وقتی اومدم پا شم که برم سراغ یه کاری، یکی دیگه بین راه گیرم اورد و به گل یا پوچ دعوت شدم!🤌🏻😂
دوباره بعد اون، خواستم برم ببینم میشه چرت زد یا نه؟
که دوباره یه بنده خدایی با یه استیصالی اومد دستمو گرفت، نشوند وسط مسجد که مثلا خلوتتر بود و خواست حرف بزنیم. اما همین که یه مقدار تعریف کرد، چند نفر دیگه اضافه شدن.🫤
دیگه بحث عوض شد و رفت سمت اینکه من روسریمو چطور میبندم و حجابم چقدر قشنگه.
ازم میخواستن بهشون یاد بدم.
منم مونده بودم که مدل روسری من که اصلاً چیز خاصی نیست!😶🌫😂
یکیشون که میگفت: «خانم من عاشق حجابت شدم! روسری خودم خیلی کج و کوله و زشت میشه!🥺»
نشستم براش روسری رو درست بستم و حس و حالش بهتر شد.
_ خانم شما حجاب به صورتت نشسته ولی من واقعاً بهم نمیاد! چی کار کنم؟
(البته حجاب قرار نیست آدمو زشت یا قشنگ کنه؛ اصلش تعیین حد و مرز رفتار بقیه با تو و توجه به شخصیتت بهجای ظاهرته!)
منم نشستم براش از زیبایی و زشتی، از فلسفهی حجاب و عزت نفس و... گفتم. البته نه به شکل کلیشهای که تو شونصدتا کتاب طوطیوار و با بیان ۵۰سال پیش گفته شده؛ جوری که خودشون واقعاً کاربردی بفهمنش و بدونن شعار نمیدم یا چیزی رو حفظ نکردم که بهشون بگم و چقدر این نوع گفتگو جواب داد!🫱🏻🫲🏻
وقتی صحبتای این جمع هم تموم شد دیگه وقت سحر رسیده بود و رفتیم برای چیدن سفره.
روز بعد، پرچم حرم امام رضا و حرم حضرت رقیه (سلام الله علیهم) رو آوردن.💚
چقدددر دلای پاک بچهها هوایی شد و اشک ریختن!🌧
شب هم که کمکم فضا به سمت شب منتسب به رحلت حضرت زینب (سلام الله علیها) رفت، یکی از مسئولامون به بچهها پیشنهاد دادن دستهجمعی ادعیه بخونیم و بچهها زیارت عاشورا و دعای مجیر رو جمعخوانی کردن.
حلقهحلقه از هر قشری دور هم جمع شده بودن و دعا میخوندن.🥹
من خودم تا حالا چنین جمعخوانیای با یه جمع نوجوون و گوناگون ندیده بودم!✨
اینقدر قلباشون آماده بود که برخلاف تصمیم ما برای اعمال ام داوود (که فقط میخواستیم بخشی ازش براشون خونده شه) تمایل نشون دادن و تا آخرشو خوندن! :))))
یا وقتی مسئول دوم بچهها رو دعوت کرد به روضهی دلی، اولش فقط پنج-شش نفر دورهم نشسته بودن ولی کمکم گروه زیادی از افراد، به سمتشون کشیده شدن.
خیلی فضای تاثیرگذاری بود!
هر کی دلش میخواست، روضهای، مداحیای، چیزی میخوند و اشکهای زلال از چشماشون میجوشید. :)💧
تا حالا تقریباً با دو روز اعتکاف امسال من همراه شدین.
نظرتون؟
📪 https://daigo.ir/secret/26550851
هنوزم مونده.✨
کمکم میفرستم که اذیت نشین.🥲
انشاءالله فردا ادامهشو براتون میفرستم.
یکی از شبا، پیش یه جمعی نشسته بودم...
صحبتها کشیده شد به دوران شبههزدگی خودم که بیچاره شدم تا یقین آوردم.😥
وقتی از سختیا و چالشام میگفتم، بهم اعتماد میکردن و تجربههای مشترکشونو بهم میگفتن.🤝🏻
چون میدیدن خود منم یکیم مثل بقیه با کلی سختی و چالش و اشتباه.🚶🏻♀
بین همین صحبتا و درد دلا، نوبت رسید به یه بنده خدا و بقیه دورشو خلوت کردن تا راحتتر باشه.
اون فقط صحبت میکرد و اشک میریخت.
از گذشتهش، از اینکه ششم دبستان به کجاها کشیده شده و چه بلاهایی سرش اومده.
(قابل نشر نیست. فقط انگار تو اون لحظات داشتن روحمو آتیش میزدن. به سختی جلوی زار زدن خودم رو میگرفتم.🥺)
ریشهی همهشون به یه چیز بر میگشت: داشتن خانواده، وجود خانواده و حس کردن خانواده!❤️🩹
هرچند از وقتی تو این جمعها قرار گرفته خیلی بهتر شده وضعیتش.
دم اون طلبهای که مربیشونه گرم!✨
وقتی با همچین موردایی روبهرو میشم، میفهمم که چقدرررر کار داریم و چقدرررر دوریم از فضاشون. چقدددرررر دنیاهامون متفاوته!🥲
وقتی هم نتونی تفاوتها رو درک کنی، طبیعتاً نمیتونی وظیفهت رو درست انجام بدی.💘
و در آخر، وقتی اعتکاف تموم شد، یه سری خونوادهها با گل اومدن سراغ بچههاشون و باز یه عده با حسرت نگاهشون میکردن و باز قلبم... :)❤️🩹
البته کلی عکس دستهجمعی سلفی هم گرفتیم.📸
تو چندتاییشون فقط چشم و ابروی خودم مشخصه؛ باقیش سیل جمعیته.😂
ولی خب عکسهای قشنگی شدن. مخصوصا با چهرههای قشنگ و پاک بچهها، با صدای خندههای از ته دلشون.🌿