به مسئولان می‌گوید: قطعه لامصب ببینم حسین علم الهدی کیه؟ - گفتم که باحالتره!اصلا حسین ما آدم کشته و بدجوری انتقام گرفته! - دمش گرم از حکومتی‌ها زده؟ - آره از اون بالایی‌ها؟ - حاجی عکسش رو نداری؟ - محمد هستم - ما بگیم ممد؟ - بفرما ادامه دارد ... 📚 @rommanekhoobe